// یکشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷ ساعت ۲۲:۰۱

نقد فیلم The Predator - غارتگر

چه می‌شود اگر افتضاحی مثل Suicide Squad را به عنوان منبع الهام‌مان انتخاب کنیم؟ نتیجه افتضاحی شبیه به The Predator از آب در می‌آید. همراه نقد زومجی باشید.

اولین فیلم «غارتگر»، ساخته‌ی جان مک‌تیرنان یکی از خاطره‌انگیزترین و عزیزترین فیلم‌هایی است که دیده‌ام. یکی از آن فیلم‌هایی که همه‌ی ما چندتایی از آنها را داریم: فیلم‌هایی که ما را عاشق سینما کرده‌اند؛ از آنهایی که نوار وی‌چ‌اس یا سی‌دی‌اش را از رفقا قرض می‌کردیم یا از ویدیو کلوپ محله اجاره می‌کردیم و بدون اینکه بدانیم چه چیزی انتظارمان را می‌کشد، پخششان می‌کردیم؛ بعضی‌وقت‌ها اصلا بدون اینکه بدانیم در حال تماشای یکی از بهترین فیلم ساخته شده‌ی زمانِ خودش و یکی از کلاسیک‌های آینده هستیم. پس می‌توانید تصور کنید وقتی فهمیدم چیزی که دارد آرنولد شوارتزنگر و تیمِ کوماندوهایش را در جنگل‌های مرطوب آمریکای مرکزی شکار می‌کند، یک شکارچی بین‌ستاره‌ای است، یکی باید فکم را از روی زمین جمع می‌کرد. هنوز که هنوزه وقتی به تصمیم هوشمندانه‌ی کاراکتر شوارتزنگر برای گل‌آلود کردن بدنِ برهنه‌اش برای مخفی ماندن از چشمانِ مجهز به مادون قرمزِ شکارچی‌اش فکر می‌کنم مثل یک بچه‌ی ۷ ساله ذوق می‌کنم. پس حتما درک می‌کنید وقتی معلوم شد شین بلک قرار است، ریبوت/دنباله‌ی «غارتگر» را بسازد، چقدر برایش لحظه‌شماری می‌کردم. حتی با وجود اینکه تمام سه-چهارتا دنباله‌ای که «غارتگر» تاکنون داشته است آن‌قدر پرت و پلا بوده‌اند که امید به دیدنِ فیلمی حداقل آبرومندانه بعد از قسمت اول را از بین برده‌اند.

ولی این یکی جدی‌تر به نظر می‌رسید و ظاهرا همان سناریوی آشنای «بازگشت به ریشه‌ها» درباره‌اش صدق می‌کرد. «غارتگر» جدید به هیچ‌وجه نمی‌توانست غافلگیری مطلقِ ایده‌ی قسمت اول را تکرار کند، ولی حداقل می‌توانست فرمانِ این مجموعه را به سمتِ راه درست بچرخاند؛ می‌توانست یادآوری کند که چه چیزی قسمت اول را عالی کرده بود و با بهره بردن از خصوصیاتِ سینمای شین بلک، به موجودِ منحصربه‌فرد خودش در این مجموعه تبدیل شود. بالاخره شین بلک نه تنها با فیلم‌هایی مثل «کیس کیس بنگ بنگ»، «اسلحه مرگبار» و «آدم‌های خوب» ثابت کرده که ویژگی‌های سینمای اکشنِ دهه‌ی هشتاد را می‌شناسد، بلکه با «مرد آهنی ۳» هم نشان داده که اصولِ اکشن‌سازی خیلی سرش می‌شود؛ فیلم‌هایی شدیدا مردانه با کاراکترهای بددهن و بذله‌گو، خشونت عریان، کمدی سیاه و انفجارهای فراوانی که به جای شعله، بیشتر جرقه هستند راست کارِ شین بلک هستند و شین بلک هم راست کارِ «غارتگر». ولی حیف که فیلم جدید «غارتگر» اگر بدتر از دنباله‌های قبلی نباشد، بهتر نیست. فیلمی که بزرگ‌ترین نقطه‌ی مشترکش با دنباله‌های قبلی مجموعه این است که چرا فرمولِ فیلمِ جان مک‌تیرنان غیرقابل‌تکرار است و اگر هم قابل‌تکرار باشد، معلوم نیست چرا هیچکس قدمی برای انجام این کار برنمی‌دارد. در واقع فیلم شین بلک آن‌قدر داخل باغ نیست که آدم در حال تماشای آن انگشت به دهان می‌ماند که آیا اصلا سازندگانش، فیلم اصلی را دیده‌اند یا این فیلم را بعد از یک بار روخوانی کردن خلاصه‌قصه‌ی قسمت اول در ویکیپدیا ساخته‌اند؟

فیلم The Predator

در دورانِ سراسیمگی هالیوود در ریبوتِ آی‌پی‌های قدیمی، با سه نوع نتیجه طرفیم. اولی ریبوت/دنباله‌هایی مثل سه‌گانه جدید «سیاره‌ی میمون‌ها»، «بلید رانر ۲۰۴۹» و «کرید» هستند که در عین حفظ کردنِ نقاط قوتِ قسمت‌های کلاسیکشان، آنها را گسترش داده و به افق‌های تازه‌ای را با آنها فتح می‌کنند یا در بدترین حالت در حد و اندازه‌ی بهترین قسمت‌های مجموعه ظاهر می‌شوند. دسته‌ی دوم ریبوت‌های افتضاحی مثل «ترمیناتور جنسیس»، «روز استقلال: بازخیز» و «مومیایی» هستند که از نظر بلایی که سر دستاوردها و دلایل محبوبیت فیلم‌های قبلی می‌آورند کفر هرکسی را در می‌آورند و دسته‌ی سوم هم ریبوت‌هایی مثل «بیگانه: کاوننت» و «کینگ کونگ» هستند که اگرچه هیچ‌وقت توانایی ایستادگی در مقابلِ کیفیت و حس غافلگیری ایده‌آلِ فیلم اول ریدلی اسکات و جیمز کامرون و نسخه‌ی اصلی «کینگ کونگ» را ندارند، ولی آن‌قدر در اثبات خودشان به عنوان موجود منحصربه‌فرد خودشان موفق هستند که می‌توان به جمع خانواده قبولشان کرد و حتی شیفته‌شان شد. شخصا انتظار داشتم تا ریبوتِ «غارتگر» به دسته‌ی سوم اضافه شود.

«غارتگر» با بیماری «مارول‌زدگی» دست و پنجه نرم می‌کند

چیزی که امثالِ «بیگانه: کاوننت» و «کینگ کونگ» را موفق کرده، آگاهی از دلایلِ محبوبیت فیلم‌ِ اورجینالشان و تلاش برای تکرار آن است؛ حتی اگرچه همیشه در این کار سربلند نیستند، ولی حداقل در مسیرِ درستی قرار دارند. «بیگانه: کاوننت» از طریقِ کاراکترِ مریض و شیطانی والتر و متصل کردنِ ریشه‌ی وحشتِ لاوکرفتی زنومورف‌ها به مخلوقِ انسان‌ها، جای خالی وحشتِ قدیمی ناب زنومورف‌ها را پُر می‌کند و اگر متحرک‌سازی کینگ کونگ در فیلمِ اورجینالش حکم یک شگفتی فنی در زمان خودش را داشت، بازی اندی سرکیس به جای این هیولا در فیلمِ پیتر جکسون هم حکم تکرارِ آن شگفتی فنی اما به شکل دیگری در زمان حال را داشت. فرقِ بزرگی بین فیلمی ضعیف‌تر از قسمتِ اول اما کماکان لذت‌بخش که خونِ ناخالص‌تر اما کماکان خونِ قسمت اول در رگ‌هایش جاری است با فیلمی که به کل به ریشه‌هایش پشت می‌کند وجود دارد. و «غارتگر» در گروه دوم قرار می‌گیرد. احتمالا اگر اسمِ بیماری «غارتگر» را بهتان بگویم، این بیماری به چنان اپیدمی مشهوری تبدیل شده که بلافاصله می‌توانید تمام علائم و سرنوشتِ مریض را حدس بزنید: «غارتگر» با بیماری «مارول‌زدگی» دست و پنجه نرم می‌کند. بیماری «مارول‌زدگی» زمانی اتفاق می‌افتد که یک آی‌پی قدیمی که اصلا گروه خونی‌اش به سینمای ابرقهرمانی/کامیک‌بوکی نمی‌خورد، تصمیم می‌گیرد تا فرمولِ مارول را اجرا کند. خودِ فیلم‌های مارول دچار مرضِ «فرمول‌زدگی» شده‌اند و ساختارشان قابل‌پیش‌بینی و خسته‌کننده شده‌ است، حالا تصور کنید یک استودیوی دیگر می‌آید و سعی می‌کند نه تنها فرمول مارول را روی برندی که اصلا با آن جفت و جور نمی‌شود اجرا کند، بلکه نسخه‌ی دست سوم فرمول مارول را اجرا می‌کند؛ وقتی نسخه‌ی اورجینالش از نفس افتاده است، چه برسد به نسخه‌ی دست سومش.

فیلم The Predator

پس درست همان‌طور که از یک فیلم مارول‌زده انتظار داریم، در رابطه با «غارتگر»، با فیلم شلخته‌ای طرفیم که بویی از تعلیق و تنش نبرده است، به‌طور افراطی به جلوه‌های ویژه وابسته است، داستان نصفه و نیمه و شل و ولش شامل یک مشت جوک‌های بی‌مزه‌ می‌شود که در هر جای بی‌جایی یافت می‌شوند، تمام اینها به سکانسِ اکشنِ نهایی سردرگمی منتهی می‌شود و البته درست در زمانی که به نظر برسد شکنجه به پایان رسیده است، سروکله‌ی سکانسِ پسا-تیتراژی پیدا می‌شود که خیر سرش قصد زمینه‌چینی دنباله‌ و پی‌ریزی دنیای سینمایی «غارتگر» را دارد؛ سکانسی که ثابت می‌کند یا فیلمسازان از زباله‌ای که ساخته‌اند آگاه نبوده‌اند و واقعا نمی‌دانند که چرا کسی باید برای فیلم بعدی این خرابکاری هیجان‌زده شود یا تعریفِ شکنجه را برعکس متوجه شده‌اید: شکنجه دردآور است و کسی علاقه‌ای به درد بیشتر ندارد! اما بزرگ‌ترین تفاوتِ «غارتگر» با فیلم‌های مارول‌زده‌ی شکست‌خورده‌ی دیگر، درجه‌ی سنی بزرگسالش است که به مشکلِ منحصربه‌فردی برای آن تبدیل شده و یک نقطه‌ی ضعف دیگر برای فیلم از آب در آمده است. مشکلِ ساختن یک فیلم مارولی با درجه سنی بزرگسال این است که نه تنها استفاده از جلوه‌های کامپیوتری افراطی یعنی اکثر خونریزی‌ها و صحنه‌های خشن و «کیل»‌های فجیحِ غارتگران، مصنوعی هستند و از هیچ وزنی بهره نمی‌برند،‌ بلکه همان‌طور که در این‌ جور فیلم‌ها از سکانس‌های کامپیوتری مثلا حماسی و شوخی‌های بی‌مزه برای پُر کردن زمان فیلم به جای داستانگویی دراماتیک سوءاستفاده می‌شود، خب، زیاده‌روی و افراط در خشونت هم در «غارتگر» به آنها اضافه شده است. «غارتگر» مثالِ بارز اشتباه کسانی هست که فکر می‌کنند درجه سنی بزرگسال به معنای کیفیت بهتر فیلم‌های ابرقهرمانی است؟ نه، درجه سنی بزرگسال فقط به فیلمی بدتر و اکسپلویتیشن‌تر منجر می‌شود و البته که خون و خونریزی‌های فراوان لزوما ضامنِ بزرگسالانه شدن یک فیلم نیست. اگر با فیلمِ کودکانه‌پسندی طرف بودیم شاید می‌توانستیم هرطور شده با عدم وجود تنش و بحران مرگبارِ قابل‌لمس کنار بیاییم، ولی وقتی با فیلمی طرفیم که یک هیولای قاتلِ لعنتی که شغلِ شریفش آویزان کردن آدم‌ها از درخت و از وسط نصف کردن آنها است مواجه‌ایم، عدم وجود حتی یک صحنه‌ی تنش‌زا (سکانس روبه‌رو شدن اُلیویا مان با غارتگر در پایگاه سری تنها جایی است که بهش نزدیک می‌شود)، یعنی بدنی بدون ستون فقرات.

اگر «غارتگر» اصلی از حال و هوای کلاستروفوبیکِ قدرتمندی بهره می‌برد که بعضی‌وقت‌ها به ژانرِ وحشت پهلو می‌زد، این یکی یک اکشنِ خوشحال و خنثی است

بهترین دنباله‌ها آنهایی هستند که سعی می‌کنند ایده‌ی بکر و پیچیدگی قسمت قبلی‌شان را به نوع دیگری تکرار کنند؛ مثلا «بلید رانر ۲۰۴۹» سعی می‌کند تا شخصیت‌پردازی ضدکلیشه‌ی آنتاگونیست قسمت اول را با شخصیت‌پردازی ضدکلیشه‌ی قهرمانش به نوع دیگری تکرار کند. یا جیمز کامرون با «بیگانه‌ها» این کار را با تبدیل کردن فیلم وحشت/بقای ریدلی اسکات، به اکشن/وحشت انجام می‌دهد. اولین گناه «غارتگر» جدید این است که کوچک‌ترین قدمی برای تبدیل شدن به فیلم بکری در حد قسمت اول اما به شکلی دیگر برنمی‌دارد. ساخته‌ی شین بلک آن‌قدر به چیزی که هست راضی است و آن‌قدر تنبل‌تر از آن است که به پا برخیزد و انقلاب کند که به‌طور پیش‌فرض، در جایگاه ناامیدکننده‌ای در مقایسه با فیلم غافلگیرکننده‌ی مک‌تیرنان قرار می‌گیرد. پس حالا می‌توان تصور کرد که با چه وضعیتی طرفیم: مارولی کردن یکی از قلدرترین و مضطرب‌کننده‌ترین اکشن‌های دهه‌ی هشتادی یعنی از بین رفتنِ هویت فیلم جان مک‌تیرنان. اگر «غارتگر» اصلی یک موش و گربه‌بازی بین کاراکترِ شوارتزنگر و شکارچی پیشرفته‌اش بود، این یکی حکم یک گردهمایی شلوغ و شوخ و پُرسروصدا را دارد. اگر «غارتگر» اصلی در جنگل‌های دورافتاده‌ و متروکه‌ای جریان داشت، این یکی در یکی از محله‌های آمریکایی معمولِ خودمان در جریان جشن هالووین جریان دارد.

اگر «غارتگر» اصلی از حال و هوای کلاستروفوبیکِ قدرتمندی بهره می‌برد که بعضی‌وقت‌ها به ژانرِ وحشت پهلو می‌زد، این یکی یک اکشنِ خوشحال و خنثی است. اگر «غارتگر» اصلی درباره‌ی سربازانی بود که توسط این شکارچی فضایی تا جایی زهرترک می‌شوند که مجبورشان می‌کند با مرگ چشم در چشم شوند، این یکی درباره‌ی سربازان خل و چلی است که در حین جوک گفتن خشابشان را روی غارتگران خالی می‌کنند. اگر «غارتگر» اصلی در پیروی از اصولِ اکشن‌سازی، به همان اندازه که درباره‌ی مبارزه کردن بود، به همان اندازه هم درباره‌ی بقای با چنگ و دندانِ کاراکترِ شوارتزنگر بود، این یکی با مرگِ همچون یک شوخی بی‌مزه رفتار می‌کند. اگر «غارتگر» اصلی انرژی‌اش را از حال و هوای رازآلود و ماهیت ناشناخته‌ی آنتاگونیستش می‌گرفت، این یکی با غارتگرانش مثل چندتا عروسک خیمه‌شب‌بازی رفتار می‌کند. «غارتگر» اصلی حکم ترکیبی از اکشنِ هوشمندانه‌ی «رمبو» و وحشت/بقای اتمسفریک «بیگانه» را داشت. ناسلامتی غارتگر همین‌طوری الکی به یکی از محبوب‌ترین و مرگبارترین هیولاهای سینما تبدیل نشده است. اگر غارتگر قرار بود با فیلم شین بلک به دنیا معرفی شود، مطمئنا چند هفته‌ای به سوژه‌ی خنده‌ی مردم و رسانه تبدیل می‌شد. نبوغِ جان مک‌تیرنان این بود که زشت‌ترین شکارچی دنیا را برداشته بود و آن را به یکی از جدی‌‌ترین هیولاهای سینما تبدیل کرده بود. ایده‌ی «غارتگر» روی کاغذ برای خراب شدن آماده است، ولی مهارت‌های فیلمسازی مک‌تیرنان در رفتار کردنِ با او به عنوان یک عنصرِ فنتستیک در یک دنیای کاملا واقع‌گرایانه، به نتیجه‌ی قابل‌لمسی منجر شده بود.

فیلم The Predator

«غارتگر» اصلی اما یک اکشنِ تماما ستاره‌محور هم بود. همین موضوع به خوبی نشان می‌دهد که چقدر فیلم جدید از مرحله پرت است. حذف کردنِ آرنولد شوارتزنگر از «غارتگر» مثل حذف کردن تام کروز از سری «ماموریت غیرممکن» می‌ماند؛ مثل حذف کردن کیانو ریوز از «ماتریکس» است. جذابیتِ «غارتگر» به تماشای دست به یقه شدنِ شوارتزنگر با یک یک شکارچی قلدر فضایی است؛ جذابیتِ «غارتگر» تماشای زورآزمایی دو نفر در تلاش برای سر به نیست کردن دیگری است؛ یک نبرد گلادیاتوری خالص. «غارتگر» درباره‌ی نبردی است که اگرچه با مسلسل و نارنجک‌انداز آغاز می‌شود، ولی هرچه جلوتر می‌رود بدوی‌تر می‌شود و استفاده از سلاح‌های سردِ دست‌ساز منتهی می‌شود؛ نبردی در تنهایی کامل؛ تو، درختان و حریف. نتیجه فیلمی است که ساختار و استخوان‌بندی بسیار ساده اما محکمی دارد. ولی فیلم شین بلک در تضاد کاملا با فیلم اصلی قرار می‌گیرد: نه تنها رازآلودی غارتگر جای خودش را به داستانگویی آشفته‌ای داده که قصد توضیح دادنِ ماهیت آنها و هدفشان و تاریخ حضورشان در سیاره زمین را دارد و آنها را از موجوداتی بااُبهت و خوفناک، به یک سری موجودات فضایی کلیشه‌ای پایین آورده است، بلکه آن نبردِ تن به تن و آن زورآزمایی ماقبل‌تاریخی بر سر بقا و اثبات قدرت و برتری که در خونِ همه‌ی انسان‌ها است، جای خودش را به همان هرج و مرجِ آشنایی که از فیلم‌های تیر و طایفه‌ی مارول دیده‌ایم داده است. پس تا اینجا «غارتگر» جدید کاری برای تکرار ایده، ستاره‌ای در حد شوارتزنگر و ساختار و اتمسفر داستانگویی فیلم اول انجام نداده است. تنها چیزی که این فیلم را به قبلی متصل می‌کند، هیولای مرکزی‌اش است. ولی راستش حتی خودِ غارتگر هم از اواخرِ پرده‌ی اول دچارِ مرضِ «دنیای ژوراسیک»‌سازی می‌شود؛ همان‌طور که «دنیای ژوراسیک» از طریق «ایندامینس رِکس» سعی کرده بود تا تیراناسورس را با جهش‌یافتگی به دایناسورِ خفن‌تر و ترسناک‌تری تبدیل کند، «غارتگر» هم سراغ این کار رفته است. فقط مشکلِ این کار این است که تیراناسورس و غارتگر به خودی خود موجوداتِ خفنی هستند و نیازی به خفن‌تر شدن ندارند. چالش واقعی این است که فیلمسازان چگونه می‌توانند تا از آنها به بهترین شکل ممکن استفاده کنند. راه سخت‌تر و تاثیرگذارتر این است که انرژی و وحشتِ تازه‌ای از همان هیولای قدیمی بیرون بکشی و از زاویه‌ی تازه‌ای به آن بپردازی و راه آسان‌تر و بی‌نتیجه‌ترش این است که نسخه‌ی گنده‌تر و زشت‌تر و عصبانی‌تر و غیرضروری‌تر آنها را بسازی.

«غارتگر» یکی از آن فیلم‌هایی است که هنوز از بیماری‌های روانی به عنوان قابلیت‌های باحالی که کاراکترهایش را به آدم‌های بامزه و قهرمان تبدیل می‌کند استفاده می‌کند

عدمِ‌ حضورِ ستاره‌ای مثل شوارتزنگر به این معنا نیست که فیلم از گروه بازیگرانِ درجه‌یکی بهره نمی‌برد. و با اینکه آنها شاید تنها نقطه‌ی قوت فیلم هستند، ولی متریالی برای کار کردن ندارند. کویین مک‌کنا (بوید هالبروک) به عنوان قهرمان اصلی فیلم قرار بوده به کسی مثل رابرت داونی جونیور به عنوان رهبرِ دنیای سینمایی «غارتگر» تبدیل شود؛ با اینکه بوید هالبروک در «لوگان» به یکی از شسته‌رُفته‌ترین اما سیریش‌ترین و سمج‌ترین آنتاگونیست‌های اخیر سینمای کامیک‌بوکی تبدیل شده بود، حضور او در جایگاه قهرمان در این فیلم به همان اندازه قرص و محکم نیست و به یکی از بی‌ظرافت‌ترین قهرمانانِ هالیوودی بدل شده: یکی از همان سربازانِ چهار شانه که نحوه‌ی کار کردن با تفنگ را بلد است، فقط کمی نسبت به بقیه جدی‌تر است، حرف‌هایی درباره‌ی اینکه اگر از کشتن لذت نبری، آدمکش حساب نمی‌شوی به پسرش می‌زند و تمام. هر چیزی که درباره‌ی مک‌کنا می‌توانید بفهمید و خواهید فهمید در همان چهار دقیقه‌ی اول شروع و تمام می‌شود. کویین مک‌کنا بعد از اینکه به‌طور اتفاقی با فضاپیمای سقوط کرده‌ی غارتگران روبه‌رو می‌شود، توسط یکی از همان مامورانِ مرموز دولتی (استرلینگ کی. براون) بازجویی می‌شود و سر از اتوبوسی حاملِ سربازانی که دولت آنها را «دیوانه» می‌خواند و برایشان دردساز هستند در می‌آورد. هرکدام از آنها یک‌جور دیوانگی دارند. تروانته رودز که او را به عنوان بازیگر بزرگسالی شایرون از «مهتاب» (Moonlight) می‌شناسیم، نقش یک سرباز سابق که با خودزنی دست و پنجه نرم می‌کند را بازی می‌کند. مایکل کی نقش گلوله‌ی نمک جمع را برعهده دارد و یادآورِ یکی از آن دسته کاراکترهای روانی اما شوخ‌طبعش از اسکچ‌ کمدی‌هایش با جوردن پیل است. آگوستو آگویلرا نقش همان کاراکتر اضافی در چنین فیلم‌های گروهی را برعهده دارد که آن‌قدر بلاتکلیف‌ترین از بلاتکلیف‌ترین کاراکترهای فیلم است که فقط برای مرگ زودهنگامش لحظه‌شماری می‌کنیم. توماس جین که او را از بازی خارق‌العاده‌اش در سریال «گستره» (The Expanse) می‌شناسیم، با نمونه‌ی سینمایی سندروم توره (او ناخواسته با صدای بلند فحش و بد و بیراه می‌دهد) سروکله می‌زند و آلفی آلن یا تیان گریجوری خودمان از «بازی تاج و تخت» هم که نقشِ کاراکتر بریتانیایی گروه را برعهده دارد.

فیلم The Predator

اگر بیماری‌ها و ضایعه‌های روانی این کاراکترها کمی جدی‌تر و عمیق‌تر مورد بررسی قرار می‌گرفت و منجر به شخصیت‌پردازی‌های بهتری می‌شد، عالی بود، ولی «غارتگر» یکی از آن فیلم‌هایی است که هنوز از بیماری‌های روانی به عنوان قابلیت‌های باحالی که کاراکترهایش را به آدم‌های بامزه و قهرمان تبدیل می‌کند استفاده می‌کند. بیماری‌های روانی در این فیلم آن‌قدر غیرواقعی و توهین‌آمیز هستند که باعث خنده شوند یا به عنوان چیزی به تصویر کشیده می‌شوند که آنها را به کاراکترهای جسور و شکست‌ناپذیری تبدیل می‌کند تا بعد از دیدن این فیلم هورا بکشیم که آخ جون خوش به حال هر کی بیماری روانی دارد! خوش به حال آنها که قدرت‌های ابرقهرمانی دارند! بدترین نمونه‌اش را می‌توانید در رابطه با پسر کویین مک‌کنا یعنی روی (جیکوب ترمبلی) ببینید: روی اوتیسم دارد و او قربانی یکی از کلیشه‌ای‌ترین شخصیت‌پردازی‌های کاراکترهای اوتیسمی شده است: او بیش از اینکه یک انسان باشد، یک دستگاه است. تمام خصوصیات شخصیتی او به همان علائم سینمایی کلیشه‌ای اوتیسم خلاصه شده: او به صدا حساس است، منزوی است و مورد قلدری قرار می‌گیرد. روی بی‌وقفه در حال زجر کشیدن است. چون این تنها درکی است که سینما از اوتیسمی‌ها دارد؛ انسانی که چیزی بیشتر از مجموعه‌ای از تیک‌های عصبی و درگیری‌های روانی نیست. ولی بدتر اینکه فیلم از اوتیسمِ روی به عنوانِ قدرت فرابشری و اسطوره‌ای استفاده می‌کند. احتمالا نیت نویسندگان بد نیست. ولی نیت خوب آنها در قرار دادن اوتیسمی‌ها در کانون توجه آن‌قدر در اجرا اشتباه و غیرواقعی است که آنها از آن سمت بام افتاده‌اند. در نتیجه فیلم با اوتیسم به عنوان مرحله‌ی بعدی تکامل بشر، به عنوان موجودی با توانایی پشت سر گذاشتنِ محدودیت‌های انسان‌های عادی رفتار می‌کند. آن‌قدر اوتیسم روی مورد بزرگ‌نمایی قرار گرفته که او بیش از اینکه نماینده‌ی واقع‌گرایانه‌ای از افراد اوتیسمی باشد، تبدیل به یک ابزار داستانی علمی-تخیلی برای پیشبرد داستان شده است. روی به خاطر هوش و قابلیت‌های فرابشری‌اش تعریف می‌شود، نه شخصیتش. اوتیسمی‌ها نیازی به هنداونه گذاشتن زیر بغلشان ندارند. اوتیسمی‌ها مثل هر اقلیت دیگری در جامعه به داستانی نیاز دارند که بازتاب‌دهنده‌ی پیچیدگی واقعی آنها با تمام نقاط مثبت و منفی‌اش باشند؛ اوتیسمی‌ها به «دختر گم‌شده» (Gone Girl) و «مهتاب» (Moonlight) خودشان نیاز دارند، نه تبدیل شدن به یک ابزار داستانی خشک و خالی.

تفکر استودیویی و دستکاری خارجی‌ها در کارِ فیلمساز در همه‌جای این فیلم دیده می‌شود

فکر کنم تا حالا حدس زده باشید در رابطه با «غارتگر» با چه وضعیتی طرفیم: این فیلم حلول دوباره‌ی «جوخه‌ی انتحار» است! بله، اگر فکر می‌کردید واکنش‌های افتضاحی که بدترین فیلم دنیای سینمای دی‌سی دریافت کرد به این معنی بود که کسی به فرمولش نزدیک هم نمی‌شود، ظاهرا اشتباه می‌کردیم. چون کاملا مشخص است که «غارتگر»، «جوخه‌ی انتحار» را به عنوان بزرگ‌ترین منبعِ الهامش انتخاب کرده است. یک قهرمانِ نظامی قاتل که با بچه‌ی کوچکش درباره‌ی کسی که هست صحبت می‌کند؟ درسته. گروهی از سربازانِ نخاله و خلافکار؟ درسته. ماموریتی که با جان آنها که اهمیتی برای هیچکس ندارد بازی می‌کند؟ درسته. یک مامور دولتی سیاه‌پوستِ خشن؟ درسته. یک سری هیولاهای زشت برای خالی کردن خشاب روی بدنِ ضدگلوله‌شان؟ درسته. نابود کردنِ یکی از آنتاگونیست‌های کلاسیک سینما (جوکر آنجا و غارتگر اینجا)؟ درسته. جوک‌های تاریخ‌ مصرف گذشته؟ درسته. درگیرکننده‌ترین کاراکتر فیلم به عنوان یکی دیگر از شباهت‌های این دو فیلم به یکدیگر، زن است (هارلی کویین آنجا، اُلیویا مان اینجا)؟ درسته. و از همه بدتر، به دست آوردن لقبِ یکی از شلخته‌ترین تدوین‌های تاریخِ هالیوود؟ درسته. مخصوصا این آخری. بزرگ‌ترین تراژدی «غارتگر» این است که بعضی‌وقت‌ها می‌توان دید شین بلک با این فیلم چه نقشه‌ای در سر داشته است؟ یک بی‌مووی دهه‌ی هشتادی تمام‌عیار که با وجود تمام مشکلاتش، آدم می‌تواند مغزش را از پریز بکشد و از اتفاقات عجیب و کله‌خرابش ذوق کند و حتی به مشکلاتِ داستانی‌اش بخندد و جدی‌شان نگیرد؛ فیلمی که اگرچه کماکان به هویت و میراثِ فیلمِ جان مک‌تیرنان پشت می‌کند، ولی حداقل روحیه‌ی دهه‌ی هشتادی آن را به شکل دیگری ابراز می‌کند. ولی مشکل این است که این فیلم از فیلترِ یک استودیوی هالیوودی که سودای به راه انداختن یک دنیای سینمایی مارولی با غیرمارولی‌ترین آی‌پی را دنیا داشته است، عبور کرده است؛ نتیجه فیلمی است که انگار از چرخ‌گوشت گذشته است.

فیلم The Predator

تفکر استودیویی و دستکاری خارجی‌ها در کارِ فیلمساز در همه‌جای این فیلم دیده می‌شود: «غارتگر» بویی از تدوین نبرده است. به‌طوری که می‌توان یک مقاله‌ی جداگانه فقط درباره‌ی فهرست کردنِ مشکلاتِ تدوین این فیلم نوشت. اول اینکه فیلم کاملا فاقدِ نماهای ترنزیشن و معرفی لوکیشن است. بنابراین در طول فیلم بارها یک سکانس با کاراکترها سوار در کاروان، ماشین پلیس و هلی‌کوپتر آغاز می‌شود، ولی سوال این است که آنها چگونه ناگهان سر از اینجا در آورده‌اند. یا مثلا در اواخر فیلم، کاراکترِ اُلیویا مان یکی از سگ‌های غارتگر را در پشت یک کامیون زندانی می‌کند، ولی در جریان نمای لانگ‌شات از انفجاری که چند ثانیه بعد رخ می‌دهد، سگ را در حال فرار کردن می‌بینیم؟ مگر سگ زندانی نشده بود؟ چطوری فرار کرد؟ یا در اوایل فیلم، کاراکتر اُلیویا مان به شکلی به داستان اضافه می‌شود که انگار ناگهان از آسمان در دامنِ فیلم سقوط کرده است. اُلیویا مان در پیاده‌رو ایستاده و تا حدودی نگران به نظر می‌رسد که سروکله‌ی ماموران دولتی پیدا می‌شود و ازش می‌خواهند تا همراه آنها به یک پایگاه سری بیاید. دلیلش به خاطر حذفِ صحنه‌‌‌ای که شاملِ بازیگری به اسم استیو وایلدر استریگل می‌شده، است. او یکی از دوستانِ شین بلک است که در سال ۲۰۱۰ متهم به سوءرفتارِ جنسی شده بود. وقتی بعد از فیلمبرداری لو می‌رود که بلک چنین کسی را بدون افشای سابقه‌اش به فیلمش آورده است (خودش ادعا می‌کند که خبر نداشته)، آنها مجبور به حذف کردن صحنه‌های او می‌شوند. یکی از آنها، صحنه‌ی معرفی کاراکتر اُلیویا مان است که حذف شده است.

این فیلم چنان تدوینِ شتاب‌زده و درهم‌برهمی دارد که مدام با اینکه کاملا هوشیار و بیدار بودم، ولی احساس می‌کردم که در حال چرت زدم هستم و هر بار که چرت می‌زنم بخشی از فیلم را از دست می‌دهم و سردرگمی‌ام به خاطر این است. تمام این آشفتگی‌ها به فینالی منتهی می‌شود که پایان‌بندی «جوخه‌ی انتحار» در مقایسه با آن منطقی و مهندسی‌شده به نظر می‌رسد؛ یکی از آن پایان‌بندی‌ها که از فلسفه‌ی «بیابید هر کاری عشق‌مون می‌کشه انجام بدیم» پیروی می‌کند. کاراکترها آن‌قدر شتاب‌زده و بی‌معنی کشته می‌شوند که اگر در حین مرگشان پلک بزنید، ناگهان در نمای بعدی برایتان سوال می‌شود که چه بلایی سر فلانی آمد؛ غارتگر تا وقتی که نویسنده بخواهد در مقابل گلوله‌ها ایستادگی می‌کند و به محض اینکه نویسنده تصمیم می‌گیرد که دیگر بس است، مقاومتش را از دست می‌دهد. «غارتگر» بعد از رفاقتِ بتمن و سوپرمن بعد از اطلاعِ از اسم مادرهایشان، احمقانه‌ترین ایده‌ی داستانی ممکن را دارد: غارتگران وقتی می‌فهمند انسان‌ها قصد نابودی خودشان از طریق گرمایش زمین را دارند، با خودشان می‌گویند: «بهتره بریم چندتا از اوتیسمی‌هاشون رو بدزدیم و دی‌ان‌ای‌شون رو با خودمون قاطی کنیم». ولی غارتگرِ مخالف می‌گوید: «نه، این کار به مرام ما نمی‌خوره. من انسان‌ها رو با هدیه دادن ابرسلاح‌مون که در واقع نسخه‌ی فضایی لباسِ تونی استارکه نجات می‌دم. این موضوع مشکلِ گرمایش زمین‌شون رو حل نمی‌کنه. ولی خب، از هر چی بهتره». بقیه‌ی غارتگران وحشت می‌کنند: «باید جلوی اون خیانتکار رو بگیریم! با اینکه ما خودمون رو به یه سری ابرغارتگرهایی با اسکلتِ خارجی تبدیل کردیم، ولی همون یه دونه لباس زره‌ای برای نابودی‌مون کافیه!». داریم درباره‌ی فیلمی حرف می‌زنیم که هدفِ غارتگرانش انتقال یک اوتیسمی به سیاره‌شان است! بالاخره انتظار دیگری از ترکیب فرمولِ کج فهمیده شده‌ی مارول با آشفتگی «جوخه‌ی انتحار» نمی‌رود.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده