// چهار شنبه, ۵ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۲۲:۵۸

نقد فیلم منو (The Menu) | خوش رنگ و لعاب اما نپخته!

فیلم The Menu چه وقتی از اجرای طعنه‌آمیز نیکلاس هولت بهره می‌برد و چه وقتی مخاطب را با نگاه نافذ ریف فاینز درگیر می‌کند، خالی از نکات مثبت نیست. ولی در نگاه کلی بزرگ‌تر از دهان خود لقمه برمی‌دارد.

فیلم منو، شبیه به یکی از آن رستوران‌های بسیار گران‌قیمت است. وارد سالن می‌شوید، زرق و برق آن را می‌بینید، تحت تاثیر میزان رعایت بهداشت قرار می‌گیرید و باتوجه‌به ظاهر اکثر مشتری‌ها اطمینان پیدا می‌کنید که قدم به‌جای متفاوتی گذاشته‌اید. غذا از راه می‌رسد و از حجم مواد غذایی تا شکل ظرف، همه و همه باز بر ماهیت خاص رستوران یا حداقل تلاش پرسنل برای خاص به نظر آمدن آن تاکید دارند.

پس از خوردن آن غذا به احتمال بسیار زیاد زندگی شما عوض نشده است. خوش‌بینانه اگر درست و فکرشده سفارش داده باشید، از غذا لذت برده‌اید. غذای خوبی است. اما سرمایه و انرژی اختصاص داده‌شده به این وعده‌ی غذایی از طرف شما فراتر از «خوب» بود. در و دیوار مجلل و عطر پیچیده در محیط، خبر از غذایی فراتر از «خوب» می‌داد. البته که شما در رابطه با این «خوب» بودن صحبت نخواهید کرد. انقدر درصد قابل توجهی از موجودی حساب را برای این غذا صرف کردید که اصلا جرئت نمیکنید به دیگران راجع به «خوب» بودن آن بگویید. پس ماه‌ها با تمرکز روی جذاب‌ترین نکات مربوط‌به رستوران، خاطره‌ی ناهار خارق‌العاده‌ای را تعریف می‌کنید که انسان اصلا نمی‌تواند طعم آن را از یاد ببرد.

فرق بین دستاورد واقعی فیلم The Menu و آن‌چه تیم سازنده به خیال خود به‌دست آورده، شباهت زیادی به تفاوتِ بین غذای خوب و این خاطره دارد. اما چرا بیش از اندازه بزرگ بودن فیلم در نگاه کارگردان روی تجربه‌ی ما تاثیر می‌گذارد؟ چگونه فیلم‌ساز شاید حتی بدون اینکه متوجه باشد، می‌تواند انقدر شیفته‌ی فیلم خود شود که فرصت لذت بردن از آن را برای تماشاگر تا حدی کاهش دهد؟

سرو غذای گیاهی روی سنگ های جزیره در فیلم منو با بازی ریف فاینز

ماجرا به زمینه‌چینی‌های داستانی مربوط می‌شود؛ کاری که فیلم The Menu بخش قابل توجهی از ۱۰۶ دقیقه را برای آن کنار گذاشته است. داستان از جایی کلید می‌خورد که تایلر با بازی نیکلاس هولت و مارگو با بازی آنیا تیلور-جوی به همراه چند فرد ثروتمند سوار یک قایق می‌شوند تا قدم به جزیره‌ای خلوت بگذارند. آن‌ها می‌خواهند از غذای یک رستوران خاص لذت ببرند؛ رستورانی که سرآشپزی بسیار مهم با نقش‌آفرینی ریف فاینز در آن غذاهایی ویژه را ارائه می‌دهد.

به محض اینکه آن‌ها قدم به جزیره می‌گذارند، فیلم با اشاره به چند نکته مخاطب را برای یک تجربه‌ی دلهره‌آور آماده می‌کند؛ از دیالوگ‌های عجیب تا سیستم‌های حفاظتی به‌خصوص. خلاصه از همان ابتدا واضح است که غذا خوردن اختصاصی چند نفر در جزیره‌ای که فقط سرآشپز و همکارهای او در آن زندگی می‌کنند، در چنین فیلمی قرار نیست به خوش‌گذرانی کاراکترها ختم شود. اما مقدمه‌ی فیلم منو به مراتب طولانی‌تر از چیزی است که تصور می‌کنید. مارک مایلود در مقام کارگردان به زمینه‌چینی‌های معمول راضی نشده است.

سرآشپز با بازی ریف فاینز، بازیگر فیلم های هری پاتر در فیلم The Menu

بازیگرها به هیچ عنوان پاشنه آشیل این فیلم نیستند. ولی فیلم‌نامه فرصت منحصربه‌فردی برای درخشش به آن‌ها نمی‌دهد

پس از ورود به رستوران که حتی صرفا با دیدن یکی از پوسترهای فیلم هم می‌فهمیم لوکیشن اصلی است، فیلم‌ساز شروع به نمایش انواع‌واقسام جزئیاتِ کنجکاوی‌برانگیز می‌کند. از نوع اجرای بازیگرها تا نورپردازی محیط و همین‌طور استفاده‌ی عالی از صدا برای ایجاد تنش طی بعضی از ثانیه‌ها، همگی در خدمت اشاره به اتفاق مهم و سیاهی هستند که بیننده باید انتظار از راه رسیدن آن را داشته باشد.

پس با اینکه در همین حین جزئیات زیادی همچون نوع رفتار تایلر با مارگو توانایی جذب کوتاه‌مدت مخاطب را دارد، تماشاگر در اصل مدام به آن اتفاق شومی فکر می‌کند که قرار است از راه برسد. هرچه‌قدر انتظار طولانی‌تر می‌شود، توقع بالا می‌رود. همان‌جا می‌دانیم این بار بدون شک روی دوش پرده‌های دوم و سوم فیلم‌نامه سنگینی خواهد کرد. زیرا تنها راه لذت بردن فراوان مخاطب از پرده‌ی اول در فیلمی مثل منو عملا حساب باز کردن روی ادامه‌ی قصه‌گویی است.

آیا انتظار تماشاگر جواب داده می‌شود؟ هم بله و هم نه. فیلم منو داستان فکرشده‌ای دارد که می‌خواهد از زاویه‌ای معنادار به بسیاری از انسان‌های امروز نگاه کند. اما فیلم هیچ مسیری را تا انتها نمی‌رود و این بزرگ‌ترین ایرادی است که جلوی تبدیل شدن The Menu به یک ساخته‌ی سینمایی عالی را می‌گیرد.

مارگو با بازی آنیا تیلور-جوی با موهای قرمز مشغول نگاه به آشپزخانه در فیلم The Menu (منو)

وقتی به نقطه‌ی عطف اول فیلم The Menu رسیدم، همان اتفاقی رخ داد که انتظار آن را داشتم. منظورم این نیست که مو به مو پیش‌بینی کرده بودم در آن سکانس چه اتفاقی رخ می‌دهد. اما از همان چند دقیقه‌ی آغازین تا لحظه‌ای که بالاخره نوبتِ رخ دادن این نوع از حوادث می‌شود، تقریبا می‌دانستم که چنین رخدادی قرار است شرایط ظاهری را کنار بزند و سیاهیِ حضور در رستوران را نشان دهد. از آن‌جا به بعد، باتوجه‌به همان وعده‌های غیرمستقیم فیلم می‌خواستم اثری را ببینم که مدام حقایق تکان‌دهنده‌تری را راجع به اوضاع فاش می‌کند و به هسته‌ی این سیاهی می‌رسد.

فیلمی که مقابل چشم‌های من پخش شد، اصلا در این حد و اندازه‌ها نبود. آیا این قصه‌گویی را می‌توان معنی‌دار به شمار آورد؟ بله. داستان درباره‌ی دروغ‌هایی است که روی هم انباشته می‌شوند و زندگی‌های برخی از افراد مثلا موفق را می‌سازند. آیا شخصیت‌ها از پس ایفا کردن نقش‌های نمادین خود در این روایت برمی‌آیند؟ کم و بیش. اکثر آن‌ها تیپ‌هایی هستند که به‌لطف نقش‌آفرینی خوب بازیگرهایی همچون هولت که به خوبی روی نوع خاصی از رفتارها تمرکز کرده، توجه بیننده را جلب می‌کنند. هرچند اثر فرصت منحصربه‌فردی برای درخشش را به هیچ‌کدام از هنرمندها نمی‌دهد.

با همه‌ی این‌ها حتی تلخ‌ترین و سیاه‌ترین سکانس فیلم The Menu در بهترین حالت تنها به اندازه‌ی تصوراتی که در پنج دقیقه‌ی ابتدایی فیلم در ذهن‌تان شکل می‌گیرد، بزرگ به نظر می‌رسند. در نتیجه مخاطبی که طی ۳۰ دقیقه‌ی اول مشغول دقت به جزئیات و تلاش برای پیدا کردن بیشترین نشانه‌های ممکن بود، احتمالا تا حدی ناامید خواهد شد. منو سرشار از جزئیاتی است که فیلم در آخر هیچ استفاده‌ی خاصی از آن‌ها نمی‌کند؛ پر از تفنگ‌های چخوفِ آویزان‌شده از دیوار که یک بار هم کسی سراغ شلیک با آن‌ها نمی‌رود.

(از این‌جا به بعد مقاله، بخش‌هایی از داستان فیلم The Menu را اسپویل می‌کند)

فیلم The Menu (منو) | سرآشپز با بازی ریف فاینز در آشپزخانه و مشغول نظارت روی کار آشپزها

اگر هدف‌گذاری فیلم به شکل مشخص و بدون پراکندگی بود، این ضعف انقدر به چشم نمی‌آمد. اما همان‌طور که گفتم، منو اکثر کارها را نصفه‌ونیمه انجام می‌دهد. مشکل عدم تمرکز فیلم برخلاف موارد قبلی به‌صورت مستقیم مربوط‌به برآورده نشدن انتظارات مخاطب نیست. زیرا بیشتر به این گره می‌خورد که خود فیلم طی موقعیت‌های متفاوت انتظارات متفاوتی از تماشاگر دارد.

منو از یک طرف می‌خواهد دلهره‌آور باشد. پس مخاطب حق پرسیدن این سؤال را دارد که چرا هیچ‌کدام از کاراکترهای اثر هیچ‌وقت به قدری برای او مهم نشده‌اند که نگران آن‌ها شود. فیلم انقدر شیفته‌ی موقعیتِ جمعی به وجود آمده است که در بسیاری از دقایق تقریبا نمی‌توان گفت که یک کاراکتر اصلی دارد. اما برخلاف اثری همچون فیلم Triangle of Sadness هرگز جدیت لازم برای متمرکز ماندنِ تمام‌عیار روی این تجربه‌ی جمعی را ندارد. هرگز یک هدف اصلی مثل شاخ‌وبرگ دادن به نمادپردازی‌ها ندارد.

ناگهان سازندگان با تاکید روی شانس مارگو برای فرار، از مخاطب می‌خواهند که او را به‌عنوان یک پروتاگونیست تمام‌وکمال بپذیرند؛ تا از او حین تلاش برای فرار، طرفداری کنند. شخصیتی که تا این‌جا در اصل به‌عنوان «کاراکتر غیر ثروتمند و سختی‌کشیده» معرفی شده است و یک خاطره‌ی تلخ را برای سرآشپز تعریف کرد، در موقعیت فرار و تلاش برای چاقو نخوردن قرار می‌گیرد. با اینکه موقعیت به خودی خود دلهره‌آور به نظر می‌رسد، اما ما واقعا انقدر به او اهمیت نمی‌دهیم که به‌شدت نگران سرنوشت وی شویم. چون انقدر او را نشناخته‌ایم که به وی اهمیت بدهیم.

نگاه سرآشپز به مشتری ها در رستوران داخل جزیره فیلم منو به کارگردانی مارک مایلود

اِلِمان‌هایی مانند هوشمندانه بودن روش فرار ارین از مهلکه، همان نقاط قوت اثر هستند. اینکه او باتوجه‌به تصویر قدیمی تصمیم بگیرد که ذهن سرآشپزِ خسته از دنیا را به سمت روزهای فراموش‌شده و ساده‌تر ببرد، روشی برای فرار است که در منطق داستانی اثر جا می‌گیرد. موقع خروج او از در سالن، اشاره‌ی کوتاه زن مرد ثروتمند به وی واقعا عمیق به نظر می‌رسد. چرا که زن حالا به خوبی خبر دارد که چه اتفاقی بین مارگو/ارین و همسر او رخ داده، اما با پذیرشِ لایق مجازات بودن همه‌ی افراد حاضر در رستوران، دختر جوان را به سوی بیرون هدایت می‌کند.

در همین حین تصمیماتی داخل فیلم‌نامه به چشم می‌خورند که به لحن و تاثیرگذاری فیلم آسیب می‌زنند. منو در جایگاه فیلمی که مشخصا در چند بخش از روایت تریلر (Thriller) بهره می‌برد، در یک بخش می‌خواهد به شخصیت‌ها امید واهی بدهد و خروج یک کاراکتر از جزیره را به‌عنوان یکی از مهم‌ترین اتفاقات قصه دارد، به طرز عجیبی چند مرتبه تاکید می‌کند که نقشه‌ی سرآشپز به قدری دقیق و کامل است که امکان ندارد کسی بتواند از جزیره فرار کند. این تاکید بی‌جا روی غیرممکن بودن فرار خودسرانه از جزیره، تنش و دلهره را به طرز قابل توجهی کاهش می‌دهد.

سرآشپز یک دور در آشپزخانه به مارگو می‌گوید که همه خواهند مرد و سپس پیام را به همه انتقال می‌دهد. در نتیجه حتی طی ۴۵ ثانیه‌ای که مثلا افراد مشغول دویدن به امید فرار هستند، بیننده فکر نمی‌کند که آن‌ها شانسی برای گریختن دارند. پس هرگز این تفکر که «ای وای الآن آشپزها به فلان کاراکتر می‌رسند»، بیننده را به صفحه‌ی نمایش نزدیک نخواهد کرد. چرا که او می‌داند آشپزها به آن کاراکتر می‌رسند.

نمونه‌ی دیگر گیج بودن داستان و گم شدن آن بین هدف‌گذاری‌های مختلف را هم می‌توان در حمله‌ی دستیار سرآشپز به مارگو دید. مخاطب باید باور کند شخصی که مثل همه‌ی اعضای این تیم آشپزی به پوچ‌گرایی مطلق رسیده است و آمادگی کامل برای کشتن و مردن تا چند ساعت دیگر را دارد، با خشمی شخصی و بی‌صبرانه به سمت مارگو یورش می‌برد تا جلوی تبدیل شدن او به دستیار جدید را بگیرد؛ بدون اینکه حتی یک ثانیه از فیلم به شکل ملموس روی اهمیت دیوانه‌وار «دستیار بودن» برای او تاکید کرده باشد.

اشک نیکلاس هولت، بازیگر سریال The Great و فیلم The Menu (منو)

وقتی آنیا تیلور-جوی روی قایق نشسته است و آن چیزبرگر خوب را گاز می‌زند، The Menu به‌عنوان اثری به پایان می‌رسد که کسی با یک بار دیدن آن وقت خود را دور نریخته است.

شاید فقط باید مراقب باشیم که خاطره‌ی آن را درست و بدون اضافه‌گویی تعریف کنیم. وگرنه یک نفر دیگر هم مجبور است متنی را بنویسد تا با تاکید روی کمبودها و ضعف‌های غیر قابل انکار، تلاش کند دیدی واقع‌گرایانه‌تر از توصیفات اغراق‌آمیز را ارائه دهد. نیازی نیست چیزبرگر با پودر ۱۷۳ گیاه از نقاط مختلف دنیا ترکیب شود تا چیزبرگر قابل قبولی باشد.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده