نقد فیلم بهشت (Eden) | آنا د آرماس در عمارت جهنمی!

سه‌شنبه 7 مرداد 1404 - 18:59
مطالعه 6 دقیقه
آرماس در حال نگاه کردن در فیلم Eden
فیلم Eden یا همان بهشت جدیدترین اثر ران هاوارد، تصویری است از آشفتگی دنیای پس از جنگ جهانی اول. با نقد این فیلم همراه زومجی باشید.
تبلیغات

Eden آخرین اثر ران هاوارد است، کسی که ذهن زیبا، مرد سندرلایی، فراست/ نیکسون، آپولو ۱۳ و چندین اثر معروف دیگر را ساخت. کارگردانی که تنوع ژانری برایش اهمیت زیادی دارد. او آنقدر وسوسه‌ی چیزهای ناشناخته را دارد که حتی یک قسمت از اسپیناف جنگ ستارگان را هم کارگردانی کرد. هاوارد دو اسکار بدست آورد، قصه‌های جذابی را تحویل مخاطب داد و بازی‌های گیرایی نیز از بازیگرانش گرفت اما با اینحال او یا فیلم خوب می‌سازد و یا فیلم بد! خیلی کم پیش می‌آید که اثری در بین این دو دسته‌ی ارزش‌گذاری شده قرار بگیرد. با اینحال شاید فیلم بهشت اولین فیلمی از او باشد که نمی‌توان به صراحت لقب خوب و یا بد را بهش داد.

ران هاوارد ژانرهای زیادی را تجربه کرده است با فیلم پیله (Cocoon) از علمی‌تخیلی گرفته تا وسترن با فیلم گمشده (The Missing). ایدن یا همان بهشت حالا یک فیلم شبه پساآخرالزمانی در بین این همه ژانر متفاوتی است که ران هاوارد تجربه کرده است. روایتی از سقوط، اگزیستانسیالیست، دموکراسی و یک عالمه ایده‌های فلسفی و مسخره‌ی بشر برای نحوه‌ی اداره‌ی زندگی‌اش و البته چگونگی به بردگی درآوردن دیگر هم‌نوعان خود. بهشت آخر فیلم ران هاوارد تا به امروز است، یعنی اینکه هاوارد تجربه‌ی ده‌ها سال فیلمسازی را هنگام ساخت این فیلم داشته است اما گویا هیچ‌کدام به کارش نیامده است!

در ادامه داستان فیلم لو می‌رود

بهشت با ایده‌های سینمای آخرالزمانی شروع می‌شود. گویی با یک تاریخ‌ آلترناتیو طرف هستیم و حالا نسل بشر باید مسیر زندگی‌اش را تغییر دهد و سفر تازه‌ای را در دل یک بی‌تمدنی محض شروع کند. بعد از جنگ جهانی اول است، همه چیز معنای خود را از دست داده و ملت‌ها ناامید و سرگردان به دنبال پیدا کردن راهی برای معنا بخشیدن به زندگی خودشان هستند. این فیلم همان جهانی را به‌تصویر می‌کشد که به‌عنوان کنشی برای شروع جنگ جهانی دوم در تاریخ معرفی شده است. جامعه‌ای که همه چیز خود را از دست داده و حالا مجبور است به نحوی با این سرخوردگی کنار بیاید.

این فیلم همان جهانی را به‌تصویر می‌کشد که به‌عنوان کنشی برای شروع جنگ جهانی دوم در تاریخ معرفی شده است. جامعه‌ای که همه چیز خود را از دست داده و حالا مجبور است به نحوی با این سرخوردگی کنار بیاید

دکتر ریتر به‌همراه همسرش دورا برای نوشتن یک فلسفه‌ی جدید برای زندگی پس از جنگ جهانی دوم به جزیره‌ی گالاپاگوس رفته است. او چند سالی است که در آنجا گیاه‌خوار شده و تنها هویج و کدو می‌خورد! گاوها مزاحم زندگی‌اش هستند و همسرش با یک خر ارتباط عمیق عاطفی برقرار کرده است! آرامش گالاپاگوس برای دکتر با آمدن یک خانواده‌ی جدید بهم می‌خورد. هاینز به‌همراه همسرش مارگارت و پسرش هری برای زندگی به آنجا می‌روند چون هم شیفته‌ی زندگی دکتر شده‌اند و هم اینکه بخاطر خرابی‌های جنگ حقوق‌شان کفاف زندگی در یک جامعه‌ی متمدن را نمی‌دهد. تا به اینجا مشکل خاصی پیش نیامده اما به محض اینکه یک بارونس خودخوانده با بازی آنا د آرماس برای ساختن یک عمارت بهشتی وارد این جزیره می‌شود، همه چیز بهم می‌ریزد.

حالا در تمدن کوچک گالاپاگوس سه گروه با سه اندیشه‌ی متفاوت در کنار یکدیگر قرار است با هم زندگی کنند. اما دکتری که در حال نوشتن یک فلسفه‌ی جدید برای زندگی پس از جنگ است از همین ابتدا روی دیدن همسایگان تازه‌اش را ندارد. بارونس پولدار هم می‌خواهد هر طور که شده، هتل‌اش را بسازد و بین دو همسایه‌ی دیگرش را شکراب کند. در این میان تنها هاینز و مارگارت هستند که به دنبال معنای زندگی به این جزیره آمده‌اند. حالا تقابل این سه اندیشه با یکدیگر شروع می‌شود اما ران هاوارد هرگز پیرنگ درستی برای این ایده‌ها ارائه نمی‌دهد. درست است که فیلم در روایتی از زیرژانر بقا شکل می‌گیرد اما این بقا تبدیل به یک جهان نصفه و نیمه‌ای می‌شود که هیچ چیزش مشخص نیست. مسئله‌ی بقای بهشت، تنها یک پوسته است، نه این ایده آنچنان اوج می‌گیرد و نه اینکه چالش خاصی را به دل روایت تزریق می‌کند.

بارونس، ریتر و هاینز با یکدیگر درگیر می‌شوند اما این درگیری از لحاظ دراماتیک تا کجا پیش می‌رود؟ هنگامی که بهشت شروع می‌شود ما فکر می‌کنیم که عجب با فیلمی فلسفی طرف هستیم، دنیایی که قرار است همه‌ی مناسبات دموکراسی (مخصوصا آن شُلی اروپای امروزی) را زیر سوال ببرد، فاشیسم را دوباره مطالعه کند و به سرمایه‌داری به چشم یک راه نجات- جنگ دوباره نگاه کند. اما هیچ خبری از پرداخت این ایده‌ها نیست. بهشت تنها در یک جدال یک‌خطی خلاصه شده است. آن جهانی فلسفی ابتدایی فیلم به یکباره بر باد می‌رود. بارونس، دکتر و هاینز بر سر مالکیت جزیره با یکدیگر می‌جنگند، کنشی که تبدیل به بحران خاصی نمی‌شود. اصلا همان مسئله‌ی بقا را در نظر بگیرید، این سه نفر چقدر دچار کشمکش می‌شوند؟ بی‌غذایی تا کجا آن‌ها را آزار می‌دهد؟ این آدم‌ها تا کجا حاضرند پای سفر ماجراجویانه‌ی خود بایستند؟

اولین مسئله‌ای که به‌عنوان یک ضعف به چشم می‌آید، عدم شخصیت‌پردازی کارکترهای فیلم است

اولین مسئله‌ای که به‌عنوان یک ضعف به چشم می‌آید، عدم شخصیت‌پردازی کارکترهای فیلم است. از کارکتر دکتر شروع می‌کنیم. او شخصیت به‌ظاهر پیچیده‌ای دارد اما درواقع همه چیز به ظاهر است. او شیادی است مثل بیشتر سیاستمداران، دروغگویی است مثل بیشتر فیلسوفان و فاشیستی است که به‌ظاهر انکارش می‌کند. دکتر بخشی از درام است، بخش مهمی از آن. هسته‌ی مرکزی روایت حول او شکل گرفته است اما این کارکتر برای درام چه کاری انجام می‌دهد؟ سیر سقوط دکتر آن چیزی نیست که درام بهش نیاز دارد. او می‌بایست در گالاپاگوس قلمرواش را تشکیل می‌داد با برونس وارد سیاسی کاری‌ها میشد و از همسایه‌ی بالای تپه‌اش به‌عنوان یک فیلسوف سواستفاده می‌کرد. اما چنین کاشت‌هایی خلق نمی‌شود و دکتر تنها در چند پلان نخ‌نما که یکی‌شان شکستن ماشین تایپ است و دیگری دزدیدن غذا سیر سقوط‌اش را نشان نمی‌دهد.

حتی قتل بارونس بدست دکتر هم آنچنان به این شخصیت نمی‌آید، چراکه از ابتدا پرداخت پرچالشی برای او تدارک دیده نشده است. اصلا هدف دکتر معلوم نیست، او می‌خواهد در آنجا تنها زندگی کند؟ یا به‌دنبال شهرت در روزنامه‌هاست؟ دکتر اگر به‌دنبال نجات بشریت است پس چرا برای همسایه‌هایش پاپوش می‌دوزد؟ اتفاقا این یک تضاد زیبا برای پرداخت یک شخصیت پیچیده است اما مشکل اینجاست که این پارادوکس ظریف، این نقاب دراماتیک بسط پیدا نمی‌کند و دکتر برای مخاطب تبدیل به یک شخصیت آبکی توخالی می‌شود.

دورا همسر دکتر نیز چنین وضعیتی را دارد. او با همسرش مشکلی ندارد از بودن با او لذت می‌برد اما به یکباره دکتر را با گوشت فاسد به قتل می‌رساند! این اتفاق از آن واکنش‌هایی بود که در دو پرده‌ی قبلی هیچ کاشتی برایش انجام نشده است. دورا به یکباره و تنها بخاطر حرف‌های مارگارت تصمیم به قتل همسرش می‌گیرد و او را از میان برمی‌دارد. انگیزه‌ی دراماتیکی خاصی برای او مشخص نیست و ران هاوارد به مخاطب توضیح خاصی در این باره نمی‌دهد. درواقع همه‌ی آدم‌های این بهشت درگیر چنین پوسته‌ی شکننده‌ای هستند، آن‌ها چیز زیادی برای ارائه ندارند. همه‌ی این‌ها در حالی است که هاوارد در فیلم‌های قبلی‌اش خود را استاد پرداخت‌های جذاب در حوزه‌ی کارکترهایش معرفی می‌کند.

بهشت دوست دارد یک استعاره باشد، استعاره‌ای از یک جامعه‌ی مدنی! تصویری از شکل‌گیری یک تمدن نوپا. اما چنین چیزی به حقیقت نمی‌پیوندد و ران هاوارد در راه رسیدن به این بهشت‌ کم می‌آورد

بهشت دوست دارد یک استعاره باشد، استعاره‌ای از یک جامعه‌ی مدنی! تصویری از شکل‌گیری یک تمدن نوپا. اما چنین چیزی به حقیقت نمی‌پیوندد و ران هاوارد در راه رسیدن به این بهشت‌ کم می‌آورد. اتوپیایی که فیلمساز با زندگی دکتر در حال مسخره کردن‌اش است، در همان ابتدا کارایی خودش را از دست می‌دهد و عنصر دراماتیکی عمیقی به‌حساب نمی‌آید. از همه عجیب‌تر اینکه هاوارد نتوانسته از زیبایی‌های این جزیره استفاده کند و به بهشت‌اش یک شخصیت دراماتیکی ببخشد. Eden برای ران هاوارد یک فیلم نه‌چندان دلچسب محسوب می‌شود، آنقدری رنگ‌ورو رفته که باورمان نمی‌شود سازنده‌اش روزی مرد سیندرلایی و ذهن زیبا را ساخته است.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز
تبلیغات

نظرات