نگاهی به سریال «مردگان متحرک»؛ فصل پنجم، اپیزود شانزدهم
هشدار: این مطلب داستان سریال و اپیزود شانزدهم را کاملا لو میدهد.
اپیزود نهایی فصل پنجم هم نجواکنان آمد و رفت و برخلاف انتظارها و مقدمهچینیهای ریز و درشتِ سازندگان، خبری از آن جیغ و فریاد و آتشبازیهایی که برایشان لحظهشماری میکردیم، نبود. این از یک طرف میتواند قابلقبول باشد و از سویی دیگر نه. چون حقیقتاش را بخواهید، حداقل ۵۰ درصد احتمال داده بودیم که در اپیزود نهایی شاهد جنگی تمامعیار بین الکساندریاییها و «گرگها» باشیم. بالاخره این چند اپیزود اخیر آنقدر روی شخصیتها و روابطشان زوم شده بود که مقداری تیراندازی و بکشبکش دور از ذهن به نظر نمیرسید. تازه، با فینالِ فصل پنجم هم طرف بودیم و اصولا فینالها باید بیبرو برگرد بترکانند. اما اینگونه نشد. این از سویی خوب بود؛ چون سازندگان زدند تمام رویاپردازیهایمان را با خاک یکسان کردند. اینکه اتفاقات کاملا در تضاد با فصلهای گذشته از آب درآمد و همین که سازندگان تلاش کردند کمی از کلیشههایشان فاصله بگیرند، خوشنودکننده است. اما مسئله این است که آنها موفق نشدند آنطور که در شان و خصوصیاتِ یک فینال است، ظاهر شوند. حالا که غیرمنتظره کار کردید، باید جای انتظاراتِ بینندگان را با چیزِ باحال دیگری پُر کنید. بله، اپیزود شانزدهم در حد یک قسمتِ میانهی فصلی راضیکننده، سطحبالا، شخصیتپرداز و هیجانانگیز بود. اما در حد یک فینال، آتشین و بینقص نبود.بگذارید با سکانس افتتاحیهی جنونآمیز این اپیزود شروع کنیم. درنهایت، چشممان به جمالِ دو نفر از اعضای گروه گرگها روشن شد. یکی آن موبلنده که یکجورهایی وراج بود و یکیدیگر که با چاقو از پشت حمله کرد. موبلنده در آن سکانس تنشزایی که با مورگان داشت به خاطر چند دلیل واقعا بهطرز موفقیتآمیزی اعصابخردکن بود؛ مقدمهچینی وحشتناکِ سازندگان در اپیزودهای قبل، چهرهی بیاحساسِ خودش و دیالوگهایی که بوی مرگ، دندانِ گرگ و خون میدادند. همهی اینها به علاوهی قرار گرفتن جانِ یکی از دوستداشتنیترین کاراکترهای سریال در خطر، موتور اپیزود را در همان دو دقیقهی نخست به نقطهی جوش رساند. سپس، مورگان را داشتیم که کاری کرد تا آنها تصور کنند با شکاری بیدستوپا و نادان طرف هستند و یکدفعه مثل بروسلی از جا پرید و درکمال ناباوری از آنها فقط با چندتا ضربهی چوب پذیرایی کرد.
خب، این سکانس در ظاهر هیچ مشکلی نداشت. من هم در نگاه نخست از شدت هیجان در پوستام نمیگنجیدم. اما راستاش، نویسندگان در معرفی آنتاگونیستهای مهمی مثل گرگها اگر خراب نکرده باشند، حداقل بهترین راه را انتخاب نکردند. گمان میکنم، سازندگان از این طریق میخواستند مقدارِ خفنبودن مورگان را بهیادمان بیاورند، ولی با این کار از میزان خطرناکی گرگها کاستند. اگر گرگها طوری دیگر معرفی میشدند و اگر وحشیگری و هوششان را از نزدیک روی فرد دیگری جز مورگان نظاره میکردیم، شاید خیلی بیشتر از قبل بهشان بها میدادیم و تهدیدشان را جدی میگرفتیم. نه، باور کنید من هم با تمام اینها هنوز از این موجودات هراس دارم. اما اگر مورگان آنها را اینقدر ساده تار و مار نمیکرد، با گرگهای ترسناکتری روبهرو میشدیم. البته آن تلهی هوشمندانهای که طراحی کرده بودند، از تاثیر این موجِ منفی کاست. همچنین باید در نظر گرفت که شاید چیزی که در این اپیزود از آن دو گرگ دیدیم، تمام حقیقتشان، نبوده باشد. شاید آن دو گرگ فقط اعضای گروهی بزرگتر هستند. شاید تا فصل بعد آنها تمام دور و اطرافِ الکساندریا را تلهگذاری کنند. شاید آنها در مبارزهی تکبهتک به راحتی شکست بخورند، اما استادِ غافلگیری باشند. چیزی که گوشهی کوچکی از آن را در این اپیزود هم دیدیم. جایی که دریل با آن تجربهاش هم ازشان رو دست خورد. روی هم رفته، «شاید»های زیادی در رابطه با گرگها وجود دارد و حالاحالاها باید به گمانهزنی ادامه دهیم. به هرحال هرچه بود، سازندگان موفق شدند با احساسِ ناآرامی بدرقهام کنند. اگر از لحظات افتتاحیه فاصله بگیریم، با نکاتِ اذیتکنندهتری از این اپیزود مواجه میشویم. راستاش داستان یکجورهایی روی آشتیهای دوباره، جبرانکردنها و تغییر دیدگاهها نسبت به یکدیگر از طریق یک عالمه خونریزی و خشونت تمرکز کرده بود. این وسط، کسانی مثل نیکولاس و گابریل را داشتیم که به خاطر کارهای نفرتانگیزی که انجام داده بودند، دل خوشی ازشان نداشتیم. اما هردو آنها در کمال ناباوری با روحیهی بخشندهی گروه ریک مواجه شدند. بالاخره گلن اگر مغز نیکولاس را هم منفجر میکرد، باز کاملا عادلانه و موردقبول میبود. نویسندگان ظاهرا در اینجا هم میخواستند ضدانتظارات قدم بردارند. اما اینکه هر دو نفر، اپیزود را زنده به پایان رساندند، جای سوال دارد. مخصوصا با در نظر گرفتن تمام دردسرهایی که آنها در این مدت برای گروه تراشیده بودند، این تصمیم از طرفی میتواند ناامیدکننده باشد. مگر اینکه نویسندگان قصد دارند بازماندگانمان را به مرحلهی بالاتری از شخصیتپردازیشان سوق دهند. برای مثال، با اینکه از آنها به عنوان «نهایت بازماندگان آخرالزمان» یاد میشود، اما هنوز مثل یک انسانِ عادی قبل از پایان دنیا، هر وقت لازم باشد، میتوانند از ریختن خونی بیشتر بهراسند. باید دید این مسئله در فصل بعد، دنبال میشود یا نه. نحوهی درگیری گلن و نیکولاس هم اصلا خوب کارگردانی نشده بود. تا آنجایی که من یادم میآید، نیکولاس، گلن را درحالی رها کرد که حداقل سه زامبی او را روی زمین محاصره کرده بودند. اما درنهایت بدون هیچ توضیحی گلن از آن مخمصهی غیرقابلدرک زنده بیرون آمد. همین لحظاتِ به ظاهر فراموششدنی اما حیاتی هستند که زنجیرهی اتمسفر و باورپذیری داستان را میشکنند و بیننده را ازآن موقعیت به بیرون پرت میکنند.
هدایت اتفاقاتِ دور و اطرافِ ریک وضعیت بهتری داشت. به ویژه وقتی تصاویر بین مردمی که از ریک دفاع میکردند و خودِ ریک که تفنگاش را در مغزِ آن زامبی شلیک کرد، کات میخورد. اینکه دیدیم میشون هیچ قصد بدی در بیهوشکردن ریک نداشته هم جالب بود. در حقیقت، برخلاف تمام گمانهزنیها میشون علاقهای به زندگی متمدن ندارد و فقط در آن صحنه تنها هدفاش نجات ریک بوده است. اینکه اعضای گروه اینقدر دیوانهوار به ریک و تمام تصمیماتاش اعتماد دارند، یکی دیگر از آن حرکتهای غافلگیرانهی نویسندگان بود. چون به شخصه احساس میکردم در ادامه شاهد یک جنگ داخلی بین اعضای گروه باشیم. در این میان، ترجیح میدادم با این وضعیتِ گلوبلبل، شاهد یک پایانبندی صلحآمیز و آرام باشیم، نه چیزی شبیه مرگِ زورگی رِگ و پیت. یا اینکه دیانا ثانیههایی بعد از مرگِ شوکآورِ همسرش، راه و روشِ مرگبارِ ریک را قبول میکند نیز در اثباتِ حقانیتِ ریک زیادهروی بود و از محدودهی باورپذیری بیرون زد و بیشتر درصدد ایجاد یک موقعیت زودگذرِ شورانگیز به نظر آمد. ظاهرا نویسندگان میخواستند کاری کنند تا دیانا بعد از پسرش، شوهرش را هم به خاطر بستن چشماناش روی بزدلی و بیعرضهگی مردم الکساندریا از دست بدهد تا واقعا به رهبری ریک ایمان بیاورد. حالا باید دید حکم نیکولاس و گابریل چه خواهد بود. آیا آنها به راحتی به گروه بازمیگردند یا شاهد یکجور زندان و مجازات خواهیم بود؟ سکانسِ کارول با پیت خیلی خوب بود. بهطوری که واقعا حیف شد، کارول نتوانست او را به خاطر خرابکردن غذا و بدرفتاری با ظرفاش، بُکشد. در همین راستا، سقوطِ دریل و آرون در تلهی گرگها لحظاتِ هیجانانگیزی را به همراه آورد. از کشتار زامبیها با پلاک ماشین و زنجیر گرفته تا وقتی که آرون حسِ درست دریل برای پافشاری در یافتن آن مرد قرمزپوش را ستایش کرد. درحالی که در ادامه فهمیدیم، مرد قرمزپوش هم جزیی از تله بوده است. درنهایت، دیدار مورگان و ریک دیدنی بود و خیالمان را راحت کرد. هرچند که کماکان باید برای بههمپیوستنشان به طور کامل صبر کنیم. این وسط، متعجبام مورگان در بدوِ ورودش به الکساندریا، دربارهی آن همه خونریزی و شلیک ریک چه فکری میکند! ما اینیم دیگه!
داستان در اپیزود نهایی مثل برخی از دیگر فینالهای گذشتهی سریال، با چندین علامت تعجب و سوال به مقصدی نصفه و نیمه رسید. درکنار برخی صحنههای ضعیف، یک سری لحظات مهیج و تعلیقآفرین هم داشتیم. اما مسئله این است که این تعلیقها هرگز تبدیل به تنش و استرس نشدند و این آفتی برای یک اپیزود نهایی است. داستانِ الکساندریا هنوز ادامه دارد. کسی مجبور به فرار نشد. جایی ویران نشد. در عوض، همهچیز دربارهی بازگشت در کنار همدیگر و آشتی بود. همهی اینها عالی هستند، اما مسلما نه برای یک اپیزود «بزرگ». تمام خطرهایی که از سوی «گرگها» سرچشمه میگرفت نیز فعلا به هدف نخورد و در واقع، همهچیز در رابطه با آنها به فصل بعد حواله شد. نظر شما دربارهی اپیزود نهایی فصل پنجم چیست؟ تهیه شده توسط زومجی
مقاله مرتبط:



اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده