نقد فیلم سر کوه (Mountainhead) | بازگشت خالق Succession
سر کوه، نخستین پروژهی جسی آرمسترانگ پس از پایان سریال تحسینشده و محبوب وراثت (Succession) است و اولین تجربهی او در کارگردانی یک فیلم بلند. اثری که مستقیما روی سرویس استریم اچبیاو مکس (HBO Max) قرار گرفت و به هر حال با دستاورد عظیم قبلی خالقاش مقایسه میشد. اما اگر شما هم مثل من تمایل دارید هر اثر را به شکل مستقل ببینید و اجازه ندهید انتظارات ازپیشتعیینشدهی بیرونی روی تجربهتان از جهان درونی منحصربهفرد آن سایه بیاندازند، به هنگام تماشای سر کوه، با چالشی اساسی مواجه خواهید شد؛ این فیلمی است که تا اندازهای باورنکردنی، روی تداعی کردن وراثت اصرار دارد!
سر کوه، ماجرای دورهمی دوستانهی چهار مرد ثروتمند را روایت میکند؛ سه بیلیونر به نامهای ون (کوری مایکل اسمیت)، جف (رامی یوسف) و رندال (استیو کارل) به همراه میلیونری ملقب به سوپ (جیسون شوراتزمن) که بهشدت دوست دارد بیلیونر باشد و این گردهمآیی را هم در ویلای گرانقیمت شخصیاش تدارک دیده است! ون، ثروتمندترین مرد جهان و صاحب شبکهی اجتماعی محبوبی به نام «تِرَم» است که اخیرا به نوعی ابزار تولید محتوا با هوش مصنوعی مجهز شده و جهان را در آشوبی باورنکردنی فرو برده. نیاز ون و شرکتاش به هوش مصنوعی قدرتمند دیگری که در اختیار جف است و انگیزههای شخصی هریک از کاراکترها، دورهمیشان را میرساند به وضعی که دیگر نمیشود «دوستانه» توصیف کردش!
هنرمندی را تصور کنید که با یکی از آثارش به موفقیت عظیمی رسیده است و قصد دارد اثر بعدی، درست نقطهی مقابل ساختهی پیشیناش باشد؛ تا به همگان ثابت کند که تواناییهاش به آنچه پیشتر دیدهبودیم محدود نیستند. سپس از این هنرمند فاصله بگیرید و ۱۸۰ درجه در جهت مخالف حرکت کنید؛ میرسید به جسی آرمسترانگ!
آرمسترانگ حتی تلاش هم نکرده است که چیزی متفاوت با وراثت بسازد! ابلهانه است اگر تصور کنیم نویسندهی بریتانیایی تمام تواناش را برای خلق نوآورانهترین متن ممکن به کار بسته و حاصل، شده است سر کوه! اصلا میتوانیم فرض کنیم با اپیزودی حدودا دو ساعته از وراثت مواجهایم که صرفا در تخیل کردن نسخهی جایگزین جهان واقعی، کمی بیشتر به اغراق متوسل میشود! دربارهی این تفاوت بیشتر خواهم گفت؛ اما بیایید در درجهی نخست، دلیل شباهت اساسی دو اثر را بیابیم. انگیزهی آرمسترانگ از تولید پروژهای تاایناندازه مشابه دستاورد قبلیاش چیست؟ اصلا چه شد که مرد بریتانیایی به سراغ نگارش و ضبط سر کوه رفت؟
در نوامبر ۲۰۲۳، چندماه بعد از به پایان رسیدن وراثت، جسی آرمسترانگ نقدی نوشت بر کتاب بینهایت شدن (Going Infinite) مایکل لوئیس دربارهی سم بنکمن فرید، بیلیونر زندانی حوزهی رمزارز (Cryptocurrency). خواندن کتاب لوئیس، آرمسترانگ را مکید داخل سیاهچالهی پژوهش دربارهی فناوریهای تحولآفرین مانند رمزارزها و هوش مصنوعی. آنچه مشخصا توجه نویسندهی تیزبین بریتانیایی را جلب کرد، ادبیات، ذهنیت و لحن ویژهای بود که صاحبان این فناوریهای نوظهور اختراع کردهبودند؛ شخصیتهایی که اعتمادبهنفس هیجانانگیزشان را نمیشود از تکبری مضحک تفکیک کرد! خواندن کتابها و گوش دادن به پادکستهای امثال ایلان ماسک و سم آلتمن، صدایی را در ذهن آرمسترانگ طنینانداز کرد که نمیتوانست خاموش کندش! درست یک سال بعد یعنی نوامبر ۲۰۲۴، این درگیری ذهنی به تولد ایدهی سر کوه انجامید.
یک ماه بعد، آرمسترانگ طرح تازهاش را با «اچبیاو» مطرح کرد؛ به همراه پرسشی کلیدی: «آیا ممکنه که خیلی سریع انجام بدیماش؟» پس از موافقت سران شبکه، او طی تنها ده روز، نسخهی نخست فیلمنامهی سر کوه را نوشت! چهار بازیگر اصلی، زمانی با حضور در پروژه موافقت کردند که هنوز متن کاملی وجود نداشت! فیلمبرداری، تنها ۵ هفته به طول انجامید و وقتی تصویر بزرگتر را ببینیم، ایدهپردازی تا انتشار سر کوه، فقط شش ماه با یکدیگر فاصله دارند! اما دلیل این شتاب برای به نتیجه رساندن پروژه چه بود؟
سر کوه، فیلم زمانهی خودش است. این گزاره، اینجا بیشتر از حد آشنای کاربردش، معنا دارد. اهمیت سوژهای که آرمسترانگ به سراغ آن رفته، دوبخشی است؛ هم امروز بیشتر از هر روزی موضوعیت دارد و هم پیوسته در حال تغییر ماهیت است. بخش اول، هم به هوش مصنوعی مولد (Generative AI) و نقش فزایندهی آن در شبکههای اجتماعی ربط پیدا میکند و هم به گسترش دامنهی قدرت موسسان و مدیران شرکتهای صاحب این فناوریها. بخش دوم را هم شاید بتوان دلیل اصلی عجلهی جسی آرمسترانگ برای به نتیجه رساندن پروژه دانست.
طی همان ۶ ماهی که آرمسترانگ به تولید سر کوه مشغول بوده است، ایلان ماسک چتبات گراک (Grok) را در اختیار تمام کاربران شبکهی اجتماعی اکس (X) قرار داد؛ کاربرانی که بیشتر و بیشتر به پیشنهاد بزرگتر شرکت اپنایآی (OpenAI) یعنی چتجیپیتی (ChatGPT) وابسته میشدند. در همین بازهی زمانی و با انتخاب دوبارهی دونالد ترامپ برای ریاست جمهوری ایالات متحده، دامنهی قدرت ماسک تا اندازهای بیسابقه گسترش یافت. او از یک بیلیونر در حوزهی فناوری، تبدیل شد به بخشی از دولت آمریکا و با «دپارتمان کارایی دولت» یا دوج (DOGE)، جنجال و آشوبی باورنکردنی به پا کرد.
این بخش از نوشته، جزئیات داستان سریال «وراثت» را افشا میکند
این واقعیت، مستقیما به سر کوه ربط دارد و ارتباط/تفاوت بسیار ظریفی میسازد میان متن تازهی جسی آرمسترانگ و دستاورد سابق او. داستان وراثت، در نقطهای به پایان رسید که واقعیت را پیشبینی میکرد؛ بیلیونری جوان و یاغی در حوزهی فناوری (لوکاس متسن؛ با بازی الکساندر اسکارزگارد)، همزمان با رئیس جمهور راستگرای تازهی آمریکا یعنی جرد منکن (جاستین کرک) به قدرت رسید و امپراتوری رسانهای کهنهی لوگان روی (برایان کاکس) را تصاحب کرد. اما فارغ از این خصلت پیشبینانه، از دست رفتن مالکیت کسبوکار ریشهدار خانوادگی در متن وراثت، معنای سیاسی دیگری هم داشت. اگر فرض اولیهی سریال این بود که «شرکتهای رسانهای، پادشاهیهای جهان امروزند»، در پایان، سندی میدیدیم از پوستاندازی قدرت؛ رسانههای کهنه (Legacy Media)، موجودیتهای بیماری بودند که در مقابل طوفان رشد استارتاپهای نوظهور حوزهی فناوری، چارهای جز تسلیم شدن نداشتند.
از زاویهی سیاسی، «سر کوه» جایی شروع میشود که «وراثت» تمام شدهبود
از زاویهی سیاسی، سر کوه جایی شروع میشود که وراثت تمام شدهبود. حالا، بنیانگذاران، همبنیانگذاران، کارآفرینان و مدیران شرکتهای حوزهی فناوری، قدرت را بهتمامی در دست دارند. نه صرفا از منظر ارزش سهام شرکتهاشان یا تاثیرشان بر بازارها؛ بلکه از زاویهی گسترش دامنهی نفوذشان روی سیاست، امنیت، فرهنگ و خلاصه، همهچیز! در ادامه، دربارهی شخصیتهای فیلم بیشتر خواهم گفت؛ اما تفاوت ظریف سر کوه با وراثت، این است که اینجا عملا با چهار لوکاس متسن مواجهایم! امروز، نه رسانههای کهنه، بلکه صاحبان فناوری، پادشاهان جهاناند. آنها نفوذی بیمرز دارند که میتواند بنیان تمام قدرتهای سنتی جهان را به لرزه دربیاورد و کرهی خاکی را به آشوب بکشد.
دربارهی بخش دوم اهمیت سوژهی سر کوه هم میتوانم دوباره به وراثت برگردم. در مقالهی بلندم با عنوان «سریال Succession چگونه یک تراژدی موروثی را روایت کرد؟»، توضیح داده بودم: «قطعیت، مفهومی نیست که بتوانیم جهان وراثت را با آن توصیف کنیم! در این سرگیجهی آشوبناک سیاسی-تجاری، هیچ چیزی معنای معمولاش را ندارد و اگر هم معنایی داشتهباشد، تضمینی وجود ندارد که این معنا چنددقیقه بعد هم یکسان بماند!... آدمهای وراثت، بازیگران عرصهایاند که در آن «ثبات» رویایی دستنیافتنی است و «تغییر» تنها امر ثابت.»
اگر جهان رسانه، بیثبات بود و دائما در حال تغییر، تحولات جهان فناوری حتی سریعتر است. این سرعت به جز ماهیت خود فناوریها، به شخصیت و روان غیرقابلپیشبینی صاحبانشان هم برمیگردد؛ اگر بخواهم توضیحات قبلیام را تکمیل کنم، باید بگویم که طی همان دورهی ۶ ماههی توسعهی سر کوه، ایلان ماسک از دولت آمریکا جدا شد، دعوایی رسانهای را با دونالد ترامپ آغاز و سپس، عذرخواهی کرد!
در نتیجه، مجموعهای از عوامل فنی و انسانی، باعث میشوند که هر نوعی از حرف و تحلیل و نتیجهگیریِ امروز دربارهی تحولات جهان فناوری و تاثیر آن بر سیاست، همین فردا کهنه جلوه کند! بخشی از دلیل اصرار آرمسترانگ به تولید و پخش برقآسای سر کوه، به همین ماهیت دائما در حال تغییر سوژهی محوریاش برمیگردد. اما آثار هنری که کهنه نمیشوند؛ پس باید بسنجیم که سر کوه، از زاویهی زیباشناختی چه ارزشی دارد؟
به ناچار دوباره باید از شباهتها با وراثت شروع کنم! از همان صحنهی نخست فیلم، چیزی نمیبینیم جز تصاویر، موقعیتها، رفتارها و کلماتی که گویی مستقیما از جهان «روی»ها احضار شدهاند! گفتوگوی ون با دستیارانش داخل ماشین، حتی از منظر میزانسن هم یادآور بسیاری از نماهای وراثت است؛ مثل موقعیت مشابه کندال (جرمی استرانگ) در قسمت اول فصل سوم. فضای داخلی جتهای شخصی رندال و جف، یکی از پرتکرارترین لوکشینهای وراثت را به یاد میآورد. خود ویلای بیروح همنام با فیلم، ممکن بود عمارتی متعلق به هریک از رویها باشد. برخی از موقعیتهای داستانی هم به پژواک ایدههای اثر قبلی آرمسترانگ شباهت دارند؛ مانند تماس دلهرهآور رئیس جمهور که در قسمت پنجم فصل سوم وراثت دیده بودیم یا توطئهی تاریک کاراکترها علیه یکی از نزدیکانشان در فضایی شخصی و صمیمی مانند اتاق خواب که طی قسمت دوم فصل سوم میشود نمونهاش را پیدا کرد.
«سر کوه» هم در میزانسن (اولی و دومی از چپ) و هم در ایدههای داستانی (اولی و دومی از راست)، «وراثت» را به یاد میآورد.
اصلا هرکدام از چهار شخصیت اصلی سر کوه، خصوصیات یک یا دو شخصیت کلیدی وراثت را به ارث بردهاند و آرمتسرانگ هم شوخیهاشان را با همان الگو نوشته است. ون -با پرفورمنس کمیک، دراماتیک و فیزیکالِ یکدست و خیرهکنندهی کوری مایکل اسمیت که در آینده ازش بیشتر خواهیم شنید-به ترکیبی از کندال و متسن (الکساندر اسکارزگارد) شبیه است؛ انگیزهی آمیخته به توهم اولی را دارد و یاغیگری بیپروای دومی را! سن بالاتر رندال، درگیری درونی او با بیماری مرگبارش و تفکر سنتیترش، لوگان را به یاد میآورد. جف، با پایبندی نسبیاش به معیارهای اخلاقی و فرهنگی روزآمد و تلاش برای جلوگیری از سقوط به درهی جنون جمعی، مواضع سیاسی شیو (سارا اسنوک) در مخالفت با قدرت گرفتن جرد منکن را تداعی میکند.
نهایتا، سوپ، از یک سو با جایگاه پایینترش نسبت به بیلیونرهای قدرتمند و تحقیرهایی که تحمل میکند، به هوگو (فیشر استیونز) شبیه است (نام اصلی او هم اتفاقا هوگو است) و از سوی دیگر، صداش و برخی از رفتارهاش آدم را به یاد رومن (کیرن کالکین) میاندازند (شوارتزمن اصلا تا مرز تقلید اجرای کالکین هم پیش میرود؛ مثلن توجه کنید به لحظهای که برای تحسین رندال، میپرسد: «آیکیوی ۲۰۰؟» یا جایی که داخل اتاق خواب، خطاب به او میگوید: «مسائل اخلاقی؟ نبود؟»).
پایان اسپویلر سریال «وراثت»
حالا که جملاتی را از فیلم نقل قول کردم، بد نیست اشاره کنم به مشهورترین مشخصهی وراثت و نقطهی قوت اصلی سر کوه؛ دیالوگنویسی. صفاتی مثل دقیق، چیدهشده، پیچیده، غنی، چندلایه، چندوجهی، آهنگین و ادبی، دیگر جوابگوی توصیف هنر دیالوگنویسی جسی آرمسترانگ نیستند! هربار که شخصیتی دهان میگشاید، قلم آرمسترانگ به مکالمهای زبانشناسانه با نظام آوایی، ساختار کلمات، دستور زبان، معنا و کاربرد زبان انگلیسی وارد میشود و در پایان، پدیدهای تازه میآفریند! تماشای اثری از جسی آرمسترانگ، نوعی فعالیت فکری ضمنی دارد برای سردرآوردن از ادبیاتی که از پشتوانهی پژوهشی مفصلی بهره میبرد، شوخطبعی نبوغآمیزش را توضیح نمیدهد و ریتم دیوانهوارش برای فهمیده شدن صبر نمیکند!
بزرگترین لذت تماشای سر کوه، یادآوریِ این خصلت یکه و منحصربهفرد کار جسی آرمسترانگ است که شخصا حسابی دلم برایش تنگ شده بود! بهترین صحنههای فیلم هم روی همین کیفیت سوار میشوند؛ زمانی که چهار شخصیت، داخل فضای بستهی ویلا، جروبحث میکنند، به یکدیگر متلک میاندازند و فلسفهی خطرناک جاری در تصمیماتشان را بیرون میریزند! ارزشمندترین ویژگی کارگردانی جسی آرمسترانگ هم در همین صحنهها بارز است؛ او موفق میشود لحن پیچیدهای را که طی چهار فصل وراثت به کمال رسانده بود، از طریق هدایت شفاف کار بازیگران، با موفقیت قابلتوجهی احضار کند (در میان چهار بازیگر، استیو کارل کمترین تناسب و کوری مایکل اسمیت، بیشترین تناسب را با لحن مورد نظر آرمسترانگ دارد؛ اما کار تیم بازیگری در مجموع، قابلدفاع است). لحنی که به جزئیاتی مانند نحوهی آکسانگذاری بازیگر، مکث یا پیوستگی در ادای کلمات یا تغییری بسیار ظریف در حالت چهره وابسته است. متن و اجرای اثری از جسی آرمسترانگ از این دریچه، لبریزند از جزئیاتی کمنظیر در سینما و تلویزیون امروز آمریکا.
اما ایرادات سر کوه هم، هم به متن مربوطاند و هم به اجرا. از اولی شروع میکنم. به نحوی طعنهآمیز، آرمسترانگ در تنها بخشی از متن که دست به تجربهای تازه میزند، شکست میخورد! همانطور که پیشتر اشاره کردم، سر کوه در تصور کردن نسخهی بدلی جهان واقعی، به اغراق بیشتری متوسل میشود؛ کرهی زمینی که شبکهی اجتماعی «تِرَم» در آن چهار میلیارد کاربر فعال دارد، عملا در شرایطی آخرالزمانی به سر میبرد. مجهز شدن این شبکهی اجتماعی به نوعی ابزار «هوش مصنوعی مولد»، درجا آشوبی عظیم را در اروپای مرکزی و آسیا به پا کرده است؛ مردم، ناتوان از تشخیص اصل و بدل، خشونت افسارگسیختهای را علیه هم -خصوصا مهاجران- اعمال میکنند، دولتها توان مدیریت شرایط را ندارند و نیروهای مخالف قدرتهای مرکزی، آمادهی استفاده از موقعیتاند.
البته، ما صرفا توصیف این شرایط را میشنویم و پارهای از تصاویر مخابرهشده را میبینیم. ایزوله بودن زیست بیلیونرهای متوهم و درک بافاصلهشان از پیامدهای تصمیماتشان در واقعیت، یکی از ایدههایی است که آرمسترانگ در وراثت پرداخته بود. در بخشی دیگر از مقالهی بلندم با عنوان «سریال Succession چگونه یک تراژدی موروثی را روایت کرد؟»، نوشته بودم: «خرابکاریها، جایی دور از محل حضور تصمیمگیرندگانشان رخ میدهد و کثیفی اعمال شخصیتها، کت و شلوار مرتب و کفشهای براقشان را لکهدار نمیکند! در جهان وراثت، از قتل، آدمربایی یا تجارت مواد مخدر خبری نیست و حباب شیشهای محافظ مرتبهی اجتماعی کاراکترها، مواجههی آنها با اثرات ویرانگر اعمالشان را به تاخیر میاندازد.»
در سر کوه، این ایده با رویکرد هجوآمیز و نمادین حتی برجستهتری بازمیگردد؛ در حالی که تمام جهان در آتش آشوب بیمسئولیتی صاحبان فناوری میسوزد، آنها روی «سر کوه»ای پوشیده از برف، در امنیت و آرامششان منزویاند و دست کسی هم بهشان نمیرسد. ون، نمیتواند حتی تصور کند که میلیاردها جمعیت کرهی خاکی، به اندازهی او و دوستاناش واقعیاند و هر خبری هم که از جهان به گوشاش میرسد، در نظرش جعلی جلوه میکند! موقعیت ویلا، تمثیلی فیزیکال است برای «گسست شخصیتها از واقعیت.»
اما سِیری که جسی آرمسترانگ برای درام سر کوه طراحی کرده است، روی فروپاشی تدریجی این انزوای آرام بنا شده؛ رخنه کردن آشوب عمومی از دریچهی گوشیهای هوشمند به امنیت خلوت مسبباناش. بابت همین، از پردهی دوم به بعد، نوعی «خزیدن به درون» پناهگاه عظیم بیلیونرهای بیخیال را شاهدیم؛ نمایندهی نفوذ نگرانی، وحشت و نهایتا، جنون خشونتآمیز، به لایههای زیرین روان شخصیتها.
در میانهی فیلم، قطع شدن آب ویلا، ون را به پارانویا دچار میکند. او از به گوش رسیدن نویزی حرف میزند که کسی نمیشنودش و نگران پنجرههای بزرگ شیشهای عمارت میشود. در نتیجهی این ترس، قدرتمندترین مردان جهان، به طبقهی پایین و سالن بولینگ ویلا میخزند؛ جایی که نقشههای بلندپروازانهشان برای سلطه بر همهچیز را با جزئیات بیشتری تخیل میکنند. اما این سیر نزولی، در این نقطه متوقف نمیشود. رندال برای تمرین، تا سالن ورزشی بزرگ ویلا پایین میرود و جف، مخالفتاش با فروش فناوری به ون را با او در میان میگذارد. ایدهی قتل، همانجا و در «زیرزمین» به ذهن مرد بیمار میرسد. در نتیجهی نقشهی تازهی رندال، «خشونت» دیگر مفهومی نیست که بیلیونرهای قصه بتوانند از دور و در امنیت، تصاویرش را ببینند؛ بلکه واقعیت برآشوبندهای است که باید با وزن و پیچیدگی مورمورکنندهاش دستوپنجه نرم کنند.
نکتهای که دربارهی جسی آرمسترانگ عموما فراموش میشود، این است که او درامپرداز ممتازی است. بگذارید لحظهای از سیر دراماتیک کلی فاصله بگیریم و توجه کنیم به خردهتراژدیهای شخصی هریک از کاراکترها و نحوهی تدریجی انتقال جزئیاتشان به تماشاگر. از ابتدای فیلم، به شکل قطرهچکانی، دربارهی پسزمینهی هریک از این مردان غریب و پرسروصدا، بیشتر میفهمیم و انگیزههاشان از اعمالی که مرتکب میشوند، واضحتر میشود. انگار پرسش اصلی این باشد؛ بیلیونرهایی که جهان در آتش تصمیماتشان میسوزد، چه دلایل شخصیای برای اعمالشان دارند؟ دستگاه فکری و ساختار روانی هر شخصیت سر کوه، در پاسخ به این پرسش شکل گرفته است.
هربار که شخصیتی دهان میگشاید، قلم آرمسترانگ به مکالمهای زبانشناسانه با نظام آوایی، ساختار کلمات، دستور زبان، معنا و کاربرد زبان انگلیسی وارد میشود و در پایان، پدیدهای تازه میآفریند!
تراژدی زندگی ون، مستقیما از جهان وراثت آمده؛ او با نوعی پوچی و سرمای استخوانسوز در روابط انسانی حقیقی زندگیاش مواجه است و آنهمهی هیاهوی حرفهای برای سلطه بر جهان را به جبران همین خلأ به راه انداخته. طی کوهنوردی، او به رندال از روابطی که از دست داده -به طور مشخص رابطه با مادر سختگیرش- میگوید. این اشارهها ظاهرا بیش از حد صریحاند؛ اما ظرافت را باید در لحظهی بعدی جستوجو کرد. ون بهسرعت از توصیف زندگی شخصیاش کلافه میشود و رو میآورد به همان فریادهای هیجانزدهاش دربارهی چشمانداز حرفهای پیش رو: «حس میکنم که اگر بتونم همهمون رو از این صخرهی لعنتی پیاده کنم، خیلی چیزا حل میشه!»
منظور ون از «این صخرهی لعنتی»، کرهی زمین است و کمی بعد، دربارهی دستیابی به ترابشریت (Transhumanism) حرف میزند! این میل را که بگذاریم کنار تجربهی ثروتمندترین مرد جهان از پدر بودن -و آن صحنه و تصویر عالی از ملاقات زمانبندیشدهی او با نوزادی که برای بازی کردن، روی سنگفرشِ سردِ ورودیِ ویلا رها میکند- وجه تراژیک نگاه هجوآمیز آرمسترانگ آشکار میشود. نهتنها تمام سروصداهای حرفهای شخصیت و آن علاقهی جنونآمیزش به پا گذاشتن روی گاز و ادامه دادن تا ته مسیر، دستوپا زدنی بیحاصلاند برای جبران پوچی زندگی شخصیاش، بلکه میلِ بیلیونری مثل ون به عبور هرچهسریعتر از «انسان»، اساسا نمایندهی تلاش او است برای پاک کردن صورت مسئلهی «انسان بودن»؛ مسئلهای پیچیده که ثروتمندترین مرد جهان، از حل کردناش عاجز است!
تراژدی رندال، در همان ابتدای فیلم به صریحترین شکل ممکن افشا میشود و سایهی سنگیناش را میتوان بر تمام تصمیمات تکاندهندهی شخصیت دید. پزشک شخصی او، به صراحت اعلام میکند که تعداد سالهای قطعی باقیمانده از عمر مرد وحشتزده، عدد پنج است. واکنش انکاری رندال به تشخیص صادقانهی پزشک و برخورد تندش با او، چکیدهای است از مسیری که کاراکتر در ادامهی متن خواهد رفت؛ او برای جبران حقارت وجودیاش مقابل حقیقت محتوم مرگ، به خشونتی بیسابقه متوسل میشود.
انگیزهی اصلی او برای حمایت از فروش هوش مصنوعی جف به شرکت ون، همان وعدهی جاودانه شدن از طریق آپلود کردن خودآگاهش است! ثروتمندترین مرد جهان به رندال میگوید که طی ده سال آینده، نسخهای پرایراد از چنین تلاشی، قابلدستیابی خواهد بود؛ اما اگر تجهیزات جف را در اختیار داشته باشد، پنج ساله به این دستاورد خواهند رسید. این دقیقا همان میزان زمانی است که از عمر رندال باقی مانده!
آن «آینده» که جف مقابل تحققاش ایستاده، از نگاه رندال، همین رویای شکستدادن فناپذیری محتوم بشر است. به شکلی بسیار معنادار، رندال درست در لحظهی تصمیم به کشتن جف میگیرد که اشارهی او به حقیقت «ابدی نبودن» خودش را میشنود (جزئیات دراماتیک این تصمیم، البته بیشترند. مثلا، رندال بهوضوح بابت پیشی گرفتن ارزش خالص جف از خودش، ناراحت است و از این که جف حاضر نیست این رقم را جشن بگیرد، خشمگین؛ در صحنهای که خوشحالی را با پرخاشگری به جف تحمیل میکند، گویی میخواهد به او ثابت کند که با بقیه فرقی ندارد و آدم خوبی نیست).
در پایان فیلم که دوربین آرمسترانگ، نمایی پیوسته میدهد از تنهایی شخصیت داخل ماشین، میشود اشکهای جمعشده در چشمان استیو کارل را تشخیص داد؛ رندال که کمی پیش خلوت ون و جف را دیده، تقریبا مطمئن شده است که از جاودانگی خبری نیست و بالاخره در سکوت، برای چشمدرچشمشدن ناگزیر با مرگ، سوگواری میکند.
در میان چهار شخصیت فیلم، سوپ، به عنوان بازندهای که هرچه تلاش کند نمیتواند در بازی بزرگان جدی گرفته شود، شاید تراژیکترین باشد. این جوهرهی غمبار وجود دلقک جمع، میرسد به مونولوگ غمانگیزش کنار آتش؛ جایی که بالاخره از تلاش کردن، تحقیر شدن و نرسیدن خسته میشود و زخمهای عمیق وجودش، زبان باز میکنند. معلوم نیست این سخنرانی، تراژیکتر است یا نحوهای که چند دقیقه بعد، شخصیت با اشارهای به وعدهی حمایت از «سوپراپلیکیشن سبک زندگی»اش سر ذوق میآید و همراهی با نقشهی شوم دوستان زیرکاش را پی میگیرد! اپلیکیشنی که پایانِ هم ابسورد و هم هجوآمیز فیلم را میسازد؛ سوپ، ایستاده بر بلندای ویلای شخصیاش، تصاویر آشوبی را که در جهان بهپاکردهاند نادیده میگیرد، سوپراپلیکیشن خودش را باز میکند، به مدیتیشن مشغول میشود و لبخندی طعنهآمیز میزند! لبخندی درخور راهکاری مثل رسیدگی دیجیتال به سلامت روان؛ در جهانی که واقعیتاش روزبهروز سورئالتر میشود.
اما پرداختن به تراژدی زندگی چهارمین کاراکتر محوری فیلم، دور برگردان مناسبی میسازد برای بازگشت به روایتم از سیر دراماتیک متن سر کوه. یکبار در آغاز و بار دیگر در پایان فیلم، دو برش کوتاه از رابطهی جف با پارتنرش میبینیم (مشابه قطعاتی از سریالی که وجود ندارد). قرار است که شخصیت پس از سپری کردن تجربهای کابوسوار در ویلا، قدر امنیت نسبی رابطهی عاطفیاش را بیشتر بداند. اما وزن تراژیک اصلی حضور جف در متن سر کوه، به نقش نمادین او برمیگردد؛ کیفیتی که تقریبا تمام اختلالات ساختاری، لحنی و تماتیک فیلم در آن ریشه دارند.
جف در متن سر کوه، نمایندهی اخلاق است و همین او را به یک ناهنجاری در جهان جسی آرمسترانگ تبدیل میکند. یکی از ویژگیهای مهم وراثت، این بود که هیچیک از شخصیتهاش، آدم خوبی نبودند؛ یوان (جیمز کرامول)، برادر لوگان، تنها شخصیت نسبتا اصولگرا و اخلاقمدار سریال به حساب میآمد! پیرمرد جدی و تلخی که خودش را از بازیهای کثیف برادرش منزوی کرده بود. اما همین انزوا، یوان را در اکثر بزنگاهها، از درام وراثت خارج نگه میداشت و بابت همین، نیاز نبود سریال «اخلاق» را به عنوان متغیری در رقم خوردن نقاط عطف دراماتیک در نظر بگیرد.
اما جف در هستهی درام سر کوه حاضر است. در پردهی نخست، مسئله این است که آیا او حاضر به فروش هوش مصنوعی کارآمدش به دیوانهای چون ون میشود یا نه و در پردهی دوم، این که آیا او در نقشهی گروه برای سلطه بر جهان شرکت میکند یا نه؟ اما در ادامه و با روشن شدن جهتگیری پردهی سوم، کارکرد نمادین جف در متن، تکمیل میشود؛ او نمایندهی تنها صدای باقیمانده از عقلانیت و اخلاق، متضاد با سقوط به درهی جنون جمعی است. صدایی که نیروهای قدرتمند نظم حاکم، متحدانه تصمیم به حذفاش میگیرند.
مشکل اما با کنار هم گذاشتن همین دو نکتهای که توضیح دادم، هویدا است. در درجهی نخست، آرمسترانگ هیچگاه موفق نمیشود عواقب دراماتیک فروش هوش مصنوعی جف به ون را برای تماشاگر باورپذیر کند. البته، جف تمایلی ندارد که حاصل تلاش شخصیاش را دو دستی تقدیم رقیبی چون ون کند و سابقهی اختلافات دو کاراکتر را هم نمیتوان در این میان نادیده گرفت. قدرتمندتر و ثروتمندتر کردن مجنون متوهمی مثل ون هم قطعا ایدهی خوبی نیست!
اما هیچگاه متوجه نمیشویم که اگر فناوری جف به دست ون برسد، چه اتفاق ناگواری خواهد افتاد؟ مگر جهان در آتش «ناتوانی تشخیص اصل از بدل» نمیسوزد؟ خب هوش مصنوعی جف، دقیقا قرار است این محدودیت بزرگ ابزار تولید محتوای تازهی پلتفرم «تِرَم» را برطرف کند. هیچگاه از زبان ون چیز نگرانکنندهی در جهت سواستفاده از فناوری، نمیشنویم و هیئت مدیرهی شرکت هم او را بابت اضافه شدن امکان تشخیص واقعیت، تحت فشار گذاشتهاند. پس تا جایی که به ایدهی «فروش فناوری به ون» مربوط است، نهتنها در پاسخ به پرسش دراماتیک «چه چیزی در خطر است؟» پاسخی شفاف نداریم، بلکه اصلا مجهز کردن پلتفرمی با چهار میلیارد کاربر به ابزاری که بتواند به افشای حقیقت کمک کند، نوعی مسئولیت اخلاقی به نظر میرسد برای جفِ انساندوست!
مشکل اساسیتری که سقوط اصلی متن سر کوه را در پردهی سوم رقم میزند اما کارکرد ساختاری ایدهی قتل است. قتل جف، نمایندهی مرگ اخلاقیات است و توطئه برای کشتن او، نقطهی اوج فرو رفتن تدریجی شخصیتها در وحشتی است که خودشان پدید آوردهاند. اما آرمسترانگ با نوعی محافظهکاری خودویرانگرانه، نهایتا از زمینهچینی مفصل تماتیک/ساختاریاش عقب میکشد و برای جمعبندی، میخزد به داخل همان منطقهی امنی که خوب میشناسد!
آرمسترانگ با نوعی محافظهکاری خودویرانگرانه، نهایتا از زمینهچینی مفصل تماتیک/ساختاریاش عقب میکشد و برای جمعبندی، میخزد به داخل همان منطقهی امنی که خوب میشناسد!
فرصت مناسبی است که دربارهی محدودیتهای اجرایی فیلم صحبت کنم. نخستین تجربهی کارگردانی آرمسترانگ در سر کوه، بسیار پرایراد از آب درآمده است؛ با اثری مواجهایم که در زمینهای اساسی مثل تداوم، ایراد تکنیکال دارد و بسیاری از نماهاش به هم نمیچسبند. اما مشکل اساسیتر، فقدان «بیان سینمایی» است. آرمسترانگ قصد داشته است که به تجربهی جوابپسدادهی قبلیاش تکیه کند و با سادهسازی گرامر تصویری فیلم، توجه را ببرد به سمت دیالوگها و اجرای بازیگران؛ اما در عمل، میبینیم که کار، پیچیدهتر از اینها است!
آرمسترانگ از همان ابتدای فیلم و از طریق تنظیم محل قرارگیری و دامنهی حرکتی شخصیتها در میزانسن، صفآرایی دراماتیک متن را روشن میکند؛ واحد سهنفرهی ون، رندال و سوپ را داریم در مقابل جف.
وراثت، الزاما غنیترین زبان بصری قابلتصور را نداشت؛ اما مایک مایلاد به عنوان مهمترین مهرهی اجرایی سریال، موفق شد که در طول چهار فصل، الگویی بیافریند از میزانسنهای پویا و بافت بصری ظریف. جزئیاتی که اغلب با سادهانگاری، نادیده گرفته میشدند؛ چون خیلی به تصور عمومی از «فرم» و «داستانگویی بصری»، نزدیک نبودند. تلاش آرمتسرانگ برای بازآفرینی سروشکل وراثت -با همراهی موسیقی آشنای نیکلاس بریتل- فاقد این جزئیات است و وضعیت تا همینجا هم خوب به نظر نمیرسد؛ اما کار از جایی خرابتر میشود که یادمان بیاید با مدیوم متفاوتی مواجهایم و توجه کنیم به این که متن سر کوه، اساسا نیاز به اجرای پیچیدهتری دارد!
آرمسترانگ در سر کوه، تقریبا هیچگاه از امکانات بیانی سینما برای انتقال ایدههاش بهرهای خلاقانه نمیبرد؛ به جز تمهیدات استانداردی مانند مرزگذاری میان جف و دوستاناش که هم برای تفاوت دیدگاه او با جمع معادل فیزیکی میسازد و هم سرنوشت درام را از همان ابتدا زمینهچینی میکند، استعارهی تصویری روشنی مانند پایین رفتن آسانسور پس از تماس رئیس جمهور که قرار است بیان غیرمستقیم «فرو رفتن» کاراکترها در مسیری تاریک باشد یا استفاده از رنگ سرخ در طراحی لباس رندال به عنوان شخصیتی که از سویی، نوعی درگیری درونی دارد با مرگ و از سوی دیگر، پای خشونت را به داخل فضای رنگپریدهی ویلا باز میکند.
اصلا همین نحوهی نفوذ واقعیتِ خشونت به دنیای شخصیتها، جان میداد برای تغییر بیان سینمایی فیلم و فاصله گرفتن از وراجیهای سرگرمکنندهی همیشگی! پردهی سوم سر کوه، فریاد میزند که به رویکرد اجرایی متفاوتی نیاز دارد! آرمسترانگ اما نهتنها ایدهی بصری روشنی برای ایجاد و انتقال تنش یا تعلیق ندارد، بلکه با محافظهکاری، اثرش را به آسیبی دردناک دچار میکند؛ لحن صحنهی قتل جف، میان هجو سیاسی، کمدی سیاهی آزاردهنده، یک فارس آشوبناک، تریلری جنایی و حتی یک کمدی ابلهانه، تاب میخورد و نهایتا روی زمینِ «هیچ» فرود میآید!
آن صحنه به هیچ ختم میشود چون آرمسترانگ جسارت ارائهی پاسخی قانعکننده به زمینهچینی دراماتیک متناش را ندارد. معنای نمادین و کارکرد ساختاری جف، قتل او را به یک ضرورت تبدیل میکنند؛ اما حافظهی عضلانی دست آرمسترانگ، هنوز در وراثت گیر کرده است و قلماش به جای عمل، حرف مینویسد! جف، پیش از آن که داخل سونا آتش بزنندش، مهمترین قرارداد عمرش را روی کاغذ میآورد تا خودش و آرمسترانگ از مخمصه نجات پیدا کنند!
این سرکوب جهتگیری طبیعی درام، در نگاه خالق، لابد جمعبندی پیچیدهتر و ظریفتری میسازد؛ هم صحنهی صبحانه را داریم و قرار است هدیه دادن جف به دوستاناش پس از آن شب ترسناکی که گذرانده، طعمی گس را در دهان شخصیتها و مخاطب باقی بگذارد و هم برسیم به آن گفتوگوی دونفره با ون که ظاهرا بنا است نمایندهی نوعی سقوط اخلاقی باشد. اما هیچکدام از این دو ایده کار نمیکنند.
اولی موفق نیست چون ما اساسا هیچگاه در این جمع، حقیقت عاطفی ندیدهایم و عمق دوستیهای چهار کاراکتر را نمیتوانیم باور کنیم. این، اساسیترین ویژگی وراثت است که در سر کوه، بازآفرینی نمیشود؛ اگر تاریخچهای از آسیبهای درونی و زخمهای روابط بین فردی کاراکترها را از متن حذف میکردیم، آنچه باقی میماند، شاید سرگرمکننده بود، اما تاثیر عمیقی نداشت. دقیقا به همین دلیل، وارفتگی جف و بیتفاوتی دوستاناش در پایان سر کوه، برای ما هیچ وزنی ندارد و کل صحنهی صبحانه، به چنان بلاتکلیفیای در لحن دچار میشود که تماشا کردناش سخت است؛ آنچه از ابتدای فیلم دیدهایم، پشتوانهی مناسبی نیست برای احساسی که صحنه قصد انتقال دادناش را دارد.
دومین ایدهی آرمسترانگ برای جمعبندی سر کوه اما تمام متن را دچار میکند به نوعی سرگیجهی تماتیک! جف طی گفتوگوی خصوصی با ون، ابتدا ادعا میکند که علیه معاملهشان اقدام حقوقی خواهد کرد و بعد، میگوید تا زمانی که پای رندال وسط باشد، زیر بار این توافق نخواهد رفت. ون هم به سرعت ایدهی خیانت به رندال را پیش میکشد و گفتوگوی دو شخصیت، با نوعی رضایت دوطرفه، جمعبندی میشود (درست مانند وراثت، اینجا هم هیچچیز «نهایی» نیست و همهچیز میتواند تغییر کند). پس جف ظاهرا فناوریاش را به ون خواهد فروخت. اما هرچه فکر میکنم نمیفهمم باید از این اتفاق چه نتیجهای بگیرم که مناسب جمعبندی متنی مثل سر کوه باشد؟!
آرمسترانگ احتمالا تن دادن جف به توافق با ون را تراژدی تکاندهندهتری از مرگ او میداند. به هر حال، این نوع واقعبینانهتری است از «مرگ اخلاق» در جهان امروز؛ کسی به اصولی پایبند نیست و اگر هم باشد، مجبور است از موضع خودش عقب بکشد. اما مگر سر کوه متنی رئالیستی بود؟! کجای جهانی که در آن یک شبکهی اجتماعی، چهار میلیارد کاربر دارد و انتشار یک قابلیت جدید روی آن، سراسر کرهی خاکی را به آتش میکشد، شبیه واقعیت امروز ما است؟!
مسئله اینجاست که جمعبندی «پیچیده» و «ظریف» سر کوه، با مجموعهی ایدههای هجوآمیز و اغراقآمیزی که از ابتدا معرفی کرده است، تضاد دارد. تن دادن جف به توافق با ون یا انکار کردن این توافق یا دست انداختن دور گردن کسی که همین دیشب قصد کشتناش را داشت، با نظام معنایی یک درام رئالیستی جور درمیآمد؛ نه سر کوه! اما بیایید از این تناقض چشم بپوشیم و در عوض، ببینیم تصمیم پایانی جف، چه چیز تازهای را افشا میکند و ما را با چه ایدهای تنها میگذارد؟
آیا میفهمیم که او در اصل اخلاقمدار نیست و اگر پای منافعاش وسط باشد، به هر کاری تن خواهد داد؟ نه؛ چون او به وضوح به این توافق مجبور شده است و عاملیت زیادی ندارد. آیا میفهمیم که امیدی به آیندهی جهان داستان نیست و همهچیز نابود خواهد شد؟ خیر؛ چون جهان داستان همین حالا در آشوبی همگانی میسوزد و دلیلی نداریم که فکر کنیم اضافه شدن فناوری جف به «تِرَم»، اوضاع را بدتر خواهد کرد. آیا برای نخستین بار متوجه میشویم که بیلیونرهای قدرتمند این دنیا، فرسنگها با داشتن هر نوعی از «خط قرمز» فاصله دارند و حاضرند فردای شبی که تا پای مرگ رفتند، با دوستان خائن هم بخندند و توافق کنند؟ اینطور نیست؛ چون این را از قبل میدانستیم! آیا متوجه میشویم که شتابزدگی در نگارش یک فیلمنامهی سینمایی و تولید آن در فشردهترین زمان ممکن به عنوان نخستین تجربهی کارگردانی، ایدهی خیلی خوبی نیست؟ بهترین حدسم همین است!