اپیزود چهارم بازی Kentucky Route Zero در شاهکار بودن هیچ کم و کسری نسبت به اپیزودهای قبلی‌ ندارد.

قبل از اینکه به اپیزود چهارم «مسیر صفر کنتاکی» (Kentucky Route Zero) برسیم، بگذارید چند کلمه‌ای از این بگویم که چرا این بازی به‌طرز غیرقابل‌توصیفی یکی از متفاوت‌ترین و بهترین تجربه‌های زندگی‌تان خواهد بود. دقت کنید: از کلمه‌ی «تجربه» به جای «بازی» استفاده کردم. این یعنی «مسیر صفر کنتاکی» فقط در حوزه‌ی بازی‌های ویدیویی منحصربه‌فرد نیست، بلکه قدرت عنصر تعامل در بازی‌های ویدیویی باعث شده تا این اثر به لذتِ غم‌انگیزِ متفاوتی نسبت به تمام سرگرمی‌های دیگر قرار بگیرد. بنابراین متعجبم که چرا «مسیر صفر کنتاکی» این‌قدر در بین منتقدان و مردم محجور مانده است. شاید به خاطر اینکه این بازی مثل Inside از تبلیغات عظیمی بهره نمی‌برد یا شاید اصلا تبلیغات‌پذیر نیست. بله، شاید جوابش همین باشد. «مسیر صفر کنتاکی» مثل همان بزرگراه گم‌شده و مرموزی که کاراکترهایش باید به‌طور اتفاقی با آن برخورد کرده و در اسرارش غرق شوند می‌ماند. همان‌طور که درون بازی هیچ تابلویی با یک فلش بزرگ و چشمک‌زن، ما را به سوی جاده‌ی صفر کنتاکی هدایت نمی‌کند و کاراکترها باید خودشان برای کشف کردن آن دست به کار شوند، «مسیر صفر کنتاکی» هم یک گنجینه‌‌ی واقعی اما پنهان است که این خودتان هستید که باید رد آن را به عجیب‌ترین شکل‌های ممکن بزنید و خودتان را در حال بازی کردن آن پیدا کنید. همه‌چیز به تصمیم خودتان بستگی دارد که آیا می‌خواهید به درون دنیای غریب این بازی پا بگذارید یا نه؟ وگرنه این بازی هیچ تلاشی برای فروختن خودش به شما نمی‌کند.

چون در نگاه اول هیچ چیزی درباره‌ی این بازی هیجان‌انگیز به نظر نمی‌رسد. «مسیر صفر کنتاکی» داستان سورئالیستِ راننده‌ای به اسم کانوی است که برای اولین‌بار با او در پمپ بنزینی باشکوه (بله، در این بازی یک پمپ بنزین هم می‌تواند باشکوه باشد)، آشنا می‌شویم. در حالی که صدای موتور کامیونش در پس‌زمینه به گوش می‌رسد، به مرد نابینایی در پمپ بنزین نزدیک می‌شود و از او آدرس خیابانی به اسم داگ‌وود درایو را می‌پرسد. چرا؟ چون او باید عتیقه‌ای را به این آدرس تحویل بدهد. پیرمرد نابینا جواب می‌دهد که تنها راه رسیدن به این آدرس از طریق بزرگراه «صفر» است. فقط مشکل این است که پیدا کردن بزرگراهی که اثری از آن روی نقشه نیست به این سادگی‌ها نیست. البته اینکه پیدا کردن این آدرس ساده نیست، خوب است. چون تلاش کانوی برای پیدا کردن مسیر، خیلی زود او را وارد ماجرایی می‌کند که بین واقعیت و خیال معلق است. با غریبه‌هایی آشنا می‌شود که همه داستانی برای گفتن دارند. با لحظاتی برخورد می‌کند که آدم را بهت‌زده رها می‌کند و در دالان‌های شب جادویی و بی‌انتهایی گم می‌شود که انگار نمی‌خواهد صبح شود.

نتیجه به بازی‌ شاهکاری منجر شده است که شاید برای همه نباشد، اما آنهایی که با آن ارتباط برقرار کنند، خودشان را در مقابل داستان‌ها و تصاویری پیدا می‌کنند که میخکوب‌شان می‌کند. «مسیر صفر کنتاکی» برای همه نیست. چون با یک بازی ماجرایی متنی طرفیم. یعنی متاسفانه تروی بیکر صداپیشه‌ی کانوی نیست و باید تک‌تک دیالوگ‌ها را مثل بازی‌های ماجرایی خیلی خیلی قدیمی بخوانید. برای همه نیست چون «مسیر صفر کنتاکی» برخلاف بسیاری از بازی‌های ماجرایی دو بعدی دیگر که داستان و هدف مشخصی برای دنبال کردن و معماهایی برای حل کردن دارد نیست. چرا، در ابتدا همه‌چیز با پیدا کردن یک آدرس و تحویل جنس آغاز می‌شود. اما به سرعت متوجه می‌شوید این آدرس فقط بهانه‌ای برای سر زدن به مکان‌های اسرارآمیز مختلف، نشستن پای صحبت آدم‌های غریبه، دوست شدن با آنها، گفتگو درباره‌ی هرچیزِ بی‌ربطی که فکرش را می‌کنید و گوش دادن به صدای جیرجیرک‌های مخفی‌شده لای بوته‌های کنار خیابان است. «مسیر صفر کنتاکی» به معنای واقعی کلمه در «حال» جریان دارد. برای رسیدن به آینده جوش نمی‌زند و هیچ ضرورتی در حرکت و تصمیم‌گیری سریع کاراکترها وجود ندارد.

تلاش کانوی برای پیدا کردن مسیر، خیلی زود او را وارد ماجرایی می‌کند که بین واقعیت و خیال معلق است

«مسیر سفر کنتاکی» قبل از اینکه یک بازی باشد، مثل شبیه‌سا‌ز‌ یک احساس می‌ماند. به خاطر همین است که اگرچه این بازی از لحاظ فنی در دسته بازی‌های ماجرایی قرار می‌گیرد، اما استودیوی کاردبورد کامپیوتر که فقط از دو-سه نفر تشکیل شده، با پیچشی که در فرمول ژانر ماجرایی داده است، کاری کرده تا بازیشان به سادگی قابل‌دسته‌بندی و توضیح نباشد. درست همان‌طور که نمی‌توان «مالهالند درایو» یا «بزرگراه‌ گم‌شده‌»‌ی دیوید لینچ را در چند جمله خلاصه کرد، «مسیر صفر کنتاکی» هم برای هرکسی می‌تواند فوران‌کننده‌ی یک نوع احساس خاص باشد. من خودم آن را بازی «شب‌های تنهایی» می‌نامم. هیچ‌چیزی لذت‌بخش‌تر از نشستن در تاریکی و زل زدن به کاراکترهای بی‌چهره‌ی بازی که در رستورانی بین‌راهی به موسیقی گوش می‌دهند و همان لحظه سقف کنار می‌رود و آسمان پرستاره‌ی شب جای آن را می‌گیرد نیست.

انگار دنیا و آدم‌های «مسیر صفر کنتاکی» تا گردن در مالیخولیا و غم دفن شده‌اند. هیچ اتفاق دراماتیک یا نفسگیری نمی‌افتد، اما فضای این بازی حاوی طلسمی است که آدم را درون سوگ و خفگی غیرقابل‌فرار اما لذت‌بخشی قرار می‌دهد. مثل لحظه‌ی مرگ می‌ماند. وقتی که می‌دانی تا چند دقیقه‌ی دیگر خواهی رفت. شروع به دست و پا زدن و مبارزه کردن می‌کنید. اما به محض اینکه متوجه می‌شوید راه فراری نیست، به یک‌جور آرامش می‌رسید. تاریکی انتظارتان را می‌کشد، اما سعی می‌کنید به جای مبارزه کردن از دقایق باقی‌مانده نهایت لذت را ببرید. در ابتدا با ترس و لرز و در ادامه به کسی تبدیل می‌شوید که به هیچ چیزی اهمیت نمی‌دهد و فقط می‌خواهد در ثانیه‌های باقی مانده از هم‌صحبتی با یک روح گم‌شده‌ی دیگر نهایت استفاده را ببرد.

و چقدر لذت‌بخش بود که مجبور شدم برای آماده شدن برای نقد اپیزود چهارم هر سه قسمت قبلی را دوباره بازی کنم و هنوز هم مثل دفعه‌ی اول موهای تنم از دویدن در جنگل یا آوازخوانی در رستوران به عنوان بهترین لحظات این مجموعه سیخ می‌شود. اپیزود چهارم اما در حالی منتشر شد که دو سال از قسمت قبلی می‌گذرد. اگرچه این اوج بدقولی سازندگان است، اما هم خوشحالم و هم شگفت‌زده. خوشحالم از اینکه این اپیزود هم در حد سه‌تای قبلی خارق‌العاده است و شگفت‌زده‌ام از اینکه این قسمت تلاشی برای بردن داستان به سوی جمع‌بندی نمی‌کند. اگرچه فقط یک اپیزود از این مجموعه‌ی پنچ قسمتی باقی مانده است و انتظار داشتم که اپیزود چهارم ما را بیشتر از گذشته به راز مرکزی قصه نزدیک کند و ته داستان کاراکترها را ببندد، اما سازندگان در این قسمت بیشتر از گذشته به قصه‌گویی رها و بی‌قید و بندشان ادامه می‌دهند و سفر کانوی و گروهش پس از منتقل شدن از جاده به رودخانه، بی‌هدف‌تر از همیشه است. انگار با همان آرامشِ کلاسیک قبل از طوفان سروکار داریم.

اگر قبل از این فرمان کامیون کانوی دست ما بود و می‌دانستیم به کدام سو رانندگی می‌کنیم. حالا اما این جریانِ روانِ رودخانه است که ما را به ایستگاه‌های غیرمنتظره‌ای می‌برد. اتمسفر همیشگی بازی در این قسمت هم حکمرانی می‌کند. اینکه بازی حس‌و‌حالِ افسرده و غم‌زده‌ای دارد، به این معنا نیست که با یک بازی تلخ طرفیم. البته که بازی تلخ می‌شود، اما همیشه لحظات دل‌انگیزی از امید و امنیت نیز همچون سر کشیدن خورشیدی از پشت ابرها از راه می‌رسد. شاید دوباره نور گرم خورشید در پشت ابرها گم شود و دنیا دوباره خاکستری شود، اما ما نگران آینده نیستیم و نهایت استفاده را از گرمای حال می‌بریم. در اپیزود چهارم هم کاراکترها کماکان در حال دست و پنجه نرم کردن با احساس تنهایی هستند. بعضی‌ها موفق‌تر از دیگران. شنون که در این قسمت جای کانوی را به عنوان پروتاگونیست اصلی برعهده گرفته است مدام به‌طرز مبهمی به یاد دخترعموی مُرده‌اش می‌افتد. والدین اِزرا، این پسربچه‌ی شیطون را در ایستگاه اتوبوس جا گذاشته‌اند. حتی جونباگ و جانی که قبل از این توسط رابطه‌شان با یکدیگر شناخته می‌شدند، حالا به یک زوج دورافتاده تبدیل شده‌اند. کانوی هم برخلاف اپیزودهای گذشته طوری با بازی‌کننده‌‌ها و خودش بیگانه می‌شود که برایش نگران می‌شوید.

«مسیر صفر کنتاکی» برای هرکسی می‌تواند فوران‌کننده‌ی یک نوع احساس خاص باشد. من خودم آن را بازی «شب‌های تنهایی» می‌نامم

یکی از عجیب‌ترین لحظات اپیزود چهارم سکانسی است که در اواسط داستان این قسمت می‌آید. جایی که کاراکترها سر راهشان در آزمون‌های یک دانشگاه که روی حافظه‌ی انسان مطالعه می‌کند شرکت می‌کنند. این سکانس به شکل یک فلش‌بک طراحی شده است و اتفاقات از طریق دوربین‌های مدار بسته و دو محققی که رفتار گروه را زیر نظر دارند روایت می‌شود. چیزی که در این سکانس بیشتر از هرچیزی نظر آدم را به خودش جلب می‌کند، نظرات این دو محقق درباره‌ی دخترعموی شنون و پسری که کانوی خودش را به خاطر مُردن او سرزنش می‌کند است. خیلی جالب است که برای این دو محقق تمام کارهایی که بازی‌کننده همراه با این کاراکترها انجام داده است، اهمیت ندارد. تاکنون نه در حل راز ناپدید شدن ویور مارکویس موفق بوده‌ایم و نه چارلی، پسر رییس کانوی به زندگی برخواهد گشت. از قرار معلوم هرکاری که می‌کنیم هیچ اهمیتی ندارد و با تمام تلاش‌هایمان باید شانس بیاوریم که به بخش کوچکی از گفتگوی دو نفر تبدیل شویم. این صحنه از این لحاظ مشت دلسردکننده‌ای روانه‌ی صورت مخاطب می‌کند. اما خوشبختانه پافشاری کاراکترها برای فراموش کردن و ادامه دادن سفرشان، از درد این مشت می‌کاهد. به‌طوری که یک‌جورهایی این اپیزود نسبت به اپیزودهای گذشته که کاراکترها مدام در جستجوی معنا و هدف در دنیایی بودند که بدون مقصد به نظر می‌رسید، امیدوارانه‌تر احساس می‌شود.

اگر در سه اپیزود قبل کاراکترها در رسیدن به مقصد بی‌قرار بودند، در این اپیزود آنها به زندگی در دریا با خانواده و دوستان عادت کرده‌اند. از جمع کردن قارچ و گشت‌و‌گذار در پارک نگهداری از خفاش‌ها گرفته تا صحبت درباره‌ی غذاهای دریایی در یک رستوران شناور بر روی دریا. زندگی آهسته و بی‌دغدغه جریان دارد. بله، این به معنای دور شدن بازی از عجایب متافیزیکال اپیزودهای دوم و سوم است، اما «مسیر صفر کنتاکی» دیگر به مرحله‌ای رسیده که غرابت در عادی‌ترین لحظاتش هم موج می‌زند. شاید در اپیزود چهارم خبری از صحنه‌ای مثل آواز یک اندروید زیبا در لباس آبی درخشانش و کنار رفتن سقف رستوران و پدیدار شدن آسمان ستاره‌باران شب نباشد، اما ظرافت و لطافت قسمت‌های قبل را کم ندارد.

اگر قبل از این فرمان کامیون کانوی دست ما بود و می‌دانستیم به کدام سو رانندگی می‌کنیم. حالا اما این جریانِ روانِ رودخانه است که ما را به ایستگاه‌های غیرمنتظره‌ای می‌برد

یکی از قوی‌ترین عناصر «مسیر صفر کنتاکی» تزریق حس و جدیت در پیش‌پاافتاده‌ترین دیالوگ‌ها و لحظات است. مثلا این اپیزود با ویل شروع می‌شود. کاراکتر جدیدی که در حال کلنجار رفتن برای تعمیر ماموت مکانیکی عظیمی است که در دماغه‌ی قایقش قرار گرفته است. در همین لحظه جونباگ که یک اندروید موزیسین است به او می‌پیوندد و درباره‌ی سفرشان برروی رودخانه‌ی اِکو صحبت می‌کنند. ویل می‌گوید: «بعضی‌ شب‌ها یاد یه مکان قدیمی می‌افتم که پر از آدم‌های ناآشنای جدیده و بعضی‌ شب‌ها هم با دوستی قدیمی در ساحلی ناآشنا برخورد می‌کنم. نمی‌دونم الان کدوم شبه». مدتی بعد ادامه می‌دهد: «به داستان‌های رودخونه گوش می‌دم و داستان‌های خودم کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر می‌شن». بازی پر از چنین لحظات فلسفی، شاعرانه و تفکربرانگیزی است، اما مهارت سازندگان در این است که این لحظات را در کنار لحظاتی که کاراکترها درباره‌ی چیزهای مضحکی مثل سندروم دماغ سفیدِ خفاش‌ها یا استفاده از نوعی چای گیاهی که از درد زایمان می‌کاهد صحبت می‌کنند، با اعتمادبه‌نفس بسیار بالایی کنترل می‌کنند. باید هم این‌طور باشد. و دقیقا به خاطر همین است که «مسیر صفر کنتاکی» در زمینه‌ی داستانگویی کلاس درسی برای دیگر بازی‌هاست. چون شاید در بازی‌های دیگر ما به دنبال راهی برای رد کردن دیالوگ‌ها و میان‌پرده می‌گردیم و از خواندن نوشته‌ها فراری هستیم، اما این بازی کاری می‌کند تا خودتان با ولع برای برقراری ارتباط گفتاری با دنیای اطرافتان دست به کار شوید.

خیلی کم پیش می‌آید درباره‌ی فیلمبرداری یک بازی صحبت کنیم، اما باید بدانید که «مسیر سفر کنتاکی» نه تنها در زمینه‌ی داستانگویی، بلکه در همه‌چیز بی‌نقص است. در اپیزود چهارم هم سازندگان در این زمینه باز دوباره شگفت‌زده‌مان می‌کنند. مثلا به نحوه‌ی حرکت دوربین در محیط‌های بیرونی و داخلی روی قایق نگاه کنید که از لحاظ فنی دستاورد جدیدی برای بازی محسوب می‌شود. اما شاید بهترین سکانس‌های اپیزود چهارم گشت‌و‌گذار اِزرا و کیت (کاپیتان قایق) در یک جزیره‌ی کوچک برای جمع‌آوری قارچ و نمای پایان‌بندی این اپیزود باشد. در اولی با یک لانگ‌شات متقارن طرفیم که ازرا و کیت را بر روی یک جزیره‌ی زیرزمینی و در حال حرف زدن درباره‌ی انواع قارچ‌‌ها و  به یادآوردن خاطراتی کهنه نشان می‌دهد. و در اوج این سکانس سروکله‌ی یک کشتی جنگی پیدا می‌شود که پر از گربه است (!) و در این لحظه کاری جز فرو رفتن در سکوت و زل زدن به اتفاق خیره‌کننده‌ای که جلوی رویتان دارد می‌افتد ندارید. آخرین نمای بازی هم آن‌قدر سنگین است که اگرچه این اپیزود را در نقطه‌ی بی‌نظیری تمام می‌کند، اما آن‌قدر زیبا هم است که به‌شخصه با صدای بلند التماس می‌کردم که خدا کند بازی هنوز یک سکانس دیگر هم ادامه داشته باشد! اما حیف!

بزرگ‌ترین گله‌ای که به اپیزود چهارم می‌شود این است که بازی آن لحظاتِ نفسگیر و زیبای اپیزودهای دوم و سوم را کم دارد. آره، شاید این‌طور باشد. اما به‌شخصه چیز دیگری در این اپیزود پیدا کردم که در اپیزودهای قبلی وجود نداشت. و آن هم برخوردهایی بود که با کاراکترهای فرعی و شنیدن داستان‌های ساده اما جذاب آنها داشتم. برای نمونه می‌توان به سکانسی که جونباگ و جانی برای خرید از پمپ بنزین شناور از قایق پیاده می‌شوند اشاره کنم که در آنجا با دو رهگذر برخورد می‌کنند و داستان زندگی‌شان را می‌پرسند. جایی که یکی از رهگذران از این می‌گوید که چگونه برای شب‌‌ها در تاریکی دریا گم شده بود و در نهایت مگس درون یک سیب گندیده بود که او را نجات داده بود. همین گفتگوهای فراموش‌شدنی اما تاثیرگذار هستند که لحظه‌ لحظه‌ی «مسیر صفر کنتاکی» را پر کرده‌اند. و در همین لحظات است که متوجه می‌شوید در سال‌های اخیر هیچ بازی‌ای را نمی‌توانید پیدا کنید که این‌قدر پیچیده و نامحسوس رابطه‌ی بین اندوه و امید را بررسی کرده باشد. و دقیقا به خاطر همین است که از بازی کردن «مسیر صفر کنتاکی» این‌قدر احساس آرامش می‌کنم. چون اگر مثل کاراکترهای پرتعداد بازی، یک روح گم‌شده‌ی غمگین باشید، دنیای بازی شما را در آغوش می‌کشد و از این می‌گوید که بعضی‌وقت‌ها تاریکی و ناامیدی چقدر زیبا و عادی می‌تواند باشد. بعضی‌وقت‌ها چقدر دنیای معمولی و کسل‌کننده‌ی اطراف ما جادویی است و چگونه باید اندوه‌هایمان را به عنوان احساسی زیبا و دلنشین قبول کنیم و در یک لحظه‌ی فرامو‌ش‌شدنی به درکی تازه از زندگی برسیم.

اپیزود چهارم بازی Kentucky Route Zero روی پی‌سی ویندوزی بررسی شده است.


منبع زومجی

Kentucky Route Zero

اگر دیوید لینچ به جای فیلمسازی، بازیساز می‌شد، حتما چیزی شبیه به «مسیر صفر کنتاکی» را می‌ساخت. این بازی یکی از عمیق‌ترین و متفاوت‌ترین بازی‌های سال‌های اخیر صنعت است که قدرت واقعی هنر هشتم را چه از لحاظ داستانگویی و تعامل و چه از لحاظ کارگردانی بصری و موسیقی به نمایش می‌گذارد و اپیزود چهارم هم این روند را به بهترین شکل ممکن ادامه می‌دهد.
رضا حاج‌محمدی

9

نقاط قوت

  • - داستان‌های درگیرکننده
  • - کارگردانی بصری خیره‌کننده
  • - موسیقی و صداگذاری اتمسفریک

نقاط ضعف

  • -
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده