// دوشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۲۲:۰۱

نقد فیلم Alien: Resurrection - بیگانه: رستاخیز

در مسیر رسیدن به Alien: Covenant، سری فیلم‌های «بیگانه» را مرور می‌کنیم. این قسمت: «بیگانه: رستاخیز»، محصول سال ۱۹۹۷.

بعضی‌وقت‌ها در سینما با فیلم‌های بدی برخورد می‌کنیم که فقط فیلم‌های بدی نیستند، بلکه عمل شنیع هستند. راستش اینکه فیلمی بتواند به‌طرز خوبی بد باشد خود یک هنر است و ویژگی مثبت محسوب می‌شود. اما با دیدن این اعمال شنیع و شرم‌آور، تمام فیلم‌های بدی که دیده‌اید برایتان همچون شاهکارهای بلامنازع سینما به نظر می‌رسند. همین الانش فیلم‌های بد زیادی هستند که کاملا بی‌خاصیت نیستند. حداقل یکی-دوتا صحنه و ایده‌ی باحال دارند یا حداقل می‌توانید با تماشای آنها، درس‌هایی درباره‌ی ساخت فیلم یاد بگیرید که از فیلم‌های خوب نمی‌توانید. پس وجودشان لازم است. اما این موضوع درباره‌ی فیلم‌هایی که در دسته‌ی اعمال شنیع بشریت قرار می‌گیرند صدق نمی‌کند. تمام کپی‌های این فیلم‌ها را باید در بیابان جمع کرد، رویشان بنزین ریخت و سوزاند و باید تمام مدارک و اسناد باقی‌مانده که به ساخت آنها اشاره می‌کنند را از بین برد و بعد باید به هر ترتیبی که شده ذهنِ تمام کسانی که در ساخت آنها نقش داشته‌اند را پاک کرد. خلاصه باید هر کاری از دست‌مان برمی‌آید برای از بین بردن کوچک‌ترین سرنخ‌هایی که ساخته شدن چنین فیلم‌هایی را تایید می‌کنند انجام بدهیم. «بیگانه: رستاخیز» (فیلم Alien: Resurrection)، چهارمین قسمت مجموعه‌ی «بیگانه» یکی از این اعمال شنیع است. اگر با یک فیلم مستقل طرف بودیم مطمئنا «رستاخیز» این لقب را به دست نمی‌آورد. اگر با فیلمی در مجموعه‌ای ضعیف که تمام قسمت‌های قبلی‌اش هم تعریفی نداشتند طرف بودیم، باز مشکلی نداشتیم و قضیه این‌قدر سروصدا نمی‌کرد و ما هم این‌قدر عصبانی نمی‌شدیم. اما «رستاخیز» قسمت چهارم مجموعه‌ای است که دو قسمت اولش برخی از مهم‌ترین و جریان‌سازترین فیلم‌های تاریخ سینما هستند و قسمت سومش هم با وجود اینکه به دوتای قبلی نمی‌رسد، اما کماکان از خصوصیات منحصربه‌فرد و قابل‌توجه‌ای در تکمیل باشکوه این سه‌گانه بهره می‌برد که با وجود تولید شدیدا مشکل‌دارش، مورد تحسین قرار می‌گیرد.

نکته این است که سه‌گانه‌ی اول «بیگانه» فقط برخی از بهترین فیلم‌های ژانرشان نبودند، بلکه دنیا و کاراکترها و لحن و هیولایی را خلق کرده بودند که هنوز که هنوزه یگانه است. هر سه فیلم اول با وجود تفاوت‌های بزرگشان نسبت به یکدیگر، به ویژگی‌های معرفِ این دنیا پایبند بودند. هر فیلم در چارچوب دنیای «بیگانه»، آن را گسترش می‌داد و به افق‌های تازه‌ای می‌پرداخت. پس در سه قسمت اول «بیگانه» با مجموعه‌ای سروکار داشتیم که نه تنها از بهترین فیلم‌های ژانر اکشن/وحشت هستند، بلکه در دنیای خاصی اتفاق می‌افتند که آن را در موقعیت متفاوتی نسبت به دیگر فیلم های علمی‌ تخیلی قرار می‌دهد. تمام اینها اما با «رستاخیز» زیر پا گذاشته شد. این فیلم اصلا «بیگانه» نیست. شاید فیلم از کاراکترها و هیولاها و اسم‌های آشنایی بهره ببرد، اما چه از نظر ساختار داستانگویی و چه از نظر لحن و کارگردانی به هیچ‌وجه شبیه به سه قسمت قبلی نیست. روی کاغذ این اصلا بد نیست. «هری پاتر و زندانی آزکابان» (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) هم همه‌جوره در مقایسه با فیلم‌های قبلی و بعدی‌اش متفاوت است. اما به عنوان بهترین فیلم این مجموعه شناخته می‌شود. نکته این است که «زندانی آزکابان» به‌طرز درستی متفاوت است. آلفونسو کوآرون با این متفاوت‌بودن عصاره‌ی دنیای جی. کی. رولینگ را طوری بیرون کشیده است که آرزو می‌کنید کاش تمام فیلم‌های هری پاتر توسط او کارگردانی می‌شدند.

«رستاخیز» اما به‌طرز بدی متفاوت است. دنیای فیلم حس دنیای «بیگانه» را ندارد. داستانگویی سرراست اما تاثیرگذار و عمیق مجموعه با چیزی شلخته و خنده‌دار تغییر کرده است. الن ریپلی، قهرمان دوست‌داشتنی و هیجان‌انگیز فیلم‌های قبلی به کاراکتر حال‌به‌هم‌زن و مضحکی تبدیل شده که هروقت دهان باز می‌کند موهای تن‌تان سیخ می‌شود. زنومورف‌ها که تا قبل از این فیلم، یکی از وحشتناک‌ترین بیگانه‌های فضایی سینما بودند، در اینجا آن‌قدر بد کارگردانی شده و مورد استفاده قرار می‌گیرد که تمام جذابیت و شگفتی‌شان را از دست می‌دهند. داستان فیلم که همیشه با وجود اینکه در آینده‌های دور جریان داشت، اما باورپذیر بود، در اینجا به حدی سرسری به نگارش درآمده که واقعا بعضی‌وقت‌ها متعجب می‌شوید که چگونه چنین فیلمنامه‌ای چراغ سبز گرفته است. بماند که لازم نیست بگویم وحشت کیهانی استخوان‌سوزِ قسمت‌های قبلی با یک سری بگومگوهای مثلا بامزه‌ی بین کاراکترها عوض شده است و هیس‌هیس کردن‌های بیگانه‌ها هم جای خودشان را با غرش و زوزه داده‌اند. «رستاخیز» طوری به بیراهه رفته است که اصلا نمی‌توانید باور کنید این مجموعه در قسمت‌های قبلی چه برو و بیایی داشته است و حالا به چه فاجعه‌ای تبدیل شده است. همه‌چیز طوری قمر در عقرب است که گویی ژان پی‌یر-ژونه در مقام کارگردان، فیلم‌های قبلی را اصلا ندیده است، چه برسد به مطالعه‌ی دقیق آنها برای بیرون کشیدن خصوصیاتشان و انتقالشان به فیلم خودش.

دلیلش اما طبق معمول به یک موضوع برمی‌گردد: دنباله‌سازی‌های کاملا غیرضروری. چرا «بیگانه‌ها» به چنین دنباله‌ی شاهکاری تبدیل شد؟ چون کسی دستور ساختش را نداده بود. جیمز کامرون فیلمِ ریدلی اسکات را دیده بود، آن را دوست داشت و علاقه داشت که دنباله‌ای برای آن بسازد. همین علاقه و پافشاری روی ساخت دنباله بود که باعث شد کامرون خلاقیت‌های خود را تزریق دنیای ریدلی اسکات کند و چیزی نو خلق کند. چرا «بیگانه ۳» نتوانست موفقیت دنباله‌ی قبلی را تکرار کند؟ چون این‌بار این استودیو بود که بعد از موفقیت تجاری قسمت دوم، تصمیم گرفت به هر ترتیبی که شده قسمت سوم را بسازد و قبلا توضیح دادم که فیلمنامه‌ی نهایی از روی چندین و چند ایده‌ی عجیب و غریب مختلف شکل گرفت و نه تنها فیلمبرداری با فیلمنامه‌ای نصفه و نیمه آغاز شد، بلکه استودیو هم آن‌قدر در کارِ دیوید فینچر دخالت کرد که او را کلافه و عاصی‌اش کردند. خوشبختانه «بیگانه ۳» به لطف داشتن فیلمنامه‌ای در حس و حالِ قسمت‌های قبلی و همچنین رعایت تم دنیای «بیگانه» و بهره‌گیری از کارگردانی کاربلد مثل فینچر توانست اثر قابل‌قبولی از آب در بیاید. اما «رستاخیز» هیچ‌کدام از موتیف‌های تصویری و داستانی مجموعه‌ را رعایت نمی‌کند و تعجبی هم ندارد که چرا این‌قدر غیربیگانه احساس می‌شود. اگرچه بالاتر از عصبانیت «رستاخیز» را عمل شنیع نامیدم و گفتم باید از صفحه‌ی روزگار حذف شود، اما وقتی ساختار تهیه‌ و تولید آن را با فیلم‌های قبلی و بعدی‌اش مقایسه می‌کنیم می‌بینیم که چندان بی‌خاصیت هم نیست و می‌توان از آن به عنوان مثال فوق‌العاده‌ای برای توصیف سیستم دنباله‌سازی‌های خوب و بد استفاده کرد. اینکه رعایت چه لازمه‌هایی باعث می‌شود که یک دنباله به شاهکار سینما تبدیل شود و دیگری به یک فیلم بسیار ضعیف غیرقابل‌تحمل.

«رستاخیز» داستانگویی سرراست اما تاثیرگذار و عمیق مجموعه را با چیزی شلخته و خنده‌دار عوض کرده است

مشکلاتِ «رستاخیز» از همان خلاصه‌قصه‌‌ی فیلم آغاز می‌شود: الن ریپلی بازمی‌گردد. ریپلی در پایان «بیگانه ۳» با فدا کردن جان خودش برای جلوگیری از افتادنِ بیگانه دست کمپانی وی‌لند-یوتانی به شکل فوق‌العاده‌ای مُرد و قوس شخصیتی‌اش را کامل کرد. وقتی جاس ویدن به عنوان نویسنده‌ی «رستاخیز» انتخاب شد، او قصد داشت نیوت را به شخصیت اصلی این فیلم تبدیل کند. اما از آنجایی که استودیو فکر می‌کرد ریپلی مهم‌ترین نماد این سری است و در فروش فیلم تاثیرگذار خواهد بود، ویدن را مجبور کردند تا ریپلی را جای نیوت زنده کند. اتفاقی که همان‌جا سند مرگ فیلم را امضا کرد. اینکه دانشمندان کمپانی موفق شده‌اند کلونِ ریپلی را حدود ۲۰۰ سال بعد از پایان «بیگانه ۳» بسازند، از آن ایده‌هایی است که به درد فیلم‌های کامیک‌بوکی می‌خورد، نه علمی‌-تخیلی واقع‌گرایانه‌ای مثل «بیگانه». مخصوصا با توجه به اینکه ترکیب دی‌ان‌ای ریپلی با زنومورف باعث شده که کلون ریپلی قابلیت‌های زنمورف‌ها را به ارث ببرد و از قدرت و چاپکی و تمرکز فرابشری بهره ببرد. نتیجه کاراکتری شده که کیلومترها با بازمانده‌ی جسوری که عاشقش شده بودیم فرق کرده است. جای او را شخصیت بلاتکلیفی گرفته که هر از گاهی چندتا تک‌جمله می‌پراند که خفن‌بودنش را نشان بدهد. کلون ریپلی فاقد تمام چیزهایی است که شخصیت اصلی فیلم‌های قبلی را به یکی از به‌یادماندنی‌ترین شمایل فرهنگ عامه تبدیل کرده بود. اگر ریپلی در فیلم‌های قبلی بازمانده‌ی درهم‌شکسته و افسرده و خسته‌ای بود که با وجود تمام اینها به دویدن ادامه می‌داد، شبیه‌ترین چیزی که می‌توانم برای توصیف او در این فیلم پیدا کنم، نسخه‌ی نفرت‌انگیزِ آلیس در فیلم‌های «رزیدنت ایول» (Resident Evil) است. با این تفاوت که آلیس یکی از ویژگی‌های مثبت آن فیلم‌هاست. چرا که شخصیت‌پردازی دیوانه‌وارش به لحن و دنیای آن فیلم‌های می‌خورد. اما در «رستاخیز» همه‌چیز به خراب شدن تمام خاطراتی که با ریپلی داشتیم منجر شده است.

Alien Rsurrection

نقشه‌ی جاس ویدن از این تصمیم، قابل‌قبول است. او قصد داشته از طریق این داستان، مرحله‌ی بعدی رابطه‌ی ریپلی با بیگانه‌ها را بررسی کند. برخلاف فیلم‌های قبلی، ریپلی در «رستاخیز» کاملا از بیگانه‌‌ها وحشت ندارد و متنفر نیست. از آنجایی که دی‌ان‌ای بیگانه‌ها با او ترکیب شده، او در واقع موجودی بین‌نژادی است که بیگانه‌ها را به عنوان فامیل‌های خودش می‌بیند. ظاهرا ویدن از این طریق قصد داشته تا ریپلی را در شرایط شگفت‌انگیزی قرار بدهد. کسی که تمام زندگی‌اش توسط بیگانه‌ها به گند کشیده شده بود و به لطف آنها از وقتی به روی سیاره‌ی بیگانه‌ها فرود آمد تا روز مرگش، یک روز خوش ندیده بود، حالا خود را در موقعیتی پیدا می‌کند که کم و بیش یکی از آنها محسوب می‌شود. خود را در موقعیتی پیدا می‌کند که حتی بعد از مرگ هم به آرامش نرسیده است. در عوض نه تنها چشمانش را باز دوباره در جایی باز می‌کند که بیگانه‌ها حضور دارند، بلکه این‌بار خود ویژگی‌های آنها را با خود حمل می‌کند و برخلاف گذشته نسبت به آنها احساس ترحم و نزدیکی می‌کند. این کانسپت شاید اگر با ظرافت مورد بررسی قرار می‌گرفت می‌توانست به داستان قابل‌توجه‌ای تبدیل شود، اما چنین اتفاقی نیافتاده است. این کانسپتِ خیلی جدی‌ای است، اما «رستاخیز» فیلم بسیار بی‌قید و بند و بی‌پروایی است که چپ و راست کاراکترهایش را مجبور به انداختن تیکه‌های بامزه می‌کند که بامزه‌نبودن آنها کار را خراب‌تر هم کرده است.

«رستاخیز» کلکسیونی از صحنه‌ها و اتفاقاتی است که یکی از یکی بی‌هدف‌تر و مضحک‌تر هستند. برخلاف فیلم‌های قبلی که زمان زیادی را به غوطه‌ور کردن تماشاگر در وحشت کیهانی‌شان اختصاص می‌دادند، این فیلم به مقدمه‌چینی و تعلیق‌آفرینی و انسجام روایی اعتقاد ندارد. مثلا در یکی از صحنه‌ها ریپلی با توپ بسکتبال یک دزد فضایی (با بازی ران پرلمن) را دست می‌اندازد و بعد با نیش‌خندی بر لب، توپ را از راه دور بدون اینکه به سبد نگاه کند شوت می‌کند و گل می‌کند. یا فیلم شامل دانشمند دیوانه‌ای می‌شود که ظاهرا بدجوری عاشق بیگانه‌هاست و چپ و راست آنها را با لحن خنده‌داری «زیبا» خطاب می‌کند و از پشت شیشه‌ی محافظ، جلوی آنها ادا و اطوار در می‌آورد. در صحنه‌ی دیگری یک بیگانه از پشت سر ،مغز ژنرال کشتی فضایی محل وقوع فیلم را سوراخ می‌کند. ژنرال مذکور قبل از مُردن، انگشتش را داخل جمجمه‌اش می‌کند، بخشی از مغزش را بیرون می‌آورد، با نگاهی متعجب آن را بررسی می‌کند و بعد تازه تصمیم می‌گیرد تا بمیرد. صحنه‌ی دیگری در اوایل فیلم است که تکلیف‌تان را با تمام فیلم روشن می‌کند؛ جایی که یکی از دزدان فضایی توسط نگهبانی از پشت غافلگیر می‌شود. حدس بزنید او برای خلاص شدن از این موقعیت چه کار می‌کند؟ همین‌طوری که دستشانش را بالا گرفته است، به سقف شلیک می‌کند، گلوله‌ی شلیک شده دو بار روی منحنی‌های سقف کمانه ‌می‌کند و بعد به سر نگهبان پشت سرش برخورد می‌کند. یا در صحنه‌ی دیگری یکی از میزبانانِ بیگانه متوجه می‌شود که جست‌برستر قرار است از سینه‌اش به بیرون بجهد. پس از این موقعیت استفاده می‌کند، شروع به دویدن به سمت یکی از آدم‌بد‌های داستان می‌کند، سر او را به سینه‌اش می‌چسباند تا وقتی جست‌برستر بیرون پرید، علاوه‌بر سینه‌‌ی خودش، مغز این مرد را نیز سوراخ کند. «رستاخیز» سرشار از چنین صحنه‌هایی است که شاید در یک بی‌مووی بی‌نام و نشان که قصد پارودی «بیگانه» را داشته است جواب می‌دادند، اما روبه‌رو شدن با فیلمی به این حد خنده‌دار به عنوان دنباله‌ی مستقیم این مجموعه غیرقابل‌قبول است.

مشکل اساسی بعدی فیلم این است که خیلی طول می‌کشد تا واقعا شروع شود. بیش از ۴۰ دقیقه از این فیلم ۲ ساعته زیادی است. در ۴۰ دقیقه‌ی ابتدایی فیلم هیچ‌ اتفاق مهمی نمی‌افتد. تازه بعد از ۴۰ دقیقه، داستان اصلی که مربوط به آزادی بیگانه‌ها در کشتی فضایی و تلاش ریپلی و دار و دسته‌اش برای مبارزه و فرار است آغاز می‌شود. یعنی اگر شما از صحنه‌ی فرار بیگانه شروع به دیدن فیلم کنید، هیچ چیزی را از دست نمی‌دهید و فقط با حذف کردن ۴۰ دقیقه چرندیاتی بی‌سروته به خودتان لطف بزرگی می‌کنید. اما در نهایت مسئله‌ای که فاتحه‌ی این فیلم را برایم خواند نحوه‌ی به تصویر کشیدن بیگانه‌ها و پایان‌بندی‌اش بود. زنومورف‌ها در سه قسمت اول به ندرت به تصویر کشیده می‌شوند. آنها موجودات شکارچی بی‌نظیری هستند که هیچ‌وقت جلوی رویمان جولان نمی‌دهند، بلکه فقط سربزنگاه قربانی‌هایشان را غافلگیر می‌کنند و دوباره در کانال‌های هواکش‌ و فضای خالی بالای سقف‌ها و سایه‌ها ناپدید می‌شوند. «رستاخیز» اما با به تصویر کشیدن آزادانه و بیش از اندازه‌ی آنها، تمام شکوه و ابهت و راز و رمزشان را نابوده می‌کند. خودتان حساب کنید؛ بیگانه‌ها در این فیلم حکم حیواناتی را دارند که زندانی هستند و مورد آزمایش قرار می‌گیرند. برخلاف فیلم‌های قبلی که بیگانه‌ها را به عنوان موجوداتی کاملا غیرقابل‌کنترل به تصویر می‌کشیدند، در «رستاخیز» با آنها همچون حیوانات خانگی رفتار می‌شود. من عاشق طراحی زنومورف‌ها هستم و از نگاه کردن بهشان خسته نمی‌شوم، اما این به این معنی نیست که باید آنها را مثل دیگر کاراکترها به تصویر بکشید.

«رستاخیز» کلکسیونی از صحنه‌ها و اتفاقاتی است که یکی از یکی بی‌هدف‌تر و مضحک‌تر هستند

اما کل فیلم یک طرف، ۱۵ دقیقه‌ی پایانی‌اش و پرده‌برداری از آن هیولای هیبریدی افتضاح که ترکیبی از انسان و زنومورف است هم یک طرف. شخصا نمی‌دانم برای توصیف طراحی افتضاح این هیولا باید از چه صفاتی استفاده کنم. بیگانه‌ی طراحی شده توسط ریدلی اسکات و اچ. آر. گایگر را بردارید و تمام ویژگی‌هایی را که آن را به چنین هیولای منحصربه‌فردی تبدیل کرده است، حذف کنید. یکی از اصلاحاتی که ریدلی اسکات به طراحی گایگر وارد کرد، حذف کردن چشمانِ بیگانه بود. چون چشم‌ها دریچه‌ای به درون احساسات جانوران هستند و بی‌چشم بودن آنها کاری می‌کرد تا هیچ‌وقت نتوانیم حدس بزنیم چه چیزی در ذهن آنها می‌گذرد و در نتیجه این موضوع به حس و حالِ غیرزمینی‌شان افزوده بود. این هیولای جدید اما نه تنها چشم دارد، بلکه چشمان خیلی خیلی درشتی هم دارد. صحنه‌ای در انیمیشن «شرک» (Shrek) است که شرک گربه چکمه‌پوش را در تیمش قبول نمی‌کند و گربه‌ چکمه‌پوش کلاه‌اش را در می‌آورد، چشمانش را گرد می‌کند و به‌طرز بسیار معصومانه‌ای به شرک زل می‌زند. دلِ شرک کباب می‌شود و راضی به همراهی گربه با گروهشان می‌شود. خب، قیافه‌ی هیولای پایانی «رستاخیز» در همه حال شبیه به گربه چکمه‌پوش در آن صحنه است. او غم‌انگیز و ناراحت به نظر می‌رسد و به جای اینکه با دیدن او وحشت کنیم، شخصا فکر کردم با عروسک یک برنامه‌ی کودکانه طرف هستم. برخی دیگر ممکن است آن را شبیه اسکلتِ پیرمردی ببینند که بعد از سال‌ها از زیر خاک بیرون آمده و قصد دارد از فرزندان ناخلفش که او را در آسایشگاه سالمندان رها کرده بودند انتقام بگیرد! آره، می‌دانم دارم شروع به چرت و پرت‌گویی می‌کنم. اما تقصیر من نیست. یک نگاه به این موجود زشت و افتضاح بیاندازید تا شما هم عقلتان را مثل من از دست بدهید. همه‌چیز درباره‌ی این هیولا بی‌معنی و مفهوم و مسخره است. از نحوه‌ی به دنیا آمدنش که با کشتنِ ملکه‌ی زنومورف‌ها همراه می‌شود گرفته تا رابطه‌ی مادر و فرزندی بین ریپلی و او و در نهایت مرگش که از طریق کشیده شدن تمام بدنش از سوراخ بسیار کوچکی روی پنجره‌ی فضاپیما صورت می‌گیرد!

بزرگ‌ترین مشکل «رستاخیز» که آن را از هم پاشیده است، تضاد بزرگِ لحنِ فیلمنامه و کارگردانی است. کاملا مشخص است که جاس ویدن هنگام نوشتن سناریو، یک بی‌مووی کامیک‌بوکی را در ذهن داشته است. کاملا مشخص است که این فیلمنامه با در نظر گرفتنِ فیلم‌های ترسناکِ کله‌خراب و دیوانه‌وارِ دهه‌ی هشتادی به نگارش درآمده است. فیلم‌هایی که از نظر کاراکتر و داستان تعطیل هستند و روی ست‌پیس‌های خونین و جنون‌آمیز تمرکز می‌کنند. خب، طبیعتا قبل از هرچیز باید جاس ویدن را بازخواست کرد که چرا فیلمنامه‌ای نوشته که لحنش در تضاد مطلق با فیلم‌های افسرده و عبوس قبلی مجموعه قرار می‌گیرد. اما اگر این فیلمنامه با هدف ساختن پارودی «بیگانه» به اجرا در می‌آمد، شاید کماکان یک بیگانه‌ی واقعی نمی‌بود، اما حداقل پتانسیل این را داشت که به نسخه‌ی بامزه و سرگرم‌کننده‌ای از مجموعه تبدیل شود. ولی مشکل این است که کارگردان سعی کرده تا این فیلمنامه را تا آنجا که امکان دارد جدی به اجرا در بیاورد. همین شده که با چنین نتیجه‌ی بدی طرف هستیم. از یک طرف فیلمنامه پر از کاراکترهای اغراق‌شده و دیالوگ‌های مسخره و صحنه‌های اکشنِ دیوانه‌وار است و از طرف دیگر تمام اینها به حدی جدی و سیاه به تصویر کشیده می‌شوند که نتیجه به فیلمی در جنگ با خودش منجر شده است. «رستاخیز» از آن فیلم‌هایی است که اگر خودتان را هم بکشید، نمی‌توانید با حتی یک عدد تصمیم درست در طول آن مواجه شوید. تک‌تک لحظات این فیلم  نه تنها چیزی به این مجموعه اضافه نمی‌کند، بلکه تمام لذتی که با فیلم‌های قبلی برده بودیم را هم زهرمارمان می‌کند. «بیگانه: رستاخیز» از آن فیلم‌هایی است که فیلم‌های بد در مقابلش خوب به نظر می‌رسند. فیلمی که شخصا حاضرم زیرِ خون اسیدی زنومورف‌ها دوش بگیرم، اما آن را دوباره تماشا نکنم!


تهیه شده در زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده