نقد فیلم فرانکشتاین (Frankenstein) | هیولای واقعی کیست؟
شاید چندین و چند اقتباس از روی داستان فرانکشتاین ساخته شده باشد، اما آیا واقعا ما به اقتباس دیگری از آن نیاز داریم؟ گیرمو دل تورو که سالها دنبال ساخت آن بوده است میخواهد ثابت کند که به فیلم Frankenstein دوباره نیاز داریم. این فیلم اقتباسی تازه از رمان تاثیرگذار فرانکشتاین نوشتهی مری شلی در سال ۱۸۱۸ میلادی است که داستان ویکتور فرانکنشتاین را دنبال میکند. او در تلاش است تا زندگی را به مردگان بازگرداند و در نتیجه موجودی وحشتناک را خلق میکند. فیلم فرانکشتاین یکی از فیلم های ۲۰۲۵ است.
فیلم شروعی قدرتمند دارد که در آن شاهد نجات یافتن ویکتور فرانکشتاین توسط خدمه کشتی سلطنتی دانمارک هستیم و در ادامه درگیری هیولا با نیروهای کشتی هستیم. مشخصا این آغاز یک پایان است و سرانجام ویکتور شروع به گفتن داستان خلق هیولایی میکند که قصد جان او را دارد. بخش اول داستان از نگاه ویکتور روایت میشود که دلیل تلاش او برای مبارزه با مرگ را نمایش میدهد. درواقع بخش اول فیلم در ابتدا تلاش میکند تا شکلگیری هدف ویکتور را شرح دهد که چگونه مرگ مادرش و تنها شدنش باعث شد تا وارد مسیری تاریک قدم بگذارد.
نکته مهم کودکی ویکتور جایی است که فیلم میخواهد بگوید او شباهتی به پدرش ندارد پس میخواهد تلاش کند که میتواند بهتر از او باشد. این یک نکته را حفظ کنیم تا در پایان دوباره به آن بازگردیم. اما داستان اصلی جایی آغاز میشود که ویکتور در حال تلاش برای زنده کردن مردگان است و با عمو زن برادرش قرار است در این مسیر همکاری کند. نقطه مشابه آنها جنونی برای انجام کاری غیر ممکن است که شخصیتها هر یک هدف خود را دارند. هدف ویکتور را میدانیم، اما هدف شخصیت دیگر چیست؟ فیلم در حال آزمون شخصیتها است.
گیرمو دل تورو که سالها دنبال ساخت آن بوده است میخواهد ثابت کند که به فیلم Frankenstein دوباره نیاز داریم
مساله اینجا است که ویکتور خوشبختی و موفقیت را در انجام این کار میبیند، اما زن برادرش باعث سست شدن او در این مسیر میشود. اما واقعیت این است که ویکتور انقدر در دنیای تاریک خود گرفتار شده است که راهی برای خروج جز ادامه دادن تا پایان این داستان ندارد. نتیجه کلی ترسناک است و ما شاهد دیوانگی خالص کسی هستیم که صرفا میخواهد نقش خدا را بازی کند و چیزی خلق کند که حتی خودش هم نتواند آن را کنترل کند. با اینکه بخش ویکتور کمی کند و آهسته شروع میشود، اما رفته رفته شاهد دیوانگی کامل آن هستیم.
اما با خلق هیولا داستان عوض میشود. آیا واقعا این چیزی است که دنبالش بودهام؟ آیا این چیزی است که باید به آن افتخار کنم. شاید عجیب باشد اما خلق هیولا توسط ویکتور به نوعی ارجاع به موفقیتهای ما دارد که پس از آن نمیدانیم آیا این واقعا همان چیزی بوده است که همه چیز را برای آن فدا کردیم؟ واقعیت داستان تلخ است، اما با ورود برادر ویکتور و همسرش شاهد تغییر بزرگی در روند داستان هستیم. ویکتور درواقع به هیولایی که خلق کرده است افتخار نمیکند و آن را بهعنوان میراث قبول ندارد و همچنین نمیداند با او چیکار کند.
این تنها شروع تصمیمات اشتباه ویکتور است که تلاش میکند تا مخلوقش را نابود کند، اما این تنها شروع تراژدی یک پایان است. ویکتور درواقع به همان شخصیتی تبدیل شده است که از آن هراس داشت و درست است او با پدرش تفاوتی ندارد. این ترسی است که همیشه داریم و فیلم به روشی ظریف و جذاب آن را روایت میکند. اما حالا نوبت داستان هیولا است تا ببینیم آیا او واقعا مثل داستانی که ویکتور تعریف کرد، یک هیولای سرد و بی احساس و مثل یک ماشین کشتار است یا او سالها در مورد چیزی که خلق کرده در اشتباه بوده است.
داستان اگر از نگاه ویکتور نگاه کنیم، فیلم باعث میشود از خود بپرسیم آیا واقعا مخلوق او یک هیولا است یا یک بچه که نیاز به محبت خالقش برای رشد و بزرگ شدن دارد؟ به همین دلیل است که بخش بعدی فیلم داستان جذابتر میشود و ما در کمتر از یک ساعت قرار است شاهد شکل گرفتن یک شخصیت جدید باشیم. هیولا داستان تنهایی کسی است که بهدنبال فردی است تا با او ارتباط برقرار کند. جامعه بهخاطر ظاهر و اندازه او از او گریزان هستند یا تلاش میکنند تا او را از بین ببرند و فقط یک نفر در این دنیا او را به چشم یک هیولا نمیبیند.
درواقع این نگاهی شاعرانه به هیولا در فیلم Frankenstein است و باعث میشود شاهد شخصیت انسانیتری باشیم. او بهخوبی میداند که جایگاهی در جامعه ندارد و با زندگی مخفیانه کم کم شروع به یادگیری میکند و تنها یک پیرمرد تقریبا نابینا دوست او میشود. اگر خط داستانی اول شروع جنون و دیوانگی ویکتور است، خط داستانی دوم را میتوانیم تولد نام گذاری کنیم. شاید البته این روند تلخ و پر از مرگهای دلخراش باشد، اما به نحوی مسیری را دنبال میکند که نیاز دارد تا بالاخره هیولا بدون خالقش زندگی خود را پیدا کند و بتواند شخصیت خود را شکل دهد.
شاید او به راحتی آدمها را میکشد، اما با وجود قدرت بالا و نامیرایی او این کارها را بهخاطر ترس و وحشت انجام میدهد و هدف واقعی او واقعا آسیب زدن به کسی نیست. دقیقا سیر تکاملی شخصیت مثل یک نوزادی است که زودتر از انتظار به یک آدم بزرگ تبدیل شده است و همین موضوع باعث میشود تا کسی نتواند او را درک کند و او احساس کند نیاز به کسی مشابه خود دارد. روی کاغذ او حق دارد، اما حتی در صورت موافقت ویکتور مشخص نبود دومین موجود خلق شده هم دل بسته هیولا شود. اینجا جایی است که فیلم نیاز دارد بیشتر روی رابطه هیولا و عروس وقت بگذارد.
ویکتور در فیلم Frankenstein همان مسیر پدرش را دنبال میکند و به همین دلیل هیولای واقعی او است
اما یکی از نکات منفی فیلم در همین نقطه شکل میگیرد و دل تورو متاسفانه این بخش را بدون دادن عمق بیشتری از آن عبور میکند. درواقع رابطه خاصی بین این دو شخصیت شکل نمیگیرد و دل تورو به نحوی این بخش داستان را فدای هدف خود کرده است. او نمیخواهد خیلی داستان عاشق و معشوق را روایت کند یا زمان بیشتری به آن دهد و مستقیما میخواهد داستانی را روایت کند که میخواهد و این داستان چیست؟ هدف کلی دل تورو مسیری است که ویکتور و هیولای فرانکشتاین دنبال میکنند و شاید از نظر ظاهری متفاوت هستند، اما درواقع هیولا یک ویکتور بچه است.
شاید در نگاه اول چنین دیدگاهی عجیب باشد، اما دل تورو عملا تلاش میکند ویژگی انسانیتری به هیولا دهد و در ادامه بگوید چقدر علایق و حتی عشق آنها مشترک است. درواقع وقتی به ملاقات بزرگ دوباره ویکتور با مخلوقش میرسیم اکنون میتوانیم قطعات پازلها را کنار هم قرار دهیم. هیولا درواقع همان ویکتور است که در کودکی مهر پدری ندید و پس از مرگ مادرش و با وجود برادرش تنها شد. او سپس تصمیم گرفت تا مرگ را شکست دهد، اما این موفقیت نتوانست او را خوشحال کند؛ چون او درواقع چیزهای زیادی را در این راه از دست داده و بیشتر از همیشه تنها شده است.
حالا او به دنبال معنای زندگی است و با وجود رسیدن به هدف بزرگش، اکنون احساس پوچی میکند. هیولا نیز از مهر پدری محروم بوده است. او از ویکتور چیزی یاد نگرفت و تنها با ترس و تنهایی زندگی کرد و درنهایت طرد شد. ویکتور بهجای آموزش و کمک به او، هیولا را در دخمه به غل و زنجیر بست و درنهایت اقدام به کشتن او کرد. اما هیولا برخلاف ویکتور توانست توسط یک پیرمرد رشد کند و شکل بگیرد و با اینکه پایان خوبی در آنجا نداشت اما درنهایت معنای دوستی و نیاز به همدم را درک کرد و یاد گرفت؛ درست برخلاف ویکتور که معنای عشق و دوستی را فراموش کرده بود.
پس ویکتور کاری را که پدرش با او کرد، با هیولا هم تکرار کرد، اما او درخواست آخر هیولا را قبول نکرد. این تصمیم که فاجعهبار بوده است، میتوان گفت تنها لطف ویکتور به او بوده و این اولین جرقه ویکتور برای رستگاری است. درست است که هر دو تنها هستند و درنهایت تلاش کردند از مسیری متفاوت به همدم برسند، اما ویکتور بهخوبی میداند این مسیر جز تاریکی و تنهایی چیزی ندارد و به همین دلیل است که هیولای واقعی درواقع ویکتور است. او با اینکه نمیخواست مثل پدر سنگدلش باشد، اما درنهایت به او تبدیل شد و این دیوانگی امکان دیدن واقعیت زندگی را از او گرفت.
اکنون که داستان از نگاه مخلوق روایت شد، ویکتور تازه متوجه میشود هیولا چه جایگاهی برای او دارد و تازه مهر پدری او شکوفا میشود. او هیولا را دوست دارد، اما بهخاطر غرور و هدفی که داشته و اینکه معنای زندگی را فراموش کرده است، نمیتوانست نیازهای او را ببیند و جای اینکه او پسرش را آموزش دهد، یک پیرمرد با بینایی کم انجام داد. این هدفی است که دل تورو با فیلم Frankenstein آن را دنبال میکند و میخواهد بگوید خوشبختی و داشتن زندگی از آن راضی باشیم شاید خیلی دور نباشد اما توانایی دیدن آن را نداریم و بهجای اشتباهات گذشتگان خود را تکرار میکنیم. به همین دلیل است که شاید مخلوق ظاهر هیولا دارد اما ویکتور در باطن هیولا است و لحظه درخواست ویکتور برای گفتن دوباره اسمش توسط هیولا در پایان فیلم بهترین لحظه آن است.
این وسط نمیشه از بازی فوق العاده درخشان اسکار آیزاک و جیکوب الوردی هم گذشت که هر یک نقش خود را به بهترین شکل ممکن انجام دادند. مشخصا هنر دل تورو خلق هیولاها است، اما هیولای فرانکشتاین شاید یکی از جذابترین و انسانیترین آن باشد که در عین ترسناک بودن باعث میشود دلمان برای او بسوزد. البته میا گاث و دیگر بازیگران فیلم نیز عملکرد بسیار خوبی دارند، اما عمده توجه و تمرکز فیلم روی دو شخصیت اصلی است و همین موضوع باعث میشود بازی درخشان آیزاک و الوردی بیشتر به چشم بیاید.
در این میان جلوههای ویژه، طراحی صحنه تا گریمهای فوق العاده از دیگر نکات برجسته و مثبت فیلم هستند و همچنین باید به تحسین پیسینگ و روند داستان فیلم پرداخت. با اینکه فیلم حدود ۲ ساعت و ۳۰ دقیقه طول میکشد، اما واقعا لحظه خسته کننده یا اضافه را شاهد نیستیم و حتی دل تورو میتوانست برای پرداخت بیشتر به شخصیتها و روابط دیگر زمان فیلم را کمی طولانیتر کند. از طرفی موسیقی جذاب با فیلمبرداری فیلم از نکات فراموش نشدنی فیلم هستند که باعث میشود هر سکانس با ترکیب موارد فوق مثل یک تابلو نقاشی بدرخشد.
به جرات میتوانم بگویم که فیلم Frankenstein بهترین فیلمی است که امسال آمده و تماشا کردهام. شاید یک داستان را دوباره تعریف میکند، اما گیرمو دل تورو با استفاده از یک روایت انسانیتر و شخصیتر و دادن هویتی قابل لمستر از هیولا باعث شد تا به فیلمی تبدیل شد که انگار سالها منتظرش بودهام. فیلم فرانکشتاین با یک فیلمنامه و کارگردانی بسیار خوب، بازی درخشان بازیگران و موارد فنی بسیار با کیفیت بدون شک ادای دین فوق العادهای به رمان مری شلی است و بدون شک نه تنها یکی از بهترین فیلمهای سال است، بلکه شلی اگر زنده بود به فیلم دل تورو افتخار میکرد.