نگاهی به اپیزود سوم سریال Fear the Walking Dead
یادم میآید همگی باهم قبل از شروع پخش «از مردگان متحرک بهراسید» نگرانیها و دلهرههایمان را فهرست کرده و مسائلی که میتوانست به کاهش درگیرکنندگی و ضرر سریال ختم شود را پیشبینی کردیم. این نشان میداد سریال در چه وضعیتی نامطمئنی به سر میبرد و چگونه هر قدمش توسط کسانی دیده میشود که قبلا بهترینهای دنیای زامبیزدهی رابرت کرکمن را خوردهاند! البته، در همان پیشبینیهایمان گفتیم که برای نتیجهگیری بهتر از آن، باید کمی دندان روی جیگر بگذاریم و وجودِ مقدمهچینیهای ابتدایی را قبول کنیم. اما بعد از تحمل دو اپیزود نخست، اپیزود سوم که «سگ» نام دارد هم از راه رسید و ناگهان خودم را در حال تماشای نسخهی تصویری همان فهرست نگرانیهایم پیدا کردم که از دیدنشان «هراس» داشتم. به نظر میرسد، رابرت کرکمن و دیو اریکسون حرفهای ما را اشتباه فهمیدهاند و در عوض، تمام عناصری که نباید باشند را وارد سریال کرده و چیزهایی که برایشان لحظهشماری میکردیم را فراموش کردهاند. نه. صبرم را از دست ندادهام و الکی ایراد نمیگیرم. قبلا در کنار خطراتی که این سریال فرعی را تهدید میکرد، از پتانسیلهای منحصربهفرد و طلاییاش هم گفتم و واقعا دوست دارم عمیقا در دنیای «بهراسید» فرو بروم، اما تکلیف سریال سر اجازه دادن به من مشخص نیست. برخی اوقات این کار را آسان میکند و بعضی وقتها به زور من را از دنیایش بیرون میاندازد. دو اپیزود گذشته کمتر شامل احساس دوم میشدند، اما اپیزود سوم کلکسیونی از اتفاقاتی بود که من را از دیدن آشوبِ مثلا هیجانآورِ زمان شیوع کلافه و خوابآلود میکردند. بگذارید دقیقتر بگویم: اتفاقات اپیزود سوم مدام کاری میکرد تا بارها با خودم بگویم: «آخه کدوم آدمی تو دنیای واقعی چنین کاری میکنه!» این یعنی رفتار اکثر کاراکترها منطقی به نظر نمیرسد. حتی اگر این دنیای «واقعی» با آدمهای مُردهای که ملت را گاز میگیرند، پُر شده باشد، باز رفتار کاراکترها طبیعی نیست و «طبیعی نیست» مساوی است با «بیحوصلگی»!
بگذارید از مسخرهترین لحظات این اپیزود شروع کنیم که شامل شورش بیرون از سلمانی بود. یادم میآید بعد از اپیزود دوم، شورش مردم کمی برایم عجیب و سوالبرانگیز احساس شد، ولی آن را به پای اعتراضِ خشنِ آنها به کشتن آن بیخانمان به دست پلیس نوشتم، اما اپیزود سوم دیگر بدون دلیل شورِ هرچی شورش است را درآورده. من قبلا توی تظاهراتِ خیابانی شرکت نکردهام، اما یکجورهایی فکر نمیکنم مردم اینطوری به سیم آخر بزنند و در خیابان پارتی راه بیاندازند و دستهدسته همینطوری بدون هدف وسط خیابان جیغ و عربده بکشند و از اینور به آنور بدوند و مثل مادر مُردههای مبتلا به سندروم «کمبود مهمانی» و «تخریب اشیای اطراف» همهچیز را نابود کنند. اگر دلیل «خاصی» مردم را اینطوری از خود بیخود کرده بود، حرفی نداشتم، اما به نظر میرسد سازندگان فقط میخواهند بدون منطق آشوب ایجاد کنند و از دل آن تصاویر هیجانانگیز و آخرالزمانی بیرون بکشند. درحالی که دلیل روانی این شلوغکاریها برای من مشخص نبود. این همان جایی است که دیگر «واقعی» معنایش را از دست میدهد. آیا در روستای رابرت کرکمن، وقتی یک بیماری ترسناک شیوع پیدا میکند، ملت مهمانی میگیرند؟ باید از خودش بپرسیم! بزرگترین سد راه و در آن واحد، مزیتِ «بهراسید» نمایش چگونگی سقوط بشریت است. درحالی که ما قبلا بخشهای جذابتر این دنیا را در سریال اصلی تجربه کردهایم و کموبیش نحوهی سقوط دنیا را میدانیم و در فیلمهای دیگر شبیهاش را دیدهایم، اما باز سریال میتواند با تمرکز روی شخصیتهایش، این اتفاقات تکراری را تازه سازد. اما مشکل این است که درکنار منطقِ غیرقابلدرکِ دنیای سریال، شخصیتها هم بویی از رفتار طبیعی نبردهاند. چگونه میتوان کاراکترها را در مقابل زامبیها قرار داد و کاری کرد که آنها روند شناسایی طبیعتِ حقیقیشان را بهشکل واقعی متوجه شوند؟ «بهراسید» سر جواب دادن به این سوال دست و پا میزند. البته بهتر است بگویم، سر «اجرای» این سوال گیر کرده است. جواب ساده است؟ قهرمانان را در موقعیتی قرار دهید که هرچه سریعتر با آن کنار بیایند. خب، «بهراسید» بیوقفه سعی میکند از این مسئله طفره برود و همین سریال را مخصوصا برای کسانی که با بازماندههای بیرحمی مثل گروه ریک زندگی کردهاند، عذابآور و خستهکننده کرده است.
این آدمها تا کی میخواهند، قیافهی ناجور زامبیها را نادیده بگیرند و سعی در آغوش گرفتن و دلداری دادنشان داشته باشند
این آدمها تا کی میخواهند، قیافهی ناجور زامبیها را نادیده بگیرند و سعی در آغوش گرفتن و دلداری دادنشان داشته باشند و این زامبیهای تر و تازه و قدرتمند تا کی میخواهند از این فرصتهای طلایی استفاده نکنند و در شلیک دندانهایشان خطا کنند. بالاخره یکی از این دو گروه باید به نتیجه برسد که تماشاگر احساس نکند درحال دویدن روی تردمیل است و به هیچ جایی نمیرسد. «بهراسید» در این سه اپیزود نشان داده که مشکل جدی ریتم دارد. اگرچه اپیزودها منسجم شروع میشوند، ولی طولی نمیکشد که از نیمه به بعد دوباره داستان روی تعاملات و جر و بحثهای کسلکنندهی کاراکترها تمرکز کرده و وقت زیادی را سر طراحی صحنههایی که باحالتر از آنها را قبلا دیدهایم، صرف میکند. «بهراسید» فقط وقت تلف میکند و سر اصل مطلب نمی رود. این آدمها تا کی قرار است همدیگر را متقاعد کنند، حقایق را از یکدیگر مخفی نگه دارند و ما تا کی باید صدای خشخش زامبیهای بیرون از خانه را بشنویم و مجبور باشیم همراه شخصیتهای بیاطلاع داستان وانمود کنیم :«تو هم اون صدا رو شنیدی. اون بیرونه چه خبره! نکنه زامبی باشه!». چنین صحنههایی تا وقتی جالب و کاربردی هستند که ما از آنسوی در خبر نداشته باشیم. بزرگترین چالش «بهراسید» همان چیزی است که بارها به آن اشاره کردهایم: نمایش پرسپکتیو جدیدی از دنیایی آشنا. آنها فعلا در این کار موفق نبودهاند!
برنامهی «فرار به بیابان» یکی از حرکتهایی بود که فکر میکردم شاید داستان را وارد مرحلهی غیرمنتظرهای کند و اگرچه گروه تراویس و مدیسون به هم پیوستند، اما باز سرنوشت چوب لای چرخشان گذاشت. هفتهی پیش تروایس و همراههانش در وسط اعتراضات گیر افتادند و این هفته هم پیدا شدن سر و کلهی ارتش عنصر کاملا جدیدی را وارد سریال کرد. بعد از دو اپیزود قبل که فقط صرف معرفی کاراکترها شد، فکر میکنم «سگ» همان اپیزودی بود که باید در آن کاراکترها را براساس مهارت تصمیمگیریشان میشناختیم. اصولا هستهی شخصیتهای داستانهای آخرالزمانی زامبیمحور همین است؛ اینکه ببینم چه کسانی با انتخابهای احمقانه و بزدلانه، منفور میشوند و چه کسانی با نگاه واقعبینانه و سردشان، تبدیل به قهرمان. و درحالی که تقریبا تمام شخصیتها زیر یک سقف قرار گرفته بودند، بهترین فرصت برای شناخت خصوصیات شخصیتیشان هم از راه رسید. خب، نتیجه راضیکننده نبود! اول از همه، تراویس را به عنوان تنها کسی میشناسیم که در اپیزود پایلوت چرت و پرتهای نیک دربارهی موجودات آدمخوار را باور کرد و برای متقاعد کردن بقیه وارد عمل شد و حتی سر و گوشی هم در کلیسا آب داد. اما حالا این آدم در اپیزود سوم، به مهربانترین و ترسوترین شخصیت جمع تغییر کرده است. این درحالی است که خوشبختانه مدیسون دارد همان مسیرِ ابتداییاش به سمت سرسخت شدن را ادامه میدهد. بله، شاید بگویید او هم سر بزنگاه با دوربرگردان زدن برای نجات همسایهاش، همهچیز را خراب کرد. اما من میگویم اگر تراویس به او اجازه میداد تا کار همسایهی زامبیشدهاش را تمام کند، قهرمانانمان هم مجبور نبودند، برنامهی تعطیلاتِ زورکیشان را بههم بزنند. پس، نه تنها تقصیر مدیسون نبود، بلکه جرم تراویس سنگینتر میشود!
خب، گروه لس آنجلس را ترک نکرد، اما این اتفاق غیرمنتظرهای نبود. ما میدانستیم که سازندگان قول داده بودند که برای تنوع تصویری هم شده این سریال را در شهر نگه خواهند داشت. ولی با این حال، جلوگیری مداوم نویسندگان از اجرای نقشهها، اذیتم میکند. و در طرفی دیگر، پرداخت ضعیف شخصیتها و نحوهی مبارزهی اعصابخردکن آنها با زامبیها، چیزی برای لذت بردن در سریال نگذاشته است. میدانم این آخری یکی از جنبههای اجتنابناپذیرِ پیشدرآمدهاست، اما کاش سازندگان راهی برای رفع یا کمرنگ کردنش پیدا میکردند.
درحالی که تقریبا تمام شخصیتها زیر یک سقف قرار گرفته بودند، بهترین فرصت برای شناخت خصوصیات شخصیتیشان هم از راه رسید
در این فضای نادیده گرفتن و چشم بستن روی حقایق، دیدگاه ما نسبت به کاراکترها تغییر میکند. مثلا هرچقدر که ما از دست تراویس برای ضعیف نشان دادن در مقابل زامبیها عصبانی شدیم، برای دنیل به عنوان کسی که کلهی زامبیها را شاتگان میکند، دست زدیم و هورا کشیدیم. باید اعتراف کنم دنیل در همان لحظه، به قهرمانم تبدیل شد. و کمی جلوتر، آموزش استفاده از تفنگ به پسر تراویس او را بیشتر دوستداشتنی کرد، درحالی که اعتراضِ تراویس، او را کاملا از چشمام انداخت.
دنیل برخلافِ لجبازیاش در قبول کمک، همان کسی به نظر میرسد که مناسب رهبری گروه است. این درحالی است که نویسندگان میبایست چنین نقشی را برای تراویس مینوشتند. در کنار دنیل، نیک را هم دوست دارم. بله، او معتاد است و دردسرساز به نظر میرسد. اما نهایتا، همین نیک است که اعتقاد داشت آلیشیا باید حقیقت را بداند. این نشان داد که زیرِ این آدمِ خودخواه، برادر باهوشی است که جدی بودنِ وضعیت را بیشتر از هرکسی درک میکند و باور دارد که خواهرش با این موضوع کنار خواهد آمد. فکر میکنم تکهپاره شدن یکی از اعضای گروه بتواند عقبماندگان را سر عقل بیاورد. فعلا گروه در مرحلهی «بیخیال دنیا، بیایید مونوپولی بازی کنیم» به سر میبرد. باید دید قرعه به نام چه کسی میافتد. این از آن اتفاقهای دردناکی است که دیر یا زود خواهد افتاد. این وسط، حضور ارتش را غیرمنتظره پیدا کردم. مگر میشود شهر بزرگی در آستانهی نابودی باشد و خبری از سربازهای ارتش نباشد. هرچند حضور ناگهانی این همه سرباز و تجهیزات، باعث شد اوضاع کمی امنتر به نظر برسد. درست مثل وقتی که ریک و گروهش وارد پناهگاهِ «مرکز کنترل بیماری» در پایان فصل اول شدند، اما خیلی زود معلوم شد در دل این آرامش زودگذر، ترسی نفهته قرار دارد. آیا سازندگان میخواهد چنین حقهای را در «بهراسید» هم اجرا کنند؛ در حالی که همهچیز تحتکنترل به نظر میرسد، آخرین سدِ محافظ مردم (ارتش) هم از بین میرود و بازماندگان خودشانند و خودشان! فقط امیدوارم قبل از نابودی ارتش، یکی از این سربازها تراویس را بهطور رسمی مجاب کند که «برای زامبیها مهم نیست چه احساسی نسبت بهشان داری!» اپیزود سوم تمامی شخصیتها را با هدف برخورد دیدگاههای آنها برای شخصیتپردازیشان کنار هم جمع کرد، اما نتیجه چیزی نشد که انتظارش را داشتیم. تصمیمگیری برخی شخصیتهای اصلی خلاف چیزی بود که از آنها میدانستیم. تعللشان در قبول وضعیت موجود، طرفه رفتن نویسندگان در رفتن سر اصل موضوع و شکست دوبارهشان در نمایش زاویهی تازهای از دنیای «مردگان متحرک» ناامیدکننده بود. نقشهی فرار دوباره نیمهکاره ماند و شخصیتها چیز جالبی به جز نگاه کردن به بیرون از پنجره و پریدن از شنیدن هر صدایی نداشتند. هنوز امیدوارم در سه اپیزود باقیمانده، «بهراسید» حداقل گوشهای از چهرهی واقعیاش را نشان دهد؛ اگر داشته باشد.
تهیه شده در زومجی