// شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶ ساعت ۲۳:۰۱

نگاهی به رمان فارسی «ماجرای غریب و غم‌انگیز یک قاچاقچی در قشم»

متین ایزدی در نوشته‌ی تازه‌اش، چیزی را ارائه کرده که ضعف‌هایی دارد، اما لذت‌بخش هم هست و مخاطب را به ماجراجویی جذابی می‌برد.

(این مقاله هرگز مستقیما بخشی از داستان اصلی اثر را اسپویل نمی‌کند اما به سبب توضیح در رابطه با دنیای پیرامون شخصیت‌های قصه، ممکن است کمی بر حس خوب مواجهه با برخی عناصر آن برای اولین بار، تاثیر داشته باشد)

از همان لحظه‌ای که کتاب تازه‌ی متین ایزدی را در قفسه‌ی یک فروشگاه کتاب ببینید، با اثر جذابی مواجه می‌شوید که ارزش یک نگاه را دارد. چیزی که تنها و تنها به سبب نام‌گذاری متفاوتش و صد البته تصویر روی جلدی که حداقل برای مدتی کوتاه توجه مخاطب را به خود جذب می‌کند، به وجود آمده است. بعد از آن، با نوشته‌ی پشت جلد اثر مواجه می‌شوید که انصافا در نوع خودش از بهترین‌ها است. جملاتی کوتاه که شاید دقیقا در کتاب هم تکرار نشده‌اند، اما مخاطب را وادار به ورق زدن آن و انداختن نگاهی به سیاهی‌های داخل صفحاتش می‌کنند. نوشته‌هایی که خبر از داستانی هیجانی، قهرمان‌محور و در یک کلمه جذاب می‌دهند و اگر کتاب را خوانده باشید، می‌فهمید که نوید چیز دروغینی را هم نداده بودند. بله، نویسنده در اولین مواجهه‌ی مستقیم خود با مخاطب، این‌چنین کتابش را توصیف کرده است:

غراب شیطان کشتی مرموزی بود که جاشوها و ناخداها، قصه‌ها از آن ساخته بودند. به وقت طوفان با چراغ‌های نورانی بر آنان ظاهر می‌شد و نوید مرگ می‌داد. عده‌ای می‌گفتند غراب شیطان ماشوئه‌ای است که صدها جن در آن پارو می‌زنند. عده‌ای هم می‌گفتند موتورلنجی است که با باد عقرب می‌آید و بر عالیه‌اش اجساد دریانوردان گناهکاری که به دریا و عظمتش بی‌احترامی کرده‌اند را به ساطور، طناب‌پیچ کرده‌اند.

بوکسرعلی از این داستان‌ها ابایی نداشت.

«ماجرای غریب و غم‌انگیز یک قاچاقچی در قشم»، کتابی است که در القای صحیح احساسات شخصیت اصلی به مخاطب به سبب بیانِ به جایِ تفکرات او، موفق می‌شود

با این حال، وقتی کتاب را باز می‌کنید و شروع به خواندن صفحاتش می‌کنید، ماجرا کاملا هم این‌گونه به نظر نمی‌رسد. چون داستان به معنی واقعی کلمه آرام آغاز می‌شود و شما با قصه‌ای مواجه می‌شوید که به جای پریدن به چنین قصه‌های هیجان‌محوری، اول دنیاسازی و شخصیت‌ها و تمام عناصر قصه‌گویی‌اش را تقدیم‌تان می‌کند. از قشمی که به قول نویسنده در زمانی بسیار بسیار دور این اتفاق‌ها در آن افتاده اما در عین حال جلوه‌هایی از تکنولوژی امروز در آن دیده می‌شود گرفته تا کاراکترهایی چون بوکسرعلی و حاج‌اسپکتور که هر کدام تعاریف، شخصیت‌پردازی و معارفه‌های خاص خودشان را دارند. این‌ها در ابتدای داستان، مخاطب را با چیزی مواجه می‌کنند که اتفاقا به شخصیت‌پردازی اهمیت می‌دهد. به این که در گوشه‌ی نقشه‌ی داستانش، فردی با فلان پیشینه را تعریف کند اهمیت می‌دهد و برای بیان حرف‌های به درد بخور و تاثیرگذارتر در آینده از همین‌جا برنامه‌ریزی می‌کند. تازه خیلی از این‌ها مواردی هستند که در فصل اول فقط با آن‌ها مواجه می‌شوید و شاید چند فصل بعد ارزش و اهمیت‌شان را به معنای واقعی کلمه نشان‌تان دهند. اما بزرگ‌ترین دستاورد این حرکت از سوی نویسنده، آن است که شما فصل اول را به حالتی تمام می‌کنید که دنیا، روایت، داستان و شخصیت‌هایی که قرار است با آن‌ها مواجه شوید کم‌کم برای‌تان معنی پیدا کرده‌اند. به گونه‌ای که تصورتان از داستان که فقط می‌شد در آن یک کشتی و چند مرحله‌ی بازی‌مانند ترسناک را دید، در انتهای فصلِ یک تبدیل به جزیره‌ای پر جزئیات با انواع و اقسام شخصیت‌ها می‌شود که احتمالا کاراکتر اصلی‌اش به زودی ماجراجویی عجیبی را در کنارتان تجربه خواهد کرد و این یعنی نویسنده فصل آغازین داستانش را کم و بیش به شکلی صحیح، تقدیم‌تان کرده است. نقطه‌ی اوج ماجرا هم آن‌جایی است که می‌بینیم این بسط یافتن دنیای داستان برای مخاطب به این قسمت هم محدود نشده و تقریبا تا پایان داستان ادامه پیدا می‌کند.

«ماجرای غریب و غم‌انگیز یک قاچاقچی در قشم»، کتابی است که در القای صحیح احساسات شخصیت اصلی به مخاطب به سبب بیانِ به جایِ تفکرات او، موفق می‌شود. مثلا در جایی از داستان، بوکسرعلی تمام فکر و ذکرش را به کشتی مرموزی با نام «عین‌الصلاح» اختصاص داده و نویسنده دائما با بیان تفکرات او در مواقعی به خصوص، ذهن آشفته‌ی کاراکترش نسبت به این ماجرا را برای مخاطب باز می‌کند و به همین خاطر، در دادن این حس به او نیز موفق می‌شود. افزون بر این‌ها، بندهای شگفت‌آور کتاب که به شکلی ناگهانی از راه می‌رسند هم در این جذابیت نهایی تاثیر به سزایی دارند. برای نمونه در جایی از داستان پاراگرافی را می‌خوانیم که به طرز معرکه‌ای وضعیت شخصیتی از داستان و حتی جایگاهش را توصیف می‌کند. توصیفی که شاید بعد از تمام کردن کتاب نیز در یادتان باقی مانده باشد:

لحظه‌ای در آن وضع خیس، زیر لامپی که سوسو می‌زد به قهرمانان فیلم‌هایی می‌مانست که کمی پیش از پایان داستان همه‌چیزشان را از دست می‌دهند، اما دوباره با تلاشی مضاعف موفق می‌شوند همه‌ی موانع را از سر راه بردارند و فیلم تمام می‌شود... فیلم بوکسرعلی تازه داشت شروع می‌شد!

اما نکته‌ی اصلی این است که قدرت تصویرسازی بالای کتاب فقط در چنین بندهایی مشخص نیست، بلکه در نقطه به نقطه‌ی آن مشاهده می‌شود. قدرتی که به کمک تخیل خوب نویسنده به او توانایی خلق حقیقی یک سکانس را می‌بخشد و بعضا در کتاب خود را در حال خواندن سریع صفحاتی پیدا می‌کنید که دقیقا مثل یک سکانسِ هیجان‌انگیز در فیلمی لایق، توانایی اختصاص دادن تمام حواس‌تان به خودش را دارد و لذتی عالی را تحویل‌تان می‌دهد. از طرف دیگر، ساختار داستان هم به گونه‌ای است که می‌توان با حذف برخی بخش‌ها آن را مثل یک بازی نگاه کرد و پیشرفت مرحله به مرحله‌اش را ستایش کرد. به طوری که داستان از فصل چهار تقریبا به چنین چیزی تبدیل می‌شود و مخاطب با حرکتی دائمی مابین سکانس‌های مختلف، کاراکترها را در حال انجام مرحله‌هایی گوناگون می‌بیند که از مخفی کاری و تعقیب و گریز گرفته تا اکشن و هیجانات محض را می‌شود در آن‌ها پیدا کرد. در آن فصل‌های آخر هم این‌ها همه به یکدیگر پیوند می‌خورند و گاها لا به لای چند صفحه در حال دنبال کردن مراحلی موازی یکدیگر و متفاوت با هم هستید که در عین گوناگونی‌شان، ارتباطی انکارناپذیر و جذاب نیز دارند؛ چیزی که لذت مطالعه‌ی آن‌ها را دوچندان کرده است.

ماجرای غریب و غم‌انگیز یک قاچاقچی در قشم

یکی از نکات مثبت کتاب، آن است که از همان لحظه‌ی اول تا پایان، دائما برای مخاطبش یک «هدف» واقعی تعریف می‌کند و در عین حال، مدام به دنیای پیرامون کاراکترهایش و قصه‌های فرعی نیز، شاخ و برگ می‌بخشد. مزیت این کار چیزی نیست جز آن که مخاطب، همواره دلیلی برای حرکت با شخصیت‌ها برای پیشبرد داستان پیدا می‌کند و گاها، چند دلیل موازی و ارزشمند نیز دارد. افزون بر آن، هر لحظه قصه‌های فرعی و جالبی را می‌شنود که هم به روند داستان اصلی استراحت می‌دهند و هم دنیای پیرامون بوکسرعلی را برایش معنادارتر می‌کنند. این‌ها را به علاوه‌ی تفاوت واقعا زیاد شخصیت‌ها (چه مثبت و و چه منفی) با یکدیگر، جزئیات بالای داستان در ساخت روایت به خصوصش که در آن میانه‌های راه تقریبا تبدیل به هویتش می‌شود و قصه‌گویی‌های فرعی معرکه‌ای مثل داستان «عباس گربه‌ای» که ناگهان وسط یک سری سکانس هیجان‌انگیز از راه می‌رسند کنید، تا بفهمید چرا ماجرای بیان شده از سوی متین ایزدی، در کم‌تر دقیقه‌ای خسته‌کننده به نظر می‌رسد. تازه حتی عنصری مثل «قصه‌گویی‌های فرعی» هم در این داستان، به دلایل مختلفی مورد استفاده قرار می‌گیرد. به این شکل که یک بار مثل ماجرای «عباس گربه‌ای» با چیزی مواجه می‌شوید که در خدمت لذت بردن مخاطب و فاصله گرفتن از حوادث اصلی و صد البته گسترش پیشینه‌ی دنیای داستان است و یک بار دیگر به مانند خاطرات ناگهانی بوکسرعلی از «مرجان»، آن‌ها در حالتی می‌بینید که غم نهفته در درون پروتاگونیست خاکستری‌تان را با زبان بی زبانی نشان می‌دهند.

کتاب دوست‌داشتنی متین ایزدی، به طرز غیرقابل انتظاری انتقادات و پیام‌های قوی را نیز در حد و اندازه‌ای کم اما به شکلی جدی و تاثیرگذار، تحویل مخاطب خویش می‌دهد

کتاب، از آن‌جایی که مدام در حال پردازش کاراکتر اصلی‌اش یا بوکسرعلی است، در خیلی مواقع این کار را دقیقا در میان جدی‌ترین حوادث انجام داده است. یعنی در این داستان با قصه‌ای مواجهیم که در شخصیت‌پردازی یک نقطه‌ی ضعف و یک نقطه‌ی قوت بزرگ دارد. نقطه‌ی ضعف آن است که اغلب کاراکترهای داستان به جز بوکسرعلی، فقط در ابتدای معرفی‌شان به شکلی خوب پردازش می‌شوند و پس از آن تا آخر داستان با همان تعاریف ساده به حیات خود ادامه می‌دهند. اما از طرف دیگر، شخصیت‌پردازی بوکسرعلی نه تنها دائما پیشرفت دارد و به شکلی عالی جلو می‌رود، بلکه اغلبا در میان یک سکانس هیجان‌انگیز که فقط مات و مبهوت دنبال کردنش هستید اتفاق می‌افتد. این همان چیزی است که ما آن را شخصیت‌پردازی در خلال حوادث داستانی می‌نامیم که از قضا برای هر قصه‌گویی، حکم یک برگ برنده را دارد. با این حال، یکی دیگر از مزیت‌های شخصیت‌پردازی و حتی در نگاهی بزرگ‌تر دنیاسازی متین ایزدی آن است که مخاطب حس می‌کند که پشت تمامی عناصر داستانش، تحقیق خوابیده است. منظورم این است که در عین «قصه» بودن داستان، آن‌قدر مخاطب دنیای خلق شده توسط او را واقعی می‌بیند و می‌تواند با کاراکترهای ساده‌اش هم‌ذات پنداری کند و جزئیات بالای تمامی این موارد برایش جذاب است که می‌پذیرد او با شناخت پیشینه‌ی قشم، با دانستن تاریخچه‌هایی گوناگون و با سفر به مناطق مختلف آن، این داستان را خلق کرده است.

البته فارغ از این موارد هم توجه بالای نویسنده به واقع‌گرایی انکارناپذیر است. مثلا به این‌جای کتاب نگاه کنید که او با زیر سوال بردن تفکرات بوکسرعلی و در حقیقت نوشته‌های خودش، چگونه باورپذیری اثرش را افزایش داده است:

وارد خاکی و از موتور پیاده شد. پیش رویش، بر حاشیه‌ی جاده، سیدملال کُلاجان‌سادات داشت با همکاری مالی گرگ‌آقا، در محوطه‌ای بزرگ، اولین پارک آبی قشم را می‌ساخت. گرگ‌آقا زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود! همیشه دشمنانش را نزدیک خودش نگه می‌داشت.

از شرکت نفت که درآمده بودند، بی‌خیال دشمنی‌اش با سیدملال شده و با اون شریک شده بود. چه راهی بهتر از شراکت، برای کنترل دائمی یک دشمن؟ بوکسرعلی همان‌طور که کنار سیم‌خاردارهای محوطه‌ی پارک آبی ایستاده بود، به این فکر کرد که چرا گرگ‌آقا، دشمن اصلی‌اش، حاج‌اسپکتور را، هرگز نزدیک خودش نگه نداشته است؟

این‌جا، نویسنده پاسخی به این سوال که «پس چرا گرگ‌آقا دشمن اصلی‌اش یعنی حاج اسپکتور را، هرگز نزدیک خودش نگه نداشته است؟»، نمی‌دهد. اما همین که سوال پس ذهن‌تان را سریعا در میان نوشته‌هایش آورده، باعث می‌شود نکته‌ای که می‌توانست منفی و به ضرر اثرش باشد، فاصله‌ی مخاطب و بوکسرعلی را کاهش می‌دهد. البته خود بوکسرعلی هم در میان همه‌ی این ویژگی‌های مثبتی که یدک می‌کشد، در جاهایی از داستان نقاط ضعف اثر را نیز نمایش می‌دهد. مثلا بعضی مواقع، نویسنده در هدف جلو بردن داستان شخصیت‌پردازی او (و البته در مواقعی دیگر بعضی از مابقی کاراکترها) را کنار گذاشته و به وی تصمیماتی ناخوانا با عقایدش را تحمیل می‌کند. به این شکل که تا چند دقیقه قبل، داشتیم می‌خواندیم که بوکسرعلی می‌خواهد فلان کار را به زور و بدون میل انجام دهد و اندکی بعد، بدون شرح علتی درست، با صحنه‌ای مواجه می‌شویم که او با هیجان مورد قبلی و بسیاری موارد درگیرکننده‌ی دیگر را نیز با آغوش باز و شاید حتی علاقه دنبال می‌کند. البته خوش‌بختانه این مشکل به تمامی اثر بسط پیدا نکرده و فقط در بخش‌هایی از آن دیده می‌شود و بعد از مدتی، کاملا محو می‌شود و دیگر مخاطب چنین چیزی را در داستان مشاهده نخواهد کرد. چون در نگاه کلی، واقعا باید پذیرفت که «ماجرای غریب و غم‌انگیز یک قاچاقچی در قشم»، داستانی است که همواره روندی صعودی را طی می‌کند و از میانه‌های داستان هر فصلی که جلو می‌روید، بر نکات مثبت افزوده و از نکات منفی اثر کاسته می‌شود.

ماجرای غریب و غم‌انگیز یک قاچاقچی در قشم

برای مثال و تلاش برای اثبات این ادعا که کتاب به خلق کاراکترهایی خاکستری حتی در میان قهرمانانش تاکید داشته، می‌توان به شخصیت بوکسرعلی نگاه کرد که با پیشرفت در داستان، به جای آن که نکات مثبت بیشتری از خود را نمایان کند، وجوه تاریک شخصیتی‌اش آشکار و آشکارتر می‌شود. چیزی که مثلا در اواسط داستان با چنین بندی، می‌توان آن را به خوبی مشاهده کرد. جایی که برای اولین بار مطمئن می‌شویم قهرمان‌مان (!) اهل استفاده‌ی ابزاری از انسان‌ها هم هست و قرار نیست شخصیت مثبت این داستان تلقی شود:

بوکسرعلی می‌دانست با همین یکی دو جمله، به لهجه‌ی مادری جوانک تازه‌وارد، اعتماد و احترامش را خریده است؛ این کار را خوب بلد بود. جلب اعتماد و احترام آدم‌ها و سپس از استفاده از آن‌ها. گاهی با خودش فکر می‌کرد که آدم‌های زیادی را با این شیوه، در زندگی، برای رسیدن به اهدافش مصرف کرده است. ایرادی هم در این شیوه نمی‌دید؛ اما این فکر وقتی به کابوس تبدیل می‌شد که مرجان را هم برای مقاصدش، مصرف‌شده می‌دید.

اما با تمامی این‌ها، متین ایزدی به شکل زیبایی قضاوت‌های نادرست‌تان از کاراکترهای خاکستری‌اش را نیز به شدت زیر سوال می‌برد و مثلا وقتی که حس می‌کنید همه‌ی انسان‌های پیرامون حاج‌اسپکتور هم چیزی بیش از چند دزد و قاچاقچی نیستند، این‌گونه جواب‌تان را می‌دهد:

چوغوک استرس داشت. باورش نمی‌شد در همین ابتدای ورود به گاراژ، کار چنین مهمی را به او بسپرند. کاکا از این که او را به خود به گاراژ آورده بود احساس غرور می‌کرد و باد در سینه‌اش افتاده بود. دعاهای خیر مادر مریض چوغوک که در شهداد، کنج خانه افتاده و منتظر بود یکی‌یک‌دانه‌اش با پول کافی برای عمل قلبِ باز بازگردد، و همین‌طور لالایی‌هایی که خواهر بزرگ ترشیده‌اش، که وقتی خیلی کوچک‌تر بود، برایش می‌خواند، دور سرش می‌چرخیدند.

فارغ از تمامی این‌ها، قدرت استعاره‌سازی اثر و خبر دادن از رخدادهای آینده در خلال جملاتی ابهام‌آور و زیبا را نیز، نمی‌توان انکار کرد. اثری که با همه‌ی نکات مثبت و منفی‌اش بدون شک یک شاهکار نیست و قطعا لیاقت دریافت صفاتی چون فوق‌العاده را هم ندارد. اما در نقاط اوج و برخی پاراگراف‌ها، مخاطبش را مطمئن می‌کند در حال خواندن کتاب ارزشمندی است که لیاقت یک بار خوانده شدن و حتی «عالی» خطاب شدن را دارد. چون کتاب دوست‌داشتنی متین ایزدی، به طرز غیرقابل انتظاری انتقادات و پیام‌های قوی را نیز در حد و اندازه‌ای کم اما به شکلی جدی و تاثیرگذار، تحویل مخاطب خویش می‌دهد. چیزی که برای کم نکردن از لذت رو به رو شدن با آن در میان کلمات داستان، فقط یکی از مثال‌هایش در کتاب را ذکر می‌کنم. جایی که در اثر ایزدی می‌خوانیم:

یک‌بار خسرو چینوی گفته بود: «ما از زندگی همون‌قدر می‌فهمیم، که اسب‌های تو فیلم های وسترن از سینما!»

Batman-V-Superman-Unused-Superman-poster

هر آن‌چه که باشد، باید گفت که کتاب تازه‌ی متین ایزدی، نوشته‌ای است که در میان این همه داستان ترجمه‌شده یا زبان اصلی خارجی و جذابی که می‌خوانیم، دویست و ده صفحه‌اش ارزش وقت‌گذاری و مطالعه را دارند. داستانی که قدرت فضاسازی نامستقیمش را وقتی می‌فهمید که یکی از شخصیت‌ها کاری را به امید رسیدن «روزهای روشن» آغاز می‌کند و شما با خواندن این لفظ، به سبب شناخت‌تان از دنیای واقع‌گرا و تلخ قصه، برخلاف ظاهر آن انتظار رخدادهایی تلخ را می‌کشید. چرا؟ چون متین ایزدی به جای توضیح همه‌چیز، فقط آن‌جا که بی‌شک می‌داند اگر چیزی را بیان‌نشده رها کند، مخاطب به درستی داستان را نخواهد فهمید در رابطه با داستانش توضیح اضافه می‌دهد و در غیر این صورت، می‌گذارد خواننده خودش با غرق شدن در داستان، مثل یک تازه‌واردِ گاراج هاج‌اسپکتور، این دنیا را کشف و در همراهی کاراکترهای دیگر، آن را کند و کاو کند. همراهی جذابی که در آن اواخر ماجرا، نویسنده با شرح تک به تک گزینه‌ها و اتفاقات احتمالی پیش رو برای خواننده، آن را به اوج می‌رساند و حتی بعضا آن‌قدر تحت تاثیرتان قرار می‌دهد که خود را در حالتی پیدا می‌کنید که در حال ایده دادن و طرح راه حل برای مشکلات گوناگون احتمالی، پا به پای شخصیت‌های اصلی داستان هستید. این‌ها را به علاوه‌ی روایت‌های عالی داستان مانند آن‌چه در فصل هشت مشاهده می‌کنیم کنید، تا بزرگی واقعی اثر را درک کرده باشید. اثری که همان‌قدر که در خلال ماجراهایش عالی است، پایانش را نیز با کیفیت و صد البته احساسی خلق می‌کند و به گونه‌ای تمام می‌شود که در لحظه جلد بعدی‌اش را می‌خواهید. همین یعنی متین ایزدی در کارش موفق بوده. همین یعنی شما با کتابی لایق خواندن، مواجه شده‌اید.


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده