نقد سریال Black Mirror؛ قسمت اول، فصل پنجم
فصل پنجمِ «آینهی سیاه» (Black Mirror) با اپیزود «استرایکینگ وایپرز» علاوهبر اینکه امیدوارکننده آغاز نمیشود، بلکه تمام مشکلاتِ اخیر سریال را تشدید نیز میکند. بعضیوقتها هیچچیزی هیجانانگیزتر از احساسی که با نزدیک شدن به پخشِ فصل جدید سریالی که دوستش داری یا آغاز پخشِ سریالی که برای آن لحظهشماری میکردی نیست. اما بعد از اینکه از ششِ اپیزود فصل چهارم «آینهی سیاه» حدود چهارتایشان افتضاح یا نه چندان درگیرکننده از آب در آمدند و بعد از اینکه چارلی بروکر با فیلمِ تعاملی «آینهی سیاه: بندراسنچ»، سراغِ مسخرهبازیهای بیسروته تجاری بیاهمیتی که به پُرسروصداترین اما همزمان بدترین قسمتِ این مجموعه منتهی شد رفت، شعلهی «آینهی سیاه» شخصیام که از آتشِ سوزانِ غولآسایی به شعلهی شمع رسیده بود، به نظر نمیرسید که دیگر سوختی برای دوباره گُر گرفتن و بازگشت به حالتِ باشکوهِ قبلیاش داشته باشد. البته که در اعماقِ وجودم هیجانزده بودم تا چارلی بروکر با بازگشت به فرمتِ اورجینالِ سریال، تجربهی احمقانهی «بندراسنچ» را شستشو بدهد و ببرد، ولی همزمان آنقدر «آینهی سیاه» برایم بیاهمیت شده بود که دنبالِ نوشتنِ داستانِ رستگاری سریال نبودم و اگر فصل پنجم منتشر نمیشد، شاید هیچوقت سراغش را نمیگرفتم و دلم برایش تنگ نمیشد. اما اینکه بگویم کاملا از آن دل کنده بودم هم دروغ است. معمولا آدمها در مواقعِ بحرانی با اینکه سعی میکنند دلشان را صابون نزنند و خودشان را از قبل برای شکست آماده کنند، ولی بااینحال، بهطرز سراسیمهای بهدنبال هر چیزی که بتواند بهشان امید بدهد هم میگردند؛ بالاخره مگر یادتان نمیآید با وجود مورد خیانت قرار گرفتن توسط فصل هفتم «بازی تاج و تخت»، باز برای فصل جدید سر از پا نمیشناختیم؟ هیچ چیزی در رابطه با سریال تغییر نکرده بود، ولی ما نمیتوانستیم باور کنیم که چیزی تغییر نخواهد کرد و همهچیز بدتر خواهد شد. به خاطر همین بود که وقتی تعداد اپیزودهای فصل پنجم معرفی شد، احساسِ آرامش کردم. فصل پنجم برخلافِ دو فصل قبلی قرار بود بهجای ۶ اپیزود، مثل دو فصل اول ۳ اپیزود داشته باشد. بزرگترین گلهای که به «آینهی سیاه» میشود فاصله گرفتن از ریشههایش است و همین که فصل پنجم، ۳ اپیزودی شده بود، انگار میخواست سیگنال بدهد که سریال میخواهد به فرمتِ کلاسیکش بازگردد و بازگشت به فرمتِ کلاسیکش، شاید به معنای بازگشت همان نوع داستانگوییها و فُرمی بود که ما را در ابتدا شیفتهی آن کرده بود. ولی بعضیوقتها مخاطبان پیامی را از یک اثر هنری بیرون میکشند که اصلا هدفِ هنرمند نبوده است. اینجا هم سه قسمتیشدن فصل پنجم میتوانست هیچ معنای خاصی نداشته باشد. ولی این خبر برای مخاطبانِ ناامید و سردرگمی که بهدنبالِ کوچکترین نشانهای از آسمان برای امیدوار شدن بودند، به تنها چیزی که میتوانستند به آن چنگ بیاندازند تبدیل شد. اما دیگر برداشتِ جذابی که از سه قسمتی شدنِ سریال میشد به بازگشتِ سریال به ریشههایش خلاصه نمیشد.
حالا طرفداران امیدوار بودند که کاهشِ تعداد اپیزودها یعنی برخلافِ دو فصل قبل، نیم بیشتری از اپیزودها ضعیف و بهدردنخور نخواهند بود و چارلی بروکر و تیمش تصمیم گرفتهاند تا سه اپیزود بسازند، ولی در عوض هر سه را به اپیزودهای تحسینبرانگیز و بینقصی تبدیل کنند. اما کافی بود اپیزود اول را تماشا کنم تا تمام این امیدوارهای پوشالی با وزنی به اندازهی یک کامیون آجر روی سرم خراب شوند. «استرایکینگ وایپرز» هر چیزی که «آینهی سیاه» نباید باشد هست؛ این اپیزود کلکسیونی از گردهمایی تمام مشکلاتی که سریال در دو-سه فصل اخیر با آنها درگیر بوده است. «استرایکینگ وایپرز» نه تنها در زمینهی سناریویی که بیش از داستانگویی، به ترفند و اختراعِ مرکزی داستانش مینازد نسخهی دیگری از مشکلِ اساسی «بندراسنچ» را ارائه میکند، بلکه از نظر به تکرار افتادنِ چارلی بروکر هم نقطهی سقوط تازهای برای او حساب میشود. «استرایکینگ وایپرز» از آن اپیزودهایی است که تمام هیجانِ اندکی که ممکن بود برای سریالی که زمانی موردعلاقهمان بود باقی مانده باشد را هم به قتل میرساند. از آن اپیزودهایی است که اولین باری نیست که با نمونهی آن روبهرو میشوی، ولی تقریبا اولین باری است که در واکنش به آن با خودت میگویی: «دیگه بسه!». اپیزودی که شاملِ مشکلاتِ تازهای که قبلا نمونهاش را در سریال ندیده باشی نمیشود، اما اگر زمانی با آنها کنار آمده بودی یا آنها را بیش از لغزشهای طبیعی سریالهای آنتالوژی جدی نگرفته بودی، حالا به خودت میآیی و میبینی آن مشکلات به روتین همیشگی سریال تبدیل شده است. «استرایکینگ وایپرز» اپیزودی است که متوجه میشوی سریالی که از لحاظ نوآوری به در بسته خورده است، یا بایدبا اضافه کردن نویسندههای جدید، چشماندازِ تازهای معرفی کند یا باید دست از خودزنی بکشد. اپیزودی که متوجه میشوی یکهو بدون مقدمه اتفاق نیافتاده است، بلکه نتیجهی تصمیماتی است که از مدتها پیش اتخاذ شده بوده است. «استرایکینگ وایپرز» اپیزودی است که در هنگام تماشای آن اصلا احساس نمیکردم در حال تماشای «آینهی سیاه» هستم؛ اپیزودی که هیچگونه از تعلیق و تنش و آشوب روانی و اغتشاش عاطفی که از این سریال میشناسیم در جریان آن احساس نمیشد. برخلافِ بهترین روزهای «آینهی سیاه» در حین تماشای آن کنجکاو نبودم که رازِ ماجرا چه چیزی است، توئیست نهایی چه چیزی خواهد بود، چرخگوشتِ چارلی بروکر چگونه کاراکترهایش را آسیاب میکند و بالاخره چه اتفاقی خواهد افتاد، بلکه بیوقفه کنجکاو بودم تا ببینم چند دقیقهی دیگر تا رسیدن به تیتراژ آخر باقی مانده است. دلیلِ وضعیتِ «استرایکینگ وایپرز» بیش از هرچیز دیگری به دو اتفاقِ بزرگ در گذشتهی سریال برمیگردد. اتفاقِ اول زمانی بود که «آینهی سیاه» توسط کانال چهار بریتانیا کنسل شد و نتفلیکس آن را خرید و ساختِ ادامهاش را برعهده گرفت و اتفاق دوم که سریالهای کمی از آن جان سالم به در میبرند و جان سالم به در بُردن آنها از آن، تعیینکنندهی سرنوشت باشکوه یا شومشان را خواهد داشت، موفقیتِ بزرگی که اپیزودِ «سن جونیپرو» به دست آورد بود.
اگرچه عدم کنسل ماندنِ «آینهی سیاه» بهلطفِ نتفلیکس در ابتدا خوشحالکننده بود و بدونشک بدون آنها برخی از بهترین اپیزودهای تاریخِ سریال را نمیداشتیم، ولی عواقبِ منفیاش این بود که سریال به مرور زمانِ روح و شخصیتِ بریتانیاییاش را از دست داد و آمریکایی شد. اشتباه نکنید. آمریکاییبودن بد نیست. فقط آمریکاییشدن چیزی که بزرگترین جذابیتش هویتِ بریتانیاییاش بود بد است. اگرچه سریال هر از گاهی با اپیزودهایی مثل «خفهشو و برقص»، همان کمدی سیاه و داستانگویی مریض و اتمسفر سرد و بیگانهی اپیزودهای بریتانیاییاش را ارائه میکرد، ولی آنها از روتینِ اصلی سریال، به استثناها تبدیل شده بودند. اما چیزی که حتی بدتر از کاهشِ شخصیتِ بریتانیایی سریال بود، عامهپسند شدنش بود. «آینهی سیاه» تا وقتی که روی کانال چهار بود حکم یک سریالِ کالت را داشت، ولی از وقتی به نتفلیکس، بزرگترین پلتفرم استریمینگ دنیا و یکی از بزرگترین رسانههای دنیا منتقل شد، از غارش خارج شد و در کانون توجه قرار گرفت. تا جایی که حالا درکنارِ امثالِ «چیزهای عجیبتر» (Stranger Things)، حکم یکی از پرچمدارهای نتفلیکس را دارد. اینکه «آینهی سیاه» سریالِ کالتی بود عجیب نبود. بالاخره سریال از همان اپیزودِ افتتاحیهاش که به ماجرای نخستوزیر و خوک و خودکشی اختصاص دارد نشان داده بود که شوخی سرش نمیشود و تکلیفش را با بینندگانش روشن کرده بود. اگرچه بخشی از دلیلِ افزایشِ بینندگان سریال منتقل شدن آن به روی بزرگترین پلتفرم استریمینگ دنیا بود، ولی بخشی دیگر هم به خاطر این بود که سریال در دورانِ نتفلیکسیاش روزبهروز، از شخصیتِ مریض و بیرحم و خشن و بدبینش فاصله گرفت. بخشِ قابلتوجهای از آن بر گردنِ «سن جونیپرو» است. «سن جونیپرو» بهعنوان اولین اپیزودِ سریال که پایان خوش داشت، یکی از سه اپیزود برترِ سریال است؛ «سن جونیپرو» علاوهبر برنده شدنِ جایزهی بهترین فیلم تلویزیونی اِمی، بهعنوان منحصربهفردترین اپیزودِ سریال تا آن لحظه در رسانهها نیز منفجر شد و شهرتِ سریال را وارد مرحلهی دیگری کرد. «سن جونیپرو» لحظهای بود که «آینهی سیاه» رسما تحولش از یک سریالِ کالت را به یک دینامیتِ جریان اصلی کامل کرد. «سن جونیپرو» نقشِ دروازهای به دورانِ تازهای از «آینهی سیاه» را بازی میکرد. اما سریالها معمولا در چنین نقطهای در موقعیتِ چالشبرانگیز و حساسی قرار میگیرند؛ سوالی که سریال از اینجا به بعد باید به آن جواب بدهد این است که آیا سعی میکند تا غافلگیری «سن جونیپرو» را به شکل دیگری تکرار کند یا سعی میکند تا همان «سن جونیپرو» را تکرار کند؟ آیا سعی میکند تا نوآوری تازهای در حد و اندازهی «سن جونیپرو» را اجرا کند یا سعی میکند تا آنجا که میتواند «سن جونیپرو» را با بستهبندیهای متفاوت تکرار کند؟ یا سؤال بهتر این است: آیا «سن جونیپرو» به خاطر پایانِ خوشِ غافلگیرکنندهاش مورد استقبال قرار گرفت یا به خاطر چیز دیگری؟
«استرایکینگ وایپرز» طبقِ معمول میزبانِ ایدهی تاملبرانگیزی است، اما مشکل این است که به همان اندازه که آتشِ کورهی خیالپردازیمان را روشن میکند، به همان اندازه به روشن نگه داشتنِ آن در طولِ اپیزود علاقه ندارد
«آینهی سیاه» تمام جوابهای اشتباه را انتخاب کرد. به این ترتیب، «آینهی سیاه» دچار همان مشکلی شد که «بازی تاج و تخت» در دورانِ پسا-«عروسی سرخ» دچارش شد. «بازی تاج و تخت» با «عروسی سرخ» به جریانِ اصلی وارد شد، ولی تمام درسهای اشتباه ممکن را از آن یاد گرفت. بعد از موفقیت آن اپیزود، حالا سازندگان تلاش میکردند تا در هر فصل «عروسی سرخ» جدیدشان را تکرار کنند و معطوف شدن تمام فکر و ذکرشان به ارائهی توئیستی غافلگیرکنندهتر از قبلی به ماجرای شب طولانی و شاه شب و آریا کشیده شد. اینجا هم چارلی بروکر بدترین واکنشِ ممکن را از موفقیت «سن جونیپرو» گرفت: ملت پایان خوش دوست دارند. مأموریتِ جدید: ارائهی یکی-دوتا «سن جونیپرو» در هر فصل. چیزی که یک اتفاق منحصربهفرد و ناشی از بیش از ۱۰ اپیزود پایانبندیهای تیره و تاریکِ متوالی و قصهگویی منسجم و جذاب مستقلِ خودِ آن اپیزود بود، حالا به یک روتین تبدیل شده بود. و دراینمیان از تیزی و بُرندگی سریال کاسته شد. شخصا با اینکه یک سریالِ آنتالوژی هر از گاهی با اپیزود جدیدش، از زاویهی دیگری به ایدهی یکی از اپیزودهای قبلیاش بپردازد موافق هستم. ولی کار «آینهی سیاه» با «استرایکینگِ وایپرز» از پرداختن به جنبهی دیگرِ یک ایدهی پتانسیلدارِ قدیمی، به در جا زدن و تکرار مکررات کشیده شده است؛ بدل به سریالی شده است که نمیتواند موفقیتِ گذشتهاش را رها کند و با اپیزودهای جدیدش هم مدام روی آن مانور میدهد. «استرایکینگ وایپرز» حکمِ نسخهی جدید «سن جونیپرو» را دارد. نهتنها خود چارلی بروکر به آن اعتراف کرده، بلکه آن را رسما نسخهی مردانهی «سن جونیپرو» معرفی کرده است. نکتهی جالب ماجرا این است که این اولین باری نیست که بروکر سراغِ ایدهی «سن جونیپرو» رفته است. اپیزود «دیجی را حلقآویز کن» از فصل گذشته هم نقشِ دنبالهی معنوی «سن جونیپرو» را داشت.بزرگترین مشکلِ «دیجی» که البته نمیتوان اسمش را دقیقا مشکل گذاشت همین بود. اینکه «دیجی» درواقع چیزی بیشتر از تلاشی برای تکرار داستان و موفقیت «سن جونیپرو» مبود و همین نکته ممکن است باعث شود تا بعد از اتمامش به اندازهای که خود اپیزود دوست داشت تحتتاثیر قرار نگیریم. چون بهجای اپیزودی که فرمولِ «سن جونیپرو» را بردارد و آن را با تغییر و تحول بزرگی روبهرو کند و حس دیگری از ما بگیرد، «دیجی» به اپیزودی تبدیل میشود که صرفا میخواهد جا پای آن قسمت بگذارد و از آنجایی که آن قسمت بهعنوان اولین اپیزود «آینهی سیاه» که پایانبندی خوشی داشت حسابی ترکاند و سروصدا به پا کرد و به منحصربهفردترین اپیزود تاریخ سریال تبدیل شد، «دیجی» از این موقعیت بهره نمیبرد و طبیعتا به چیز بیشتری به جز یک پایانبندی خوش برای رسیدن به موفقیتی در حد «سن جونیپرو» و فرار از مقایسه شدن با آن اپیزود نیاز داشته است.
نه پایانبندی خوشش آن را منحصربهفرد میکند و نه به خاطر شکستن روند همیشگی سریال غافلگیرکننده ظاهر میشود. در یک کلام «دیجی» از خودش چیزی ندارد تا بتواند از زیر سایهی بلند و سنگین «سن جونیپرو» خارج شود. «دیجی» آنقدر به «سن جونیپرو» شبیه است که امکان ندارد حرف از آن شود و یاد ماجراهای کلی و یورکی در واقعیت مجازی پس از مرگشان نیافتیم. امکان ندارد در قضاوت این اپیزود با خودمان نگوییم که: «سن جونیپرو این کار رو زودتر و بهتر انجام داده بود». اما مسئله این است که قرار گرفتن در جایگاه دوم الزما بهمعنی باختن نیست. الزاما به این معنی نیست که با اپیزود بدی طرفیم. چیزی که «دیجی» را به اپیزود قابلتوجه و تحسینبرانگیزی تبدیل میکند این است که داستانش را آنقدر خوب در چارچوبی آشنا با عناصری آشنا روایت میکند که این آشنا بودن توی ذوق نمیزند و منجر به اپیزود خستهکننده و قابلپیشبینیای مثل «آرکانجل» نمیشود. اما «استرایکینگ وایپرز» بیش از اینکه یک «دیجی» دیگر باشد، یک «آرکانجل» دیگر است. اما چیزی که آن را به اپیزودِ ضعیفتری نسبت به «آرکانجل» تبدیل میکند این است که در حینِ اجرای ایدهی مستقلِ خودش شکست نمیخورد، بلکه در حینِ اجرای ایدهی «سن جونیپرو» برای دومین بار شکست میخورد. «استرایکینگ وایپرز» طبقِ معمولِ سنت سریال، میزبانِ ایدهی تاملبرانگیزی است، اما مشکل این است که به همان اندازه که آتشِ کورهی خیالپردازیمان را روشن میکند، به همان اندازه به روشن نگه داشتنِ آن در طولِ اپیزود علاقه ندارد و بینندگانش را با کورهی سرد به تیتراژ آخر میرساند. اصلا همین که این اپیزود میخواهد به ترکیبی از فیلم «مهتاب» و بازیهای «استریت فایتر» تبدیل شود برای هیجانزده شدن برای آن کافی است. «استرایکینگ وایپرز» حول و حوش دنی و کارل میچرخد؛ دو رفیقِ شفیق که بازیهای ویدیویی جزیی از سرگرمی شبانهی همیشگیشان است. بازی دلخواهی آنها، یک بازی مبارزهای شرقی به اسم «استرایکینگ وایپرز» است که ترکیبی از Street Fighter، Dead or Alive و Super Smash Bros است. کارل کاراکترِ زنی به اسم راکسِت را انتخاب میکند و دنی هم در قالب کاراکتر «ریو»گونهای به اسم لنس بازی میکند. کارل خیلی بهتر از دنی بازی میکند و او را خُرد و خاکشیر میکند. آنها از شب تا اوایلِ صبح بازی میکنند؛ در این نقطه به یازده سال بعد فلشفوروارد میزنیم. در این سالها، هر دو تغییر کردهاند. دنی حالا مدتها است که یک مردِ زن و بچهدار است و از کارل فاصله گرفته است، ولی از زندگی متاهلی و سرخ کردنِ همبرگر روی منقل خسته شده است و دلش ماجراجوییهای دورانِ مجردیاش را میخواهد. اما بعد از اینکه کارل نسخهی جدید بازی موردعلاقهی قدیمیشان را در جشن تولدِ دنی به او هدیه میدهد که حالا شاملِ ویژگی واقعیتِ مجازی هم میشود، پایشان دوباره به زندگی یکدیگر باز میشود.
نسخهی واقعیتِ مجازی بازی، دنی و کارل را قادر میسازد تا در قالبِ همان کاراکترهایی که بیش از یک دهه قبل انتخاب میکردند، اینبار به درونِ دنیای بازی قدم بگذارند؛ یک چیزی در مایههای دنیای واقعیتِ مجازی «ردی پلیر وان» یا اصلا چرا راه دور برویم، همان دنیای واقعیت مجازی که کِلی و یورکی و دیگران در «سن جونیپرو» در آن پرسه میزدند. تکنولوژی واقعیتِ مجازی پیشرفتهی بازی به آنها اجازه میدهد تا درد و کوفتگی تمام مشت و لگدها و فن و فنونی که روی هم اجرا میکنند را بهطور فیزیکی احساس کنند. اما دنی و کارل خیلی زود متوجه میشوند که بازی قادر به شبیهسازی فیزیکی احساسِ لذت هم است. آنها درحالیکه در بدنِ جذاب و بینقص اما مجازی کاراکترهایشان هستند، عاشق هم میشوند و رابطهی عجیبشان تا حدی جدی میشود که روی زندگی شخصیشان در زندگی واقعی تاثیر میگذارد و تمام فکر و ذکرشان را در طولِ روز به دیدارِ دوبارهشان در بازی در نیمهشب معطوف میکند. حالا آخرین کاری که آنها در بازی انجام میدهند مبارزه کردن است. موفقیتِ اپیزودهای «آینهی سیاه» به این بستگی دارد که چقدر سازوکار و فلسفه و روانشناسی و جامعهشناسی اختراعاتش را متوجه میشود؛ میخواهد اپلیکیشنهای دوستیابی در «دیجی را حلقآویز کن» باشد یا تکنولوژی حفظ تمام خاطراتمان در «تمام خاطرات تو». میخواهد سرویسهای کنترلِ فرزندان برای والدین در «آرکانجل» باشد یا شبکههای اجتماعی در «سقوط آزاد». کاری که «آینهی سیاه» میکند این است که این اختراعاتِ آشنا را برمیدارد و آنها را در اکستریمترین حالت ممکن به تصویر میکشد. و ازطریق یا نشان میدهد که این اختراعات آشنا همین الانش هم در اکستریمترین حالتشان در دنیای واقعی قرار دارند و لازم به آمدنِ یک آیندهی دستوپیایی برای از کنترل خارجِ شدن این تکنولوژیها نیست یا احساساتی را جستوجو میکند که حتی اگر تکنولوژیاش فعلا در دسترس نباشد، ولی احساساتِ درگیر با آنها چرا (مثل غم و اندوه در اپیزود «همین الان برمیگردم»). چیزی که اپیزودهای خوب و بد «آینهی سیاه» را از هم متفاوت میکند مربوطبه بخشِ دوم میشود. اینکه آیا سریال فقط یک ایدهی آشنا را برمیدارد تا نشان بدهد که چقدر بهروز است و این احساس را به بیننده القا کند که در حال تماشای نسخهی آیندهنگرانهی چیزی است که در زمان حال با آن دستوپنجه نرم کرده است یا آن ایدهی آشنا را برمیدارد و دل و رودهاش را بیرون میریزد و ته و تویش را در میآورد.
«استرایکینگ وایپرز» دست روی ایدهی شگفتانگیزی گذاشته است. این اپیزود از آن اپیزودهایی است که در دسته سناریوهای «چه میشد اگر؟» قرار میگیرد؛ یکی از آن داستانهایی که با پرسیدن این سؤال، دروازهای برای صحبت کردن دربارهی احتمالاتی که ممکن بود در حالت عادی به آن فکر نکنیم باز میکند؛ سناریویی که حکم یکجور آزمایشِ ذهنی را دارد که به رسیدن به درکِ بهتری دربارهی خودمان یا اینکه اصلا چرا برخلاف چیزی که فکر میکنیم، خودمان را آنقدرها نمیشناسیم تبدیل میشود. یکی از آن سناریوهایی که بهمان کمک میکند تا شاید چیزی که تا حالا نمونهاش را احساس نکردهایم را درک کنیم. یک چیزی در مایههای انیمه «شبح درون پوسته». همانطور که آن فیلم بهطرز هنرمندانهای ما را درونِ ذهن یک اندروید میگذارد و اجازه میدهد تا ببینیم طرز تفکر و درگیریهای ذهنی مستقل این موجودات چگونه میتواند باشد، «استراکینگ وایپرز» هم میتوانست ما را قادر به لمس کردنِ چیزی کند که شاید ما الان تجربهی آن را نداشته باشیم؛ کاری که بروکر میکند این است که چیزی که اکثرمان تجربهاش را داریم (انتخابِ شخصیت جنس مخالف در بازیها) را برمیدارد و آن را در حدی که اجازهی تجربیاتِ جنس مخالف را بهمان میدهد جدی میکند. سوالی که این اپیزود میپرسد این است که اگر تکنولوژی واقعیت مجازی این فرصت را به بازیکننده بدهد تا روابط عاشقانه و صمیمانهای داشته باشد که هیچوقت در دنیای واقعی بهشان فکر هم نمیکرد چه اتفاقی میافتاد؟ آیا این روابط به اندازهی روابط دنیای واقعی مهم هستند؟ آیا این روابط در دسته اعتیادهای تخریبگری که باید ترک شوند قرار میگیرند یا در دسته احساساتِ تازهکشفشدهای که باید فهمیده شود قرار میگیرند؟ اگر رابطهی مجازی دنی و کارل آنقدر واقعی است که دنی عذاب وجدان میگیرد و میترسد که زنش فکر کند که به او خیانت کرده است، آیا رابطهی آنها آنقدر واقعی است که حتی در عین مجازیبودن، به اندازهی رابطههای دنیای بیرون از بازی، واقعی حساب شود؟ معمولا در سینما و تلویزیون، رابطههای مجازی بهعنوان رابطههای تخریبگر معرفی میشوند؛ حتی «او»ی اسپایک جونز هم با اینکه درنهایت تایید میکند که کاراکتر واکین فینیکس و سیستمعاملِ سخنگویش رابطهی غنیای داشتهاند که با وجود نابودی آن، به رشد هر دوتای آنها منجر شده، ولی درنهایت به بازگشت واکین فینیکس و همسرِ سابقش در کنار هم منتهی میشود. حالا چه میشود اگر در دنیایی زندگی کنیم که در قالبِ یک دنیای مجازی، یک رابطهی عاشقانهی واقعی پیدا میکنیم که نهتنها به شکل دیگری قابلتجربه نیست، بلکه رضایتبخشتر از روابطِ فعلی دنیای واقعیمان است. درگیریهای واکین فینیکس با سیستمعاملش را به یاد بیاورید! سؤال این است که شخصیت با چه بحرانها و افکاری دستوپنجه نرم میکند و درهمشکستنِ باورهایش دربارهی مرزِ جداکنندهی بین واقعیت و فانتزی و قابلقبول و غیرقابلقبول چگونه خواهد بود؟ «استرایکینگ وایپرز» در ظاهر میخواهد روابط عاشقانه را از لحاظِ فلسفی به همان شکلی موشکافی کند که «بلید رانر ۲۰۴۹» این کار را با معنای انسانبودن انجام داده بود.
ایدهی یک بهشتِ مجازی که انسانها در آن میتوانند کسانی باشند که در دنیای واقعی نیستند و چیزهایی را به دست بیاورند که محدودیتهای دنیای واقعی ازشان سلب کرده است یادآورِ دنیای پس از مرگِ «سن جونیپرو» است. ولی مشکل این است که این اپیزود، قلبِ احساسی تپندهی «سن جونیپرو» را کم دارد
ایدهی یک بهشتِ مجازی که انسانها در آن میتوانند کسانی باشند که در دنیای واقعی نیستند و چیزهایی را به دست بیاورند که محدودیتهای دنیای واقعی ازشان سلب کرده است یادآورِ دنیای پس از مرگِ «سن جونیپرو» است. ولی مشکل این است که «استرایکینگ وایپرز»، قلبِ احساسی تپندهی «سن جونیپرو» را کم دارد. به عبارت دیگر این اپیزود تا دلتان بخواهد در زمینهی الهامگیریهایش از بازیهای فایتینگ کم و کسری ندارد، ولی وقتی نوبت به دیگر منبعِ الهامش «مهتاب» میرسد، از هم فرو میپاشد. این اپیزود در بدترین حالت میتوانست به نسخهی دیگری از «دیجی را حلقآویز کن» تبدیل شود؛ یک کپی دستدوم از «سن جونیپرو» که به همان اندازه که از روی دست آن تقلب کرده است، به همان اندازه هم بخشی از احساساتش را هم به ارث بُرده است. ولی «استرایکینگ وایپرز» همچون متقلبی است که هرچه از روی دستِ بغلدستیاش دیده را اشتباه در برگهی امتحانی خودش وارد کرده است. این موضوع بهتر از هر جای دیگری در آخرین سکانسی که کارل و دنی با هم هستند مشخص میشود. این دو تصمیم میگیرند تا در دنیای واقعی با هم دیدار کنند و ببینند آیا احساسی که نسبت به یکدیگر در بازی دارند، در حالتِ آفلاین هم حقیقت دارد یا نه. آنها در شرایطی که عصبانیت و سردرگمی و احساساتشان همچون آتشفشان در حالِ فوران کردن است دربرابر یکدیگر میایستند و احساساتشان را در دنیای واقعی به هم ابراز میکنند، اما هر دو میگویند که چیزی احساس نمیکنند. درحالیکه آنها از شدت کلافگی اینبار در دنیای واقعی با مشت و لگد به جان هم میافتند و دست از پا درازتر از هم جدا میشوند، من هم به خودم آمدم و دیدم من هم هیچ چیزی احساس نمیکنم. مشکل این است که اپیزود برای قابلاهمیت کردنِ دوستی این دو برای بیننده شکست میخورد. با اینکه هر دو مدام اعتراف میکنند که چقدر به یکدیگر نزدیک هستند و با اینکه ما مدام ابراز احساساتِ پرشور و شوقشان در بازی را میبینیم، ولی سریال هیچ تلاشی برای واقعا قابللمس کردنِ صمیمیتِ عجیبی که بین این دو جریان دارد نمیکند. این اپیزود همچون «بندراسنچ» و قبل از آن «آرکانجل» بیوقفه با اشاره به اختراعِ مرکزیاش، تمام بحثهای تاملبرانگیزی که میتواند ازطریق آن بررسی کند را فهرست میکند، اما واقعا ازطریقِ پرداختِ رابطهی عاطفی اصلیاش، چیزهایی که فهرست کرده بود را بررسی نمیکند. بنابراین در طول این اپیزود احساس میکنی که یک کتاب فلسفی به دست گرفتهای که فهرستِ عنوان فصلهایش جذاب و کنجکاویبرانگیز است، ولی با جستجوی صفحاتِ موردنظر هر کتاب با صفحاتِ سفید خالی روبهرو میشوی. نتیجه این است که دنی و کارل هیچوقت شبیه آدمهایی که در حال زندگی خودشان هستند احساس نمیشوند، بلکه انگار آدمکهای خلقشده توسط معلم کلاسِ فلسفه هستند که سعی میکند با استفاده از آنها بحثهای تاملبرانگیزش را برای دانشآموزانش مطرح کند.
«آینهی سیاه» با پرداختِ بد یا نصفه و نیمه یا مشکلدارِ ایدههایش بیگانه نیست، ولی فکر میکنم «استرایکینگ وایپرز» اولین اپیزودِ سریال باشد که از بیخ با عدم پرداخت رنج میبرد. اپیزود درواقع از سه بخش تقسیم شده است یک ربع اول حادثهی محرک رخ میدهد، کمتر از ۱۰ دقیقهی آخر به نتیجهگیری اختصاص دارد و تقریبا هیچ چیزی این وسط اتفاق نمیافتد. در پردهی دوم داستان، سه اتفاق مدام به اشکالِ مختلف تکرار میشوند. دنی از رابطهی مخفیانهاش احساس گناه میکند، کارل او را وسوسه میکند تا به کارشان ادامه بدهند و زنِ دنی از شوهرش احساس جداافتادگی میکند. داستان هیچوقت رشد نمیکند، متحول نمیشود و جلو نمیرود، بلکه بین این سه اتفاق در نوسان است. به محض اینکه به آخری میرسد، دوباره به اولی باز میگردد. کاری که چارلی بروکر انجام داده این است که یک ایدهی یک خطی را با سه نقطه در انتهای آن برداشته است و بهجای اینکه آن سه نقطه را پُر کند، کل جمله را کپی کرده و آن را به اندازهی سناریوی یک اپیزود یک ساعته پِیست کرده است. تا اینکه به محض اینکه به ۱۰ دقیقهی پایانی اپیزود میرسیم، ناگهان قصه فرصت پیدا میکند تا برای پایانبندی، دنده عوض کند. شاید بزرگترین خطری که سریالهای آنتالوژی، مخصوصا آنهایی که تمام اپیزودهایشان یک تم مشترک دارد را تهدید میکند، همان خطری است که «استرایکینگ وایپرز» هم به قربانیاش تبدیل شده؛ این سریالها باید در ابتدا داستانِ بکر و درگیرکنندهای داشته باشند که ترفندِ مرکزیشان (در اینجا: رابطهی عاشقانه در یک بازی ویدیویی) در تار و پودشان بافته شده باشد. به عبارت بهتر، چیزی که این سریالها باید از آن دوری کنند این است که یک خط داستانی آشنا را برندارند و یک اختراعِ تکنولوژیک به آن اضافه کنند. داستانی که بارها نمونهاش را شنیدهایم را برندارند و فکر کنند با اضافه کردن یک توئیستِ علمی-تخیلی به آن، میتوانند آن را دوباره مثل روز اولش، تازهسازی کنند. باید کاری کنند اختراعِ تکنولوژیک مرکزی اپیزود، بهجای اینکه اضافی به نظر برسد، جزِ حیاتی داستان باشد. اختراعِ تکنولوژیک هر اپیزود یا باید فضا و شرایط لازم برای روایت یک داستان تازه را فراهم کرده باشد یا باید کاری کرده باشد تا بتوانیم یک داستان آشنا را از زاویهای کاملا جدید و نوآورانهای ببینیم. چارلی بروکر در «استرایکینگ وایپرز» هیچکدام از این اصول را رعایت نکرده است. در طولِ تماشای این اپیزود احساس میکردم که در حال تماشای نسخهی بسیار بسیار سادهنگرانه و ضعیفتری از «زیبایی آمریکایی» هستم که بروکر مجبور بوده بهدلیلِ تمِ علمی-تخیلی سریالش، به هر زور و ضربی که شده، یک تکنولوژی آیندهنگرانه هم به درون آن بچپاند. این دقیقا همان مشکلی است که «بندراسنچ» هم داشت. آنجا هم عنصرِ تعاملی داستان بهجای اینکه جزیی حیاتی از داستان باشد، یکجور ابزار زورکی بود که انگار صرفا جهت معرفی قابلیتِ تعاملی نتفلیکس معرفی شده بود.
در طولِ تماشای این اپیزود احساس میکردم که در حال تماشای نسخهی بسیار بسیار سادهنگرانه و ضعیفتری از «زیبایی آمریکایی» هستم
دربارهی تافتهی جدا بافته احساس شدنِ تکنولوژی مرکزی این اپیزود همین و بس که ایدهی یک بازی مبارزهای که در آن میتوان معاشقه کرد، عمرا در دنیای واقعی قابلاجرا میبود. در توصیفِ اینکه چارلی بروکر چقدر سناریوی این اپیزود را سرسری و بدون توجه به جزییات نوشته همین و بس که او این تکنولوژی را در حالی معرفی کرده که هیچ توجهای به اینکه چیزی شبیه به آن، عمرا به این شکل در دنیای سریال قابلاجرا نیست نکرده است. وقتی میگویم نویسنده فقط یک تکنولوژی را به داستانی که بدون آن تکنولوژی هم کار میکند اضافه میکند تا بتواند آن را در قفسهی «آینهی سیاه» قرار بدهد منظورم همین است. دلیل اول برای اینکه چرا وجود چنین بازیای با منطق جور در نمیآید، دلیلِ عملی است. وقتی یک بازی ویدیویی ساخته میشود، تقریبا هر کاری که بازیکننده میتواند با آن انجام بدهد با قصدِ قبلی توسط سازندگانش طراحی شده است. اگرچه بازیکننده میتواند دست به کارهای غیرمنتظرهای در بازی بزند، ولی درنهایت حتی اینجور کارهای غیرمنتظره هم محدودیت دارند. مگر اینکه بازیکننده رسما در کُدنویسی بازی دست ببرد و با هدفِ مادسازی، آن را تغییر بدهد. چون بالاخره همیشه چیزهایی هستند که امکانِ وقوعِ تصادفیشان در یک بازی ویدیویی غیرممکن است. یکی از این چیزهای تصادفی غیرممکن، رابطهی جنسی در یک بازی ویدیویی است. اینکه این بازی واقعیت مجازی کاملا غوطهورکننده است یک چیز است، اما مسئلهی اصلی این است که برنامهنویسهای بازی باید اُرگانهای اضافهای برای کاراکترهایشان طراحی کنند و آنها را باتوجهبه سناریوی احتمالی معاشقه بین آنها، حساس کنند. این یعنی این قابلیت نه یک ویژگی تصادفی که توسط بازیکنندگان کشف شده است، بلکه یکی از خصوصیاتِ بنیادین بازی است که برای آن بودجه در نظر گرفته شده و سازندگان با قصدِ قبلی روی آن کار کردهاند. مسئله این نیست که آیا این خصوصیت از لحاظ فنی قابلاجرا است یا نه، بلکه این است که سریال توضیح نمیدهد که چرا آنها اجازهی انجام چنین کاری را داشتهاند. دلایلِ فرهنگی بسیاری وجود دارد که باعث میشود توانایی سازندگان «استرایکینگ وایپرز» برای طراحی بازیشان با این ویژگی جانبی در آن، با عقل جور در نیاید. مسئله این است که نمونهای از سناریوی «استراکینگ وایپرز» در دنیای واقعی خودمان هم اتفاق افتاده است.
سالها پیش برخی بازیکنندگان «جی.تی.اِی: سن آندریس» متوجه شدند که بازی شاملِ یک حالتِ معاشقه در بازی است که در صورت دستکاری فایلهای بازی، آنلاک میشد. اگرچه اکثر کاربران بازی نمیتوانستند به این حالتِ مخفی که «قهوهی داغ» نام داشت دست پیدا کنند و اگرچه محتوای بزرگسالانهی این حالت بسیار پیشپاافتاده و ضعیف بود، ولی بعد از اینکه حالت «قهوهی داغ» لو رفت، نهتنها درجهبندی سنی بازی به «فقط بزرگسالان» تغییر کرد و از قفسهی فروشگاهها حذف شد (سیاستِ برخی خردهفروشیها عدم فروش بازیهای فقط بزرگسال است)، بلکه راکاستار، استودیوی سازندهاش هم مجبور شد تا دیسکهای جدیدی بدون کُد مخفی این حالتِ جنجالبرانگیز منتشر کند. بنابراین میتوان تصور کرد که واکنشِ دنیا به حالتِ نه چندان مخفی و بسیار واقعگرایانهتر و غوطهورکنندهترِ «استرایکینگ وایپرز» خیلی خیلی شدیدتر از «سن آندریس» خواهد بود؛ آنقدر شدید که سازندگانش توانایی مدیریت کردنِ آن را نخواهند داشت. اگر «استرایکینگ وایپرز» بهعنوان بازیای منتشر میشد که هدفِ اصلیاش فراهم کردن پلتفرمی برای رابطههای صمیمی بین انسانها از راه دور بود مشکلی نبود، ولی «استراکینگ وایپرز» به وضوح با الهام از بازیهایی مثل «استریت فایتر» و «سوپر اِسمس بروز» طراحی شده است؛ بازیهایی که کودکان و خانوادهها آنها را بازی میکنند. تصورِ اینکه در دنیای این اپیزود، بچهها قادر به تجربهی این بازی هستند ترسناک است. بنابراین در حالتِ طبیعی، این بازی به فاجعهای تمامعیار تبدیل میشد. نهتنها از آنجایی که بخشهای حساسِ بازی ظاهرا آنقدر جزیی حیاتی از طراحی آن هستند که شرکتِ سازنده به سرعت نمیتوانست، بازی را درست کند، بلکه این بازی طوری در دنیا و رسانهها سروصدا به پا میکرد که اگر همسرِ دنی، او را در حال بازی کردنِ آن میدید، بلافاصله متوجه میشد که او در حال بازی کردن همان بازی جنجالبرانگیزی که در اخبار میگویند است.
احتمال دارد که این اپیزود در یکی از آن دنیاهای دستوپیایی جریان دارد که چنین مسائلی در آن اهمیت ندارد، ولی این اپیزود حرفی در این رابطه نمیزند و از سر و رویش هم به نظر نمیرسد که در دنیای ترسناکی در مایههای «سرود ملی» جریان داشته باشد. در عوض چیزی که این اپیزود القا میکند این است که دنی و کارل، حالتِ مخفیانهای را در بازیشان کشف کردهاند؛ حالتِ مخفیانهای که احتمالا بدون تبدیل شدن به یک جنجال، برای مدت زیادی مخفی باقی نمیماند. در یکی از صحنههای این اپیزود، کارل که میخواهد دنی را به بازگشت به بازی وسوسه کند، دربارهی رابطههای دستهجمعی فراوانش در بازی میگوید. سوالی که مطرح میشود این است که کارل از کجا میداند که آدمهایی که با آنها رابطه داشته، در سنِ قانونی بودهاند؟ اصلا طراحی چنین حالتی در یک بازی مبارزهای در تضاد با اصولِ بازیسازی قرار میگیرد. مثل این میماند که به بازیهایی مثل «فیفا» یا «کال آو دیوتی»، حالتِ عشقبازی اضافه کنند. این حالت باعثِ اختلال در روندِ بازی میشود. حتی وقتی «فیفا»، حالتِ خاموش کردنِ آفساید و خطا را به بازی اضافه میکند، این قابلیت در حین بازی قابلاجرا نیست، بلکه باید آن را از قبل، در تنظیماتِ بازی فعال کنید. وگرنه اگر قرار بود این حالت اینقدر بیدروپیکر باشد که بازی به گند کشیده میشد. درنهایت به نظر میرسد که «استرایکینگ وایپرز» یا توسط کسی نوشته شده است که هیچ تحقیقی دربارهی طراحی بازی انجام نداده است یا مثل دیگر بخشهای این اپیزود، تلاشی برای عمق بخشیدن به داستانِ پتانسیلدارش نکرده است و این موضوع شاملِ حاشیههای وجود داشتنِ چنین بازیای هم میشود. نتیجه به اپیزودی تبدیل شده است که نهتنها از عدم پرداختِ ایدهاش ازطریق کاراکترهایش رنج میبرد، بلکه خودِ ایدهاش هم آنقدر غیرمنطقی است که آن را از صفر غیرقابلباور کرده است. خلاصه اینکه «استرایکینگ وایپرز» هر جایی که «سن جونیپرو» به درستی پیچیده بود، به درونِ دره سقوط کرده است و این موضوع دربارهی پایانِ خوشش هم صدق میکند. هرچه پایانِ خوش «سن جونیپرو» روی آن نشسته بود، این یکی مثل این میماند که بروکر به زور میخواهد با برداشتنِ قیچی و پاره کردن کلافِ سردرگمی که ساخته است، همهچیز را بهطور غیراُرگانیکی به خوبی و خوشی ختم به خیر کند. بروکر بعد از عبور از درونِ تونلِ فاضلاب به هوای آزاد بیرون نمیرسد، بلکه کلا تونل فاضلاب را از بیخ حذف میکند. در پایان معلوم میشود که دنی و کارل اجازه دارند که هر از گاهی (ماهی یک بار یا سالی یک بار) به معاشقهی ویدیو گیمیشان بپردازند و از آن طرف تیو، همسرِ دنی هم اجازه دارد که همان موقع حلقهی ازدواجش را در بیاورد و به ماجراجوییهای مجردی خودش بپردازد. اما داستان حرفی دربارهی اینکه رابطهی آنها در روزهای دیگر سال چگونه خواهد بود نمیزند. «سن جونیپرو» در حالی به پایان میرسد که قهرمانانش برای با هم بودن به معنای واقعی کلمه زندگی قبلیشان را دور میاندازند و زندگی جدیدی را در قالب ارواحِ ساکنِ سرورهای ابرکامپیوترها آغاز میکنند. اما «استرایکینگ وایپرز» با یک رابطهی قلابی آغاز میشود و قبل از پرداختن به پیچیدگیهای این رابطه، آن را با یک پایانبندی قلابی حلوفصل میکند.