// جمعه, ۹ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۲۱:۰۰

نگاهی به فصل اول سریال Jessica Jones

«جسیکا جونز» بهترین سریال‌ کمیک‌بوکی ۲۰۱۵ بود که در عرض ۱۳ قسمت یکی از ناشناخته‌ترین ابرقهرمانان مارول را مشهور کرد. زومجی در این مطلب نگاهی کلی به فصل اول سریال انداخته است.

jessica

این مطلب داستان کامل فصل اول سریال را فاش می‌کند. اگر هنوز سریال را ندیده‌اید، پیشنهاد می‌کنیم از خواندن ادامه مطلب خودداری کنید.

اگر بخواهم فهرستی ۱۰‌تایی درباره‌ی بهترین سریال‌های ۲۰۱۵ تهیه کنم، مطمئنا «جسیکا جونز» در آن قرار دارد. این فقط نظر من نیست. کافی است به لیست تاپ تن‌های سایت‌های معتبر دنیا رجوع کنید تا ببینید «جسیکا جونز» در کنار برخی از قوی‌ترین درام‌های ۲۰۱۵ قرار گرفته است. اینکه اقتباسی ابرقهرمانی به فراتر از محدوده‌ی خودش قدم بگذارد و از فضای عامه‌پسندِ داستان‌های کمیک‌بوکی برای روایت ماجرایی تازه و سرحال استفاده کند، خیلی خیلی نادر است. در سال‌های اخیر که از هر پنج شبکه، دوتایشان یک سریال ابرقهرمانی پخش می‌کنند، فقط حاصل دوبار همکاری مارول و نت‌فلیکس توانسته به این سطح از استقبال برسد. تمامی‌اش به این خاطر است که «دردویل» و «جسیکا جونز» برخلاف اکثر سریال‌های هم‌سبک‌شان از تنظیمات و شخصیت‌های ابرقهرمانی‌ برای بررسی و صحبت درباره‌ی برخی از مسائل روز (قدرت، طمع، کنترل) استفاده می‌کنند. حال‌و‌هوایی متفاوت به درون فرمول آشنا و نخ‌نما‌شده‌ی اقتباس‌های کمیک‌بوکی تزریق می‌کنند و از همه مهم‌تر، با خط‌های داستانی پیچیده و شخصیت‌پردازی‌های عمیقشان پتانسیل واقعی ساخته‌های این حوزه را به نمایش می‌گذارند

«جسیکا جونز» را دوست دارم، چون اگرچه کامل نیست، اما واقعا معجون هیجان‌انگیزی در معرفی یک قهرمان و ضدقهرمان پخته، پُرحرارت و قابل‌درک است و کاملا هم‌گام با متریال منبعِ اقتباس‌اش، جدی، تیره‌و‌تار و افسرده‌کننده است. در یادداشتی که قبل از پخش سریال نوشتم، گفتم باید صبر کنیم و ببینیم آیا «جسیکا جونز» می‌تواند لذتی که در هنگام دیدن «دردویل» داشتیم را «گسترش» دهد یا نه و الان باید بگویم بله. تا قبل از این، «دردویل» ته‌ِ تهِ سریال‌های ابرقهرمانی خفن بود و حالا اگرچه «جسیکا جونز» کاملا موفق نمی‌شود خواهرش را به گوشه براند، اما بدون‌شک با آنتاگونیستِ به‌شدتِ ترسناکش و فضاسازی نوآری که فقط به رنگ‌آمیزی و طراحی صحنه خلاصه نشده و در داستان‌پردازی هم نفوذ کرده، تجربه‌ای را ارائه می‌دهد که به اندازه‌ی بهترین نمونه‌های این سبک غافلگیرکننده و بحث‌برانگیز است. عمقِ ظرافت سریال در هیچ جایی بهتر از اپیزود نهایی‌اش (که البته بهترین ارائه‌ی سازندگان نیست) پدیدار نمی‌شود.

Jessica-Jones

مدتی است که وارد دورانی از داستان‌های کمیک‌بوکی شدیم که مرز بزرگِ قدیمی بین قهرمان و ضدقهرمان روزبه‌روز درحال کم‌رنگ‌ترشدن است. یکی از تم‌های اصلی «جسیکا جونز» هم قرار دادن کاراکترهای خوب و بدش در موقعیت‌ها و شرایطی است که قضاوت درباره‌ی آنها را سخت‌ می‌کند. در اپیزود نهایی کیل‌گریو می‌گوید صفاتی مثل قهرمان، آدم‌بد، خوب و شرور، برچسب‌هایی نسبی هستند که از پیچیدگی ما می‌کاهند و بعد از مدت‌ها یک کلام حرف حساب از دهان این موجود دروغگو بیرون می‌آید. برخلاف دنیای واقعی، کمیک‌بوک‌ها برای تصویرسازی فانتزی خوانندگان نوشته می‌شوند. به همین دلیل همیشه با قهرمانان بی‌نقصی روبه‌رو می‌شویم که به مبارزه با بدترین موجودات کهکشان می‌روند. اما جسیکا جونز یکی از آن قهرمانانِ ضربه‌دیده و نامطمئنی است که بعضی‌وقت‌ها نمی‌دانیم آیا دوست داریم جای او باشیم یا نه و شاید جسیکا جونز حتی جزو درب‌و‌داغان‌ترین نوع این کاراکترها نیز باشد. حتی بدتر از تمام اقتباس‌های واقع‌گرایانه‌ای که از کمیک‌بوک‌ها دیده‌ایم.

درست مثل دردویل، در اپیزود نهایی سریال جسیکا جونز به پایان سفرش می‌رسد، اما مقصدی که این دو کاراکتر به آن رسیده‌اند، کاملا با یکدیگر فرق می‌کند و این جایی است که فضای سوزناک‌ترِ «جسیکا جونز» نسبت به «دردویل» نمایان می‌شود. مت مرداک در طول داستانش با شک و تردیدها و مشکلات زیادی روبه‌رو می‌شود که هویت قهرمانانه‌اش را تهدید می‌کنند. اما او هر‌طور شده در ایستگاه نهایی در ظاهر دردویل برمی‌خیزد. درحالی که جسیکا جونز در پایان جستجویش به صندوقچه‌ی گنجی رسیده که به جز یک آینه، خالی است و آن آینه چهره‌ی خسته و بی‌حرکت او را انعکاس می‌کند و فریاد می‌زند تو پس از تمام این سختی‌ کشیدن‌ها فقط خودت را در رسیدن به یک سعادت و ارزشِ غیرواقعی از نفس انداختی‌ای و بس. اگر تاحدودی با تغییر پایان‌بندی «دردویل» که ناگهان از یک داستان جنایی به حالت سنتی ابرقهرمانی وارد شد، مشکل داشتم. در «جسیکا جونز» خبری از چنین مشکلی نیست. چون جسیکا نقطه‌ای پایانی برای رسیدن ندارد. نقطه‌ای که او را پس از کشتنِ غول‌آخر با غزت و پیشرفت و غرور همچون یک آسانسور به مرحله‌ی بعد منتقل کند. اگرچه در دو-سه قسمت آخر سریال عناصر ابرقهرمانی با وجود قاطی کردن کیل‌گریو و درگیری جسیکا و لوک کیج به اوج خودش می‌رسد، اما سریال هرگز به‌طور کامل وارد این وادی نمی‌شود و این یکی از نکات مثبت سریال بود.

در همین اپیزود است که عشق کیل‌گریو به جسیکا تبدیل به تنفر می‌شود. کیل‌گریو کسی است که روحِ کریه‌اش را توسط کنترلی که بر بقیه دارد سیراب می‌کند. عشقی هم که او از آن حرف می‌زد، وسیله‌ای برای به‌دست آوردن کنترلش بر یکی از قوی‌ترین انسان‌های اطرافش بود و وقتی متجاوز و سوءاستفاده‌کننده نتواند بر قربانی‌اش کنترل داشته باشد، خشم و تنفرش فوران می‌کند. در چشم‌انداز فمینیستی سریال، کیل‌گریو نماینده‌ی مردانی است که زنانی مثل جسیکا را در چنبره‌ی هدایت خودشان می‌خواهند و جسیکا زنی که برای شکستن این زنجیر تمام تلاش‌اش را می‌کند و نهایتا موفق هم می‌شود. اما چرا این پیروزی لذت‌بخش نیست. ظاهرا همه‌چیز با صدای شکستن استخوان گردن دشمنِ جسیکا تمام می‌شود، اما واقعا این‌طور نیست.

David-Tennant-Krysten-Ritter-Jessica-Jones

یکی از نکات آشنای اپیزود نهایی سریال، اشاره‌ی تصویری‌اش به در شکسته‌ی خانه‌ی جسیکا از اپیزود اول است و این چیزی است که این سریال را از «دردویل» جدا می‌کند. در پایانِ «دردویل»، درحالی که موسیقی حماسی سریال پخش می‌شود، مت مرداک در لباس زره‌ای خیره‌کننده‌اش از این پشت‌بام به آن پشت‌بام می‌پرد. تصویری که برای طرفداران داستان‌های کمیک‌بوکی آشناست. اما «جسیکا جونز» با احساس پوچ‌گرایانه‌ای به سرانجام می‌رسد. جسیکا مثل روز اول اخم‌کرده و بی‌حوصله پشت صندلی‌اش می‌نشیند و درخواست کمک افراد جدیدی که روی تلفنش پیغام گذاشته‌اند را رد می‌کند. سپس به روبه‌رو خیره می‌شود و دوربین به آرامی او را در قالب درِ شکسته‌ی خانه‌اش جای می‌دهد و به جای یک موسیقی حماسی، با یک قطعه‌ی جازِ محزون طرف هستیم و مونولوگ نهایی جسیکا به خوبی تصویر این قهرمان را ترسیم می‌کند: «شاید همین کافیه که دنیا فکر می‌کنه من یه قهرمانم. شاید اگه به سختی و زیاد کار کنم‌، بتونم خودم رو گول بزنم».

درست مثل دردویل، در اپیزود نهایی سریال جسیکا جونز به پایان سفرش می‌رسد، اما مقصدی که این دو کاراکتر به آن رسیده‌اند، کاملا با یکدیگر فرق می‌کند

جسیکا اگرچه کیل‌گریو را از میان برداشته است، اما کماکان برای نجات خودش راه زیادی در پیش دارد. او هنوز درگیر احساس گناهِ کاری است که سر همسر لوک آورد و هنوز خودش را بخشی از دلیل قتل‌های کیل‌گریو می‌داند. او از شکستنِ گردنِ کیل‌گریو احساس پیروزی نمی‌کند. در واقع روح و روانِ جسیکا آن‌قدر در درد و رنج غرق شده و آن‌قدر با مرگ اطرافیانش روبه‌رو شده که به این راحتی ترمیم‌پذیر نیست. درست مثل شیشه‌ی درِ نفرین‌شده‌ی محل کارش که یا شکسته است یا پس از تعویض خیلی زود می‌شکند. «جسیکا جونز» حتی بیشتر از «دردویل»، ماجرایی کاراگاهی/جنایی با حضور شخصیت‌های کمیک‌بوکی است. قدرت‌های فرابشری جسیکا بیشتر از وسیله‌ای فیزیکی برای مبارزه، استعاره‌ای از میل بقای اوست. بله، جسیکا هنوز غمگین و ناراضی است. اما نباید فراموش کنیم که او بعد از تجربه‌های خردکننده‌ای که با کیل‌گریو از سر گذرانده، به نابودی و تاریکی مطلق پناه نبرده است. جسیکا جونز زن خارق‌العاده‌ای بوده است. توانایی پرواز کردنش نشانه‌ای از ویژگی‌های خارق‌العاده‌ی خیلی از زنان دنیای خودمان است. اما این زن مورد شکنجه‌ی روانی کیل‌گریو قرار می‌گیرد و حالا نمی‌تواند مثل قبل پرواز کند و از توانایی‌های خارق‌العاده‌اش استفاده کند. اما این روزها هنوز از ته‌مانده‌ی آن قدرت‌ها برای کمک کردن به دیگران استفاده می‌کند. شاید پروازکردن‌هایش به پریدن کاهش یافته باشد، اما او هنوز به پریدن ادامه می‌دهد؛ پریدن‌هایی که شاید به سوی آسمان ادامه پیدا نمی‌کند، اما حداقل خیلی بلندتر از بقیه‌ی زنانِ دنیای اطرافش است و تلاش برای پریدن در زمانی که بال‌هایت قطع‌شده، قابل‌ستایش است.

Jessica Jones

چنین ارتباطی با دنیای خودمان درباره‌ی قدرت‌های کیل‌گریو هم صدق می‌کند. یکی از شکایت‌های تماشاگران به سریال این بوده که چرا مردم، پلیس و مقامات قضایی وجود انسانی که توانایی کنترل ذهن بقیه را دارد، باور نمی‌کنند. چون مردم دنیای مارول باید بالاخره متوجه شده باشند که در دنیای عجیب‌و‌غریبی زندگی می‌کنند که هر رویداد غیرقابل‌باوری در آن اتفاق می‌افتد. این گله اگرچه قابل‌درک، اما از نگاهی دیگر درست نیست. چرا؟ چون مثلا اگر یک حمله‌ی تروریستی همه‌جانبه که نظر رسانه‌ها را به خودش جلب می‌کند اتفاق بیفتد، شما می‌توانید به سادگی اقداماتی که برای مقابله با آن از سوی دولت انجام می‌گیرد را به چشم ببینید. اما وقتی حمله‌ای شخصی و خصوصی اتفاق بیفتد، شما تا وقتی تبدیل به یکی از قربانیان نشوید، متوجه‌ی وجود یا عدم وجود نیروی دفاعی آن نمی‌شوید. «جسیکا جونز» بازتاب فرهنگ حاکم بر دنیا و به‌خصوص امریکا است.

جسیکا هنوز درگیر احساس گناهِ کاری است که سر همسر لوک آورد و هنوز خودش را بخشی از دلیل قتل‌های کیل‌گریو می‌داند

هر از گاهی شاهد خبرهایی در رابطه با تجاوزهای جنسی‌ای هستیم که سال‌ها از زمانشان گذشته و تازه گندش درآمده است. شاید به‌خاطر اینکه چنین فاجعه‌های مخفیانه‌ای، دور از چشم باقی می‌مانند. از همین رو، ما شاید از وجودشان با خبر باشیم، اما واقعا آنها را در حجمی گسترده باور نمی‌کنیم و بنابراین تلاش و پول زیادی هم از سوی دولت برای مبارزه با آنها خرج نمی‌شود. این همان فرهنگی است که باعث می‌شود پلیس‌های دنیای «جسیکا جونز» مرد خوش‌پوشی مثل کیل‌گریو را به عنوان یک کنترل‌کننده‌ی ذهن باور نکنند. یکی از دلایلی که جسیکا چپ و راست برای نکشتنِ کیل‌گریو دلیل‌های اعصاب‌خردکن می‌آورد، این است که او نمی‌خواهد کیل‌گریو (این فرهنگ) در کوچه‌ای کشته شده و در دریاچه انداخته شود. او می‌خواهد با دادگاهی کردن و اثبات قدرت کیل‌گریو، آن (فرهنگ) را توی چشم دنیا فرو کند. جسیکا اگرچه انتقام شخصی خودش را با کیل‌گریو صاف می‌کند، اما موفق نمی‌شود به آن هدف بزرگ‌تر دست پیدا کند. با این‌همه، در پایان سریال جسیکا بالاخره فرصت پیدا می‌کند تا بدون کسی که قصد در کنترل گرفتنِ احساساتش را داشته باشد، به همان زندگی درب‌و‌داغانش برگردد. شاید زندگی ایده‌آلی نباشد، اما حداقل مال خودش است و فرمانش در دست دارد.

«جسیکا جونز» اما در کنار تمام این ویژگی‌ها و پیچیدگی‌هایش، کمبودهایی هم داشت که نگذاشت تبدیل به سریال بی‌نقصی شود. یکی از مهم‌ترین‌شان حالت تکراری سه-چهار اپیزود آخر بود که به خاطر اصرار بیش از اندازه‌ی سازندگان در پایان‌بندی‌های ضداوج ایجاد شده بود. اصولا پیچش‌های غیرمنتظره‌ی دقیقه‌ی نودی‌ یکی از عناصر داستان‌های نوآر است و «جسیکا جونز» هم چندباری آن را به‌طرز غافلگیرکننده‌ای به اجرا درمی‌آورد. مثلا می‌توان به جایی که کیل‌گریو از آکواریوم فرار کرد یا اپیزودی که بمبِ سیمپسون در دستانِ همسایه‌ی کیل‌گریو ترکید، اشاره کرد که در قرار دادن قهرمان در موضع ضعف تاثیرگذار بودند. اما در چند اپیزود آخر نویسندگان دیگر به حدی این حرکت را تکرار می‌کنند که می‌دانیم همه‌چیز قرار است در لحظات آخر وارد مسیر ناامیدکننده‌ای شده و ما را تا اپیزود آخر دنبال خودش بکشد. از همین رو، در این اپیزودها سازندگان برای کش دادن داستان بارها قدرت‌های کیل‌گریو را به نمایش می‌گذارند که این موضوع از آنجایی که ما دیگر با کارکرد آنها در اپیزودهای قبل آشنا شده‌ایم، تاحدودی خسته‌کننده می‌شود. البته ناگفته نماند که اگر سریال به صورت یکجا عرضه نمی‌شد و ما هرهفته آن را دنبال می‌کردیم، شاید این را به عنوان یک نکته‌ی منفی احساس نمی‌کردم.

j-jones-rachel-taylor-as-trish-walker-970x647-c

یکی از بهترین اپیزودهای سریال اما جایی بود که ما در خانه‌ی کودکی جسیکا همراه او و کیل‌گریو می‌شویم و به جای رد و بدل‌شدن مشت و لگد، شاهد برخورد فلسفه‌ها و افکار این دو با یکدیگر هستیم. اپیزودی که یکی از برتری‌های «جسیکا جونز» نسبت به «دردویل» را ثبت می‌کند. اما یکی از چیزهایی که باعث شد از اُبهت و هولناکی کیل‌گریو در چند اپیزود آخر کاسته شود را باید در شروع فصل جستجو کنیم. از آنجایی که جسیکا یک کارگاه خصوصی است، خیلی خوب می‌شد اگر قبل از دیدار با کیل‌گریو سازندگان دو-سه اپیزودی را صرف روایت داستان‌های فرعی می‌کردند. این‌طوری کیل‌گریو دیرتر وارد قصه می‌شد و لازم نبود سازندگان در چند اپیزود آخر او را الکی نشان دهند و از تاثیرش بکاهند. این چیزی بود که در معرفی ویلسون فیسک در «دردویل» صورت گرفت و دیدیم چه نتیجه‌ی خوبی هم داشت.

«جسیکا جونز» به‌خاطر اتمسفر مالیخولیایی، شخصیت‌های ناراحت و خشونت‌ دیوانه‌واری که دارد نه تنها در میان آثار مارول، بلکه در حوزه‌ی اقتباس‌های کمیک‌بوکی هم یگانه است. نه فقط به‌خاطر اینکه من عاشق خون و خونریزی و قهرمان‌های شکسته هستم، بلکه به این دلیل که «جسیکا جونز» از چارچوب ابرقهرمانی‌اش برای روایت داستان‌های بزرگسالانه‌ای که سوژه‌های روز را هدف قرار می‌دهند، استفاده می‌کند و در این راه به‌شدت سرگرم‌کننده هم می‌شود. این سریال همچنین ثابت می‌کند جسیکا جونزی که تاکنون توجهی که لیاقتش بوده را دریافت نکرده، چه شخصیت فوق‌العاده‌ای است و او را یک‌شبه به یکی از محبوب‌ترین شخصیت‌های کمیک‌بوکی این روزها تبدیل می‌کند. مارول و نت‌فلیکس در برداشت قدمی رو به جلو بعد از «دردویل» موفق بودند. بی‌صبرانه منتظر ادامه‌ی ماجرا‌های بیشتری از قهرمانانِ کوچه‌‌پس‌کوچه‌های تاریکِ مارول هستم.

تهیه شده در زومجی


اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده