// شنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۹

نقد سریال Legion؛ قسمت اول، فصل اول

پخش سریال ابرقهرمانی Legion که با تحسین گسترده‌ی منتقدان همراه شده به تازگی شروع شده است. در این متن قسمت اول این سریال را بررسی می‌کنیم.

نوآ هاولی، خالق سریال اقتباسی «فارگو» وقتی اعلام کرد که فصل سوم تریلر نوآر معرکه‌اش یک سال دیرتر از زمان موعود می‌آید، حسابی طرفدارانش از جمله من را ناراحت کرد. اما او در این یک سال بی‌کار ننشسته بوده، بلکه نویسندگی و هدایت پروژه‌ی ابرقهرمانی شبکه‌ی اف‌ایکس یعنی سریال Legion را در دست گرفته است که حالا بعد از مدت‌ها انتظار اپیزود اولش روی آنتن رفت. «لژیون» به جرات یکی از موردانتظارترین سریال‌های سال ۲۰۱۷ بود. تریلرها و نیروی خلاق پشت دوربین خبر از سریالی می‌دادند که قرار بود جلوه‌ی تازه‌ای از سریال‌های ابرقهرمانی مارول را به نمایش بگذارد. اول از همه با شبکه‌ای سروکار داریم که چند سالی است به‌طور بی‌سروصدایی خود را به یکی از مهم‌ترین شبکه‌های تلویزیون بدل کرده است. شبکه‌ای که اگر دنبال محصولاتِ بزرگسالانه‌ی قوی و تحسین‌شده هستید، جایی در بین سه-چهارتا شبکه‌ی برتر امریکا قرار می‌گیرد. دوم اینکه خالق سریال نوآ هاولی است. کسی که از روز اول فقط به این دلیل به پروژه جذب شد که آزادی کامل برای انجام دیوانه‌بازی‌ها و اجرای استایل داستانگویی خاصش در تلویزیون را که از «فارگو»ها به یاد داریم داشته است. وقتی یک هنرمند کاربلد با میل و عشق و دستان باز به یک پروژه وارد می‌شود همیشه باید خودتان را برای موفقیت آماده کنید.

و در نهایت سریال قرار بود روی کاراکتر ناشناخته‌ای از کامیک‌‌بوک‌های «مردان ایکس» مارول به نام لژیون تمرکز کند. یکی از اولین دلایلی که باعث شد برای این سریال هیجان‌زده شوم، کاراکترش بود. نه، قبل از اعلام ساخت این سریال اسم این کاراکتر را هم نشنیده بودم و همین ناشناخته‌بودن یکی از مهم‌ترین دلایلی بود که به آن امیدوار بودم. چون دنیای کامیک‌بوک‌ها شامل کاراکترهای بی‌شمارِ جذابی است که همیشه فقط به خاطر اینکه بتمن و سوپرمن و مرد عنکبوتی نیستند مورد توجه قرار نمی‌گیرد. فقط کافی است به محبوبیت و کیفیت سریال‌هایی مثل «دردویل» و «جسیکا جونز» و «واعظ» که کاراکترهای نه چندان مشهوری خارج از کامیک‌ها بودند نگاه کنید تا متوجه شوید کاراکترهای جدید یعنی ورود به فضای دست‌نخورده‌ای برای کندو کاو.

پخش سریالی مثل «لژیون» کاری می‌کند تا نگاهی دوباره به فضایی که در زمینه‌ی محصولات سینمایی/تلویزیونی کامیک‌بوکی در آن قرار داریم بیاندازیم. شاید افزایش فیلم‌ها و سریال‌های ابرقهرمانی یعنی نصف بیشتر آنها به درد نخور و شکست‌خورده یا حداقل تکراری و کلیشه‌ای هستند، اما یکی از ویژگی‌های مثبت دوران طلایی اقتباس‌های کامیک‌بوکی این است که آن‌قدر درخواست از سوی تماشاگران بالاست که کاراکترهای درجه دوم و سوم هم فرصت به دست آوردن اقتباس‌های خودشان را پیدا می‌کنند. به خاطر همین است که ۱۰ سال پیش سریال عجیب و غریب و جنون‌آمیزی مثل «لژیون» هیچ‌وقت چراغ سبز نمی‌گرفت یا در صورت ساخت، نیامده ناپدید می‌شد، اما حالا در دورانی هستیم که سریالِ کاراکتر ناشناخته‌ای مثل لژیون می‌آید و به یکی از موردانتظارترین محصولات تلویزیونی سال بدل می‌شود. حالا در دورانی هستیم که نت‌فلیکس حساب ویژه‌ای روی سریال‌های مارولی‌اش باز کرده است، مرد آهنی قرار است با بیش از ۶۰‌تا کاراکتر دیگر در «جنگ اینفینیتی» حاضر شود و بن افلک در قالب بتمن در حال جمع‌‌و‌جور کردن لیگ عدالت است.

خب، دوران شکوفایی اقتباس‌های ابرقهرمانی در کنار نکات مثبتش، بدون خطر هم نیست. وقتی دست توی یک حوزه زیاد می‌شود، شما شاید فرصت چراغ سبز گرفتن برای یک کاراکتر ناشناخته را داشته باشید، اما از طرف دیگر باید کاری کنید تا منحصربه‌فرد شوید. کافی است به موفقیت «ددپول» یا هیجان لبریزشده‌ی طرفداران از دیدن تریلرهای تاریک و جدی «لوگان» نگاه کنید تا متوجه شوید کافی است دست به حرکت تازه‌ و کمتر انجام شده‌ای بزنید تا حمایت طرفداران را جلب کنید. خب، اولین نکته‌ای که «لژیون» را به سریال مهمی بدل می‌کند این است که نوآ هاولی از مواد شیمیایی تازه‌ای برای ساخت آن استفاده کرده است. چیزی که بلافاصله آن را جدا از دیگر محصولات ابرقهرمانی روز قرار می‌دهد. دومین چیزی که درباره‌ی این سریال باید بدانید این است که اینجا با سریالِ ابرقهرمانی فرمول‌محوری سروکار نداریم. یعنی از همین اپیزود اول مشخص است که «لژیون» درباره‌ی ابرقهرمانی که متوجه قدرت‌هایش می‌شود و لباس عجیب و غریبی برای مبارزه با جنایتکاران به تن می‌کند نیست. بلکه به نظر می‌رسد هدف نوآ هاولی این است که نگاهی عمیق و واقع‌گرایانه به درون مغز در هم ریخته و پرهرج و مرج شخصیت اصلی‌اش بیاندازد و تاثیری را که این قدرت روی نحوه‌ی فکر کردن او گذاشته است، بررسی کند. نتیجه سریالی شده که ترکیبی از کارهای وس اندرسون، مالیک، کوبریک، خودِ هاولی و سریال‌هایی مثل «مستر روبات»، «واعظ» و «شرلوک» است. اینکه تمام اینها چگونه با موفقیت ترکیب شده‌اند و کماکان به اثر منسجمی منجر شده‌اند یکی از چیزهایی است که باید از خود هاولی بپرسید.

ذره‌بین کندو کاو روانکاوانه‌ی سریال روی شخصیتی به اسم دیوید هالر (با بازی دن استیونز) معطوف است. کسی که از او به عنوان قوی‌ترین میوتنت دنیا یاد می‌کنند؛ میوتنت جوانی که هنوز نمی‌داند قدرتش چگونه کار می‌کند و آیا اصلا قدرتی دارد یا نه. در شروع سریال دیوید را در یک بیمارستان روانی پیدا می‌کنیم. در «لژیون» قدرت‌های فرابشری چیزی که از داشتن آنها لذت ببریم و به خودمان ببالیم نیستند. دیوید خیلی وقت است به خاطر چیزی که در ذهن‌اش جولان می‌دهد، صداهای اعصاب‌خردکنی که می‌شنود و تصاویر خیالی‌ای که می‌بیند از زندگی‌اش لذت نبرده است. در زمینه‌ی شخصیت اصلی، «لژیون» به‌طور شدیدی الیوت اندرسون از «مستر روبات» را به یاد می‌آورد. درست مثل سریال سم اسماعیل که شخصیت اصلی‌ا‌ش هکر ماهری است که مشکلات روحی و روانی پیچیده‌اش روی کار و نحو‌ه‌ی فکر کردنش تاثیرگذار هستند و کاری کرده‌اند تا او همیشه سر تشخیص دادن واقعیت و خیال مشکل داشته باشد، در «لژیون» هم دیوید به مرحله‌ای از جنون رسیده که نمی‌داند باید به چیزهایی که می‌بیند اعتماد کند یا نه. و ما تماشاگران هم مثل او نمی‌دانیم که آیا دیوید در دنیای واقعی حضور دارد یا واقعیت ساخته‌شده‌ای به دست خودش.

بنابراین درست مثل «مستر روبات»‌ با سریالی طرفیم که حتی در واقعی‌ترین لحظات هم نمی‌توانید به آن اعتماد کنید‌‌ و همیشه یک‌جور حس بدگمانی بر تمام سریال حکمفرماست. یکی از بهترین لذت‌های این‌جور داستان‌ها، غرق کردن تماشاگر در فضایی گیج‌کننده و آشوب‌زده است. فضای سرسام‌آور و گیج‌کننده‌ای که در عین حال لذت‌بخش هم است. خب، این روزها «مستر روبات» استاد انجام چنین کاری است و «لژیون» هم بعد از اپیزود افتتاحیه‌اش به آن می‌پیوندد. اینجا با سریالی طرفیم که تمام هیجان، چالش و زیبایی‌اش این است که همراه با دیوید سعی در کنار هم گذاشتن قطعات پازل و کشف حقیقت کنیم. همان‌طور که الیوت اندرسون بعضی‌وقت‌ها خودش را در موقعیت‌هایی پیدا می‌کرد که جایش از قهرمان به تخریبگر تغییر می‌کرد و همان‌طور که او بعضی‌وقت‌ها نمی‌دانست چگونه باید لفظ «قهرمان» را تعریف کرد و در برخورد با نتیجه‌ی کارهایش شوکه و افسرده می‌شد، در «لژیون» هم با تعریف پیچیده‌ای از قهرمان‌گری و قدرت سروکار داریم. در یک کلام «لژیون» اصلا حال‌و‌هوای امیدوارانه و تر و تمیزی ندارد و این دقیقا همان چیزی است که آن را از دیگر محصولات مشابه روز جدا می‌کند.

قبل از اعلام ساخت این سریال اسم این کاراکتر را هم نشنیده بودم و همین ناشناخته‌بودن یکی از مهم‌ترین دلایلی بود که به آن امیدوار بودم

ما در حالی با دیوید همراه می‌شویم که او اصلا فکر نمی‌کند میوتنت ارزشمندی است که دنیا در جستجوی به کنترل گرفتن اوست. آن‌قدر به او خوانده‌اند که آدم شکسته و بیماری است که خودش هم آن را باور کرده است و دیگر به حواس و ذهن و چشم‌های خودش اعتماد ندارد. مونتاژ افتتاحیه‌ی قوی اپیزود اول طی تصاویری اسلوموشن تغییر و تحول آرام پسربچه‌ای معمولی، به جوانی مشکل‌دار و مردی ناامید و به بن‌بست‌خورده را به خوبی به نمایش می‌گذارد. چند صحنه‌ای که با او در بیمارستان روانی می‌گذرانیم، رسما درک می‌کنیم که او از چه ذهن متزلزل و سستی بهره می‌برد. دیوید بعد از سال‌ها که سیستم بیمارستان در مغزش فرو کرده که بیمار روانی است، در لاک دفاعی‌اش فرو رفته است و این یعنی خوردن مرتب داروهایش و ناامیدی از اینکه هیچ‌وقت از اینجا خلاص نخواهد شد و زندگی راحتی نخواهد داشت. حالا با مردی طرفیم که یک جا می‌نشیند و بدون اینکه تلاشی برای در کنترل گرفتن افسار ذهنش و کشف حقیقت کند، اجازه می‌دهد تا بدون دردسر دنیا در اطرافش اتفاق بیافتد. چون از تجربه‌های قبلی می‌داند وقتی سعی کند خودش را پیدا کند و به آدم فعالی بدل شود چه اتفاقات بدی می‌افتد. او باور دارد که بیمار روانی‌ای است که صداها و تصاویر خیالی می‌شنود و می‌بیند و در نتیجه اگرچه بعضی‌وقت‌ها ته قلبش احساس می‌کند که چیزی که باور دارد اشتباه است، اما جسارت به مبارزه طلبیدن این حس را ندارد و آن‌قدر قبل از جنگیدن، عقب‌نشینی کرده است که دیگر اعتماد به نفسی برایش باقی نمانده است. اما بالاخره اتفاقی می‌افتد که او را برای زدن به سیم آخر و مبارزه کردن تهییج می‌کند و اگرچه در ابتدا ممکن است مجبور شود چندتا اتاق را با ذهنش منفجر کند و آدم‌ها و میزها و صندلی‌ها را در هوا معلق کند، اما خب، این برای رسیدن به عشق چیزی نیست.

دیوید در جریان اپیزود اول یک مشکل بزرگ دارد و آن هم این است که اگرچه احساساتش بعضی‌وقت‌ها خیلی خیلی واقعی هستند، اما او نمی‌تواند از واقعی‌بودن آنها اطمینان داشته باشد. تمرکز اپیزود اول روی این موضوع است که غیرقابل‌اعتمادترین چیز در دنیا برای دیوید، واقعیت است. مسئله فقط به بستری بودن او برای سال‌ها در تیمارستان مربوط نمی‌شود، بلکه قضیه از این قرار است که ذهن خودش هم چیزهایی را به واقعیت اضافه یا کم می‌کند. و ذهنش اما این کار را به شکلی که دیوید متوجه آن شود انجام نمی‌دهد. آیا واقعا جایی به اسم تیمارستان روانی کلاک‌ورک وجود دارد؟ آیا واقعا تمام پرستاران و کارکنان و بیماران به همان شکلی که می‌بینیم لباس پوشیده‌اند؟ آیا طراحی معماری و دکور تیمارستان در واقعیت هم همین‌قدر دهه‌ی شصتی، رنگارنگ و پرپیچ و خم است یا همه‌ی اینها در ذهن دیوید جریان دارند؟ به خاطر همین است که وقتی به پایان‌بندی اپیزود می‌رسیم، اگرچه تخته‌های بزرگ سنگ در حال به حرکت درآمدن هستند، گلوله‌ها در هوا زوزه‌کشان به دنبال قربانی می‌کردند و زمین به خاطر انفجارهای متوالی زیر پای فراری‌ها تکان می‌خورد، اما دیوید در وسط تمام این هرج و مرج به دنبال گرفتن تایید است. یک نفر خارج از ذهنش باید تایید کند که همه‌ی این اتفاقات واقعی هستند. اما این به معنی خلاص شدن دیوید نیست. نه تنها ما درست بعد از تایید گرفتن دیوید از سیدنی درباره‌ی واقعی بودنِ همه‌چیز، «شیطانی با چشمان زرد» را پشت سرش در میان بوته‌ها می‌بینیم، بلکه دیوید خیلی وقت است که بیرون از تیمارستان زندگی نکرده است. او همیشه برای مطمئن شدن از واقعیت داشتن آدم‌های اطرافش از لنی، دوست نزدیکش در تیمارستان کمک می‌گرفته و حالا لنی مرده است. شاید روح لنی هنوز دیوید را ترک نکرده باشد، اما از این به بعد معلوم نیست تمام چیزهایی که از دهان لنی بیرون می‌آید درست است یا نه.

«لژیون» با واقعیتی متزلزل آغاز می‌شود و در طول اپیزود اول نوآ هاولی دست به هرکاری می‌زند تا تماشاگران را در موقعیتی قرار دهد که مدام چیزهایی را که می‌بینند زیر سوال ببرند. فلش‌بک‌ها و فلش‌فورواردها و کابوس‌ها و تدوین نامنظم و رقص بالیوودی کاراکترها، همه و همه کاری می‌کنند تا ما را مثل دیوید نابینا کنند. یک لحظه دیوید خودش را در کابوس سورئالی در حال مخفی ماندن از دست زن و مردی که به نظر در تعقیبش هستند پیدا می‌کند و لحظه‌ای بعد تماس با سیدنی به جابه‌جایی بدن‌هایشان و نمایی از تپه‌‌ای چمنی که تلویزیون‌های کوچکی تصاویر مختلفی از زندگی‌اش را نشان می‌دهند منجر می‌شود. حتی «شیطانی با چشمان زرد» هم هر از گاهی ظاهر و ناپدید می‌شود و ما را به این فکر فرو می‌برد که آیا این موجود حاصل روان شکسته‌ی دیوید است، یا موجودی واقعی. خلاصه قضیه تا حدی پیش می‌رود که در پایان اپیزود دیوید را تحسین می‌کردم که تاکنون توانسته با تمام اتفاقاتی که در مغزش می‌افتد روی پای خودش بایستد. مهم‌ترین عمل قهرمانانه‌ی دیوید به عنوان یک میوتنت در اپیزود اول نجات مردم یا مبارزه با مجرمان نیست، بلکه توانایی‌اش در کنار هم نگه داشتن نسبی قطعات از هم پاشیده‌ی ذهنش است.

تمام زمان اپیزود اول اما به ساختار نامنظم داستانگویی و تصاویر درهم‌ریخته‌اش خلاصه نمی‌شود، بلکه سریال کم‌کم شروع به روایت یک داستان منجسم هم می‌کند. به محض اینکه همراه با دیوید وارد اتاق بازجویی می‌شویم، سریال از این تکنیک برای روشن کردن نسبی گذشته‌ی کاراکترها و پس‌زمینه‌ی داستانی سریال استفاده می‌کند و به محض اینکه بازجوکننده از اتاق قدم به بیرون می‌گذارد، از ذهن دیوید بیرون می‌آییم و دنیا را به عنوان همان چیزی که بقیه می‌بینند و همان چیزی که واقعا هست می‌بینیم. اتاق بازجویی در واقع وسط یک استخر خالی (سالن ورزشی یا مدرسه؟) قرار دارد، سربازان نقاب‌دار مسلح زیادی در محیط حضور دارند و در اتاق کنترل مردی حضور دارد که فکر می‌کند قبل از اینکه دیوید از قدرت‌هایش آگاه شود باید او را کشت. خب، اینجا متوجه می‌شویم که بله، دیوید واقعا میوتنت است. او قدرت‌های تله‌کینسیسِ شگفت‌آور اما مرگباری دارد و این آدم‌ها به دنبال کشتن یا به دست گرفتن افسار او هستند. ناگفته نماند چیزی که آتش داستان دیوید را جرقه می‌زند سیدنی است. همین که چشم دیوید به سیدنی می‌افتد، یک دل، نه صد دل عاشق می‌شود و مونتاژی که با قطعه‌ی «اون مثل رنگین کمونه» از رولینگ استون همراه شده، عشق آنها را به تصویر می‌کشد و این دوستی به انگیزه‌ای برای دیوید برای اهمیت پیدا کردن دوباره‌ی زندگی‌اش بدل می‌شود. اما مهم‌ترین دستاورد پایان‌بندی اپیزود اول، پلان‌سکانس اکشن فوق‌العاده خیره‌کننده‌ی پایانی یا آشنایی دیوید با خانمی به اسم ملانی که ظاهرا رییس این گروه شورشی است نیست، بلکه این حقیقت است که دیوید واقعا سیدنی را نمی‌شناسد. آیا سیدنی واقعا دیوید را دوست دارد یا او به عنوان مامور مخفی وارد تیمارستان شده بوده تا مقدمات فرار او را آماده کند؟

درست مثل «مستر روبات»‌ با سریالی طرفیم که حتی در واقعی‌ترین لحظات هم نمی‌توان به آن اعتماد کرد و همیشه یک‌جور حس بدگمانی بر تمام سریال حکمفرماست

اینجاست که بالاخره به‌طور رسمی مهم‌ترین عنصری که «لژیون» را به «فارگو» متصل می‌کند مشخص می‌شود. یکی از بزرگ‌ترین چیزهایی که اجازه نمی‌دهد تا ما داستان‌‌های تازه‌ای از شخصیت‌های معروف کامیک‌بوکی ببینیم، عدم فاصله گرفتن آنها از خصوصیات و دنیای شناخته‌شده‌ی آنها و عدم تابیدن نور تازه‌ای بر آنهاست. خب، هاولی با اپیزود اول نشان می‌دهد که علاقه‌ای به دنیای شناخته‌ی شده‌ی مردان ایکس یا اسطوره‌شناسی پیچیده‌ی پشت این کاراکترها ندارد، بلکه درست مثل «فارگو» کاراکترها در اولویت اول و آخر هستند. «فارگو» همیشه درباره‌ی آدم‌های معمولی‌ای بوده که به روش‌های غیرعادی اما واقع‌گرایانه‌ای به رویدادهای خارق‌العاده‌ای که اطرافشان اتفاق می‌افتد واکنش نشان می‌دهند. و اگرچه در «لژیون» جای آن «آدم معمولی» با «قوی‌ترین میوتنت دنیا» تغییر کرده، اما هاولی موفق شده او را کماکان در حد یک آدم معمولی که کنترل خودش و اوضاع اطرافش را دست ندارد پرداخت کند. تاکنون قوی‌ترین میوتنت دنیا‌بودن نه تنها به او کمک نکرده، بلکه یکی از همان رویدادهای خارق‌العاده‌ای بوده که باید با آن درگیر می‌شده است. هر دو سریال قادر به ترکیب کمدی و صحنه‌های خشونت‌بار و دردناک با یکدیگر و به‌ شکلی که به‌طرز ارگانیکی با هم مخلوط شوند هستند. رویدادهای فاجعه‌بار می‌توانند برای عده‌ای تراژیک و از نظر عده‌ای دیگر به‌طور تاریکی خنده‌دار باشند. خلاصه یک‌جورهایی می‌توان «لژیون» را اسپین‌آف غیررسمی «فارگو» دانست که در آن هاولی می‌تواند به روش سرراست‌تر و دیوانه‌وارتری علایقش را دنبال کند. سرراست‌تر به این دلیل که برخلاف «فارگو» با یک شخصیت اصلی سروکار داریم که می‌توان به روش راحت‌تری درگیری‌ها را در پیرامون او طراحی کرد و دیوانه‌وارتر به این دلیل که اینجا برخلاف «فارگو» برای رسیدن به لحظات انفجاری به زمینه‌چینی‌های طولانی‌مدت نیاز نداریم. داشتن قوی‌ترین میوتنت دنیا که نمی‌تواند قدرتش را کنترل کند به عنوان شخصیت اصلی به درد همین چیزها می‌خورد!

کمتر سریالی را می‌توان پیدا کرد که اپیزود افتتاحیه‌ی چنین پیچیده و شلوغی داشته باشد اما همزمان منسجم و هدفمند باقی بماند. بعد از افتتاحیه‌ی سریال «وست‌ورلد»، این یکی از بهترین اپیزودهای راه‌اندازی است که در ماه‌های اخیر دیده‌ام. اگر تاکنون خوش‌ساخت‌ترین و مهم‌ترین سریال‌های ابرقهرمانی تلویزیون به سریال‌های مارولی نت‌فلیکس خلاصه شده بودند (که البته با «لوک کیج» معلوم شد که نمی‌توان زیاد روی آنها هم حساب باز کرد)، «لژیون» در زمان فوق‌العاده‌ای از راه رسیده است تا هم انتظارات طرفداران محصولات این حوزه را بالا ببرد و هم کاری کند تا با هر چیز سخیفی راضی نشوند و هم دیگر شبکه‌ها را مجبور کند تا برای عقب نماندن و رقابت دست به ساخت پروژه‌های ابرقهرمانی پیچیده و متفاوتی مثل «لژیون» بزنند. فعلا یک اپیزود بیشتر ندیده‌ایم، اما سابقه‌ی نوآ هاولی با «فارگو» نشان داده که او همیشه افتتاحیه‌های طولانی‌اش را به سوی پایانی طوفانی‌تر ادامه می‌دهد و همین اپیزود اول کافی بود تا نشان دهد که این سریال همان‌قدر که به روانکاوی کاراکترش علاقه دارد، در خلق صحنه‌های اکشن پرخرجِ خفن هم مشکلی ندارد. دیگر چه می‌خواهید؟!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده