نگاهی به قسمت سوم سریال The Last Kingdom
در دوران بعد از موفقیت پُر سر و صدای «بازی تاج و تخت» که باعث شد شبکههای ریز و درشت رو به ساخت سریالهای تاریخی/فانتزی بیاورند، به ندرت میتوان اثر دندانگیری را پیدا کرد که درگیرکننده باشد. مثلا همین اواخر
را از شبکهی اف.ایکس داشتیم که با تمام ویژگیها و مواد اولیهی پتانسیلدارش، هنوز بعد از شش-هفت قسمت نتوانسته به تجربهی لذتبخشی تبدیل شود. اما این موضوع دربارهی «آخرین پادشاهی»، مینیسریال هشت قسمتی تاریخی/وایکینگی بیبیسی امریکا فرق میکند. بعد از سرعت حلزونوارِ «جلاد حرامزاده» در پیشبرد داستانش و روشن کردن جبههی کاراکترهایش که به خستهکنندگی شدید سریال انجامیده بود، «آخرین پادشاهی» را با ترس شروع به تماشا کردم، اما سریال نشان داد هرچه باشد، کند نیست و علاقهای به آرامش ندارد و در واقع سریال بهطرز هوشمندانهای از سرعت بالای ریتم داستانپردازی و تحول سریع اتفاقاتش نفع میبرد.
همان ابتدا وقتی به دوران بزرگی اُترد، پسر ساکسونی که توسط وایکینگهایی که خانوادهاش را کشتهاند، کات میزنیم، میدانیم که هنوز به شروع داستان اصلی نرسیدهایم و اینها مقدمههایی هستند که باید هرچه سریعتر پشت سر گذاشته شوند. سریال در طول دو قسمت نخستش این کار را میکند و البته این وسط از شخصیتپردازی کاراکترها هم غافل نمیشود و همچنین حال و هوای انگلستان قرن نهمی و طرز فکر و رفتار وایکینگها را پهن میکند تا هرچه بهتر به داخل دنیای سریال کشیده شویم. خیلی زود متوجه میشویم، اُترد پسر کلهشق و داغی است که اغلب بدون فکر و با عجله وارد عمل میشود، درحالی که بریدا منطقیتر فکر میکند و نکات مثبت و منفی تصمیماتشان را سبک و سنگین میکند. این چیزی است که رابطهی این دو و رومانسشان را جذاب و متعادل نگه میدارد. این مسئله دربارهی کاراکترهای اصلی دیگر هم صدق میکند. هنوز به قسمت دوم نرسیدهایم که بعد از آن سکانس تیراندازی به آن خداپرستِ مسیحی، متوجه میشویم که آبــا، وایکینگِ خشنی است که به جادوگری ایمان دارد، یا آلفردِ پادشاه که شاید شبیه یک رهبر به نظر نرسد و توجیه کردن بعضی کارهایش به نام خدا او را کمی دوستنداشتنی رنگآمیزی کند، اما نمیتوان تواناییاش در استراتژیریزی و سیاست را در چنین دوران تاریکی نادیده گرفت. اما اینها را گفتم تا به اپیزود سوم برسیم. جایی که بعد از دو اپیزود تند و آتشین انتظار میرفت، سریال پایش را روی ترمز بگذارد و سراغ لحظات آرامتری از شخصیتها برود. این را وقتی متوجه میشویم که برخلاف چیزی که از پایان اپیزود دوم انتظار داشتیم، این اپیزود از روی جنگ نیروهای وِسکس و دانمارکیها میپرد و سراغ عواقبش میرود. این یعنی ایندفعه انتظار اکشن و خونریزی نداشته باشید. با اینکه سریال در این مدت نشان داده در کارگردانی سکانسهای زد و خوردش دیدنی است و همین کمی ناامیدم کرد، اما راستش، این تصمیم بدی نیست. چون اگرچه «آخرین پادشاهی» یک داستان تاریخی خشونتبار است، اما به همان اندازه با هدف نگاهی به وفاداریها و قهرمانیها و کشیدن نقشهی آن دورهی تاریخی هم ساخته شده. از همان ابتدا مشخص بود که با داستانی دربارهی سرنوشتهای گرهخورده طرف هستیم. اینکه «هویت» و «قهرمانی» در نگاه این کاراکترها چه معنایی دارد. این تمهای داستانی در هرج و مرج دو اپیزود قبل بدون بررسی رها شده بودند، اما اکنون وقت رسیدن به آنها و عمقدهی به سریال رسیده است.
در این اپیزود است که تازه میتوان درگیری شخصیتها را حس کرد. از یک طرف، آلفرد با مرگ برادرش به پادشاهی رسیده و میخواهد با سیاست که به نظر میرسد حسابی در آن تبحر دارد، اوضاع را کاملا در دست بگیرد و از سویی دیگر، اُترد و بریدا مورد امتحان سنگینی در انتخاب هویتشان بین ساکسون و دانمارک قرار میگیرند. این وسط، اگرچه اُترد سعی میکرد در ظاهر خودش را مصمم و قوی نشان دهد، اما مشخص است که هیاهویی در وجودش است. او بهطرز عمیقی هر دو فرهنگ ساکسونی و دانمارکی را تجربه کرده و به آنها وابستگی دارد، برای همین انتخاب از بین آنها همچون امتحان سختی است که هرکدام را انتخاب کنی، همیشه نیمی از ذهنت با دیگری میرود. اما چیزی که این انتخابهای اترد را نگرانکننده کرده، این است که او از روی خودخواهی و عجله تصمیم میگیرد. برای همین این سوال به میان کشیده میشود که آیا این فکر نکردنها در پایان به ضررش تمام میشود یا نه؟ اترد شاید فعلا یک سال آموزش ارتش وسکس و کمک به آخرین پادشاهی انگلستان را برعهده گرفته باشد، اما قبلتر در نحوهی صحبت کردنش با آلفرد دیدهایم که او کاملا به کاری که میکند تعهد ندارد و رابطهی نزدیکی با کسی برقرار نمیکند. چون بعد از کشته شدن دو پدر واقعی و خواندهاش، راه مخالف وفاداری و اعتماد را پیش گرفته است. او فقط به این کار به عنوان تنها راه پس گرفتن تاج پادشاهی خودش فکر میکند. حالا تصمیمش برای یک سال خدمت به آلفرد، باعث میشود تا بریدا که خودش را یک دانمارکی میداند، او را ترک کند. موضوعی که به خاطر رابطهی خوب این دو، ناراحتکننده است. عمق حس شوم این جدایی را وقتی درک میکنیم که به کمی قبلتر نگاه میکنیم و صحنهی سقط شدن بچهی بریدا را میبینیم. این صحنه هدفی ندارد جز اینکه وضعیت احساسی آشفتهای که این دو در آن هستند را به تصویر بکشد و جدایی آیندهی نزدیک این دو را زمینهچینی کند. وقتی جنین مُردهی بریدا قبل از اینکه شانسی برای زندگی کردن داشته باشد، به خاک سپرده میشود، میدانیم که عشق اترد و بریدا هم قرار است قبل از رشد کردن، کشته شده و شاید برای همیشه دفن شود. این تلاش برای بازپسگیری هویت تمام اپیزود سوم را به خودش اختصاص داده است، از یک طرف پسر پادشاه آترلرد را داریم که هرجا مینشیند از حق پادشاهیاش حرف میزند، در حالی که اصلا شبیه فرد قابلی به نظر نمیرسد. بیشتر شبیه جافریای میماند که تخت و تاج را از دستش گرفتهاند و فقط گریه و زاری و نقنق کردن را برایش گذاشتهاند. از سویی دیگر، رگنار جوان را داریم که برگشته و به نظر میرسد حضورش بتواند جبههی واکینگها را هم دچار بحرانهایی کند. اما اپیزود که تمام میشود چیزی نمیماند جز تصمیماتِ شتابزدهی اُترد که به جدایی او و بریدا انجامید. اگرچه اخلاق جدی و شجاعانهاش، او را جذاب کرده، اما ممکن است همین موضوع، کار دستش بدهد. «آخرین پادشاهی» در این سه قسمت نشان داده شاید اثر بینظیری نباشد، اما در بین نمونههای پُرتعدادش از آن ساختههای شستهورفتهای است که نباید نادیدهاش بگیریم. باید دید آیا سریال در ادامه به مرحلهی غافلگیرکنندگی میرسد.
تهیه شده در زومجی
نظرات