نویسنده: محسن ظهرابی
// سه شنبه, ۲۶ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۱۶:۵۹

نقد سریال نارکوس؛ قسمت چهار تا شش فصل اول

در این مطلب به تحلیل قسمت چهار تا شش فصل اول سریال نارکوس می‌پردازیم که درباره جنایت‌های پابلو اسکوبار و دیگر قاچاقچیان مواد مخدر در کلمبیا است. با زومجی همراه باشید.

سه قسمت ابتدایی فصل اول سریال نارکوس به شخصیت‌پردازی و فضاسازی گذشت. شخصیت اصلی داستان پابلو اسکوبار است و روبروی او پلیسی است که قصد دارد او را به دام بیاندازد. یعنی استیو مورفی. اطلاعات زیادی از شکل جابجایی مواد مخدر و به قدرت رسیدن اسکوبار داده شد. نارکوس سریال اطلاعات است. قرار است مخاطب را با چیزهای عجیبی از آمریکایی جنوبی آشنا کند. هرچه جلوتر می‌رویم شدت انتقال اطلاعات کاهش پیدا می‌کند و کشمکش سریال پررنگ‌تر می‌شود. حالا همه چیز محیا شده تا نبردی آغاز شود. نبردی که جرقه اولیه آن با درگیری شخصیت استیو مورفی و پابلو اسکوبار زده شده بود، در سه قسمت آینده به یک جنگ تمام عیار تبدیل می‌شود. جنگی که به نظر نمی‌آید پایان خوشی داشته باشد چون هر دو جبهه میلی به پا پس کشیدن ندارند. نبرد ابتدایی سریال نبردی نابرابر بود. نارکوها خشونت می‌ورزیدند. پول داشتند. همه را می‌خریدند یا می‌ترساندند. اما دو پلیس آمریکایی باید برای گرفتن اندکی بودجه هزار مدرک ردیف می‌کردند. در شروع قسمت چهار دو اتفاق می‌افتد که تاثیر جدی در مسیر درام می‌گذارند و کفه ترازو را به سمت پلیس‌های  آمریکایی می‌چرباند. ورود سرهنگ کاریلو به ماجرا و قانون استرداد مجرمان مواد مخدر به زندان‌های آمریکایی. همان‌طور که توضیح داده می‌شود زندان رفتن در کلمبیا شوخی است. می‌شود به‌راحتی رشوه داد و از مجازات فرار کرد. اما زندان‌های آمریکا شوخی بردار نیستند و نارکوها که عاشق آزادی بی‌حد و اندازه هستند از زندان آمریکایی حراس دارند.

نبردی که جرقه اولیه آن با درگیری شخصیت استیو مورفی و پابلو اسکوبار زده شده بود، در سه قسمت آینده به یک جنگ تمام عیار تبدیل می‌شود. جنگی که به نظر نمی‌آید پایان خوشی داشته باشد چون هر دو جبهه میلی به پا پس کشیدن ندارند

تصور ابتدایی از کلمبیا آن است که پلیس خوب وجود ندارد. آنقدر ارزش‌ها در این جامعه سقوط کرده است که تصور آنکه کسی وطن‌پرست باشد و بخواهد روبروی نارکوها بیاستد و آنقدری هم بر خود مسلط باشد که پیشنهادهای مالی قاچاقچیان را نپذیرد تقریبا محال به نظر می‌رسد. اما کاریلو این قانون را نقض می‌کند. همه فشارها و تهدیدها را تحمل می‌کند و وارد بازی می‌شود. حضور او قاعده بازی را تغییر می‌دهد. حالا یک آدم کاربلد همه توان خود را به کار بسته تا نارکوها را شکست بدهد. کاریلو چهره مصممی دارد. نمی‌شود گفت نترسیده چون قدم گذاشتن در این مسیر یعنی بازی کردن با جان خود و خانواده‌ات اما اراده قوی او و همسرش باعث می‌شود پا در مسیر بگذارد. حالا او باید ارتشی برای خود بسازد که نشود خریدشان و باید دائماً نگران باشد که کسی راپورتی به اسکوبار ندهد.

در این سه قسمت همان‌طور که گفته شد حضور راوی کمرنگ‌تر شده و اطلاعات در قالب کنش‌ها و اتفاقات منتقل می‌شود. اطلاعات بیشتری درباره درونیات پابلو به مخاطب عرضه می‌شود. پیش از این یکی از مکانیزم‌های عاطفی و همدلی‌برانگیز که برای محبوب کردن پابلو استفاده شده بود علاقه‌مندی او به زنش بود. پابلو در عین خیانت‌هایی که به همسرش می‌کند او را به شکل ویژه‌ای دوست دارد. به خانواده خود هم عشق می‌ورزد و رفاقتش با گوستاوو (پسر خاله‌اش) بسیار ویژه است. در عین حال پابلو ثابت‌قدم است. وقتی تصمیمی می‌گیرد جسارت زیادی دارد و به‌راحتی آن را انجام می‌دهد. آرمان‌گرا است. درست است که این آرمان منفی و مخرب است اما نگاه آرمانی‌اش به زندگی باعث می‌شود دوستش داشته باشیم. شاید این نقطه مهم‌ترین تفاوت فیلم‌ها و سریال‌های درجه یک آن‌طرفی با محصولات کشور خودمان باشد. ما آدم‌بد‌های فیلم‌ها را غیرانسانی جلوه می‌دهیم و هیچ گریزی برای دوست داشتنشان به مخاطب نمی‌دهیم. به نظرتان می‌شود عبدالمالک ریگی فیلم «شبی که ماه کامل شد» ساخته نرگس آبیار را دوست داشت؟ نه. اما در مواجه با مایکل کورلئونه در عین آنکه می‌دانیم آدم بدی است، علاقه‌ای به او داریم و با او همذات‌پنداری هم می‌کنیم. چطور پابلو اسکوبار همان شخصیت قاتل می‌ماند اما باعث می‌شود او و سریال را دوست داشته باشیم؟ بی‌شک ظرافت‌هایی که در شخصیت‌پردازی هر کدام از کاراکترها به کار رفته کمک می‌کند تا در عین فاصله‌ای که با آن‌ها گرفته‌ایم دوستشان بداریم. مصمم بودن پابلو، اراده قوی و علاقه‌اش به کمک به کلمبیا (با الگوهای فکری خودش) همگی نکات مثبت شخصیت پابلو است. این نکته درباره دیگر شخصیت‌ها هم صدق می‌کند. گاچا ملقب به مکزیکی را به خاطر بیاورید. با آن کلاه خاص که در بخش زیادی از سریال بر سرش بود. در مقدمه و معرفی شخصیت، دوربین از بالای سرش حرکت می‌کند تا این کلاه خودی نشان دهد. جلوتر در قسمت شش وقتی زن خدمتکار را کشته‌اند این کلاه را روی سرش می‌گذارند تا پلیس را فریب دهند که مکزیکی اینجا خوابیده است. فیگور به‌خصوص کاراکترها می‌تواند یکی از دلایلی باشد که ما به آن‌ها علاقه‌مند ‌شویم. خلاف‌کارهایی که در زندگی‌شان تجسس می‌کنیم مرزها را گذرانده‌اند. حالا نه‌تنها برایمان جذابند بلکه دوستشان هم داریم چون احتمالاً دست به کارهایی می‌زنند که در خواب هم به سرمان نخواهد زد. هرچه باشد جسارت و نترسی‌شان قابل تقدیر است.

شاید این نقطه مهم‌ترین تفاوت فیلم‌ها و سریال‌های درجه یک آن‌طرفی با محصولات کشور خودمان باشد. ما آدم‌بد‌های فیلم‌ها را غیرانسانی جلوه می‌دهیم و هیچ گریزی برای دوست داشتنشان به مخاطب نمی‌دهیم

پول آدم‌ها را تغییر می‌دهد. پابلو در سه قسمت اول نشان داده بود که خلف وعده نمی‌کند. اما به‌جای پول به مارکسیست‌ها گلوله داد. آن‌ها دست‌مایه زیاده‌خواهی اسکوبار شدند و درنهایت به دست او کشته شدند. انگار هیچ‌وقت نمی‌شود به مارکسیست‌ها اعتماد کرد. سؤال این‌جاست که این مرد چه می‌خواهد؟ اسکوبار به پول و قدرتی عظیم رسیده است. نمی‌تواند خود را در همین نقطه نگه دارد؟ به زنش پیشنهاد رفتن به سوییس را می‌دهد اما در چهره خودش استرس و اضطراب و ناآرامی را می‌شود خواند. چرا این مرد تا این حد دوست دارد در بطن حادثه باشد؟ پاسخ‌اش در شرایط فعلی ساده است. اسکوبار توانایی تحمل هیچ قدرتی را بالای سر خودش ندارد. او بر سر هر عنصر سرکوب‌کننده‌ای می‌شورد. باید اوج بگیرد تا خورشید پرهایش را بسوزاند.

دنیای ویژه نارکوس در قسمت‌های میانی کمی به دنیای رئال نزدیک می‌شود. البته که دنبال کردن گاچا با هلی‌کوپتر وقتی با یک کلت به سمت هلی‌کوپتر شلیک می‌کند کمی از عقل خارج است اما به اکشن‌های هالیوودی نزدیک‌ می‌شود و غرابت و عجیبی خود را از دست می‌دهد. باید منتظر بمانیم ببینیم عنصرهای جادویی سر و کله‌شان دوباره پیدا می‌شود یا نه؟ مضمون سریال در این چند قسمت عقلانی‌تر ادامه پیدا کرد. نارکوها گیر افتاده‌اند و تقلا می‌کنند از دست نیروی پلیس فرار کنند. پلیس هم راه نجاتش حفظ زن مارکسیستی است که به واسطه زن استیو فراری‌اش می‌دهند.

از کم‌مایگی این چند قسمت بهره ببریم و کمی درباره تیتراژ درخشان فیلم حرف بزنیم. تصویر ابتدایی یک نوار ضبط صوت است که اشاره‌ای به ماهیت جاسوسی سریال دارد. اطلاعات حرف اول را در این سریال می‌زند و ضبط صوت وسیله‌ای برای برداشت اطلاعات و بازجویی به حساب می‌آيد. این تصویر جایش را به یک نقشه ناقص از کلمبیا می‌دهد که نقاطی روی آن علامت گذاری شده‌اند. برای گرفتن مجرمان باید اطلاعات دقیقی از محل اختفایشان داشت. در ابتدای سریال این موضوع اهمیت چندانی ندارد چون کسی جرئت حمله به اسکوبار را ندارد اما با تثبیت قانون استرداد ترسی در جان نارکوها می‌افتد که قاعده را بهم می‌زند. حالا آن‌ها مجبور هستند در مواقع بحرانی خود را پنهان کنند. در سیستم بسته کلمبیا که اجازه کنترل شرایط را به پلیس نمی‌دهد نقشه و جی‌پی‌اس تاثیری اساسی در گرفتار کردن مجرمان دارد. تصویر نقشه به مسئله اصلی سریال کات می‌شود. کوکائین. عامل مرگ و میر آمریکایی‌ها و عامل پول و قدرت نارکوها. تصویر با اطلاعات شیمیایی از فرمول‌های ساخت این مخدر پر می‌شود. این قسمت از تیتراژ شباهتی به تیتراژ سریال محبوب Braking Bad دارد. تصاویر بعدی هواپیما و کیف کوکائین و کیف پول است. سه عنصر تشکیل‌دهنده قدرت. کوکائین، انتقال آن و به جیب زدن پول اساسی و پس از آن تصاویری از زنان که در این حلقه نقشی مهم بر عهده دارند. آن‌ها هم مثل هر کس دیگری عامل انتقال اطلاعات‌اند. ارتباط توامان‌شان با نارکو‌ها و پلیس این دو دشمن را به هم می‌رساند. پس از آن تصاویر آرشیوی از طبیعت کلمبیا دیده می‌شود. این طبیعت اسرارآمیز و غریب. طبیعتی که در آن جادو شکل می‌گیرد و بلاخره رفتن سراغ تصویری واقعی از پابلو اسکوبار. خندان روی موتور خود جولان می‌دهد. انگار که طبیعت را در چنگ گرفته است. طبیعتی که به آتشش خواهد کشید. این تصویر خندان شاید از هر لحظه‌ای در سریال ترسناک‌تر است. یک انسان به‌شدت معمولی با سبیلی دوست‌داشتنی که خنده‌اش جذاب‌ترش هم می‌کند توانسته انسان‌های بسیاری را بکشد و کشوری پر از زیبایی را به خاک و خون بکشد. تصاویری آرشیوی تیتراژ سندی برای اثبات واقعی بودن ماجراهای داستانی سریال است. هر چند که اطلاعات اولیه سریال می‌گوید تغییراتی در واقعیت برای پررنگ‌تر کردن خط داستانی در نظر گرفته شده است اما این موضوع که اتفاقات سریال در دنیای واقعی ما رخ داده است علت اصلی هولناکی حوادث است.       

 


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده