گیشه: نقد فیلم هیس - Hush
مگر ما وحشتدوستان از سینمای ترس و دلهره چه میخواهیم؟ یک قهرمانِ ضعیف اما باانگیزه. یک قاتل جانسخت اما بازیگوش. خانهای دورافتاده در میان درختان جنگل و یک موسیقی پستراک لعنتی. «هیس» یک تریلر جمعوجور کمخرج است که هیچ اختراع و نوآوری جدیدی ندارد و هیچ پیچش و غافلگیری دگرگونکنندهای در ساختار و محتوای ژانرش نمیدهد. تمام عناصر آشنا و کلیشهشدهی فیلمهای «تهاجم به خانه» در اینجا هم وجود دارد. به حدی که اگر کمی با تاریخ فیلمهای دلهرهآور آشنا باشید، خیلی زود متوجه میشوید که قهرمان زن داستان با یک تغییر کوچولو از فیلم «تا تاریکی صبر کن»، محصول ۱۹۶۷ قرض گرفته شده و قاتلِ روانی داستان هم از خانوادهی سختپوستان بیچهرهی چاقوکش (بخوانید مایکل مایرز و جیسون ورهیس) است اما به محض اینکه چند دقیقهای از فیلم میگذرد، «هیس» به یکی از بهترین تریلرهایی که در سالهای اخیر دیدهاید و از اولین فیلمهای ترسناک سال جدید تبدیل میشود. نکتهی مهم «هیس» این است که فیلم فقط با الهامگیری از روی فیلمهای همسبکش و با استفادهی اصولی و درست از عناصر آشنای این ژانر به چنین تجربهی تازه و تاثیرگذاری صعود میکند، نه چیز دیگری! بهطوری که انگار برای اولینبار است که با چنین ترکیبی روبهرو شدهاید.
تمام اینها به خاطر این است که مایک فلاناگان مثل یک استاد واقعی میداند چگونه بهطرز مهارتآمیزی از این عناصر برای خلق چیزی نو استفاده کند و «هیس» کافی بود تا نام فلاناگان به عنوان یکی از کارگردانانِ کاربلد و کمیابِ وحشتساز به فهرست موردعلاقههایم وارد شود. موضوع از این قرار است که «هیس» اولین باری نیست که فلاناگان ترکانده است. این نویسنده/کارگردان در سال ۲۰۱۳ هم فیلم درجهیکی به اسم «آکیولس» ساخته بود که از دیدهنشدهترین فیلمهای ترسناکِ خلاقانهی سالهای اخیر است. فلاناگان اما در ساخت «هیس» چالش سختتری را پشت سر گذاشته است. «آکیولس» داستان و قوانین خیلی غیرمنتظرهای داشت، اما در برخورد با «هیس» ما از صد کیلومتری میدانیم با چه چیزی طرف خواهیم بود. سوال این است که چگونه میتوان عنصر پیشبینی پذیری را از فیلم حذف کرد و از دل متریالی دستمالیشده، انرژی و اشتیاق و هیجان بیرون کشید؟ «هیس» در تمام این ماموریتها سربلند بیرون میآید و فلاناگان موفق میشود تا جلوی فیلمش را از تبدیل شدن به یک بیمووی بیخاصیت و یک تریلر عامهپسندِ کمعمق بگیرد.
سوالم را تکرار میکنم: چگونه؟ خیلی ساده. کارگردان تمام مهرههای اصلی ژانر را نگه داشته است، اما چیزهای اضافهای را که در طول سالها به آنها چسبیده را پاک و تمیز کرده است. به خاطر همین است که وقتی به تماشای «هیس» مینشینید، احساس ناب تماشای یک تریلر اولد-اسکولِ بهتان دست میدهد. چون خبری از مزخرفاتِ اضافهی مدرن در فیلم نیست. «هیس» از آن فیلمهایی است که روی خلق حس واقعی اضطراب و تنش وقت میگذارد و شخصیت و کلاس خودش را با حرکات مضحکی مثل تکیهی بیش از اندازه به جامپاسکرها پایین نمیآورد. این از آن فیلمهایی است که لحظات دلهرهآور از ناکجا آباد و در اوج سکوت مچتان را میگیرند و کارگردان سعی نمیکند با افکتهای صوتی شما را مجبور به شوکهشدن کند. فیلم برای اتمسفرسازی و پرداخت روان و طرز فکر کاراکترهای بد و خوبش وقت میگذارد. این عنصر کمیابی است که باعث میشود «هیس» از یک تریلر خوب معمولی هم فراتر برود و قدم به وادی تریلرهای روانشناختی بگذارد که اعصاب بیننده را هم هدف میگیرند.
«هیس» به نویسندهی کر و لالی به اسم مدی میپردازد که شب و روزهایش را روی کاناپه ولو میشود و رمانهای جنایی مینویسد و این تنهایی هر از گاهی فقط با سر زدن همسایهها شکسته میشود. بالاتر از شباهت «هیس» به «تا تاریکی صبر کن» گفتم. اگر در آن فیلم آدری هپبورن یک زن تنهای نابینا بود که مورد حملهی دزدها قرار میگرفت، اینجا نویسنده از طریق کر و لال کردنِ شخصیت اصلیاش او را از همان ابتدا در موضعِ ضعف شدیدی قرار میدهد. در یکی از درخشانترین لحظات فیلم مشخص میشود که مدی با این وضعیت چه شکارِ سادهای است. منظورم همان صحنهای است که ناگهان همسایهی مدی خونین و دواندوان خودش را به در شیشهای خانه میکوبد و کمک میخواهد، اما مدی متوجهی جیغ و فریادهای او نمیشود و اینجاست که سروکلهی قاتلمان که در چند متری مدی، خانم همسایه را قیمهقیمه میکند پیدا میشود. یک صحنهی خشونتبارِ سنگین که در عرض چند ثانیه ابهت و هولناکی آنتاگونیست را برای تماشاگران اثبات میکند. اما قاتل نقابدار فیلم از آن روانیهایی است که وقتی متوجه میشود مدی صدای او را نشنیده، از بیحوصلگی تصمیم میگیرد به جای کشتنِ سریعِ آخرین قربانی امشبش، کمی با اعصاب و روان او بازی کند و یک قایمباشکِ حسابی راه بیاندازد. بهطوری که حتی وقتی مدی با قاتلش روبهرو میشود، او از وارد شدن به خانه امتناع میکند. در «هیس» انگیزههای قاتل مبهم هستند، اما این باعث نمیشود تا وقتی او تصمیم میگیرد با قربانیاش خوش بگذراند متقاعد نشویم. بالاخره چه کاری از دست یک دخترِ نحیفِ کر و لال برمیآید، هان؟!
وقتی قاتل تصمیم میگیرد با قربانیاش خوش بگذراند متقاعد میشویم. بالاخره چه کاری از دست یک دخترِ نحیفِ کر و لال برمیآید، هان؟!
در چنین فیلمهایی همیشه اهمیت آنتاگونیست بیشتر از قهرمان است. در اینجا هم اگرچه شکارچی در ظاهر هیچ ویژگی خاصی ندارد، اما خیلی زود در پرداخت خودش را از نمونههای مشابه دور میکند. مثلا در «هیس» کارگردان سعی نمیکند صورت و حرکات قاتلش را مبهم به تصویر بکشد، بلکه با شکستن این قانون به درستی با او نیز مثل دیگر کاراکترها برخورد میکند. اینطوری قاتل فیلم برخلاف مثلا مایکل مایرز که بیسروصدا و ناگهانی اهدافش را شکار میکرد، مثل یک مرد جوان عادی پردازش میشود که تازگیها وارد حرفهی آدمکشی شده است. از این طریق خبری از ابهامزایی نیست و کارگردان با این روش دستِ خودش را برای به جان هم انداختن این دو آزاد میگذارد و اینگونه موش و گربهبازی مدی و قاتلش برای بلند شدن روی دست یکدیگر آغاز میشود. در «هیس» برخلاف اکثر بیموویهای این سبک، کاراکترها از روی قصد تصمیمات اشتباه نمیگیرند و قاتل از آسمان روی سر قربانیانش خراب نمیشود. فیلم مکان و هویتِ قاتل را به معمایی برای تماشاگران تبدیل نمیکند. ما میدانیم که او آن بیرون است و مطمئنیم که اگر دستش به مدی برسد پوستش را قلفتی میکند. این تصمیم، خشونت واقعگرایانهای به برخوردهای این دو اضافه کرده است. به همین دلیل وقتی قهرمانمان در چند قدمی قاتل قرار میگیرد، ما مطمئنیم که قاتل با طمانینه و آرامش رفتار نمیکند و برای شکار قربانیاش قدم نمیزند، بلکه به قصد کشت میدود.
اینجا باید اشارهی ویژهای به تام گالاگر در نقش قاتل کنم که در به تصویر کشیدن شرارتِ کاریزماتیک و واقعی کاراکترش روی یک لبهی باریک حرکت میکند و در طول فیلم هرگز سقوط نمیکند. کاراکتر او نه به یک قاتلِ اعصابخردکنِ فانتزی تبدیل میشود و نه به یک قاتل زیادی جدی و فراطبیعی. از آنجایی که در چنین فیلمهایی وظیفهی شخصیتپردازی بر عهدهی متن نیست، همهچیز به بازیگر برمیگردد و گلاگر نیز کاری میکند تا ما دیوانگی و بازیگوشی او را باور کنیم. کیت سیگل هم در نقش مدی خیلی در پروسهی تنشآفرینی پررنگ است. مثلا در یکی از هوشمندانهترین لحظاتِ فیلم مدی به درون ذهنش وارد میشود؛ جایی که او میتواند صحبت کند. از آنجایی که مدی در ۱۳ سالگی کر و لال شده است، او هنوز میتواند در داخل رویاها و خاطراتش حرف بزند. بنابراین، این حرکت علاوهبر اینکه به کارگردان اجازه میدهد تا یک شوک قلابی تاثیرگذار ایجاد کند، بلکه به قهرمان ساکتمان هم اجازه میدهد تا بعد از مدتها حرف نزدن با تماشاگر، یک صحنهی قهرمانانهی هیجانانگیز بسازد.
«هیس» فیلم بسیار ساکت و کمحرفی است. یعنی برخلاف انتظارتان قاتل از آن کسانی نیست که با وراجی کردن روی اعصابِ قربانیاش برود و قربانی هم نمیتواند حرف بزند. از همین رو تمرکز اصلی فیلمساز این بوده تا تماشاگر را از طریق حقهها و ضد-حقههای پرتعدادِ شکارچی و قربانی درگیر فیلمش نگه دارد و او این کار را با رها کردنِ کاراکترهایش برای کنار آمدن با وضعیتشان انجام میدهد. بهطوری که مثلا ۴۰ دقیقهی اواسط فیلم کلا به تلاش مدی برای پرت کردن حواس قاتل و فرار خلاصه میشود که شامل هیچ دیالوگی نمیشود. اما فیلمسازمان که فوت و فن ژانر را مثل کف دستش بلد است، در این مدت با غافلگیریهای متعددی قهرمانش را آنقدر در منگنه قرار میدهد که در پایانبندی فیلم در حالی که قلبتان به دهانتان آمده، داد و فریادتان از شدت هیجان و تنش بلند میشود. «هیس» تمام اینها را در حالی انجام میدهد که امکان ندارد قبلا تمام عناصر تشکیلدهندهاش را ندیده باشید و این چیزی است که آن را در عین تکراریبودن به تجربهای غیرمنتظره تبدیل میکند. مثل نویسندهای که فکر میکند امشب هم مثل شبهای گذشته میگذرد، اما به محض اینکه سرش را برمیگرداند با قاتل نقابداری در پشت پنجره روبهرو میشود و همانجا اطمینان پیدا میکند که زنده یا مرده، امشب را فراموش نخواهد کرد. ما نیز این فیلم را به این زودیها فراموش نخواهیم کرد.
تهیه شده در زومجی