// پنجشنبه, ۶ مهر ۱۴۰۲ ساعت ۱۸:۵۹

نقد فیلم کنت (El Conde) | سایه‌ی شوم دیکتاتور خون‌خوار

فیلم «کٌنت»، میان کمدی گروتسک و وحشت گوتیک روایت‌‌اش از تاریخ جایگزین کشور شیلی، تصاویر و لحظات جالبی می‌سازد؛ اما بهتر بود پابلو لارائین، قالبِ فیلم کوتاه را برایش انتخاب می‌کرد.

فیلم «کنت»، در تاریخ ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۳، روی سرویس استریم نتفلیکس قرار گرفت. چهار روز قبل و در تاریخ یازدهم سپتامبر امسال، کشور شیلی، پنجاهمین سالگرد کودتای نظامی ژنرال آگوستو پینوشه، علیه حکومت سالوادور آلنده، رئیس‌جمهور چپ‌گرای وقت را پشت سر گذاشت. واقعه‌ای که مثل هر تحول واپس‌گرای دیگری، کشور محل وقوع‌اش را در مسیر توسعه‌ی سیاسی، اجتماعی و فرهنگی، سال‌ها عقب انداخت. این کودتا، به بیش از چهار دهه حکومت دموکراتیک در شیلی پایان داد و به مدت هفده سال، این کشور را در خفقان و وحشت حاصل از دیکتاتوری سرکوب‌گر پینوشه، فرو برد.

دورانی که طی آن، بیش از ۲۲۰۰ نفر از مخالفان حکومت مرکزی کشته و بیش از ۲۷۰۰۰ نفر، شکنجه شدند. درنهایت و ازطریق رفراندوم سال ۱۹۸۹ میلادی، مردم شیلی فرصت این را یافتند که بدون از دست دادن جان‌‎شان، مخالفت خود را با توحش حکومت پینوشه ابراز کنند و همین کافی بود تا پرونده‌ی دیکتاتوری سیاه ژنرال منفور، برای همیشه بسته شود. در سوم دسامبر سال ۲۰۰۶، پینوشه به‌دلیل سکته‌ی قلبی، مٌرد.

هایمه وادل با لباس نظامی و عینکی آفتابی بر چشم در نقش آگوستو پینوشه در نمایی سیاه و سفید از فیلم کنت به کارگردانی پابلو لارائین

ایده‌های فیلمنامه‌ی «کنت»، وزن استعاری زیادی دارند

پابلو لارائین، پیش‌تر و با فیلم نه (No)، ماجرای پیروزی مردم شیلی بر پینوشه را روایت کرده و در آثار دیگرش مثل پس از مرگ (Post Mortem) هم به تاثیر مخرب حکمرانی غیرانسانی او روی تاریخ معاصر کشورش، به‌عنوان دغدغه‌ای ضمنی، پرداخته بود. دهمین ساخته‌ی بلند داستانی لارائین اما، جای روایت مستقیم واقعیت تاریخی، روی یک فرض جالب داستانی بنا شده است: «چه می‌شد اگر پینوشه نمرده بود و در قامت یک خون‌آشام، هم‌اکنون در شیلی زندگی می‌کرد؟!» با نسخه‌ای جایگرین برای واقعیت تاریخی مواجه هستیم که در آن، پینوشه مرگ خودش را جعل کرده است، تا از مواجه شدن با سزای گناهان پرشمارش فرار کند! به شکلی واضح، «خون‌آشام» بودن دیکتاتور در این ایده‌ی داستانی، میل سیری‌ناپذیر او به قتل و کشتار را نمایندگی می‌کند و تصمیم‌اش برای خود را به مردن زدن، به شکلی طعنه‌آمیز، این معنا را دارد که مرگ طبیعی برای جنایت‌کارانی چون او، وضعیتی خواستنی است! امتداد حضور مخرب او در جامعه‌ی امروز شیلی و «قربانی گرفتن»اش به رغم غیاب ظاهری هم طبعا به امتداد خطرناک گرایش به پینوشه در صحنه‌ی سیاسی امروز شیلی اشاره دارد. همان‌طور که پیدا است، ایده‌های فیلمنامه‌ی «کنت»، وزن استعاری زیادی دارند.

در ادامه، داستان فیلم افشا می‌شود

اما لارائین در این پیش‌فرض داستانی فانتزی متوقف نمی‌ماند و ایده‌اش را تا مرزهای استعاری حتی بزرگ‌تری گسترش می‌دهد. به‌سرعت و با توضیح راوی انگلیسی‌زبان فیلم، متوجه می‌شویم که پینوشه‌ی این قصه، نه آگوستو پینوشه‌ی متولد سال ۱۹۱۵، که نسخه‌ی ۲۵۰ ساله‌ی او، با نام کلود پینوشه است! کلود، دو دهه قبل از انقلاب فرانسه، در این کشور اروپایی به دنیا می‌آید و کودکی و نوجوانی‌اش را در یک یتیم‌خانه می‌گذراند. پدر و مادر او -اقلا در ابتدای فیلم- نامعلوم‌اند و از همان اوایل جوانی، میلی درونی به تغذیه از خون انسان‌ها دارد! پینوشه در همان فرانسه هم به ارتش می‌پیوندد؛ اما به محض گُر گرفتن شعله‌های انقلاب، خودش را یک انقلابی جا می‌زند!

بااین‌حال، تماشای گردن زدن مری آنتوانت -که پینوشه به او علاقه‌مند است- مرد جوان را متقاعد می‌کند که در ادامه‌ی زندگی، از قدرت‌هایش برای مقابله با تمام انقلاب‌ها استفاده کند! با همین هدف، او برای نخستین بار، مرگ خودش را جعل می‌کند، از تاریخ ناپدید می‌شود، فرانسه را ترک می‌گوید، راهی سفری به دور دنیا می‌شود و علیه انقلاب‌هایی در هائیتی، روسیه و الجزایر می‌جنگد! اما قدرت‌طلبی‌‌اش برای فرا رفتن از سرباز بودن صرف و دستیابی به مقام فرماندهی، او را می‌رساند به شیلی؛ کشوری بدون پادشاه. آن‌جا است که بر خودش نام آگوستو پینوشه را می‌گذارد.

آلفردو کاسترو با لباس پیش‌خدمت کنار یک محفظه‌ی حاوی یک‌دست لباس و شنل نظامی ایستاده است در نمایی سیاه و سفید از فیلم کنت به کارگردانی پابلو لارائین

چه در ردیابی ریشه‌ی نفرین پینوشه تا بیش از دو قرن قبل و تحول سیاسی مهمی در غرب اروپا و چه در توییست دیوانه‌وار پایانی و افشای رابطه‌ی خونی مارگارت تاچر و پینوشه (!)، لارائین و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش، گیرمو کالدرون، به موقعیت‌های مختلف متن‌شان از دریچه‌ی همین رویکرد استعاری/نمادین نگریسته‌اند؛ تا حرف‌های مهمی که در نظر داشته‌اند را بزنند. این نگاه، البته که در دقایقی مثل مونتاژهای توضیح‌دهنده‌ی پس‌زمینه‌ی داستانی، به خلق یک کمدی سیاه سیاسی «جالب» منتج می‌شود.

اجرای خوب بازیگران (خصوصا هایمه وادل، آلفردو کاسترو و پائولا لاشینگر)، طراحی صحنه‌ی بیان‌گر رودریگو بازائس (با آن ایده‌ی عالی فرو نشستن تخت پینوشه داخل زمین)، سر و شکل اکسپرسیونیستی فیلم‌برداری سیاه و سفیدِ گیرایِ ادوارد لاکمن و انتخاب قطعاتی از گابریل فوره، آنتونیو ویوالدی، جوزپه وردی و دمیتری شوستاکوویچ به‌عنوان موسیقی متن فیلم، «کنت» را از منظر اجرایی و سبکی واجد ارزش‌های قابل‌توجهی می‌کنند که در شروع و پایان فیلم بارز هستند. در این دو بخش، ترکیب ایده‌های هجوآمیز و لحن کمیک فیلم، با تاریکی تصاویر، خشونت وقایع و وزن موسیقی‌های انتخاب شده، ریتمی درست و حال و هوایی گوتیک را در اثر پدید می‌آورد. اما بخش میانی «کنت»، هم فیلم را از ریتم می‌اندازد و هم محدودیت‌های رویکرد کلی لارائین و کالدرون را افشا می‌کند.

دو مرد و سه زن با لباس‌های گرم در سرما دور هم جمع شده‌اند و راجع به چیزی صحبت می‌کنند در نمایی سیاه و سفید از فیلم «کنت» به کارگردانی پابلو لارائین

بخش میانی «کنت»، هم فیلم را از ریتم می‌اندازد و هم محدودیت‌های رویکرد کلی لارائین و کالدرون را افشا می‌کند

«کنت»، پلاتی در معنای کلاسیک آن ندارد؛ اما از خرده‌پیرنگ‌های درهم‌تنیده‌ای متشکل است. حادثه‌ی محرک فیلمنامه، رخ دادن قتل‌هایی پراکنده داخل شهر است که مطابق داده‌های ابتدای فیلم، باید فرض کنیم پینوشه مرتکب‌شان شده است. اگرچه در ادامه می‌فهمیم که این شکار شبانه را نه دیکتاتور بازنشسته، که پیش‌خدمت/دست راست خون‌ریز و خشونت‌طلب‌اش یعنی فیودور (آلفردو کاسترو) انجام می‌دهد، فرزندان‌اش هم مثل ما، در ابتدا، پینوشه را مقصر این اتفاقات می‌بینند. در نتیجه، آن‌ها هم با هدف سردرآوردن از انگیزه‌ی پشت اعمال مبهم و خطرناک پدرشان و هم با سودای پیدا کردن اموال بیشتر، راهی پناهگاه متروک دراکولای شیلیایی می‌شوند.

یکی از دختران پینوشه یعنی هاسینتا (آنتونیا زگرس)، راهبه‌ی جوانی به نام کارمن (پائولا لاشینگر) را هم به‌عنوان حسابدار، از کلیسا به ملک خانوادگی‌شان می‌آورد؛ تا از اسناد مخفی پدرشان سردربیاورند. کارمن اما، از طرف کلیسا مامور شده است تا با اجرای عملیات جن‌گیری (!) روی پینوشه، شیطان را از وجودش خارج کند و از سوی دیگر، اسناد فعالیت‌های غیرقانونی او را هم با خود به کلیسا بازگردانَد. دراین‌میان، زن پینوشه یعنی لوسیا (گلوریا مانچمایر) هم میل شدیدی به خون‌آشام شدن و جاودانگی دارد و با همین انگیزه، هم سال‌ها پیش، رابطه‌ای پنهانی با فیودورِ خون‌آشام را آغاز کرده است و هم می‌خواهد از مرگ شوهرش جلوگیری کند.

با ورود کارمن به ملک پینوشه، پیرمرد به دختر دل می‌بازد و به یک‌باره میل به زندگی پیدا می‌کند! تلاش راهبه‌ی مومن برای مبارزه با شیطان، ناکام می‌ماند و در عوض خودش به یک خون‌آشام تبدیل می‌شود! در ادامه‌ هم که راوی/مادرِ پینوشه/مارگارت تاچر وارد داستان می‌شود و تلاش می‌کند تا رابطه‌ی تازه شکل‌گرفته‌ی پسرش با راهبه‌ی جوان را خراب کند! در پایان، پینوشه با کشتن کارمن و سرکشیدن عصاره‌ی قلب او (!)، سال‌ها جوان می‌شود و در قامت یک پسربچه، در مدرسه‌ای در شیلی آغاز به تحصیل می‌کند!

پائولا لاشینگر با لباسی یک‌دست سفید در نقش یک راهبه در میان جمعی از راهبه‌ها در نمایی سیاه و سفید از فیلم کنت به کارگردانی پابلو لارائین

به شکلی قابل‌ حدس، رویکرد استعاری فیلمنامه‌ی «کنت»، در تمام ایده‌های پیش‌برنده‌ی خرده‌پیرنگ‌های مختلف فیلم، ادامه می‌یابد. خودِ قتل‌های شبانه و شیوه‌ی به‌خصوصی از خون‌آشامی که پینوشه و فیودور مرتکب آن می‌شوند، معنادار هستند. آن‌ها، صرفا خون افراد را نمی‌نوشند؛ بلکه «قلب‌ها را از سینه خارج می‌کنند» و از همان قلب‌هایی که تصاحب کرده‌اند، به شکل حال‌به‌هم‌زنی نیرو می‌گیرند! این ایده، نگاه فیلمساز به ماهیت تاثیر دیکتاتوری پینوشه بر کشورش را به شکل واضحی فریاد می‌زند. به شکل مشابه، در جایی از فیلم، راوی در توصیف کارمن می‌گوید: «خدا قلب‌اش را دزدید.» پس در نگاه فیلمساز، مذهب و کلیسا هم در بهره‌کشی از مردم، نقشی مشابه دیکتاتوری خشونت‌بار نظامی دارند. از سوی دیگر، کلیسا سال‌ها پس از افشای جرایم و جنایات پینوشه، هنوز با خانواده‌ی دیکتاتور ارتباطی پنهانی دارد.

در امتداد همین ایده، وقتی کارمن در مبارزه با هیولا، خود به هیولا تبدیل می‌شود، طبعا باید او را نماینده‌ی کلیسا در نظر بگیریم و موقعیت را استعاره‌ی بزرگ‌تری بینیم. لارائین اعتقاد دارد که نهاد مذهب در کشورش، در تلاش برای تطهیر میراث تاریک پینوشه («خارج کردن شیطان از بدن او») است و در این مسیر، خود، آلوده می‌شود. عشق پیرمرد به دختر جوان را هم می‌توان تاثیر حیات‌بخش نماینده‌ی کلیسا بر دیکتاتور در حال مرگ دید؛ کنایه‌ای به اینکه اگر پینوشه زنده بود، می‌توانست با دلگرمی حضور حامیان مذهبی‌اش، مشتاقانه به کار خودش ادامه دهد!

به شکل مشابه، لارائین نقش حمایت خارجی از دیکتاتوری پینوشه را به قدری پررنگ می‌بیند که با افشای داستانی نزدیک به پایان، مارگارت تاچر را اصلا مادر پینوشه و دلیل خون‌آشام بودن او تصویر می‌کند (اینکه چرا لارائین به‌جای گزینه‌های مربوط‌تری مثل ریچارد نیکسون و هنری کیسینجر به سراغ بانوی آهنین رفته، لابد به سرمایه‌گذار آمریکایی فیلم مربوط است!). پایان‌بندی فیلم و امتداد کابوس پینوشه در قالب یک کودک شیلیایی هم که به شکل واضحی، سایه‌ی همچنان حاضر تهدید راست‌گرایی افراطی و فاشیسم در آینده‌ی شیلی را نماینده است و خود فیلمساز هم با نمای باز پایانی از شهر، روی این خوانش تاکید می‌کند. این ایده‌ها، هرکدام به قدری «معنادار» هستند که حتی هیات داوران فستیوال ونیز را تا حد اعطای جایزه‌ی بهترین فیلمنامه به «کنت» هیجان‌زده می‌کنند!

هایمه وادل با لباس گرم و کلاه نظامی در نقش آگوستو پینوشه در نمایی سیاه و سفید از فیلم کنت به کارگردانی پابلو لارائین

لارائین به دلایلی که حدس‌ زدن‌شان سخت نیست، تصمیم گرفته است که هیچ شخصیت همدلی‌برانگیزی در فیلم‌اش باقی نگذارد

اما متن «ایده‌محور» لارائین و کالدرون، به مشکلاتی در بیان، شخصیت‌پردازی و ریتم مبتلا است. از اولی شروع می‌کنیم. فیلمنامه‌ی «کنت»، چند ایده‌ی سیاسی معنادار و طعنه‌آمیز دارد که روی تاثیر غافلگیرکننده‌شان حساب زیادی کرده است. اما فواصل بین این ایده‌ها را فصولی پر کرده‌اند که حتی همان جذابیت استعاری/نمادین را هم ندارند و به چند آیتم کمیک نه‌چندان بامزه‌ی یک برنامه‌ی تلویزیونی سیاسی شبیه‌اند. بخش‌های مربوط‌به مصاحبه‌ی کارمن با اعضای خانواده‌ی پینوشه، حکم تفریح شخصی فیلمساز را دارند. لارائین در این صحنه‌ها آدم‌های منفورش را یک‌جا می‌نشاند و تا می‌تواند تحقیرشان می‌کند! از منظر انتقال اطلاعات داستانی، قرار است با توضیحات این صحنه‌ها، از جزئیات فساد مالی پینوشه سردربیاوریم (پاسخ فیلمساز به مدافعان دوره‌ی حکومت دیکتاتور که از توسعه‌ی اقتصادی شیلی، تحت هدایت او، صحبت می‌کنند)؛ اما این اطلاعات و نحوه‌ی انتقال موضع‌گیری سیاسی فیلمساز، در بیان، ظرافتی ندارند. مثل صحنه‌ی گفت‌و‌گوی رو در روی کارمن و پینوشه که طی آن اشاره‌های دیکتاتور پیر به بی‌گناهی‌اش و موافقت طعنه‌آمیز راهبه‌ی جوان با او، قرار است لحنی هجوآمیز داشته باشد اما صراحت بیش از حد، صحنه را خراب می‌کند.

مسئله‌ی شخصیت‌پردازی و ریتم، دقیقا در ارتباط با همین رویکرد بروز پیدا می‌کنند. لارائین به دلایلی که حدس‌ زدن‌شان سخت نیست، تصمیم گرفته است که هیچ شخصیت همدلی‌برانگیزی در فیلم‌اش باقی نگذارد. قرار است از دیکتاتور متنفر باشیم و روابط‌اش با حلقه‌ی اطرافیان‌اش را هم مشمئزکننده ببینیم. دراین‌میان، غریبه‌ای مثل کارمن هم به رغم نقش کاراگاه‌گونه‌اش در افشای فساد پینوشه‌ها، نماینده‌ی نهاد فاسد دیگری است! پس او هم در نگاه فیلمساز، شایسته‌ی جلب همدلی مخاطب نیست.

مردی با لباس نظامی و یک شنل بلند بر فراز خانه‌ای واقع در یک دشت پرواز می‌کند در نمایی سیاه و سفید از فیلم کنت به کارگردانی پابلو لارائین

به همین دلیل، نه‌تنها در فرازی مثل نقطه‌ی اوج فیلم و گیرافتادن راهبه‌ی خون‌آشام‌شده در چنگال پینوشه‌ها، دل‌مان برای موفقیت او نمی‌تپد، که تحقیقات او برای سردرآوردن از رازهای پینوشه‌ها را هم با فاصله‌ پی می‌گیریم. در صحنه‌های مشترک این جمع نفرت‌انگیز از شخصیت‌ها، انرژی دراماتیک محسوسی وجود ندارد؛ چون توفیق یا عدم توفیق هیچ شخصیتی در دستیابی به اهداف‌اش برایمان مهم نیست و روابط میان‌فردی کاراکترها (مثل ارتباط پنهانی فیودور و لوسیا، یا عشق پینوشه به کارمن)، در ما هیچ حسی ایجاد نمی‌کند.

صحنه‌هایی که نه در پیش‌برد خرده‌پیرنگ‌ها تا رسیدن به ایده‌ی جالب بعدی نقشی حیاتی دارند، نه تعاملات شخصیت‌ها را برایمان مهم می‌کنند، نه شوخی بامزه‌ای داخل‌شان وجود دارد و نه حتی منطق بصری چشم‌گیری در صورت‌بندی‌شان محسوس است، حتما فیلم را از ریتم خواهند انداخت. مانند ورود بی‌معنای آن گروه موسیقی نظامی قبل از رقص دیکتاتور و زن‌اش یا افشای شکارهای شبانه‌ی فیودور که در ابتدا پینوشه را مقصرشان می‌دانستیم. این‌ها، حشویاتی هستند که برای پر کردن فواصل میان ایده‌های اصلی، سر هم شده‌اند؛ اما تماشا کردن‌شان چیزی به تجربه‌مان از فیلم اضافه نمی‌کند. «کنت» اگر جای این‌همه توضیح و تاکید و اضافات، در قالب یک فیلم کوتاه کم‌گو و مینیمال، با چند ایده‌ی هجوآمیز سیاسی غافلگیرکننده و همین رویکرد کلی در بافت بصری ساخته می‌شد، بهتر از کار درمی‌آمد.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده