// یکشنبه, ۲۵ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۸:۵۹

نقد سریال See |‌ فصل دوم

فصل دوم سریال See «دیدن» تقریبا همان مشکلاتی را دارد که فصل اول نیز داشت. با این تفاوت که این فصل در تعلیق‌زایی، غافلگیری و طراحی جنگ‌ها موفق‌تر عمل می‌کند. در ادامه با نقد زومجی همراه شوید.

فصل دوم سریال دیدن یا See به‌تازگی به اتمام رسیده و در یک جمع‌بندی کلی می‌توان گفت که این فصل در مقایسه با فصل اول بسیار موفق‌تر بوده است. از مهم‌ترین عوامل سریال See نیز می‌توان به Steven Knight به‌عنوان خالق سریال و از Jason Momoa در نقش باباواس، Sylvia Hoeks در نقش سیبث کین و Hera Hilmar در نقش ماگرا، به‌عنوان بازیگران اصلی اشاره کرد.

سریال See براساس این ایده ساخته شده که اگر روزی بینایی در کل جهان از بین برود، چه خواهد شد؟ ارتباط آدم‌ها با یکدیگر به چه صورت خواهد بود و آن‌ها از چه طریقی به تأمین مایحتاج زندگی روزمره‌شان خواهند پرداخت؟ بنابراین با یک ایده بزرگ طرف هستیم که این ایده باید در قالب داستان به خوبی دراماتیزه شود.

وگرنه خصلت باورپذیری‌اش را از دست می‌دهد و کلیت اثر بی‌منطق جلوه می‌کند. از آن‌جایی که یک اثر هنری از لحاظ زیبایی‌شناسی باید بتواند مخاطب را در تجربه‌ای جدید شرکت دهد و مخاطب را صاحب حسی کند که تا به حال تجربه نکرده است، بنابراین چنین ایده‌هایی، راه سخت‌تری را در پیش دارند؛ چرا که باید جهان‌شان را از نیستی خلق کرده و از پس این جهان داستانی بگویند که مخاطب خودش را با آن در موضعی یکسانی ببیند و سپس حس جدیدی را تجربه کند.

باباواس و قبیله در سریال دیدن

بنابراین طبق آن‌چه در خصوص پرداختِ مناسبِ یک ایده کاملا نو گفته شد، سریال See باید قادر باشد به مخاطب تجربه‌ای از ندیدن بدهد و او را با خود همراه کند. اما این ایده به چند دلیل به فرجام دلخواه سازندگان نمی‌رسد و درنهایت به‌عنوان سریالی سرگرم‌کننده، با محوریت حفظ خانواده مطرح خواهد بود. اما علل عدم توفیق سریال چیست؟ سریال از همان آغاز به این نکته دقت ندارد که نابینا در تقابل با بینا فهم می‌شود و اگر شخصی بخواهد یک انسان نابینا را درک کند باید ابتدا فهمی از بینایی داشته باشد. همان‌طور که ناشنوا در تقابل با شنوا ساخته می‌شود و سفیدی در تقابل با سیاهی. اگر جز این باشد دیگر تفاوت‌ها معنی ندارند و همه چیز یکسان به نظر می‌رسد. بنابراین سریال باید یا یک جهانِ در حالِ شدن را خلق کند (منظور، فعل و انفعالات جهانی است که به تدریج بینایی در آن از بین می‌رود) یا اینکه نابینا را در هم‌جواری با بینا بیافریند. اینکه بخواهیم به کلی یک جهان جدید خلق کنیم و بینایی را در آن مفروض بگیریم امری است که باعث می‌شود، ایده‌مان در سطح بماند و رشد کند.

سریال See باید قادر باشد به مخاطب، تجربه‌ای از ندیدن بدهد و او را با خود همراه کند. اما این ایده به چند دلیل به فرجام دلخواه سازندگان نمی‌رسد

علت دیگری که باعث می‌شود این ایده به ابعاد مختلف تسری پیدا نکند، کامل بودن جهان نابینایان است. وقتی نابینا بودن محدودیتی ایجاد نمی‌کند و همه در حال زندگی خودشان هستند و حتی بدون خطا با یکدیگر می‌جنگند، پس مشکل این جهان نابینا چیست که در ادامه بخواهد بینایی را در آن حکمفرما کند؟ اگر نابینا بودن در زندگی این افراد خللی ایجاد نمی‌کند، خب می‌توان به‌جای حواس پنجگانه به حواس چهارگانه اکتفا کرد و در کمال صحت و سلامتی زندگی کرد. در اینجا سریال برای اینکه بر اهمیت بینایی اشاره کند، آن را به سواد گره می‌زند، اما به تدریج در می‌یابیم که سواد نیز دغدغه‌اش نیست و دوباره قصد دارد مخاطب را با اکشنِ خود همراه کند. بنابراین در قسمت‌های ابتدایی فصل اول آن‌چه خود را نمایان می‌کند یک قصه مبتنی بر اهمیت بازیابی بینایی در جهان نیست، بلکه بی‌توجه به اهمیت بینایی در این جهان اکشن و جنگ بر سر نابودی بینایی سرمی‌گیرد.

در ادامه به نقاط قوت و ضعف سریال پرداخته خواهد شد و در پایان نیز سعی می‌شود چشم‌اندازی از فصل سوم ارائه شود. البته از آن جایی که رخدادهای فصل اول، در بسیاری از مواردی، علت رخدادهای فصل دوم را رقم می‌زنند، بنابراین ضرورت دارد که به بخش‌هایی از فصل اول نیز اشاره شود.

در ادامه جزئیاتی از فصل دوم سریال See فاش می‌شود

باباواس و خانواده در فصل دوم سریال دیدن

در فصل دوم شخصیت جدیدی که به‌عنوان رهبر ارتش ترینیواتی وارد سریال می‌شود، ایدوواس است. ایدوواس برادر بابا واس دو دشمن اصلی دارد، یک دشمنی با برادرش باباواس دارد و از طرفی با ملکه سیبث کین. آن‌چه که سریال در اینجا از توضیح علل آن غفلت می‌کند، چند و چون اختلافات میان پایا و ترینیواتی است. مشکل اصلی لشکر ترینیواتی با پایا چیست؟ برای چه مرتب در طول سریال فقط به این نکته اکتفا می‌شود که این دو جناح مرتب در حال جنگ با یکدیگرند؟ در نبرد این دو چه کسی به حق و چه کسی ناحق است؟ این نکته را که سیبث به دروغ عنوان می‌کند، کنزوا توسط ترینیواتی نابود شده نیز نمی‌توان به‌عنوان علت اصلی این دشمنی برشمرد چرا که طبق شواهد درگیری این دو حکومت، سابقه‌ای طولانی دارد. درگیری‌ای که انگار به خودی خود پیش آمده و علت خاصی ندارد.

حال ایدوواس ظاهرا می‌خواهد از قدرت بینایی جرلامارل بهره بگیرد و قدرتمندترین لشکر جهان را سامان دهد اما حتی در تقابل ایدوواس و جرلامارل ـ‌که اینجا بالاخره آن تقابل بینایی و نابینایی در حال شکل‌گیری است‌ـ هیچ برتری‌ای را نمی‌توان برای جرلامارل قائل شد. او از همان قدرت‌هایی برخوردار است که ایدوواس نیز آن‌ها را دارد، بنابراین صرف اینکه ایدوواس از جرلامارل سربازانی بینا می‌خواهد، نمی‌توانیم قدرت بینایی را درک کنیم. در اینجا می‌توان فرض کرد که این دو نفر متعلق به جهان‌هایی جداگانه هستند که هیچ نقصی در هیچکدام نیست. جرلامارل متعلق به جهانی با حواس پنج‌گانه و ایدوواس متعلق به جهانی با حواس چهارگانه.

شخصیت جرلامارل به خاطر مشخص نبودن تکلیف نویسندگان با او، قابل درک نیست

از طرفی جرلامارل را در نظر بگیرید که با افراد بینایش در حال شکل‌دادن به قدرتمندترین افراد جهان است، او مجموعه‌ی کاملی از کتب را جمع‌آوری کرده و کتابخانه‌ای بزرگ را مهیا کرده است، اما برنامه‌اش چیست؟ چطور می‌خواهد این علم را گسترش دهد؟ تنها به هانیوا و کوفون اکتفا کرده؟ چرا در هیچ سکانسی به این کتاب‌ها و علمی که نشر داده اشاره نمی‌شود؟ مگر هدف از این بینایی، بخشیدن دوباره آگاهی به جهان نیست؟ پس چرا نمی‌توان در بطن اثر مابه‌ازای آن را یافت؟ در این رابطه می‌توان این طور نتیجه‌گیری کرد که سازندگان آن‌قدر مجذوب ایده اولیه خود شده‌اند که اصلا نمی‌دانند باید با جهان بینایان چه کنند. حال چون درک درستی از جهان بینایی وجود ندارد، شخصیت جرلامارل نیز قابل درک نیست، مخاطب تکلیف‌اش با این شخصیت روشن نیست، او چه هدفی در سر دارد؟ او می‌خواهد به واسطه بینایی صلح را در جهان گسترش دهد (مطابق فصل اول و پیش‌بینی پاریس) یا اینکه قصد دارد از بینایی به‌عنوان وسیله‌ای در راستای اهداف خون‌خواهانه و سلطه‌جویانه استفاده کند؟ مخاطب تا پایان و تا لحظه مرگ جرلامارل به این موضوع پی نمی‌برد.

ماگرا و بوتز در نمایی از فصل دوم سریال دیدن

شاید لازم باشد برای فهم بهتر این موضوع کمی به عقب برویم و در قسمت پایانی فصل یک، نبرد باباواس و جرلامارل را واکاوی کنیم. این سکانس که یکی از بهترین سکانس‌های سریال است، در نبردی میان باباواس و جرلامارل، باباواس با تاریکی بخشیدن به محیط، جرلامارل را شکست می‌دهد و بینایی‌اش را از او می‌گیرد و برایند این صحنه چیزی نیست جز نجات کوفون. در کوفونی که کورشدن پدر واقعی‌اش را نظاره می‌کند هیچ حسی از همذات‌پنداری دیده نمی‌شود و از آن طرف در فصل دوم، انگیزه انتقام در جرلامارل به وجود نمی‌آید و نویسندگان تنها به عصبانیت ناشی از این نابینایی اشاره می‌کنند. پس بی‌دلیل نیست که شخصیت جرلامارل قابل درک نیست، او از ابتدا به‌عنوان کلافی سردرگم، در دستان نویسندگان جابه‌جا می‌شود، نه موقعیت‌اش رشد می‌کند و نه نزول و مشخص نیست که این بینایانی که همه اولاد خودش هستند، می‌خواهند چه کار کنند.

یکی از اشکالات سریال این است که مدام قوانین مربوط به جهان ساختگی خودش را نقض می‌کند

قرینه سکانس مذکور در فصل دوم، در صحنه نجات هانیوا از زندان ترینیواتی رقم می‌خورد. وِرن به خاطر علاقه‌اش به هانیوا، باباواس را آزاد می‌کند تا باباواس در همراهی با تاماکتی‌جون عملیات نجات هانیوا را طرح‌ریزی کنند. سکانس‌های مذکور توانایی این را دارند که ایجاد دلهره کنند و خطری را که در کمین باباواس و هانیواست را گوشزد کنند. تعلیقی که قبل از آن یک غافلگیری را شاهد بوده‌ایم و همین موضوع به جذابیت سریال می‌افزاید چرا که طبق اصول فیلم‌نامه‌نویسی یک فیلم‌نامه قادر است غافلگیری‌های به موقعی بیافریند و سپس از پس آن غافلگیری‌ها، تعلیق‌زایی کند. اما یک سؤال اصلی در اینجا خودنمایی می‌کند؛ چرا باباواس که مدت‌ها به ترینیواتی نیامده و از تغییر اوضاع بی‌خبر است، به‌راحتی فریب مرد آهنگر را می‌خورد و به زندان ایدوواس می‌افتد؟ و اینکه چرا ایدوواس در کشتن او این‌قدر تعلل می‌کند؟ همچنین اگر صحنه نبرد باباواس با افرادی که مامور به زندانی‌کردن او هستند را به یاد بیاورید؛ معلوم نیست که چرا باباواس نمی‌تواند آن‌ها را شکست دهد و از دست‌شان بگریزد. او موقعیت‌هایی سخت‌تر از این را پشت سر گذاشته بود و طبق انتظار باید می‌توانست این افراد را نیز شکست دهد، اما در اینجا بدون اشاره به ضعف خاصی در او یا قدرت ویژه‌ای در دشمن، به‌راحتی شکست می‌خورد.

بخش دیگر داستان به ملکه کین و فرمانروایی در شهر جدید پایا برمی‌گردد. شهر جدیدی که هارلان بر آن حکمرانی می‌کرد و حالا با آمدن سیبث همه چیز دستخوش تغییر قرار می‌گیرد. این تحول و این تغییر رویه که علتی سست دارد و مانعی که بر سر راه دروغ سیبث وجود دارد، ناتوان‌تر از آن است که به شخصیت او بُعد بدهد. در اینجا نیاز است که دوباره به فصل اول رجوع کنیم و انگیزه‌های سیبث را در نابودی کنزوا واکاوی کنیم. سیبث با این بهانه شهر را نابود می‌کند که شورا قرار است او را به زیر بکشند. اما این شورا انگار نامرئی است و مشخص نیست چه کسانی و با چه دلیلی این تصمیم را می‌گیرند. حتی در نوع تخریب شهر نیز فیلم اغراق می‌کند و ملکه با بازکردن چند سد کل شهر را از بین می‌برد. اگر اعضای شورا تا این اندازه به ملکه بی‌اعتمادند که قصد برکناری او را دارند، آیا نباید حواس‌شان را جمع‌کرده و مراقب زیان‌های احتمالی او باشند؟ چطور می‌شود به این سادگی ملکه را رها کرد و بعد نقشه برکناری‌اش را کشید؟ از طرفی این شورای تصمیم‌گیر، چرا تا این اندازه ساده‌لوحانه رفتار می‌کند؟ علت این مورد را می‌توان در عدم شناسایی دقیق چنین ویژگی‌هایی در نابینایان دانست.

در یکی از صحنه‌هایی که چند نفر از اعضای این شورا در حال تصمیم‌گیری درباره ملکه هستند، به‌راحتی تمام حرف‌هایشان را در محیط قصر می‌زنند و همین موضوع باعث می‌شود جاسوسان ملکه خبردار شده و آن‌ها را به بند بکشند. چنین مسئله‌ای منطق داستانی را به کلی زیر سؤال می‌برد. این نمی‌شود که نابینایان جهان سریال در یک جا به حضور افراد پی ببرند و در جای دیگر متوجه نشوند کسی در این حوالی است. از سوی دیگر آیا آن‌ها نمی‌دانند جاسوسان ملکه به همه‌جا سرک می‌کشند و آن‌ها حداقل نباید در محیط قصر جلسه بگذارند؟ بنابراین طبق استدلال ارائه شده، به کلی این تغییر موضع قدرت و به وجود آمدن پایتخت جدید غیرمنطقی به نظر می‌رسد.

ملکه سیبث کین در نمایی از فصل دوم سریال دیدن

نکته مهم دیگری که سریال در این بین نمی‌تواند از پس‌اش بربیاید، مضامین قابل درک توسط نابینایان جهان ساختگی‌اش است. در جایی سیبث به بوتز می‌گوید: «تو که می‌توانی ببینی، آیا من زن زیبایی هستم؟» این جمله را در چه ساحتی می‌توان تحلیل کرد؟ قبل از اینکه این پرسش مطرح شود، آیا فیلم نباید به چگونگی درک زیبایی توسط یک فرد نابینا می‌پرداخت؟ فردی مثل سیبث، از زیبایی چه درکی دارد؟ اینجا است که می‌توان بر نویسنده خرده گرفت و تعمیم مفاهیم انسان بینا به انسان نابینا را، نپذیرفت. با این خطای نویسنده، این‌گونه به نظر می‌رسد که انگار سیبث در ابتدا می‌دیده و به‌تازگی نابینا شده و این سؤال او استفهام انکاری است. گرچه می‌دانیم و نباید از این نکته غافل شد که انسان نابینا نیز زیبایی‌های جهان را به درستی فهم می‌کند اما به شکلی دیگر و به روشی دیگر. در اینجا نمی‌توان آن شکل دیگر را پذیرفت چرا که اولا پرسش سیبث درباره زیبایی ظاهری مطرح است، دوما چگونگی و چیستی درک زیبایی به کلی قابل فهم نیست.

در میانه فصل دوم این تضادهای بین افراد است که باعث رشد موقعیت‌ها در پیرنگ می‌شود

با اشکالاتی که به فیلم‌نامه See وارد است، اما سریال در بستر یک سری تضاد خوب عمل می‌کند و در تلفیق یک فضای شهری به روز (مخصوصا خانه‌ای که ورن و هانیوا در آن هستند) با فضای جنگلی که مربوط‌به آینده است موفق است. در میانه پیرنگ این تضادها هستند که مخاطب را برای ادامه کنجکاو می‌کنند. تضاد میان ماگرا و سیبث بر سر فرماندهی پایا، تضاد میان ماگرا و هارلان به خاطر پایبند بودن ماگرا به باباواس، تضاد میان باباواس و ایدوواس و تضاد میان هانیوا و ورن که درنهایت به یک رابطه دوستی ختم می‌شود. این تعارض منافع میان شخصیت‌ها باعث رشد موقعیت‌ها در میانه فصل دوم می‌شوند و مخاطب را تا پایان با خود همراه می‌کند.

مثلا ماگرا و هارلان از پس تعارض منافع‌شان با یکدیگر به توافق می‌رسند که در آینده سیبث را سرنگون کنند یا دوستی میان هانیوا و ورن سبب بروز رخدادهای مهم و جدیدی می‌شود. اما مجددا سریال، زمانی‌که می‌خواهد بحران بیافریند و موقعیت‌ها را پیچیده‌تر کند به یک علت قوی و محکم، تکیه نمی‌کند. مثلا سیبث از ماگرا می‌خواهد با هارلان ازدواج کند تا بدین ترتیب مردم شهر از ملکه که خواهرزن هارلان محسوب می‌شود، پیروی کنند. اما سیبث بدون اینکه به عواقب این‌کار فکر کند و خودش را صاحب قدرت کند، ماگرا را صاحب قدرت می‌کند و مهم‌تر اینکه فیلم‌نامه‌نویسان نمی‌توانند علت قانع‌کننده‌ای برای امتناع سیبث از ازدواج با هارلان، دست و پا کنند.

ایدو واس در نمایی از فصل دوم سریال دیدن

بخش پایانی فصل دوم به صلح گره می‌خورد. سازندگان قصد دارند ماگرا را جانشین برحق سیبث معرفی کنند. اما دراین‌میان باز شاهد صحنه‌هایی هستیم که در داستان کاشته می‌شوند اما از آن‌ها بهره‌برداری نمی‌شود. مثلا زمانی‌که هانیوا برای تیم مذاکره‌کننده از شخصیت پاریس خبر می‌آورد که قرار است به آن‌ها خیانت شود،‌ چرا این افراد این‌قدر ناآگاهانه عمل می‌کنند؟ دلیل روشن است باید جنگی در بگیرد اما دلیل بی‌توجهی ماگرا و باباواس روشن نیست. از طرفی کوفون در پایا می‌ماند تا درکنار سیبث صاحب قدرت شود اما فورا معادلات قدرت برهم می‌خورد و این نزدیکی به کلی بی‌معنی می‌شود.

باتوجه‌به تمام اشکالاتی که به سریال وارد است، قسمت نهایی فصل دوم، یک جمع‌بندی قانع‌کننده محسوب می‌شود. از طرفی باباواس با نقشه‌ای که می‌کشد و قبایل دیگر را با خود همراه می‌کند با یک غافلگیری مواجه هستیم و غافلگیری دوم نیز که از پس این غافلگیری نمایان می‌شود، حربه‌های متفاوت و هوشمندانه جنگی است که باز هم توسط باباواس طراحی شده‌اند. بااین‌حال تنها نقص قسمت پایانی را می‌توان به تقابل نهایی باباواس و ایدوواس مربوط دانست. طبق اطلاعات پیش‌داستان به این مسئله که باباواس از طرف پدرش مامور بوده تا ایدوواس را بکشد واقف‌ایم اما حتی تا لحظه آخر باز متوجه نمی‌شویم علت این درخواست پدر از باباواس چه بوده است؟ و این خواسته تا چه اندازه مهم بوده که باباواس به‌جای کشتن برادر، کشتن پدر را انتخاب می‌کند و اینکه چرا این موضوع تا به حال بین این دو شخصیت حل‌و‌فصل نشده است؟ اگر در لحظه پایانی، ایدوواس این مسئله را به‌راحتی از باباواس می‌پذیرد، چرا در گذشته چنین نبوده و آن‌ها تا این اندازه اختلاف داشته‌اند؟

ماگرا در نمایی از فصل دوم سریال see

به‌طور کلی فیلم تا پایان از سنگینی ایده‌ی انتخابی رنج می‌برد اما تمام امکان‌هایی که می‌توانند باعث گسترش داستان در فصل سوم شوند، در قسمت پایانی فصل دوم پیش‌ روی‌مان قرار می‌دهد. باباواس از قصر بیرون می‌رود و احتمالا در فصل آینده، اهالی آلکن را با خود همراه خواهد کرد. ورن به‌عنوان تنها بازمانده لشکر ترینیواتی به کشور خود بازمی‌گردد و ممکن است لشکری جدید مهیا کند. اولومان پسر جرلامارل، با ساختن مواد مترقه احتمالا به فکر اعلان جنگ باشد. فریک نیز که هم‌چنان بر عقاید خود باقی‌مانده با جداشدن از لشکر تاماکتی‌جون احتمالا در فصل آینده برای خود سربازانی دست و پا کند و برای ماگرا مشکل‌ساز شود. سیبث نیز که فرزند کوفون را درون خود دارد احتمالا در سودای ملکه‌شدن، دوباره دست به اقدام بزند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده