نقد فیلم خوش شانس ترین مرد آمریکا (The Luckiest Man in America) | الگوها را تکرار کن!
فیلم خوششانسترین مرد آمریکا (The Luckiest Man in America) درامی است که جز دستهی فیلمهای براساس واقعیت قرار میگیرد. فیلمهای براساس واقعیت هم مشکلات خودشان را دارند. این فیلمها از عنصری بنام روابط علتومعلولی سینمایی رنج میبرند. فیلمساز میخواهد به اتفاقات اصلی وفادار بماند اما از طرفی هم این رویکرد به پیرنگ روایت لطمه میزند. این فیلم نیز دقیقا گرفتار چنین مهلکهای شده است. کارگردان میخواهد به منبع اصلی روایتاش وفادار بماند اما از طرفی شخصیتهایش را از بین میبرد و نمیتواند قصهی درستدرمانی را تحویل مخاطب دهد.
از هر طرفی هم، این رویکرد باعث شده که درام انسانی فیلم شکل نگیرد. عدم ایجاد روابط علت و معلولی به شناسایی شخصیت اصلی ضربه میزند و درنهایت روایت تاثیرگذاری خودش را از دست میدهد. اما در این میان این تنها پل والتر هاوسر است که عنصر مثبت این فیلم تلقی میشود. او که در نقش مایکل ظاهر شده، با جهان فیلمساز ارتباط برقرار میکند و تمام تلاشاش را بکار میگیرد تا فیلم چیز خوبی از آب درآید. درنهایت این رویای آمریکائی که جهان سرمایهداری گره خورده از هم میپاشد و مخاطب خیلی جاها حوصلهاش سر میرود.
در ادامه داستان فیلم لو میرود
فیلم خوششانسترین مرد آمریکا یک درام انسانی است که براساس داستانی واقعی ساخته شده است. فیلم در همان ابتدا به بیننده اعلام میکند که اسامی و برخی اتفاقات بخاطر ایجاد خاصیت دراماتیکی تغییر کردهاند. اما چیزی از این تغییر دستگیر پیرنگ نمیشود تا جائی که مخاطب بارها و بارها حوصلهاش از قصهی خوششانسترین مرد آمریکا سر میرود. چیزی زیادی دربارهی این فیلم نمیتوان گفت، چون روایتاش چیزی برای گفتن ندارد. اصلا قصهای ندارد که مخاطب بخواهد دربارهاش تحلیل و تفحص کند. خوششانسترین مرد آمریکائی داستان مردی است که در یک مسابقهی تلویزیونی شرکت میکند و مقدار زیادی پول را میبرد.
فیلم خوششانسترین مرد آمریکا یک درام انسانی است که براساس داستانی واقعی ساخته شده است
مایکل بعد از اینکه همهی درخواستهایش برای شرکت در این مسابقهی تلویزیونی رد میشود مثل همهی قهرمانانی که نیاز به برنده شدن دارند به زور خودش را به تهیهکنندهی برنامه تحمیل میکند و از آنها وقت شرکت در مسابقه را میگیرد. از دید کارمندان این برنامه مایکل مردی شلخته و بیسروپاست که تنها بستنی میفروشد و یادش میرود که موهایش را شانه بکشد. او در اولین گردونه میبازد اما کمکم شروع به بردن میکند، او هی میبرد و میبرد تا جائیکه توجه همه را به خود جلب میکند حالا او مظنون به تقلب در این مسابقه شده است و تهیهکننده میخواهد به هر نحوی مچاش را بگیرد.
از اینجا به بعد خوششانسترین مرد آمریکائی مسیر روایت را رد میکند و وارد درام میشود. حالا همه میخواهند مچ مایکل را بگیرند و مایکل نیز مصمم است تا بازی را ادامه دهد. تهیهکننده ماشین مایکل را میگردد و متوجه میشود که او الگوی مسابقه را یافته است. حالا آنها میخواهند که مایکل را به تقلب محکوم کنند و او را به زندان بیاندازند. اینها همگی ظاهر ماجراست اما در باطن فیلم چیزهای دیگری در جریان است، ایدههایی که نپرداختن بهشان، خوششانسترین مرد آمریکا را بسیار حوصلهسر بر کرده است.
دلیلی بر اصرار مایکل برای برنده شدن در این مسابقه وجود دارد، دلیلی که ریشهی مالی ندارد. او دنبال پول نیست و حتی برایش اهمیت ندارد که پولهای برنده شده را بهش بدهند یا ندهند. مایکل میخواهد اینگونه با دخترش ارتباط بگیرد، چراکه از همسرش جدا شده است. او تنها در پی این است که خودش را به خانوادهاش ثابت کند و دوباره به آنها بپیوندد. فیلم با این زیرمتن خودش را در دام میاندازد. حالا مخاطب میخواهد بداند که در گذشتهی مایکل چه چیزهایی وجود داشته که او حالا اینگونه خودش را به در و دیوار میزند تا برای تحت تاثیر قرار دادن دختر و همسرش پولی را ببرد.
ذات این فیلم درواقع روایتی با ایدههای روانشناسانه است که متاسفانه فیلمساز این بُعد از اثرش را فراموش میکند و تنها به یک درام خشکوخالی تن میدهد
از آنجائیکه این فیلم یک اثر شخصیتمحور است، مخاطب نیاز به این دارد که شخصیت اصلی را بهتر بشناسد و با احساساتاش ارتباط برقرار کند، احساساتی که اثر را به سمت یک درام روانشناسانه میکشاند. اما چنین اتفاقی نمیافتد و همین عدم ورود روایت به این بخش از فیلم تبدیل به بزرگترین مصیبت اثر میشود. حالا ما یک شخصیت تخت داریم که تنها استراتژیاش مخفیانه زنگ زدن به دخترش است. کارکتری با درونی سنگی که هیچ رقمه چیزی از خود بروز نمیدهد. ما چیزی از مایکل نمیدانیم اتفاقی که باعث دوری مخاطب از این فیلم شخصیتمحور شده است.
ذات این فیلم درواقع روایتی با ایدههای روانشناسانه است که متاسفانه فیلمساز این بُعد از اثرش را فراموش میکند و تنها به یک درام خشکوخالی تن میدهد. مخاطب کلا این قسمت از فیلم را از دست داده و چیزی برای کنجکاوی دربارهی زندگی مایکل ندارد. مایکل یکی از بدپرداختترین و تختترین شخصیتهای تاریخ سینماست، کارکتری بدون بکگراند، بدون عمق و بدون هیچ حرف خاصی. او نیاز به واکاوی دارد، نیاز به کشف شدن و نیاز به دیدن آنچه که در درونش تبدیل به حادثه محرکی برای این روایت شده است.
بدتر از همه اینکه کارگردان از لحاظ نوع دکوپاژ و نورپردازی نیز هیچ تلاشی برای نزدیک شدن به شخصیتاش انجام نمیدهد. در فیلمهایی با ایدههای روانشناسانه و حتی درامهای انسانی کارکترها برای نزدیکی مخاطب به آنها باید در زوایایی بسته بهنمایش درآیند، برای نشان دادن جهان درونی آنها. اما در این فیلم مایکل تنها از قاب مدیوم (متوسط) قابل رصد است. راوی به او نزدیک نمیشود و کارگردان ترجیحاش این است که این عقب بایستد و شخصیت اصلیاش را تماشا کند. او حتی از نورپردازی هم برای نشان دادن جهان درونی این بازیگر استفاده نکرده است. نورها همگی تخت هستند، هیچ سبک نورپردازی خاصی مشاهده نمیشود و مایکل در دنیایی از بیتفاوتیهای فیلمساز سر میکند.
شخصیت اصلی این روایت هم از لحاظ ایدههای فرمیک تخت است و هم از لحاظ ایدههای روایی
شخصیت اصلی این روایت هم از لحاظ ایدههای فرمیک تخت است و هم از لحاظ ایدههای روایی. حالا ما با فیلمی طرف هستیم که شخصیت اصلیاش از همه نظر فروپاشیده و چیزی برای ارائه ندارد. ضدقهرمانهای فیلم هم در حد ضدقهرمانی واقعی ظاهر نمیشوند. آنها برای مایکل چالشی محکم و عمیق بهحساب نمیآیند. گرهافکنیهایشان سطحی است و نمیتوانند شخصیت اصلی را به چالش بکشند. آنها بیشتر از جستوجوی ماشین مایکل و چند تلفن ساده پیش نمیروند و حتی نمیتوانند او را با چالشهای دراماتیکی متوقف کنند. همیشه این ضدقهرمانها هستند که میتوانند قهرمانانی قوی بسازند، ضدقهرمان هرچه قویتر، قهرمان دوستداشتنیتر و پویاتر. فیلمساز میتوانست با درگیر کردن قهرمان و ضدقهرمان کشمکشهای زیادی درست کند، چالشهایی که به شناخت بیشتر شخصیت اصلی بیانجامد.
اصلا این چالشها هستند که شخصیتها را رشد میدهند و باعث شناخت مخاطب از آنها میشوند. حال در اینجا چیزی جلودار مایکل نیست. هیچکدام از ضدقهرمانها بهطور موثر با او روبهرو نمیشوند، مایکل اصلا نمیداند که آنها برایش نقشه کشیدهاند و منتظرند ازش آتو بگیرند. بهجز تعلیق برنده شدن و یا برنده نشدن شخصیت اصلی، تعلیق دیگری در این بین وجود ندارد. مخاطب تنها از این میترسد که نکند مایکل بازی را ببازد، در صورتی که میبایست جنگی میان مایکل و اتاق فرمان شکل میگرفت. تهیهکننده الگوها را دستکاری میکرد و یا شروع به موش دواندن میکرد. اما ضدقهرمانها تنها در یکجا ایستادهاند و یکدیگر را تهدید به اخراج میکنند. این فیلم خیلی چیزها کم دارد، شاید تنها چیزی که خوب از آب درآمده (که البته تا حدی هم شعار میدهد) نحوهی مدیریت بحران است که درنهایت تهیهکنندگان میفهمند که باید به مایکل به چشم یک فرصت نگاه کنند. فیلم خوششانسترین مرد آمریکا میتوانست خیلی بهتر از اینها هم ساخته شود اگر فیلمساز به عناصر اثر عمیقتر نگاه میکرد.