نقد فیلم استیو (Steve) | نفرین معروف برای کیلین مورفی
ژانرمحوری در سینما هم میتواند یک امتیاز باشد و هم یک نقطه ضعف. ژانر بواسطهی الگوهای ازپیش تعیینشدهی خود به مخاطب خط میدهد، گاها تعلیق ایجاد میکند و دربردارندهی قصهی مهیجی است اما در درام و در زمان غیاب المانهای ژانری، اگر فیلمساز مسیر درستی را برای درام خود انتخاب نکرده باشد، روایت عملا فلج میشود و مخاطب خسته از آنچه که در حال دیدن است. فیلم استیو با بازی کیلین مورفی یکی از موردانتظارترین فیلمهای امسال بئد که دقیقا گرفتار چنین گردابی میشود. فیلم استیو نتوانست ارزش این همه انتظار را داشته باشد و مخاطب را سر کیف بیاورد. در ادامه به این موضوع خواهم پرداخت که چرا فیلم استیو با وجود بازیهای خوبش نتوانست یکی از فیلمهای خوب امسال باشد.
در ادامه داستان فیلم لو میرود
وقتی فیلمی در قالب هیچیک از ژانرهای سینمایی ساخته نمیشود، بالطبع آن اثر را یک درام مینامیم. درامها اگر بهدرستی پرداخت نشوند و از عناصر کشمش، تعلیق و ریتم به میزانی که مخاطب را سر هیجان بیاورد، استفاده نکنند، آن فیلم قطعا شکست خواهد خورد. فیلم استیو درگیر چنین بحرانی شده است. استیو یک اثر شلخته است که بهدرستی ایدهی خودش را نمیشناسد. این فیلم از همان ابتدا دچار مشکل شده و آن تعریف یکخطیاش است. بهسختی میتوان ایدهی فیلم را پیدا کرد و در چند کلمه به زباناش آورد.
استیو یک اثر شلخته است که یهدرستی ایدهی خودش را نمیشناسد
استیو که نقشاش را کیلین مورفی بازی میکند، مدیر یک دبیرستان بدنام است که شاگردان مشکلدار را تربیت میکند. نوجوانانی که از اجتماع و خانههایشان طرد شدهاند و حالا استیو به کمک کارمنداناش میخواهد نجاتشان دهد. در همین حین حکم انحلال مدرسه نیز صادر میشود و شرایط در مسیر پیچیدهای قرار میگیرد. از ابتدای فیلم تا شروع پردهی دوم عملا نمیدانیم که فیلم دربارهی چیست و قرار است این روایت ما را به کجا ببرد. در این میان ما تنها با یکسری دانشآموز مشکلدار طرفیم که ازشان در حال مصاحبه گرفتن هستند. تماشای این سکانسها بهشدت ملالآور است، چرا که بخاطر نبود یک خط داستانی منسجم مخاطب تمرکزاش را از دست میدهد.
در پردهی ابتدایی فیلم هیچ عنصر مشخص دراماتیکی خودش را رو نمیکند، اصلا نمیدانیم که قرار است فیلم چهچیزی تحویلمان دهد. درواقع کاشت خاصی در بین این سکانسها وجود ندارد و تنها ضدوخوردها و صحبتهای دانشآموزان است که پلان به پلان تکرار میشود. در این میان هم کارکتر استیو تنها به لطف بازی خوبش در بین بچهها حضور دارد و سعی میکند که شرایط را آرام نگه دارد. با شروع پردهی دوم، فیلم به نقطهی بحران میرسد و فیلمساز مسئلهای را بهعنوان یک چالش برای قهرمان قصه مطرح میکند. اما مشکل اینجاست که نخ این چالش خیلی زود بریده میشود.
مخاطب تا میخواهد احساس کند که یک کشمکش بیرونی استخواندار، وارد درام شده، فیلمساز از پرداختاش دست میکشد و دیگر کاری با بحرانی که ساخته است ندارد. تنها در چند پلان، تعلیق و استرس تعطیلی مدرسه خودش را ارائه میکند و بعد از اینکه فیلمساز این مسئله را مطرح کرد، همه چیز دوباره شبیه پردهی اول میشود و انگیزهی حل مسئله و بحران هم از مسیر درام کنار میرود. بدتر از همه اینکه مخاطب باز هم انگیزهاش را از دست میدهد. دوباره هم هرجومرج شروع میشود، عناصر درام یکی پس از دیگری غیب میشوند، نه ایدهای وجود دارد و نه پرداخت منسجمی.
یکی از دلایل اصلی عدم ارتباط مخاطب با این فیلم نبود یک شخصیتپردازی منسجم در آن است
یکی از دلایل اصلی عدم ارتباط مخاطب با این فیلم نبود یک شخصیتپردازی منسجم در آن است. همانطور که گفتم کارکتر استیو تنها به لطف بازی کیلین مورفی است که رنگ و لعابی از خود نشان میدهد وگرنه از نظر درام او شخصیتی پوچ و منفعل است. دلیلاش را میتوان در این یک جمله خلاصه کرد: مخاطب نمیتواند به قهرمان قصهی فیلمساز نزدیک شود. احساسی میان استیو و مخاطب شکل نمیگیرد، چراکه فیلمساز دور از قهرماناش ایستاده و او را زیرنظر دارد.
دلیل این عدم ارتباط نیز نبود ضدقهرمانی قدرتمند است. برای کارکتر استیو دو نوع کشمکش تعریف شده، یکی کشمکش درونی و دیگری بیرونی است. او با خود در جنگ است، از گذشتهای فرار میکند، اجازه دوباره نوشیدن ندارد اما این فروپاشی درونی چقدر خودش را در درام نشان میدهد؟ مخاطب تا چه اندازه میتواند از طریق این ضدقهرمان، قهرماناش را بشناسد؟ جواب این است که کشمکشهای درونی استیو آنقدری قوی نیستند که آن بحران لازم را برای درام بوجود بیاورند.
طرف دیگر عنصر ضدقهرمان، در این فیلم به کسانی میرسد که قصد تعطیل کردن مدرسه را دارند. این ضدقهرمانها تاثیر چندانی روی روند درام از خود نشان نمیدهند و از همه مهمتر اینکه اصلا معلوم نیست که استیو چه رویکردی را نسبت به آنها قرار است پیش بگیرد. آنها به کمرنگترین شیوهی ممکن میآیند و میروند و در میان دیگر عناصر روایت گم میشوند. همهی اینها دست به دست هم میدهد تا استیو به چشم نیاید. زمانی یک قهرمان برای مخاطب جدی میشود که او درگیر مسائل هولناکی شود و توان مقابله باهاشان را نداشته باشد.
این فیلم برای درک بیشتر از سوی مخاطب نیازمند پرورش چالش بزرگی در خودش است. مسئلهای که بیننده را به فکر وا دارد
از طرفی هم فیلم استیو از پرداخت خردهداستانها دوری میکند. در فیلمی که اینهمه کارکتر حضور دارد و موقعیتهایشان به روند ماجرا گره خورده، وارد نشدن به داستانهایشان یک اشتباه جبرانناپذیر است. فیلمساز فیلم را با شای شرع میکند، به زندگیاش وارد میشود اما همهاش در حد یک ایده باقی مانده است. کارکتر شای هم شبیه کارکتر استیو است، منفعل و بدون اثرگذاری صریحی روی روند ماجرا. در اینجا همه چیز شبیه یک ایدهی ابتدایی است. گویی فیلمنامه به مرحلهی بازنویسی نرسیده است. از همه بدتر پایانبندی به شدت ضعیف فیلم است که مخاطب را خیلی ناامید میکند.
همه چیز به یکباره با یک در آغوشکشی به پایان میرسد. اصلا مخاطب متوجه این نمیشود که چالشها چگونه به پایان رسید و حال همه خوب شد. این فیلم برای درک بیشتر از سوی مخاطب نیازمند پرورش چالش بزرگی در خودش است. مسئلهای که بیننده را به فکر وا دارد، استرس بهش تزریق کند و او را در مسیر بحران دراماتیکی بیاندازد. این فیلم یکی از فیلمهای مورد انتظار چند وقت اخیر بود که تماشایش بسیار خسته کننده است. وقتی هم که این فیلم تمام شد چیز زیادی از آن را بخاطر نخواهید آورد، چراکه نه کشمکشهای درونیاش بهدرستی کار کردند و نه درونیاش. فیلمها با کشمکشهایشان است که مخاطب را نگه میدارند.