نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | قسمت هفتم

شنبه 22 آذر 1404 - 21:59
مطالعه 6 دقیقه
ریا سیهورن در حال نگاه کردن در سریال pluribus part 7
سریال پلوریبوس در قسمت هفتم خود، قهرمان‌اش را به عمق اضطراب وجودی می‌کشاند و او را به تفکر درباره‌ی هویت جمعی وا می‌دارد. همراه زومجی باشید.
تبلیغات

سریال پلوریبوس به قسمت هفتم خودش رسید و همانطور که گیلیگان پیش از این نیز اعلام کرده بود، قرار است در فصل‌های طولانی شاهد نمایش این سریال باشیم. این سریال در دو قسمت قبلی خود قدری به سمت گره‌گشایی (هرچند به‌شدت ناچیز) و شناخت بیشتر ما از این آخرالزمان پیش رفت اما در این قسمت دوباره همه چیز شبیه نیمه‌های ابتدایی این فصل شد. پلوریبوس در قسمت هفتم خود، بیشتر وقت‌اش را با کارول می‌گذراند و ترجیح می‌دهد که دیگر اطلاعاتی راجع‌به این دیستوپیا به مخاطب‌اش ندهد. جالب اینجاست که تا به اینجای کار ما اطلاعات زیادی در رابطه با این آخرالزمان نداریم و از همه جالب‌تر اینکه این روند، مخاطب خودش را اذیت نمی‌کند.

در ادامه داستان سریال لو می‌رود

قسمت هفتم پلوریبوس به کارول و مانوسوس تعلق دارد. اینکه آن‌ها در این آخرالزمان و به دور از جهانی که تا پیش از این برای فردیت‌ها احترام قائل بود، چه می‌کنند؟ گیلیگان در این قسمت مخاطب را بیش‌ازپیش به دنیای کارول نزدیک می‌کند. بعد از اینکه کارول به زوشا آسیب رساند، آن‌ها شهرآلبوکرکی را ترک کردند و کارول تنها ماند. کارول بعد از ملاقات با یک بازمانده‌ی دیگر متوجه شد که آن‌ها او را نمی‌خواهند و حالا قهرمان قصه تک‌وتنها در شهرش زندگی می‌کند. این قسمت از لحاظ روایی دو خط داستانی موازی را دنبال می‌کند که یکی‌شان مربوط به مانوسوس است. او یک سفر طولانی و خطرناکی را از پاراگوئه شروع می‌کند تا به کارول برسد. اما تعلیق رسیدن او به کارول شبیه قسمت‌های قبلی نیست.

در این قسمت بواسطه‌ی نبود تعلیق و کشمکش‌ مجالی می‌یابیم تا به جهان کارول نزدیکتر شویم و فردیت را با هویت جمعی این آخرالزمان مقایسه کنیم

مخاطب دیگر اضطراب این را ندارد که مانوسوس کی از راه می‌رسد، چراکه دیگر خیالش راحت شده که آخرین بازمانده شبیه به کارول فکر می‌کند. حال اگر کارول در خط داستانی دیگر این ماجرا دچار تنش می‌شد و ماجرای تازه‌ای برایش پیش می‌آمد، ریتم بالا می‌گرفت و مخاطب دوست داشت که مانوسوس هرچه زودتر به کارول برسد. اما گیلیگان با توجه به مسیر روایی که انتخاب کرده است، ترجیح می‌دهد تا وارد سکانس‌های تنهایی کارول شود و بهانه‌ی لازم را برای برگرداندن آدم‌های مبتلا به ویروس داشته باشد. گیلیگان با استناد به چنین دیدگاهی مجبور است ریتم را پایین بیاورد، تا فضایی تامل‌برانگیز برای درام شکل بگیرد.

در این ریتم پایین، آخرالزمانی که بواسطه‌ی یک ویروس شکل گرفته است، بیشتر به چشم می‌آید و مخاطب زمان کافی برای فکر کردن به این شرایط پرچالش را به‌دست می‌آورد. ریتم کند پلوریبوس شاید خیلی‌ها را آزار دهد اما همین کندی روایت باعث می‌شود که این جهان دیستوپیایی در ذهن مخاطب رسوب کند. ریتم کند اگر به‌درستی شبیه آن چیزی که در این قسمت اتفاق می‌افتد کنترل شود، می‌تواند برای بحرانی که در درام پیش آمده شبیه یک معجزه عمل کند. ریتم پایین، فرصت تفکررا به مخاطب می‌دهد. ما در این قسمت بواسطه‌ی نبود تعلیق و کشمکش‌ مجالی می‌یابیم تا به جهان کارول نزدیکتر شویم و فردیت را با هویت جمعی این آخرالزمان مقایسه کنیم.

این قسمت بیش از آنکه، پیش‌برنده‌ی خط داستانی باشد، یک وقفه‌ی روایی ایجاد می‌کند. گیلیگان خیلی هوشمندانه از نمایش نقاط عطف و کشمکش‌های روایی صرف نظر می‌کند، تا تمرکز مخاطب را سمت دنیایی ببرد که ساخته است. درواقع فیلمساز در این سکانس‌ها دوباره به‌سمت نمایش ایده ناظر حرکت می‌کند، ایستایی روایت در اینجا نه به معنای توقف کشمکش‌های درام بلکه به معنای سنگینی دنیایی است که گیلیگان خلق‌اش کرده است. گیلیگان در این قسمت بیش از هر قسمت دیگری به قاب‌بندی‌های نوآری نزدیک می‌شود. اگر به خطوط و نوع نمایش معماری‌ها دقت کرده باشید، متوجه خواهید شد که آن‌ها بیش از هر زمان دیگری خودنمایی می‌کنند. درواقع در این سکانس‌ها تنها خطوط، سکوت، کارول و آوازهای بدون موسیقی اوست که حضور دارند. چیزهایی که فردیت و تنهایی قهرمان قصه را بیش‌ازپیش پررنگ جلوه می‌دهند.

فیلمساز در این سکانس‌ها دوباره به‌سمت نمایش ایده ناظر حرکت می‌کند، ایستایی روایت در اینجا نه به معنای توقف کشمکش‌های درام بلکه به معنای سنگینی دنیایی است که گیلیگان خلق‌اش کرده است

گیلیگان در اینجا بدون نیاز به هیچ دیالوگی جهان انسدادیافته‌ی کارول را به‌نمایش درمی‌آورد و بدون استفاده از تعلیق و ریتم، جهان پر از چالش قهرمان‌اش را به‌تصویر می‌کشد. موسیقی متن معمولا در زمان‌هایی استفاده می‌شود که عناصر روایی پتانسیل پیشبرد روایت را نداشته باشند. اما پلوریبوس از آن فیلم‌ها نیست. سکوت یکی از عناصر مهم این قسمت است. اتفاقا اینجا سکوت است که می‌تواند فردیت کارول را بیش از هر عنصر دیگری به مخاطب نشان دهد. جایی که کارول بدون هیچ موسیقی ترانه‌اش را می‌خواند، به رستوران می‌رود، گلف بازی می‌کند و درنهایت هم دلش برای آدم‌های اطراف‌اش تنگ می‌شود.

در این قسمت ما دیگر شاهد کنشی از سمت کارول نیستیم و سکانس‌ها بیشتر دربردارنده‌ی واکنش‌های جهان اطراف او نسبت به ایده ناظر فردیت است. گیلیگان به‌خاطر سختی جهانی که خلق کرده است، قصد دارد تا در این قسمت از چگالی دنیای فلسفی‌اش بکاهد و روی تاثیر اطلاعاتی که در دو قسمت قبلی داده است، فوکوس کند. با این تفاسیر انتظار می‌رود که گیلیگان در دو قسمت باقی مانده دست به دادن اطلاعات نسبتا کنش‌داری بزند اما با توجه به سابقه‌ای که این فیلمساز دارد نباید از لحاظ پیشبرد کنش‌های درام انتظار خاصی از او داشته باشیم.

اما از لحاظ روانی و فلسفی کارول در این قسمت دچار تردید می‌شود. او بعد از اینکه به تنهایی گلف بازی می‌کند و به رستوران می‌رود، می‌فهمد که به آن هویت جمعی نیز نیازمند است. سکانس‌های این قسمت به معنای واقعی آن اضطراب اگزیستانسیال را به‌تصویر می‌کشند، آن آزادی و تنهایی که با اضطراب همراه است. کارول همه‌ی کارهایش را به تنهایی انجام می‌دهد، تنهایی شام می‌خورد و خوش می‌گذراند. فیلمساز به معنای واقعی آن تنهایی مدنظر سارتر را نشان می‌دهد. گیلیگان به مخاطب‌اش می‌فهماند که عمق لحظات انسان‌ها همین چیزی است که کارول در حال تجربه کردن‌اش است. یک تنهایی عجیب‌وغریب که باید هر جور که شده از پس‌ تحمل‌اش برآید. اما کارول تحمل آن تنهایی را ندارد.

جائی که قهرمان قصه به هویت جمعی پیغام می‌دهد، دوباره ایده ناظر و ایده محرک در یک نقطه قرار می‌گیرند و جهان افسرده‌ی کارول مسیر تازه‌ای را برای این روایت باز می‌کند و قهرمان قصه دست به عمل می‌زند

گیلیگال به بهترین شکل این تنهایی وجودی را نشان می‌دهد، چیزی که قهرمان قصه دیگر قدرت رویارویی باهاش را ندارد. از آن طرف هم مانوسوس درنهایت زخمی و تنها، نیازمند کمک جامعه‌ی اطراف‌اش می‌شود. این رویکرد دو شخصیت مهم و اصلی قصه را می‌توان نقطه عطف دراماتیکی در سریال در نظر گرفت. کارولی که برای فردیت انسان‌ها قصد داشت دنیا را نجات دهد حالا در آغوش زوشا گریه می‌کند. قهرمان قصه نتوانسته با اضطراب تنهایی کنار بیاید. حالا گیلیگان مسیر روانشناختی مهمی را در اثرش باز کرده است. قهرمانی که به‌دنبال صیانت از فردیت است اما از تنهایی هم می‌ترسد. کارولی که برای توقف کردن این آخرالزمان زوشا را تا لبه مرگ رساند، حالا از رفتار خودش پشیمان است.

به‌نظر می‌رسد که گیلیگان در رابطه با کارول مسیر سختی برای طی کردن دارد. چالش‌های شخصیتی او بیش‌ازپیش زیاد شده‌اند و بحران، تمایلات روانی‌اش را در بر گرفته است. جائی که قهرمان قصه به هویت جمعی پیغام می‌دهد، دوباره ایده ناظر و ایده محرک در یک نقطه قرار می‌گیرند و جهان افسرده‌ی کارول مسیر تازه‌ای را برای این روایت باز می‌کند و قهرمان قصه دست به عمل می‌زند. از آن طرف هم مانوسوس قرار است به کارول بپیوندد. با اینحال با شناختی که از گیلیگان داریم، محال است در این دو قسمت باقی‌مانده از لحاظ پیشبرد درام چیز دندان‌گیری را نصیب مخاطب‌اش کند.

نظرات