نقد فیلم رها شده (Ghosted) | آنا د آرماس در یک کمدی اکشن
بیمقدمه بگویم: رهاشده افتضاح است! در هر زمینهی قابلتصوری به شکل خجالتآوری لنگ میزند. ایراداتاش آنقدر بدیهی و واضحاند که دادِ سهلگیرترین تماشاگران را درمیآورند، و برخی لحظاتاش آنقدر بد اند که آدم دچار شرم نیابتی میشود! این فیلمی است که ظاهرا میخواهد کمدی، رمانتیک، و اکشن باشد؛ اما در سراسر روایتاش کمتر شوخی بامزهای دارد، لحظهی احساسبرانگیزی نمیسازد، و حتی یک صحنهی اکشن موثر خلق نمیکند.
آزاردهندهترین ویژگی رهاشده اما شکست مفتضحانهی متن و اجرایش در دستیابی به نتیجهای قابلتماشا نیست... مسئله اینجا است که در سراسر اثر، انگیزه یا تلاشی هم برای رسیدن به مقصدی متفاوت با فاجعهی صوتی و بصری کنونی پیدا نمیکنیم! تماشای فیلمی مثل رهاشده آدم را به این فکر وامیدارد که آیا در میان تمام اعضای تیم ساخت چنین چیزی، حتی یک نفر هم حاصل بهتری برای کارش متصور بودهاست؟!
مگر ممکن است بازیگرانی با کارنامه و تواناییهای کریس ایوانز و آنا د آرماس تشخیص ندهند که در صحنههای مشترکشان سر سوزنی شیمی یا ارتباط باورپذیری وجود ندارد؛ و در چنین شرایطی «تنش جنسی»ای که شخصیتهای فرعی به شکل بیمزهای مدام از آن دم میزنند، تا چه حد ابلهانهای پرت و بیربط بهنظرمیرسد؟ مگر میشود نویسندگان کمدیهای بزرگسالانهی بیکلهای مثل زامبی لند (Zombieland) و ددپول (Deadpool)، شوخیهای لوس و جُکهای بلاهتبار فیلم را بامزه تلقی کردهباشند؟!
مگر میشود فیلمسازی که در کارنامهاش سابقهی اجرای نامبرهای موزیکال را دارد، از نورپردازی بیروح، دکوپاژ سرسری، منطق تلهفیلموار و ترکیببندی شلختهی نماهای فیلماش بیاطلاع باشد؟... آیا کسانی دور هم جمعشدهاند که بهترین فیلمی که میتوانند را بسازند، و حاصل چنین پدیدهای شدهاست؟! یا اعضای سرشناس تیم تولید فیلم، درحالیکه یک چشمشان روی رقم درشت قراردادهاشان خیره مانده، با چشم دیگرشان وقایع صحنهی فیلمبرداری را بیعلاقه پیگیری میکردهاند؟!
حضور کریس ایوانز و آنا د آرماس، تنها دلیلی است که گروه بزرگی از تماشاگران را به فشار دادن دکمهی پخش «محتوا»ی جدید «اپلتیویپلاس» راضی، و فیلم را به صاحب بهترین افتتاحیهی تمام عمر این سرویس استریمینگ تبدیل کرد؛ اما رهاشده اتفاقا از همین مرحلهی انتخاب بازیگران اصلی آسیب شدیدی دیدهاست! این حتی فیلمی نیست که بشود به واسطهی حضور یک یا دو بازیگر شاخص و جذابیتهای مستقل نقشآفرینیشان تحملاش کرد... چون هردوی نقشهای محوری فیلم انتخاب بازیگر غلطی دارند؛ و هیچیک از دو نام بزرگ اصلی حریف جبران فرسنگها دوری انکارناپذریرشان از شرح یکخطی نقشها نمیشوند.
این حتی فیلمی نیست که بشود به واسطهی حضور یک یا دو بازیگر شاخص و جذابیتهای مستقل نقشآفرینیشان تحملاش کرد... چون هردوی نقشهای محوری فیلم انتخاب بازیگر غلطی دارند
شخصیت اصلی فیلم یعنی کول، کشاورزی است که به تاریخ علاقه دارد؛ و روزهایش را به کار در مزرعهی پدری میگذراند. سیدی هم زن جذاب و پرمشغلهای است که درنهایت جاسوس سازمان اطلاعاتی آمریکا ازآبدرمیآید. اگر انتخاب بازیگران نقشهای دو شخصیت را مبتنی بر همین تعاریف یکخطی به هر تماشاگری بسپریم، بعید است از کریس ایوانز و آنا د آرماس اسمی ببرد! درواقع، گویی در همین گام انتخاب بازیگر هم اولویت سازندگان، نه پیداکردن مناسبترین گزینه برای خصوصیات نقشها، که وزن و بارِ تبلیغاتی دهنپرکن نامهای محبوب ایوانز و د آرماس بودهاست.
رهاشده فیلمی است که در همهی ابعاد به «مفرح بودن» بهعنوان توجیهی برای کیفیت نازلاش چنگ میزند. فارغ از فاصلهی نجومی این ادعا با چیزی که برای تماشا مقابل ما است، هیچ شکلی از سرگرمکنندگیِ پاپکورنی در هیچ اثری در تاریخ سینما، جایگزینی برای «باورپذیری» دستوپا نکردهاست! سینما، هنر تجسم واقعیتی ساختگی مقابل چشمان تماشاگر است؛ و این واقعیت، هراندازه هم که خارقالعاده و دستنیافتنی، باید در تماس با ادراک تماشاگر، باورپذیر شود.
در نتیجه اگر کول، کشاورزی سادهدل و خوشقلب است، باید پیش چشمان تماشاگر واجد خصوصیاتی متناسب با همین شرح ساده شود. مهم نیست اگر حتی یک فریم هم از مشغولیت او به کارش نبینیم... اما باید لابهلای رفتار و گفتار و حضور شخصیت، چنین کیفیتی را پیدا کنیم. سیدی اگر جاسوس است، اگر رند است، اگر فریبنده است، باید در مجموعهای از خصوصیات پیدا و پنهان شخصیت، چنین ظرفیتی را تشخیص دهیم...
اگر هم فیلم لحنی کمیک یا رویکردی پارودیک دارد، و اگر بنا است تضاد خصوصیات شخصیتها با موقعیتهای شغلیشان، کیفیتی هجوآمیز بیابد، لازم است در متن و اجرا پرداختی متناسب با چنین رویکردی شاهد باشیم. نمیشود استاندارد دوگانهای وضع کرد؛ تا هرجا دلمان خواست به سمت واقعیت حرکت کنیم و هرجا در بهتصویرکشیدن قانعکنندهی ایدههامان شکست خوردیم، به ریسمان ژانر، و توجیهِ سرگرمکنندگی سهلگیرانه متوسل شویم!
کریس ایوانز هرقدر هم که تلاش کند لایهای از خنگی و سادهلوحی را روی شمایل اغراقآمیز «کاپیتان آمریکایی»اش بکشد، با آن هیکل تراشخورده و ظاهر بهشدت آراسته، به ابتداییترین خصوصیات نقش نزدیک هم نمیشود؛ و حاصل به تعدادی از دافعهبرانگیزترین دقایق حضور او مقابل دوربین فیلمبرداری میانجامد! اما اگر اجرا را کنار بگذاریم و متن را تنها معیار برای قضاوت خصوصیات شخصیتها فرض کنیم، تکلیف کول روشنتر بهنظرمیرسد...
«کشاورزی میانسال، دلشکسته، کمهوش و فراموشکار؛ که به شکل ناسالمی مجذوب زنی اغواگر میشود»، از همان جنس مردانی است که رت ریس و پاول ورنیک به نوشتن از زاویهی دیدشان عادت دارند! مشابه کلومبوسِ (جسی آیزنبرگ) مجموعهی زامبی لند، یا اصلا خودِ وید ویلسونِ (رایان رینولدز) ددپولها. شخصیتهای عجیبوغریب و طردشدهای که قضاوت عمومی از نقایص ظاهری و رفتاریشان جان میدهد برای پرداخت کمیک و هجوآمیز.
در رهاشده هم، استفادهی عجیب کول از اپلیکیشن ردیاب برای پیدا کردن پیشپاافتادهترین اشیای دور و برش، دلباختن بچهگانه و نابالغ او به سیدی در همان قرار اول، و درگیری وسواسآمیز ذهنیای که پس از آن میآید، همهگی نشانههایی هستند از همین قضاوت کمیک نسبت به رفتار غیرطبیعی کاراکتر؛ که میتوان تصور کرد به شکل هدفمندی در فیلمنامه مورد توجه قرارگفتهاند... اینکه مردانگیِ بینقص شمایل کریس ایوانز را بهعنوان پوستهی بیرونی چنین شخصیتی انتخاب کنیم، شاید میشد در شرایطی دیگر و زیر نظر بازیگردانی کاربلد، به پرفورمنسی جالب منتج شود؛ اما تماشای فقط ده دقیقه از رهاشده کافی است تا متوجه شویم در ساختهی تازهی فلچر از این اخبار نیست!
قصد ندارم از تقصیر نویسندگان در رسیدن فیلم به نتیجهی خجالتآور کنونی کم کنم! اما با دقت به متریال روی کاغذ، میتوان جهتگیری اجراییِ دیگری را تصور کرد؛ که به کمک آن، میشد ایدههای احمقانه و عجیب فیلم درون یک نظام سبکی و لحنی درست، توجیه بهتری پیدا کنند. برای مثال، اجرای بیسلیقهی فلچر و ایوانز در صحنهی معرفی ایدهی ردیابی صندوق پول خرد (!)، جای افشای جوهرهی اغراقآمیز این ایده به شکلی که برای تماشاگر بامزه باشد، آن را عملی معمولی و طبیعی تصویر میکند؛ و از این طریق ماهیت عجیب خود ایده را حتی ابلهانهتر جلوه میدهد!
اما وضعیت برای آنا د آرماس و سیدی، از کول هم بدتر است! نقشی که بنا است بازتولید «بیوهی سیاه» باشد -و اصلا در ابتدا خود اسکارلت جوهانسون برای ایفای آن انتخاب شدهبود- به یکی از بدترین نمونههای «زن مرموز و فریبنده» در این سالهای سینمای جریان اصلی آمریکا این تبدیل میشود! اصلا همین «مرموز و فریبنده» را هم صرفا با توسل دوباره به تخیل و تلاش برای تصور آنچه در ذهن نویسندگان میگذشته، میشود تشخیص داد! چیزی که روی تصویر میبینیم اما -در قالب یکی از بدترین بازیهای تمام کارنامهی د آرماس- نه رمزی دارد و نه فریبی!
سیدی ظاهرا قرار بوده چنین خصوصیاتی داشتهباشد: ترومایی مزاحم را بهعنوان نشانی از گذشتهای تاریک با خود حمل کند، در مواجههی اولیه با کول، ساده اما جذاب بهنظربرسد، لایهای اسرارآمیز از هویتی پنهان روی تکتک لحظات حضورش سایه بیندازد، با افشای شغل اصلی و هویت حقیقیاش مایهی بهت شخصیت اصلی و تماشاگر شود، و نهایتا بهعنوان یک قهرمان اکشن، صحنههای پر زدوخورد فیلم را روی دوش خودش بکشد...
اگر پس از یک مرتبه تماشا بتوانید برای نسخهای که این فیلم از «ماموریتی سِری برای نجات جهان» ارائه میدهد، حتی یک ویژگی تمایزبخش ذکر کنید، دستاورد بزرگی داشتهاید!
د آرماس اما در نمایش تکتک این خصوصیات شکست میخورد! فقدان پیچیدگی روانشناختی در چنین فیلم نازلی را که نمیتوان تماما به گردن بازیگر انداخت؛ اما نه فریبندگی نخست، نه بامزگی لازم برای فصول کمدی-رمانتیکوار ابتدایی فیلم، نه جدیت لازم برای تصویر کردن شغل پیچیده و سرد شخصیت، و نه حضور فیزیکی ضروری برای باورپذیر شدن او در صحنههای اکشن، در پرفورمنس خشک، مکانیکی و بیروح د آرماس موجود نیستند! اینکه او با شکنندگی فانتزی و معصومیت ظاهریاش، به دور از کاریزما و جذابیت اروتیک یک فم فتال تیپیک، اصلا مناسب چنین نقشی نیست، به کنار... اما نچسب جلوهدادن تمام ابعاد وجود یکی از محبوبترین ستارههای حال حاضر هالیوود را هم باید دستاورد قابلتوجه سازندگان رهاشده دانست!
عدم تناسب حداقلی دو بازیگر با خصوصیات نقشهاشان، مفهومی مثل «شیمی» را چنان دور از انتظار جلوه میدهد که آدم بابت اشاره به آن هم حس ناجوری پیدا کند! همین است که وقتی جایی از اولین قرار دو شخصیت، کول در اشاره به همکلامی کوتاهشان، به قصد خداحافظی با سیدی میگوید: «خب...این عالی بود»، فیلم میتواند به شکلی ناخواسته یکی از بلندترین خندههاش را از تماشاگر بگیرد! و وقتی در ادامه و پس از مشتی صحنهی مثلا رمانتیک اما بهغایت ملالآور دیگر، دو شخصیت برای جداشدن از یکدیگر آماده نیستند؛ میفهمیم فیلم و روایتاش یک راه را میروند، و تجربهی ما راه دیگری!
هرآنچه در ادامهی فیلم میآيد هم به شکلی قابلانتظار جز در تایید این برداشت نیست. برای مثال از خودتان بپرسید داستان (؟) رهاشده در اصل چیست؟ اگر پس از یک مرتبه تماشا بتوانید برای نسخهای که این فیلم از «ماموریتی سِری برای نجات جهان» ارائه میدهد، حتی یک ویژگی تمایزبخش ذکر کنید، دستاورد بزرگی داشتهاید! چنین تلاشی اما حتی پس از تجزیه و تفکیک جزئیات داستانی فیلم هم به پاسخ رضایتبخشی نمیرسد... چون قصه در نگاه نویسندگاناش هم از «گیر افتادن اتفاقی یک آدم اشتباهی در ماجرایی که شامل رابطهای عاشقانه، یک شرور غیرآمریکایی و یک سلاح کشتار جمعی خطرناک میشود» فراتر نبوده است! تفاوتاش این است که جای تیپیک زن و مرد عوض شدهاست؛ که خب بپذیرید هرچه نباشد از منظر فرهنگی بهروز است!
اگر بنا است آثار تکراری و نخنمایی مثل رهاشده ساختهشوند، سپردن تمام فرایند نگارش فیلمنامه و طراحی اجرایی فیلم به یک اپراتور دقیق غیرانسانی، اتفاقا انتخاب جالبتری بهنظرمیرسد!
به همین دلایل است که رهاشده درنهایت بهانهی مناسبی میشود برای پرداخت به بحث داغ این روزهای رسانههای سینمایی دربارهی حد و میزان دخالت هوش مصنوعی در آیندهی هنر هفتم.
همیشه وقتی دربارهی خطر واگذاری هدایت خلاقانهی تولیدات سینمایی به یک مصنوع شبیهسازیشده صحبت میشد، در عین درک نگرانی منتقدان این سِیْر ظاهرا اجتنابناپذیر، بدبینی به سرنوشت خلاقیت انسانی در افق دِستوپیایی تصویرشده برای آیندهی سینما را به شکلی طعنهآمیز دور از واقعیت میدانستم!... نه به این دلیل که حذف خالق انسانی، و همهی ظرایف عاطفی و نقایص منحصربهفردش در مسیر خلق یک اثر هنری را مسئلهای ماهیتا مثبت تلقی کنم... صرفا باور ندارم که تولیدات سیستماتیک و صنعتی سینمایی، قرار است با ورود هوش مصنوعی تغییری بنیادین را در پروسهی شکلگیریشان تجربه کنند!
صنعت سرگرمی آمریکا سالها است از الگوها، چارچوبها، قوانین و معیارهایی برای پر کردن سبد محتوای سالانهاش استفاده میکند که با فرایند خلاقانهی هنری اشتراکات زیادی ندارند! فارغ از ساختارهای ژنریک داستانگویی و اصول تبیینشدهی تکنیکی که مورد پذیرش اکثریت آثار قصهگوی سینمایی بوده و هستند، مدتها است طرحهای جوابپسدادهی تجاری، ابزارهای تحلیل آماری، و ترندهای فرهنگی و اجتماعی، در تعیین مختصات و سروشکل تولیدات جریان اصلی، بر انتخاب و تمایل شخصی هنرمندان ارجح بودهاند...
مگر در همین جهان پیش از فراگیری هوش مصنوعی، یادداشتهای تجویزی تهیهکنندگان اجرایی و چشمهای ناظر سهامداران شرکتهای فیلمسازی، از کلیاتی مثل جهتگیری تولیدات یک سال سینمایی مشخص، تا جزئیاتی مانند سبک بصری و تعداد جوکهای هر بخش از روایت یک فیلم ابرقهرمانی را تعیین نکردهاند؟ مگر سرویسهای استریمینگ همین حالا هم تحلیل دادههای مشترکانشان را برای تهیهی «محتوا»هایی با شانس توفیق بیشتر بهکارنمیگیرند؟ مگر جایگاه کارگردان در فرانچایزهای هالیوودی دههی اخیر، هرچهبیشتر به یک اپراتور بیاختیار نزدیک نشد؟ ورود هوش مصنوعی قرار است دقیقا کدام بخش این فرایند خلاقانهی اصیل و شخصی (!) را دچار تغییر کند؟!
آیا هوش مصنوعی نمیتواند فیلمنامهای بنویسد که شامل رابطهای عاشقانه، یک پلات جاسوسی با محوریت مافیای بینالمللی و سلاحی خطرناک، چند فصل تعقیبوگریز و زد و خورد در چند کشور آسیایی و اروپایی، و تعدادی جوک تکراری شود؟! آیا نمیتواند برای سکانسهای اکشن آن فیلمنامه، شاتلیستی تهیه کند که به اندازهی دکوپاژ دکستر فلچر خستهکننده و معمولی باشد؟! اگر بنا است آثار تکراری و نخنمایی مثل رهاشده ساختهشوند، سپردن تمام فرایند نگارش فیلمنامه و طراحی اجرایی فیلم به یک اپراتور دقیق غیرانسانی، اتفاقا انتخاب جالبتری بهنظرمیرسد!... بعید است نتیجهی کار به بدیِ زبالهی کنونی شود!
نظرات