// دوشنبه, ۲ دی ۱۳۹۸ ساعت ۲۲:۵۹

نقد فیلم Little Joe - جو کوچک

فیلم Little Joe «جو کوچک»، ساخته جسیکا هازنر زمینه سازی‌های فرمی را برای به تصویر کشیدن یک فضای راز آلود و ترسناک انجام می‌دهد اما از یک امر مهم غافل است: نگران کردنِ مخاطب.

جسیکا هازنر، فیلمساز اتریشی که با اثر شاخص Lourdes شناخته می‌شود، در تازه‌ترین ساخته‌اش یعنی فیلم Little Joe «جو کوچک» می‌خواهد فیلمی علمی تخیلی و در لحظاتی ترسناک را پیش روی ما بگذارد اما به قواعد ژانری‌اش وفادار نمی‌ماند. در وهله اول فرض را بر این می‌گیریم که شاید تعمدی در کار باشد، اما وقتی ماحصل کار را تماشا می‌کنیم به هیاهویی برای هیچ می‌رسیم! ایده دو خطی فیلم انتظارات زیادی را ایجاد می‌کند. آلیس که در یک مجموعه پرورش گیاهان کار می‌کند، به همراه همکارانش مشغول پرورش نوعی از گیاه است که بوی آن می‌تواند احساس خوشحالی و رضایت در مشتریان ایجاد کند. اما به مرور متوجه می‌شود که تاثیرات آن چندان بر طبق این پیش بینی عمل می‌کند. اینکه در ادامه چه اتفاقی می‌افتد و آلیس در مواجهه با تاثیرات بر خلاف میلشان چه اقداماتی را انجام می‌دهد، انتظاراتی است که در صورت پاسخ موفق به آن، فیلم می‌توانست به نمونه شایسته‌ای بدل شود. اما در عوض با درجا زدن بر سر ایده محوری‌اش و ریتم بسیار کند جهان تصنعی‌اش، مانع از جدی گرفتن مسیر قصه به وسیله مخاطبان می‌شود. امتیاز ویژه فیلم، بازی تا انتها یکدست و متناسب با فضای فیلم از امیلی بیچم است که جایزه بهترین بازیگر زن را از جشنواره کن ۲۰۱۹ برایش به ارمغان آورد. در ادامه با تحلیل بیشتر از نقاط ضعف فیلم همراه شوید.

در ادامه جزییات داستان فیلم فاش می‌شود

فیلم می‌توانست به نمونه شایسته‌ای بدل شود. اما در عوض با درجا زدن بر سر ایده محوری‌اش و ریتم بسیار کُند جهان تصنعی‌اش، مانع از جدی گرفتن مسیر قصه به وسیله مخاطبان می‌شود

زمینه سازی‌های فیلم از همان تیتراز و در پلان اول آغاز می‌شود. نوشتار‌هایی با فونت قرمز، دور شدن اسامی از یکدیگر (که مقدمه نوعی فروپاشیست)، موسیقی راز آلود در کنار دوربینی که مبهوت به فضای گلخانه سرک می‌کشد و با حرکتی آرام به معرفی گیاهان و محل نگهداریشان می‌پردازد، همگی در راستای القای فضایی راز آلود و مهیب اند. پر واضح است که از این مقدمه چینی، انتظار نداریم که این گیاهان، بر طبق نظر پرورش دهندگانشان عمل کنند و موجب نوعی حس رضایت شوند. در واقع رنگ بندی، انتخاب موسیقی، حرکت آرام و مرموزانه دوربین مانع از ایجاد چنین توقعی می‌شود. حال با این زمینه سازی باید بررسی کنیم که در ادامه چه داریم؟

آلیس، به عنوان مادری که از همسرش طلاق گرفته و بیشتر اوقاتش را صرف پرورش این گیاه کرده است، از مدیریت رابطه خود با پسرش جو ناتوان است. تقریبا همه ما در همان دقایق ابتدایی متوجه این موضوع می‌شویم. حال این ناتوانی در مدیریت رابطه و غرق در کار بودن (که هر دو از ایده‌های کلیشه‌ای به حساب می‌آیند) قرار است در ادامه به چه دستاورد تازه‌ای بینجامد؟ دستاورش به تاثیرات گیاه وابسته است. جایی که متوجه می‌شویم، این گیاه به جای القای حس خوشحالی، به نوعی حس بی مسئولیتی در وجود فرد بدل می‌شود. این اتفاق را هم تقریبا در همان اواسط فیلم در می‌یابیم. وقتی گیاه به خانه می‌آید، رفتار جو کاملا تغییر می‌کند و دیگر هیچ حس وابستگی به مادرش ندارد. خب دیگر چه داریم؟ درجا زدن  بر سر ایده! بِلا، همکار سالخورده آلیس در محل کار نیز دچار همین تغییر و تحول می‌شود. مصاحبه‌های افرادی که به صورت داوطلبانه مورد آزمایش قرار گرفته‌اند، باز هم همین ایده را بازگو می‌کند. به تکرار افتادن این نتایج، که برای مخاطب کاملا قابل پیش بینیست، پر واضح است که منجر به خستگی مخاطب و بیرون انداختنش از جهان فیلم می‌شود.

مشکل دیگر فیلم، وفادار نبودن به فضا سازی اولیه‌اش است. تقریبا هر مخاطبی که تیتراژ ابتدایی فیلم را ببیند، کاملا خودش را آماده می‌کند تا رفته رفته با لحظاتی روبرو شود که سرشار از اضطراب است. اما دریغ از لحظه‌ای نگرانی

حتی مسیر آلوده شدن هریک از آدم‌ها نیز شبیه به همند. ایده این است: از جایی به بعد متوجه می‌شویم که کریس، همکار جوان آلیس، مخفیانه سعی دارد که هرکسی که متوجه تاثیرات مخرب گیاه است و سعی در جلوگیری از انتشار آن دارد را آلوده کند. مسیر آلوده شدن چیست؟ گیر افتادن در محیط گلخانه. جو و دختری که با آن در ارتباط است، بلا و حتی خود آلیس هربار به همین طریق آلوده می‌شوند. مسیری که باز هم مخاطب نمونه‌اش را دیده و کاملا می‌تواند دست فیلمساز را بخواند. اینکه مدام در فیلمنامه نویسی توصیه می‌کنند که همواره باید یک قدم از مخاطب جلو بود، دلیش نیفتادن در چنین دامیست که فیلم هازنر در آن گرفتار شده است.

مشکل دیگر فیلم، وفادار نبودن به فضا سازی اولیه‌اش است. تقریبا هر مخاطبی که تیتراژ ابتدایی فیلم را ببیند، کاملا خودش را آماده می‌کند تا رفته رفته با لحظاتی روبرو شود که سرشار از اضطراب است. چرا که فیلمساز از همان ابتدا تاکید می‌کند که این درباره این گلخانه نگران باشید. این گل‌ها تاثیر مخربی دارند. اما لحظه‌ای را به یاد دارید که نگران شده‌اید؟ مثلا اوج نگرانی‌ها صحنه گیر افتادن بلا در گلخانه یا کتک خوردن آلیس به وسیله کریس است. به تکرار افتادن این ایده‌ها مانع از ایجاد نگرانی هم شده است. دلیل دیگری که نگران نمی‌شویم هم این است که، فیلمساز شکلی از تصنع را در جهان فیلم برقرار کرده است. جنس بازی‌ها، دیالوگ‌ها و حتی میزانسن‌هایی را که هازنر برای فیلمش در نظر گرفته، همگی در خدمت نوعی تصنع هستند.

اما یکی از مهمترین امتیازات فیلم، بازیِ یکدست بازیگران، به خصوص امیلی بیچم است

حال القای این تصنع در جهان فیلم، منجر به نوعی فاصله گذاری هم می‌شود. این فاصله گذاری میان مخاطب و شخصیت‌ها موجب می‌شود که ما هیچ گاه نگران آن‌ها و اتفاقات پیش رویشان نشویم. همواره همه چیز را به سخره بگیریم. اما زمینه سازی‌های فیلم در خدمت به سخره گرفتن این فضا نیستند! هازنر از ما انتظار ندارد که نگران نشویم! آنقدر این فضا برایش مهم است که حتی لحظه آخر فیلم را، جایی که خود آلیس، تصمیم دارد روانکاوش را هم با آن گیاه آلوده کند، به صورت اسلو نشان می‌دهد تا بر خباثت آلیس تاکید کند. اما برای مخاطبی که اساسا ارتباطش با جهان فیلم، به دلیل ایده‌های تکراری و فاصله گذاری قطع شده است، این تاکید‌ها هیچ حسی از نگرانی ایحاد نمی‌کند. این دلایل خلاصه‌اش می‌شود به همان جمله‌ای که در ابتدای متن به آن اشاره کردم: هیاهویی برای هیچ.

اگرچه هازنر از ابتدا به ما نشان می‌دهد برای جهان فیلمش تمهیدات مشخصی دارد و در اجرای آن هم موفق شده است، اما وقتی تاثیری عاطفی بر واکنش‌های ما نگذاشته یعنی ماحصل کار او به ثمر ننشسته است. رنگ بندی یکدست قرمز‌ در برابر Mint (سبز نعنایی)، دوربینی که مدام به زندگی کاراکتر‌ها سرک می‌کشد، بازی‌های تصنعی و بی حس، همگی در خدمت القای فضایی اگزوتیک هستند، اما در لحظات حساس با توجه به ضعف فیلمنامه و حتی کارگردانی، مخاطب این لحظات را جدی نمی‌گیرد.

از این موارد که بگذریم، لازم است که یک ویژگی مهم و مثبت فیلم هم صبحت کنیم. آن هم بازی یکدست بازیگران، به خصوص امیلی بیچم است. اینکه در این فضای مرموز و تصنعی، در تمام صحنه‌ها بازی بازیگران یک جنس باشد و بی روح بودن چهره‌هایشان در تمام لحظات حفظ شود، کار دشواریست. در این میان امیلی بیچم به خوبی توانسته چندین حس را منتقل کند. در ابتدای فیلم حسی از معصومیت و نا آگاهی نسبت به کار‌هایی که انجام می‌دهند را ابراز می‌کند. در اواسط فیلم وقتی که نسبت به تاثیرات گیاه نگران می‌شود، نگرانی‌اش کنترل شده است و از حد بیرون نمی‌زند.  در لحظات پایانی هم شاهد نوعی خباثت در چهره‌‌اش به واسطه لبخند‌هایی شیطانی‌ هستیم. نور بنفش و رنگ‌های قرمز‌ را هم به این جنس بازی اضافه کنید، تا به حس واقعی واژه شیطانی بیشتر پی ببرید. اما افسوس از اینکه رنگ و لعاب و موسیقی هیج گاه نمی‌توانند فقدان فیلمنامه خوب را پر کنند...


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده