نویسنده: سوگند مختاری
// سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲ ساعت ۲۳:۰۰

نقد فیلم شوالیه (Chevalier) | عاشقانه‌ای در انقلاب

Chevalier (شوالیه) فیلمی بیوگرافی و براساس واقعیت است که به اتفاقات پیش از انقلاب فرانسه می‌پردازد. نمایشی پر از ایده‌های درهم اما با تصاویری جذاب و خیره‌کننده.

Chevalier فیلمی براساس واقعیت است که به زندگی یکی از نوازندگان مهم قرن هجدهمی می‌پردازد. بولونی یکی از محرکان اصلی انقلاب فرانسه بود که علیه ناعدالتی‌های اجتماعی و نژادی اعتراضات خیابانی را هدایت می‌کرده است. داستان واقعی جوزف بولونی آنقدر جذاب و دراماتیک است که گویی تماما از ذهن نویسنده‌ای چیره دست بیرون آمده و پشتوانه‌های پرداختی سینمایی دارد. شوالیه جز معدود فیلم‌های براساس واقعیت است که نمی‌توان بهش ایراد تک‌بُعدی بودن را گرفت. حتی با اینکه فیلمساز نتوانسته در این قصه تعلیقی درخور درآورد اما با اینحال باز هم تماشاگر می‌تواند تعلیقی ظریف که از سمت منبع الهام اصلی می‌آید را حس کند.

با این اوصاف شوالیه می‌توانست فیلمی متفاوت در میان آثار گونه‌ی براساس واقعیت باشد اما فیلمساز به‌راحتی این شانس را از دست داده و اثری ضعیف را به‌نمایش درمی‌آورد. در انتها نیز چیزی که می‌ماند مدیون اتفاقاتی واقعی است که در گذشته رخ داده. حساب کنید که از داستان سیاهپوستی که در طبقه‌ی سفید‌پوست‌ها قرار گرفته و محبت و دوستی ملکه را دارد و در آخر نیز با زنی اشرافی وارد رابطه می‌شود، چه داستان هیجان‌انگیزی می‌توانست بیرون بیاید؟! شوالیه تنها بواسطه‌ی دکورها، لباس‌ها، نورپردازی‌ها و طراحی فرانسه‌ی قرن هجدهم اثری سرپاست وگرنه خالی از هرگونه نکته‌ی فیلمسازی است.

مورتزارت و جوزف در حال نواختن ویولون در فیلم شوالیه

Chevalier، در مقدمه‌ی ابتدایی خود، به‌عنوان پیش‌درآمدی برای انقلاب فرانسه معرفی می‌شود. بعد از این توضیحات به سالن اجرای اپرا می‌رویم شخصی جلوی گروه ارکستر ایستاده و مشغول نوازندگی است که به یکباره فردی سیاهپوست به بالای سِن می‌رود و درخواست همنوازی دارد. حضار مبهوت از اجرای مرد سیاهپوست ایستاده به تشویق‌اش می‌پردازند. او جوزف بولونی شوالیه‌ی دو سنت جورج است که در مقابل مورتزارت تماشاگران را به حیرت وا می‌دارد. بعد از نمایش خشم مورتزارت از اجرای خیره‌کننده‌ی مورتزارت سیاه، با فلش‌بک‌هایی به گذشته‌ی جوزف بلونی ‌می‌رویم، او فرزند یک سفیدپوست ثروتمند و فرانسوی است که به مدرسه‌ی شبانه‌روزی فرستاده شده تا استعدادش همگان را خیره کند. در دقایق ابتدایی فیلم و در میان این پلان‌ها فیلمساز ما را به‌سمت یکسری ایده‌های شخصیت‌پردازی می‌برد و از همین ابتدا توضیح می‌دهد که تماشاگر با چه کارکتری طرف است.

شوالیه در هسته‌ی مرکزی خود به ایده‌ی عاشقانه‌ای وفادار است و انقلاب فرانسه به‌عنوان زیرمتنی در آن حرکت می‌کند

شوالیه از لحاظ پرداخت شخصیتی جوزف بولونی کم نمی‌آورد و تمام ایده‌های کارکترپردازانه‌اش را در روایت جای می‌دهد. جوزف سیاه است و چون فرزندی نامشروع بوده چیزی به ارث نمی‌برد و از طرفی هم به‌خاطر قوانین کشور نمی‌تواند ازدواج مناسبی داشته باشد. همه‌ی این ویژگی‌ها و ظلم‌ها همچون یک بمب ساعتی عمل می‌کند و تبدیل به تعلیقی می‌شود تا گوشه‌ای از پیرنگ را پیش ببرد. وقتی که پلان‌های کتک خوردن جوزف در مدرسه‌ی شبانه‌روزی با نواختن‌های جذاب او در یک تدوین موازی آمیخته می‌شوند، شامه‌ی مخاطب تیز شده، تعلیقی دراماتیک شکل می‌گیرد و او در این کاشت‌ها به‌دنبال یک شورش تمام قد از شخصیتی که همه‌ی عمر در حق‌اش اجحاف شده می‌گردد. کارگردان پلان‌به‌پلان از ابتدای فیلم برای طغیان این کارکتر برنامه می‌چیند و در نقطه عطفی در میهمانی آخر ملکه تماشاگر را به انقلاب پایان فیلم امیدوار می‌کند.

شوالیه در هسته‌ی مرکزی خود به ایده‌ی عاشقانه‌ای وفادار است و انقلاب فرانسه به‌عنوان زیرمتنی در آن حرکت می‌کند. جوزف در گروه خود با ماری آوازخوانی با استعداد، آشنا می‌شود. او متاهل است اما این تاهل چیزی نیست که جلوی عشق این دو را بگیرد. رفته‌رفته با پیشرفت داستان روابط بین این دو نفر نیز محکم‌تر می‌شود اما در میان این دو نفر ضدقهرمانی در حال رشد است که در ابتدا به‌عنوان خطری بالقوه برای جوزف مطرح می‌شود. مارکوس همسر ماری، فردی مستبد و وفادار به ملکه است که در ابتدا جوزف را با کمک حرکتی استعاری یعنی پرتاب یک توپ جنگی تهدید می‌کند، سکانسی دراماتیک که بیننده انتظار این را دارد که این ضدقهرمان در آینده تبدیل به خطری بحران‌زا برای جوزف شود.

جورج در حال صحبت با ملکه در فیلم شوالیه

اما مارکوس از آن دسته از ضدقهرمان‌های منفعلی است که خطر چندانی برای قهرمان داستان ندارد. او در حد تهدیدها و ایده‌های کارکتری‌اش بحران نمی‌آفریند و اندازه‌ی جوزف قد نمی‌کشد تا قدرت قهرمان قصه را نشان دهد. این ضعف پرداختی تا جائی ادامه می‌یابد که تماشاگر دست به فراموشی‌اش می‌زند و خطری را از سمت‌ او دیگر حس نمی‌کند. هنگامی که ماری به‌سراغ جوزف می‌آید تا برای شرکت در اپرا اعلام آمادگی کند، طبق کاشتی که در سکانس‌های قبلی صورت گرفته برای مخاطب قاعدتا یکسری اضطراب‌های دراماتیک باید خلق شود و تماشاگر مداوم در دلشوره‌ی این به سر ببرد که نکند مارکوس به یکباره از راه برسد. اما چیزی که در این پلان‌ها اتفاق می‌افتد هیچگاه تماشاگر را به سمت این پرداخت تعلیق‌برانگیز نمی‌کشاند و همه چیز به‌خوبی و خوشی به سرانجام می‌رسد.

بزرگ‌ترین و اصلی‌ترین ضعف شوالیه را می‌توان در کیفیت روابط عاشقانه‌ی آن جست‌وجو کرد

بزرگ‌ترین و اصلی‌ترین ضعف شوالیه را می‌توان در کیفیت روابط عاشقانه‌ی آن جست‌وجو کرد. ماری خشم همسرش را به جان می‌خرد، جوزف پی مرگ را به تن‌اش می‌مالد و آن‌‌ها موقعیت‌شان را به خطر می‌اندازند تا با یکدیگر باشند. عشق آن‌ها آمیخته به هنر و خطر است، از آن عشق‌های محالی که در نگاه اول فکر مخاطب را درگیر خودش می‌کند. اما رفته‌رفته این عشق به‌ظاهر دراماتیک که می‌توانست بستر مناسبی برای روایت قصه‌ای جذاب از داستان‌های عاشقانه باشد، رنگ می‌بازد و شیمی این دو نفر اصلا خوب از آب درنمی‌آید. مشکل این ایده‌ی عاشقانه عدم نمایش ریزه‌کاری‌های رابطه‌ی بین این دو نفر است. درواقع همه چیز سرسری اتفاق می‌افتد و تماشاگری که خود را برای دیدن یک عشق ممنوعه آماده کرده بود، دست خالی برمی‌گردد.

از دیگر مشکلات اساسی این فیلم می‌توان به شخصیت‌های فرعی آن اشاره کرد. طبق تعریفی که از کارکترهای همراه و شخصیت‌های فرعی داریم، آن‌ها برای اینکه وبالی بر گردن قهرمان قصه نباشند، نیازمند حمل خصوصیاتی اند که در پیرنگ به‌تنهایی بدرخشند و بدون حضورشان قصه نتواند به‌خوبی از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگری برود. مادر جوزف را به خاطر بیاورید، اصلا درام چه نیازی به معرفی او داشت؟ آمدن این شخصیت به زندگی قهرمان فیلم چه کمکی به پیشبرد قصه کرد؟ مادر جوزف حامل چه خصوصیت مهمی برای تاثیرگذاری در پیرنگ بود؟ آیا بعد از تمام شدن فیلم ویژگی خاصی را از او به یاد می‌آوریم؟ رابطه‌ی بین جوزف و مادرش از آن رابطه‌های خامی است که باید به پرداختی کهن‌الگویانه می‌رسید. چراکه پدرش جوزف را از خانواده جدا کرده بود و قهرمان قصه از اینکه مادرش نیز او را رها کرده بود، گله‌مندانه حرف می‌زد.

ماری در حال حرف زدن در فیلم شوالیه

از شخصیت‌های مهم و فرعی دیگری که می‌توان در این فیلم به آن اشاره کرد، فیلیپ دوست سفیدپوست جوزف است. این کارکتر مربوط‌به زیرمتنی است که در فیلم اتفاق می‌افتد. او به‌عنوان یکی از رهبران جنبش آزادی‌خواهی میتینگ‌های انقلابی برگزار می‌کند و مردم را به شورش و تغییر فرامی‌‌خواند. همان‌طور که قبل از این نیز اشاره شد، یک شخصیت فرعی زمانی ارزشمند است که با خود حامل ویژگی‌های مهم و مستقلی برای ارائه در پیرنگ باشد. کارکتر فیلیپ از جنبه‌ی پرداخت ویژگی‌های خود از شخصیت مادر جوزف جلوتر است چراکه او به‌خودی‌خود بیانگر بخش مهمی از لایه‌های فیلم است. درواقع اگر دوستی بین او و جوزف را حذف کنیم، این کارکتر همچنان داستان‌هایی برای ارائه دارد. حال اگر از روترین لایه‌ی ممکن فیلیپ را زیرنظر بگیریم او دوستی وفادار برای جوزف خواهد بود اما شیمی این دوستی همانند رابطه‌ی عاشقانه‌ی قهرمان قصه با ماری کار نمی‌کند. معلوم است که این دو نفر به جز یکدیگر نمی‌توانند به شخص سومی اعتماد کنند اما خب این ویژگی به‌درستی از آب درنیامده. سکانس‌های ارتباط دوستی این دو نفر خالی از هرگونه چفت‌وبست معناداری است که تماشاگر را ترغیب به پیگیری رابطه‌ی میان این دو نفر کند. مثلا به‌جز پلانی که فیلیپ مشغول خواندن نامه‌‌ی پدر جوزف است و جائی که جوزف نت‌های انقلاب را برای او می‌برد، تماشاگر در پلانی دیگر نمی‌تواند کیفیت این رابطه را ببیند.

Chevalier، با اینکه از نظر طراحی سبک بصری اثری چشم‌نواز است اما در پرداختن به فیلمنامه‌ی قصه‌ کم می‌آورد و نمی‌تواند به مفهوم انقلاب برسد و تصویر عاشقانه‌‌اش را جاودانه کند

Chevalier در بطن خود اثری محتوامحور و شعارزده است. شوالیه قصد دارد تا هرآنچه که از ذهن خالق‌اش درباره‌ی انقلاب رد می‌شود را بدون پرداخت منسجمی بازگو کند. مخاطب در این فیلم با مصالح و ایده‌های زیادی طرف است که کارگردان هر طور که شده دوست دارد تا در تقاطعی همه‌شان را به یکدیگر متصل کند و در نقطه‌ای نظاره‌گر همپوشانی‌شان باشد. در ابتدا گفتیم که شخصیت جوزف از پرداخت خوبی برخوردار است و تماشاگر منتظر جرقه‌هایی در وجود اوست تا شورشی علیه ملکه و سیستم تبعیض‌آمیز فرانسه را شکل بدهد. این اتفاق می‌افتد، جوزف به ملکه پشت می‌کند، شعارهای خیابانی را سازمان می‌‌دهد و از هنر به‌عنوان اهرم اعتراض استفاده می‌کند. اما ایده‌ی سیاسی فیلم نیز همانند ایده‌ی عاشقانه‌ی اثر تعالی‌مند حرکت نمی‌کند. بعد از اینکه ملکه جورج را بیرون می‌اندازد او غمگین می‌شود و به سرش می‌زند که همپای انقلابیون حرکت کند. این همه‌ی آن چیزی است که قهرمان قصه را به حرکت وامی‌دارد. درواقع این نقطه‌ی عطف چیزی نیست که بشود خیلی رویش حساب کرد و به‌عنوان پرداختی برای شروع انقلاب در نظرش گرفت.

همه‌ی این ضعف‌ها و خلاها روی هم جمع شده تا ساختار بهم بریزد و فیلمی با ایده‌های پخته نشده شکل بگیرد. در انتها می‌توان مشکل اساسی فیلم را به برهم ننشستن فضای عاشقانه و سیاسی نسبت داد. گویی دو داستان مجزا از دو فیلم متفاوت همزمان در حال تعریف شدن هستند. قهرمان قصه از طرفی درگیر معشوقه‌ی خودش است و از سمتی دیگر نیز می‌خواهد به انقلابیون بپوندد. Chevalier، با اینکه از نظر طراحی سبک بصری اثری چشم‌نواز است اما در پرداختن به فیلمنامه‌ی قصه‌ کم می‌آورد و نمی‌تواند به مفهوم انقلاب برسد و تصویر عاشقانه‌اش را جاودانه کند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده