// شنبه, ۱۶ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۲۲:۰۱

نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت هفتم، فصل پنجم

«بهتره با ساول تماس بگیری» در قالبِ یکی از بهترین‌ اپیزودهای دنیای «بریکینگ بد»، دو طرفِ روشن و تاریکِ جیمی مک‌گیل را در نبردی تراژیک با یکدیگر روبه‌رو می‌کند. همراه نقد زومجی باشید.

«بهتره با ساول تماس بگیری»، سریالِ غم‌انگیزی است؛ تار و پودِ این سریال از جنسِ تراژدی است و با دست‌های مرگ و تباهی کنار هم بافته شده‌اند تا تصویری از شرارت و فساد را شکل بدهند و در برهوتِ جهنم به نمایش بگذارند. از همان روز اول تماشاگر جنازه‌ای هستیم که به تدریج پوسیده‌تر و تهوع‌آورتر و متلاشی‌تر می‌شود؛ ماهیت پیش‌درآمدی سریال حتی بهمان اجازه نمی‌دهد تا با خیالِ راحت به روده‌بُرکننده‌ترین جوک‌هایش بخندیم یا بدون عذاب وجدان از تماشای حرفه‌ای‌گری‌های مایک لذت ببریم. اینها از هرکسی که این سریال را دنبال می‌کند پوشیده نیست. از سریال‌هایی که سوختشان را از تراژدی خالصِ نمایش‌نامه‌های ویلیام شکسپیر تأمین می‌کنند نیز غیر از این انتظار نمی‌رود. اما هر از گاهی سروکله‌ی اپیزودی پیدا می‌شود که از ابتدا تا انتها یک جلسه شکنجه‌ی روحی تمام‌عیار هستند. پروسه‌ی تحولِ کاراکترهای این سریال به سوی سرانجامِ اجتناب‌ناپذیرشان در تمام ثانیه‌های سریال جریان دارد؛ با این تفاوت که این تحول، ناگهانی نیست؛ به همان اندازه که نیرو برای هُل دادنِ آن‌ها به سمتِ سرانجامشان وارد می‌شود، به همان اندازه هم یک نیروی مخالف برای جلوگیری از انحرافشان وارد می‌شود. تحولِ آن‌ها بی‌وقفه مشغولِ کُشتی گرفتن با مقاومتِ آن‌ها دربرابر متحول شدن است. اگر تحولِ والتر وایت حکمِ یک سراشیبی را داشت، تحول جیمی مک‌گیل یک سربالایی است. گرچه والت هم بعضی‌وقت‌ها از تحولش وحشت‌زده می‌شد و سعی می‌کرد دربرابرِ آن ایستادگی کند، اما تلاش‌های او بیشتر شبیه کسی بود که دارد روی یک سراشیبی لیز شده با مواد شوینده سُر می‌خورد و تمام چنگال انداختن‌ها و زور زدن‌هایش برای کاهشِ شتابش واقعا تغییری در سرعتش ایجاد نمی‌کرد. جیمی مک‌گیل اما داستانش را در پایینِ یک سربالایی ترسناک آغاز می‌کند؛ اصلا دلیلی برای بالا رفتن از آن ندارد. درواقع می‌توان گفت او بعد از کنار گذاشتنِ دوران قالتاق‌بازی‌هایش در شیکاگو، وکیل‌شدن و نقل‌مکان به آلبکرکی، از این سربالایی پایین آمده است و علاقه‌ای به اینکه مجددا قولش به برادرش چاک را بشکند و از آن بالا برود ندارد.

البته که جیمی در کوهپایه‌های این سربالایی اِورست‌گونه بازیگوشی می‌کند، اما پیش از اینکه زیادی از سطحِ مسطحِ زمین فاصله بگیرد، بلافاصله زانوهایش را شُل می‌کند تا دوباره غلطت خورده و به سر جای قبلی‌اش بازگردد. بنابراین سؤال این است که چه اتفاقی باید بیافتد که این مرد را راضی کند که سفرش به سمتِ قله‌ی این سربالایی را شروع کند؟ تنها اتفاقی که می‌تواند بیافتد این است که این مرد فکر کند هیچ راهی برای بقا به جز بالا رفتن از کوهی که هر قدمی که روی آن برمی‌دارد در تضاد با طبیعتش قرار می‌گیرد نیست؛ مثل وقتی که انسان‌های گرفتار در آتش‌سوزی، ترجیح می‌دهند به‌جای بلعیده شدنِ توسط شعله‌های داغِ حریق، از پنجره‌ی ساختمان بیرون بپرند؛ آدم باید در موقعیتِ تصمیم‌گیری هولناکی قرار گرفته باشد که متلاشی شدنِ بدنش روی زمین را به زنده زنده جزغاله شدن در آتش ترجیح بدهد؛ آدم باید از لحاظ روانی در چنان شرایطِ فشرده‌ی غیرقابل‌تصوری قرار گرفته باشد که مرگ را به‌عنوان راهی برای جان سالم به در بُردن از مرگ انتخاب کند. در این زمان آدم تصمیمی که عمرا در حالتِ عادی نمی‌گرفت را با وجود آگاهی از اینکه شانسِ جان سالم به در بُردن از آن صفر است، اتخاذ می‌کند؛ شاید وحشتِ مرگ آن‌قدر قوی است که انسان به‌طور غریزی تصمیم می‌گیرد که اگر قرار است بمیرد، حداقل در مسیرِ سقوط به سمت زمین، چند ثانیه بیشتر زنده بماند. بنابراین وقتی جیمی خود را در محاصره‌ی حریقی که به سمتِ او پیش‌روی می‌کند پیدا می‌کند، تصمیم می‌گیرد به چیزی که در حالتِ عادی دوست ندارد انجام بدهد، تن بدهد و از سربالایی کوه صعود کند. صعود از این سربالایی تُند و پُرسنگ و کلوخ اما نه‌تنها اصلا آسان نیست، بلکه کاملا اجباری است. پس، پُر از گله و شکایت کردن، خستگی، شک و تردید و مقاومت است. مدام پشت‌سرت را نگاه می‌کنی تا ببینی آیا آتش خاموش شده است که به سطحِ زمین برگردی یا نه. به همان اندازه که کیم، بطری شیشه‌ها را می‌شکند، به همان اندازه هم فردا شیشه‌خُرده‌ها را جارو می‌کند؛ به همان اندازه که جیمی با لالو سالامانکا همکاری می‌کند، به همان اندازه هم نسبت به سرنوشتِ کریزی‌اِیت در صورتِ لو رفتنِ خبرچینی‌هایش ابراز نگرانی می‌کند؛ به همان اندازه که مایک تصمیم می‌گیرد ناچو را از شرِ توکو سالامانکا خلاص کند، به همان اندازه هم از روشِ غیرمرگباری که جانِ خودش را در خطر می‌اندازد برای انجامِ این کار استفاده می‌کند.

سریال Better Call Saul

شاید تاریکی به پیش‌روی متداومش ادامه می‌دهد، اما از قدرتِ مقاومتِ روشنایی به نفس‌نفس می‌افتد و بعضی‌وقت‌ها، مبارزه را برای چاق کردنِ نفسش رها می‌کند. این مقاومت‌ها باعث می‌شود تا سقوطِ اجتناب‌ناپذیرِ آن‌ها قابل‌هضم‌تر باشد. مثل آرام آرام پُخته شدن در یک دیگ می‌ماند. از آنجایی که بدن‌مان به تدریج با گرما وفق پیدا می‌کند تا وقتی که کار از کار گذشته است متوجه نمی‌شویم که دارد چه بلایی سرمان می‌آید. اما نکته‌ی کنایه‌آمیزش این است که آتشی که محاصره‌ات کرده است و تو را مجبور به بالا رفتن از سربالایی می‌کند، سوختش را از خودِ تو تأمین می‌کند. تو در حالی امیدواری که آن از دنبال کردن تو دست بکشد یا خاموش شود که شعله‌هایش به تو متصل هستند و تا ابد دنبالت خواهند کرد. غافلگیری بعدی این است که این بلعیده شدن توسط آتش نیست که باید از آن بترسی، بلکه باید از راهی که برای فرار از آن انتخاب کرده‌ای بترسی. در این موردِ به‌خصوص بقا با تقدیم کردنِ خودت به نیروی متخاصم اتفاق می‌افتد. این شعله‌ها تمام ترس‌ها و ضایعه‌های روانیت هستند که خلاص شدن از دستِ تعقیبش فقط در صورتِ تن دادن آن‌ها برای سوختن و از نو متولد شدن، امکان‌پذیر است. وگرنه باید تا ابد از ترس سوختن در آن به فرار کردن ادامه بدهی و دست به کارهای وحشتناکی برای بقا بزنی. بنابراین گرچه «ساول» همواره درباره‌ی عقب رانده شدن است، اما هر از گاهی سروکله‌ی اپیزودهایی پیدا می‌شوند که آن تحولِ ذره‌ذره، به تحولی انفجاری و ناگهانی تغییر می‌کند؛ می‌توانی مالیده شدنِ کمر روشنایی روی زمین و قدم برداشتنِ تاریکی از روی بدنِ بی‌جانش را ببینی. ناگهان سد کاملا وا می‌دهد و در یک چشم به هم زدن، کلِ شهر زیر آب می‌رود. ناگهان می‌بینی که کوهنورد شک و تردیدهایش را کنار می‌گذارد، دست از نگاه کردن به پشت سرش می‌کشد، عزمش را جذب می‌کند و تصمیم می‌گیرد حالا که مجبور به صعود از این سربالایی شده، از انجام آن لذت ببرد. در این نقطه است که او ناگهان با نوکِ قله روبه‌رو می‌شود و خودش را در بالای سراشیبی آنسوی کوه پیدا می‌کند؛ حالا او می‌تواند با سرعتی باورنکردنی از آتشِ تعقیب‌گرِ پشت‌سرش قسر در برود و آن را به‌گونه‌ای پشت سر بگذارد که نه دیگر دست شعله‌های آن به او برسد و نه دست او به آن برسد. غافل از اینکه انتهای این سراشیبی به اعماقِ ظلماتِ زیرزمین منتهی خواهد شد.

thank you for your service

تاکنون «ساول» چند باری میزبانِ چنین اپیزودهایی که به سقوطِ بی‌مانع و بی‌مقاومتِ کاراکترهایش اختصاص داشته بوده است؛ از آخرین حرفی که چاک به جیمی می‌زند که به خودویرانگری دردناکِ ادامه‌اش منجر می‌شود تا فینالِ فصل چهارم و لحظه‌ای که جیمی با گفتنِ شعارِ معروفِ ساول گودمن، کیم را با نگاه شوکه‌اش در راهروهای دادگاه تنها می‌گذارد. در هیچکدام از این نمونه‌ها، این سقوط ناگهانی نه‌تنها اصلا هیجان‌انگیز نیست، بلکه در بینِ اندوهناک‌ترین و پُرتنش‌ترین لحظاتِ سریال قرار می‌گیرند. اما اپیزودِ این هفته که «جی‌ام‌ام» نام دارد، با همیشه فرق می‌کند. سریال‌های دنیای «بریکینگ بد» ثابت کرده‌اند که جست‌وجو برای یافتنِ لحظه‌ی تولدِ هایزنبرگ یا ساول گودمن غیرممکن است. با این وجود، هر دو سریال شاملِ لحظه‌ای هستند که هیولای هایزنبرگ و ساول گودمن به‌شکلی والتر وایت و جیمی مک‌گیل را سلاخی می‌کنند که شاید دقیقا نتوانی لحظه‌ی تولدِ هاینزبرگ و ساول گودمن را پیدا کنی، اما شاید دقیقا بتوانی لحظه‌ی مرگِ والتر وایت و جیمی مک‌گیل را با انگشت نشان بدهی. اپیزودِ این هفته‌ی «ساول» همان اپیزودِ موعود است. نتیجه اپیزودی است که شاید بعد از «آزیمندیاس»، دردناک‌ترین اپیزودی باشد که تاکنون از دنیای «بریکینگ بد» دیده‌ام؛ و بخشِ دردناکش این است که شک ندارم باتوجه‌به یک فصل و چند اپیزودی که از پایان سریال باقی مانده است، «جی‌ام‌ام» برای مدتِ زیادی این لقب را حفظ نخواهد کرد. آژیر هشدار در تمام طولِ این اپیزود به گوش می‌رسد. نه‌تنها کاراکترها از خط قرمزهای وحشتناکی عبور می‌کنند، بلکه بالاخره احساساتِ گداخته و سرکوب‌شده‌ای که مدت‌ها روی هم تلنبار شده بودند، منفجر می‌شوند. اولین‌باری که سریال‌های دنیای «بریکینگ بد» از حروفِ جداگانه برای نام‌گذاری اپیزودهایشان استفاده کردند، معنای آن، چیزی شوک‌آور بود؛ حداقل برای والت. در پایانِ اپیزودِ سوم فصل سوم «بریکینگ بد» که «آی‌.اف‌.‌تی» نام داشت، متوجه می‌شویم که این اسم، مخففِ اعترافِ اسکایلر به والت است: «من با تد هم‌بستر شدم».

سریال Better Call Saul

گرچه از چند اپیزود قبل‌تر می‌دانستیم که «جی‌ام‌ام» مخفف چه چیزی است، اما اپیزودِ این هفته یک پاسخِ شوک‌آورِ جدید برایمان دارد؛ این حروف در طولِ این اپیزود به سه شکلِ مختلف تفسیر می‌شوند؛ اول از همه، آن‌ها حروفِ آغازینِ نام کاملِ شخصیتِ اصلی سریال هستند: جیمز مورگال مک‌گیل؛ اسمی که توسط قاضی‌ای که جیمی و کیم را زن و شوهر اعلام می‌کند به زبان آورده می‌شود. دوم اینکه آن‌ها حروفِ آغازین شعار من‌درآوردی جیمی برای توجیه کردنِ حروفِ بی‌معنی حک‌شده روی کیفش هستند؛ کیم وقتی کیفی که به‌عنوانِ هدیه برای جیمی خریده بود را با حروفِ اول اسمش به او داد که جیمی اسمش را به ساول گودمن تغییر داده بود؛ پس، جیمی برای اینکه دلِ کیم را نشکند، آن‌ها را به حروفِ اول شعار جدیدش تغییر می‌دهد: «عدالت بیش از هر چیزی اهمیت دارد». اما مشکل این است که هر دوی آن‌ها، معنای واقعی این حروف احساس نمی‌شوند؛ حتی به‌طور تصادفی هم معنای خوبی نیستند. انگار یک نفر به زور می‌خواهد آن‌ها را این‌طور معنا کند. نه‌تنها جیمی با تغییر اسمش به ساول گودمن، روزبه‌روز در حال فاصله گرفتن از هویتِ قبلی‌اش است، بلکه «عدالت بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد» در تناقضِ مطلق با نحوه‌ی کارِ ساول گودمن و کلا هویتِ ساول گودمن قرار می‌گیرد. تازه، ساول گودمن همین الانش یک شعار («عدالت سریع برای شما») دارد که اتفاقا بهتر از هر چیز دیگری نماینده‌ی هویتِ ساول گودمن است. بنابراین از لحظه‌ای که این حروف معرفی شدند، آن‌ها همچون بچه‌های یتیمی به‌دنبالِ سرپرست بوده‌اند؛ به‌دنبالِ معنای مناسبی که مثل یک تکه پازل، به‌راحتی سر جایش چفت شود. تعجبی ندارد که کسی که معنای واقعی آن‌ها را افشا می‌کند، کسی مثل لالو سالامانکا است. این لالو است که گزینه‌ی سوم و بهبودیافته‌تر را پیشنهاد می‌کند: «فقط پول دربیار». گرچه ما می‌دانیم جیمی درنهایت اسمِ سریال را به‌عنوانِ شعارش انتخاب می‌کند، اما دلیلش این است که اسم ساول گودمن در حوزه‌ی خودش به یک برند تبدیل شده است؛ دلیلش برای جلب مشتریانِ احتمالی است.

شاید دقیقا نتوانی لحظه‌ی تولدِ هاینزبرگ و ساول گودمن را پیدا کنی، اما شاید دقیقا بتوانی لحظه‌ی مرگِ والتر وایت و جیمی مک‌گیل را با انگشت نشان بدهی

اما واقعیت این است که شعار واقعی جیمی، شعاری که پیش خودش تکرار می‌کند، شعاری که ساول گودمن براساس آن فعالیت می‌کند، شعاری که کلِ فلسفه‌ی شخصیتی و کاری ساول گودمن را در سه واژه خلاصه می‌شود، شعاری که عصاره‌ی خودخواهی جیمی در آن نهفته است، شعاری که اگر چاره‌‌ی دیگری داشت آن را در پیام‌های تبلیغاتی‌اش فریاد می‌زد، همان شعاری است که لالو به او پیشنهاد می‌کند: «فقط پول دربیار». فقط پول دربیار یعنی گور پدرِ قانون. یعنی نگران اخلاق نباش؛ نگران احساساتِ دیگران نباش؛ نگران اینکه چه کسی آسیب می‌بیند نباش و شاید اگر پولی که در انتها به دست می‌آوری به اندازه‌ی کافی بزرگ است، نگرانِ تهدید شدنِ جانِ خودت هم نباش. فقط پول دربیار. درواقع این عبارت به‌شکلی به‌طرز غیرقابل‌انکار و خالصی توصیف‌کننده‌ی ساول گودمن است که تعجبی ندارد که آن در اپیزودی که شاملِ اولین رویارویی واقعی‌مان با ساول گودمن است حضور دارد؛ مهم نیست آیا دوباره بعد از این اپیزود جیمی را خواهیم دید یا نه؛ مهم این است که در اپیزودِ این هفته ساول گودمن کنترل کالبدِ جیمی مک‌گیل را تنهایی به دست می‌گیرد؛ اگر تاکنون این مرد همچون حل شدنِ یک قطره رنگ قرمز در لیوان آب، ترکیبی جداناشدنی از جیمی و ساول بود، در اپیزود این هفته به وضوح می‌توانیم شکافی که آن‌ها را از یکدیگر جدا می‌کند را ببینیم؛ نه‌تنها خود شکاف، بلکه می‌توانیم ببینیم که اگر این کالبد تاکنون به‌طور مساوی بینِ آن‌ها تقسیم شده بود، اکنون ساول گودمن خودش را به‌عنوانِ فاتحِ تمامِ قلمروی کالبدِ این مرد اعلام می‌کند. مسئله این است که جیمی سال‌ها است که به‌طور جسته و گریخته از نامِ مستعارش استفاده می‌کند؛ اما کلش همین بود: فقط یک نام مستعار. حتی در این فصل هم جیمی در حالی به‌طرز آشکاری تحتِ این نام کار می‌کند، کت و شلوارهای رنگارنگِ ساول گودمن را به تن می‌کند و از هدستِ بلوتوثش استفاده می‌کند که او کماکان به جیمی مک‌گیلی که می‌شناسیم و دوستش داریم نسبت به ساول گودمنی که از «بریکینگ بد» به یاد داریم نزدیک‌تر بوده است.

اما در جریانِ اپیزودِ این هفته، دو لحظه‌ وجود دارد که جیمی در برابرِ غرشِ ساول گودمن کاملا ناپدید می‌شود. شاید این دگردیسی، فعلا دائمی نباشد، اما مردی که در آخرین سکانسِ این اپیزود، هاوارد هملین را در راهروهای دادگاه مورد حمله‌ی بی‌امانِ جملاتِ توهین‌آمیزش قرار می‌دهد، بدون‌شک زودتر از چیزی که فکر می‌کنیم، برای همیشه این کالبد را تسخیر خواهد کرد. طغیانِ خشمگینانه‌ی ساول سرانجامِ اپیزودی است که درست همان‌طور که در دادگاه به پایان می‌رسد، در دادگاه آغاز می‌شود. اپیزود با اتفاق کم و بیش خوشحال‌کننده‌ای آغاز می‌شود: ازدواج جیمی و کیم. شاید باتوجه‌به شیفتگی این دو به یکدیگر انتظار یک ازدواج باشکوه‌تر و رُمانتیک‌تر را داشتیم، اما چیزی که به ازای آن دریافت می‌کنیم هر چیزی به غیر از باشکوه و رُمانتیک است؛ نه خبری از حلقه است، نه ماه عسل و نه حتی یک ناهارِ ساده برای جشن گرفتن پیوندشان. چیزی که حتی نظرِ هیول را هم به خود جلب می‌کند. این ازدواج بیش از اینکه دلیلی برای جشن گرفتن باشد، حکم یک پیمانِ حقوقی را دارد؛ وسیله‌ای دفاعی برای محافظت از خودشان دربرابرِ عواقبِ احتمالی تمام قانون‌شکنی‌های قبلی و آینده‌شان؛ پیمانی که بیش از اینکه شبیه سوگند یاد کردن دو نفر برای گذراندن باقی زندگی‌شان با یکدیگر باشد، همچون یک پیمانِ خودکشی به نظر می‌رسد. آن‌ها دارند ازطریقِ ازدواج به هم می‌پیوندند، اما دوربین خلافش را بهمان نشان می‌دهد؛ نه‌تنها جیمی و کیم از زیرِ سوراخ‌های نیمکت، همچون افرادی محبوس به تصویر کشیده می‌شوند، بلکه پس از گرفتنِ کارت شناسایی‌شان از کارمندِ دادگاه در حالی که در حالتِ نامتقارنی ایستاده‌اند، با یکدیگر صحبت می‌کنند؛ نه‌تنها در صحنه‌ای که مشغولِ پُر کردن فُرم‌هایشان هستند، هرکدام در یک طرفِ میزی با یک تقسیم‌کننده ایستاده‌اند و همچون دو غریبه که از حضور دیگری ناآگاه است، در سکوت کارشان را انجام می‌دهند، بلکه در صحنه‌ای که قاضی قصد خواندنِ سوگند ازدواج را دارد، پیش‌پاافتاده‌ترین بخشِ کار را به آن‌ها یادآوری می‌کند: رو به یکدیگر بیاستند و در چشمانِ همدیگر نگاه کنند. در این لحظات جیمی را در حال مالیدنِ انگشترِ مارکو می‌بینیم که همیشه حکم یک هشدارِ قبلی پیش از ظهورِ ساول گودمن را داشته است. چند دقیقه بعد، هیول از او می‌پرسد که آیا نام خانوادگی کیم، مک‌گیل خواهد بود یا گودمن. گرچه جیمی بلافاصله و قاطعانه جواب می‌دهد «وکسلر»، اما سرنوشتِ نام‌ خودش هم تا پایان این اپیزود همین‌قدر قاطعانه مشخص خواهد شد. جیمی چیزی که ما احساس می‌کنیم را احساس می‌کند؛ او به‌طرز آشکاری نسبت به کلِ این ماجرا، احساسِ راحتی نمی‌کند. یا حداقل می‌داند که نه‌تنها کیم وکسلر لیاقتِ چنین ازدواجی را ندارد، بلکه محافظت از خودشان از عواقبِ ویرانگرِ کلاهبرداری‌هایشان، دلیلِ خوبی برای ازدواج کردن نیست.

اما روبه‌روی جیمی، زنی ایستاده است که ظاهرا نسبت به شرایطی که خودش را در آن پیدا کرده است، ناامید به نظر نمی‌رسد. گرچه صورتِ کیم دقیقا از شدتِ خوشحالی نمی‌درخشد، اما چشمانش به وضوح لبخند می‌زنند؛ حتی صدای رِی سیهورن در لحظه‌ای که سوگند یاد می‌کند، به‌طرز بسیار نامحسوسی می‌لرزد و از صمیم قلب از اینکه زن و شوهر اعلام شده‌اند خشنود به نظر می‌رسد. جیمی فکر می‌کند که کیم در دوازده سالگی برای خودش درباره‌ی یک عروسی رویایی و مجلل خیال‌پردازی می‌کرده، اما ما در فلش‌بکِ افتتاحیه‌ی اپیزودِ هفته‌ی گذشته دیدیم که سروکله زدن با مادرِ بی‌مسئولیتش به‌ این معنی بوده که او هرگز فرصتی برای چنین رویاپردازی‌های تیپیکالِ دخترانه‌ای نداشته است. همچنین ما آن‌قدر کیم را خوب می‌شناسیم که می‌دانیم گرچه این ازدواج عواقب بدی در پی خواهد داشت، اما تنها چیزی که کیم می‌خواهد رابطه‌ی صادقانه‌ای با مردی که دوستش دارد است؛ کیم واقعا باور دارد که این نقشه‌ی شتاب‌زده، او را به آن خواهد رساند. همین اتفاق هم می‌افتد؛ حداقل فعلا. کیم در لحظاتِ آغازینِ اپیزود مثل وکیلی که مشغولِ مذاکره درباره‌ی یک قرارداد یا یک معامله است، توضیح می‌دهد چیزی که بیش از هر چیزِ دیگری برای او اهمیت دارد نه عدالت، بلکه ارتباطاتِ آزادانه است. کیم باور دارد اگر جیمی بتواند هر چیزی که می‌داند را بی‌پرده با او در میان بگذارد، همه‌چیز خود به خود درست خواهد شد. وقتی آن‌ها شب مشغول معاشقه هستند، جیمی در ابتدا دربرابرِ افشای پیشنهادِ مشتری جدیدش لالو به کیم مقاومت می‌کند، اما هنوز آن‌قدر جیمی مک‌گیل پشتِ فرمانِ کالبدِ این مرد باقی مانده است که او شجاعتش را جمع می‌کند و به کیم می‌گوید که لالو به او پیشنهاد تبدیل شدن به دوستِ کارتل را داده است. همین که اولین معاشقه‌ی جیمی و کیم پس از ازدواج شامل پیش کشیدن اسم لالو و ماهیتِ خطرناک نزدیکی به کارتل می‌شود، هر چیزی که باید برای وحشت‌زده شدن برای سرنوشتِ این ازدواج بدانید را به‌طور غیرمستقیم بهتان می‌گوید. دنیای خلافکاری دنیای زن و بچه و خانواده نیست؛ آن‌ها فقط به نقاطِ ضعفی برای مورد سوءاستفاده قرار گرفتن توسطِ دشمنان تبدیل می‌شوند؛ از نحوه‌ی تهدید شدن والت توسط گاس فرینگ و نئونازی‌ها ازطریقِ خانواده‌اش تا نحوه‌ی اسیر کردنِ جسی ازطریقِ کُشتنِ آندریا و تهدیدِ جان براک.

سریال Better Call Saul

پس، حالا که جیمی با کیم ازدواج کرده، او حکمِ سوپرمنی را دارد که کیم نقش لوییس لین را برای او ایفا می‌کند؛ کیم به جزیی از او تبدیل شده است؛ کیم به مدارِ جیمی وارد شده است؛ بنابراین اگر خطرِ جانی کیم را تهدید نکند، این احتمال وجود دارد که کیم مجبور به کمک کردن به جیمی برای انجام کارهای کارتل شود؛ چیزی که با به کثافت کشیدنِ کیم، از مرگِ فیزیکی‌اش بدتر خواهد بود. مخصوصا باتوجه‌به اینکه کیم در اپیزودِ این هفته، جلوه‌ای از جنبه‌ی ساول گودمن‌وارش را به رُخ می‌کشد. کیم و ریچارد شویکارت سعی می‌کنند از کوین عذرخواهی کنند و به او اطمینان بدهند که اگر میسا ورده کماکان مشتری آن‌ها باقی ماند، آن‌ها قول می‌دهند که دیگر افتضاحِ آقای اَکر تکرار نشود. کوین اما رفتارِ تحقیرآمیزی با آن‌ها دارد؛ مخصوصا نسبت به کیم. او تصمیم کیم برای ازدواج کردن با آدمی مثل جیمی را زیرسوال می‌برد؛ اینکه چطور امکان دارد زنی مثل کیم عاشقِ آدم فاسد و دروغگو و شیادی مثل جیمی شده باشد. اما ما می‌دانیم که هیچ چیزی مثل توهین کردن به جیمی، کیم را خشمگین نمی‌کند؛ آخرین‌ کسی که در حضورِ کیم به جیمی توهین کرده بود، سوزان اِریکسون، وکیلِ دادگستری در پرونده‌ی هیول بود؛ توهینِ او باعث شد کیم نظرش را درباره‌ی کمک نکردن به جیمی برای آزاد کردنِ هیول عوض کند و نقشه‌ی نبوغ‌آمیزِ نامه‌ها را طراحی کند. اما نکته‌ی کنایه‌آمیزش این است که تاکنون هرکسی که به جیمی توهین کرده، حق داشته است؛ هرکدام از آن‌ها مثل یک هشدار غیرمستقیم به کیم برای بیدار کردنِ او نسبت به ماهیتِ فاسدکننده‌ی مردی که باید هرچه زودتر از او فاصله بگیرد بوده است. اما او طبیعتا همه‌ی این هشدارها را نادیده می‌گیرد. بنابراین کیم درحالی‌که لحنش تغییر کرده است، به دفترِ کوین بازمی‌گردد و تمام تقصیرات را گردنِ او می‌اندازد؛ کیم اعتقاد دارد این افتضاح از نادیده گرفتنِ مشورت‌هایی که تیم وکیل‌هایش به او داده‌اند سرچشمه می‌گیرد.

دنیای «بریکینگ بد» همیشه مهارتی استثنایی در خلقِ نماهایی که با واژه‌ها و احساساتِ غیرقابل‌تصوری باردار هستند بوده است، اما نمای برترِ اپیزود این هفته در سطحِ متعالی دیگری سیر می‌کند

کوینِ بیچاره که از حقیقتِ پشت‌پرده خبر ندارد، آن را می‌پذیرد و آن‌ها را دوباره استخدام می‌کند.در نگاهِ اول حق با کیم است. اما واقعیت این است که کیم با شکستنِ تعهدِ حقوقی‌اش به مشتری‌اش، با خیانت کردن به مشتری‌اش، با در خطر انداختنِ منافعِ مشتری‌اش، با آقای اَکر برای ضربه زدن به مشتری خودش تبانی می‌کند. کیم ادعا می‌کند که این مشکلات از تمام دفعاتی که کوین، مشورت‌هایش را نادیده گرفته سرچشمه می‌گیرند، اما واقعیت این است که اگر کیم با آقای اَکر تبانی نمی‌کرد، ماجرای تصاحبِ خانه‌ی اَکر باعث این دردسرها نمی‌شد؛ او کوین را به خاطر گوش نکردن به مشورتِ او و ترک نکردن اتاق سرزنش می‌کند، اما در واقعیت کیم باید از دستِ جیمی که با بی‌اعتنایی به او، نقشه‌شان را اجرا کرد عصبانی باشد؛ او باید خودش را سرزنش کند. به عبارتِ دیگر، کیم از اعتماد کوین و عدم آگاهی‌اش از اتفاقاتِ پشت‌پرده سوءاستفاده می‌کند تا او را متقاعد کند که تقصیرکار است؛ این دقیقا نمونه‌ی یکسانِ همان کاری است که جیمی با هاوارد انجام داد؛ وقتی هاوارد بی‌اطلاع از اتفاقاتِ پشت‌پُرده، به نقش داشتن در خودکشی چاک اعتراف می‌کند، جیمی از بی‌اطلاعی‌اش برای اینکه تمام تقصیرها را گردنِ او بیاندازد و شخصِ دیگری را مجبور به حمل کردنِ عذاب وجدانش کند، سوءاستفاده می‌کند. از یک طرف کیم ماجرای آقای اَکر را با پیروزی به اتمام می‌رساند؛ نه‌تنها اوضاع به نفعِ آقای اَکر و اُلیویا بیتسویی (عکاسِ عکس منبع الهام لوگوی میسا ورده) تمام می‌شود، بلکه کیم موفق می‌شود میسا ورده را در حالی کماکان به‌عنوانِ مشتری‌شان حفظ کند که از زیر افتضاحی که پیش آمد شانه خالی کرده و همه را گردنِ کوین می‌اندازند. او تمام شیشه‌خُرده‌ها را جارو می‌کند. در این لحظات به سختی می‌توان برای کیم هورا نکشید. اما سؤال این است که پیروزی به چه قیمتی؟ او درحالی‌ فکر می‌کند تمام شیشه‌خُرده‌ها را تمیز کرده که نه‌تنها با سوءاستفاده از اعتماد کوین، شیشه‌خُرده‌ی تازه‌ای به جا گذاشته که چاره‌ای جز نادیده گرفتنِ آن وجود ندارد، بلکه با ازدواج کردن با جیمی (به‌جای دوری از جیمی پس از کاری که جیمی با دروغ گفتن به او انجام داد)، بطری‌های تازه‌ای را روی لبه‌ی نرده‌ی بالکن قرار داده که وقتی بالاخره سقوط کرده و بشکنند، دیگر فرصتی برای جارو کردنِ آن‌ها نخواهد داشت.

سریال Better Call Saul

مسئله این است که کیم تا بعد از ازدواجش نمی‌دانست که او کاراکترِ سریالی است که از دو بخش تشکیل شده است؛ یک طرف حول و حوشِ درگیری‌های بانکی و نبردهای دادگاهی می‌چرخد و طرف دیگر به نزاعِ خدایانِ موادمخدر اختصاص دارد. به محض اینکه جیمی  مسئله‌ی لالو را با او در میان می‌گذارد، گویی دو دنیای متفاوتِ سریال که تاکنون موازی اما منزوی درکنار هم حرکت می‌کردند، روی سر هم خراب می‌شوند و کیم نیم‌نگاهی به چیزی که در زمانی‌که دنبال او نیستیم اتفاق می‌افتد می‌اندازد. چیزی که او می‌بیند برای دویدنِ هراس به درونِ صورتش کافی است. اما این لحظه گذراست. جیمی به او اطمینان می‌دهد که هیچ علاقه‌ای به اینکه به دوستِ کارتل تبدیل شود ندارد؛ تازه اگر هم دوست داشت، آزاد کردنِ لالو به قیدِ وثیقه غیرممکن است. اما مایک، دوست و همکارِ آینده‌ی جیمی برنامه‌ی دیگری در سر دارد. جبهه‌ی گاس فرینگ متوجه می‌شوند که یک لالوی زندانی هم یک لالوی خطرناک است. بنابراین لالو باید به قیدِ وثیقه آزاد شود تا آن‌ها بتوانند به روشِ بهتری از شرش خلاص شوند؛ آزاد شدنِ لالو اما دوستی کارتل با ساول گودمن را تثبیت خواهد کرد. نتیجه به صحنه‌ای منجر می‌شود که شاملِ واضح‌ترین نشانه‌ای که از تکاملِ صعودِ ساول گودمن داریم است. پیش از اینکه قاضی برای شنیدنِ استدلالِ جیمی درباره‌ی دستکاری شاهدانِ پرونده حاضر شود، حواسِ جیمی به خانواده‌ی فِرد ویلن، کارمندِ آژانس گردشگری که توسط لالو به قتل رسید جلب می‌شود؛ لالو نه‌تنها اسمِ مردی که کُشته را فراموش کرده است، بلکه حتی وقتی اسمش را می‌شنود، جیمی مجبور می‌شود به او یادآوری کند که او چه کسی است و بعد از اینکه هویتِ طرف را متوجه می‌شود، حتی یک ثانیه هم  به آن اهمیت نمی‌دهد؛ واکنشِ او به هویتِ کسی که کُشته به‌شکلی است که گویی به‌طور تصادفی باعث مرگ یک مگس شده است. لالو حکم نسخه‌ی اکستریمِ جیمی را دارد. او نه‌تنها علاقه‌ی فراوانی به نقشه‌های فریبکارانه و زیرکانه دارد، بلکه درست مثل اسمش جدید خورخه دِگوزمان، تحتِ نام‌های جعلی فعالیت می‌کند.

تنها چیزی که برای لالو مهم است، اجرای موفقیت‌آمیزِ جدیدترین کلاهبرداری‌اش است. اما در همین حین، صورتِ جیمی عمیقا سرشار از عذاب وجدان است؛ آخرین‌باری را که جیمی این‌گونه زیر بارِ سنگین عذاب وجدان مچاله شده بود به خاطر نمی‌آورم. این چهره‌ی جیمی مک‌گیلِ فصل اول است. او از صمیم قلب از کاری که قرار است با این خانواده‌ی بیچاره کند ناراحت است؛ چهره‌اش سرشار از تردید است. برای لحظاتی به نظر می‌رسد که جیمی به عوض کردنِ جبهه‌اش فکر می‌کند. انگار او هاج‌واج به خودش آمده است و دارد با نهایتِ شگفتی از خودش می‌پرسد که چطور کارش به جایی کشیده که قصد جلوگیری از اجرای عدالت برای خانواده‌ای که یکی از اعضایشان همین‌طوری بی‌دلیل کُشته شده است را دارد. چطور می‌خواهد عدالت را از یک خانواده‌ی واقعی سلب کند و باعث قسر در رفتنِ قاتلی که حتی خانواده‌اش هم جعلی است شود. اما ناگهان اتفاقِ شگفت‌انگیزی می‌افتد؛ در یک چشم به هم زدن با اولین لحظه‌ی ظهورِ ساول گودمن روبه‌رو می‌شویم؛ مثل یک شعبده‌بازی ترسناک می‌ماند؛ مثل بیرون کشیدن خرگوش از درونِ کلاهی که تا همین یک ثانیه پیش خالی بود؛ تحولِ جیمی به ساول گودمن درست جلوی چشمانمان اتفاق می‌افتد. یک لحظه مشغولِ دیدنِ جیمی مک‌گیل درحالی‌که در افکارِ محزونش فرو رفته هستیم، صدای دادگاه در پس‌زمینه گم می‌شود؛ اما یک لحظه بعد، ساول گودمن جلوی دادگاه ایستاده است و با شور و اشتیاقِ تمام مشغولِ ترتیب دادنِ آزادی هیولایی که می‌داند وکالتش را برعهده دارد است؛ آخرین باری که سریال این‌قدر خوب از تکنیکِ جامپ کات استفاده کرده بود، صحنه‌ی تصادفِ اتوموبیلِ کیم بود؛ یک لحظه کیم با شتاب‌زدگی مشغول مرور کردنِ کارهایش بود و یک لحظه بعد ایربگِ ماشین در صورتِ خون‌آلود و موهای آشفته‌اش باز شده بود. آن‌جا تدوینگر از طریقِ جامپ کات لحظه‌ی تصادف را برای هرچه بهتر منتقل کردنِ احساسِ ناگهانی و غیرمنتظره‌ی تصادفِ کیم حذف می‌کند.

سریال Better Call Saul

حالا اینجا تدوینگر با هدفِ دیگری از این تکنیک استفاده می‌کند؛ یک لحظه جیمی نگران است و لحظه‌ی بعد ساول گودمن فرمانروایی می‌کند؛ هیچ چیزی بینِ این دگردیسی بزرگ وجود ندارد؛ جیمی در اعماقِ ذهنش گم می‌شود و وقتی به خودش می‌آید دیگر جیمی نیست. او یک لحظه جیمی مک‌گیلِ مهربان و اخلاق‌مدار است و لحظه‌ی بعد ساول گودمنِ سرکش و بی‌مسئولیت. مثل چُرت زدن پشت فرمان و بعد بیدار شدن با صدای بوقِ ممتدِ اتوموبیلی شاخ به شاخ‌شده با صخره‌ی کنارِ جاده می‌ماند. این جامپ کات اما فقط ابزاری برای به تصویر کشیدنِ تحولِ ناگهانی جیمی به ساول نیست، بلکه یادآورِ لحظه‌ی مرگِ هنک از «بریکینگ بد» نیز است. یکی از انتخاب‌های به‌یادماندنی «بریکینگ بد» جایی بود که بلافاصله پس از شلیکِ عمو جک به سرِ هنک، به پرندگانی در آسمان کات زد. در سریالی که آدم‌ها به اشکالِ خشونت‌باری کُشته می‌شوند، عدم نشان دادنِ مرگِ یکی از شخصیت‌های اصلی‌اش، انتخابی استثنایی بود. دلیلش این است که سریال این لطف را در حق‌مان می‌کند تا لحظه‌ی مرگِ دلخراشِ تنها قهرمانِ سریال را نبینیم. به عبارت دیگر، هم سازندگان و هم بینندگان به‌حدی عاشقِ هنک شده بودند که تنها کاری که برای احترام گذاشتن به او می‌توانستند انجام بدهند این بود که حداقل مرگش را به تصویر نکشند. اتفاقا این نکته‌ای بود که «بریکینگ بد» از «سوپرانوها» الهام گرفته بود. دیوید چیس، خالقِ «سوپرانوها» نیز وقتی مجبور به کُشتنِ یکی از کاراکترهایش می‌شود، دست به کارِ مشابه‌ای می‌زند. حالا اینجا مخفی شدن پروسه‌ی تحولِ جیمی به ساول با استفاده از جامپ کات نیز از هدفِ یکسانی پیروی می‌کند. سازندگان با پریدن از روی لحظه‌ی به قتل رسیدن جیمی مک‌گیل به دستِ ساول گودمن، خوشبختانه جلوی ما را از دیدنِ این لحظه‌ی خشن می‌گیرند. پیتر گولد و وینس گیلیگان بارها گفته‌اند که چقدر جیمی مک‌گیل را دوست دارند و چقدر دوست نداشتند تا تبدیل شدنِ او به ساول را ببینند، اما به‌دلیلِ ماهیتِ پیش‌درآمدی سریال چاره‌ی دیگری نداشتند. بنابراین به نظر می‌رسد آن‌ها با پریدن از روی لحظه‌ی مرگِ جیمی مک‌گیل، می‌خواهند بگویند شاید نمی‌توانیم جلوی وقوع آن را بگیریم، اما حداقل کاری که می‌توانیم انجام دهیم این است که از آن رو برگردانیم.

thank you for your service

خیلی خیلی خوشحال‌کننده است که می‌بینیم جیمی مک‌گیل هنوز از بین نرفته است، اما از طرف دیگر دیدنِ اینکه او آن‌قدر ضعیف و ناتوان شده که ساول گودمن با کمترین مقاومت، جایش را می‌گیرد به همان اندازه ترسناک است. سکانسِ بعدی نشان می‌دهد که جیمی هنوز کاملا ناپدید نشده است. انگار او هرطور شده، با چنگ و دندان دارد تلاش می‌کند تا جلوی سرنگون شدن توسط ساول گودمن را بگیرد. او ترتیبِ آزادی لالو را می‌دهد، اما بیرون از دادگاه دوباره جیمی و عذابِ وجدانش پدیدار می‌شوند. اینجا با نمایی روبه‌رو می‌شویم که بدون اغراق می‌توانم آن را بهترین نمای دنیای «بریکینگ بد» بنامم. دنیای «بریکینگ بد» همیشه مهارتی استثنایی در خلقِ نماهایی که با واژه‌ها و احساساتِ غیرقابل‌تصوری باردار هستند بوده است، اما این نما در سطحِ متعالی دیگری سیر می‌کند؛ سازندگان کلِ تاریخِ قطورِ روانشناسی این شخصیت را در یک نمای خیره‌کننده فشرده می‌کنند؛ این نما مثل اختراعِ دستگاهی برای متمرکز کردنِ کلِ قدرت و انرژی خورشید در دایره‌ای به قطرِ یک سانتی‌متر می‌ماند. قدرتِ زبانِ سینما این است که پیامی را توسط تصویر و نمادپردازی به‌گونه‌ای بیان کند که واژه‌ها و جملات دربرابرِ توصیف کردنِ آن به زانو در بیایند و این نما در سریالی که سرشار از آنهاست، در عینِ سادگی، شیواترین و نفسگیرترینشان است. جیمی از گوشه‌ی راهرو یواشکی، از دور خانواده‌ی فِرد ویلن را که مشغولِ کنار آمدن با خبرِ بد آزاد شدنِ لالو به قید وثیقه هستند تماشا می‌کند. ناگهان با نمایی که می‌گویم مواجه می‌شویم: بازتابِ نیمی از صورتِ جیمی روی دیوارِ گرانیتی دادگاه افتاده است؛ نیمی از صورتِ او که نماینده‌ی جیمی مک‌گیل است، عادی و روشن است، اما انعکاسِ آن روی دیوار که نماینده‌ی ساول گودمن است، کج و کوله و تیره است. برای لحظاتی انگار برای اولین‌بار دریچه‌ای به درونِ این مرد باز شده است و می‌توانیم نیم‌نگاهی به روحِ ازهم‌گسسته‌ی او بیاندازیم؛ می‌توانیم نزاعِ بینِ دو طرفِ متناقضِ تشکیل‌دهنده‌ی این مرد را در واضح‌ترین و بی‌پرده‌ترین حالتِ ممکن ببینیم.

گرچه نیم‌رُخِ جیمی و انعکاسش باید یک کُل واحد را شکل بدهند، اما این اتفاق به‌دلیلِ زاویه‌ی دوربین نمی‌افتد. بنابراین او شبیه یک هیولای فرانکنشتاینی به نظر می‌رسد که گویی از دوختنِ دو جنازه‌ی جداگانه به یکدیگر شکل گرفته است. مثل تماشای بدنی است که با ضربه‌ی مستقیم ساطور به فرقِ جمجمه‌اش، از وسط به دو نیم تقسیم شده است، اما به‌جای اینکه درجا بمیرد، کماکان پلک می‌زند و زنده است. نتیجه نمای دلخراش و مورمورکننده‌ای است که گویی متعلق به یک موجودِ ماوراطبیعه‌ی بیگانه است. اگرچه در یک سمت، طرفِ روشنِ جیمی مک‌گیل و در سمتِ دیگر، طرفِ تاریکِ ساول گودمن قرار دارند، اما هر دوی آن‌ها یک چیزی کم دارند؛ حتی زمانی‌که ساول گودمن این کالبد را به‌طور کامل تصاحب کند، یک چیزی کم خواهد داشت؛ ساول گودمن جای خالی باقی مانده از ناپدید شدنِ جیمی مک‌گیل را پُر نخواهد کرد، بلکه یک حفره‌ی بزرگ به‌جای آن باقی خواهد گذاشت؛ این حفره‌ی بزرگ، غیبتِ جیمی مک‌گیل، همان چیزی است که ساول گودمن را قادر می‌سازد تا چند سال بعد به والتر وایت کمک کند تا مرگ و نابودی و اندوه فراوانی را روی سرِ انسان‌های بسیاری بمباران کند. تاکنون درگیری جیمی مک‌گیل و ساول گودمن در پشت‌صحنه اتفاق می‌افتاد، اما این نما جایی است که همه‌چیز به نقطه‌ی جوش رسیده است؛ این مرد در موقعیتِ تعیین‌کننده‌ای قرار گرفته است که سرنوشتِ دو طرفِ روشن و تاریکش را برای همیشه مشخص خواهد کرد؛ در یک طرف لالو به‌عنوانِ کسی که جیمی در آینده به او تبدیل خواهد شد قرار دارد؛ کسی که حکم دروازه‌ای برای رسیدنِ جیمی به جایگاهِ خدایی را دارد؛ اما در طرف دیگر خانواده‌ی فِرد ویلن قرار دارند که شاید آخرین یا یکی از واپسین شانس‌های جیمی برای بازگشت به وکیلِ اخلاق‌مدار و عدالت‌جویی که پتانسیلِ تبدیل شدن به کسی مثل آن را دارد قرار دارد. در جریانِ گذرای این نما که گویی یک عمر به طول می‌انجامد می‌توانیم چرخیدنِ چرخ‌دنده‌های درونِ جمجمه‌اش را ببینیم؛ انگار یک لحظه طرف روشن و تاریکِ او دست از مبارزه برمی‌دارند و فقط به این دوراهی خیره می‌شوند و منتظر می‌مانند تا ببینید این مرد به کدام غریزه‌اش جواب مثبت خواهد داد. مرد در خلسه‌ای عمیق فرو رفته است.

سریال Better Call Saul

درست اینجاست که دومینِ لحظه‌ی شگفت‌انگیزِ این اپیزود اتفاق می‌افتد؛ هاوارد از پشت جیمی را صدا می‌کند و حباب خلسه‌اش را می‌ترکاند. او دوباره از جیمی می‌پرسد که آیا به پیشنهادِ کاری‌اش فکر کرده است یا نه. نیمی از جیمی در حال فکر کردن به تغییر مسیرش است؛ به تبدیل شدن به وکیلِ درست‌کاری که به امثالِ خانواده‌ی فِرد ویلن کمک می‌کند و از شانسش، هاوارد که قادر است این آرزو را به حقیقت تبدیل کند آن‌جا ظاهر می‌شود. درست همان‌طور که ریچ شویکارت به درستی فریبکاری تیمی جیمی و کیم سر ماجرای آقای اَکر را حدس زد بود، هاوارد نیز احمق نیست. او متوجه شده تمام بلاهایی که در این چند وقت سر او آمده است از ناهارش با جیمی سرچشمه می‌گیرند. او در ابتدا این فرصت را به جیمی می‌دهد که به اشتباهش اعتراف کند و ابراز پشیمانی کند تا شاید آن‌ها بتوانند با یکدیگر همکاری کنند. اما به محض اینکه جیمی خودش را به نفهمی می‌زند، پیشنهادِ شغلی‌اش را پس می‌گیرد. قابل‌ذکر است که اگرچه ما جیمی را به‌عنوان یک دروغگوی قهار می‌شناسیم، اما دروغگویی او به هاوارد درباره‌ی اینکه هیچ نقشی در ماجرای توپ‌های بولینگ و فاحشه‌ها نداشته است، بسیار تابلو و آماتورگونه است. شاید به خاطر اینکه هاوارد، او را در زمانی غافلگیر می‌کند که به همان اندازه که ساول گودمن برای دروغگویی در کنترل است، به همان اندازه هم جیمی در کنترل است. در نتیجه، دروغگویی او به خاطر عذابِ وجدانش اصلا متقاعدکننده نیست. اما ناگهان اتفاقی می‌افتد که ساول گودمن، جیمی مک‌گیل را به زیر می‌کشد و خود به‌تنهایی پشتِ فرمان می‌نشیند؛ درست مثل تحولِ جیمی به ساول در دادگاه با یک جامپ کاتِ سریع، دومین تحولِ جیمی به ساول در این اپیزود هم همین‌قدر سریع است. هاوارد فقط در زمینه‌ی کشفِ مسببِ بدبختی‌های اخیرش باهوش نیست؛ او آن‌قدر باهوش است که می‌داند چرا جیمی دست به تخریب او می‌زند. بنابراین درحالی‌که جیمی دارد به‌طرز افتضاحی خودش را به نفهمی می‌زند، هاوارد جمله‌ای را به زبان می‌آورد که مثل یک سطلِ آب سرد روی جیمی پاشیده می‌شود و به چرت و پرت‌گویی‌های احمقانه‌اش خاتمه می‌دهد؛ هاوارد با اشاره به مرگِ چاک می‌گوید: «جیمی، خیلی متاسفم که داری درد می‌کشی».

جیمی پیش خودش فکر می‌کند که هیچکس نمی‌تواند روح شکسته و چهره‌ی مچاله‌شده و قلب افسرده‌ای که زیر کت و شلوارهای رنگارنگش و رفتار پُرجنب و جوشش و چهره‌‌ی بشاش‌اش وجود دارد را ببیند. اما او دارد خودش را گول می‌زند

در یک چشم به هم زدن جیمی جلوی رویمان ناپدید می‌شود و ساول گودمن در بی‌پرده‌ترین و خالص‌ترین حالتی که تاکنون در طولِ این سریال دیده‌ایم برمی‌خیزد. هاوارد نه با هدف کفری کردن جیمی، بلکه با هدف دلسوزی و همدردی با جیمی، دست روی همان بخشِ حساسی می‌گذارد که جیمی تمام تلاشش را برای سرکوب کردنِ آن انجام می‌دهد. ساول گودمن هیولایی متولد شده از درونِ غم و اندوه جیمی مک‌گیل از مرگِ برادرش است. یا بهتر است بگویم ساول گودمن هیولایی متولد شده از تلاشِ جیمی مک‌گیل برای اینکه نشان بدهد هیچ غم و اندوهی را نسبت به مرگِ برادرش احساس نمی‌کند است. جیمی پیش خودش فکر می‌کند هیچکس نمی‌تواند روح شکسته و چهره‌ی مچاله‌شده و قلب افسرده‌ای که زیر کت و شلوارهای رنگارنگش و رفتار پُرجنب و جوشش و چهره‌‌ی بشاش‌اش وجود دارد را ببیند. اما او دارد خودش را گول می‌زند. هاوارد آن‌قدر به جیمی نزدیک است که می‌تواند ببیند که تمام اینها ظواهری برای پنهان کردنِ باطنش هستند. بنابراین وقتی هاوارد به این درد اشاره می‌کند، ساول گودمن که نقشِ مکانیسم دفاعی ناسالم جیمی برای کنار آمدن با دردِ مرگ برادرش را ایفا می‌کند، خشمگین‌تر و وحشیانه‌تر از همیشه به پا برمی‌خیزد تا خلافش را ثابت کند. ساول گودمن از ته حلق فریاد می‌زند که چقدر هاوارد و شرکتش در مقایسه با مردی که قرار است به دوستِ کارتل تبدیل شود ناچیز است: «می‌دونی چرا این شغل رو قبول نکردم؟ چون خیلی کوچیکه! اهمیتی بهش نمیدم! برام هیچی نیست! برام مثل یه باکتری می‌مونه. من به دنیاهایی سفر می‌کنم که تو حتی نمی‌تونی تصورشون کنی. تو حتی نمی‌تونی توانایی‌هایی که دارم رو تصور کنی. من خیلی از تو سَرترم. من مثل یه خدا تو لباس انسانی هستم. از نوک انگشتام صاعقه شلیک می‌شه». اگر این لحظه برایتان آشنا است اشتباه نمی‌کنید. این لحظه حکمِ سخنرانی معروفِ «من کسی‌ام که در می‌زنه» والتر وایت از «بریکینگ بد» را دارد. با این تفاوت که این یکی باتوجه‌به شخصیتِ جیمی، پُرسروصداتر، آتشین‌تر و از لحاظ لفاظی، رنگارنگ‌تر است.

هر دوی این سخنرانی‌ها زمانی اتفاق می‌افتند که یک نفر دست روی حساس‌ترین نقاطِ والت و جیمی می‌گذارد؛ در اینجا هاوارد، دردِ جیمی را به یادش می‌آورد. در «بریکینگ بد»، اسکایلر از اینکه احساسِ امنیت نمی‌کند ابراز نگرانی می‌کند. چیزی که بزرگ‌ترین احساسِ ناامنی‌ها و کمبودهای والت را تحریک می‌کند و باعث می‌شود که او شروع به سخنرانی درباره‌ی اینکه او در خطر نیست، بلکه خودِ خطر است و اینکه کسی در خانه‌اش را نمی‌زند، بلکه خود کسی است که در خانه‌ی دیگران را می‌زند کند. قضیه درباره‌ی این نیست که هیچکدام از این دو واقعا قوی و باهوش نیستند؛ نه‌تنها جیمی تاکنون نقشه‌های نبوغ‌آمیزی را اجرا کرده، بلکه والت هم تا پیش از سخنرانی‌اش، چندتا از دشمنانش را نفله کرده بود و در ادامه گاس فرینگ را هم به‌عنوانِ غول‌آخرِ بازی سرنگون می‌کند؛ مسئله این است که تلاشِ آن‌ها برای احساسِ قدرت کردن از یک عقده‌ی روحی سرچشمه می‌گیرد که راه بهتری برای درمان کردنِ آن وجود ندارد. چرا که این عقده‌ی روحی سیر بشو نیست؛ هرچقدر قدرت به درونِ شکمش بریزی، اشتهایش افزایش پیدا می‌کند. والت همان‌طور که قول داده بود به خودِ خطر تبدیل می‌شود، اما خطری که درنهایت به خانواده‌ی خودش هم آسیب می‌زند؛ جیمی همان‌طور که قول داده است درنهایت به خدایی که از نوک انگشت‌هایش صاعقه شلیک می‌کند تبدیل خواهد شد، اما به قیمتِ نادیده گرفتنِ خانواده‌ی فِرد ویلن و افرادِ بسیاری مثل آن‌ها. مسئله این است گرچه جیمی در اعماقِ وجودش نیازی برای کمک کردن به خانواده‌ی فرد ویلن احساس می‌کند، اما حاضر به انجامِ کار لازم برای آماده شدن برای تبدیل شدن به یک وکیلِ درست‌کار نیست. چه کاری؟ همان کاری که هاوارد انجام داد. اعتراف کردن به عذاب وجدانش؛ اعتراف به اینکه چقدر از مرگِ برادری که این‌قدر از او متنفر است ناراحت است؛ تصفیه کردنِ ذهنش از تمامِ احساساتِ آشفته و منفی‌اش نسبت به برادرش. اولین قدمِ جیمی برای این کار عذرخواهی کردن از هاوارد است. اما در عوض جیمی از نجات یافتن از دردِ مشابه‌ای که در رابطه با مرگِ چاک احساس می‌کرد خشمگین است. بنابراین نه‌تنها جیمی حقیقت را نمی‌پذیرد، بلکه درنهایتِ بی‌رحمی تلاش می‌کند تا دردِ خودش را مثل یک ویروس واگیردار به هاوارد منتقل کند و این کار را ازطریقِ تاکید روی این نکته که هاوارد مقصرِ مرگِ چاک است انجام می‌دهد. البته که هاوارد آن‌قدر به آرامش رسیده که این حرف‌ها روی او تأثیرگذار نخواهد بود، اما این نشان می‌دهد که جیمی به‌گونه‌ای احساساتش نسبت به چاک را سرکوب کرده است و به‌شکلی خودش را بیگناه می‌داند و به‌حدی به سلامتِ روانی هاوارد حسودی می‌کند که واقعا باور دارد که هاوارد مقصرِ مرگِ چاک است.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده