نویسنده: فرید متین
// شنبه, ۱۹ فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۷:۵۸

نقد فیلم وقتی به آسمان نگاه می‌کنیم، چه می‌بینیم؟ | فیلمی مهم از سینمای گرجستان

آلکساندره کوبریدزه توانست سال گذشته با فیلم غریب خود، وقتی به آسمان نگاه می‌کنیم، چه می‌بینیم؟، توجه منتقدها و فیلم‌بین‌های بسیاری از سراسر جهان را به خود معطوف کند. فیلمی عاشقانه و با ساختاری روایت‌گریز و جذاب که توانست جایزه‌ی فیپرشی را در جشنواره‌ی برلین از آن خود کند.

یکی از جذاب‌ترین و قابل‌توجه‌ترین فیلم‌های سال ۲۰۲۱ میلادی فیلمی از سینمای گرجستان بود. سینمایی که در سالِ قبل از این هم توانسته‌بود با اثری متفاوت به‌نامِ آغاز (دئا کولومبگاشویلی، ۲۰۲۰) توجهِ منتقدان بین‌المللی را به خود جلب کند. وقتی به آسمان نگاه می‌کنیم... اما فیلم متفاوتی نسبت‌به آن دیگری است.

فیلمی است با ظاهری عاشقانه، فضایی اسطوره‌ای، لحنی طنزآلود. کوبریدزه، در دومین فیلم بلند سینمایی خود، داستانی ساده را با فضایی شیطنت‌آمیز روایت کرده و بدین‌گونه توانسته است به لحنی کنایی و طنزآلود دست پیدا کند. چیزی که هم از منظر روایی قابل‌بررسی است و هم از منظر کارگردانی. فضایی که باعث شده است فیلم هم تجربه‌ی مفرحی برای تماشا باشد و هم تأملی دوباره در شیوه‌های روایت.

از منظر مرکزگریزی در روایت، به این معنی که فیلم نمی‌خواهد داستان‌ش را به‌سادگی و سرراست تعریف کند و مدام سراغ حواشیِ جذاب‌تر از متن می‌رود، می‌توان این اثر را با یکی از آثار مهم تاریخ ادبیات مقایسه کرد که اهمیت آن هم در همین روایت‌گریزی و بازی‌کردن‌هاست: زندگی و عقایدِ آقای تریسترام شندی، اثر لارنس استرن، نویسنده‌ی بریتانیایی. نکته‌ی جالب دیگر آن‌که فیلم‌بردار فیلم فراز فشارکی است. سینماگری اهل ایران که از سال ۲۰۱۲ به برلین رفت تا فیلم‌برداری بخواند. او تجربه‌ی ساخت چند فیلم کوتاه و مستند نیز در کارنامه‌ی کاری‌اش دارد.

در ادامه‌ی متن، داستان فیلم فاش می‌شود.

پلان آغازین داستان اصلی

این فیلمی است با ظاهری عاشقانه، فضایی اسطوره‌ای، لحنی طنزآلود. کوبریدزه، در دومین فیلم بلند سینمایی خود، داستانی ساده را با فضایی شیطنت‌آمیز روایت کرده و بدین‌گونه توانسته است به لحنی کنایی و طنزآلود دست پیدا کند

از همان اولین پلانی که با شخصیت‌های اصلی فیلم (گئورگی و لیزا) آشنا می‌شویم، فیلم بنای طنظ را می‌آغازد. هم در فیلم‌نامه و هم در کارگردانی. در فیلم‌نامه، باطن اتفاقی که می‌افتد طنزآمیز است و در کارگردانی، نحوه‌ی دکوپاژ فیلم‌ساز. اینکه دوربین فقط از پاها تصویر می‌گیرد و ما با چهره‌ی شخصیت‌ها آشنا نمی‌شویم. پاها و صداها عناصری‌اند که ما را در وهله‌ی اول با دو شخصیت آشنا می‌کنند. در دیار بعدی این دو شخصیت نیز، دوربین نظاره‌گر ماجرا در یک اکستریم لانگ شات است. این بار نیز ما چهره‌ای از شخصیت‌ها نمی‌بینیم. فقط پرهیبی است دور و دوباره صدای دو کاراکتر.

در همین لانگ شات بلند است که با ویژگی اثیری فیلم آشنا می‌شویم. روایتی که راوی برای‌مان تعریف می‌کند همه‌چیز را در باره‌ی فیلم تغییر می‌دهد. چیزی که لایه‌ای افسانه‌ای به داستان فیلم می‌افزاید و نیز برای اشیا و عناصر موجود در فیلم و جهان نیز شخصیت انسانی قائل می‌شود. نهال و ناودان و دوربین مداربسته و باد هر کدام چیزی به لیزا می‌گویند و او را از نفرینی که گریبان‌گیرش شده است آگاه می‌کنند. نفرینی حاصل از چشم بد. چشم بدی که در حال نظاره‌ی لیزا و گئورگی بوده که در چهارراه هم‌دیگر را ملاقات کرده‌اند. آیا آن چشم بد همان از همان زاویه‌ای داشته آن ملاقات را نظاره می‌کرده که مای مخاطب هم می‌کردیم؟ آیا آن چشم بد همین مای مخاطب‌ایم؟

لیزا اما نسبت‌به گئورگی دو مزیت دارد. یک اینکه از نفرین ــ لااقل بخشی از آن ــ باخبر است و دیگر اینکه دوستی درکنار خود دارد که بتواند با او هم‌دردی کند. گئورگی اما کاملن از خود بی‌خود می‌شود. نمونه‌ای اعلا از این مسئله را می‌توان در یک میزانسن فوق‌العاده به تماشا نشست. جایی که او به محل تمرین تیم‌ش رفته است. در لانگ شاتی که می‌بینیم، او حضور ندارد و سایر دارند تمرین می‌کنند. ناگهان مربی جلو می‌آید و می‌گوید «غریبه‌ها اجازه‌ی حضور ندارن. لطفن برو.» گئورگی ناگهان از پشت بوته‌ها بیرون می‌آید، جلوتر می‌رود و پشت یک درخت می‌ایستد. به این‌گونه دوباره در میزانسن محو می‌شود. نمودی بصری از بیگانگی‌ای که او با خود و جهان پیرامون‌ش پیدا کرده است.

نمایی از گئورگی در فیلم

فیلم سرخوشانه از همه‌ی این خرده‌روایت‌ها استفاده می‌کند تا «شهر» را در فیلم به یک موجود زنده بدل کند. شهری که لیزا و گئورگی را در خود جای داده و بستر داستان عاشقانه‌ی آن‌هاست. شهری که سگ‌هایش نیز کاراکتر دارند

فیلم در روایت بی‌پرواست و هر کاری بخواهد می‌کند. از نوشته‌های روی تصویر بگیر تا حرف‌های راوی و معرفی شخصیت‌ها و سنت‌های موجود در شهر ــ چیزهایی که در ظاهر ارتباطی به داستان اولیه‌ی فیلم ندارند. فیلم سرخوشانه از همه‌ی این خرده‌روایت‌ها استفاده می‌کند تا شهر را در فیلم به یک موجود زنده بدل کند. شهری که لیزا و گئورگی را در خود جای داده و بستر داستان عاشقانه‌ی آن‌هاست.

شهری که سگ‌هایش نیز کاراکتر دارند و تصمیم می‌گیرند که برای تماشای مسابقه‌ی فوتبال به کدام کافه بروند. این رویکرد در کارگردانی نیز تقویت می‌شود. در کل، دکوپاژ فیلم براساس برداشت‌های بلند و بیشتر بر پایه‌ی لانگ شات طراحی شده است. نماهایی که از دور شرح اتفاقات صحنه را به‌تمامی در اختیار مخاطب قرار می‌دهد.

نماهای زیادی هم هستند که حاوی یک زوم در خودند. زوم‌هایی که بعد از وقوع‌شان، اطلاعات موجود در صحنه کامل شده و معمولن یک غافل‌گیری برای مخاطب به‌همراه دارند. نماهای زیادی هم هستند که با رویکردی فاصله‌گذارانه طراحی و اجرا شده‌اند. نماهایی که بیشتر برای فضاسازی استفاده شده‌اند و در آن، بازی بازیگرها و میزانسن‌شان به‌گونه‌ای است که به مخاطب یادآوری کند که در حال تماشای فیلم است. آن نوشته‌های روی تصویر و صحبت‌های راوی نیز در همین زمینه قابل‌بررسی‌اند.

فیلم آن‌قدر بی‌پرواست که در میانه‌ی داستان، سکانسی مونتاژی از فوتبال بازی‌کردن کودکان بگنجاند و در پایان‌بندیِ آن، خطابه‌ای درباره‌ی زمانه ایراد کند. حتی جایی از فیلم، بعد از سکانس تحویل‌گرفتن کیک (که بسیار سرخوشانه و با فراغ بال فیلم‌برداری شده است)، نحوه‌ی دیزالو دو پلان به یک‌دیگر نیز با بازی‌گوشی همراه است. این بازیگوشی‌ها، این نماهای اضافه و نریشن‌های کنایی و لحن صحبت‌کردن راوی همه و همه فیلم را نیز کنایی و طنزآلود جلوه می‌دهد.

معرفی سگ‌ها، معرفی سنت‌های شهر در فوتبال‌دیدن و حتی آن سکانس بازی‌کردن همه و همه فرازهایی‌اند که درواقع روایت اصلی را به حاشیه می‌برند. این روایت‌گریزی در جایی از فیلم شکلی دیگر به خود می‌گیرد. در سکانسی که قرار است از لیزا و گئورگی برای مستندی که در حال ساخت است فیلم گرفته شود، فیلم دستاویزی دیگر جور می‌کند و به‌بهانه‌ی اینکه فیلم‌بردار فیلم‌ها را با خود نیاورده است، باز هم روایت اصلی را به تأخیر می‌اندازد.

نمای پایانی فیلم

سینما و فیلم‌برداری چیزی است که باعث می‌شود لیزا و گئورگی به واقعیت آن‌چه که رخ داده است پی ببرند و دوباره یک‌دیگر را کشف کنند. این‌گونه، فیلم‌ساز در بستر تعریف داستانی عاشقانه و افسانه‌ای، به نقشی بنیادین از سینما اشاره می‌کند: مکشوف کردن حقیقت

فیلم در پایان‌بندی خود، زمانی‌که آرژانیتن قهرمان جهان شده است (و از این منظر، پیش‌بینی جالبی می‌کند) نیز حاوی وجهی استعاری است در ستایش سینما. سینما و فیلم‌برداری چیزی است که باعث می‌شود لیزا و گئورگی به واقعیت آن‌چه که رخ داده است پی ببرند و دوباره یک‌دیگر را کشف کنند. این‌گونه، فیلم‌ساز در بستر تعریف داستانی عاشقانه و افسانه‌ای ــ که این وجه با نریشن راوی برجسته‌تر می‌شود ــ به نقشی از سینما اشاره می‌کند که به‌نظر بیشتر منحصر به سینمای مستند است: مکشوف کردن حقیقت. سینمایی که درنهایت هدف‌ش نیز رسیدن به همین حقیقت است، هر چند که برای رسیدن به آن، مجبور به دروغ‌گویی باشد.

بعد از این پایان‌بندی است که فیلم دوباره سراغ همان شیوه‌‌ی مرسوم خود می‌رود. پلان‌هایی از شهر همراه‌با نریشنی فاصله‌گذارانه. کوبریدزه تا آخرین لحظات نیز مخاطبان‌ش را در همان حال‌وهوایی نگه می‌دارد که فیلم را با آن شروع کرده و ادامه داده بود. از این نظر می‌توان گفت که با فیلمی یک‌دست طرف‌ایم. فیلمی که در کارگردانی، بیشتر به مود و فضاسازی و لحن توجه نظر دارد و در فیلم‌نامه، به بازیگوشی‌هایی که می‌توان با اصل و اساس یک روایت کرد.

بازیگوشی‌ای که در مجموع به بهترین شکل جواب داده و ما را با یکی از سرحال‌ترین و شاداب‌ترین تجربه‌های سینمایی چند سال اخیر روبه‌رو ساخته است. وقتی به آسمان... هر چند از طرف منتقدان بسیار تحویل گرفته شد، اما جزو فیلم‌هایی نبود که تبلیغ شوند تا مخاطبان بیش‌تری به تماشای آن بنشینند. تجربه‌ای که می‌تواند دل‌چسب باشد، به این شرط که مخاطب خود را کاملن با فضای فیلم همراه کند. فضایی آرام و شاداب، و در دنیایی که حاشیه‌ها دست‌کمی از متنِ اصلی ندارند و چه بسا پراهمیت‌ترند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده