نقد سریال پلوریبوس (Pluribus) | قسمت پنجم
اپل تیوی با یک تصمیم غیرمنتظره قسمت پنجم پلوریبوس را بخاطر عید شکرگزاری زودتر از زمان همیشگیاش پخش کرد. ونس گیلیگان خالق پلوریبوس هیچگاه فکرش را نمیکرد که بتواند، یکبار دیگر خاطرهی جذابیت بریکینگ بد را دوباره تکرار کند. چراکه این روزها بیشتر فیلمسازان به طلسم بدی گرفتار شدهاند، کارگردانان خوب دیگر نمیتوانند، چیز دندانگیری بسازند! اما گیلیگان با همهشان فرق دارد. حالا که پلوریبوس به قسمتهای میانی خود رسیده است، بدون هیچ شکی میتوان گفت که این سریال، اثری منحصربفرد است، نمایشی که پابهپای بریکینگ بد برای گیلیگان کار میکند.
در ادامه داستان سریال لو میرود
منتقدان ۷ قسمت از فصل اول پلوریبوس را همراه با یک طومار خط قرمز دیدهاند. آنها حق ندارند در نقدهای قسمتبهقسمت خودشان چیزی از آیندهی کارول را لو بدهد. این سریال برای منتقدان با کلی خط قرمز همراه است، ایدههایی که هرگز نباید لو بروند. اصلا بزرگترین نقطه قوت سریال هم اینجاست، غیرقابل پیشبینی است. نمیشود دربارهاش نظر قطعی داد، پرتعلیق است، گیلیگان خوب بلد است چگونه مخاطباش را منتظر نگه دارد. این غیرقابل پیشبینی بودن به معنای بازی گرفتن مخاطب نیست، بلکه به معنای این است که گیلیگان میداند، «چگونه» به مخاطب اطلاعات بدهد، «کی» به مخاطب اطلاعات بدهد، چه زمانی قهرماناش را دنبال حل مسئله بفرستد و کی او را سرجایش نگه دارد.
در قسمتهای ابتدایی گیلیگان بیشتر بهدنبال پرورش ایدهی ناظر پلوریبوس بود، به دنبال بسط دیستوپیایی که از ایدههای اگزیستانسیالیستی و کمونیستی سرچشمه میگیرند
قسمت قبلی پلوریبوس با دو نقطه عطف خوب همراه بود. اول اینکه متوجه شدیم یکی از بازماندگان شبیه کارول فکر میکند و قهرمان قصه تنها نیست. و از همه مهمتر اینکه کارول به سرم حقیقت دست پیدا کرد و متوجه شد که میتوان روند این دیستوپیا را معکوس کرد. در قسمتهای ابتدایی گیلیگان بیشتر بهدنبال پرورش ایدهی ناظر پلوریبوس بود، به دنبال بسط دیستوپیایی که از ایدههای اگزیستانسیالیستی و کمونیستی سرچشمه میگیرند. او با ریتمی کند این ۳ قسمت را جلو کشاند، تا مخاطب بفهمد با چهچیزی قرار است روبهرو شود.
در این قسمتها ایده محرک بهجز زمانی که جهان از کار میافتد، دیگر آنچنان کارکردی از خود بروز نمیدهد و این تنها فکر حاکم کلی بر پلوریبوس است که در روایت سایه میافکند. حالا در این قسمت شبیه قسمت قبلی گیلیگان بهدنبال حل معماست و ایدهی ناظرش را در دل المانهای ژانری جای داده است. گیلیگان خیلی باهوش است، او مستقیم بهسراغ ژانر نرفت، در ابتدا دنیایش را برای مخاطب شرح داد. این فیلم را با دیگر آثار آخرالزمانی مقایسه کنید، آنها زمان کافی را در اختیار بیننده قرار نمیدهند تا با شوک ناشی از پایان جهان روبهرو شوند. اصلا کارگردان کاری با چالشهای دنیای آخرالزمانی ندارد و تنها میخواهد قهرمانش را در مسیر حل بحران قرار دهد. اما گیلیگان در این سریال قبل از هر چیز به پرداخت دنیایی میپردازد که خلق کرده است. اینکه اگر فردیت از بین برود چه اتفاقی میافتد؟ هویت جمعی چه مزایایی دارد و اینکه صلح اجباری بهتر است یا یک جنگ اختیاری؟
در قسمتهای ابتدایی، ریتم سریال بواسطهی پرداخت ایده ناظر کند بود اما این کند بودن هیچگاه این مفهوم را نمیرساند که فیلمساز در حال آب در هاون کوبیدن است. او در پی رسوب دنیای آخرالزمانیاش در ذهن مخاطب بود. آهستهآهسته حرکت میکرد و آجربهآجر دنیایش را میساخت. هیچچیز در این میان قابل حذف شدن نبود، همهی پلانها دربردارندهی اطلاعاتی بودند که علاوهبر اینکه درام را شکل میدادند، روایت را هم جلو میبردند. حالا گیلیگان در این قسمت به ریشههای ژانری اهمیت بیشتری میدهد. او خیالش راحت است که حالا مخاطب دنیای فلسفی و سیاسیاش را شناخته است و اکنون نیاز به مصالح ژانر و درام دارد.
این قسمت نقطه عطف بزرگی در پلوریبوس است، چراکه کارول بیش از هر قسمت دیگری جایگاهاش را در روایت شناخته است
گیلیگان به ژانر برمیگردد و معمای قهرمان قصهاش را گسترش میدهد. او کارول را راهی کشف آنچه که در این دیستوپیا رخ داده است میکند. این قسمت نقطه عطف بزرگی در پلوریبوس است، چراکه کارول بیش از هر قسمت دیگری جایگاهاش را در روایت شناخته است. این قسمت پلوریبوس در پی کشف است، کارول و مخاطب همپای یکدیگر حرکت میکنند تا راز این دیستوپیا را پیدا کنند. کارول یکهوتنها در جهانی که فردیتها از بین رفته است به ریشههای اگزیستانسیالیستی برمیگردد و تمام سعیاش را برای معکوس کردن روند این ماجرا انجام میدهد. در این قسمت اما گیلیگان یک نبوغ دیگری را هم از خود بهنمایش درمیآورد.
زامبیهای این دیستوپیا بعد از اینکه کارول به زوشا صدمه میزند، شهر را ترک میکنند. حالا کارول میماند و یک شهر خالی! گیلیگان در این سکانسها به دنبال نمایش فردیت است. در فردیت کارول گرگها به زبالههایش حمله میکنند، قبر هلن را میکنند و شهر هم به خاموشی فرو میرود. جالب اینجاست که گیلیگان در مقام یک نظارهگر این سکانسها را میسازد، نه اینکه بهدنبال القای تفکرات خودش باشد. حالا کارول طبق جهان اگزیستانسیالیستی سارتر که به او اجازهی دفاع از فردیت را میدهد، در شهری خاموش تنهاست و گیلیگان چقدر حسابشده، اضطراب این تنهایی را به مخاطباش منتقل میکند.
در تنهایی قهرمان قصه، تعلیق شکل میگیرد، حتی خود کارول هم میترسد. حالا شخصیت اصلی این روایت با هجوم یک فردیت تماموکمال روبهروست. کارول باید برای معکوس کردن این دیستوپیا حس تنهایی و ترس را به جان بخرد. و چقدر گیلیگان زیبا و حسابشده از سکوت برای شکل دادن به یک دنیای ترسناک استفاده میکند. در مفهوم اگزیستانسیالیستی سارتر چیزی به نام «متروکیت» وجود دارد، به عقیدهی سارتر انسان را برای رسیدن به آزادی طرد کردهاند. حال این رهاشدگی انسان را میترساند و او را مضطرب میکند. حالا کارول به نقطهای رسیده که سارتر دربارهاش گفته بود. کارول از جهان اطرافش جدا میشود، تا از رهاشدگی به فردیت برسد. قهرمان گیلیگان، همان قهرمان سارتر است، انسانی که در پی رسیدن به جواب و فردیتهایش از جهان اطراف خود طرد شده است.
قهرمان گیلیگان، همان قهرمان سارتر است، انسانی که در پی رسیدن به جواب و فردیتهایش از جهان اطراف خود طرد شده است
سارتر میگوید در چنین شرایطی که قهرمان برای بدست آوردن آزادی و فردیت بدون هیچ راهنمایی رها میشود، اضطراب اگزیستی او را فرا خواهد گرفت. قهرمان گیلیگان هم به چنین چیزی دچار میشود، کارول حالا در شهری خالی از انسان رها شده است و سکوت پیرامون او بیش از هر صدایی تنش ایجاد میکند. درواقع تعلیق و اضطراب این قسمت بیش از آنکه از مصالح درام بیاید از فلسفه نشات گرفته است. سکوت از دید سارتر برای کسی که بهدنبال آزادی و اختیار است، یکجور خالق اضطراب میشود. اضطرابی که گیلیگان با نشان دادن پالتهای رنگی سرد، تاریکی، حملهی گرگها، خاموشی و سکوتهای پیدرپی بهش میرسد. حال در چنین اضطرابی اگزیستی که فرد با فردیت خودش روبهرو شده است، از دید سارتر قهرمان باید دست به عمل بزند، کاری که کارول انجام میدهد و بهدنبال پیدا کردن محتویات پاکت شیر میرود.
در دنیای اگزیستانسیالیستی کامو و سارتر، در جائی که آزادی وجود ندارد و هویت جمعی برای فردیت تصمیم میگیرد، پوچی زاییده میشود. جهان پلوریبوس سرشار از پوچی و ناامیدی است، آزادی، هویتی از خود ندارد و آدمها هم میتوانند رفتگر باشند و هم در نقش شهردار شهر را مدیریت کنند. حالا قهرمان گیلیگان در یک دنیای اگزیستی علیه پوچی برآمده و بخاطر عدم اختیار و دیکتهی قوانین طغیان میکند. کارول با وجود تنهایی در شهر و پوچی ناشی از جهان پیراموناش برای رسیدن به اختیار دست به عمل میزند. کارول هم از لحاظ سینمایی یک قهرمان است و هم از لحاظ سارتر.
از منظر وجودشناسی سارتر، کارول در یک نقطه عطف فلسفی قرار دارد که اتفاقا گیلیگان این نقطه را از نظر ساختاری با مصالح درام هم همپوشانی میکند. کارول باید در مقابل محدودیتها بایستد و به جلو حرکت کند. او راه برگشتی ندارد و محکوم به حل معمای این دنیای دیستوپیایی است. کارول در حال ساختن خودش است، شخصیتی که باید مسیر قهرمانیاش را طی کند. او که تا پیش از این نویسندهای بداخلاق بود و حس خوبی نسبت به نوشتههایش نداشت حالا در یک مسیر عجیب و البته هولناک قرار گرفته است.
این قسمت بیش از هر ایدهی اگزیستانسیالیستی دیگری به مفهوم اصالت سارتر میپردازد
این قسمت بیش از هر ایدهی اگزیستانسیالیستی دیگری به مفهوم اصالت سارتر میپردازد. سارتر میگوید، قهرمان کسی است که اعمال و ارزشهایش برخلاف جهان هویت جمعی روی یک خط باشند و اینگونه دست به عمل بزند. حالا قهرمان گیلیگان طبق ارزشهای فردیاش پیش میرود. از دید سارتر جهان جمعی برای کسی که به آزادی و فردیت پایبند است، دنیایی پوچ است. حالا کارول در برابر این طردشدگی میایستد، او حاضر به همراهی با این حافظهی جمعی نیست و میخواهد روند این دیستوپیا را معکوس کند. کارول در ابتدای مسیر اصالت وجود است، او در قسمتهای بعدی بخاطر رسیدن به آزادی قرار است سرگشتگی زیادی را متحمل شود.
پلوریبوس خود اگزیستانسیالیست است، رسالهای جذاب از سارتر، آنهم بدون اینکه فیلمساز موقعیت را فدای فلسفه کند. شادی اجباری و یا دردهای انتخابی و احساسات واقعی! ایدههایی سنگین از دنیای اگزیستانسیالیست. بدون شک پلوریبوس اثری فوقالعاده است، چراکه بدون شعار دادن مخاطب را به سوی درک معنا و اصالت میکشاند. ژانر برای گیلیگان تنها یک راه در رو استخواهد بود. سارتر اگه زنده بود به گیلیگان افتخار میکرد، چراکه او به درک درستی از مفهوم اگزیستانسیالیست رسیده است.