نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | قسمت هشتم
تنها یک قسمت به پایان پلوریبوس باقی مانده است. سریالی که رکورد عجیبی در شبکهی اپل تیوی زد. حالا که قسمت هشتم آن منتشر شده، کاملا واضح است که سوالات زیادی در این فصل بیپاسخ خواهد ماند. گیلیگان اصلا عجلهای برای ایجاد چالشهای روایی برای پلوریبوس ندارد، سریالی که هر قسمتاش معماهای بیشتری را برای مخاطب ایجاد میکند. درواقع این فصل تنها یک علامت سوال بزرگ با کلی ایدههای پیچیده است که شاید گیلیگان در فصل بعدی به آنها پاسخ دهد. با اینحال پلوریبوس یکی از بهترین سریالهای سالهای اخیر است که فارغ از نام سازندهاش، بخاطر ایده جذاب خود توانست مخاطبان زیادی را به خود جذب کند.
در ادامه داستان سریال لو میرود
قسمت هشتم پلوریبوس با نمایش قطرات خون مانوسوس شروع میشود. او در بیمارستانی در پاناما بستری است و بعد از یک درگیری سوار آمبولانس بیمارستان میشود و بهسمت کارول راه میافتد. مانوسوس در این قسمت یکی از نقاط تعلیقبرانگیز پلوریبوس است، اینکه او چه زمانی به کارول میرسد؟ این تعلیق از چند قسمت قبل که متوجه تفکرات مانوسوس شدیم بهوجود آمد و هنوز نیز تا زمانی که به کارول برسد ادامه دارد. درواقع یکی از چالشبرانگیزترین بخشهای روایی پلوریبوس ملاقات این دو نفر با یکدیگر است. نقطهای که برخلاف دیگر قسمتهای پازل این ماجرا بازتعریف تماتیکی ندارد.
این قسمت از نظر فیلمنامه یکی از قدرتمندترین اپیزودهای این فصل است. تعلیق در داستان کارول نه از روی کنشهای بیرونی او، شبیه آسیبی که به زوشا وارد کرد؛ بلکه از روی ارتباطی که با او دارد خلق میشود
اما در سمت دیگراین روایت یعنی کارول دوباره همه چیز روی پرسشها تمرکز میکند. هیچ سوالی در این قسمت پاسخ داده نمیشود و گیلیگان بیشترین تمرکزش را روی بازتعریف ایدهی ابتداییاش قرار میدهد. درواقع این قسمت بیش از هر چیز دیگری روی ساختار درام و پیشبرد پرداخت شخصیتها تمرکز دارد. تا به این قسمت، مخاطب از نظر تنش بیرونی شاهد بحران خاصی در فیلمنامه نبوده است. در قسمت هشتم نیز از این منظر اتفاق خاصی نخواهد افتاد، بههمین دلیل مخاطب ممکن است از توقف آنچه که کشمکش بیرونی میخوانیمش احساس ناراحتی کند.
گیلیگان در این قسمت به کشمکشهای درونی قهرماناش میپردازد. کارول بهظاهر با زوشا ارتباط صمیمانهای میگیرد اما درواقع او هنوز هم بهدنبال حل بحران این آخرالزمان است. این قسمت از نظر فیلمنامه یکی از قدرتمندترین اپیزودهای این فصل است. تعلیق در داستان کارول نه از روی کنشهای بیرونی او، شبیه آسیبی که به زوشا وارد کرد؛ بلکه از روی ارتباطی که با او دارد خلق میشود. آنها کافهی موردعلاقهی کارول را بازسازی میکنند، وارد خاطراتش میشوند، بازیهای بچگیاش را به او یادآوری میکنند تا کارول را در اختیار خودشان داشته باشند.
این اتفاقات فردیت کارول را تحت شعاع خود قرار میدهد، ریتمی درونی به جریان میافتد و تعلیق طبق ایده ناظر دوباره شکل میگیرد. گیلیگان تهدید آخرالزمانی هویت جمعی شکل گرفته را حالا با زبان بهتری بهتصویر میکشد، اینکه زوشا وهمقبیلههایش آنقدرها هم بیخیال کارول نیستند. گیلیگان در این قسمت هم بجای پیشروی سمت گرهگشایی باز هم برانباشت ایدههای فلسفی و رواییاش پافشاری میکند. این اپیزود از لحاظ تزریق اطلاعات روایی که مسئله را سمت گرهگشایی پیش ببرد، کاری انجام نمیدهد اما در عوض فضا را ملتهبتر میکند و به ایدهی عدمقطعیت دامن میزند.
این اپیزود از لحاظ تزریق اطلاعات روایی که مسئله را سمت گرهگشایی پیش ببرد، کاری انجام نمیدهد اما در عوض فضا را ملتهبتر میکند و به ایدهی عدمقطعیت دامن میزند
گیلیگان در این قسمت باز هم ایدههای ژانری خودش را پیش میگیرد. در جهان نئونوآری پلوریبوس جائی که سرتاپایش را بدبینی فراگرفته است، دوباره او بهسوی اجتنابناپذیری آیندهای میرود که بدون شک جهان پلوریبوس را بیشازپیش متزلزلتر خواهد کرد. باز هم عدمقطعیت از آنچه که رخ داده و قرار است در آینده هم اتفاق بیفتد. حالا گیلیگان دوباره بین نئونوآر و اندیشههای سارتر پل میزند و چقدر هم ظریف این کار را انجام میدهد. یک بدبینی و اضطرابی که هم از ایده ناظر نشات میگیرد و هم ازعناصر سبک روایی.
فیلمساز در این اپیزود دست به مسیرسازی تازهای میزند، کلاف پلوریبوس را بیشتر از قبل درهم میپیچاند و به دو شخصیت کارول و زوشا نزدیک میشود. این نزدیکی و پرداخت شخصیتی خالق کشمکشهای درونی برای کارول میشود. جائی که قهرمان قصه متوجه نقشهی زوشا شده اما ناچار است تا به آنچه که در حال بازیاش است ادامه دهد. کارول در این اپیزود دیگر دست به عمل نمیزند، روی رفتارهای خودش کنترل بیشتری دارد. گویا او بالاخره بعد از امتحان روشهای مختلف برای معکوس کردن روند این آخرالزمان، استراتژی بهتری پیدا کرده است.
کارول اما در حال بازی کردن نقش است. او مثل یک شکارچی قرار است به صیداش وقت بدهد، پایین و بالایش کند و زمانی هم که مانوسوس از راه رسید، نقشهاش را به او بگوید (البته اگر با یکدیگر کنار بیایند.) قهرمان قصه از لحاظ فلسفی محکوم به تنهایی است و از طرفی هم هویت جمعی در حال تحمیل کردن ایدههای هویتی به کارول است. آنها خاطرات کارول را کندوکاو میکنند، پیشخدمت موردعلاقهاش را از میامی به این شهر میکشانند و در حال دیکته کردن مسائلی به کارول هستند که خیلی وقت است او آنها را از یاد برده است. کنار آمدن کارول با شرایط جدیداش، کاملا یک موضع فلسفی است. توجه کنید که در این قسمت، کارول به آرامی با زوشا ارتباط میگیرد، بازی میکند، صبحانه میخورد و باهاش همصحبت میشود.
مسئله و ایدهای که گیلیگان با استفاده از آن برای جهان کارول تعلیق خلق میکند، ایده ناظر است. او از فلسفه برای پرپتانسیل شدن ایده محرک الهام میگیرد
کارول در اینجا بهای چیزی را میدهد که در قسمتهای قبلی به دنبالاش بود. او برای رسیدن به آزادی و فردیت مجبور است که با زوشا ارتباط احساسی برقرار کند. کارول با نوعی از پوچی دست به گریبان است اما قهرمان قصه مجبور است که نبازد، چراکه سارتر او را محکوم به آزادی کرده است. کارول باید از دل این بیمعنایی، معنا بسازد؛ مخصوصا زمانی که با خوابگاه خندهدار و همگانی این هویت جمعی روبهرو میشود. زمانی که او میبیند همه چیز معنای خودش را از دست داده، بهدنبال معنا میگردد. کارول با وجود پوچی جهان اطرافاش، تسلیم نیهیلیسم نمیشود. او در موقعیتی قرار میگیرد که نه بوجودش آورده و نه قدرت تغییرش را دارد. او در این قسمت کاملا به درک عمیقی از تنهایی و رهاشدگی اگزیستانسیالیاش شده است، چراکه دورهای از تنهایی را پشت سر گذاشته و از طرفی هم نمیتواند با این آدمها کنار بیاید. کارول بعد از تلاشهای بسیار حالا به نقطهای رسیده که گویا توان تغییرش را هم ندارد.
اما مسئله و ایدهای که گیلیگان با استفاده از آن برای جهان کارول تعلیق خلق میکند، ایده ناظر است. او از فلسفه برای پرپتانسیل شدن ایده محرک الهام میگیرد. اینکه آیا قهرمان قصه برای اصالت وجود همچنان میجنگد و یا همه چیز را میبازد وتسلیم میشود؟ تعلیق روایی پلوریبوس از فلسفهی اگزیستانسیالی سرچشمه میگیرد. گیلیگان یک نابغه است، اینکه چگونه فکر حاکم کلی بر جهان اثر را با عناصر درام، آنهم عنصر مهمی بنام تعلیق همپوشانی کنی و آب هم از آب تکان نخورد و روایت جنبهی مضمونزدگی به خودش نگیرد، استعداد زیادی میخواهد!
گیلیگان برای هدایت سبک روایی خود که همان پرداخت شخصیتها و ایستایی کنش را در این قسمت شامل میشود، از عناصر سبک بصری بهشدت کمک میگیرد. او در قابهایی که زوشا و کارول را قرار میدهد، سعی دارد از مینیمالیسمی استفاده کند که هر دویشان را تنها بهتصویر بکشد. در قابهای تکنفره آنها در یکسوم قرار دارند و دوسوم دیگر قاب را فضای خالی تشکیل میدهد. این بدان مفهوم است که اگر این دو نفر با یکدیگر هستند، چیزی بینشان است که با جهان ایده ناظر گیلیگان جور درنمیآید. میزانسن خطوط صحنه آنها را از یکدیگر جدا میکند و فیلمساز مانع از ایجاد فضایی صمیمی بینشان میشود. گیلیگان از خطوط مورب که تنشزایی ایجاد میکنند، استفاده نمیکند او برعکس از خطهای راست و مستقیم استفاده میکند که هم جهان اشغال شدهی کارول را بهتصویر بکشد و هم اینکه به ایستایی روایتاش پایبند بماند. خطوط مستقیم فرصت کافی برای تفکر را به مخاطب خواهند داد.
گیلیگان برای وفادار ماندن به ایدهی عدمقطعیت در جهان نئونوآری اثرش از دکوپاژهای معنادار و پر از پیچیدگی فاصله میگیرد
گیلیگان حتی از ارائهی نماهای بسته نیز طفره میرود. نمای کلوز زیادی در پلوریبوس نمیبینیم. او سعی میکند که از مکانی دورتر، نقطه فوکوساش را روی کارکترها تنظیم کند. گیلیگان از این طریق در پی ارائهی جهانی است که رو به هویت جمعی آورده است. قاببندیها و میزانسنهای صمیمی در پلوریبوسی که فردیت در آن از بین رفته است، جائی ندارد. گویا لوکیشنها در حال خوردن قهرمان قصه هستند. کارول از المانهای صحنه جداست و آن رهاشدگی اگزیستانسیال بهخوبی مشهود است.
نوع کارگردانی گیلیگان در این سریال را با یک اثر درام و یا حتی دیگر فیلمهایی که در ژانر ساخته میشوند، مقایسه کنید. در فیلمهای درام قاببندی، میزانسن و نوع حرکت دوربین بهشدت در نتیجهگیری مخاطب از آنچه که در آن جهان اتفاق میافتد، تاثیرگذار است. مثلا در یک فیلم آخرالزمانی مشابه، کارگردان سعی میکند، ترس بیافریند و یا آنقدر با صدا و حرکات دوربین تعلیق و ترس ایجاد کند که مخاطب برای پیدا کردن جبههی خیر و شر به مشکل برنخورد. اما فیلمساز در پلوریبوس چه کاری انجام میدهد؟ گیلیگان برای وفادار ماندن به ایدهی عدمقطعیت در جهان نئونوآری اثرش از دکوپاژهای معنادار و پر از پیچیدگی فاصله میگیرد. درواقع نوع کارگردانی او بهسمت هیچکدام از کهنالگوهای خیر و شر نمیرود، انتخابی که خالق لحنی سرد برای پلوریبوس میشود.
قسمت هشتم پلوریبوس به معنای موتیفی تکرارشونده اما پرقدرت از جهان فلسفی گیلیگان است. در این قسمت همه چیز فروپاشیده. هم هویت جمعی بدون غذا و هدف است و هم اینکه کارول مجبور است با زوشا وقت بگذراند. بدبینی و عدمقطعیت نئونوآری در همهی پلانهای پلوریبوس حس میشود. حالا کاملا مشخص است که این موجودات خیرخواه شبیه حیواناتی اهلی زندگی میکنند و از طرفی هم کارول در جهانی پوچ گیرافتاده که باید برایش معنایی بسازد وگرنه محکوم به فناست. جبههی خیر و شر مشخص نیست، سوالات زیادی بدون پاسخ ماندهاند. ما در آستانهی پایان فصل اول قرار داریم، آنهم در شرایطی که قرار است گیلیگان بدون جوابهای صریحی ما را تا فصل بعدی رها کند.