// پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۷:۰۱

نقد قسمت چهارم فصل سوم سریال Black Mirror

اپیزود چهارم فصل سوم Black Mirror، یکی از بهترین اپیزودهایی است که تاریخ تلویزیون به خودش دیده است.

سه اپیزود اول فصل جدید «آینه‌ی سیاه» تمام ویژگی‌های همیشگی این سریال را با تمام قدرت داشتند: ترسناک، افسرده‌کننده، چندش‌آور، اعصاب‌خردکن. اما هیچکدامشان تبدیل به سنگ بنای جدیدی برای این سریال نشدند. «آینه‌ی سیاه» در طول دو فصل اولش اپیزودهای منحصربه‌فرد متعددی داشت. اما خب، طبیعتا همین‌طوری که به عمر یک سریال آنتالوژی اضافه می‌شود، ما به جای اینکه با ایده‌های کاملا بکر و دست‌نخورده‌ای روبه‌رو شویم، با داستان‌هایی برخورد می‌کنیم که کمی آشنا هستند. نمونه‌اش اپیزود «خفه‌شو و برقص» (قسمت دوم فصل سوم) که اگرچه روی پای خودش ایستاده بود و هنوز درد مشت سنگینش را فراموش نکرده‌ایم، اما نمی‌شد در هنگام تماشای آن به یاد «خرس سفید» و حال‌و‌هوای وحشتناک‌تر آن نیافتاد. این تقصیر چارلی بروکر نیست. از آنجایی که اتمسفر قالب «آینه‌ی سیاه» تاکنون برای ما رو شده است، ایجاد تحولی دگرگون‌کننده در آن خیلی سخت است و من اصلا در حال شکایت کردن نیستم، بلکه فقط می‌خواهم بگویم اپیزود چهارم این فصل که «سن جونیپرو» نام دارد، همان نقطه‌ای است که چارلی بروکر دست به یک تحول انقلابی زده است. تحولی که درست برخلاف انتظارمان از «آینه‌ی سیاه»، دروازه‌ی تازه‌ای را به روی تماشاگران باز می‌کند و بعد از ۱۰ اپیزودی که از عمر این سریال می‌گذرد، تجربه‌ای تحویل‌مان می‌دهد که هیچکس نمی‌توانست انتظارش را داشته باشد. داستانی که به معنای واقعی کلمه دی‌ان‌ای «آینه‌ی سیاه» را تغییر می‌دهد و افق جدیدی از این سریال را رو می‌کند. این اپیزودی است که برای اولین‌بار در تاریخ سریال معنای اشک‌هایی که در پایان آن می‌ریزیم را تغییر می‌دهد.

چیزی که «سن جونیپرو» را به اپیزود متفاوتی تبدیل می‌کند، به جهان‌بینی متفاوتش مربوط می‌شود. تاکنون «آینه‌ی سیاه» داستان‌هایش را براساس یک ایده‌ی مرکزی روایت می‌کرد: اینکه همه‌چیز به سرعت نور در حال دیجیتالی شدن است و اگر ما موفق نشویم درک و شعورمان را به همین سرعت بروزرسانی کنیم و نحوه‌ی زندگی در این دنیای کاملا جدید را یاد بگیریم، آن وقت تکنولوژی‌ای که قرار بود زندگی ما را راحت‌تر کند، روزگارمان را به جهنم تبدیل می‌کند. چارلی بروکر در این مدت کاری کرده بود که موبایل‌های ساده‌ی دست کاراکترها به اندازه‌ی ترسناک‌ترین هیولاهای سینما، مورمورکننده شوند. بروکر به انسان‌هایی بدبین است که این تکنولوژی‌ها را به چنین هیولاهایی تبدیل می‌کنند. دستگاه‌های کامپیوتری داستان‌های «آینه‌ی سیاه» که با قول آزادی بیشتر به زندگی‌‌مان وارد می‌شوند و از غفلت ما برای مکیدن روح‌مان نهایت استفاده را می‌برند. اگرچه این جهان‌بینی بسیار سیاه و ناامیدکننده‌ای است اما کافی است کمی به دور و اطرافمان نگاه کنیم تا متوجه شویم، اشتباه نیست. اصلا به خاطر همین هم است که سریال بعد از این همه مدت با تمام بلایی که سر تماشاگرانش آورده، پرطرفدارتر از دیروز می‌شود. تماشاگران دارند در این سریال بخشی از خود و جامعه‌شان را می‌بینند و این موضوع هرچه‌ هم سیاه باشد، غیرواقعی نیست. چیزی که «سن جونیپرو» را به چنین اپیزود زیبا، انسانی و تکان‌دهنده‌ای تبدیل می‌کند همین است. این اپیزود برخلاف چیزی که تاکنون از «آینه‌ی سیاه» دیده‌ایم به‌طرز شگفت‌انگیزی زیباست و زیباست و زیباست.

در جایی در اواخر این اپیزود یکی از شخصیت‌ها برای متقاعد کردن دوستش به ماندن در این دنیای مجازی زیبا می‌گوید: «این یه تله نیست». این جمله به بهترین شکل ممکن فضای «سن جونیپرو» را توصیف می‌کند. سن جونیپرو یک دنیای واقعیت مجازی است که به کاربرانش اجازه می‌دهد تا هر وقت که دوست داشتند از امکانات و مناظر یک شهر ساحلی نهایت لذت را ببرند. هیچ‌کس نقشه‌ی بدی نکشیده است. هیچ توطئه‌ای در کار نیست. هیچ افشای وحشتناکی انتظارمان را نمی‌کشد. آمار افسردگی سقوط کرده است. فقط برای یک بار هم که شده چارلی بروکر ما را به دنیایی می‌برد که تکنولوژی در آن به کمک انسان‌ها آمده است و زندگی و مرگ را برای آنها به اتفاقی فوق‌العاده لذت‌بخش و باورنکردنی تبدیل کرده است. برای یک بار هم که شده همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود. برای یک بار هم که شده ما از خوشحالی اشک می‌ریزیم، نه از غم و اندوه. بله، به‌شخصه واقعا از شدت خوشحالی و امیدی که در این اپیزود موج می‌زد چشمانم را خیس پیدا کردم. چون همان‌طور که عدم برخورد با دستفروشان در متروی تهران غیرممکن است (!)، روبه‌رو شدن با یک داستان زیبا در «آینه‌ی سیاه» هم تا قبل از این اپیزود غیرقابل‌تصور به نظر می‌رسید.

این اپیزودی است که برای اولین‌بار در تاریخ سریال معنای اشک‌هایی که در پایان آن می‌ریزیم را تغییر می‌دهد

«سن جونپیرو» دقیقا در نقطه‌ی مقابلِ دیگر اپیزودهای «آینه‌ی سیاه» قرار می‌گیرد. اگر قبل از این ما رسما با نسخه‌ی تکنولوژیک جهنم بر روی زمین آشنا شده بودیم، اینجا دقیقا با نسخه‌ی بهشت بر روی زمین روبه‌رو می‌شویم. بله، «سقوط آزاد» (اپیزود اول فصل سوم) هم پایا‌ن‌بندی نسبتا خوبی داشت. اما اگر یادتان باشد این پایانِ خوش بعد از یک ساعت اتفاقات اعصاب‌خردکن و چندش‌آور از راه رسید. اما نکته‌ی منحصربه‌فرد «سن جونپیرو» این است که از ابتدا تا پایان یک داستان عاشقانه‌ی آرام‌بخش است. چارلی بروکر سعی نمی‌کند پیام خاصی بدهد و انگار تنها هدفش روایت یک داستان علمی-تخیلی/عاشقانه بوده است و مثل «خفه‌شو و برقص» خبری از هیچ مسئله‌ی اخلاقی سوال‌برانگیزی نیست. به خاطر سابقه و گذشته‌ی سریال است که «سن جونیپرو» از یک اپیزود خوب معمولی فراتر می‌رود و قدرت بیشتری به خودش می‌گیرد.

این اپیزود همچنین از لحاظ ساختاری هم خیلی خوب طراحی شده است. «سن جونیپرو» به دو قسمت تقسیم شده است. نیمه‌ی اول اپیزود به پرداخت رابطه‌ی یورکی، دختری خجالتی و بی‌قرار و کِلی، دختری شلوغ اما عمیقا غمگین اختصاص یافته است. بعضی‌وقت‌ها نیمه‌ی اول برخی اپیزودهای «آینه‌ی سیاه» فقط مسیری است که باید برای رسیدن به جاهای بهتر آن اپیزود پشت سر بگذاریم، اما نویسندگی بروکر در این قسمت آن‌قدر پخته و دقیق است که نیمه‌ی اول این اپیزود چیزی از اتفاقات اصلی نیمه‌ی دوم کم ندارد. بروکر نه تنها کاراکترهایش را پرورش می‌دهد، بلکه بدون اینکه حواس ما را از کاراکترهایش پرت کند، آن‌قدر سرنخ به تماشاگران می‌دهد که به ماهیت و ظاهر این آدم‌ها و دنیایشان شک کنیم. مثلا وقتی برای اولین‌بار اپیزود را در دهه‌ی ۸۰ شروع می‌کنیم، شک برم داشت. «آینه‌ی سیاه» هرچقدر هم واقع‌گرایانه باشد، بالاخره باید مثل اپیزود قبل در دنیایی اتفاق بیافتد که کامپیوتری، موبایلی-چیزی وجود داشته باشد، اما اینجا در دورانی هستیم که تلویزیون‌های رنگی هم تازه هستند. پس، قضیه از چه قرار است؟ کمی که دقت می‌کنیم می‌بینیم این اپیزود بیشتر اینکه قصد طراحی یک دوره‌ی قدیمی را داشته باشد، قصد بازسازی حال‌و‌هوای نوستالژیک و شیرینِ از دست رفته‌ای را دارد که دیگر نیست. بعد از اینکه یورکی پس از وارد شدن به آن کلاب شبانه به بخش بازی‌های آرکید نزدیک می‌شود، شکم بیشتر شد. نکند این آدم‌ها در یک دنیای واقعیت مجازی حضور دارند؟ اما کنجکاوی‌ام وقتی به مرحله‌ی غیرقابل‌تحملی رسید که یورکی برای پیدا کردن دوست گمشده‌اش بدون اینکه پیر شود به دوران‌های متفاوتی از شهر وارد می‌شد. ماجرای فاصله‌ی یک هفته‌ای بین دیدارهای یورکی و کلی چیست؟ نگاه اندوهناک و پرانتظار آنها به ساعت که به نیمه‌شب نزدیک می‌شود به چه معنایی است؟ بله، انگار راستی‌راستی سن جونیپرو جای منحصربه‌فردی است.

یکی از تصمیمات عالی بروکر این است که برخلاف اپیزودهای دیگر سعی نمی‌کند ما را با این سرنخ‌ها بیش از اندازه کنجکاو کند و همه‌چیز را تا وقتی که با دو شخصیت اصلی‌اش آشنا نشده‌ایم در پس‌زمینه نگه می‌دارد. به جز پس‌زمینه‌ی داستانی کلی، خبری از پیچ‌های کلاسیک «آینه‌ی سیاه» در اینجا نیست. اما به محض اینکه یورکی و کلی تصمیم می‌گیرند تا یکدیگر را در دنیای واقعی ملاقات کنند، ما خیلی طبیعی در لابه‌لای دیالوگ‌ها و تصاویری گویا بقیه‌ی اطلاعات لازم را به دست می‌آوریم. اینکه سن جونیپرو یک دنیای شبیه‌سازی‌شده است. اینکه یورکی و کلی خیلی پیرتر و شکسته‌تر از آواتارهایشان در سن جونیپرو هستند. اینکه ماجرای «نیمه‌شب» به خاطر این است که انسان‌های زنده فقط ۵ ساعت در هفته اجازه‌ی ورود به سیستم را دارند تا از این طریق واقعیت را فراموش نکنند. و از همه مهم‌تر، ظاهرا علم کامپیوتر و تکنولوژی مسئله‌ی عدم جاودانگی انسان‌ها را حل کرده‌ است. بله، در دنیای این اپیزود شما می‌توانید پس از مرگ ذهن‌تان را روی سرورهای غول‌پیکری ذخیره کنید و در دنیایی یوتوپیایی و بی‌درد و رنج سن جونپیرو به زندگی کردن ادامه بدهید و نزدیکانتان هم هروقت خواستند می‌توانند از شما دیدن کنند.

ما می‌فهمیم که کلی قبلا ازدواج کرده بوده، اما شوهرش مرده است. او مریضی سختی دارد و همین روزها غزل خداحافظی را خواهد خواند. از سوی دیگر یورکی در کما به سر می‌برد. او در جوانی بر اثر یک تصادف اتوموبیل فلج شده بوده است. بروکر به خوبی این موضوع را در سکانسی که صورت یورکی با دیدن صحنه‌ی تصادف ماشین در بازی آرکید در هم جمع می‌شود و صحنه‌ای که کلی و یورکی در حال رانندگی از جاده خارج می‌شوند و یورکی بیش از اندازه وحشت کرده است، زمینه‌چینی می‌کند. این روزها یورکی قصد دارد با پرستاری به اسم گرگ ازدواج کند تا از این طریق گرگ فرم اجازه‌ی مرگ او را امضا کند تا او بتواند از دست تختخواب بیمارستان راحت شود و به سن جونیپرو منتقل شود. مثال دیگری که برای اثبات زیبایی این اپیزود داریم نامزد یورکی، گِرک است. در اپیزود دیگری از «آینه‌ی سیاه» مطمئنا این آقا آب‌زیرکاه از آب درمی‌آمد و به مانعی برای قهرمانان تبدیل می‌شد، اما اینجا با شخصیتی طرفیم که در کمال ناباوری‌مان بدون هیچ چشم‌داشتی قصد کمک کردن به انسان دیگری را دارد.

واقعا از شدت خوشحالی و امیدی که در این اپیزود موج می‌زد چشمانم را خیس پیدا کردم

در عوض کلی تصمیم می‌گیرد تا به جای گرگ با یورکی ازدواج کند و اینجاست که یورکی به عنوان یکی از ساکنان همیشگی دنیای مجازی سن جونیپرو بیدار می‌شود و از حس کردن شن‌های ساحل در میان انگشتان پاهایش ذوق می‌کند. خب، این لحظه دقیقا جایی است که فکر می‌کردم با یکی از آن پیچ‌های نابودکننده‌ی «آینه‌ی سیاه»‌وار روبه‌رو خواهیم شد. ماجرا از این قرار است کلی دختری داشته که مرده است. ولی از آنجایی که در آن زمان هنوز این تکنولوژی در دسترس نبوده، دخترشان راستی‌راستی رفته است. وقتی شوهر کلی در بستر مرگ قرار می‌گیرد، کلی از او می‌خواهد تا به سن جونیپرو وارد شود، اما او به خاطر اینکه دخترشان قبل از این تکنولوژی مرده بوده، از این کار سر باز می‌زند. حالا کلی هم نمی‌تواند خودش را راضی به آمدن به سن جونیپرو کند. در این لحظات ما هنوز به همه‌چیز شک داریم. یعنی واقعا می‌شود با یک کامپیوتر به جاودانگی رسید و به تمام چیزهایی که در زندگی واقعی نداشته‌ایم دست پیدا کرد؟

«آینه‌ی سیاه» تاکنون به ما نشان داده بود که دنیا چقدر سیاه است و ما باید درد و رنج را به عنوان بخش مهمی از زندگی‌مان قبول کنیم. چیزی در درون این کاراکترها جلوی زندگی آرام آنها را در دنیای واقعی گرفته است. یورکی به خاطر والدینِ بیش از اندازه مقیدش و وضعیتش بعد از تصادف اتوموبیل همیشه در شرایطی دردناک و آزاردهنده‌ای روزهایش را سپری می‌کرده است و سن جونیپرو این امکان را به او می‌دهد تا به گذشته برگردد. به زمانی که اندک خاطرات خوشش را از آن دارد. به جایی که می‌تواند مثل نمای پایانی این اپیزود بدون ترس پشت فرمان بنشیند و گاز بدهد. از سوی دیگر کلی هم بعد از ماجرای دختر و شوهرش بر سر دوراهی بدی قرار گرفته است. او از یک طرف می‌خواهد با عدم آمدن به سن جونیپرو بعد از مرگش، پای اندوه و احساس مسئولیتش بیاستد. چون فکر می‌کند در حالی که دختر و شوهرش نمی‌توانند از آن بهره ببرند، خودش چگونه می‌تواند. اما از طرف دیگر باید این احساسات را کنار بگذارد و همراه با یورکی بالاخره به آرامشی که بعد از یک عمر زجر لیاقتش را دارد برسد. این یکی از بهترین نکاتِ این اپیزود است. قبل از این «آینه‌ی سیاه» دنیاهایی را به تصویر می‌کشید که در گذشته بهتر بوده‌اند و ورود تکنولوژی آنها را به جهنم تبدیل کرده است، اما این‌بار دنیای واقعی جهنم است و انسان‌ها باید برای رسیدن به آرامش و قدم گذاشتن در بهشتی بر روی زمین، تکنولوژی را در آغوش بکشند. کلی در سن جونیپرو می‌ماند و در تصاویر پایانی این اپیزود با سرورهایی پر از چراغ‌های چشمک‌زن روبه‌رو می‌شویم که هرکدام نماینده‌ی یک روح هستند. روح‌هایی که دارند در قلب یک کامپیوتر زندگی فوق‌العاده‌ای را تجربه می‌کنند.

اگر قبل از این ما رسما با نسخه‌ی تکنولوژیک جهنم بر روی زمین آشنا شده بودیم، اینجا دقیقا با نسخه‌ی بهشت بر روی زمین روبه‌رو می‌شویم

چیزی که این اپیزود را فارغ از نویسندگی و کارگردانی و بازی‌ها به ساعت جادویی و شگفت‌‌انگیزی تبدیل می‌کند، منحصربه‌فرد بودن پیام و زمان قرارگیری‌اش است. این از آن داستان‌هایی نیست که بتواند بارها تکرار شود. «آینه‌ی سیاه» طرفدارانش را مدیون جنس خاص تنش و هیجانش است. بنابراین معلوم نیست آیا باز دوباره در آینده چنین اپیزود زیبایی وجود خواهد داشت یا نه. و دوم اینکه «سن جونیپرو» به خاطر اپیزودهای قبل از خودش، به چنین درجه‌ای از تاثیرگذاری می‌رسد. اگر اولین اپیزودی که از این سریال نگاه می‌کنید «سن جونیپرو» باشد هرگز نمی‌توانید احساس واقعی آن را لمس کنید. بعد از تمام آن اپلیکیشن‌ها و اختراعات شرور و پروتاگونیست‌های شکسته است که برخورد با خیابان‌های خیس از باران و نئونی و افق‌های سرخ و بنفش سن جونیپرو به یک معجزه تبدیل می‌شود. این‌طوری ما احساس کاراکترها از قدم گذاشتن به درون آن را درک می‌کنیم. چون نه تنها آنها زندگی دردناکی پشت سر گذاشته‌اند، بلکه این‌گونه تماشاگران هم بعد از چند اپیزود وحشت، می‌توانند آغوش گرمی که این دنیای مجازی ارائه می‌دهد را از پشت مانیتورهایشان احساس کنند. منحصربه‌فرد بودن اما یعنی این معجزه و خوشحالی در همین لحظه باقی ماند. باید قدرش را بدانیم و از آن برای رویارویی با وحشت‌های آینده انرژی بگیریم.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده