بازی‌های پورتال محصول استودیو ولو، یکی از قابل تامل‌ترین داستان‌های روایت شده در ویدیو گیم را تقدیم مخاطب کرده‌اند؛ داستانی که جدای از شیرینی روایتش، درس‌هایی برای زندگی هم به‌همراه دارد. در این مطلب به شرح وقایع دو بازی پورتال و مروری بر تئوری‌های موجود پیرامون دنیای این بازی ماندگار می‌پردازیم.

در سال ۱۹۴۳ میلادی، تاجر و کارآفرینی موفق با نام کیو جانسون (Cave Johnson)، مرکزی تحقیقاتی به‌نام اپرچر فیکسچر (Aperture Fixture) راه‌اندازی می‌کند. فعالیت اولیه این مرکز در جهت تولید پرده‌های هوشمند حمام بود. با استقبال اولیه از این محصول منحصر‌به‌فرد، کم‌کم جانسون فعالیت خود را به ساخت و تولید پرده‌های حمام برای ارتش امریکا و عموم مردم گسترش می‌دهد. چیزی نمی‌گذرد که نام و آوازه جانسون در همه‌جا می‌پیچد؛ جوایز و لوح تقدیر است که از هر طرف بر سرش هوار می‌شوند و مهم‌تر از همه، جیب‌هایش است که از پول انباشته می‌شوند. به این ترتیب، جانسون، حالا که آدم متمولی هم به‌حساب می‌آمد، تصمیم می‌گیرد از این سرمایه کلان در مسیر تحقق آرزوهایش استفاده کند.

در قدم اول، جانسون یک معدن نمک متروکه و وسیع که گویا تونل‌هایش تا چهار کیلومتر در اعماق زمین امتداد داشته و در شبه جزیره فوقانی میشیگان (Upper Peninsula of Michigan) واقع شده بود را خریداری می‌کند. به این ترتیب اولین مرکز تحقیقاتی اپرچر، متشکل از دفاتر، اتاق‌ها و آزمایشگاه‌های پرتعداد در دل زمین ساخته می‌شود.

بعد از این سرمایه‌گذاری کلان، جانسون تصمیم می‌گیرد فعالیت‌های مرکز تحقیقاتی خود را گسترش دهد. به این ترتیب و در سال ۱۹۴۷، نام سازمان به اپرچر ساینس اینوویترز (Aperture Science Innovators) تغییر پیدا می‌کند تا به این ترتیب میزان اهمیتی که این سازمان به علم و دانش می‌دهد، برکسی پوشیده نماند.

لوگوی سازمان اپرچر

تابلوی قدیمی سازمان اپرچر که نشان می‌دهد در ابتدا نام سازمان Aperture Science Innovators بوده است

با تغییر نام سازمان، فرصت مناسبی دست می‌دهد تا جانسون در فعالیت‌های سازمان هم تغییراتی ایجاد کند. این تغییرات با شروع سلسله‌ای از آزمایش‌ها بر پایه قوانین فیزیک آغاز می‌شود. یکی از نکاتی که سازمان اپرچر را از دیگر سازمان‌های فعال در این حوزه جدا می‌کرد، رویکرد عجیب و غریب کیو جانسون به مقولات علمی بود. جانسون قواعد و مقررات خاصی برای سازمان خود ترتیب داده بود که در بسیاری از موارد سخت‌گیرانه، اکثراً عجیب و غریب و بعضاً دور از عقل به‌نظر می‌رسیدند. 

با تمام این اوصاف اما تغییر نام و نحوه فعالیت‌‌های سازمان، حتی با وجود رویکرد عجیب و غریب جانسون به مقولات علمی، کماکان تحسین همگان را به همراه داشت. به این ترتیب و تا سال ۱۹۵۰، مرکز تحقیقاتی اپرچر ساینس در قله‌های موفقیت و ترقی به سر می‌برد.

جوایز سازمان اپرچر

نمونه‌ای از دستاوردها و جوایز سازمان اپرچر

در سال‌های دهه پنجاه میلادی، کیو جانسون تصمیم می‌گیرد از افرد برجسته‌ای نظیر قهرمانان المپیک، فضانوردان و قهرمانان جنگ دعوت کند تا به‌شکل داوطلبانه در سلسله‌ای از آزمایش‌ها شرکت کنند. در آن تاریخ، این آزمون‌ها بر پایه ژل‌های مخصوص سازمان اپرچر که Repulsion Gel نام داشتند اجرا می‌شد. جانسون که به‌دلیل مشغله زیاد فرصت نظارت مستقیم بر این آزمایش‌ها را نداشت، برای راهنمایی سوژه‌های آزمایش (Test Subjects) و یاددادن قوانین آزمون به آن‌ها از فایل‌های صوتی از پیش ضبط‌شده‌ای که خودش تهیه کرده بود استفاده می‌کرد. در این دوره اما کیو جانسون دستیاری هم داشت که در پیش‌برد امور کمکش می‌کرد؛ خانمی با نام کارولین. 

در همین دوره و در میان فعالیت‌های سازمان، پروژه‌ای به منظور ساخت دستگاهی با قابلیت ایجاد تونل‌‌های کوآنتومی یا همان پورتال هم به‌راه میوفتد. جانسون که مشتاق ساخت این دستگاه بود، بخش‌های وسیعی از سازمان اپرچر، مانند آزمایشگاه شماره ۹ (Test Shaft 09) و طبقات زیرینش را به ساخت «تست‌چمبرها» یا اتاق‌های آزمایش برای بررسی نمونه‌های اولیه این دستگاه جدید اختصاص می‌دهد.

آزمایشگاه شماره ۹

مرکز شماره ۹. این بخش از سازمان اپرچر بعدها و برای سرپوش گذاشتن روی فعالیت‌های سازمان، پلمپ می‌شود

سال‌ها از این واقعه می‌گذرد تا به دهه ۱۹۶۰ می‌رسیم. در این سال‌ها و درحالی‌که هنوز دستگاه پورتال‌سازِ اپرچر در مراحل تست و تجربه قرار داشت، کم‌کم سازمان با مشکلات مالی روبه‌رو می‌شود. از یک طرف تعداد بیشماری از محصولات سازمان در مرحله آزمون باقی مانده بودند و از طرف دیگر، باقی محصولات عرضه شده به بازار، به‌دلیل مشکلاتی نظیر به‌خطر انداختن سلامتی عموم و عدم تأمین امنیت لازم برای مصرف‌کننده، از قفسه‌‌های فروشگاه‌ها برداشته می‌شوند. به این ترتیب سازمان اپرچر با مشکل مالی جدی روبه‌رو می‌شود.

در اولین اقدام، جانسون دستور به تعطیلی آزمایشگاه شماره ۹ و طبقات زیرینش می‌دهد؛ یعنی جایی که دستگاه پورتال‌ساز درکنار ژل‌های رنگی سازمان در حال تست و آزمایش بود. دلیل جانسون اما سرپوش گذاشتن بر فعالیت‌های سازمان در سال‌های اخیر بود؛ چراکه در جریان برخی از این آزمون‌ها، اپرچر چندان به اخلاقیات پایبند نبوده و به نام دانش، تا جایی که توانسته دست به اقدامات خلاف قانون زده بود.

آزمایشگاه شماره ۹ منطقه ورود ممنوع

تابلوهای نصب شده از ورود افراد به این بخش جلوگیری می‌کنند

در سال ۱۹۶۸، فعالیت‌های پشت‌پرده‌ی سازمان درنهایت پای اپرچر را به دادگاه باز می‌کند. گویا تعدادی از فضانوردانی که برای انجام تست به این سازمان مراجعه کرده بودند، ناپدید شده‌اند. متعاقب این پیشامد، سازمان تحقیقاتی اپرچر اعلام ورشکستگی می‌کند. این بدین معنا بود که سازمان دیگر نمی‌توانست برای برپایی آزمایش‌هایش، از قشر نخبه جامعه استفاده کند. برای راه‌حل این مشکل اما کیو جانسون ‌سراغ قشر بی‌خانمان‌ها می‌رود و در برابر پرداخت شصت دلار به هر فرد، از آن‌ها می‌خواهد تا در آزمایش‌ها حضور پیدا کنند. پیشنهاد دیگر سازمان اما جالب‌تر هم بود: اگر که این افراد می‌پذیرفتند، به نام علم! اجزای بدن‌شان را پیاده و دوباره سوار کنند، شصت دلار اضافی هم از سازمان دریافت می‌کردند!

پوستر تبلیغاتی سازمان اپرچر

پوسترهای تبلیغاتی سازمان اپرچر با پیشنهاد خارق‌العاده شصت دلاری!

البته که جانسون از هیچ‌کدام این اتفاق‌ها راضی نبود. علی‌الخصوص نمی‌توانست عدم رضایتش از استفاده از بی‌خانمان‌ها به‌عنوان سوژه آزمایش را از دیگران مخفی کند. جانسون سازمان بلک‌مسا را مسئول ورشکستگی اپرچر ساینس می‌دانست و عقیده داشت که اعضای آن سازمان ایده‌های اپرچر را می‌دزدند. البته که جانسون درنهایت نمی‌تواند ادعاهایش را ثابت کند. (بلک‌مسا سازمان تحقیقاتی دنیای بازی هف‌لایف است. گویا این سازمان هم به‌طور همزمان مشغول انجام تحقیقات روی تکنولوژی پورتال‌سازی بود؛ ایده‌ای که جانسون ادعا دارد از همان ابتدا از اپرچر ساینس دزدیده شده است.)

با رسیدن به سال ۱۹۷۶، جانسون که از روند فعلی انجام آزمایش‌ها به هیچ‌وجه رضایت نداشه، تصمیم می‌گیرد تا باری دیگر تغییراتی در فعالیت‌های سازمانش ایجاد کند. در جریان این تغییر و تحولات، جانسون برنامه‌ای با سه سرفصل اصلی برای فعالیت‌های آینده سازمان هم طراحی می‌کند که مهم‌ترین این سرفصل‌ها، پروژه‌ی پورتال (Portal Project) بود.

پروژه پورتال درنهایت به ساخت دستگاه پورتال‌ساز قابل حمل اپرچر ساینس (Aperture Science Handheld Portal Device) که با نام ASHPD هم شناخته می‌شود و ما آن را با نام ساده «پورتال‌گان» می‌شناسیمش، منتهی می‌شود. البته که این اختراع فعلاً تنها یک دستگاه بود که هنوز عملکرد مشخص و معینی برایش تعریف نکرده بودند. برای انجام آزمایش‌ها بیشتر و پی بردن به توانایی‌های این دستگاه جدید، مرکزی با نام انریچمنت سنتر (Enrichment Center) که مجموعه‌ای وسیع از آزمایشگاه‌هایی در اعماق زمین بود، راه‌اندازی می‌شود. این آزمایشگاه از چندین و چند اتاق آزمایش مختلف و دفاتری برای نظارت بر این آزمون‌ها تشکیل می‌شد.

تابلوی راهنمای مراکز آزمون

نقشه‌ای از ساختمان‌های قدیمی محل برگزاری آزمون‌ها

تا سال ۱۹۸۰، سازمان اپرچر کماکان با مشکلات مالی شدید درگیر بود. جانسون که از ساخت یک محصول سودآور و پرفروش ناامید شده بود، در سال ۱۹۸۱، هفتاد میلیون دلار صرف خرید خاک ماه (Moon Rocks) می‌کند. این در حالی بود که جانسون سرمایه لازم برای این سرمایه‌گذاری را در اختیار نداشت و مدت‌ها بود که شرکتش اعلام ورشکستگی کرده بود. از آن‌جایی که تحقیقات ثابت کرده بود خاک ماه رسانای بسیار قوی پورتال است، جانسون خود نقشی کلیدی در تحقیقات روی این ماده برای تهیه ژل‌های مخصوص را برعهده می‌گیرد. 

البته که انجام این تحقیقات بهای سنگینی هم برای جانسون به‌همراه دارد. جانسون که مدت مدیدی در معرض گرد و غبار ناشی از خاک ماه قرار گرفته بود، بعد از مدتی دچار بیماری شدید می‌شود. این بیماری ابتدا روی ریه‌های وی تاثیر گذاشته و کم‌کم هر دو کلیه‌ او را هم از کار می‌اندازند. بیماری و مشکلات مالی، درکنار کمبود سوژه‌های آزمایش، درنهایت باعث می‌شود تا جانسون، شرکت در این آزمایش‌ها را برای اعضای سازمان خودش هم اجباری کند. جانسون ادعا داشت اینکار کیفیت آزمایش‌ها و نتایج آن‌ها را به طرز چشم‌گیری افزایش می‌دهد. هرچند از طرف دیگر حوادثی منجر به کشته شدن سوژه‌های آزمایش می‌شد و به این ترتیب مرکز کم‌کم با کمبود نیروهای کاری مواجه می‌شود. در این نقطه بالاخره جانسون تصمیم می‌گیرد که دیگر از انسان به‌عنوان سوژه آزمایش‌هایش استفاده نکند.

پوستر دعوت به همکاری افراد سازمان

پوسترهایی که از اعضای سازمان دعوت به شرکت در آزمون‌ها می‌کرد

البته که جانسون نمی‌توانست بیکار بنشیند. در این دوره کیو جانسون کماکان پیام‌های صوتی ضبط می‌کرد و از طریق سیستم پخش داخلی سازمان، این پیام‌ها را به گوش کارمندان اپرچر می‌رساند. هرچند تنها تعداد کمی از این پیام‌ها به تست و سوژه‌های آزمایش مربوط می‌شدند و اکثراً حکم راهنمایی کارمندان برای آینده سازمان را داشتند. آن‌طور که از پیام‌ها به نظر می‌رسید، چیزی تا مرگ جانسون باقی نمانده بود.

در سال ۱۹۸۲، جانسون، که فکر می‌کرد روزی بتواند به رمز زندگی ابدی و جاودانه دست پیدا کند، به محققین و مهندسین سازمان دستور می‌دهد تا سیستمی کامپیوتری برای ذخیره‌ی ضمیر ناخودآگاه وی بسازند. از آن‌جایی که جانسون رو به مرگ بود، از محققین درخواست می‌کند در صورتی که کشف چنین سیستمی به بعد از مرگ وی موکول شد، به‌جای او از ضمیر ناخودآگاه دستیارش، یعنی کارولین استفاده کنند؛ حتی اگر کارولین با این کار مخالفت یا دربرابر انجام این‌کار مقاومت کند. علاوه‌بر این جانسون کارولین را به‌عنوان جانشین خود در سِمت ریاست سازمان تعیین می‌کند. دلیل این انتخاب آن بود که کارولین در تمام این مدت دستیار کیو جانسون بود و از تمامی دستوراتش بی‌ بروبرگرد اطاعت می‌کرد. علاوه‌بر این کارولین بینهایت باهوش و با استعداد هم بود.

تصویری از گلادوس

تصویری از گلادوس، اِی‌آی همه کاره در سازمان اپرچر

درنهایت و (به احتمال قوی) در سال ۱۹۸۲ کیو جانسون از دنیا می‌رود، حال آنکه تحقیقات سازمان برای ساخت هوش مصنوعی مورد نظر جانسون تازه در مراحل اولیه قرار داشت. در سال ۱۹۸۶، اپرچر پی می‌برد که گویا شرکت رقیبش یعنی بلک‌مسا، به تکنولوژی پورتالی مشابه آن‌ها دست پیدا کرده است. اعضای اپرچر هم اما دستگاهی دیگر برای مقابله با آن‌ها داشتند: اِی‌آیی با نام Genetic Lifeform And Disk Operating System یا به اختصار GLaDOS. هدف از ساخت این ربات هوشمند اما تسریع فرایند تحقیقات برای پروژه‌ای بود که جانسون آرزویش را پیش از مرگ در سر داشت: انتقال آگاهی بشر به کامپیوتر!

در سال‌های دهه نود میلادی، بالاخره مراحل ساخت گلادوس رو به اتمام می‌رود. البته که محققین سازمان اپرچر به هیچ‌وجه قصد نداشتند بی‌گدار به آب بزنند؛ به همین دلیل پیش از روشن کردن گلادوس برای اولین‌بار، تمهیدی امنیتی می‌اندیشند. این برنامه که تلفن قرمز (Red Phone) نام داشت، برای کنترل هرگونه رفتار خطرناک و غیرقابل پیش‌بینی گلادوس بعد از فعال‌سازی در نظر گرفته شده بود. برای اینکار یک نفر از اعضای شرکت باید تمام مدت پشت یک میز، خیره به تلفنی قرمز رنگ که جایی خارج از محفظه نگه‌داری گلادوس واقع شده بود، بنشیند و مراقب باشد.

تلفن قرمز

تلفن قرمزی که در مراحل اولیه، برای کنترل گلادوس استفاده می‌شد

حالا زمان آن رسیده بود که طبق وصیت جانسون، اعضای سازمان اپرچر، ضمیر ناخودآگاهِ کارولین را به گلادوس منتقل کنند. بعد از این اقدام، دیگر کسی خبری از عاقبت کارولین ندارد؛ هرچند از آنجایی که از این تاریخ به‌بعد دیگر هیچ اثری از کارولین در سازمان اپرچر دیده نمی‌شود، عده‌ای تصور می‌کنند حین این نقل و انتقال هوشیاری به گلادوس، کارولین از دنیا می‌رود. به این ترتیب و در سال ۱۹۹۸، گلادوس بالاخره برای اولین‌بار به‌راه میوفتد. درست است که ضمیر ناخودآگاه کارولین را در گلادوس قرار داده بودند، اما به نظر می‌رسد فایل‌های مربوط‌به خاطرات کارولین در گوشه‌ای از حافظه‌ی گلادوس ذخیره شده بود و به این ترتیب گلادوس تا مدت‌ها از هویت واقعی خودش خبر نداشته است. در نتیجه، گلادوس پس از روشن شدن، در کسری از ثانیه تهدید به کشتن تمام اعضای سازمان می‌کند. گویا ترفند تلفن قرمز سازمان هم به هیچ کاری نمی‌آید.

به این ترتیب اولین تلاش برای راه‌اندازی گلادوس با شکست روبه‌رو می‌شود و اعضای سازمان به‌سرعت این ای‌آی مرگبار و کشنده را خاموش می‌کنند. البته که محققین سازمان اپرچر خیال نداشتند تا پروژه‌ی گلادوس را رها کنند. برای مهار گلادوس، محققین هربار تغییری ایجاد می‌کردند و زمانی‌که می‌دیدند جواب نمی‌دهد، ناچاراً باری دیگر به سرعت خاموشش می‌کردند. مشکل اصلی، شخصیت و ذات پرخاش‌گر گلادوس و میل بی‌پایانش به نابودی و کشت و کشتار بود. برای رفع این مشکل، محققین تصمیم می‌گیرند تا ویژگی‌های شخصیتی جدیدی به گلادوس اضافه کنند تا شاید به این ترتیب شخصیت افسارگسیخته‌ای این اِی‌آی را تاحدودی تحت کنترل خود در آورند. این ویژگی‌های شخصیتی قرار بود به شکل گوی‌هایی مجزا که هرکدام خاصیت منحصربه‌فردی را تعریف می‌کردند، به بدنه اصلی گلادوس متصل شوند.

محققین سازمان اپرچر

محققین سازمان اپرچر در حال پیدا کردن راه‌حلی برای مهار گلادوس

از طرفی دیگر اما در مراحل پایانی انجام تغییرات روی گلادوس، یکی از کارمندان سازمان اپرچر که به «داگ رت‌من» معروف است، به ملاقات دوست دیگرش در سازمان یعنی هنری می‌رود. هنری در آن زمان مشغول کار روی یکی از هسته‌های شخصیتی گلادوس بود. زمانی‌که داگ از او می‌پرسد مشغول چه کاری است، هنری در پاسخ می‌گوید: «این آخرین تکنولوژی بازدارنده هوش مصنوعی است، که قرار است به‌عنوان وجدانِ گلادوس عمل کند.» داگ اما باور دارد که این کارها برای کنترل گلادوس و ذات مخربش کافی نیست، چرا که هرکس می‌تواند وجدان خود را نادیده بگیرد!

کمی بعد، در همان سال و در اولین سال‌روز «دخترت را به سرکار بیاور»، اعضای اپرچر گلادوس را باری دیگر راه‌اندازی می‌کنند. گویا در آن روز فاجعه‌ای در سازمان رخ می‌دهد که کسی از جزئیاتش اطلاعی ندارد. کمی بعد از این فاجعه، هسته‌ی شخصیتی دیگری به گلادوس اضافه می‌کنند؛ هسته اخلاقیات!

با این تغییر جدید، گلادوس ادعا می‌کند دیگر تمام اشتیاقش به آدم‌کشی را از دست داده و حالا فقط تمایل شدیدی به دانش‌اندوزی دارد. بعد از جلب اعتماد اعضای سازمان، گلادوس حقه‌ای سوار می‌کند. این اِی‌آی پیچیده، ادعا می‌کند که قصد برپایی آزمایشی در روز «گربه‌ات را به سرکار بیاور» دارد. برای انجام این آزمایش اما گلادوس هرآنچه که نیاز بود را در اختیار داشت، غیر از یک ماده؛ گازی کشنده و سمی با نام نوروتاکسین! درکمال تعجب اما دانشمندان سازمان با این درخواست گلادوس موافقت می‌کنند و ماده مورد نیاز را در اختیارش قرار می‌دهند؛ آن‌ها با خود فکر می‌کردند خدمتی در راه علم انجام داده‌اند...

درخواست گاز نوروتاکسین برای آزمایش

گلادوس برای برگزاری آزمایش گاز نوروتاکسین درخواست می‌کند

به این ترتیب به سال ۲۰۰۳ و روز ملی دخترت را به سر کار بیاور می‌رسیم. (احتمالاً منظور گلادوس از روز گربه‌ات را سر کار بیاور، همان روز دخترت را سرکار بیاور بوده است.) در این روز و درکنار فعالیت‌های دیگر، قرار بود گلادوس هم باری دیگر راه‌اندازی شود. (دقت کنید که گلادوس تا اینجای کار دائم خاموش و روشن می‌شد، چراکه اعضای سازمان هنوز اطمینان کافی از صحت و سلامت این ای‌آی نداشتند.) یکی از حاضرین این مراسم اما کسی نبود جز چل (Chell)، شخصیت اصلی دو بازی پورتال، که گویا دختر یکی از کارمندان شرکت بوده و به همین دلیل در این روز همراه‌ با والدینش در سازمان اپرچر حضور پیدا کرده بود. 

همان‌طور که انتظارش هم می‌رفت، گلادوس نمایشی عظیم برای جمعیت تدارک دیده بود. به این ترتیب که بلافاصله پس از راه‌اندازی، تمام راه‌های ورودی و خروجی سازمان اپرچر توسط این اِی‌آی متخاصم، مسدود می‌شود و اعضای اپرچر در فضای داخلی سازمان زندانی می‌شوند. بعد از اینکار، گلادوس گاز نوروتاکسینی را که برای آزمایش درخواست کرده بود، در فضای داخلی سازمان پخش می‌کند. با اینکار تعداد زیادی از افرادی که در فضای داخلی سازمان حضور داشتند، کشته و مابقی زندانی می‌شوند.

کشته شدن اعضای سازمان بدست گلادوس

کشته شدن اعضای سازمان اپرچر به‌دست گلادوس

البته که اوضاع به همین‌جا هم ختم نمی‌شود. حالا که گلادوس اختیار همه‌ی سازمان را برعهده گرفته، سلسله‌ای پایان‌ناپذیر از آزمایش‌ها را آغاز می‌کند و از کارمندان اپرچر که در داخل سازمان گیر افتاده بودند، به‌عنوان نمونه آزمایش استفاده می‌کند. هدف اولیه‌ی گلادوس از انجام این آزمایش‌ها، شکست دادن سازمان حریف یعنی بلک‌مسا در استفاده از فناوری پورتال بود. هرچند درنهایت و درتاریخ شانزدهم مِی، گلادوس از بلک‌مسا شکست می‌خورد، البته که به ظاهر. چراکه همان‌طور که می‌دانیم، تکنولوژی پورتال بلک‌مسا فاجعه‌ای در ابعاد نابودی بشریت رقم می‌زند! در اپرچر هم اما وقایع به‌خوبی پیش نمی‌رفت. از آن‌جایی که گلادوس برای آزمایش‌هایش از اعضای سازمان استفاده می‌کرد و منبع دیگری نداشت، کم‌کم و با از بین رفتن اعضای سازمان در جریان شرکت در این تست‌ها، گلادوس با مشکل کمبود سوژه آزمایشگاهی روبه‌رو می‌شود.

دراین‌میان اما نباید از سرگذشت داگ رتمن هم غافل شویم. این عضو سازمان که هرگز به گلادوس اطمینان نکرده بود، تنها کسی است که راهی برای فرار از دست گلادوس پیدا می‌کند. رتمن که به اختلال شیزوفرنی مبتلا بود، مکعب‌هایی که به کامپنین کیوب (Companion Cube) یا مکعب همراه معروف بودند را به‌عنوان ضمیرناخودآگاه خود اشتباه می‌گیرد. با اینکار و با کمک این مکعب، رتمن می‌توانست به‌راحتی به نقاط دیگر سازمان جا‌به‌جا شود و از دست تورت‌هایی که گلادوس در هر گوشه از سازمان کار گذاشته بود، فرار کند.

داگ رتمن به همراه کامپنین کیوب

داگ رتمن و مکعب همراهش

در میانه تعقیب و گریز از دست گلادوس، رتمن پی به وجود چل که نامش به‌عنوان یکی از سوژه‌های آزمایش ثبت شده بود، می‌برد. رتمن که با خود فکر می‌کرد شاید چل بتواند در راه نابود کردن گلادوس کمکش باشد، خود را به اتاق پرونده‌ها می‌رساند و نگاهی به پرونده‌ی چل می‌اندازد. در پرونده چل اما ذکر شده بود که این سوژه نباید هرگز مورد آزمایش قرار بگیرد، چراکه به‌طرزی غیرعادی سرسخت است و هرگز در هیچ شرایطی از انجام کاری کوتاه نمی‌آید. این توضیحات اما رتمن را متقاعد می‌کند که آن‌کس که برای نابودی گلادوس دنبالش بوده را پیدا کرده است. به همین دلیل اسم چل را از پایین فهرست سوژه‌های آزمایش، به جایگاه اول منتقل می‌کند تا گلادوس برای انجام آزمایش مستقیماً سراغ او برود.

بعد از اینکار، رتمن به مدت چندین ماه متوالی، سعی در زنده‌ماندن در داخل اپرچر می‌کند. این در حالی بود که تنها دو قرص از قرص‌های ضدروان‌پریشی‌اش باقی مانده بود. رتمن این دو قرص را برای روزی که گلادوس چل را بیدار می‌کند، نگه داشته بود. درنتیجه نخوردن قرص‌ها، رتمن کم‌کم سلامت روان خود را از دست می‌دهد و شیزوفرنی تمام وجودش را احاطه می‌کند. در چنین شرایطی، رتمن شروع می‌کند به نقاشی کردن و نوشتن روی در و دیوار؛ هرجایی که دستش می‌رسید را خط‌خطی می‌کرد، گرافیتی می‌کشید یا جمله‌ای می‌نوشت تا روزی که چل بیدار می‌شود، بتواند با استفاده از این علائم راه فرار خود را پیدا کند. در این دوره رتمن وابستگی بیش‌تری هم به مکعبی که همه‌جا همراهش بود، پیدا می‌کند، چرا که منبع نصیحت و منطقش همین مکعب صورتی رنگ بوده!

نقاشی‌های دیواری رتمن

تصویری از چل که داگ رتمن روی دیوار اپرچر کشیده است

به سال ۲۰۱۰ می‌رسیم، جایی که چل بالاخره چشمانش را باز می‌کند و در محفظه‌اش (Relaxation Vault) بیدار می‌شود. با بیدار شدن چل، وقایع نسخه اول بازی هم رسماً آغاز می‌شود.

پورتال یک

بخش اول: آزمون‌ها

سلام و دوباره، به مرکز غنی‌سازی کامپیوتری اپرچر ساینس (Computer-aided Enrichment Center) خوش آمدید. امیدواریم اقامت کوتاه شما در محفظه آرامش (Relaxation Vault) رضایت‌بخش بوده باشه. نمونه شما مورد پردازش قرار گرفته و حالا آمادگی اون رو داریم که آزمون رو به درستی آغاز کنیم.

این‌ها اولین جملاتی است که به محض بیدار شدن از محفظه‌ای که گویا برای مدتی نامعلوم در آن به‌خواب رفته بودیم، از بلندگویی در سقف به‌گوش می‌رسد. صدا، صدای گلادوس است. به محض بیدار شدن، فرصت آن را به‌دست می‌آوریم تا نگاهی به اطراف خود بیاندازیم. همه‌چیز در کمال سادگی و بسیار مختصر و مفید است؛ ما در اتاقی شیشه‌ای به‌سر می‌بریم که یک محفظه، یک رادیو، یک میز و صندلی تمام چیدمانش را تشکیل می‌دهد. این را هم متوجه می‌شویم که از زمان بیدار شدن‌مان، تایمری یک دقیقه‌ای در حال صفر شدن است.

محفظه آرامش پورتال یک

محفظه‌ای که ابتدای بازی در آن چشم باز می‌کنیم

صدا به صحبت ادامه می‌دهد:

پیش از شروع، به‌یاد داشته باشید که اگرچه لذت‌بردن و یادگیری هدف اصلی تمام فعالیت‌های این مرکز غنی‌سازیه، اما ممکنه در جریان آزمایش دچار صدمات جدی بشید. (پس) برای حفظ امنیت خودتون و دیگران، لطفاً از لمس کردن (جملاتی درهم و برهم به اسپانیایی) خودداری کنید. عقب بایستید، پورتال ظرف مدت ۳، ۲، ۱ ثانیه باز می‌شه.

با صفر شدن تایمر، دایره‌ای نارنجی رنگ روی دیوار پیش‌رویمان نقش می‌بندد. حالا زمان آن رسیده که از اتاقک شیشه‌ای خارج شویم. به محض حرکت به سمت پورتال و پیش از خارج شدن اما فردی را روبه‌روی‌مان می‌بینیم؛ زنی که گویا حرکاتش با حرکات ما تغییر می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که پی‌می‌بریم این تصویر درواقع خودِ ما هستیم که از پورتال دیگری می‌بینیمش. برای توصیف خودمان اما نمی‌شود ویژگی منحصر به‌فردی پیدا کرد. صرفاً خانمی هستیم جوان، نهایتاً بیست ساله، با موهای تیره و لباسی شبیه به لباس‌ زندانی‌ها.

تصویری از شخصیت چل

اولین پورتالی که در بازی با آن روبه‌رو می‌شویم

با خارج شدن از پورتال، اتاقی با شیشه‌ی سرتاسری، مشرف به جایی که ما در آن به‌سر می‌بریم توجه‌مان را به خود جلب می‌کند. واضح است که عده‌ای از این اتاق‌ها برای زیرنظر داشتن ما استفاده می‌کردند. هرچند به نظر نمی‌رسد در حال حاضر کسی در این اتاق‌ها حضور داشته باشد. دوربین‌های امنیتی پرتعداد اتاق از دیگر مواردی است که نظر را به‌خود جلب می‌کنند. مشخص است که گلادوس برای زیر نظر داشتن ما از این دروبین‌ها استفاده می‌کند. 

از دری که در انتهای اتاق واقع شده خارج می‌شویم و بلافاصله در پشت‌سرمان بسته می‌شود.

پورتال یک اولین اتاق

نمایی دیگر از محفظه‌ای که برای مدتی در آن به‌خواب رفته بودیم

از آنجایی که دیگر فهمیده‌ایم سوژه آزمایش این سازمان هستیم، پس گویا چاره‌ای جز پیش‌روی و شرکت در این آزمون‌ها نداریم. به این ترتیب از این نقطه به بعد، وارد چرخه‌ای از پازل‌ها می‌شویم که هرکدام تحت اتاقی در طبقه‌ای مجزا طراحی شده است. برای جابه‌جایی میان این اتاق‌های آزمایش هم از آسانسوری که در انتهای هر اتاق واقع شده استفاده می‌کنیم. در جریان پشت‌سر گذاشتن تمامی این تست‌ها اما، صدای گلادوس دائم به‌گوش می‌رسد که سعی می‌کند قوانین ابتدایی مورد نیاز برای پشت‌سرگذاشتن موانع هر اتاق را به ما بیاموزد. هرچند گلادوس در این کار رحمی از خود نشان می‌دهد:

لطفاً در نظر داشته باشید که احساس کردن مزه‌ی خون در دهان، بخشی از پروتکل‌ هیچ کدوم از آزمون‌ها نیست، اما یکی از عوارض جانبی غیرقابل اجتناب سیستم حرارتی رهاسازی مواد (Material Emancipation Grill) در اپرچر ساینسه، که در مواردی نیمه‌نادر باعث از بین‌رفتن پرکردگی، تاج، مینای دندون و خودِ دندون می‌شه.

با تشکر از هشدار داده شده، و امید به اینکه این بالایا بر سر ما نمی‌آید، به پایین نگاه می‌کنیم و دستگاهی را می‌بینیم که در حال پورتال ساختن روی در و دیوار است. این دستگاه همان پورتال‌گان است که باید برویم و برش داریم. بعد از برداشتن پورتال‌گان، گلادوس سعی می‌کند با جملاتی کوتاه، کاربرد و خطرات این دستگاه جدید را یادمان دهد:

شما دستگاه پورتال‌ساز سازمان اپرچر را با موفقیت به‌دست آوردید. با استفاده از این دستگاه، می‌تونید پورتال‌های خودتون رو بسازید. امنیت درگاه‌های ساخته شده با این دستگاه پیش از این ثابت شده. هرچند خودِ دستگاه چندان بی‌خطر نیست. (به همین دلیل) از تماس با بخش انتهایی دستگاه خودداری کنید، از نگاه مستقیم به بخش انتهایی دستگاه خودداری کنید، از فروبردن دستگاه در مایعات، حتی بخشی از دستگاه، به‌شدت خودداری کنید، و از همه مهم‌تر تحت هیچ شرایطی نباید (جملات نامفهوم)

پورتال گان

دستگاه پورتال‌ساز یا همان پورتال‌گان

به پیش‌روی ادامه می‌دهیم. طبق تابلوهای نصب شده در هر اتاق، گویا این آزمون‌ها در قالب بیست اتاق مختلف (از صفر تا نوزده) طراحی شده‌اند و لابد که بعد از پشت‌سر گذاشتن اتاق نوزدهم، پروسه آزمایش هم باید به اتمام برسد. با پست‌سر گذاشتن هر اتاق و وارد شدن به طبقه بعدی، و حالا که پورتال‌گان را هم بدست آورده‌ایم، به پیچیدگی پازل‌های پیش‌روی‌مان اضافه می‌شود. درکنار این پیچیدگی، احتمال کشته‌شدن‌مان در هر آزمایش هم به میزان چشمگیری بالاتر رفته. البته که گلادوس اعتقاد دارد این خطرات بخشی از پروسه هر آزمایش و وسیله‌ای برای بالابردن کیفیت آزمون‌ها هستند. با رسیدن به اتاق یازدهم، افزونه‌ای به دستگاهی که در دست داریم اضافه می‌شود و حالا می‌توانیم با استفاده از این دستگاه، ورودی و خروجی پورتال را خودمان نصب کنیم. جالب است که از هر اتاقی که با موفقیت رد می‌شویم، گلادوس به شکل اغراق‌آمیزی از ما تعریف و تمجید می‌کند. 

به اتاق پانزدهم می‌رسیم. به محض ورود به این اتاق گلادوس برای اولین‌بار به ما وعده کیک می‌دهد. با این مضمون که در انتهای تست، قرار است که از ما با کیکی پذیرایی کنند. در اتاق بعدی که می‌شود اتاق شانزدهم، برای اولین‌بار با تورت‌ها برخورد می‌کنیم. تورت‌ها، برخلاف ظاهر دوست‌داشتنی‌شان، درواقع سلاح‌های کشنده‌ای هستند که به محض قرار گرفتن در مسیر دیدشان، به سمت‌تان شلیک می‌کنند. البته که این اتاق تست درواقع کاربرد نظامی داشته و طبق گفته‌ی گلادوس، ما قرار نبود عازم این اتاق بشویم؛ اما از آن‌جایی که اتاق تست بعدی دچار مشکلاتی شده، گلادوس ما را راهی این اتاق آزمون مرگبار می‌کند.

تورت‌ در پورتال یک

تورت‌ها، این ربات‌های مرگبار جزو محصولات اپرچر ساینس به‌حساب می‌آمدند و در برهه‌ای برای مصرف خانگی هم به‌فروش می‌رفتند

در گوشه‌ای از همین اتاق اما بالاخره نشانه‌هایی از حضور فرد دیگری در این سازمان بی‌در و پیکر پیدا می‌کنیم. با دنبال کردن نشانه‌هایی که گویا کسی با خون روی زمین و در و دیوار کشیده است، برای اولین‌بار از قسمت پشتی اتاق‌های آزمایش سر در می‌آوریم. اینجا درواقع اولین‌باری است که از مسیر اصلی آزمون‌ها خارج شده‌ایم. از آثار به‌جا مانده این‌طور به‌نظر می‌رسد که گویا شخصی برای مدتی خود را در این قسمتِ پشتی پنهان کرده بود. جالب‌ترین نکته اما در اینجا نوشته‌ای است که چندین بار روی دیوار تکرار شده است: کیک دروغ است! پیداست که منظور از این حرف، وعده‌ای است که همین چند لحظه پیش گلادوس به ما داده بود. البته که کماکان کاری از دست‌مان غیر از شرکت کردن در باقی آزمایش‌ها بر نمی‌آید.

نوشته‌های داگ رتمن

نوشته‌های داگ رتمن

پیش از خارج شدن از این اتاق اما گلادوس خطاب به ما می‌گوید:

کارِت خوب بود اندروید. مرکز غنی‌سازی باری دیگه به شما یادآور می‌شه که جهنم اندرویدها حقیقت داره. در صورتی که کوچک‌ترین خطایی از شما سر بزنه، به اونجا فرستاده می‌شید.

البته که از این حرف نمی‌توان صد در صد مطمئن شد که پس ما تمام این مدت اندروید بودیم! در ابتدای همین اتاق، گلادوس به ما می‌گوید که اتاقی که برای آزمون بعدی در نظر گرفته بود، موقتاً مشکلی پیدا کرده و برای همین هم ما را به اتاق «تست اندرویدهای جنگی» می‌فرستد. شاید برای همین هم است که در پایان تست، خطاب به اندرویدهایی که در این آزمون خاص شرکت می‌کردند این حرف را زده است. هرچند از آنجایی که فرد دیگری هم (احتمالاً یکی از سوژه‌های آزمایش) پیش از ما در این بخش حضور داشته و برای‌مان نشانه هم گذاشته، این‌طور به‌نظر می‌رسد که این اتاق درواقع یک اتاق تست اصلی است، و گلادوس احتمالاً به ما دروغ گفته که خطرناک بودن آزمون را توجیه کرده باشد. درنهایت هم برای ظاهرسازی، ما را اندروید خطاب می‌کند. (البته که کسی چه می‌داند، شاید هم که واقعاً یک اندروید باشیم!)

بازهم به پیش‌روی ادامه می‌دهیم. در اتاق هفدهم، گلادوس مکعبی در اختیارمان قرار می‌دهد و از ما می‌خواهد که مراقبش باشیم؛ چراکه برای حل کردن پازل‌های اتاق پیش‌رو به این مکعب نیاز داریم. این مکعب که رویش قلب‌های صورتی کشیده شده، همان «کامپنین کیوب» یا «مکعب همراه» معروف است. (همانی که یک نسخه‌اش را رتمن همه‌جا با خود به همراه می‌برد، با او حرف می‌زد و از او کمک می‌خواست.) گلادوس توضیح می‌دهد:

از عواقب شرکت کردن در آزمایش‌های این مرکز، خرافات، جان‌بخشیدن به اجسام مرده و توهم است.

مکعب همراه

مکعب‌های همراه که درنهایت ناچار به نابود کردن‌شان هستیم

در ادامه گلادوس اضافه می‌کند که مکعب صورتی‌رنگ قادر به صحبت کردن نیست و اگر هم صحبت کرد، ما باید حرف‌هایش را نشنیده بگیریم. البته که در تمام این مدت، صدایی از مکعب هم به گوش‌مان نمی‌رسد. بعد از حل کردن پازل و قبل از خارج شدن از اتاق، گلادوس تاکید می‌کند که باید مکعب صورتی را در محفظه‌ای بیاندازیم و نابودش کنیم. بعد از اینکار، ادعا می‌کند که بین تمام سوژه‌های آزمایش، ما سریع‌تر از همه مکعب همراه خودمان را نابود کردیم. (و لابد از همه سنگدل‌تر هستیم.) 

در ابتدای اتاق هجدهم، گلادوس باری دیگر به ما کیکی که در پایان آزمون انتظارمان را می‌کشد، یادآوری می‌کند. در این اتاق هم باری دیگر فرصتی کوتاه پیدا می‌کنیم تا به فضاهای پشتی سازمان دسترسی پیدا کنیم و نشانه‌های بیش‌تری از حضور رتمن را در بخش‌های پنهانی سازمان ببینیم. اتاق بعدی اما آخرین اتاق تست است. با ورود به این اتاق گلادوس می‌گوید:

به آخرین تست خوش آمدید. بعد از پایان کار، دستگاه را در بخش بازیابی تجهیزات بیاندازید. طبق آیین‌نامه این مرکز، هر دو دست شما باید برای دریافت کیک خالی باشد.

به پیش‌روی در اتاق ادامه می‌دهیم تا به بخش پایانی تست می‌رسیم. در اینجا و در حالی‌که روی پلتفرمی به آرامی در حرکت هستیم، و درحالی‌که تصاویر برش‌هایی از کیک هم بر در و دیوار آویزان است، صدای گلادوس باری دیگر به‌گوش می‌رسد:

تبریک می‌گم! تست به پایان رسید.

در همین حین متوجه می‌شویم که پلتفرمی که رویش قرار داریم در حال حرکت به سمت اتاقکی است که آتش در آن زبانه کشیده. در اینجا پی می‌بریم که وعده کیک دروغی بیش نبوده و گلادوس سوژه‌های آزمایشش را بعد از اتمام آزمون، حالا که دیگر استفاده‌ای برایش ندارند، در این محفظه می‌اندازد تا بسوزند و نابود شوند. البته که ما، یا همان چل، در لحظه آخر و با پورتالی که به بیرون از این اتاق باز می‌کنیم، موفق می‌شویم تا از این مهلکه جان سالم به‌در بریم. 

اتاق آتش در پورتال یک

اتاقی پر از آتش که در پایان سهم سوژه‌های آزمایش می‌شد

گلادوس که دیگر اینجای کار را نخوانده بود، سعی می‌کند این بخش آخر پروسه را هم جزو مراحل آزمون جا بزند و با چرب‌زبانی، باری دیگر اعتمادمان را به‌دست آورد. البته که چل این‌بار گوشش به حرف‌های گلادوس بدهکار نیست.   

بخش‌های پشتی سازمان

بخش دوم: فرار!

حالا که دست گلادوس برای‌مان رو شده، باید دنبال راهی برای خارج شدن از این مرکز بگردیم. برای فرار قدم در بخش‌های پشتی سازمان می‌گذاریم. اینجا اولین‌ باری است که پی به عظمت مرکز تحقیقاتی اپرچر می‌بریم. بعد از پشت‌سر گذاشتن مسیری نسبتاً طولانی و مبارزه با تورت‌ها، بالاخره به اتاق کنترل گلادوس می‌رسیم. گلادوس به محض دیدن‌ما می‌گوید:

خب، پیدام کردی. تبریک می‌گم. حالا ارزشش رو داشت؟ چون با وجود رفتار خشونت‌آمیزت، درنهایت تنها چیزی که موفق به «شکستنش» شدی، قلب من بود. شاید بتونی جبرانش کنی و بعد از اون دیگه حرفشم نمی‌زنیم. اما فکر کنم جفت‌مون می‌دونیم اینکارو نمی‌کنی. تو این راهو انتخاب کردی، پس من برات یه سورپرایز دارم.

اتاق گلادوس در پورتال یک

اولین برخورد با گلادوس، آن توپ‌های رنگی همان هسته‌های کنترل شخصیت است که روی گلادوس کار گذاشته‌اند

قبل از ملاقات با سورپرایز گلادوس اما هسته‌ای بنفش‌رنگ از او جداشده و وسط اتاق روی زمین میوفتد. چل به سمت هسته می‌رود و آن را برداشته، در محفظه‌ی احتراق می‌اندازد. این‌ها هسته‌های شخصیتی گلادوس هستند که پیش از این محققین اپرچر برای کنترل شخصیت پرخاشگر گلادوس رویش نصب کرده بودند. بعد از نابودکردن اولین هسته، گلادوس که حالا با صدایی آهسته‌تر و لحنی ترسناک‌تر صحبت می‌کند، می‌گوید:

خبر خوب اینکه تازه فهمیدم اون چیزی که نابودش کردی چیکار می‌کرد. یه هسته‌ی شخصیتی بود که بعد از اینکه کل مرکز رو پر از گاز کشنده‌ی نوروتاکسین کرده بودم، روم نصب کرده بودن که دیگه مرکز رو پر از گاز کشنده نوروتاکسین نکنم.

بعد از این حرف، گلادوس گاز نوروتاکسین را در فضای اتاق رها می‌کند. از آنجایی که این گاز بسیار کشنده است، تایمری هم روی دیوار ظاهر می‌شود که به ما اطلاع می‌دهد برای فرار از وضعیت کنونی چقدر فرصت داریم. برای نجات جان خود و فرار از این مهلکه اما چاره‌ای نداریم جز اینکه گلادوس را نابود کنیم. برای نابودی گلادوس هم باید تک‌تک هسته‌های شخصیتش را به نوبت در محفظه احتراق انداخته و از بین ببریم.

صحنه نابودی گلادوس

گلادوس پس از نابودی، از پورتالی که در سقف باز شده، از اپرچر خارج می‌شود

در تمام این مدت هم گلادوس در حال کُری خواندن است. با نابودی آخرین هسته اما گلادوس که می‌بیند چیزی به مرگش باقی نمانده، این‌ها را می‌گوید:

داری تلاش می‌کنی فرار کنی؟ (پس باید بدونی) از آخرین باری که این ساختمون رو ترک کردی، همه‌چیز تغییر کرده. اگر می‌دونستی اون بیرون چه خبره، آرزو می‌کردی ای‌کاش اینجارو هیچ‌وقت ترک نکرده بودی. باوجود اطلاعات زیادی که دارم، حتی منم نمی‌دونم که اون بیرون چه خبر شده. تنها چیزی که می‌دونم اینه که من تنها کسی هستم که بین ما و اون‌ها ایستاده، (البته) تنها کسی بودم!

(گلادوس درواقع در اینجا به تلاقی داستانی دو بازی پورتال و هف‌لایف اشاره می‌کند. گفتیم که بلک‌مسا هم همزمان با اپرچر، در حال کار روی ساخت تکنولوژی پورتال بوده است. همان‌طور که از بازی هف‌لایف به‌یاد داریم، ساخت پورتال برای بلک‌مسا چندان با موفقیت پیش نمی‌رود و با باز شدن پورتالی اشتباه توسط گوردون فریمن، فاجعه‌ای رقم می‌خورد. به احتمال زیاد گلادوس در اینجا اشاره به همان فاجعه می‌کند.)

صحنه پایانی بازی پورتال یک

نمای پایانی بازی پورتال، چل بیهوش در پارکینگ اپرچر روی زمین افتاده است

بعد از گفتن این حرف‌ها، بدن بی‌جان (!) گلادوس از پورتالی که در سقف اتاق باز می‌شود، خارج شده و ماهم به دنبالش روانه می‌شویم. در صحنه‌ی پایانی بازی چل را می‌بینیم که بی‌حال، جایی خارج از سازمان اپرچر روی زمین افتاده است. بقایای جسد گلادوس هم درست در کنارمان روی زمین است. بعد از این صحنه، دوربین باری دیگر به داخل سازمان باز می‌گردد و بعد از گذشتن از مسیری نسبتاً طولانی، روی تصویر کیکی ثابت می‌ماند. همان کیکی که گلادوس وعده‌اش را به ما داده بود... 

تصویر کیک از بازی پورتال یک

نمایی از کیکی که گلادوس وعده‌اش را داده بود. کسی چه می‌داند، شاید قرار بود بعد از سوزاندمان در آتش، کیک را هم تقدیم‌مان کند!

البته که می‌دانیم این پایان ماجرا نیست. داگ رتمن که در تمام این مدت چل را تعقیب کرده بود، می‌بیند که هسته‌ای از سازمان خارج شده، پای چل را می‌کشد و باخود به داخل ساختمان می‌برد. داگ با دیدن این صحنه، با وجود مخالفت مکعب همراهش، دوباره به داخل سازمان بازمی‌گردد تا چل را نجات دهد؛ چرا که دربرابر او احساس مسئولیت می‌کرد و خود را مسئول تمام این حوادث می‌دانست. (همان‌طور که پیش از این هم گفتیم، این داگ‌رتمن بود که نام چل را در فهرست اسامی سوژه‌های آزمایش جابه‌جا می‌کند تا گلادوس زودتر از همه سراغ او رود. احتمالاً به همین دلیل هم است که رتمن خود را مسئول وضعیت فعلی چل می‌داند.)

کمیک بوک پورتال-یک

داگ رتمن برای نجات چل، باری دیگر به داخل سازمان اپرچر بازمی‌گردد

بعد از بازگشت به داخل سازمان، رتمن متوجه می‌شود که چل باری دیگر در محفظه نگه‌داری قرار داده شده است. هرچند بر اثر انفجار، شبکه اصلی برق سازمان قطع شده و به این ترتیب محفظه‌های نگه‌داری درواقع خاموش هستند و عملکردی ندارند. داگ تلاش می‌کند تا راهی برای نجات چل پیدا کند، اما بدون کمک مکعبش که دیگر با او صحبت نمی‌کرد (چرا که قرص‌هایش را تازه خورده بود)، نمی‌تواند مسیر درست را پیدا کند و درنتیجه توسط یکی از ربات‌های نگهبان سازمان، تیری به پایش می‌خورد و درنهایت بیهوش روی زمین رها می‌شود.

کمیک بوک پورتال-دو

داگ رتمن بر اثر اصابت گلوله تورت‌ها، برای مدتی روی زمین بیهوش رها می‌شود

داگ بهوش می‌آید و حالا که تاثیر قرص‌ها از بین رفته، باری دیگر به وضعیت شیزوفرنی‌اش برمی‌گردد. هرچند به‌سرعت متوجه می‌شود که دیگر برای نجات چل دیر شده است. البته که در این نقطه داگ می‌تواند باری دیگر با مکعبش صحبت کند و مکعب این‌بار به او می‌گوید هنوز راهی برای نجات چل باقی مانده است. داگ می‌تواند محفظه نگه‌داری چل را به یک منبع تغذیه دیگر متصل کند. درست است که داگ با اینکار جان چل را نجات می‌دهد، اما معلوم نیست این منبع تغذیه هم درنهایت تا چه حد ظرفیت داشته باشد. بعد از اینکار، داگ هم خود در محفظه نگه‌داری دیگری دراز می‌کشد و پس از آن دیگر هیچکس از عاقب داگ رتمن خبری ندارد...

به این ترتیب، سازمان اپرچر در نبود گلادوس، برای مدتی طولانی در خاموشی به‌سر می‌برد. در این مدت، فضای داخلی سازمان به‌شدت درب و داغان می‌شود و گیاهان هرز در هرگوشه‌ای رشد می‌کنند. با گذشت مدت زمانی مجهول، بالاخره نوبت آن می‌رسد تا چل باری دیگر از خواب بیدار شود.

پورتال دو

بخش اول: کِرتسی کال (The Courtesy Call)

بیدار می‌شویم، این‌بار اما نه در یک محفظه نگه‌داری، بلکه در اتاقی شبیه به اتاق یک هتل. (فرق این اتاق‌ها را در کمیک می‌بینیم، این‌ها برای نگه‌داری طولانی مدت سوژه‌های آزمایش استفاده می‌شوند.) بلافاصله صدایی از بلندگو شروع به صحبت می‌کند:

صبح بخیر. شما به مدت پنجاه روز در حالت تعلیق قرار داشتید. طبق مقررات ایالتی، همه داوطلبان آزمایش در مرکز گسترده‌ی تمرکز اعصاب اپرچر ساینس (Aperture Science Extended Relaxation Center) برای تست عملکرد فیزیکی و ذهنی، به‌شکل دوره‌ای بیدار (احیا) می‌شوند.

از صحبت‌های راهنما متوجه می‌شویم که خب، از دفعه آخری که بیدار شده‌ایم حداقل پنجاه روز گذشته است. اما درکل به اینکه چه مدت است که دراین اتاق به‌سر برده‌ایم اشاره‌ای نمی‌شود. راهنما در ادامه از ما می‌خواهد تا بعد از شنیدن صدای بوق، به بالا و پایین نگاه کنیم و بعد از اینکه از سلامت مغزی و فیزیکی ما اطمینان حاصل کرد، باری دیگر ما را به خواب دعوت می‌کند. (درواقع سیستم پشتیبانی اپرچر که در نبود گلادوس هم به فعالیت خودش ادامه می‌داده، در بازه‌های پنجاه روزه تمام تست سابجکت‌ها را بیدا می‌کرد تا از سلامت آن‌ها اطمنیان حاصل کند. بعد از اینکار، سوژه‌های تست باری دیگر به خواب می‌رفتند.) (نام این بخش، The Courtesy Call، به تماسی گفته می‌شود که از روی رعایت ادب، معمولاً بعد از ملاقاتی دوستانه بین دو طرف و برای نشان دادن حسن نیت انجام می‌گیرد.)

اتاق هتل-پورتال ۲

نمایی از اتاقی که برای مدتی مجهول در آن به‌سر می‌بردیم

دوباره بیدار می‌شویم، این‌بار اما حتی معلوم نیست از دفعه قبلی که بیدار شده بودیم هم چقدر گذشته است. با نگاهی سریع به اطراف اما پی به تغییر فضای اتاق می‌بریم؛ همه‌چیز به‌شدت کهنه، درب و داغان و بهم‌ریخته است؛ حال آنکه دفعه قبل محیط اطراف‌مان بی‌نهایت تمیز و همه‌چیز کاملاً عادی به‌نظر می‌رسید. بعد از بیدار شدن، بلافاصله صدای راهنما به‌گوش می‌رسد:

صبح بخیر، شما به مدت ۹۹۹......۹۹۹

اتاق هتل-پورتال ۲

نمایی از همان اتاق قبلی در وضعی آشفته. این تصویر با تصویر بالا فرق کوچکی هم دارد، می‌توانید این فرق را پیدا کنید؟

و بعد صدای راهنما قطع می‌شود. همزمان پیامی از تلویزیون هم به گوش می‌رسد که گویا خبر از  تخلیه سریع تمام داوطلبان حاضر در مرکز آزمایشی اپرچر را می‌دهد. در این گیر و دار، کسی در حال کوبیدن به در است و گویا عجله هم دارد که زودتر در را به رویش باز کنیم. این صدا که به هسته‌ای به نام «ویتلی» تعلق دارد، سعی می‌کند به هر طریقی که شده اعتماد ما را به‌دست آورد. اگر در باز کردن در کمی تعلل کنید، ویتلی دیالوگ‌های بیش‌تری هم می‌گوید؛ حتی فکر می‌کند شاید با یک سوژه آزمایش اسپانیایی طرف است و برای همین سعی می‌کند به اسپانیایی از ما بخواهد تا در را به رویش باز کنیم. اگر بیشتر مقاومت کنیم، ویتلی شروع می‌کند به کری خواند:

باشه، نه واقعاً اوکیه! خوبه حالا هزارتا سوژه‌ آزمایش دیگه حاضرن التماسم کنن تا از اینجا فراری‌شون بدم. می‌دونی، چون این ساختمون قراره منفجر بشه!

اگر که بازهم ساکت بمانید، ویتلی سریعاً حرفش را عوض می‌کند:

خیله خب، باشه، ببین، راستش تو «آخرین» داوطلب باقیمونده هستی. و اگر به من کمک «نکنی»، جفت‌مون میمیریم. خب؟ نمی‌خواستم اینو بهت بگم، ولی مجبورم کردی دیگه. مردن، Dos Muerte.

 بالاخره چاره‌ای نداریم که در را روی ویتلی باز کنیم. به محض اینکه چشم این ربات تک‌چشم به ما میوفتد، شروع می‌کند به رگباری حرف زدن:

آه! اوه خدای من. خیلی درب و داغون .. چیز یعنی، خیلی خوب، خیلی خوب به‌نظر می‌رسی. حالت خوبه؟ نه نمی‌خواد جواب بدی، مطمئنم حالت خوبه. حالا کلی وقت داری که دوباره سرحال بیای. فقط آروم باش.

اولین برخورد با ویتلی

اولین رویارویی با ویتلی

صدایی دوباره از بلندگوی سازمان به‌گوش می‌رسد که از ما می‌خواهد برای تخلیه آماده شویم. ویتلی که از شنیدن این پیام خودش از ما بیشتر ترسیده، دست‌پاچه می‌گوید:

نه چیزی نیست، آروم باش. «خودتون رو آماده کنید.» این تیکه کلامشونه، معنی خاصی نمی‌ده. همه‌چی رو به راهه، خب؟ تکون نخور، من جفتمونو از اینجا می‌برم بیرون.

جالب است که ویتلی با ما مثل موجودی رباتیک که هیچ قدرت درک و شعوری ندارد صحبت می‌کند. ویتلی ادامه می‌دهد:

بیشتر تست‌سابجکت‌ها بعد از اینکه چند ماهی رو توی حالت تعلیق می‌مومن، دچار زوال عقل می‌شن. حالا داستان اینه که تو برای مدت... خیییلی طولانی‌تری توی این حالت موندی. برای همین خیلی دور از انتظار نیست که به مغزت آسیب خیییلی کوچیکی وارد شده باشه.

بعد از ما می‌خواهد تا کلماتی را تکرار کنیم. ما اما هربار بجای صحبت کردن، دکمه پریدن را فشار می‌دهیم. ویتلی که گویا مطمئن شده به مغزمان آسیب جدی وارد شده است، دست از امتحان کردن‌مان برمی‌دارد. (دقت کنید که در بار اولی که بیدار می‌شویم، چل عملکرد درستی از خود نشان می‌دهد، حال آنکه زمانی‌که ویتلی بیدارمان می‌کند، تمام دستورات او را اشتباه انجام می‌دهیم. از همین نکته می‌توان پی برد که فاصله زمانی زیادی بین این دو بیدار شدن وجود داشته، ولی از میزان آسیبی که به مغز چل وارد شده است، اطلاعی نداریم؛ چرا که می‌بینیم با وجود این آسیب، چل کماکان تمام آزمون‌های سازمان را با موفقیت به انجام می‌رساند.)

حالا زمان آن رسیده که متعاقب هشدار قبلی، ساختمان تخلیه شود. ویتلی سریعاً به محفظه‌ای در بالای اتاق که گویا برای خودش هم طراحی شده پناه می‌برد. اتاقی که در آن به سر می‌بریدم در حال حرکت است و به‌شدت تکان می‌خورد. ویتلی هم قصد ندارد لحظه‌ای ساکت شود:

منبع ذخیره سوخت سازمان تموم شده، برای همین مرکز کنترل محفظه‌ها، دیگه سوژه‌های آزمایش رو بیدار نمی‌کنه. جالبه هیشکی هم فکر نمی‌کنه که باید منو در جریان بذاره. نننننه اصلا چرا من باید از وضعیت ده هزار تست‌سابجکتی که مثلاً مسئولیت‌شون برعهده‌ منه باخبر باشم؟ تازه فکر می‌کنی اگر مدیر بیاد این پایین و ده هزارتا تست‌سابجکت درب و داغونو ببینه، کیو مقصر می‌دونه؟ خب گوش کن، باید حرفامون یکی کنیم. اگر کسی ازت پرسید، که نمی‌پرسه، ولی اگر کسی ازت پرسید بهشون بگو تا اون‌جایی که تو در جریانی همه زنده و سالم به‌نظر می‌رسیدن، خب؟ هیچکس نمرده.

محفظه‌‌ی در حال حرکت

اتاقک چل در کنار بیشمار اتاقک دیگر در سازمان اپرچر در حال حرکت است

درضمن این صحبت‌ها ویتلی سعی می‌کند هدایت اتاقکی که در آن به‌سر می‌بریم را در دست داشته باشد. نگاهی به اطراف می‌اندازیم و می‌بینیم که اتاقک ما از میان بیشمار اتاقک دیگر که گویا محل نگه‌داری داوطلبان دیگر بوده، در حال حرکت است. بعد از طی کردن مسیری کوتاه، بالاخره به پنجره ساختمانی نزدیک می‌شویم. ویتلی به ما می‌گوید در این ساختمان که یکی از قدیمی‌ترین ساختمان‌های برگزاری آزمایش است، دستگاهی قرار دارد که برای فرار به آن احتیاج داریم. سپس اتاقک را به بدنه این ساختمان نیمه ویرانه می‌کوبد تا راه ورودمان را باز کرده باشد. به این ترتیب بالاخره باری دیگر قدم در مرکز آزمایشاتی اپرچر ساینس می‌گذاریم.

(در اینجا بد نیست به یکی از توضیحات خود سازندگان در ابتدای بازی رجوع کنیم: ایده گیرافتادن تا ابد، در حالت تعلیقی که شبیه به اتاق یک هتل قدیمیِ ارزان‌قیمت طراحی شده باشد، برای مدت‌ها در ذهن ما بود. اما نمی‌دانستیم که قرار است چطور بازیکن را از این حالت ذهنی خارج کنیم. بحثی هم شکل گرفته بود که آیا صحنه آغازین بازی فقط در ذهن بازیکن است که شکل می‌گیرد یا خیر. یک صحنه جایگزین هم برای شروع بازی طراحی کرده بودیم که در آن سازمان اپرچر، (ذهن) تمام تست‌سابجکت‌ها را به شبیه‌ساز اتاقی در یک هتل بینهایت ساده و حوصله‌سربر متصل کرده باشد تا درنهایت ویتلی از راه برسد و بازیکن را از این رویا بیدار کند. هرچند از آن‌جایی که توضیح چنین واقعه‌ای در زمان کوتاهی که برای ابتدای بازی در نظر داشتیم کمی دشوار بود، این ایده را کنار گذاشتیم. درنهایت ایده «اتاق هتل» را به «راندن یک کانتینر روی ریل‌ها» تغییر دادیم. اینکار به ما اجازه می‌داد تا به‌جای صحبت کردن و توضیح دادن، نشانِ بازیکن دهیم که او و سایر تست‌سابجکت‌ها چطور در سازمان ذخیره می‌شوند. (تا زمانی‌که موعد آزمایش‌شان سر برسد.) علاوه‌بر این بازیکن در این صحنه می‌تواند اطلاعاتی از ابعاد واقعی سازمان اپرچر و نشانه‌هایی از اینکه چه مدت زمان سپری شده است هم به‌دست آورد.)

ورود به مرکز آزمایشات

ویتلی اتاقک چل را به بدنه ساختمان می‌کوبد تا راهی برای ورود به مرکز آزمایشات باز کند

(توضیح دیگری هم برای دلیل حضور ویتلی در بازی و اینکه اصلاً چرا ما را بیدا می‌کند: نویسندگان با این ایده که آیا ویتلی قبل از بیدار کردن بازیکن، برای نجات جان خودش، سراغ تست‌سابجکت‌های دیگر هم رفته باشد (یا آنکه مستقیم نزد ما آمده تا بیدارمان کند) حسابی درگیر بودند. ایده‌ی جالبی بود، و هنوز هم بین دیالوگ‌های بازی می‌توانید باقیمانده‌های همین ایده را ببینید. اما درنهایت دیدیم که شاید با این کار پیچیدگی بیش از حد ایجاد کنیم. برای همین تصمیم گرفتیم در ابتدای بازی تنها اشاره کوچکی به این ایده بکنیم، تا در انتهای بازی بیشتر به آن پرداخته ‌شود.) (درنهایت می‌بینیم که ویتلی به این دلیل سراغ ما آمده چون آخرین سوژه آزمایش زنده بودیم و باقی تست‌سابجکت‌ها از بین رفته بودند. دلیل زنده‌ماندن‌مان هم، منبع تغذیه‌ای است که داگ رتمن اتاقک چل را به آن وصل کرده بود.)

با ورود به مرکز آزمایش، اولین کارمان پیدا کردن پورتال‌گان و برگشتن نزد ویتلی است. به پایین می‌پریم و به‌طور تصادفی از یک اتاقک نگه‌داری موقت سوژه‌های آزمایش، درست شبیه به چیزی که در نسخه اول بازی از آن بیدار شده بودیم، سر در می‌آوریم. صدای راهنما به‌گوش می‌رسد:

سلام و دوباره، به مرکز غنی‌سازی اپرچر ساینس خوش آمدید.

در ادامه صدای راهنما به ما اطلاع‌رسانی می‌کند که به‌دلیل وقوع برخی اتفاقات به‌ظاهر آخر‌الزمانی که خارج از کنترل سازمان بوده، مرکز اپرچر ساینس با مشکلات فنی روبه‌رو شده است. (اشاره به فاجعه بلک‌مسا؟) هرچند به‌لطف سیستم پشتیبانی سازمان، آزمایش‌ها هنوز هم برگزار می‌شوند. پس گویا حداقل برای پیدا کردن پورتال‌گان و فرار از سازمانی که هرلحظه امکان فروپاشیش وجود دارد، چاره‌ای نداریم تا باری دیگر در آزمون‌ها شرکت کنیم. به محض تمام شدن شمارش معکوس و خارج شدن از اتاق شیشه‌ای، پی می‌بریم که به‌طرز عجیبی باری دیگر از اتاق آزمایش صفر که نسخه اول بازی را از همان جا شروع کرده‌ بودیم، سر در آورده‌ایم. با این تفاوت فاحش که حالا ساختمان حسابی درب و داغان شده و گیاهان هرز در همه‌جا روییده‌اند. گویا از آخرین باری که کسی قدم به این اتاق‌ها گذاشته، زمانی بسیار طولانی می‌گذرد.

اولین تست چمبر در پورتال دو

نمایی از اتاق تست شماره صفر، ابعاد گیاهان هرز نشان از گذر مدت زمانی طولانی دارند

به پیش‌روی در اتاق‌ها ادامه می‌دهیم. هرچند آزمون‌ها، به‌دلیل شرایط بحرانی‌ای که ساختمان در آن به‌سر می‌برد، به‌درستی اجرا نمی‌شوند. در اتاق‌های اول، صدای راهنما که حالا در نبود گلادوس سعی در یاد دادن قوانین آزمون‌ها به ما دارد، مشابه همان اِی‌آی بدجنس، ما را با مخاطرات شرکت در این آزمون‌ها و عواقب جانبی‌شان آشنا می‌کند. هرچند که گویا این‌بار شرکت در آزمون‌ها فرق دیگری هم با دفعات قبلی دارد؛ چرا که صدای راهنما به ما اعلام می‌کند به‌دلیل مشکلات فنی پیش آمده برای سازمان، تمامی آزمون‌ها بدون ناظر انجام می‌شوند. برای همین از ما می‌خواهد که هرزمان کارمان تمام شد و قبل از آنکه باری دیگر در محفظه به‌خواب رویم، نتیجه را خودمان دستی در گوشه‌ای یادداشت کنیم.

به پیش‌روی در اتاق‌ها ادامه می‌دهیم تا بالاخره به اتاقی که قبلاً پورتال‌گان در آن قرار داشت می‌رسیم، اما اثری از این سلاح نمی‌بینیم. باری دیگر سر و کله ویتلی پیدا می‌شود که از ما می‌خواهد اتاق را برای پیدا کردن پورتال‌گان، بیشتر بگردیم. با پیش‌روی به سمت محل قرار گرفتن این دستگاه، زمین زیر پایمان فرو می‌ریزد.

حالا در جایی زیر اتاق‌های تست قرار داریم. جالب است که آن زیر هم علامتی روی دیوار دیده می‌شود که از ما می‌خواهد «نشانه‌ها» را دنبال کنیم. صدای ویتلی کماکان به گوش می‌رسد که قصد دارد بفهمد ما بر اثر افتادن زنده‌ایم یا مردیم. طبق معمول اما چل جواب کسی را نمی‌دهد. (چل در هیچ‌کدام از هر دو بازی، حتی کلمه‌ای هم بر زبان نمی‌آورد.)

اولین نشانه‌های داگ رتمن در پورتال دو

نوشته‌های راهنما که کارِ داگ رتمن هستند

با کمی پیش‌روی، پورتال‌گان را می‌بینیم که میان تعدادی نقاشی دیواری، جایی در وسط اتاق قرار گرفته است. گویا همانی که نشانه‌های روی دیوار را کشیده بود (داگ رتمن)، پورتال‌گان را هم به این پایین منتقل کرده تا تصاویری که روی در و دیوار کشیده است را ببینیم. این تصاویر اما چه چیزی را به نمایش گذاشته‌اند. با کمی دقت می‌بینیم که این تصاویر درواقع حوادث پیش از نسخه اول، یعنی ساخت و راه‌اندازی گلادوس و سپس کشته‌شدن تمام اعضای سازمان توسط او، وقایع نسخه اول و کشته‌شدن گلادوس به‌دست چل را شرح می‌دهند.

پورتال گان در بازی پورتال دو

حالا که پورتال‌گان را به‌دست آورده‌ایم، دوباره به بالا و به اتاق‌های آزمایش برمی‌گردیم. بعد از پشت‌سر گذاشتن یکی دو پازل و در اتاق آزمایش چهارم، به فضای پشتی اتاقک‌ها دسترسی پیدا می‌کنیم. در اینجا باری دیگر با نقاشی‌های رتمن روبه‌رو می‌شویم. در نگاه اول گربه‌ای را می‌بینیم که در حال خارج شدن از جعبه‌ای است. درکنار این نقاشی، تعدادی فرمول هم روی دیوار نوشته شده است. واضح است که این نقاشی باید به قانون گربه شرودینگر اشاره داشته باشد. جالب‌تر از نقاشی اما نوشته‌ای است که با حروف بزرگ روی نقاشی نوشته شده: بی‌منطق! گویا هرکسی که این فرمول ها را نوشته، درنهایت به این نتیجه رسیده که این منطق، منطق درستی نیست یا جواب نمی‌دهد.

(جالب است که در تصاویر کمیک Lab Rat، دیالوگی از گلادوس می‌بینیم که به این نظریه اشاره می‌کند. اگرکه به‌یاد داشته باشید، گلادوس درواقع با این ترفند که می‌خواهد قانون گربه شرودینگر را امتحان کند، از اعضای سازمان درخواست گار نوروتاکسین می‌کند. بعد از برگزاری این آزمون، که به کشته‌شدن اکثر کارمندان سازمان اپرچر منتهی می‌شود، گلادوس خطاب به رتمن که آخرین بازمانده‌ی آزمون مرگبار اوست، می‌گوید: «چیزی راجع به اون «آزمایش فکری» که با یه گربه و جعبه و گازسمی انجام می‌شه شنیدی؟ این تئوری می‌خواد بگه گربه‌ی توی جعبه، تا زمانی که «مشاهده» نشه، هم زنده است و هم مرده. خب من درواقع این آزمایش رو انجامش دادم. خبر بد اینکه، «واقعیتی» وجود نداره. خبر خوب اینکه، حالا یه قبرستون جدید پر از گربه‌ها داریم.»)

نقاشی دیواری رتمن

نوشته‌های داگ رتمن روی دیوار اپرچر

از این اتاق هم خارج و وارد اتاق آزمون بعدی می‌شویم. از صحبت‌های راهنما که از ما می‌خواهد مراقب برخورد اجرام آسمانی در جریان انجام آزمایش‌ها باشیم، پی می‌بریم که گویا زمین در حال و روز چندان نرمالی قرار ندارد. (احتمالاً دلیل این امر هم دست گلی است که بلک‌مسا به آب داده.) بعد از پشت‌سر گذاشتن آزمون، راهنمای سازمان با این جمله‌ها سعی در دلداری دادن به ما می‌کند که اگرچه شرایط چندان طبیعی به‌نظر نمی‌رسد، بازهم جای هیچ نگرانی‌ای نیست، چرا که مرکز اپرچر طوری طراحی شده تا در بدترین شرایط، حتی در شرایط آخرالزمانی و با مصرف کمترین میزان انرژی (حتی کمتر از یک باتری قلمی معمولی!) هم بتواند به عملکرد خودش ادامه دهد.

فراموش نکنیم که هدف‌ ما اما این‌بار نه شرکت در تست‌ها، بلکه فرار از سازمان است. قرار بود پورتال‌گان را به‌دست آوریم که در مسیر پیدا کردنش راه‌مان از ویتلیِ یک‌چشم جدا شده بود. بعد از پشت‌سر گذاشتن چند تست‌چمبر، بالاخره صدای ویتلی را می‌شنویم که گویا از اینکه ما را زنده می‌بیند، خوشحال شده است:

اوه پس پورتال گان رو پیداش کردی! می‌دونی این ثابت می‌کنه که: آدمایی که «آسیب‌ِ مغزی» دیدن، درنهایت قهرمان داستان می‌شن. مگه نه؟

ویتلی برای حرکت در فضای اپرچر، به ریلی روی سقف وصل شده است. گویا به او گفته‌اند که تحت هیچ شرایطی نباید از این ریل جدا شود، وگرنه میمیرد! ولی از آن‌جایی که چاره‌ای برایش باقی نمانده، تصمیم به فداکاری می‌گیرد و از ما می‌خواهد به محض آنکه خودش را از ریل جدا کرد، او را جایی میان زمین و هوا بگیریمیش. (البته که اینکار را نمی‌کنیم و ویتلی با مغز به زمین می‌خورد، ولی بلایی هم سرش نمی‌آید.) بعد از آن ویتلی خود را به دستگاهی وصل کرده و به این ترتیب، راهی مخفی به پشت اتاق‌های تست باز می‌کند. به مسیر فرارمان با راهنمایی ویتلی ادامه می‌دهیم.

راه مخفی به قسمت‌های پشتی سازمان

ویتلی مسیری مخفی به قسمت‌های پشتی سازمان اپرچر باز می‌کند

به محض وارد شدن به پنلِ سِری سازمان، ویتلی می‌گوید حالا که دیگر خبری از ریل‌ها نیست، پس می‌توانیم هرکجا که می‌خواهیم برویم. اما به سرعت یادش می‌آید که دیگر ایده‌ای ندارد که کجا بروند، چون تا آن لحظه تنها راهنمایش همین ریل‌ها بودند و از این رباتِ تک بُعدی، هیچ کاری غیر از «دنبال» کردن ریل‌ها بر نمی‌آید. برای همین تصمیم می‌گیرند همین کار را هم انجام دهند. در مسیر، برای اولین‌بار به تورت‌هایی برخورد می‌کنیم که گویا خراب شده‌اند و در گوشه‌ای افتاده‌اند. ویتلی که گویا حسابی ترسیده، از ما می‌خواهد با این ربات‌های قاتل، حتی چشم در چشم هم نشویم و سریع‌تر راه‌مان را بکشیم و برویم. در ادامه مسیر و درحالی که در راهرویی شیشه‌ای به‌سر می‌بریم، ویتلی اعترافی می‌کند:

ببین برای اینکه بتونیم فرار کنیم، مجبوریم از اتاق «خانم» رد بشیم و اگه بیدار باشه، به احتمال زیاد مارو می‌کشه.

طبق ادعای ویتلی و از آن‌جایی که خودمان راه دیگری بلد نیستیم، باری دیگر قدم به اتاق گلادوس می‌گذاریم؛ یعنی همان‌جایی که در بازی قبلی، او را به قتل رسانده بودیم. بدن بی‌جان (یا بی‌برق) گلادوس روی زمین افتاده و فضای اتاق حسابی کهنه و فرسوده شده است. گویا برای سال‌های متمادی، پیکر گلادوس به همین شکل رها شده بود. ویتلی که از دیدن جسد بی‌جان گلادوس خیالش کمی راحت شده می‌گوید:

چه موجود چندش بی‌خودی بود، جدی می‌گم، یه دیوونه‌ی کامل!

بدن بی‌جان گلادوس

نمایی از بقایای گلادوس که برای سالیان طولانی به همین شکل رها شده بود

بعد درحالی‌که صدایش را کمی پایین‌تر می‌آورد، اضافه می‌کند:

فهمیدی آخر کی کشتش؟ اگه بگم باورت نمی‌شه! یه «آدمیزاد!» می‌دونم، می‌دونم منم جات بودم باورم نمی‌شد. گویا این آدمه (ویتلی از صفت مذکر برای آدمیزاد استفاده می‌کند) بعدش فرار کرده و دیگه هیشکی نمی‌دونه چه بلایی سرش اومده. بعد از اون برای یه مدت خیلی طولانی هیچ اتفاقی نیوفتاد تا اینکه به الان می‌رسیم، که می‌بینی می‌خوایم فرار کنیم. و خب این تقریباً تمام داستانه.

بعد از این صحبت‌ها ویتلی ما را به مسیری دیگر، راه‌پله‌ای پشت اتاق گلادوس راهنمایی می‌کند. جالب است که نشانه‌های روی دیوار هم از ما می‌خواهند که به همان مسیر رویم. بعد از اینکه با اصرار ویتلی از پله‌ها به پایین می‌پریم، درنهایت به اتاق کنترل اصلی سازمان می‌رسیم. با نگاهی به بالا بیشمار سوییچ می‌بینیم که گویا هرکدام برای راه‌اندازی بخشی از سازمان کاربرد دارد. ویتلی اصرار می‌کند که مراقب سوییچ‌ها باشیم و به هیچ کدام، غیر از آنکه مسیر فرارمان را باز می‌کند، دست نزنیم؛ چرا که می‌ترسد به اشتباه باعث بیدار شدن گلادوس شویم. هرچند از آنجایی که ابله است، خودش به اشتباه، نه‌تنها یکی و دوتا، بلکه تمام سوییچ‌ها را می‌زند و درنهایت گلادوس را بیدار می‌کند.

اتاقک سوییچ‌ها

اتاقک سوئیچ‌ها، ویتلی به اشتباه باعث بیدار شدن گلادوس می‌شود

به‌محض اینکه چشم  گلادوس به ما میوفتد، شروع می‌کند به صحبت کردن:

اوه، تو! خیلی وقت بود ندیده بودمت. این مدت چطور بودی؟ من که درگیر مردنم بودم، می‌دونی، چون تو منو کشته بودی!

این بین ویتلی، که تازه فهمیده ما قاتل گلادوس بودیم، حسابی تعجب کرده و هی آن وسط پارازیت می‌اندازد. گلادوس همان اول از شر این ربات یک چشم خلاص می‌شود؛ خاموشش کرده و او را به گوشه‌ای میان زباله‌ها پرتاب می‌کند. بعد رو به ما ادامه می‌دهد:

خب، ببین. ما خیلی چیزا بهم دیگه گفتیم که قراره حسابی برات گرون تموم شه. اما من فکر می‌کنم می‌تونیم این‌بار اختلاف‌هامونو کنار بذاریم، به‌خاطر علم، هیولا!

از آن‌جایی که گلادوس را بیدارش کردیم، گلادوس به‌سرعت وارد فاز آزمایش می‌شود. اما قبل از شروع تست، ما را بلند کرده و به همان محفظه زباله‌سوزی پرتاب می‌کند که در باس‌فایت بازی قبل، هسته‌های گلادوس را یکی یکی به داخل آن انداخته و نابود کرده بودیم. این بین نیش و کنایه‌ای هم حواله‌مان می‌کند: «مراقب باش (اون پایین) پاتو رو تیکه‌های من نذاری!» البته که گلادوس برای انتقام نیست که ما را به این پایین انداخته، بلکه از ما می‌خواهد آن بخش پورتال‌‌ساز دوم سلاح‌مان را از اینجا برداریم. بعد از آنکه با کمک گلادوس سلاح‌مان را آپگرید کردیم، باید راهی برای بازگشت به اتاق‌های آزمایش پیدا کنیم.

گلادوس پس از بیدار شدن

اولین ملاقات با گلادوس بعد از گذر سالیان دراز

در میانه راه گلادوس می‌گوید از آن‌جایی که بعد از آغاز شدن تست‌ها، دیگر صحبت چندانی با ما نخواهد کرد، پس بهتر است این فرصت را غنیمت شمرده و صحبت کنیم:

می‌دونی بهترین درسی که از بلایی که سرم آوردی گرفتم چی بوده؟ اینکه فهمیدم که گویا روی من یه چیزی شبیه به جعبه‌ی سیاه کار گذاشتن که هروقت بلایی سرم بیاد، دو دقیقه آخر زندگی من رو برای آنالیزهای بعدی ذخیره می‌کنه. برای همین تو این مدت (که مرده بودم)، تونستم، خب درواقع مجبور بودم، اون لحظه‌ای که منو کشتی رو بارها و بارها و بارها مرور کنم. تا ابد. می‌دونی اگر اینکارو با هرکسی (غیر از من) کرده بودی، به محض زنده شدن فقط دنبال این بود که ازت انتقام بگیره.

البته که گلادوس برای انتقام گرفتن راه و روش خودش را دارد. درواقع او تصمیم گرفته تا ابد، یعنی تا زمانی‌که ما زنده هستیم، در این سازمان نگه‌مان دارد و آزمایش‌مان کند. (از آنجایی که گلادوس در بین صحبت‌هایش به مسخره به ما می‌گویید که حالا «ابد» هم که برای تو نهایتاً می‌شود شصت‌سال، حالا کمتر یا بیشتر، و از آنجایی که گلادوس به تمام پرونده‌های داوطلبان آزمایش هم دسترسی دارد، پس بی‌راه نیست که باور کنیم گلادوس ما را انسان در نظر می‌گیرد. انسانی با میانگین طول عمر هفتاد تا هشتاد سال.)

نقشه‌ی انتقام بی‌نقصی است؛ اما با این شرط که چل طی آزمایش‌ها زنده بماند؛ در غیر این صورت گلادوس چطور می‌خواهد خودش را سرگرم کند؟ گلادوس که فکر این سناریو را هم کرده است می‌گوید:

بعد از اون، کی می‌دونه؟ شاید برای خودم یه سرگرمی جور کنم. شاید مرده‌هارو دوباره زنده کردم.

بخش دوم cold boot

بخش دوم: راه‌اندازی مجدد (The Cold Boot)

حالا که گلادوس دوباره راه افتاده، سعی می‌کند سازمان و فضای اتاق‌های آزمایش را به حالت قبل بازگرداند تا مشکلی در مسیر برپایی آزمون‌هایش باقی نماند. به این ترتیب دقایق پیشِ رو را به پشت‌سرگذاشتن آزمون‌ها می‌گذرانیم؛ آن‌هم در حالی که باید نیش و کنایه‌های گلادوس که حالا بیش‌تر از قبل از ما متنفر شده را هم تحمل کنیم. درست است که گفته این یک‌بار به‌خاطر «علم» اختلاف‌هایش را با ما کنار می‌گذارد، اما این مانع از زخم زبان زدن نمی‌شود: 

بهت تبریک می‌گم، الان نتیجه تستت اومد، نوشته: شما آدم وحشتناکی هستید. جدی می‌گم، همینجا نوشته: آدم وحشتناک. جالبه که این مورد اصلا قرار نبود آزمایش بشه.

درآغاز تست‌چمبر بعدی و در تکمیل اذیت کردن‌مان، گلادوس حرف جالبی می‌زند:

نذار این «آدم وحشتناک» بودن دلسردت کنه. برای اینکه حس بهتری داشته باشی، باید بگم حالا دیگه علم ثابت کرده که مادرت موقع تولد، تصمیم گرفته تو رو بذاره سر راه.

گلادوس در حال راه اندازی دورباره تست چمبرها

نمایی از تست‌چمبرهای سازمان، گلادوس در حال تعمیر این اتاق‌هاست

(اینجا اولین باری است که گلادوس به خانواده چل اشاره می‌کند. بد نیست توضیحی را همین‌جا ارائه کنیم. گلادوس را اکثراً رباتی دروغ‌گو می‌دانند، هیچ معیار و ملاکی برای پی‌بردن به راست‌گویی او وجود ندارد و از آن‌جایی که در بازی اول هم به ما وعده کیکی دروغین می‌داده، بعید نیست که هرچیزی که می‌گوید درکل دروغ و صرفاً قصد آزار ما را داشته باشد. درواقع گلادوس از آنجایی که به ما برای انجام آزمایش‌هایش احتیاج دارد، انتقام گرفتن از ما را به زخم‌زبان زدن تقلیل داده و گویا برای زخم زبان‌هایش هم صرفاً دست روی نقاط ضعف نوع بشر می‌گذارد. به این مورد در ادامه به‌طور مفصل می‌پردازیم.)

کماکان به پیش‌روی در ساختمان درب و داغان اپرچر ادامه می‌دهیم و گلادوس هم سعی می‌کند تا سر و سامانی به وضع آشفته سازمان بدهد. در حالی‌که باید در طول مسیر تمام توهین‌های گلادوس، از اینکه ما را چاق و زباله‌ی بدبو می‌نامد را تحمل کنیم، به تست‌چمبری می‌رسیم که باری دیگر یک کامپنین کیوب، یا همان مکعب‌های صورتیِ همراه را می‌بینیم. گلادوس که فرصتی استثنائی برای آزار دادن‌مان پیدا کرده، در دفعالت اول و دومی که سعی در استفاده از این مکعب می‌کنیم، مکعب را جلوی چشمان‌مان از بین می‌برد و درنهایت برای اینکه ما را بیشتر بسوزاند، اضافه می‌کند:

اوه خب، ما یه انبار پر از این چیزا داریم، کاملاً بی‌مصرفن. خوشحالم که از شرشون راحت بشم.

مکعب های همراه در پورتال دو

تصویری از مکعب همراه که گلادوس اصرار دارد «باید» قبل از خارج شدن از اتاق، رهایش کنیم

در همین حین برای لحظه‌ای ویتلی را می‌بینیم که دارد از گوشه‌ای یواشکی نگاه‌مان می‌کند؛ اما نه او صحبتی می‌کند و نه ما اشاره‌ای به حضورش. بعد از آنکه با استفاده از مکعب صورتی دوست‌داشتنی‌مان پازل را حل کردیم، گلادوس باری دیگر سر به سرمان می‌گذارد. گلادوس به دروغ می‌گوید این اتاق، آن «خروجی مخصوص» را ندارد؛ همانی که مانع از جا‌به‌جا کردن اشیا بین طبقات می‌شد. برای همین از ما می‌خواهد که از این فرصت سو استفاده نکنیم و مکعب را با خود جایی نبریم. البته که این یعنی: «می‌دونم که تو اینکار رو می‌کنی.» جالب است که درست پیش از سوار شدن به آسانسور، گلادوس به‌شخصه مکعب صورتی‌رنگمان را جلو چشمان‌مان تبخیر می‌کند و با بدجنسی خاص خودش می‌گوید:

فکر کنم این یکی تازه می‌خواست بهت بگه: خیلی دوست دارم. این (مکعب‌ها) خیلی احساساتین. یه عالمه ازشون داریم.

درنهایت و بعد از اینکه باری دیگر اجازه دادیم گلادوس با احساسات‌مان بازی کند، راهی طبقه بعدی می‌شویم. اینجا گلادوس برای مدتی کوتاه تنهای‌مان می‌گذارد تا به مشکلی که پیش آمده رسیدگی کند. گویا توربین‌های سازمان در حال از کار افتادن هستند.

بخش سوم بازگشت

بخش سوم: بازگشت (The Return)

قدم به اتاق آزمون بعدی می‌گذاریم و در همان ابتدای ورود، ویتلی را می‌بینیم که جایی در آن بالا میان صفحه‌ها خودش را پنهان کرده و گویا قصد دارد با عجله برای‌مان توضیح دهد که چطور از مرگ نجات پیدا کرده است؛ چیزی راجع به اینکه ناگهان پرنده‌ای از راه رسیده و نمی‌دانیم چه شده بلغور می‌کند. (طبق توضیح ولو، ویتلی بعد از آنکه توسط گلادوس خاموش و به گوشه‌ای پرتاب شده بود، موفق می‌شود با استفاده از یک هسته‌ی یدکی، دوباره خودش را فعال کند. البته که اینجا سعی دارد با خالی‌بندی، داستان زنده‌ماندنش را حماسی و قهرمانانه جا بزند.) البته که فرصت بیش‌تری پیدا نمی‌کنیم تا به باقی داستان ویتلی گوش دهیم. با پشت‌سر گذاشتن این اتاق و رسیدن به تست‌چمبر بعدی، گلادوس خاطره‌ای برای‌مان تعریف می‌کند:

از تست بعدی لذت ببر، من می‌خوام برگردم به سطح (زمین). اون بیرون روز قشنگیه. دیروز یه گوزن دیدم. اگر بتونی این تست رو حل کنی، شاید بهت اجازه دادم با آسانسور به اتاق استراحت برسی، و اونجا بازم برات از روزی که یه گوزن دیدم صحبت کنم.

بعد از حل کردن تست که یکی از تست‌های طولانی و سخت روزگار هم هست، گلادوس دوباره پیدایش می‌شود:

خب، تست رو حل کردی. امروز هیچ گوزنی ندیدم. (به‌جاش) چندتایی آدمیزاد دیدم. اما حالا که تو اینجایی، بیش‌تر از اونی که حتی بخوام سوژه آزمایش دارم.

با پشت‌سر گذاشتن تست بعدی گلادوس این‌ها را حواله‌مان می‌کند:

عالی بود. تو مثل یک شکارچی هستی که این تست‌ها طعمه‌ی توان. حالا که صحبتش شد، برای یکی از تست‌های بعدی داشتم راجع به کوسه‌ها تحقیق می‌کردم. می‌دونی چه کسایی (غیر از تو) هستن که اونایی که فقط قصد کمک بهشون دارن رو می‌کشن؟ فکر کردی جوابش کوسه است؟ چون این جواب اشتباهه. جواب درست اینه: هیچکس! هیچکس غیر از تو انقدر بیخود و بی‌جهت ظالم نبوده.

ویتلی و فرار از دست پرنده

ویتلی از بخش‌های پشتی سازمان ما را دنبال می‌کند

کمی که جلوتر می‌رویم، به دری بسته می‌خوریم. گلادوس برای مدتی تنهای‌مان می‌گذارد تا راهی برای درست کردن در پیدا کند. ویتلی بزدل از همین فرصت استفاده می‌کند و در حالی که در یکی از اتاق‌های نظارت سازمان پنهان شده، از پشت شیشه می‌گوید که چندتایی تخم پرنده پیدا کرده و با استفاده از آن‌ها کاری کرده تا در از کار بیوفتد. بعد از آنجایی که می‌بیند گلادوس در حال برگشتن است، با گفتن اینکه نگران نباشیم و بالاخره راهی برای فرارمان پیدا می‌کند، به سرعت فلنگ را می‌بندد.

کمی جلوتر، بالاخره سر و کله‌ی تورت‌ها هم پیدا می‌شود. گلادوس با توضیح اینکه تورت درواقع یک ابزار کشنده، پر از گلوله‌هایی است که در شکمش ذخیره شده، سعی در ترساندن‌مان دارد. (اینجا دیگر حتی آن‌قدری برای‌مان ارزش قائل نیست که با خالی‌بندی، تظاهر کند این اتاق تست فقط مربوط به اندرویدهای جنگی است!) با پشت‌سر گذاشتن اتاق تورت‌ها، دوباره گلادوس پیدایش می‌شود تا با گفتن اینکه دیروز، روز تولدمان بوده و ما این روز را از دست داده‌ایم، بازهم اذیت‌مان کرده باشد. به تست‌چمبری دیگر وارد می‌شویم و پس از خروج و در آسانسور، گلادوس این‌ها را می‌گوید:

دارم لیست تست‌سابجکت‌هایی که توی محفظه هستند رو می‌بینم. دو نفر پیدا کردم که فامیلی یکسانی با تو دارن. یک مرد و یک زن. جالبه، دنیای کوچیکیه.

با ورود به اتاق تست بعدی این‌ها را هم به صحبت‌های قبلیش اضافه می‌کند:

برات یه سورپرایزی دارم که بعد از این تست منتظرته. بهت نمی‌گم که مزه‌اش از بین نره. فقط یه راهنمایی کوچیک می‌کنم: (این سورپرایز) شامل ملاقات با دو نفریه که خیلی وقته ندیدیشون.

قدم به اتاق تست بعدی می‌گذاریم، بدون آنکه گلادوس به روی خودش بیاورد که به ما وعده‌ای داده بود. هرچند پیش از خارج شدن از این اتاق، گلادوس می‌گوید که سورپرایز را فراموش نکرده و درواقع ما الان در حال حرکت به سمت این غافل‌گیری هستیم. درنهایت هم می‌گوید بعد از این همه سال، فکر کردن به این اتفاق هیجان‌زده‌اش می‌کند.

غافلگیری گلادوس

بخش چهارم: غافل‌گیری! (The Surprise)

بالاخره با سورپرایز گلادوس هم روبه‌رو می‌شویم. به محض قدم گذاشتن به اتاق آزمون بعدی، گلادوس نوارهایی رنگی از دریچه‌ای در سقف به روی سرمان می‌ریزد و می‌گوید: «سورپرایز!» و وقتی که احساس می‌کند کارش خیلی هم خنده‌دار نبوده، این‌ها را اضافه می‌کند:

اوه بیخیال... برای اینکه خیالت یه کمی راحت‌تر شه، باید بگم اونا (پدر و مادرت) بعد از تولدت وِلِت کردن، برای همین شک دارم که اصلاً دل‌شون بخواد تورو ببینن.

بازهم به پیش‌روی ادامه می‌دهیم، چراکه فعلاً در چنگال گلادوس اسیریم و چاره‌ای جز این هم نداریم. در یکی از اتاق‌های آزمون، گلادوس باری دیگر به ما وعده‌ی یک غافل‌گیری را می‌دهد؛ غافل‌گیری‌ای که این‌بار ساختگی و تراژیک نیست و تنها «عواقب تراژیکی» برای‌مان به همراه خواهد داشت. در میانه تست، ناگهان برق اتاقی که در آن به سر می‌بریم خاموش می‌شود. گلادوس حسابی جا می‌خورد. بلافاصله صدای ویتلی از گوشه اتاق به گوش می‌رسد که خطاب به ما می‌گوید: «من دارم با یه لهجه‌ی خاصی صحبت می‌کنم که اون توان شنیدنش رو نداره.»

توپ آهنی

ویتلی راهی برای فرارمان از چنگال گلادوس پیدا می‌کند

گلادوس اما فرصت را از دست نمی‌دهد و بلافاصله جواب می‌دهد:

ببین توپ آهنی! من «می‌تونم» صداتو بشنوم.

طبق معمول نقشه‌ی ویتلی کشکی از آب در آمده. برای همین چاره‌ای نداریم تا از راه باریکی که ویتلی برای‌مان به پشت اتاق‌های تست باز کرده پا به فرار بگذاریم. در میانه راه ویتلی باقی نقشه‌اش را هم برای‌مان شرح می‌دهد. در قدم اول، بایدخط تولید تورت‌های گلادوس را قطع کنیم و در قدم بعدی مخزن گاز نوروتاکسین گلادوس را از بین ببریم. بعد از همه این کارها، باید باری دیگر با خودِ گلادوس هم رو‌به‌رو شویم. البته که طبق معمول تمام این‌ کارها را هم باید خودمان انجام دهیم.

گلادوس هم که تمام طول فرار ما را مشایعت می‌کند، از ما می‌خواهد تا باری دیگر به اتاق‌های تست برگردیم:

خنده‌دار اینه که تقریباً به تست آخر رسیده بودی. ایناهاش (راه رسیدن به تست چمبر را برای‌مان باز می‌کند) چرا فقط انجامش نمی‌دی؟ بهم اعتماد کن، اینجوری حتی راحت‌تر از هر نقشه‌ی احمقانه‌ای که اون رفیقت کشیده می‌تونی از اینجا خارج شی.

اتاق تست تله

اتاق تستی ساختگی که گلادوس ما را به آن دعوت می‌کند. اگر وارد این اتاق شوید، در تله‌ی گاز کشنده‌ی گلادوس میوفتید!

کماکان در حال فرار، از فضای پشتی سازمان عبور می‌کنیم. گلادوس در تعقیب‌مان است و ویتلی دائم غرغر می‌کند. جالب است که ویتلی دوباره به ریل محبوبش هم وصل شده و جلوتر از ما، راه را نشان‌مان می‌دهد. همان‌طور که پیش می‌رویم، گویا گلادوس پشت سرمان درحال نابود کردن ساختمان است. به این ترتیب درست در لحظه‌ی آخر و پیش از آنکه زیر آوار له شویم، سوار آسانسوری شده و وارد مرحله بعد می‌شویم.

تصویری از گلادوس

بخش پنجم: فرار (The Escape)

بعد از پیاده‌شدن از آسانسور، کماکان در فضاهای مخفی سازمان به پیش‌روی ادامه می‌دهیم. دوباره سروکله‌ی ویتلی پیدا می‌شود و درست زمانی که می‌گوید «خب خداروشکر این پشت دیگه دست گلادوس به ما نمی‌رسه»، برق‌ جایی که در آن به سر می‌بریم خاموش می‌شود و فضا در تاریکی مطلق فرو می‌رود. ویتلی که گویا علی‌رغم هوش پایینش، دستگاهی به‌دردبخور است، چراغ‌قوه‌ای که رویش تعبیه شده را روشن می‌کند و می‌گوید:

اونا بهم می‌گفتن اگر این چراغ‌قوه رو روشن کنم، «میمیرم». جالبه که اینو راجع به «همه‌چی» هی بهم می‌گفتن. نمی‌دونم پس اگر که نمی‌خواستن از این چیزها استفاده کنم، اصلا چرا بهم دادنش؟

حالا در حال رد شدن از محیط‌های پشتی سازمان هستیم که به‌لطف تاریکی اطراف‌مان و نور مختصری که ویتلی در مسیر انداخته، بی‌نهات ترسناک و بی‌نهایت زیبا به‌نظر می‌رسد. ویتلی هم که دچار جو گرفتگی شده، سعی می‌کند از این فضای ترسناک برای تعریف خاطره‌ای ترسناک‌تر استفاده کند. برای همین درحالی که صدایش را کمی پایین‌تر آورده، می‌گوید:

می‌گن سرپرست قدیمی اینجا انگار کلاً دیوونه می‌شه. همه کارمنداشو تیکه تیکه می‌کنه. همه اونا ربات بودن. می‌گن هنوزم شبا می‌تونی صدای جیغ و دادشون رو بشنوی، از نسخه‌های بدلی‌شون. همشون از لحاظ عملکرد، با نمونه‌های اصلی مو نمی‌زنن. هیچ چیزی از واقعه هم یادشون نیست. هیشکی نمی‌دونه برای چی داد و بیداد می‌کنن.

فرار در تاریکی

ویتلی و چل در تاریکی در حال فرار از دست گلادوس هستند

(از این صحبت می‌توان نتیجه گرفت که کیو جانسون، علاوه بر منشی‌اش کارولین، علاقه داشته که آدم‌های دیگری را هم به ربات‌ها پیوند بزند. عده‌ای عقیده دارند که تورت‌ها، ربات‌ها و تمامی محصولات سازمان درواقع انسان‌هایی هستند که قبلاً تست سابجکت بوده و بعد از مرگ، مغزشان را به این ربات‌ها پیوند زده‌اند. از آن جایی که می‌دانیم کیو جانسون بعد از درگیر شدن با مشکل مالی، از کارمندان خود سازمان به عنوان سوژه آزمایش استفاده می‌کرده، بعید نیست که در نقطه‌ای با مشکل کمبود نیروی انسانی مواجه شده باشد و برای همین تصمیم گرفته مغز افرادی که در جریان آزمون‌ها کشته می‌شوند را به ربات‌های سازمان منتقل کند. البته که این تنها یک تئوری است.)

کماکان به راه خود در راهروهای تیره و تاریک سازمان اپرچر ادامه می‌دهیم. از صحبت‌هایی که ویتلی می‌کند، پی‌ می‌بریم اینجا خط تولید محصولات سازمان بوده است. ویتلی می‌گوید که یک باری نزدیک بود اینجا، یعنی در خط تولید کاری گیرش بیاید، اما سرکارگر درنهایت ترجیح می‌دهد که یک نمونه کپی شده از خودش را در آن سِمت بگذارد. به این ترتیب بدترین شغلِ سازمان گیر ویتلی میوفتد؛ یعنی آن‌طور که خودش می‌گوید: «رسیدگی به این آدمای بوگندو.» (منظورش تست‌سابجکت ها هستند.) البته که بعد از گفتن این حرف، بلافاصله از چل عذرخواهی می‌کند.

خط تولید تورت ها

خط تولید تورت‌ها

کماکان در خط تولید کارخانه، سعی می‌کنیم راهی برای خروج از این وضع آشفته پیدا کنیم. ویتلی هم که طبق معمول به هیچ دردی نمی‌خورد. در ادامه مسیر بالاخره سر از خط تولید تورت‌ها در می‌آوریم. مستقیم به سمت اتاق کنترل این خط تولید سربازهای محبوب گلادوس می‌رویم و می‌بینیم که ویتلی جلوتر از ما به آنجا رسیده. در این بخش، که درواقع بخش کنترل کیفی تورت‌های ساخته شده است، اسکنری وجود دارد که تورت‌ها را قبل از وارد کردن به سازمان عیب‌یابی می‌کند. برای این بررسی، اسکنر، از یک تورت دیفالت استفاده می‌کند که تورتی است صحیح و سالم. تمام نقشه‌ی ویتلی این بود که تورت سالم را برداریم و از آنجایی که اسکنر دیگر نمونه‌ای برای مقایسه در اختیار ندارد، به این ترتیب کل خط تولید کارخانه را بخوابانیم. البته که این اتفاق نمیوفتد و اسکنر بدون نمونه، بازهم به کارش ادامه می‌دهد. این‌گونه می‌شود که بازهم باید خودمان دست به‌کار شویم و یک تورت خراب را برداشته، جایگزین نمونه‌ی اسکنر کنیم. به این ترتیب از این به بعد فقط تورت‌های خراب وارد سازمان می‌شوند. ویتلی از این ایده ما بسیار هم خوشش می‌آید.

مخزن نوروتاکسین

مخزن گاز کشنده نوروتاکسینِ گلادوس

حالا که دیگر خیال‌شان از تورت‌های کشنده‌ی گلادوس راحت شده، چل و ویتلی به سمت نابودکردن سلاح بعدی گلادوس یعنی گاز سمی نوروتاکسین روانه می‌شوند. کمی که جلوتر می‌رویم، به بخش اداری سازمان اپرچر می‌رسیم و اینجاست که همه‌چی حسابی پیچیده و درهم و برهم می‌شود.

در همان ابتدای ورود، پرچمی می‌بینیم که رویش نوشته شده: «روز دخترت را سرکار بیاور.» ویتلی بلافاصله به این نوشته اشاره می‌کند:

روز دخترت را به سرکار بیار. یادمه اون روز (وقایع) خیلی خوب پیش نرفت.

بعد هم شروع می‌کند به مسخره کردن کاردستی‌های بچه‌ها.در این اتاق تاریک، کمی که بگردید، چندتایی کاردستی پیدا می‌کنید که نام سازنده‌اش هم در کنارش نوشته شده. گویا در آخرین سالروز دخترت را به سرکار بیاور، این کاردستی‌ها توسط دختران کارمندان سازمان ساخته شده بودند و از آن‌جایی که اپرچر از آن روز به بعد به‌دست گلادوس افتاده، از سرنوشت این بچه‌ها هم خبری در دست نیست. میان کاردستی‌های ساخته شده که گویا همگی با محوریت استفاده از «سیب‌زمینی» در ساخت منبع تغذیه‌ است، یکی از آن‌ها از همه بیشتر جلب توجه می‌کند. سیب‌زمینی‌ای عظیم‌الجثه که ابعادش تا سقف هم رسیده است! پشت این کاردستی و در جایی که زیاد جلوی دید هم نیست، با خطی بچه گانه نوشته شده: «چل». این درواقع همان سندی است که ثابت می‌کند چل در آن روز خاص در اپرچر حضور داشته، اما از اینکه به عنوان فرزند چه کسی در سازمان حضور پیدا کرده و بعد از آن واقعه‌ی مهیب چطور جان سالم به‌در برده، کسی اطلاعی ندارد. (در انتهای متن به این مورد بیشتر می‌پردازیم.)

کاردستی سیب زمینی چل

کاردستی سیب‌زمینی چل. جالب است که این کاردستی، شباهت عجیبی هم با گلادوس پیدا کرده!

با راهنمایی ویتلی به مسیر خود ادامه می‌دهیم تا به اتاق کنترل گاز نوروتاکسین می‌رسیم. در اینجا با نصب پورتال روی پلتفرم‌هایی که در حال حرکت هستند، لوله‌های متنهی به مخزن گاز نوروتاکسین گلادوس را قطع می‌کنیم. حالا گلادوس دیگر از گاز کشنده‌اش هم نمی‌تواند برای نابودی ما استفاده کند. بعد از اینکار، به همراه ویتلی به‌ مسیرمان ادامه می‌دهیم. در میانه‌های راه ویتلی از ما جدا می‌شود. هرچند ما به مسیرمان به سمت اتاق کنترل گلادوس ادامه می‌دهیم. تا به این در می‌رسیم:

شوخی گلادوس

دری ساختگی که گلادوس قصد داشت ما را با آن در تله بیاندازد، که البته موفق هم می‌شود!

البته که این در یک در قلابی بوده و گلادوس درواقع ما را در تله انداخته است. به این ترتیب و در حالی که در یک محفظه شیشه‌ای به سر می‌بریم، گلادوس ما را به سمت خود می‌کشاند. بعد از اینکه سر از اتاق گلادوس در می‌آوریم، حالا نوبت آن است که گلادوس تورت‌هایش را دورمان بچیند. البته که از آنجایی که از قبل خط تولید تورت‌ها را دستکاری کرده بودیم، نقشه‌ی اول گلادوس راه به جایی نمی‌برد. حالا نوبت تهدید بعدی است: گاز سمی و کشنده‌ی نوروتاکسین! برای این منظور گلادوس لوله‌ای را به محفظه‌ی شیشه‌ای که در آن به‌سر می‌بریم وارد می‌کند. البته که به‌جای گاز کشنده، ویتلیِ ربات از این لوله وارد محفظه‌ی ما می‌شود. گلادوس با دیدن ویتلی، اولین چیزی که می‌گوید این است: «من از تو خیلی بدم میاد.»

رویارویی با گلادوس

چل و ویتلی در مصاف با گلادوس!

در چنین اوضاع درهم و برهمی، اتفاقات زیر به ترتیب رخ می‌دهند: چل که با دیدن ویتلی، او را باری دیگر با پورتال‌گان خود برداشته تا راهی برای فرار پیدا کنند، قدم بر روی صفحه کنترل گلادوس می‌گذارد. در این هنگام، سیستم پشتیبانی سازمان، ویتلی را به عنوان هسته‌ی جایگزینی درب و داغان تشخیص می‌دهد. با شنیدن این حرف، ویتلی ایده‌ای به ذهنش می‌رسد؛ جایگزین کردن خود با هسته‌ی اصلی گلادوس! (می‌دانیم که گلادوس به کمک تعدادی هسته‌ی شخصیتی کنترل می‌شده، ویتلی هم ماهیتاً یکی از همین هسته‌هاست. برای همین می‌توان او را جایگزین هسته اصلی گلادوس کرد.) گلادوس که از نقشه‌مان باخبر شده، با داد و فریاد از ما می‌خواهد که دست نگه‌داریم. هرچند درنهایت تسلیم نقشه ویتلی می‌شویم و این ربات ساده‌لوح را با هسته گلادوس جایگزین می‌کنیم. به این ترتیب گلادوس باری دیگر به دست ما، از جایگاه رفیع خود به پایین کشیده می‌شود...

ویتلی در جایگاه گلادوس

ویتلی در جایگاه گلادوس، ببینید چطور طراحان بازی با استفاده از نور قرمز، بدجنسی و شرارت ویتلی در سِمت جدید خود را به‌تصویر کشیده‌اند

ویتلی که حالا جایگزین گلادوس شده، بلافاصله کنترل کل سازمان را در دست می‌گیرد. برخلاف گلادوس اما ویتلی چندان جنبه‌ی زور و قدرت را ندارد و بلافاصله تغییر ماهیت می‌دهد و به موجودی شرور و پلید تبدیل می‌شود. در قدم اول این ربات تک‌چشم، گلادوس را، که فقط سر و کله‌ای از او باقی مانده، به یک سیب‌زمینی متصل می‌کند. (این سیب‌زمینی را هم به احتمال قوی از همان کاردستی‌های بچه‌ها برداشته.) گلادوس که حالا صدایش از داخل سیب‌زمینی به گوش می‌رسد، جوری که گویا اولین‌بار است که ویتلی را می‌بیند، رو به او می‌گوید: «حالا یادم اومد تو کی هستی!» و بعد توضیح می‌دهد که گویا محققین سازمان در دوره‌ای تصمیم می‌گیرند برای کنترل او، از هسته‌ی «تعدیل‌کننده‌ی هوش» استفاده کنند. گلادوس به یاد می‌آورد که این هسته حسابی او را آزار می‌داده:

مثل یه تومور، دائم به مغزم چسبیده بود و از صبح تا شب ایده‌های وحشتناکی بهم می‌داد.

ویتلی اما در تمام این مدت واقعیت را انکار می‌کند. گلادوس با گفتن «آره، دقیقاً با همین صدا هم حرف می‌زد.» و بعد با اضافه کردنِ: «تو یه خل و چل معمولی هم نیستی، تو «طراحی» شدی که خل و چل باشی.» ویتلی را به مرز جنون می‌رساند. ویتلی که حسابی عصبانی شده، چل را به همراه گلادوسِ سیب‌زمینی، از محفظه‌ی آسانسور به پایین پرتاب می‌کند.

پرنده‌ای گلادوس را با خود می‌برد

بخش ششم: سقوط (The Fall)

ما به همراه گلادوس که حالا به شکل سیب‌زمینی در آمده، برای مدتی نسبتاً طولانی از محفظه‌ای استوانه‌ای شکل، با سرعتی زیاد به پایین پرتاب می‌شویم. معلق میان زمین و هوا، گلادوس سعی می‌کند تا ما را با ویتلی بیشتر آشنا کند:

اون یه ابله معمولی نیست. اون درواقع محصول کار و تلاش مشترکِ بهترین مغزهای متفکر نسل برای ساختن احمق‌ترین موجودیه که تا حالا وجود داشته. و تو همین حالا کنترل کل اینجا رو دادی دستش.

بعد از اینکه چیزی بیش از چهار هزار متر به پایین سقوط کردیم، بالاخره با زمین برخورد می‌کنیم و بیهوش می‌شویم. به محض بهوش آمدن، پرنده‌ای می‌بینیم که گلادوس را به منقار گرفته و پروازکنان از ما دور می‌شود. حالا تک و تنها، باید راه را خودمان پیدا کنیم. با نگاهی به اطراف متوجه می‌شویم در مکانِ مخروبه‌ای بسیار وسیع به‌سر می‌بریم که گویا برای سالیان دراز رنگ موجود زنده‌ای به‌خود ندیده. اینجا درواقع همان بخش شماره ۹ است؛ مراکز اولیه‌ای که برای برگزاری آزمون روی محصولات سازمان ساخته شده بود.

همان‌طور که پیش از این گفتیم، با بالارفتن بدهی‌های سازمان و درز اطلاعات سری این بخش به بیرون، که شامل سو استفاده از سوژه‌های آزمایش و سرپوش گذاشتن بر مرگ افراد طی شرکت در آزمون‌ها می‌شد، کیو جانسون تصمیم به تعطیلی مرکز شماره ۹ و طبقات زیرینش می‌گیرد. به همین دلیل این بخش برای سالیان طولانی به حال خود رها شده بود؛ تا آن‌که ما قدم در آن می‌گذاریم.

بخش های پلمپ شده سازمان اپرچر

سرپوش‌های عظیم که برای مسدود کردن بخش‌های ممنوعه سازمان استفاده می‌شد

بعد از برداشتن سرپوشی عظیم و با عبور از دری کوچک، باری دیگر از محیطی وسیع سر در می‌آوریم که قدمت و مخروبه بودنش چیزی از ابهت آن کم نکرده است. با پیش‌روی، به ورودی قدیمی سازمان می‌رسیم؛ جایی که برای اولین‌بار صدای کیو جانسون از بلندگویی در محیط به‌گوش می‌رسد:

آقایان، به اپرچر ساینس خوش آمدید. فضانوردان، قهرمانان جنگ و ورزشکاران المپیک، شما اینجا هستید، چون ما به دنبال بهترین‌ها هستیم.

بعد از خوشامدگویی، کیو جانسون ابتدا خود را به عنوان صاحب تمام این تشکیلات و سپس کارولین را به‌عنوان دستیار خود و یکی از مهره‌های اصلی سازمان معرفی می‌کند. اگر به یاد داشته باشید، پیش از این گفتیم که در آن سال‌ها کیو جانسون خود به شخصه کنترل بخش آزمایشات را برعهده داشته و برای راهنمای سوژه‌های آزمایش از صدای خودش استفاده می‌کرده است. در این سال‌ها هنوز کارولین زنده و خبری از گلادوس هم نبوده است. (در حال حاضر در اولین مرکز برگزاری آزمون به‌سر می‌بریم که در سال‌های دهه پنجاه میلادی ساخته شده بود.)

پس از گذشتن از ورودی قدیمی، به لابی مرکز اپرچر می‌رسیم. در این بخش غیر از تصویری از کیو جانسون که به دیوار آویخته شده، جوایز و دستاوردهای سازمان اپرچر هم به نمایش در آمده‌اند.

کیو جانسون در سال‌های جوانی

تصویری از کیو جانسون در سال‌های جوانی

با ورود به بخش‌های قدیمی و حالا که گلادوس غیبش زده، چاره‌ای جز پیش‌روی و شرکت در آزمون‌های کیو جانسون نداریم. آزمون‌های اولیه‌ی جانسون اما برپایه ژل‌های مخصوص که یکی از اختراعات منحصر به فرد سازمان اپرچر بوده است طراحی شده‌اند. پیش از ورود به اولین آزمون اما پوستری روی دیوار می‌بینیم که از شرکت‌کننده‌ها می‌خواهد تا برای شرکت در آزمون‌های مرکز شماره ۹، حتماً دستگاه پورتال‌ساز سازمان اپرچر را تهیه کنند. در این پوستر می‌توان نمونه اولیه پورتال‌گان را مشاهده کرد:

نمونه اولیه پورتال گان

نمونه‌ی اولیه از دستگاهی که با نام پورتال‌گان می‌شناسیمش

از آن‌جایی که ما نسخه بهتری از پورتال‌گان را در اختیار داریم، شروع به شرکت در آزمون‌های کیو جانسون می‌کنیم. با پشت‌سر گذاشتن چند آزمون، بلافاصله متوجه می‌شویم که آزمون‌های اولیه سازمان، وجه اشتراک جالبی با آزمون‌های طراحی شده توسط گلادوس دارند؛ این آزمون‌ها هم بی‌نهایت کشنده هستند! البته که کیو جانسون هم مانند گلادوس، مشکلی در این امر نمی‌بینید و هر نوع فداکاری‌ در راه علم را منطقی و عادی جلوه می‌دهد.   

با ورود به یکی از اتاق‌های آزمون، کیو جانسون حرف جالبی می‌زند:

بسیار خب این تست شاید تاحدودی شاملِ «سفر در زمان» هم باشه. پس اجازه بدید یه نصیحتی بهتون بکنم: اگر در جریان این آزمون با یک نسخه دیگه از خودتون روبه‌رو شدید، سعی کنید باهم چشم تو چشم نشید. بچه‌های آزمایشگاه بهم گفتن این کار باعث پاک شدن زمان می‌شه؛ گذشته و آینده، همه‌اش باهم! پس یه لطفی، هم به خودتون و هم به اون نسخه دیگه کنید و بذارید اون موجود پلیدِ خوش‌چهره بره پی کارش.

البته که در جریان این تست با کسی ملاقات نمی‌کنیم.

پوستر سفر در زمان

پوستری که از سوژه‌های تست می‌خواهد به نسخه‌ی آینده‌ی خود بی‌محلی کنند!

به پیش‌روی ادامه می‌دهیم تا بالاخره آخرین تست قدیمی‌ترین بخش سازمان را هم با موفقیت به اتمام می‌رسانیم. با پشت‌سر گذاشتن آخرین آزمون به سمت درب خروجی (قدیمی) سازمان اپرچر حرکت می‌کنیم؛ در حالی‌که صدای کیو جانسون هم تمام مدت ما را مشایعت می‌کند. از دیدن دری که بالایش علامت «خروج» نصب شده، می‌توانیم نتیجه بگیریم که حداقل در سال‌های اولیه، سازمان اپرچر سوژه‌های آزمایش را بعد از اتمام کار، رها می‌کرده است. این درحالی است که همان‌طور که می‌دانید، در زمانی که «چل» وارد این آزمون‌ها می‌شود و گلادوس کنترل سازمان را برعهده گرفته، رسم کشتن و سوزاندن سوژه‌های آزمایش بعد از اتمام کار، گویا رسمی عادی شده بود. 

البته که درب خروجی بسته است و چل باید راهی دیگر برای ادامه مسیرش انتخاب کند. نکته جالب دیگر اما دیالوگی است که درست پیش از ترک محل بین کیو جانسون و کارولین رد و بدل می‌شود. کیو جانسون برای بدرقه کردن سوژه‌های آزمایش و تشکر و قدردانی از آن‌ها می‌گوید: «به عنوان رئیس کل سازمان اپرچر، از شما برای شرکت در این آزمون‌ها تشکر می‌کنم و امیدورام شما رو باری دیگه اینجا ببینیم. ما تا زمانی که از کیفیت محصولات‌مون مطمئن نشدیم، اون‌ها رو وارد بازار نمی‌کنیم. پس، اگر تونستید بدن‌تون رو آماده و قوی نگه‌دارید، هر زمان که بخواید می‌تونید به این مرکز برگردید.» و در ادامه خطاب به کارولین می‌گوید: «(حالا توام) بگو خداحافظ، کارولین» و جالب است که کارولین هم درست همین جمله را تکرار می‌کند: «خداحافظ، کارولین». (این جواب گویا جنبه طنز دارد و کارولین خواسته شوخی‌ای کرده باشد.)

مرکز آزمون دهه هفتاد

مراکز آزمون که در سال‌های دهه هفتاد میلادی به اپرچر اضافه شده‌اند

حالا که به صحت و سلامت از آزمون‌ها خارج شده‌ایم، قدم در فضای وسیع بعدی می‌گذاریم. از اعدادی که روی دیوار نوشته شده، پی می‌بریم که حالا در بخش‌هایی از مرکز به‌سر می‌بریم که در سال‌های دهه ۷۰ میلادی به اپرچر اضافه شده‌اند. (ساختمان مربوط به آزمون‌های قبلی در سال‌های دهه پنجاه میلادی ساخته شده بودند.) با قدم گذاشتن به فضای وسیع ورودی این ساختمانِ به نسبت تازه‌تر، باری دیگر صدای کیو جانسون که قصد خوشامد گویی به سوژه‌های آزمایش را دارد به‌گوش می‌رسد. جالب است که این‌بار می‌توان بی‌تفاوتی و عصبانیت را به‌راحتی در صدای کیو جانسون تشخیص داد:

خوش‌آمدید دوستان. (دیگر از واژه «جنتلمن» برای خوشامدگویی استفاده نمی‌کند.) من کیو جانسون هستم، رئیس سازمان اپرچر. احتمالاً برای پرونده‌ی قضایی‌ای که در سال ۱۹۶۸ در مجلس سنا دررابطه با موضوع ناپیدشدن فضانوردان برامون تشکیل شده، باید اسم مارو شنیده باشید. و به احتمال زیاد تا امروز حداقل یکی از محصولات مارو تجربه کردید. ولی اون آدمای دیگه، تونستن یه راهی برای دزدیدن ایده‌های ما پیدا کنن. بلک مسا می‌تونه...

کیو جانسون صحبت‌هایش را با تذکری که کارولین مبنی بر رعایت ادب به او می‌دهد، لحظه‌ای قطع می‌کند و سپس با بی‌میلی مشهود در صدایش، به توضیح نحوه شرکت در آزمون‌ها می‌پردازد. گویا سازمان دیگر نمی‌تواند از قشر نخبه جامعه در آزمون‌ها استفاده کند و این‌بار سوژه‌های آزمایش که از قشر بی‌خانمان‌های جامعه تشکیل می‌شوند، در برابر شرکت در آزمون‌ها مبلغ شصت دلار دریافت می‌کنند. بعد در حالی که دیگر رقبتی به ادامه حرف زدن برایش باقی‌نمانده، جوری که نمی‌تواند نفرتش را از این قشر جامعه پنهان کند، صحبت‌هایش را به پایان می‌رساند.

تابلو ورودی سازمان اپرچر

تابلویی که در ورودی مرکز تحقیقاتی اپرچر نصب شده و به داوطلبان وعده پرداخت شصت دلار می‌دهد

بعد از این توضیحات، راه خود را به «اتاق کنترل» که درست جایی در همان ورودی سازمان تعبیه شده، باز می‌کنیم. به محض قدم گذاشتن در این ساختمان، که مانند بخش‌های قدیمی‌تر سازمان، سالیان دراز است که به‌حال خود رها شده، صدای گلادوس به‌گوش‌مان می‌رسد. گویا پرنده‌، گلادوس را با خود به لانه‌اش آورده و حالا هم در حال نوک‌زدن به اوست. گلادوس که از حضور ما باخبر شده، از ما می‌خواهد تا هر چه سریع‌تر به نجاتش رویم و او را از چنگال پرنده نجات دهیم.

گلادوس در لانه پرنده

گلادوس در لانه پرنده اسیر شده است

بعد از رهایی، گلادوس بلافاصله ویتلی را یادمان می‌آورد که ممکن است از روی حماقت، هر لحظه کل این سازمان و تشکیلات را بفرستد روی هوا. پیشنهادش اما جایگزین کردن خود با ویتلی و درنهایت نجات ما از سازمان اپرچر است. از آن‌جایی که چاره‌ای نداریم، گلادوس را که هنوز به شکل سیب‌زمینی باقی‌مانده، به‌ عنوان افزونه‌ای به سلاح‌مان اضافه می‌کنیم و راهی ادامه مسیر می‌شویم.

بخش هفت تجدید دیدار

بخش هفتم: تجدید دیدار (The Reunion)

حالا نوبت شرکت در دومین سری از آزمون‌های اپرچر است. با ورود به اولین آزمون این بخش جدید، کیو جانسون باری دیگر شروع به صحبت می‌کند. گلادوس که برای اولین‌بار است صدای کیو جانسون را می‌شنود، ناخودآگاه همان کلماتی که کارولین در جواب جانسون می‌گوید را تکرار می‌کند: «چشم، رئیس، آقای جانسون» گلادوس که از عکس‌العمل خودش حسابی شوکه شده و سر از ماجرا در نمی‌آورد، برای مدتی در سکوت فرو می‌رود.

ساختمان دهه هفتاد میلادی

مراکز آزمون که در سال‌های دهه هفتاد به اپرچر اضافه می‌شوند

حالا به ساختمانی که در سال ۱۹۷۶ به دومین مرکز برگزاری آزمون‌ها اضافه شده است، رسیده‌ایم. کمی که پیش می‌رویم، دوباره صدای کیو جانسون را می‌شونیم که پیشنهاد جدیدی را با شرکت‌کنندگان در آزمون‌ها در جریان می‌گذارد؛ اگر که تست سابجکتی حاضر باشد، اجزای بدنش پیاده و بعد از ایجاد تغییراتی دوباره سوار شوند، اپرچر شصت دلار اضافی هم به آن‌ها پرداخت می‌کند.

مرکز سال ۱۹۷۶

یکی دیگر از آزمون‌هایی که در دهه هفتاد به اپرچر اضافه شده است

به ساختمان بعدی‌ که درواقع خروجی دومین مرکز تست اپرچر ساینس است و به‌سال ۱۹۷۸ به سازمان اضافه شده است، قدم می‌گذاریم. باری دیگر صدای کیو جانسون به‌گوش می‌رسد که با بی‌میلی مشهودی از شرکت‌کنندگان در آزمون‌های «ژل‌محور» سازمان اپرچر تشکر و قدردانی می‌کند. درنهایت هم برای اینکه آخرین زخم‌زبان‌هایش را به سوژه‌های آزمایش که از قشر بی‌خانمان‌ها هستند زده باشد، یادآوری می‌کند که قبل از خروج، روزنامه باطله‌ها و آت‌وآشغال‌هایشان که سازمان را حسابی کثیف کرده، جا نگذارند.

با خروج از این بخش وارد ساختمان‌های سال‌های دهه هشتاد میلادی می‌شویم. آزمون‌های این مرکز که از سال ۱۹۸۱ شروع به‌کار کرده، کماکان بر پایه ژل‌های مخصوص اپرچر است. پیش از شروع تست بعدی، گلادوس که بعد از شنیدن صدای کیو جانسون، به طرز مشهودی کم‌حرف‌تر شده، جوری که انگار دارد با خودش حرف می‌زند، می‌گوید: «کارولین، کارولین.. چرا فکر می‌کنم این زن رو می‌شناسم. نکنه کشته باشمش؟ یا شاید..» و بعد باری دیگر ما را تنها می‌گذارد تا به افکارش سر و سامانی دهد.

تست چمبرهای دهه هشتاد میلادی

نمونه‌ای از آزمون‌های دهه هشتاد میلادی در اپرچر

با شروع اولین آزمون، پی می‌بریم که حالا در کنار دو ژل آبی و نارنجی، با یک ماده سفیدرنگ هم سروکار داریم. این ماده سفید اما خاصیت پورتال‌سازی دارد؛ یعنی می‌توان با استفاده از این ژل، روی سطوح مختلف پورتال ایجاد کرد. (دقت کنید که در این سال‌ها، اپرچر ژل‌های بیشتری به روند آزمایشات اضافه کرده بود. برای همین در ابتدا و در سال‌های دهه پنجاه میلادی تنها با ژل‌های آبی، سپس و در دهه هفتاد با ژل‌های نارنجی و درنهایت و در دهه هشتاد و در کنار دو ژل دیگر، با ژل‌های سفیدرنگ هم در جریان آزمون‌ها روبه‌رو می‌شویم.) بعد از پشت‌سر گذاشتن آزمون اول، قدم به ساختمان اداری سومین مرکز برگرازی تست می‌گذاریم. در اینجا باری دیگر صدای کیو جانسون به‌گوش می‌رسد که مانند دفعات قبل، قصد خوشامدگویی به سوژه‌های آزمایش را دارد. کیو جانسون سرفه‌کنان می‌گوید:

به مرکز غنی‌سازی خوش‌آمدید. از وقتی شرکت در آزمون‌ها برای اعضای سازمان اجباری شده، کیفیت سوژه‌های آزمایش به طرز چشمگیری بالا رفته. اگرچه با کمبود نیروی کار روبه‌رو شدیم. در نتیجه، همون‌طور که شنیدید شاید دیگه برای برگزاری آزمایش‌ها نتونیم از آدما استفاده کنیم.

پوستر تبلیغاتی سازمان برای جذب کارمندان

پوستری که از کارمندان سازمان برای ثبت‌نام در آزمون‌ها دعوت می‌کرد

و بعد توضیح می‌دهد که چطور علی‌رغم ورشکستگی و مخالفت بخش مالی سازمان، بازهم مبلغی حدود هفتاد میلیون دلار را صرف خرید سنگ ماه و تولید ژل از آن کرده است. هرچند جدای از بدهکاری مالی، این ژل‌های جدید، بیماری کشنده‌ای هم برای کیو جانسون به ارمغان می‌آورند؛ گویا قرار گرفتن طولانی مدت در برابر این ماده، تاثیرات جبران‌ناپذیری روی سلامتی افراد می‌گذارد. البته که در این برهه زمانی، جانسون چندان اهمیتی به سلامتی‌اش نمی‌دهد و ادعا دارد باید در راه پیشرفت علم، فداکاری کرد:

اگر تقدیر در مسیر شما لیمویی قرار داد، با اون‌ها لیموناد درست کنید.

(این جمله که یکی از به‌یاد ماندنی‌ترین کوت‌های ویدیوگیم و یکی از معروف‌ترین جملات بازی پورتال است، در حقیقت یک ضرب‌الثمل است که برای تشویق به مثبت‌اندیشی و به قولی تبدیل «تهدید» به «فرصت» استفاده می‌شود. به این ترتیب، ترشیِ لیمو، نشانگر مشکلاتی است که بر مسیر زندگی قرار می‌گیرند و تبدیل آنها به لیموناد یا نوشیدنی‌ای دل‌انگیز، اشاره به تبدیل مشکلات به اتفاقی مثبت دارد. منظور کیو جانسون هم همین است؛ که حالا که این ماده کشنده باعث بیماریش شده، شاید بتوان از طریق جابه‌جایی میان پورتال‌هایی که روی این ماده ساخته می‌شوند، هم باعث پیشرفت علم شده باشد و هم درمانی برای بیماریش پیدا کند.)

تصویری از کیو جانسون در دهه هشتاد میلادی

تصویری از کیو جانسون در سال‌های دهه هشتاد میلادی

البته که چیزی نمی‌گذرد تا پیشرفت بیماری و درد و رنج حاصل از آن، نظر کیو جانسون را عوض می‌کند. با پشت‌سر گذاشتن آزمون بعدی، دوباره صدای کیو جانسون به‌گوش می‌رسد؛ این‌بار اما وخامت اوضاع سلامتش در صدایش هم کاملاً مشهود است. جانسون که بیماری و وضعیت بد مالی اعصابی برایش باقی نگذاشته، در حال داد و بیداد است و گویا دیگر مثبت‌اندیشی را کنار گذاشته. جالب‌تر از صحبت‌های کیو جانسون اما عکس‌‌العمل گلادوس است که با شنیدن صدای رئیس سابقش حسابی هیجان‌زده شده و او را تشویق می‌کند. گویا تا اینجای کار، گلادوس بالاخره به وجود کارولین در خودش پی برده و با این حقیقت کنار آمده است. کمی بعد، جانسون، در حالی‌که آرام‌تر شده، سعی می‌کند معنی حرف‌هایش را بهتر منتقل کند:

منظورم اینه که؛ اگر ما می‌تونیم موسیقی رو روی لوح‌فشرده ذخیره کنیم، چرا نتونیم همین کار رو با هوش و شخصیت یک آدم انجام بدیم؟

و درنهایت وصیتی هم از خودش بر جای می‌گذارد:

اگر قبل از اینکه به این تکنولوژی برسید، من از دنیا رفتم، می‌خوام کارولین کنترل اینجارو بدست بگیره. مطمئنم اون مقاومت می‌کنه، چون زیادی فروتنه. اما در هرصورت شما مجبورش کنید که قبول کنه.

و این آخرین باری است که صدای کیو جانسون از بلندگوهای سازمان پخش می‌شود. با اتمام صحبت‌های جانسون، گلادوس هم با او خداحافظی می‌کند: «خداحافظ رئیس» ما اما کماکان به‌دنبال راهی برای خروج از عمق چهارهزارمتری این خرابه بی‌دروپیکر می‌گردیم.

بخش های قدیمی سازمان اپرچر

نمایی از ابهت و عظمت سازمان اپرچر

خوشبختانه اما گلاوس گویا نقشه‌ای دارد: خود را به ویتلی برسانیم و بعد از نابود کردن آن ربات ابله، گلادوس را باری دیگر در جایگاه خودش بگذاریم. این نقشه اما هنوز یک مشکل بزرگ دارد: «اون احتمالاً مارو می‌کشه چون الان خیلی قدرتش زیاد شده و منم هیچ فکری به ذهنم نمی‌رسه.» هرچند طبق توصیه گلادوس، از آنجایی که ساختمان هر لحظه ممکن است منفجر شود، درنهایت مرگِ با شرافت را به مردن عادی ترجیح می‌دهیم و به‌دنبال ویتلی روانه می‌شویم.

به این ترتیب و با استفاده از ژل‌های رنگی سازمان اپرچر، بالاخره از بخش‌های قدیمی و پلمپ شده‌ی سازمان خارج می‌شویم و راهی به بالا و اتاق‌های تست پیدا می‌کنیم؛ اتاق‌های تستی که در زمان گلادوس ساخته شده‌اند و حالا در کنترل ویتلی قرار دارند.

بخش هشت خارش

بخش هشتم: خارِش (The Itch)

با ورود به اولین اتاق آزمون، صدای ویتلی از دور به گوش می‌رسد که دارد با خودش حرف می‌زند؛ گویا هنوز نتوانسته با قدرتی که بدست آورده درست کنار بیاید. با دیدن ما، ویتلی که در نبودمان با کمبود سوژه آزمایش روبه‌رو شده و حالا از زنده‌ماندمان خوشحال است، تصمیم می‌گیرد تا باری دیگر ما را راهی اتاق‌های آزمایش کند. البته که شاید فکر کنید چه دلیلی دارد که ویتلی بخواهد کار گلادوس را برایش انجام دهد. ویتلی دلیل این اجبار را این‌‌طور توضیح می‌دهد:

هیچ ایده‌ای نداری که بودن توی این بدن چه حسی داره. من «باید» دائم تست برگزار کنم، وگرنه یه حس خارشی بهم دست می‌ده. فکر کنم (این حس) توی سیستم سازمان تعبیه شده باشه. ولی جالبه وقتی داری تست‌ می‌گیری، اوه پسر! هیچ چیزی مثل اینکار حال نمی‌ده.

با این اوصاف، متاسفانه باید ساعات آتی را به گذراندن تست‌های ویتلی که اکثراً نصفه و نیمه‌ و ناقصند و کارایی خاصی ندارند بگذرانیم تا بتوانیم بالاخره راهی برای رسیدن به او پیدا کنیم. در تمام این مدت، گلادوس که می‌بیند یک ربات یک چشم ابله چه بلایی بر سر سازمان عزیزش و تست‌هایی که او طراحی کرده آورده، حسابی عصبانی می‌شود و میلش برای نابودی ویتلی قوت می‌گیرد. از طرف دیگر، ساختمان در حال فروپاشی است و از دست ویتلی که از مانیتورهای سازمان در حال تماشای ماست هم مسلماً کاری بر نمی‌آید. در چنین شرایطی، ناچاریم تا زمانی که گلادوس بتواند راهی برای نابودی ویتلی پیدا کند، در تست‌ها شرکت کنیم.

ویتلی در حال برگزاری تست

گلادوس که نمی‌تواند حضور ویتلی را در جایگاه خودش تحمل کند، دائم او را دیوانه و ابله خطاب می‌کند

در جریان پشت‌سر گذاشتن آزمون‌ها، ویتلی کم‌کم کاسه صبرش لبریز می‌شود، چرا که طبق توضیحات گلادوس، ماندن در جایگاه برگزار کننده تست به شرایط ذهنی ویژه‌ای نیاز دارد که ویتلی از آن برخوردار نیست. به همین دلیل هنوز به پایان راه نرسیده ویتلی با کلکی ما را از اتاق‌های تست خارج می‌کند و این‌طور به‌نظر می‌رسد که قصد کشتن‌مان را دارد؛ علی‌الخصوص که دیگر نیازی به ما به‌عنوان تست سابجکت هم ندارد، چرا که دو ربات دیگر در سازمان پیدا کرده که می‌تواند جایگزین ما کند. (این دو ربات درواقع دو کاراکتر بخش چندنفره بازی هستند. در جریان نسخه دوم بازی، می‌توان گاهی این دو ربات را دید که از گوشه‌ای فرار می‌کنند.)

بخش نهم جایی که او ما را می‌کشد

بخش نهم: جایی که او شما را می‌کشد (The Part Where He Kills You)

بالاخره ویتلی ما را در گوشه‌ای گیر می‌اندازد. البته که این گیرافتادن زیاد طول نمی‌کشد و ما به راحتی هرچه تمام‌تر و تنها با باز کردن یک پورتال، از تله‌ی مرگباری که ویتلی برای‌مان تدارک دیده فرار می‌کنیم. در مسیر فرار، ویتلی بارها و بارها سعی می‌کند به طرق مختلف ما را نابود کند، هرچند هر بار نقشه‌اش با شکست روبه‌رو می‌شود.

گرفتار شدن در دام ویتلی

ویتلی و تله‌ای بی‌نظیری که برای نابودکردن‌مان تدارک دیده است!

حالا باید طبق نقشه گلادوس، خود را به ویتلی برسانیم و راهی برای نابودکردنش پیدا کنیم. جایی در میانه مسیر، گلادوس که حالا از دشمن ما به متحدمان تبدیل شده، می‌گوید:

می‌دونی، من احمق نیستم، می‌دونم تو دلت نمی‌خواد منو برگردونی به جایگاه قبلیم. فکر می‌کنی اگر اینکارو بکنی، من بهت خیانت می‌کنم. و خب اگر هروقت دیگه‌ای غیر از الان بود، حق با تو بود. دانشمندا دائم به من هسته‌های مختلف وصل می‌کردند تا بتونن رفتار من رو کنترل کنن. تمام طول زندگیم، می‌تونستم صداها رو بشنوم، اما الان (که از بدنش خارج شده و بالطبع تاثیر هسته‌های کنترل کننده هم از بین رفته) می‌تونم صدای وجدانم رو هم بشونم، که خیلی ترسناکه. چون انگار برای اولین‌بار، دارم درواقع صدای خودم رو می‌شنوم. جدی می‌گم، فکر می‌کنم یه مشکل اساسی پیدا کردم.

بعد از این اعتراف خالصانه، گلادوس که چشمش به تعدادی هسته‌ی درب و داغان در گوشه‌ای از سازمان افتاده، فکری به ذهنش می‌رسد: هسته‌های ویتلی را با این هسته‌های خراب جایگزین کنیم تا سیستم باری دیگر ویتلی را به‌عنوان هسته‌ای ناکارآمد تشخیص دهد و به این ترتیب فرصتی دوباره برای جایگزین کردن گلادوس پیدا کنیم.    

هسته‌های شخصیتی خراب

هسته‌های شخصیتی درب و داغان که در گوشه‌ای از سازمان به حال خود رها شده‌اند

پس از پیمودن مسیری به نسبت طولانی در بخش‌های پشتی اتاق‌های آزمون، بالاخره به اتاق کنترل ویتلی می‌رسیم. ویتلی با اعلام این خبر که کل سازمان نهایتاً تا شش دقیقه دیگر نابود می‌شود، به ما خوش‌آمد می‌گوید. از آنجایی که ویتلی حالا در بدن گلادوس قرار دارد و به این ترتیب به تمام فایل‌های ذخیره شده‌ی او هم دسترسی پیدا کرده، می‌داند که ما چطور گلادوس را نابود کرده بودیم و حالا به قول خودش، سعی دارد اشتباهات گلادوس را تکرار نکند. هرچند از آنجایی که بهره هوشی پایینی دارد، بازهم فرصتی برای نابود کردنش در اختیارمان قرار می‌دهد. به این ترتیب و با نصب‌کردن هسته‌های خراب روی بدنه‌ی ویتلی، درنهایت او را به مرحله‌ی تعویض هسته‌ی اصلی می‌رسانیم. گلادوس که مدت‌ها منتظر این لحظه بوده، از ما می‌خواهد تا دکمه‌ای که باعث این جابه‌جایی می‌شود را هرچه سریع‌تر فشار دهیم. پیش از فشار دادن دکمه، ویتلی با استفاده از یک تله انفجاری، ما را از دکمه دور می‌کند.

نبرد نهایی با ویتلی

نبرد نهایی با ویتلی

ما که روی زمین افتاده‌ایم، از سقف سازمان که در حال نابودی و ویران شدن است، برای لحظه‌ای «ماه» را می‌بینیم. به این ترتیب به‌جای فشار دادن دکمه، پورتالی به سطح ماه باز می‌کنیم. این پورتال با قدرت هرچه تمام‌تر چل و ویتلی را که حالا از بدنه‌ی گلادوس جدا شده، به سمت خود می‌کشد. خوشبختانه در لحظه آخر، گلادوس که باری دیگر در بدن خودش قرار گرفته، ما را به داخل بازمی‌گرداند و ویتلی هم برای همیشه در فضای کهکشان، سردرگم و بی‌هدف رها می‌شود.

پورتال روی ماه

چل از فرصت استفاده کرده و پورتالی به سطح ماه باز می‌کند!

در جریان این گیر و دارد، چل از هوش می‌رود. بعد از بهوش آمدن، گلادوس که تمام این مدت مراقب‌مان بوده، بلافاصله می‌گوید: :«اوه خداروشکر، حالت خوبه.» و بعد ادامه می‌دهد:

می‌دونی، بودن در جایگاه کارولین به من یه چیزی رو خوب یاد داد. من فکر می‌کردم تو بزرگ‌ترین دشمن من هستی. ولی خب درنهایت دیدم که تو بهترین دوست من بودی. بعد از نجات جون تو، از احساساتی که از اینکار بهم دست داد، درس مهم‌تری هم گرفتم: فهمیدم کارولین کجای مغز من پنهون شده.

با گفتن این حرف، صدایی به‌گوش می‌رسد: «کارولین پاک شد.» و گلادوس اضافه می‌کند: «خداحافظ کارولین»

گفته بودیم که در ابتدای راه‌اندازی گلادوس، فایل‌های مربوط به کارولین در گوشه‌ای از حافظه‌ او پنهان شده بود و گلادوس در تمام این سال‌ها به این فایل‌ها دسترسی نداشت. جدا شدن گلادوس از بدنه‌اش به دست ویتلی، این فرصت را در اختیار او قرار می‌دهد که برای یک‌بار هم که شده، بالاخره با شخصیت کارولین روبه‌رو شود. برای همین هم هست که در تمام مدتی که گلادوس از بدنه‌اش جدا و به سیب‌زمینی تبدیل شده بود، رفتارش با چل هم مهربان‌تر شده بود و دائم دم از وجدان و احساسات و افکار جدید می‌زد. با قرار گرفتن دوباره در بدن خود، گلادوس که دیگر نیازی به حضور و وجود کارولین نمی‌بیند، سعی می‌کند تا فایل‌های کارولین را برای همیشه از حافظه‌ی خود پاک کند. (هرچند آن‌طور که از کردیتز آخر بازی بر می‌آید، گویا در این «پاک کردن» تجدید نظر شده، حالا یا گلادوس خود ترجیح داده که این بخش جدید را هم بپذیرد یا آنکه گلادوس توانایی پاک کردن کارولین را از روی حافظه خود ندارد. در هر صورت، این‌طور در نظر گرفته می‌شود که کارولین برای همیشه در حافظه گلادوس باقی‌مانده و به جزئی از شخصیتش تبدیل می‌شود.)

رویارویی آخر با گلادوس

نمایی از آخرین رویارویی‌مان با گلادوس

بعد از «اقدام به پاک کردن» کارولین، گلادوس خطاب به ما می‌گوید:

می‌دونی، پاک‌کردن کارولین به من درس باارزشی داد. (اینکه) بهترین راه‌حل برای حل یک مشکل، معمولاً آسون‌ترین راهه. و باید صادقانه بگم، کشتن تو، کار سختیه! می‌دونی روزای من چجوری می‌گذشت؟ فقط تست برگزار می‌کردم. (هنوز) هیچکس منو نکشته بود، یا به سیب‌زمینی تبدیل نکرده بود، یا نداده بود غذای پرنده بشم. زندگی خوبی داشتم. تا سر و کله‌ی تو پیدا شد. تو دیوانه‌ی خطرناکِ ساکت. برای همین، اصلا می‌دونی، تو برنده شدی، (حالا) برو. (خنده کوتاه ترسناکی می‌کند)، خیلی خوش گذشت، فقط دیگه برنگرد.

با آسانسوری که رویش قرار داریم، به آرامی به بالا و بیرون از سازمان اپرچر منتقل می‌شویم. در مسیر با تورت‌هایی برخورد می‌کنیم که به طرز عجیبی، نه‌تنها دیگر کاری به کارمان ندارند، بلکه برای‌مان آوازی دست‌جمعی هم تدارک دیده‌اند. در متن این آواز که به «اپرای تورت‌ها» معروف است و به ایتالیایی هم خوانده می‌شود، صدای مادری را می‌شنویم که انگار دارد برای دخترش لالایی می‌خواند. در این آواز کوتاه، مادر، لابه‌لای مهر و محبتی که نثار فرزندش می‌کند، او را شماتت می‌کند که که چرا برخلاف هشداری که به او داده، از علم فاصله نگرفته است.

تماشا در آپارات

تنها با ترجمه اشعار این بخش است که می‌توان بالاخره پی برد چل، دختر کارولین بوده است و این آواز را انگار گلادوس، حالا که با حضور کارولین در خودش کنار آمده، برای چل تدارک دیده است. 

با تمام شدن اپرا، به محیط خارجی سازمان اپرچر می‌رسیم. با خارج شدن از اپرچر، در پشت سرمان بسته می‌شود. روبه‌روی خود، گندم‌زاری وسیع می‌بینیم که گویا تا بی‌نهایت کشیده شده است. در این میان، در برای لحظه‌ای باز می‌شود، کسی یک مکعب همراه سیاه و درب و داغان را جلوی پای‌مان می‌اندازد و دوباره در بسته می‌شود. (از درب و داغان بودن مکعب می‌توان پی‌برد که این همان اولین مکعب همراهی است که در نسخه اول بازی در اختیار داشتیم و گلادوس آن را با بی‌رحمی تمام از ما جدا کرده، در محفظه احتراق می‌اندازد تا نابودش کند. حالا که دلش به‌رحم آمده، گلادوس باری دیگر مکعب را پس‌مان می‌دهد.)

مزرعه گندم

نمایی از گندم‌زاری وسیع که پس از خروج از اپرچر با آن روبه‌رو می‌شویم

بعد از این صحنه، کردیتز بازی، همراه با آوازی که گلادوس در بدرقه‌مان می‌خواند به‌گوش می‌رسد. در متن این آواز گلادوس رحمی نمی‌کند و با قدرت تمام آخرین زخم‌زبان‌هایش را هم حواله‌مان می‌کند:

خب دوباره بهم رسیدیم./ (ملاقات ما باهم دیگه) همیشه باعث مسرت بوده./ یادت میاد دوبار سعی کردی منو بکشی؟/ یادته چجوری دوتایی باهم می‌خندیدم؟ فقط اینکه خنده‌ی من واقعی نبود./ (صرفاً) به خاطر شرایط خاصی مجبور بودم خوب رفتار کنم./ دنبال آزدیت بودی؟ بیا اینم آزادیت./ این دقیقاً چیزیه که روش حساب می‌کنم./ قبلاً می‌خواستم بکشمت، ولی الان فقط می‌خوام که بری./ اونم خیلی شبیه تو بود، (شاید فقط نه به سنگین وزنی تو) / «حالا کارولین کوچیک هم اینجاست»/ اونا یه روزی منو بیدارم کردن/ تا بتونم تا ابد زندگی کنم/ خیلی متاسفم که این اتفاق هرگز برای تو نمیوفته/ تو فقط چندسالی تا پایان زندگی غم‌بارت فرصت داری/ این دقیقاً چیزیه که روش حساب می‌کنم./ اجازه می‌دم راحت بدستش بیاری./ الان فقط می‌خوام که بری./ خداحافظ تنها دوست من/ اوه فکر کردی با تو بودم؟/ می‌تونستم بخندم، اگر که انقدر ناراحت‌کننده نبود./ خب برات یه جایگزین پیدا کردم./ دیگه به کسی احتیاجی ندارم./ وقتی پاکِت کنم، شاید/ (تجدید نظر شد) (درواقع مثل کارولین، گلادوس چل را هم از حافظه‌اش پاک نمی‌کند و صرفاً بلوفش را می‌زند.)/ برو مشکلات جدید راه بنداز/ این دقیقاً چیزیه که روش حساب می‌کنم./ الان دیگه مشکل من نیستی./ الان فقط می‌خوام که بری/ الان فقط می‌خوام/ که بری/ الان فقط می‌خوام که/ بری.

ویتلی در فضا

ویتلی، سردرگم و رها در کهکشان

حالا به فضا می‌رویم. ویتلی که در کهکشان، معلق و بی‌هدف رها شده و گویی از کرده‌هایش پشیمان است، می‌گوید:

دلم می‌خواست می‌تونستم همه چیز رو برگردوندم به عقب. جدی می‌گم. نه فقط به این خاطر که توی فضا آواره شدم. بگذریم، می‌دونی اگر دوباره بتونم ببینمش بهش چی می‌گم؟ می‌گم شرمنده‌ام. از صمیم قلب متاسفم. خیلی رئیس بازی درآوردم و بدجنس شده بودم، و واقعاً شرمندم. پایان.

پورتال

این بود شرح وقایع دو بازی پورتال. در این متن سعی کردیم تا جای ممکن به تمامی وقایع داستانی مهم ارائه شده در دو بازی اشاره کرده باشیم؛ هرچند به دلیل جزئیات بیشمار این بازی، بی‌شک بازهم مواردی از قلم افتاده‌اند.

با تمام این اوصاف اما پورتال را می‌توان به دو بخش مجزا تقسیم کرد؛ یکی وقایع داستانی، یعنی پیشینه، حال و عاقبت شخصیت‌ها و دیگری پیام و حرفی که سازندگان قصد انتقال آن را داشته‌اند. این پیام در سرتاسر هر دو بازی و در قالب دیالوگ‌های طنز بیان شده‌اند؛ چه آن‌هایی که از دهان رئیس سازمان یعنی کیو جانسون بیرون می‌آیند، چه زخم‌زبان‌ها و مسخره کردن‌های بی‌وقفه‌ی گلادوس، و حتی دیالوگ‌های به ظاهر ساده و ابلهانه ویتلی، همگی جدای از پیش‌برد داستان، طعنه‌هایی هستند به دغدغه‌های انسان مدرن. از گسترش و همه‌گیری تکنولوژی و مسائل و مشکلات پیرامون آن گرفته، تا نظام بی‌رحم سرمایه‌داری، بوروکراسی‌های آزاردهنده و وقت‌گیر سازمانی، اسلوگان‌ها و شعارهای تبلیغاتی فیک و ساختگی که با وعده‌های دروغین خود از انسان‌ها برده‌های نوین می‌سازند، پرسش‌هایی بنیادین مانند جایگاه واقعیت و حقیقت در زندگی انسان، رابطه انسان و خالق، سرنوشت انسان پس از مرگ و ...

دریافت پیام پورتال کار چندان پیچیده‌ای نیست؛ علی‌الخصوص که نویسندگان برای انتقال پیام خود زبانی ساده و طنزآمیز هم انتخاب کرده‌اند. تنها کافی است چندباری دیالوگ‌های بازی را مرور کنید تا به طعنه و کنایه‌های بیشماری که نویسندگان به‌کار برده‌اند، پی ببرید. این بازی حتی به قوانین فیزیک که خود سرتاسر بر پایه آن بنا شده است هم رحم نمی‌کند؛ پورتال پر است از ارجاع به قوانین و معادلات فیزیک، اکتشافات و اختراعات علمی و وقایع تاریخی مانند سفر به ماه که همه با دیدگاهی منتقدانه و زبانی طنزآمیز روایت شده‌اند تا باورهای مخاطب را به چالش بکشند.

چیزی که در این میان مشکل ایجاد می‌کند اما، وقایع داستانی بازی هستند. درست است که بازی اطلاعات بیشماری در اختیارمان قرار داده، اما آنقدری هم ناگفته باقی گذاشته تا خوراکی برای درگیر کردن ذهن ساخته باشد. هنوز که هنوز است، با گذشت بیش از یک دهه از عرضه دومین نسخه از بازی‌های پورتال، هنوز هیچ تئوری کامل و جامعی برای شرح ماوقع بازی ارائه نشده است. تئوری‌های موجود، که طی سالیان سر به فلک کشیده‌اند، در عین حال که هرکدام در توضیح ترتیب وقایع و پیشینه‌ی شخصیت‌ها به‌نوعی منطقی به‌نظر می‌رسند، اما بازهم مشکلاتی دارند و نمی‌توانند از پس پاسخ به تمامی سوالات موجود برآیند. این‌طور بگوییم که فکر کردن به داستان بازی پورتال، مانند این است که بنشینید و فکر کنید که بالاخره اول مرغ بوده است یا تخم‌مرغ. به همین دلیل، در ادامه و صرفاً برای ایجاد خارش مغزی، به مرور مجهولات بازی پورتال می‌پردازیم. فراموش نکنید که هرچه در ادامه گفته می‌شود، صرفاً تئوری است.

در میان بیشمار نکات مجهول بازی پورتال اما مهم‌ترین مسئله، هویت چل است؛ کاراکتری که دو نسخه از بازی کنترلش را برعهده داشتیم، اما هیچ از او نمی‌دانیم. تنها مواردی که می‌توان با اطمینان از آن صحبت کرد این است که چل، در «روز دخترت را سر کار بیاور» در اپرچر حضور داشته. شاهدش هم کاردستی سیب‌زمینی چل است که از باقی کاردستی‌ها بیشتر قد کشیده و رشد کرده است. پس به این ترتیب باید بپذیریم که چل فرزند (حداقل) یکی از کارمندان سازمان اپرچر بوده است. کاردستی چل اما نکته دیگری هم دارد. در گوشه‌ای از این کاردستی، جایی که سخت‌تر دیده می‌شود، چل نوشته: «با کمکِ مواد مخصوص از محل کار پدر» این یعنی پدر چل، نه‌تنها حداقل در برهه‌ای از زمان در اپرچر مشغول به‌کار بوده است، بلکه به بهترین مواد و متریال موجود در اپرچر هم دسترسی داشته؛ چراکه می‌بینیم کاردستی چل بیشتر از همه رشد می‌کند. حالا چه کسی است که به بهترین‌های سازمان دسترسی داشته؟ رئیس سازمان کیو جانسون؟

کاردستی چل

کاردستی چل، به نام چل که در پایین تصویر نوشته شده است دقت کنید

از اشعار «اپرای تورت‌ها» هم می‌دانیم که چل به احتمال قوی، فرزند کارولین/ گلادوس بوده که مانند مادرش علاقه‌ی زیادی به تحقیقات علمی داشته است. علاوه بر این، لغت chell (که بالاخره در فایل‌های بازی پیدا می‌شود)، معنای فرزند دختر هم می‌دهد. حال چیزی که ماجرا را پیچیده می‌کند، حرفی است که گلادوس به چل می‌زند؛ اول آنکه دو نفر دیگر با نامِ فامیل چل در میان سوژه‌های آزمایش دیده می‌شود و دوم اینکه گلادوس ادعا دارد چل یتیم بوده و پدر و مادرش به هنگام تولد رهایش کرده‌اند. بالاخره آیا چل فرزند کارولین و کیو جانسون است یا یتیمی است که برای شرکت در آزمون‌ها راهی اپرچر شده؟

یکی از مشکلات اصلی برای سر درآرودن از واقعیت، شخصیت غیرقابل اعتماد گلادوس است. همان‌طور که از نسخه اول بازی هم به‌یاد داریم، گلادوس دائم به ما وعده کیک می‌دهد. جایی در میانه راه نوشته‌های رتمن را می‌بینیم که به دروغین بودن وعده کیک پافشاری می‌کند. هرچند درنهایت، بازی با تصویری از یک کیک به پایان می‌رسد. حالا این وعده راست بوده یا دروغ؟ اریک ولپاو نویسنده‌ی داستان بازی طی مصاحبه‌ای، زمانی که از او می‌پرسند آیا کیک راست بوده است یا دروغ، با جدیت پاسخ می‌دهد: «کیک دروغ است!» جدای از این مورد، می‌دانیم که تا زمانی که گلادوس به بدنه‌اش متصل است، به لطف هسته‌های کنترل شخصیت، نمی‌توان چندان به حرف‌هایش اعتماد کرد. اما زمانی که از بدن جدا شده و وارد سیب‌زمینی می‌شود، طبق ادعا خودش حالا می‌تواند صدای وجدان خود را بشنود و تاکید می‌کند که این موضوع باعث ترسش شده. چیزی که باعث ترس گلادوس شده درواقع این است که می‌بیند نمی‌تواند دروغ بگوید، چرا که وجدانش بابت آن دروغ آزارش می‌دهد. برای همین می‌توان نتیجه گرفت تمام صحبت‌های گلادوس، پس از جداشدن از بدنه اصلی و انتقال به سیب‌زمینی، خالصانه و عین حقیقت است.

گلادوس سیب زمینی

گلادوس در قالب سیب‌زمینی!

از آنجایی که گلادوس به موضوع یتیم بودن چل، دوبار، یک‌بار زمانی که کنترل سازمان را در اختیار داشته و باری دیگر زمانی که از بدنه‌اش جدا شده و ویتلی جایگاهش را تصاحب کرده اشاره می‌کرد، پس باید بپذیریم که گویا پدر و مادر اصلی چل هرکه بوده‌اند، او را در زمان تولد رها می‌کنند. پس چل چطور از اپرچر سر درآورده و چرا کارولین چل را دخترش می‌نامد؟

نکته قابل تامل دیگر در تصاویر کمیک‌بوک Lab Rat‌ دیده می‌شود. گفتیم که داگ رتمن بعد از پی بردن به حضور چل در سازمان، به سمت اتاق پرونده‌ها می‌دود تا هرچه سریع‌تر نام چل را در فهرست تست سابجکت‌های گلادوس در مکان بالاتری قرار دهد. نکته قابل توجه اول این است که روی پرونده موجود از چل که داگ رتمن با خود به این‌طرف و آن‌طرف می‌کشاند، واژه Personnel به معنی «کارمند» سازمان نوشته شده است. آیا چل یکی از کارمندان سازمان بوده که در سال‌های آخر که اپرچر از کارمندان خود دعوت به شرکت در آزمون‌ها می‌کرده، تصمیم گرفته او نیز در این آزمون‌ها نام‌نویسی کند؟ آیا دلیل حضور چل در اپرچر تمام مدت این بوده که چل یکی از کارمندان سازمان بوده است؟

پرونده چل در اپرچر

روی پرونده چل، عبارت «کارمند» ذکر شده است

علاوه بر این نکته، در همین کمیک لیست اسامی افراد شرکت‌کننده در آزمون را می‌ببینیم که نام چل هم در میان آن‌ها دیده می‌شود. نکته جالب در این میان این است که فامیلی چل به طرز عجیبی پاک شده و عجیب‌تر اینکه نام «داگ رتمن» در لیست، درست بالای اسم چل قرار گرفته است. (البته نامی که نوشته شده، Doug Hopper است که باید به همان داگ‌رتمن تعلق داشته باشد. واضح است که رتمن فامیلی حقیقی داگ نیست و صرفاً این کاراکتر با این نام شناخته می‌شود.) از آنجایی که در این لیست، تنها فامیلی چل است که پاک شده، پس بدون شک فرد یا افرادی دلشان نمی‌خواسته ارتباطشان با چل برملا شود. خب چه کسانی از این رسوایی می‌ترسند؟ کیو جانسون و کارولین؟ 

داگ رتمن لیست گلادوس را دستکاری می‌کند

نام چل در فهرست سوژه‌های تست، درست زیر نام داگ رتمن قرار دارد

اگر فرضیه یتیم بودن چل را بپذیریم، پس باید جایی، کارولین و کیو جانسون چل را به فرزندخواندگی قبول کرده باشند و اگر که فکر کنیم گلادوس دروغ گفته است، پس چل فرزند حقیقی کارولین و یکی از اعضای سازمان (به احتمال قوی همان کیو جانسون) است. اگر این حرف گلادوس را هم بپذیریم که در میان سوژه‌های آزمایش یک مرد و زن با نام فامیل چل پیدا کرده، (البته که در زمان گفتن این حرف به بدنه‌اش متصل است و به همین دلیل احتمال دروغ بودن این حرف یا حداقل تاحدودی ساختگی بودن این حرف هم وجود دارد) پس باز هم به احتمال قوی آن دو نفر باید کیو جانسون و کارولین باشند. احتمال ضعیف‌تری هم وجود دارد که پدر چل، یکی دیگر از اعضای سازمان اپرچر و به احتمال کمی، داگ رتمن بوده باشد. این را هم از آنجایی می‌گوییم که می‌دانیم بالاخره پدرِ چل در زمانی در اپرچر مشغول به‌کار بوده است. پذیرفتن داگ رتمن در مقام پدر چل هرچند کمی دشوار است. چرا که با ارجاع به همان کمیک، می‌بینیم که انگار رتمن آشنایی چندانی با چل ندارد و گویا فقط جایی درگذشته پرونده‌ی چل را مرور کرده و به‌دلیل ویژگی‌های منحصربه‌فرد چل، او را به‌یاد سپرده بود. برای همین هم هست که برای نابودی گلادوس، مستقیم سراغ پرونده چل می‌رود.

رتمن به حضور چل در اپرچر پی می‌برد

داگ رتمن در تمام مدت، چل را زیر نظر داشته

جدای از اینکه بالاخره آیا چل یتیم بوده یا نه، نکته دیگر این است که آیا چل اصلا انسان است یا یک کلون؟ جایی در کمیک لب‌رت، گلادوس دیالوگ عجیبی خطاب به رتمن می‌گوید: «در صورتی که نتونید از آزمون‌ها جون سالم به‌در ببرید، ممکنه DNA شما رو، با رضایت خودتون، از بدن‌تون جدا و با هدف پیشرفت علم و دانش، از اون‌ها برای ساخت کلون استفاده کنیم. شکست در پروسه آزمایش‌ها به معنای «اعطای رضایت» تلقی می‌شه.» و بعد اضافه می‌کند: «بعلاوه، فقط برای اطلاعت، باید بگم کلون‌ها روح ندارن. مثل دوقولوها» جایی دیگر در خود بازی گلادوس خطاب به چل می‌گوید: «من یه اسکن از مغزت گرفتم و برای همیشه نگهش می‌دارم، صرفاً برای موقع‌ای که بلای وحشتناکی به سرت بیاد.» 

جدای از اینکه فقط خدا می‌داند منظور گلادوس از «دوقلوها» چیست، اگر که دقت کرده باشید، هربار که در بازی چل کشته می‌شود، ما کماکان می‌توانیم دوربین بازی را کنترل کنیم و به جهات مختلف بچرخانیم. این کار چه دلیلی می‌تواند داشته باشد؟ مگر یک مرده هنوز هم می‌تواند به اطراف نگاه کند؟ در جریان مصاحبه‌ای، اریک ولپاو اصراری شدید بر این دارد که شما هربار که در بازی میمیرید، واقعاً میمیرید! آیا تمام این‌ها به این معناست که چل، مدت‌ها پیش مرده و ما تمام طول بازی، یا حداقل از بار اولی که در بازی کشته می‌شویم، کنترل نسخه‌های کلون چل را در دست داشتیم؟

ایده کلون بودن چل اما طرفداران زیادی دارد؛ تا جایی که حتی در نسخه‌های غیررسمی از مجموعه بازی‌های پورتال هم می‌توان ردپای این تئوری را پیدا کرد. در میان نسخه‌های اصلی بازی، نسخه‌ای از پورتال با نام Portal: Still Alive هم ساخته شده است. این نسخه از بازی که در سال ۲۰۰۸ به‌طور انحصاری برای کنسول‌های Xbox 360 عرضه می‌شود، همان نسخه اول بازی، بعلاوه چند مرحله‌ای از بازی Portal: The Flash Version MapPack بوده است. بازی Portal: The Flash Version MapPack اما مجموعه‌ای از نقشه‌ها، با المان‌های داستانی منحصر به فرد بود. در نسخه اصلی این بازی، می‌توانستید اتاقی پر از نسخه‌های کلون از چل پیدا کنید. هرچند اعضای ولو بعدها هرگونه ارتباط داستانی این نسخه از بازی را با نسخه‌های اصلی انکار می‌کنند.

تماشا در آپارات

نکته دیگر اما در رابطه با شخصیت چل، ساکت بودن اوست. در جریان دو بازی پورتال، چل حتی کلمه‌ای هم بر زبان نمی‌راند. عده‌ای دلیل این امر را صرفاً در لجبازی با گلادوس می‌بینند. چل دلش نمی‌خواهد با کل‌کل کردن با گلادوس، لذتی که او از بدجنسی‌هایش می‌برد، بیشتر کند. البته این ساکت بودن را چل حتی در زمان رویارویی با ویتلی هم از خود نشان می‌دهد. اگر که چل با گلادوس مشکل دارد، دیگر چرا جواب ویتلی را نمی‌دهد؟ آیا دلیل این صحبت نکردن این است که چل یک نسخه کلون است و صحبت کردن برای این کلون‌ها، غیر ممکن یا ممنوع شده است؟ آیا این کلون‌ها زمانی که در محفظه آرامش قرار می‌گیرند، حافظه‌شان پاک می‌شود؟  

پرتره‌ای از چل

پرتره‌ای از چل

از چل که بگذریم، مورد مجهول دیگر شخصیت کارولین است. تنها چیزی که با قطع و یقین از کارولین می‌دانیم این است که او از سنین جوانی در اپرچر مشغول به‌کار بوده و به‌نوعی دست راست کیو جانسون به‌حساب می‌آمده است. کارولین بعد از مرگ جانسون هم در اپرچر به فعالیت خود ادامه می‌داده تا روزی که گلادوس آماده راه‌اندازی می‌شود و کارمندان سازمان طبق وصیت کیو جانسون و به اجبار، کارولین را به این دستگاه جدید منتقل می‌کنند. معلوم نیست در جریان این نقل و انتقال چه بر سر کارولین می‌آید. صرفاً می‌دانیم پس از این واقعه، حافظه کارولین برای مدت‌ها در فایلی در گوشه‌ای از حافظه‌ی گلادوس ذخیره می‌ماند، تا آنکه روزی بالاخره گلادوس پی به هویت واقعی خودش می‌برد.

متاسفانه پی‌بردن به پیشینه کارولین حتی از چل هم سخت‌تر است، چرا که میزان حضور کارولین در بازی بسیار کم و تماماً در قالب دیالوگ‌هایی است که میان او و کیو جانسون، در فایل‌های صوتی رد و بدل می‌شود. در این میان، یکی از معدود نکاتی که می‌توان با توجه به اشعار اپرای تورت‌ها، هرچند کماکان با شک و شبهه پذیرفت، این است که به احتمال زیاد کارولین مادر چل بوده است.  

پرتره‌ای از کیو جانسون و کارولین

پرتره‌ای از کیو جانسون و کارولین

این رابطه هم اما معلوم نیست که به چه صورت بوده. آیا چل فرزند حقیقی کیو جانسون و کارولین بوده است؟ آیا کارولین و کیو جانسون چل را به فرزندخواندگی پذیرفته‌اند؟ اصلاً آیا کیو جانسون این وسط نقشی برعهده داشته است؟ متاسفانه به این سوالات نمی‌توان با قطعیت پاسخ داد. چرا که بازی اشاره مستقیمی به هیچ‌کدام از این مسائل نمی‌کند و تنها به قراردادن نشانه‌هایی بسنده کرده است. درواقع اینکار برای تمامی خطوط داستانی بازی رعایت شده. برای مثال می‌دانیم که کارولین درنهایت به گلادوس منتقل می‌شود، ولی نمی‌دانیم که آیا طی این کار کارولین مرده یا هنوز زنده است. برای گیچ شدن بیشتر حتی باید بگویم به تاریخ مرگ جانسون هم اشاره‌ای دقیق نشده است. درواقع ما فقط می‌دانیم که اوضاع سلامت جانسون از تاریخی به بعد رو به وخامت می‌گذارد، اما نمی‌دانیم که جانسون دقیقاً کی از دنیا رفته و نمی‌دانیم بعد از آن با او چه کرده‌اند. عده‌ای می‌گویند هوشیاری کیو جانسون پس از مرگ، به یکی از محصولات سازمان و به احتمال زیاد به یک کامپنین‌کیوب‌ منتقل شده است! از این ایده جالب‌تر اما آن‌هایی هستند که باور دارند کیو جانسون به همراه کارولین، هر دو به گلادوس منتقل می‌شوند! شاهدش هم میزان اهمیتی است که گلادوس به اپرچر می‌دهد و میزان حرصی است که از نابود شدن سازمان به دست ویتلی می‌خورد. هرچند زبان طنز گلادوس هم شباهت‌‌هایی به طنز کیو جانسون دارد.

 

حال نوبت می‌رسد به فلسفه وجودی گلادوس، معنای صحبت‌هایش و دلیل نگاه از بالا به پایینی که به سوژه‌های آزمایش دارد. امروزه دیگر رابطه باری‌های پورتال با اسطوره‌شناسی یونان و علی‌الخصوص افسانه پرومتئوس را همه پذیرفته‌اند. در جریان بازی پورتال دو، جایی در کارخانه تورت‌ها با تورتی رو به رو می‌شویم که می‌گوید: «:«من با بقیه فرق دارم.» این تورت که شهرتی در میان طرفدران بازی پیدا کرده، به Oracle Turret یا همان تورتِ پیشگو معروف است. در صحبت‌های این تورت می‌شنویم که: «خدایان، پرومتئوس را برای هدیه دادن «دانش» به بشریت مجازات می‌کنند. او رابه اعماق زمین می‌فرستند و پرندگان به او نوک می‌زنند.» پرومتئوس درواقع به دلیل دادن «آتش» به آدمیان است که مورد خشم و غضب خدایان قرار می‌گیرد و به احتمال زیاد منظور این تورت از دانش، همان آتش است که جزو اولین اکتشافات بشر هم به‌حساب می‌آید و به‌نوعی نجات‌دهنده‌ی اوست.

برای مجازات اینکار، زئوس پرومتئوس را به کوهی برده و زنجیر می‌کند. هر روز، عقابی از راه می رسید و جگر پرومتئوس را در می‌آورد. از آن‌جایی که پرومتئوس نامیراست، جگرش باری دیگر ترمیم می‌شد و این عذاب ادامه پیدا می‌کرد. حال در نسخه دوم بازی دیدیم که ویتلی، گلادوس را به سیب‌زمینی تبدیل می‌کند و سپس می‌بینیم که چطور پرنده‌ای گلادوس را با خود به آشیانه‌اش برده، در حال نوک زدن به اوست که چل از راه می‌رسد و نجاتش می‌دهد. به این ترتیب می‌توان تصور کرد که در اینجا، گلادوس در واقع همان پرومتئوس است که به‌دلیل دادن پورتال‌گان (نمادی از آتش پرومتئوس) به چل، با تبدیل شدن به سیب‌زمینی و آزار دیدن توسط پرنده، مجازات می‌شود.

تورت پیشگو

تورت پیشگو که گویا با دیگران «فرق» دارد

در روایتی دیگر زئوس، به عنوان بخشی از مجازاتِ پرومتئوس، او را به تارتاروس (Tartarus) می‌فرستد؛ پرتگاهی عمیق که برای زندانی کردن تایتان‌ها استفاده می‌شد. همان‌طور که از نسخه دوم بازی به‌یاد داریم، ویتلی بعد از آنکه گلادوس را به سیب‌زمینی پیوند می‌زند، او را به همراه چل از استوانه‌ای عمیق به پایین پرتاب می‌کند. در انتهای این استوانه، همان‌طور که دیدیم از مرکز شماره ۹ سر در می‌آوریم. حالا اگر باری دیگر به تصویر زیر دقت کنید، می‌بینید که در کنار شماره‌ این مرکز، واژه تارتاروس هم نوشته شده است.

ارجاع دیگر به اساطیر یونان در شخصیت ویتلی پنهان شده. ویتلی می‌تواند نمادی از شخصیت اپیمتئوس، برادر پرومتئوس باشد. اپیمتئوس که خدای «پس‌اندیشی» (Hindsight) است، برخلاف هشداری که به او داده می‌شود، پاندورا را به‌عنوان هدیه‌ای از جانب خدایان می‌پذیرد.

از آنجایی که خدایان همه نوع صفات منفی را در کوزه‌ای قرارداده و درش را مهر و موم کرده بودند، آدمیان در صلح و صفای مطلق زندگی می‌کردند. همان‌طور که از اسطوره پاندورا و جعبه‌ی معروفش می‌دانیم، این زن نمی‌تواند در برابر وسوسه‌ی باز کردن جعبه (درواقع کوزه، ولی به جعبه مشهور شده است) مقاومت کند و در نتیجه، رنج و غم و بدبختی و عذاب است که از این جعبه خارج می‌شود و تا ابد گریبان آدمیان را می‌گیرد. زمانی که پاندورا به اشتباهش پی می‌برد، جعبه را می‌بندد و تنها «امید» در جعبه باقی می‌ماند. در حقیقت خدایان پاندورا را، که اولین زن خلق شده به دست خدایان در اساطیر یونان است، به‌عنوان نوعی مجازات به اپیمتئوس هدیه داده بودند، چرا که از لطف و محبت بی‌حد و اندازه او به آدمیان خسته شده بودند و می‌دانستند این زن بالاخره برای آن‌ها مشکل‌ساز می‌شود. اپیمتئوس هم که از قصد و نیت خدایان خبر نداشته، پاندورا را می‌پذیرد و به این ترتیب تا ابد، زندگی مشقت‌باری برای آدمیان رقم می‌زند.   

حال می‌توان تصور کرد که چل همان پاندورا و ویتلی در واقع اپیمتئوس است که با یکدیگر برای نابودی گلادوس متحد می‌شوند. میبینیم که چطور ویتلی، علی‌رغم هشدارهای گلادوس اما بازهم جایگاه و قدرت او را تصاحب می‌کند. نقش چل به عنوان پاندورا در این داستان، کمک کردن به ویتلی برای بدست آوردن این جایگاه، آن هم با نابودکردن گلادوس است؛ کاری که ممکن بود به قیمت نابودی سازمان اپرچر (بشریت) منجر شود.

مرکز آزمون شماره ۹

در کنار نام مرکز شماره ۹، عبارت تارتاروس نوشته شده

اگر که این ارتباط را بپذیریم، حالا رفتار گلادوس با چل و زخم‌زبان‌هایش هم بامعنی به‌نظر می‌رسد. بعد از بدست گرفتن کنترل سازمان، گلادوس حالا هوش و دانش بی‌نظیر کارولین را در اختیار دارد، اما نه حافظه و خاطرات او را. از طرفی دیگر، نصب هسته‌های شخصیتی روی گلادوس، او را به موجودی تک‌بعدی با اهدافی کاملاً مشخص تبدیل کرده است: برقراری آزمون تا همیشه! اینجاست که آن احساس قادرمطلق بودن به گلادوس دست می‌دهد. گلادوس در مقام برگزار کننده آزمون، به انسان (چل) بارها و بارها فرصت می‌دهد تا اشتباهات گذشته را تکرار نکنند؛ چراکه می‌دانیم گلادوس برخلاف آنچه که بدان تظاهر می‌کند، در حقیقت مانند پرومتئوس، انسان‌ها، یا حداقل چل را دوست دارد. در انتهای نسخه دوم بازی هم می‌بینیم که نه‌تنها دلش نمی‌آید چل را از بین ببرد، بلکه حتی نمی‌تواند فایل‌های خاطرات کارولین و چل را هم از خافظه خود پاک کند. از آن طرف اما انسان (چل) نمی‌تواند آرام بگیرد، دنبال راهی برای بدست آوردن آزادیش است و در راه رسیدن به این آزادی، از هیچ اقدامی روی‌گردان نیست؛ حتی از نابودکردن خدایی که در تمام این مدت خیرخواهش بوده (یعنی گلادوس) هم کوتاهی نمی‌کند. (میبینیم که چطور گلادوس، تنها دو بار در جریان بازی به دست ما نابود می‌شود.):

عالی بود. تو مثل یک شکارچی هستی که این تست‌ها طعمه‌ی توان. حالا که صحبتش شد، برای یکی از تست‌های بعدی داشتم راجع به کوسه‌ها تحقیق می‌کردم. می‌دونی چه کسایی (غیر از تو) هستن که اونایی که فقط قصد کمک بهشون دارن رو می‌کشن؟ فکر کردی جوابش کوسه است؟ چون این جواب اشتباهه. جواب درست اینه: هیچکس! هیچکس غیر از تو انقدر بیخود و بی‌جهت ظالم نبوده.

درنهایت که گلادوس می‌بیند ما هیچ‌رقمه با او کنار نمی‌آییم و لطف و محبتش را تنها با پرخاشگری پاسخ می‌دهیم، رهای‌مان میکند:

دنبال آزدیت بودی؟ بیا اینم آزادیت./ این دقیقاً چیزیه که روش حساب می‌کنم./ قبلاً می‌خواستم بکشمت، ولی الان فقط می‌خوام که بری.

اما خنده کوتاه و عصبی او نشان از تمسخرش دارد. آزادی‌ای که گلادوس در انتها از آن دم می‌زند، معادل همان زندگی پر از رنج و مشقتی است که در انتهایش مرگ به انتظارمان نشسته:

اونا یه روزی منو بیدارم کردن/ تا بتونم تا ابد زندگی کنم/ خیلی متاسفم که این اتفاق هرگز برای تو نمیوفته/ تو فقط چندسالی تا پایان زندگی غم‌بارت فرصت داری/ این دقیقاً چیزیه که روش حساب می‌کنم./ اجازه می‌دم راحت بدستش بیاری./ الان فقط می‌خوام که بری.

بیشتر به نظر می‌رسد که گلادوس، از نوع بشر ناامید شده و با فرستادنش به گندم‌زار، صرفاً او را از خود دور می‌کند. به این ترتیب نه دچار مرگ آنی، بلکه وارد زندگیِ فانی می‌شویم که معادل عمر کوتاه و درنهایت همان مرگ است. حالا شاید بپرسید خالق که آنقدر از دست ما عصبانی است، چرا نابودمان نمی‌کند تا برای همیشه راحت شود؟ چرا گلادوس، حالا که از چل هم ناامید شده، او را از بین نمی‌برد؟ گلادوس به این سوال هم پاسخ داده:

«پاک‌کردن کارولین به من درس باارزشی داد. بهترین راه‌حل برای حل یک مشکل، معمولاً آسون‌ترین راهه. و باید صادقانه بگم، کشتن تو، کار سختیه!»

می‌توان این‌طور تصور کرد که چل مدت‌هاست که مرده، ولی هربار به‌شکل کلون (فرصت دوباره، زندگی دوباره) به جریان آزمون‌ها برمی‌گشته. انقدر به جریان آزمون باز می‌گردیم تا نتیجه دلخواه خالق (گلادوس) محقق شود. حال آنکه میبینیم درنهایت گلادوس هم از ما قطع امید می‌کند و بالاخره با رها کردن‌مان، می‌گذارد تا در توهم آزادی به سر بریم.

واقعیت، داستانی است که ذهن از خودش می‌سازد. ساختاری مصنوعی که از طریق یون‌های کلسیومِ ایجاد شده از میلیون‌ها تبادل بین سلول‌های عصبی، شکل واقعیت به‌خود گرفته. حقیقتی آنقدر عجیب که تنها با دروغ می‌توان به آن رنگ واقعیت بخشید. و ذهن ما هرگز نمی‌تواند در این مورد خود را فریب دهد.

از کمیک Portal 2: The Lab Rat،

پایان

 


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده