// پنجشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۵۹

نقد قسمت دوم فصل چهارم سریال Sherlock

همراه نقد سریال زومجی و بررسی اپیزود جدید سریال Sherlock‌ باشید.

sherlock

هفته‌ی گذشته از اپیزود افتتاحیه‌ی فصل چهارم «شرلوک» به خاطر داستانگویی الکی درهم‌پیچیده و مضحکش شکایت کردم و فاصله گرفتنش از نحوه‌ی داستانگویی ابتدایی سریال و نوع رفتارش با کاراکترها را دوست نداشتم. در یک کلام در این اپیزود با روی بد «شرلوک» طرف بودیم. برای جواب دادن به این سوال که آیا «شرلوک» هم می‌تواند حوصله‌سربر و نامفهوم شود، «شش تاچر» بهترین چیزی است که می‌توانیم رو کنیم. از این گفتم که چگونه دلم برای یک معمای مرکزی واقعی که مغز شرلوک و واتسون را به کار بگیرد تنگ شده است. نه شرلوک خودش بود و نه واتسون. همه‌ در دنیای دیگری سیر می‌کردند و این به اپیزود ناامیدکننده‌ای ختم شده بود. به همین دلیل تنها کاری که می‌توانستم کنم این بود که به آینده امیدوار باشم. که شاید دو اپیزود باقی مانده بتوانند کمی از ویژگی‌های دوست‌داشتنی این سریال را باری دیگر رو کنند و کاری کنند تا اشتباهات سریال در اپیزود اول را راحت‌تر فراموش کنیم.

اگرچه امیدوار بودم، اما راستش را بخواهید فکر نمی‌کردم که سریال توانایی این را داشته باشد تا در عرض یک اپیزود ایمانم به خودش را برگرداند. ولی خوشبختانه حقیقت این است که اپیزود دوم این فصل که «کاراگاه دروغگو» نام دارد، این کار را انجام می‌دهد. اگرچه با اپیزود بی‌نقصی طرف نیستیم، اما استیون موفات به عنوان نویسنده‌ی این قسمت، برخی از مهم‌ترین جاذبه‌های تعریف‌کننده‌ی سریال را در نوشتن سناریوی «کاراگاه دروغگو» به کار گرفته است و این نهایتا به اپیزودی ختم شده که نه تنها در زمانِ حال هیجان‌انگیز است، بلکه ما را برای فینال بلند این فصل هم هیجان‌زده رها می‌کند. وقتی به سابقه‌ی سریال نگاه می‌کنیم اما چنین تحولی قابل‌انتظار است. «شرلوک» همیشه به خاطر فصل‌های سه قسمتی‌اش، از یک الگوی مشخص پیروی می‌کرده است.

همیشه اپیزود اول هر فصل، اپیزودی است که تنظیمات و عناصر فصل جدید سریال را زمینه‌چینی می‌کند و کاراکترها را در مقابل خطرات تازه‌ای قرار می‌دهد. معمولا اینها اپیزودهایی هستند که فقط اشاره‌ای از بازی‌های طولانی‌تر در آنها پیدا می‌شود و تمرکز اصلی داستان روی ماجرا یا پرونده‌ای است که در پایان آن اپیزود به سرانجام می‌رسد. سپس، اپیزود دوم را داریم که شرلوک را در وضعیتی قرار می‌دهد که حتی بزرگ‌ترین کاراگاه دنیا هم در مقابل آن، شکستش حتمی به نظر می‌رسد. چه وقتی که در «سگ‌های باسکرویل» به نظر می‌رسید با دشمنانی ماوراطبیعه روبه‌رو شده است و چه وقتی که باید وظیفه‌ی بسیار سخت ساق‌دوشی جان در عروسی‌اش را برعهده می‌گرفت. اینها همان اپیزودهایی هستند که همیشه احتمال مرگ و شکست شرلوک در آنها وجود دارد. خب، چنین الگو و تعریفی درباره‌ی «کاراگاه دروغگو» هم صدق می‌کند. در این اپیزود شرلوک دو ماموریت حیاتی برای انجام دارد که هر دو او را به جنون و جاهای باریکی می‌کشانند. اول باید دستِ یک قاتل سریالی که به عنوان یک مرد مردمی و خیر شناخته می‌شود را رو کند و بعد باید کاری کند تا جان او را ببخشد و دوباره با او دست دوستی بدهد.

sherlock

اول از همه باید بگویم که وقتی فهمیدم این اپیزود به بازگرداندن هرچه سریع‌تر شرلوک و جان در کنار هم اختصاص دارد خیلی خوشحال شدم. استفاده از مرگ مری برای فاصله انداختن بین شرلوک و جان در اپیزود قبل اصلا حرکت درستی نبود. این اتفاق به‌طرز متقاعدکننده‌ای صورت نگرفت و در نتیجه به‌شخصه اصلا نمی‌توانستم متوجه‌ی سقوط این رابطه‌‌ی دوستانه که سریال با آن همچون یک اتفاق افسرده‌کننده رفتار می‌کرد کنار بیایم. از این می‌ترسیدم که نکند باید کل اپیزود دوم و بخشی از اپیزود بعد از آن را همراه با شرلوک و واتسونی باشیم که در کنار هم نیستند. بالاخره در پایان اپیزود قبل هر دو طوری به هم پشت کردند که با خودم گفتم، حتما با یکی از آن وضعیت‌های «قهر، قهر تا روز قیامت» طرف هستیم. اگر این اتفاق می‌افتاد، خیلی بد می‌شد. از آنجایی که جدایی این دو به‌طور طبیعی اتفاق نیافتده بود، پس من به‌شخصه هیچ اهمیتی به ناراحتی آنها نمی‌دادم. بنابراین خوشحال شدم که «کاراگاه دروغگو» از همان ابتدا داستان را به رفع کدورت‌ها و برگرداندن این دو در کنار هم اختصاص داده بود. این موضوع آن‌قدر سریع اتفاق افتاد که ما هنوز به نیمه‌ی اپیزود نرسیده بودیم که باز دوباره واتسون را مثل همیشه در حال عصبانی شدن از دست دیوانه‌بازی‌ها و رفتارهای عجیب شرلوک پیدا می‌کنیم! این اولین چیزی بود که نشان داد همه‌چیز دارد به درستی پیش می‌‌رود.

اگرچه با اپیزود بی‌نقصی طرف نیستیم، اما استیون موفات برخی از مهم‌ترین جاذبه‌های تعریف‌کننده‌ی سریال را در نوشتن سناریوی «کاراگاه دروغگو» به کار گرفته است

نکته‌ی بعدی که درباره‌ی این اپیزود دوست دارم، چیزی است که اپیزود قبل کم داشت یا حداقل به‌طرز جذابی از آن استفاده نکرده بود و آن هم زمان‌هایی است که شرلوک در حالتِ کاراگاهی و مشاهده کردن دقیق همه‌چیز و همه‌کس و پیش‌بینی‌ و گمانه‌زنی‌های فراپیچیده‌اش که به فکر ما نمی‌رسد قرار می‌گیرد. برخلاف واتسون که می‌بیند، شرلوک همه‌چیز را همچون یک میکروسکوپ متحرکِ مشاهده می‌کند. از نگاه واتسون یک لکه‌ی ساده بر روی لباس می‌تواند به عنوان چیزی بی‌اهمیت برداشت شود، اما همان لکه از نگاه شرلوک تکه پازلی است که تصویر نهایی را کامل می‌کند. شرلوک مشاهده می‌کند، گمانه‌زنی می‌کند، نتیجه‌گیری می‌کند، مسائل پیچیده را سه هفته قبل از وقوعشان حل می‌کند، نقشه‌ی دستگیری آدم‌بدها را روزها جلوتر از موعد می‌کشد و در پایان کار هم کلاه معروفش را به سر می‌گذارد. درست همان‌طور که خودش در این اپیزود می‌گوید قدرت مشاهده‌اش آن‌قدر قوی و بی‌وقفه است که نمی‌تواند آن را کنترل کند و حتی اگر خودش نخواهد، اطلاعات به‌طور اتوماتیک وارد موتور ذهنش می‌شوند و از آن طرف با جواب خارج می‌شوند.

sherlock

هروقت سریال این قدرت فرابشری شرلوک هولمز را به درستی مورد استفاده قرار داده است، به اپیزود جذاب و تند و سریعی برای تماشا کردن تبدیل شده است و چنین چیزی درباره‌ی «کاراگاه دروغگو» هم صدق می‌کند. مثلا سکانسی را که شرلوک وسط خیابان با کمک گرفتن از جلوه‌های کامپیوتری دل‌‌ و روده‌ی آن تکه کاغذ را بیرون می‌ریزد ببینید. «کاراگاه دروغگو» از همان نوع دیالوگ‌های تند و بُرنده‌ی بهترین قسمت‌های سریال بهره می‌برد، قوس شخصیتی کاراکترها را با یک داستان کاراگاهی پیوند می‌زند، از چندتا پیچ داستانی خوب بهره می‌برد، همزمان بامزه و هوشمندانه است و البته حاوی دوتا آنتاگونیست جالب‌توجه هم است که دومی پتانسیل این را دارد تا موریاتی را پشت سر بگذارد. تازه تمام اینها در حالی که خانم هادسون با یک استون مارتینِ قرمز در حالی که توسط پلیس و هلی‌کوپتر تحت تعقیب است، در خیابان‌های شهر دریفت می‌کشد! این را دیگر باید کجای دلمان بگذاریم!

وقتی فهمیدم این اپیزود به بازگرداندن هرچه سریع‌تر شرلوک و جان در کنار هم اختصاص دارد خیلی خوشحال شدم

ماجرا از این قرار است که نه جان و نه شرلوک بعد از مرگ مری در شرایط خوبی به سر نمی‌برند. جان با شبح مری حرف می‌زند که در واقع ناخودآگاه خودش است و شرلوک هم باز دوباره در موارد مخدر غرق شده است. این وسط سروکله‌ی یک قاتل سریالی به اسم کالورتون اسمیت پیدا می‌شود که روزها به عنوان یک کارآفرین و خیر ثروتمند بیمارستان درست می‌کند و شب‌ها آدمکشی می‌کند. برای اینکه قضیه به‌طرز استیون موفات‌واری پیچیده‌تر شود، این آقا که علاقه‌ی زیادی به اعتراف کردن به جنایت‌هایش دارد، دوستانش را جمع می‌کند و بعد از تزریق کردن موادی دارویی که حافظه‌ی آنها را بعد از مدت کوتاهی پاک می‌کند، به جرمش اعتراف می‌کند و خودش را سبک می‌کند. خب، اسمیت تمام ویژگی‌های یک دشمن و پرونده‌ی کلاسیک برای شرلوک هولمز را دارد. با کسی طرفیم که در جلوی دید همه پنهان شده است، در ذهن همه به عنوان یک آدم خوب شناخته می‌شود و کارهای شرورانه‌اش را هم با استفاده از بیمارستان منحصربه‌فردی که از طریق راه مخفی به درون آن دسترسی دارد، طوری انجام می‌دهد که دم به تله ندهد.

خلاصه این از آن آنتاگونیست‌هایی است که اگرچه به اندازه‌ی کافی احمق است که برای مشکوک کردن شرلوک به خودش سرنخ‌هایی جا گذاشته باشد و آن‌قدر احمق است که او را به مبارزه می‌طلبد‌، اما در آن واحد هیچکس به جز شرلوک نمی‌تواند دستش را رو کند. مثل دفعات قبل شرلوک باید از زاویه‌ی کاملا جدیدی برای رو کردن دست او عمل کند و باید دست به ترفند جنون‌آمیزی برای دستگیری او بزند و این وسط کاری کند تا واتسون برای نجات جان او از راه برسد تا به این ترتیب با یک تیر دو نشان بزند و علاوه‌بر عمل کردن به درخواستِ مری، این قاتل سریالی را هم شکار کند. این‌طوری سریال با این سناریو هم به دو ماموریتی که دارد می‌رسد، هم شرلوک در موقعیت پیچیده‌ای برای انجام یک سری از دیوانه‌بازی‌های کاراگاهی‌‌اش قرار می‌‌گیرد و هم به‌طرز اُرگانیکی فرصتی برای جان واتسون درست می‌کند تا احساساتی که نسبت به شرلوک داشت را پشت سر بگذارد. در نتیجه باید گفت اگرچه جدایی این دو به خوبی صورت نگرفته بود و این موضوع کاری می‌کند تا بازگشت آنها در اینجا به نهایت تاثیرگذاری‌اش نرسد، اما آشتی کردن آنها با برنامه و نقشه‌ی بهتری صورت می‌گیرد.

sherlock

این حقیقت که شرلوک از شخصیت خوب واتسون به عنوان بخشی از چرخ‌دهنده‌های اجرای نقشه‌اش استفاده می‌کند چیز جدیدی نیست و ممکن است توسط عده‌ای به عنوان یک نقطه‌ی ضعف برداشت شود، اما استیون موفات آن‌قدر جزییاتِ این ایده‌ی قدیمی را تغییر داده است که تکرار دوباره‌ی آن هنوز کارکرد داشته باشد. آن تغییر هم این است که این‌بار این خودِ شرلوک است که به عنوان طعمه در تله قرار گرفته است، نه واتسون و این فکر مری بوده است، نه شرلوک. تلاش همیشگی سریال این بوده تا شرلوک را از یک جامعه‌گریزِ تمام‌عیار که برای خصوصیات انسانی پشیزی ارزش قائل نیست، به مردی که دوستانش را به‌طور زیرپوستی دوست دارد و حاضر است جانش را برای آنها به خطر بیاندازد تبدیل کند و این اپیزود حرکت درستی در پرورش شخصیت‌پردازی شرلوک در این زمینه است.

نکته‌ی دیگری که درباره‌ی این اپیزود دوست دارم نحوه‌ی پرداختِ جان واتسون به عنوان یک کاراگاه باهوش است که شاید کیلومترها با نبوغ شرلوک فاصله داشته باشد، اما بی‌دلیل به عنوان دستیار بزرگ‌ترین کاراگاه دنیا انتخاب نشده است. ما همیشه به جان واتسون به عنوان یک کاراگاه معمولی احمقِ دوست‌داشتنی نگاه می‌کنیم. اما موفات در این اپیزود با استفاده از شبح مری بالاخره به ما نشان می‌دهد که جان چقدر باهوش است. اولین چیزی که از لابه‌لای گفتگوهای او و شبح مری متوجه می‌شویم این است که این مری نیست که کنترل ذهن او را در دست دارد. به عبارت دیگر شبح مری بیشتر از اینکه نماینده‌ی مری باشد، نماینده‌ی خودآگاه درونی جان است. نویسنده با استفاده از شبح مری در این اپیزود کاری کرده تا ما برای یک بار هم که شده بتوانیم مونولوگ‌های درونی جان را درست مثل شرلوک بشنویم. در واقع وقتی شبح مری دارد حرف می‌زند، این خود جان است. پس، وقتی شرلوک دو هفته جلوتر مطب روانکاوِ جان را حدس می‌زند. این‌بار اما این شرلوک نیست که چگونگی این پیش‌بینی غیرممکن را توضیح می‌دهد، بلکه کمی بعد وقتی جان و شبح مری در ماشین اسمیت تنها می‌شوند، می‌بینیم که او به سرعت در ذهنش مسیر استنتاج شرلوک را طی می‌کند. این‌گونه ما نیم‌نگاهی به درون ذهن باهوش واتسون می‌اندازیم.

هفته‌ی پیش از این گفتم که چگونه مرگ مری درباره‌ی شخصیت خود مری نبود، بلکه از آن به عنوان ابزاری برای فاصله انداختن بین شرلوک و جان استفاده شده بود. خب، این اپیزود شاید بسیاری از مشکلات اپیزود قبل را در اینجا رفع کرده باشد، اما نحوه‌ی رفتارش با مری یکی از آنها نیست. یکی از بدترین سکانس‌های «کاراگاه دروغگو» جایی است که شبح مری در حالی که جان دارد عدم وفاداری‌اش به او را اعتراف می‌کند، سر تکان می‌دهد و همه‌چیز را به راحتی قبول می‌کند تا این ماجرا به خوبی و خوشی تمام شود. باز دوباره نویسندگان از این طریق کاری می‌کنند تا جان با عواقب واقعی کارش روبه‌رو نشود. چون مطمئنا اگر مری زنده بود، فقط سرش را در تایید تکان نمی‌داد و حتما به خاطر خیانتی که به او شده بود، خشمگین می‌شد. اما سازندگان از این طریق سعی می‌کنند تا گذشته‌ها را در راحت‌ترین شکل ممکن فراموش کنند و این‌طوری باز دوباره مرگ مری تبدیل به ابزاری برای آشتی دادن شرلوک و جان می‌شود.

همه‌چیز در رابطه با افشای هویت واقعی یوروس، این زنِ چندچهره به بهترین شکل ممکن صورت گرفت

بزرگ‌ترین غافلگیری «کاراگاه دروغگو» اما زمانی است که معلوم می‌شود شرلوک یک خواهر نابغه هم دارد که در تمام این مدت جلوی چشم ما در حال رژه رفتن بوده و ما متوجه‌اش نشده‌ایم. معلوم می‌شود خانم مرموزی که جان در اتوبوس با او آشنا می‌شود، فیث (دختر اسمیت) که برای کمک گرفتن از شرلوک در اوایل این اپیزود به او سر می‌زند و در نهایت روانکاوِ جان واتسون، همه یک نفر هستند و آن هم کسی نیست جزو یوروس. بعد از این غافلگیری بسیاری داد و فریاد راه انداختند که نباید در بررسی اپیزود هفته‌ی قبل، درباره‌ی خیانتِ جان عجله می‌کردم. اما سوال من این است که آیا حالا که آن خانم ناشناس، یوروس از آب در آمده، چیزی در خیانتِ احساسی جان به مری تغییر کرده است؟ در اوایل این اپیزود خیلی دوست داشتم تا معلوم شود رابطه‌ی جان با یوروس احساسی نبوده است و توضیح دیگری دارد، اما متاسفانه خودِ جان هم به آن اعتراف می‌کند. متاسفانه از این نظر که معلوم نیست در اپیزود بعد چه اتفاقی می‌افتد، اما سریال تا این لحظه هیچ دلیلی در رابطه با اینکه چرا جان باید با یک زن دیگر رابطه داشته باشد رو نکرده است.

اگر جان بعد از مرگ مری دست به چنین کاری می‌زد، شاید قابل‌درک‌تر بود، اما در این اپیزود تایید می‌شود که جان در حالی دست به چنین کاری زد که تازه بچه‌دار شده بود و به نظر می‌رسید زندگی خیلی خوشحالی هم همراه با مری دارد. در نتیجه اینکه زن ناشناس اتوبوس، همان یوروس است، چیزی را در رابطه با عدم دانستن چرایی وقوع آن تغییر نمی‌دهد. این یعنی احساس من نسبت به پایان‌بندی اپیزود هفته‌ی گذشته به خاطر این غافلگیری تغییری نمی‌کند. حتی اگر هم کار جان در این اپیزود به‌طرز متقاعدکننده‌ای توضیح داده می‌شد باز هم هیچ تغییری در حالِ پایان‌بندی اپیزود اول نمی‌کرد. آن اپیزود در حالی به پایان رسید که جان در نگاه ما بدون دلیل و فقط به خاطر اینکه نویسنده‌ها او را دچار عذاب وجدان سخت‌تری کنند، به همسرش خیانت کرده بود و این ضربه‌ی بدی به آن صحنه زد. حالا مهم نیست در اپیزودهای بعدی، دلیل کار جان توضیح داده می‌شود یا نه، مهم این است که در لحظات به وقوع پیوستن مرگ مری، خبری از آن دلایل نبود.

sherlock

اما این حرف‌ها ربطی به خودِ غافلگیری یوروس ندارد. همه‌چیز در رابطه با افشای هویت واقعی این زنِ چندچهره به بهترین شکل ممکن صورت گرفت و تمام مقدمه‌چینی‌های نامحسوس سازندگان به سکانس نهایی معرکه‌ای ختم شد که در کنار برخی از بهترین لحظاتِ دیوانه‌وارِ «شرلوک» قرار می‌گیرد. قبل از هرچیز باید یک آفرین به سیان بروک در نقش یوروس بگویم که با کمی چهره‌پردازی، انتخاب لباس و هوشمندی کارگردانان که شخصیت‌های او را به‌طرز مبهمی به تصویر می‌کشیدند، کاری می‌کند تا ما هم مثل شرلوک و جان در دام او بیافتیم. او نه تنها توانسته به صدایی متفاوت برای هر شخصیت برسد، بلکه هر شخصیت از لحاظ فیزیکی با دیگری فرق می‌کند. اگر هویت یوروس جلوتر از موعد لو می‌رفت، با مشکل خیلی بزرگ‌ طرف می‌شدیم. چون آن موقع می‌توانستیم بگویم که چرا ما تماشاگران عادی متوجه‌ی او شده‌ایم، در حالی که شرلوک و جان با وجود تمام نبوغشان از او رودست خورده‌اند. بله، عده‌ی کوچکی از قبل هویت یوروس را حدس زده بودند، اما آنها هم مدرک‌های قوی‌ای برای حدس‌شان نداشته‌اند و فقط گمانه‌زنی کرده بودند.

بنابراین برای یک بار هم که شده، تماشاگران و جان به معنای واقعی کلمه در یک لحظه با هم شوکه می‌شوند. این همچنین به‌طرز باورپذیری حرفه‌ای‌بودن یوروس در کارش را هم ثابت می‌کند. با توجه به رفتار جنون‌آمیز یوروس در آن سکانس پایانی در رابطه با توضیح کارهایی که برای اجرای این غافلگیری انجام داده بود، یک لحظه احساس کردم در حال نگاه کردن به یک شرلوک ترسناک هستم. اگر شرلوک از هوشش برای شرور بودن استفاده می‌کرد چه می‌شود؟ یوروس می‌شد. این همچنین از یک نظر دیگر هم غافلگیری خوبی است. ما تاکنون انتظار می‌کشیدیم تا موریاتی جلوی راهمان سبز شود، اما حالا با آنتاگونیست تازه‌ای روبه‌رو شده‌ایم که به‌شخصه بیشتر از موریاتی کنجکاو به دست آوردن اطلاعات بیشتر درباره‌ی او هستم و البته پیامی (دلت برام تنگ شده؟) که برای شرلوک به جا گذاشته است، نشان می‌دهد که او یا شاگرد موریاتی مرحوم است که برای تمام کردن کار ناتمام استادش آمده است، یا دستش با او توی یک کاسه است. که در این صورت خدا به شرلوک و دستیارش رحم کند! معلوم نیست در اپیزود فینال این فصل چقدر از انتظاراتمان درباره‌ی یوروس جواب می‌‌گیرد، اما در اینکه این یک معرفی فوق‌العاده بود شکی نیست.

راستی برای آنهایی که برایشان سوال شده است که کسی با نبوغ فوق‌‌العاده‌ی شرلوک در دیدن پشت نقاب آدم‌ها، چرا خواهرش را نشناخته است؟ خب، اولین توضیح این است که شرلوک در جریان برخورد اولیه‌اش با فیث و پیاده‌روی‌اش در خیابان با او، حسابی هرویین مصرف کرده است و مغزش دقیق کار نمی‌کند، اما به نظر نمی‌رسد این بهترین جواب باشد. چون ما می‌بینیم که نه تنها مغز او در رابطه با توضیح دادن محل قرارگیری آن تکه کاغذ عالی کار می‌کند، بلکه می‌تواند از طریق راه رفتن در خیابان به مایکرافت پیام بفرستد و حتی می‌بینیم که در جریان مصاحبه‌اش با فیث بارها سعی می‌کند تا راز او را کشف کند، اما هر بار به مشکل برخورد می‌کند. خب، جدیدترین تئوری طرفداران این است که یوروس در زمانی که شرلوک خیلی بچه بوده از خانواده‌‌اش جدا شده است و در نتیجه شاید شرلوک خاطرات زیادی از او را به یاد نمی‌آورد یا شاید تمام خاطراتی که از او داشته است را فراموش کرده است. بالاخره نباید فراموش کنیم که کالورتون اسمیت هم بعد از اعتراف کردن به جنایت‌هایش، ذهن دوستان و نزدیکانش را پاک می‌کرد. شاید نویسنده خواسته از این طریق خطی موازی بین اسمیت و خاطرات فراموش‌شده‌ی شرلوک از خواهرش ترسیم کند.

این تئوری وقتی قوت گرفت که ما در پایان پیاده‌روی و چیپس‌خوری این خواهر و برادر با فلش‌بک بسیار کوتاهی از پسربچه‌ای در حال دویدن به دنبال سگش روبه‌رو می‌شویم. گفته می‌شود که سگ موردعلاقه‌ی شرلوک در کودکی کشته شده است. این در حالی است که ما در فصل سوم هم از زبان چارلز مگنوسن شنیدیم که این سگ نقطه‌ی ضعف شرلوک محسوب می‌شود. بازگشت خاطراتِ شرلوک در حال بازی کردن با این سگ که با دیدارِ خواهرش مصادف شده، خبر از این می‌دهد که رابطه‌ی نزدیکی بین این سه ضلع وجود دارد. آیا یوروس سگ را کشته است؟ او به چه دلیلی از کودکی به جای دیگری منتقل شده بوده است؟ نکته‌ی دیگری که نشان می‌دهد یوروس و شرلوک جدا از یکدیگر بزرگ شده‌اند، جایی است که فیث به دیدار با هولمز اینگونه واکنش نشان می‌دهد: «تو با چیزی که انتظار داشتم فرق می‌کنی. خوب‌تری... خوب‌تری از هرکسی».

تکه مدرک دیگری که درباره‌ی ماجرای جدا شدن این دو از کودکی داریم، نام خواهر شرلوک است: یوروس. همان‌طور که خودش هم به واتسون می‌گوید، یوروس به معنای «باد شرقی» است. در فصل سوم شرلوک به واتسون می‌گوید: «یوروس در پایان همه‌ی ما رو نابود می‌کنه. این داستانیه که برادرم تو بچگی برام تعریف می‌کرد. داستان یوروس، نیروی وحشتناکی که هرچیزی که سر راهش باشه رو از بین می‌بره. اون ناشایسته‌ها رو پیدا می‌کنه و اونا رو از بالا از زندگی ساقط می‌کنه». این‌طور که به نظر می‌رسد، یوروس در خانه‌ی خانواده‌ی هولمز به قصه‌ی ترسناکی برای هشدار دادن تبدیل شده بوده است. خب، در تمام این مدت یوروس کجا بوده است؟ بهترین حدس طرفداران در این زمان این است که او در بیمارستان روانی بسیارِ محرمانه و امنی به اسم «شرینفورد» مخفی بوده است. در ابتدا بسیاری فکر می‌کردند که شرینفورد، اسم برادر سوم هولمز است، اما حالا که این برادر خواهری به اسم یوروس از آب درآمده، پس اینکه شرینفورد اسم یک مکان باشد ظاهرا ردخور ندارد. مخصوصا با توجه به اینکه در جایی از اپیزود «شش تاچر» مایکرافت از منشی‌اش می‌خواهد: «من رو به شرینفورد وصل کن، لطفا» و در جایی از اپیزود دوم هم به خانم اسمالوود می‌گوید که: «شرینفورد امنه». پس، ظاهرا جوکر از آرکام فرار کرده است!


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده