نقد سریال چاله (The Pitt) | ۲۴ منهای ۹ ساعت در بیمارستان!
سریال چاله، یکی از پدیدههای تلویزیون در سال ۲۰۲۵ است؛ یادآور نوعی از سریالسازی که این روزها کمتر میبینیم. فصل اول آن با فرمتی نامتعارف، در قالب ۱۵ قسمت و به شکل هفتگی از سرویس استریم اچبیاو مکس (HBO Max) پخش شد و تولید فصل دوم هم مدتی است که آغاز شده. چاله، ساختهی تیم خلاقی است که در تولید احتمالا بهترین درام پزشکی تاریخ تلویزیون یعنی بخش فوریتهای پزشکی (ER) نقش داشتند؛ سریالی که بر اساس ایده و متنی از مایکل کرایتون فقید (نویسندهی Westworld و پارک ژوراسیک) شکل گرفته بود، در قالب ۱۵ فصل، بین سالهای ۱۹۹۴ تا ۲۰۰۹ میلادی پخش شد، جورج کلونی را مشهور کرد و یک قسمت آن را هم کوئنتین تارانتینو کارگردانی کرده است.
شورانر چاله یعنی آر اسکات گمیل، یکی از نویسندگان اصلی نیمهی دوم آن سریال محبوب و تحسینشدهی شبکهی انبیسی (NBC) بود و جان ولز شهیر (خالق نسخهی آمریکایی Shameless)، شورانر چهار فصل ابتدایی آن. نوآ وایلی که نقش اصلی چاله را بازی میکند هم اصلا در قامتِ دکتر جان کارترِ ER به شهرت و محبوبیت رسید. اما پیوند این دو سریال، حتی عمیقتر است؛ چاله، در ابتدا قرار بود ریبوت ER باشد. بابت همین، سازندگان سریال هنوز هم با نمایندگان حقوقی مایکل کرایتون فقید در نبردی حقوقیاند.
چاله، خیلی از عناصر داستانگویی و سبک ER را احضار میکند. اولی، روی تنش فرایندهای اضطراری درمان، تاکیدی واقعگرایانه دارد؛ این درست همان کیفیت انقلابی است که دومی به ژانر آورد. چرا که هردو سریال، داخل «بخش فوریتهای پزشکیِ» یک بیمارستان شلوغ و نهچندان مجهز میگذرند و ماهیت ناپایدار سوژهشان، آنها را واجد خصوصیات یک تریلر پرتنش میکند.
در حقیقت، چاله الگوی ER را برمیدارد به شکل افراطیتری به کار میگیرد. دیالوگنویسی سریال، زیر خروارها پژوهش تخصصی دفن شده است! جملاتی که از دهان پزشکان خارج میشوند، تقریبا عین کلمات و اصطلاحاتیاند که در موقعیتی واقعی میتوان شنید. تشخیصهای فوری پزشکان و تصمیماتی که درجا برای مدیریت حال وخیم بیمار میگیرند، تفاوتی ندارند با رویههایی که در یک بیمارستان واقعی آمریکا طی میشوند. بابت همین، نمایندگان کادر درمان، چاله را دقیقترین درام پزشکی تاریخ تلویزیون لقب دادهاند.
جان ولز، آن زبان سینمایی را که به همراه دیگر اعضای تیم اجرایی ER برای غوطهور کردن تماشاگر در دل التهاب موقعیتها توسعه دادهبودند، دوباره اجرا میکند؛ نظیر نحوهی انتقال بین صحنهها/بیماران مختلف در قالب یک نمای تعقیبی بلند جهت حفظ احساس تداوم زمان و فضا. خیلی از ابزارهای روایی قدیمی هم اینجا برمیگردند؛ نوآ وایلی در ابتدای ER، ایفاگر نقش جوان تازهکاری بود که فضای بیمارستان را به همراه او میشناختیم و در چاله، پزشک معالج ارشدی است که باید دانشجویان و اینترنهای تازهوارد را با امور بیمارستان آموزشی آشنا کند.
پس آیا باید ادعای نمایندگان حقوقی مایکل کرایتون را معتبر بدانیم و نتیجه بگیریم که چاله، چیزی جز بازسازی ER نیست؟ نه دقیقا؛ چون مخلوق اسکات گمیل، به قدر کافی ویژگیهای متمایز دارد. اولین و بدیهیترینشان، ساختار روایی بیدرنگ (Real-time) سریال است؛ هر یکی از ۱۵ قسمت سریال، روایتگر یک ساعت از شیفت ۱۲ ساعتهی روزانهی بیمارستاناند که پس از حادثهای غیرمنتظره، سه ساعت بیشتر هم ادامه پیدا میکند. بخشی از آن واقعگراییِ تشدیدشده، با این استراتژی بنیادین ترکیب میشود و هم بر سبک سریال و هم بر روایت آن، اثر میگذارد. ویژگیهایی که نهایتا باعث میشوند چاله در مقایسه با ER، سریال نسبتا «خشک»تری باشد؛ دربارهی ER حرف میزنیم که خودش در مقایسه با بسیاری از آثار ژانر، جدی و واقعگرایانه است!
موسیقی پرتاکید مرسوم در درامهای پزشکی، اینجا حذف شده و حاشیهی صوتی سریال، به تسخیر صدای پزشکان و آمبیانس واقعگرایانهی محیط بیمارستان درآمده است. موسیقی افکتیو ظریف گوین بریویک هم صرفا گاهی این اصوات را برای کمک به اوجگیری تنش، همراهی میکند. یکی از ویژگیهای سبکی خیلی جالب سریال، همینجا شکل میگیرد؛ چون از معنای اصطلاحات علمی و تخصصی سردرنمیآوریم، گوش دادن به صدای مضطرب پزشکان و نحوهی ادای جملات بازیگران، بیشتر وزنی آهنگین دارد و خصلتی ریتمیک پیدا میکند! بخشی از جذابیت درامهای رویهای (Procedural Drama)، سرک کشیدن به عملیات متخصصانی است که کارشان را به خوبی بلدند و چاله در این زمینه، بسیار متقاعدکننده ظاهر میشود.
دومین پیامد طبیعی ساختار روایی «بیدرنگ» چاله و یکی دیگر از ویژگیهای «خشک» آن، این است که از خطوط فرعی عاشقانهی مرسوم درامهای پزشکی، تقریبا اثری نمیبینیم. وقتی اصرار داریم که تصاویر، بازتابی از واقعیتاند، طبعا برای رومنسهای سوپ اپرایی (Soap Opera) ژانر، فرصت زیادی باقی نمیماند! در عوض، پزشکانی را میبینیم که صرفا دارند کارشان را انجام میدهند و بسیاری از واقعیتهای پزشکی که در دوران اوج شبکههای کابلی سانسور میشدند، با صراحت کمسابقهای به نمایش درمیآیند؛ از سر و شکل دلخراش پای دفرمهی بیمار تا جزئیات فرایند زایمان طبیعی!
نمایندگان کادر درمان، چاله را دقیقترین درام پزشکی تاریخ تلویزیون لقب دادهاند
علاوهبراین، گمیل و همکاراناش، تلاش زیادی کردهاند که واقعیتهای تاریخی مرتبط با آمریکای دوران پس از پاندمی را هم به سریالشان راه بدهند و چاله، از این منظر اثر بهروزی است. قهرمان سریال یعنی دکتر مایکل رابینوویچ ملقب به «رابی»، به اختلال اضطراب پس از سانحه (PTSD) دچار است که مستقیما به مرگ استادش در دوران کووید ربط دارد. بیمارستان، تحت فشار بسیار زیادی است و از امکانات کافی، بیبهره. جامعه از منظر سیاسی، دچار نوعی دوپارگی است که به خشونتی عینی ختم میشود. خشونتی که یکی از جلوههای آن، تیراندازی به جمعیت حاضر در یک فستیوال بزرگ موسیقی است. سریال به مخالفان ماسکهای صورت، متلک میاندازد و اقلیتهای نژادی، جنسیتی و جنسی هم در آن حضور پررنگی دارند؛ هم در قالب اشاراتی به مسائلشان و هم در خود تصاویر.
اما تماشاگری که خورهی درامهای پزشکی نباشد، به هنگام تماشای یک سریال، به دنبال درامپردازی و داستانگویی اپیزودیک درگیرکننده است و در مواجهه با تحسینهای گستردهای که روانهی چاله شدند، با پرسشی اساسی مواجه میشود: «آیا اینیکی اونقدر فرق داره که لازم باشه سراغش برم؟» پاسخ کوتاه این سوال، منفی است! اگر تماشاگر پیگیر ژانر باشید هم احتمالا با پرسشی متفاوت مواجه میشوید: «یه درام پزشکی فان دیگه ساخته شده که بتونه فکرمو برای ساعتها خاموش کنه؟» پاسخ این پرسش هم الزاما مثبت نیست!
ساختارشکنی زمانی ارزش پیدا میکند که شما به ساختار خو گرفتهباشید؛ اگر با الگوها و کلیشههای درامهای پزشکی آشنا نیستید، دلیلی ندارد که هربار فاصله گرفتن چاله ازشان را تشخیص بدهید. در مقابل، اگر این الگوها را مثل کف دستتان میشناسید و ازشان لذت میبرید، قاعدتا تمایل دارید که با بازسازی چندبارهشان سرگرم شوید! اما چاله نه کاملا ساختارشکن است و نه کاملا آشنا. نه اختصاصا برای تماشاگران درامهای باپرستیژ و درجهیک تلویزیون ساخته شده و نه آنقدر سَبُک است که خورههای «سوپ اپرا»های بیمارستانی ازش لذت ببرند! در پایان، هم طرفداران سوپرانوها (The Sopranos) را ناراضی میگذارد و هم طرفداران آناتومی گری (Grey's Anatomy) را! طرفداران ER چطور؟ خب؛ آنها چیزهای زیادی برای دوست داشتن پیدا میکنند!
امتیازات فصل اول چاله، نه بینظیرند و نه آنقدر ارزشمند که آن را به سریال بزرگی تبدیل کنند. ویژگی تمایزبخش اصلی سریال یعنی بهرهگیری از ساختار روایی «بیدرنگ»، پیشتر در قالب تریلر جذابی مثل سریال «۲۴» تجربه شده است. واقعگرایی و دقت چاله در بازنمایی رویههای پزشکی هم برای تماشاگر عادی تلویزیون، به خودی خود جذاب نیست. پرفورمنس کاریزماتیک نوآ وایلی در نقش دکتر رابی، یکی از بهترینهای سال است و یادآوری میکند که هالیوود از ظرفیتهای استعداد او، استفادهی کاملی نکرده است؛ اما در این مورد هم با اتفاق نادری مواجه نیستیم که تماشای سریال را به یک ضرورت تبدیل کند.
البته، تماشای هیچ سریالی اساسا «ضرورت» نیست؛ پس اگر به هر دلیلی دیدن چاله را انتخاب کردهایم، لازم است ببینیم که تکلیف درامپردازی و داستانگویی اپیزودیک چه میشود؟ چاله، مانند تقریبا همهی درامهای پزشکی، پلات واحدی ندارد؛ قصهای در کار نیست که از یک قسمت به قسمت بعدی پیگیری کنیم. در نتیجه، آنچه باقی میماند، موقعیتهای دراماتیک مستقل هر بیمارند -که گاهی به سبک سریال دکتر هاوس (House M.D)، رنگی از معما به خود میگیرند- و خردهپیرنگهای مربوط به بیمارانی که کارشان بیش از یک قسمت به درازا میکشد. در کنار این، سفر شخصی کاراکترها را هم داریم.
اینجا است که برمیخوریم به محدودیتهای نهچندان کمتعداد چاله. محدودیتهایی که بخشیشان، نتیجهی مستقیم نوآوری روایی اصلیاند. چون تمام وقایع فصل اول چاله طی ۱۵ ساعت پیاپی رخ میدهند و نیمی از شخصیتها هم بهتازگی با یکدیگر آشنا شدهاند، طراحی «قوس شخصیتی» برای هر کاراکتر، کار بسیار دشواری است. گمیل و همکاراناش تلاش کردهاند هر شخصیت را با نوعی ضعف بنیادین نشانهگذاری کنند تا رهسپاریاش از موقعیتی به موقعیت بعدی، نمایندهی حدی از رشد تدریجی باشد. اما مگر یک آدم در طول ۱۵ ساعت چقدر میتواند رشد کند؟!
برای تعیین پاسخ دراماتیک این سوال، انتخاب آن «یک روز» که تمام روایت در آن میگذرد، بسیار اهمیت پیدا میکند؛ اگر نمیتوانیم درام را در یک بازهی زمانی طولانی به شکل طبیعی گسترش بدهیم، معقول است که بازهی کوتاه منتخبمان از زندگی کاراکترها، بسیار دراماتیک باشد. وقتی از این زاویه به متن وارد شویم، میتوانیم در سطح وقایعِ روز کاریِ منتخب گمیل و همکاراناش، اهمیت شخصی واضحی برای تکتک شخصیتها بیابیم.
دکتر رابی، چهارمین سالمرگ استادش را میگذراند؛ روزی که بار دیگر، از نجات جان فردی مهم در زندگی شخصیاش (دوستدختر پسرخواندهاش) ناکام میماند. این روز برای دانشجویان، اینترنها و رزیدنتهای تازهوارد، اهمیتی واضح دارد؛ این نخستینباری است که کینگ (تیلور دیردن)، سانتوس (ایسا بریونس)، ویتاکر (گران هاول) و جوادی (شبانا عزیز) به بیمارستان پا میگذارند. هرکدام از اعضای اصلی کادر بیمارستان هم واقعهی مهم خودشان را در این روز تجربه میکنند؛ لنگدن (پاتریک بال) رسوا میشود، دینا (کاترین لانسا) مشت میخورد و به فکر بازنشستگی میافتد، مککی (فیونا دورف) بالاخره قانون را میشکند و کالینز (تریسی ایفیچور)، یک سقط جنین غیرعمدی را تجربه میکند.
اما درامپردازی و داستانگویی حقیقی، در سطح رخ نمیدهد؛ لازم است که هر یک از این وقایع داستانی، به روانشناسی و درونیات شخصیتها، راهی باز کنند. برای این منظور، بد نیست «ضعف» معرف هر شخصیت را شناسایی کنیم و ببینیم که در طول یک فصل، چه توسعهی دراماتیکی پیدا میکند.
همانطور که اشاره کردم، دکتر رابی با اختلال اضطراب پس از سانحهی مرگ مرشدش درگیر است و وزن نوعی سوگواری سرکوبشده را با خود حمل میکند؛ اما ناتوانی او در نجات جان دختر جوانی که برای پسرخواندهاش عزیز است، باعث میشود که محدودیتهای انسانیاش، دوباره مانند سیلی توی صورتاش بخورند و احساس گناه قدیمی، تشدید شود. همین کافی است تا شتاب جنونآمیز دویدن میان اتاقهای مختلف اوژانس، برای لحظاتی آرام بگیرد و رابی، بالاخره فرود بیاید روی زمین سوگواری برای تمام آنچه از دست داده است. میبینیم که ساختار روایی بیدرنگ سریال، اینجا بر سر راه شکلگیری یک قوس شخصیتی معنادار، مانعی نساخته است.
اما اوضاع برای دیگر شخصیتها به این خوبی نیست! تقریبا هیچ نمونهی دیگری در متن چاله وجود ندارد که ضعف معرف هویت کاراکتر، تبدیل شود به مانعی دراماتیک که با غلبه بر آن، نوعی قوس شخصیتی را تجربه کند. ضعف کینگ، شخصیت درونگرا و آسیبپذیرش است و نوعی خوشبینی معصومانه نسبت به کارش. اولی، هیچگاه او را حقیقتا به چالش نمیکشد؛ برعکس، تبدیل میشود به نقطهی قوتاش جهت حفظ خونسردی در شرایط پراضطراب و همچنین، برقراری روابط نزدیک با بیماران اوتیستیک و کودکان.
امتیازات فصل اول چاله، نه بینظیرند و نه آنقدر ارزشمند که آن را به سریال بزرگی تبدیل کنند
دومین «ضعف» او هم در پایان، ذرهای تغییر نکرده است. دکتر ابوت (شان هاتوسی) در ابتدای روز، وقتی ذوق او را میبیند، طعنه میزند که «آخر روز باهام حرف بزن»؛ اما کینگ در میانهی رسیدگی به مجروحان حادثهی تیراندازی هم سرشار از انرژی است و نوعی فداکاری احساسبرانگیز نشان میدهد. در پایان روز هم با آرامش به دنبال خواهرش میرود. آیا هیچیک از تجارب این روز سخت کاری، او را واقعبینتر کردهاند؟ اینطور به نظر نمیرسد. آیا در این شغل به واقعبینی نیازی نداریم؟ موضعگیری دراماتیک متن روشن نیست.
ضعف سانتوس، یاغیگری و بیاعتنایی به فضای حرفهای بیمارستان است که باعث میشود بدون تایید سرپرستاش، تصمیمات مهمی را برای درمان بیماران بگیرد. همین روحیهی یاغیگری، میرسد به تقابل او با لنگدن و رسوا کردن رزیدنت ارشدش. اما گمیل و همکاراناش در برخورد با هردوی این ایدهها، به شکل غیرقابلتوضیحی از درامپردازی فرار میکنند! تکرویِ سانتوس، هیچگاه ختم نمیشود به پیامدی دراماتیک؛ تصمیمات پرریسک او، نهتنها هزینهای ندارند، بلکه بارها -از جمله طی اپیزود سیزدهم و در میانهی آشوب بیمارستان- کارآمد هم از آب درمیآیند.
ایدهی رسوا کردن لنگدن هم متاثر از نوعی برخورد محافظهکارانه با داستانگویی، کمتاثیر میماند؛ انگیزهی سانتوس از گزارش دادن سرقت مافوقش، شخصی نیست. او این کار را انجام میدهد؛ صرفا چون اخلاقی و درست است! لازم به یادآوری است که اینجا دربارهی واقعیت صحبت نمیکنیم. میشود ادعا کرد که جسارت و تکروی در شرایط بحرانی، میتواند جان انسانها را نجات بدهد. همچنین، میشود ادعا کرد که هستند اینترنهای شجاعی که حاضرند به قیمت به خطر انداختن آیندهی حرفهای خودشان، فساد بالادستیهای قدرتمند را گزارش دهند. اما از این ادعاهای منطقی، درام درنمیآید! درام در دل کشمکشهایی شکل میگیرد که هرچه انسانیتر، گزندهتر و خاکستریتر باشند، جاندارترند.
حالا که به لنگدن اشاره کردم، بیایید بیشتر دربارهاش حرف بزنیم. رسوایی لنگدن، بزرگترین غافلگیری متن چاله است؛ اما این غافلگیری نه زمینهچینی درستی دارد، نه پیامد روشنی و نه حتی معنایی! سریال، تا قسمت دهم، مطلقا هیچ نمونهی متقاعدکنندهای از عدم تعادل یا بیکفایتی حرفهای در رفتار لنگدن نشانمان نمیدهد؛ لابد با این هدف که غافلگیری متعاقب را موثرتر کند. اما در عوض، رسوایی لنگدن، میشود اتفاق خلقالساعهای که نه به آن اهمیتی میدهیم و نه میدانیم باید ازش چه نتیجهای بگیریم!
وقتی در اپیزود دوازدهم، پزشک مطرود برای کمک بازمیگردد، تصور میکنیم چیزی شبیه به فرصتی دوباره برای رستگاری را شاهدیم؛ اما رویارویی دوبارهی لنگدن و رابی در قسمت پایانی، یادآوری میکند که بخششی در کار نیست. اگر خود این موقعیتها به قدر کافی بیهوده نیستند، گمیل در پایان، رابطهی لنگدن و سانتوس را هم دوباره احضار میکند؛ بدون این که داینامیک تازهشان، قرار باشد به خلق لحظهای معنادار ختم شود! قوس شخصیتی را فراموش کنید؛ برخی از خردهپیرنگهای چاله، دور باطلاند!
برگردیم به ضعفهای معرف شخصیتها. ضعف ویتاکر، نوعی دستپاچگی است که باعث میشود در محیط کار، احترام زیادی نبیند؛ سریال از او بیشتر به عنوان زنگ تفریح استفاده میکند و انتظار دارد که به آن بلاهای تکراری که بر سرش میآیند، بارها و بارها بخندیم. از آنجا که این دستپاچگی هیچگاه به معنای بیکفایتی ویتاکر نبوده است، سیر دراماتیک روشنی هم وجود ندارد؛ او در اکثر موقعیتها، هم مضحک است و هم به قدر کافی توانا! به همین دلیل، احترام تیم را هم در نتیجهی روندی طبیعی به دست نمیآورد. به شکلی کاملا اتفاقی، او کسی است که در اپیزود چهاردهم، برای صدا کردن رابیِ فروپاشیده، به اتاق وارد میشود و پزشک معالج خستگیناپذیر را به ادامه دادن دعوت میکند؛ تا کمی بعد، نهایتا جملهای را در تحسین او از زبان رابی بشنویم و تصور کنیم که کاراکتر در روز نخست کاریاش، رشد کرده است.
مشابه همین برخورد را میتوان در مورد جوادی دید. ضعف او، وابستگی به نام و اعتبار مادر جدی و کنترلگرش است. در طول ۱۵ اپیزود سریال، او برای خروج از زیر این سایهی بزرگ تلاش میکند؛ اما در حقیقت توسعهی دراماتیکی را در نحوهی مواجههی او با موقعیتهای مختلف نمیبینیم. پس گمیل و همکاراناش برای انتقال ایدهی تغییر کردن شخصیت به اشارهای کلامی رو میآورند؛ لازم است که در میانهی آشوب رسیدگی به مجروحان حادثهی تیراندازی، لحظهای داشتهباشیم از تشر زدن او به مادرش و تاییدی بیرغبت را هم از سوی زن مقتدر بشنویم. شیفتگی جوادی نسبت به دیاز (جیلن توماس بروکس) هم که متاثر از ساختار روایی بیدرنگ و واقعگرایی تشدیدشدهی سریال، طبعا قرار نیست یکشبه به جایی برسد!
دینا، زیر بار فشار غیرمنصفانهی شرایط کاریاش، خسته میشود و مککی، پابند دردسرسازش را در میانهی آشوب بیمارستان، از کار میاندازد؛ وقایعی که اگرچه منطقی و قابلدرکاند، جمعبندی معناداری نمیسازند برای سفر شخصی این دو کاراکتر. ایدههای داستانی مربوط به کالینز و موهان (سوپریا گانش) هم نسخههای تضعیفشدهی نمونهی رابیاند. سقط جنین غیرعمدی کالینز، قرار است نمایندهی به صلح رسیدن دردناک او با احساس گناهی باشد که از گذشته حمل میکند. موردِ موهان اما کمی بامزه است؛ ضعف او -درست مانند کسانی که مشکل خودشان را مهربانی زیادشان میدانند- این است که بیش از حد برای بیماراناش وقت میگذارد! تعهد کاری بیمرز موهان در طول ۱۵ ساعت، به نوعی سرمستی ناسالم با دوپامین کار ختم میشود و در پایان، گریباناش را میگیرد تا برسیم به تسلیم نهایی و گریستن در تنهایی؛ مشابه تجربهای که رابی با سوگواری شخصیاش داشت.
پرفورمنس کاریزماتیک نوآ وایلی در نقش دکتر رابی، یکی از بهترینهای سال است و یادآوری میکند که هالیوود از ظرفیتهای استعداد او، استفادهی کاملی نکرده است
در نتیجه، اگرچه چند قسمت نخست چاله، به لطف سبک و لحن تنظیمشده از سوی جان ولز، اجرای تقریبا یکدست تیم بازیگری و ساختار و ریتم داستانگویی سرسامآور مطلوب اسکات گمیل، بسیار سرگرمکننده از آب درآمدهاند، سریال در طول یک فصل و در غیاب توسعهی دراماتیک طبیعی، شبیه میشود به بلندگوی خرابی که روی یک آهنگ خوب گیر کرده است؛ صرفا هربار ضعیفتر و کمجانتر پخش میکندش! پالودگی واقعگرایانهی آغازین، رفتهرفته جای خودش را میدهد به شعارهای فرهنگی خستهکننده و اکسپوزیشنهای صریح از زبان شخصیتها دربارهی گذشتههاشان. این ضعفها را میشود از یک «سوپ اپرا» انتظار داشت؛ اما در سریالی که تا این اندازه خودش را جدی میگیرد، زیادی توی ذوق میزنند.
البته، قسمت دوازدهم با اجرای نوعی ستپیس سینمایی در فضای بیمارستان، جان تازهای درون چاله میدمد و فصل نخست سریال، نهایتا میرسد به آن جمعبندی انسانی و وزین با تمرکز روی سلامت روان پزشکان و نمایش خزیدن هریک از آنها به گوشههای کمنورتر زندگیهای شخصیشان در پایان یک روز کاری کشدار و طاقتفرسا. اما تماشاگری که به دنبال درامپردازی گیرا باشد، احتمالا این جمعبندی را نمیبیند و تماشاگری که میبیند، الزاما راضی نخواهد بود؛ بستگی دارد که طرفدار «آناتومی گری» باشد یا ER! من؟ من صرفا دارم کارم را انجام میدهم!