نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت ششم، فصل پنجم
اینکه «بهتره با ساول تماس بگیری» بهعنوانِ یک پیشدرآمد اینقدر پُرتنش است یک چیز است، اما اینکه اینقدر غیرقابلپیشبینی است چیزی کاملا متفاوت. قبلا بارها دربارهی این صحبت کردهایم که «ساول» چگونه بزرگترین و حساسترین چالشِ پیشدرآمدها که آگاهی از سرانجامِ کاراکترها است را به یک سلاحِ منحصربهفرد تبدیل کرده است که یک سریالِ غیرپیشدرآمد به بهره بُردن از چیزی شبیه به آن قبطه میخورد: وقایعنگاری باظرافتِ تکتک جزییاتی که کاراکترها را بهطرز اجتنابناپذیری به سوی فروپاشی روانی و اخلاقیشان هُل میدهند؛ اگر «بریکینگ بد» مرگِ با یک ضربهی مستقیمِ تمامکننده به جمجمه باشد، «ساول» حکمِ زجرکُش کردن با هزاران پارگی را دارد. اما کاری که «ساول» انجام داده این است که یک قدم فراتر از چیزی که ازش انتظار میرفت برداشته است؛ «ساول» فقط به اختصاصِ زمانِ بیشتری به کاراکترهای فرعی سریال اصلی، پرورش دادن جهانبینی و اتفاقاتِ منتهی به بیدار شدنِ هایزنبرگِ درونشان خلاصه نشده است؛ در عوض، «ساول» تصمیم گرفته تا درکنارِ اینها، یک سری کاراکترِ جدید هم خلق کند؛ کاراکترهایی که به همان اندازه که عدمِ حضورشان در «بریکینگ بد» باعث میشود اتفاقاتِ شومی را برای آنها تصور کنیم، به همان اندازه هم سرانجامِ مبهمِ آنها، روندِ داستان را غیرقابلپیشبینی میکند؛ اینکه میدانی جیمی مکگیلِ مهربان خودمان در آینده به وکیلِ شیادِ هایزنبرگ تبدیل میشود قابلتحملتر از این است که هیچ اطلاعاتِ دیگری به جز جای خالی یک کاراکتر در «بریکینگ بد» نداشته باشی. در اولی هرچقدر هم مقصد ترسناک باشد، باز خودت را آرام آرام برای پذیرفتنِ آن آماده میکنی، اما در دومی به جز اینکه میدانی در آنسوی در، چیزی هیولاوار انتظارت را میکشد، هیچ تصورِ دیگری از ماهیتِ آن نداری؛ به خاطر همین است که به سازندگانِ فیلمهای ترسناک توصیه میکنند قاتلان و هیولاهایشان را تا حدِ امکان مبهم و پنهان نگه دارند؛ چون فقط چند تصویرِ جسته و گریخته کافی است تا خودِ ذهن بهتنهایی چیزی به مراتبِ هولناکتر را تصور کند.
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت پنجم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت چهارم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت سوم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت اول و دوم، فصل پنجم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت نهایی فصل چهارم
- نقد سریال Better Call Saul؛ قسمت نهایی فصل سوم
- آیا Better Call Saul بهتر از Breaking Bad است؟
در این شرایط ذهن بهطرز غیرقابلکنترل و سراسیمهای شروع به خیالپردازی میکند؛ هیچ چیزی ترسناکتر از ناشناختهها نیست و ذهنِ انسان بهطور اتوماتیک دست به هر کاری برای پُر کردنِ فضای تهی ناشناخته میکند یا حداقل نمیتواند با استرس به ماهیتِ تهیاش فکر نکند. نبوغِ «ساول» این است که نقشِ کاراکترهای جدیدش را به شخصیتِ مکملِ کاراکترهای قدیمی «بریکینگ بد» محدود نکرده است؛ آنها به همان اندازه که ارتباطِ نزدیکی با تحولاتِ کاراکترهای قدیمی دارند، به همان اندازه هم هویت و درگیریها و قوسِ شخصیتی منحصربهفردِ خودشان را دارند. یکی از این فضاهای تهی متعلق به سرانجامِ کیم است؛ چه اتفاقی برای کیم میافتد؟ سوالی که نهتنها از روز اول تمام فکر و ذکرِ طرفداران را مشغول کرده، بلکه بعد از سرانجامِ تراژیکِ چاک، تبدیل به مهمترین معمای سریال شده است؛ تاکنون رازهای کوچکتری مثل دلیلِ تغییر اسم جیمی یا دلایلِ همکاری مایک با گاس فرینگ پاسخ گرفتهاند و خطهای داستانی فعالی مثل ناچو و لالو باقی ماندهاند که باید پیش از اتمامِ سریال بسته شوند؛ اما هرچه به آیندهی کیم زُل میزنیم، هرچه به چشمانمان فشار میآوریم، چیزی به جز خلا نمیبینیم. اگر یک چیز مشخص باشد این است که اگر رابطهی جیمی و چاک حکم اولین کاتالیزورِ تعیینکنندهای را داشت که جیمی را به سوی ساول گودمنشدن هُل داد، رابطهی جیمی و کیم فارغ از اینکه نتیجهاش چه چیزی خواهد شد، حکم آخرین گلولهای است که به مغزِ جیمی مکگیل شلیک خواهد شد و آن بخش از این آدم را برای همیشه خواهد کُشت. بنابراین مقصدِ نهایی کیم به همان اندازه که بهدلیلِ تاثیرِ جانبیاش روی جیمی اهمیت دارد، به همان اندازه هم بهعنوانِ نتیجهگیری قوسِ شخصیتی خودش مهم است. آیا او خواهد مُرد (احتمالا نویسندگان بعد از مرگِ چاک، مجددا از گزینهی مرگِ نزدیکانِ جیمی استفاده نخواهد کرد)؟ آیا دورانِ حرفهایاش برای همیشه به خاطر ارتباطاتش با جیمی نابود میشود؟ آیا آنها از یکدیگر فاصله میگیرند؟ آیا این احتمال وجود دارد که کیم در دورانِ «بریکینگ بد» زنده باشد و ساول گودمن در تمام این مدت هر شب به خانه پیش کیم وکسلر برمیگشته و کیم بهعنوانِ یک یارِ مخفی، در مدیریتِ مشتریانِ ساول، مخصوصا والتر وایت نقش داشته است؟
اپیزودِ این هفته که «وکسلر علیه گودمن» نام دارد (اسمی که حتی پیش از دیدنِ محتوای آن، دلشوره به جانمان میاندازد و نفس کشیدنمان را سخت میکند)، اپیزودی است که بالاخره ظاهرا پاسخی برای معمای کیم فراهم میکند. آخرین باری که جیمی و یکی از اندک نزدیکانش در میدانِ نبرد با یکدیگر روبهرو شدند، برای هیچکدام از آنها خوب پیش نرفت. اپیزودِ پنجم فصل سوم که به دادگاهِ جیمی علیه چاک اختصاص داشت، حکمِ نقطهی غیرقابلبازگشت هر دوی آنها را داشت؛ نهتنها جیمی بهطرز قابلدرکی با اجرای یکی از بیرحمانهترین نقشههایش روی برادرش، رسما هیبتِ مستحکم و قابلاحترامش را در مقابل چشمِ دیگران درهمشکست، بلکه بخشِ روشنی از جیمی هم از غمِ خُرد کردنِ برادرش برای همیشه خاموش شد. گرچه اپیزود این هفته هم باتوجهبه اسمِ شومش میرفت تا به تکرارِ نبردِ جیمی و چاک تبدیل شود، اما حداقل تا لحظهی وقوعش، یک نبردِ واقعی احساس نمیشد. نهتنها چند اپیزود قبل متوجه شدیم که رویارویی احتمالی جیمی و کیم حکمِ یکجور تبانی، یکجور نبردِ قلابی برای نجاتِ خانهی آکر از دستِ میسا ورده را خواهد داشت، بلکه تازه درست بعد از اینکه آنها تصمیم میگیرند نبردشان علیه کوین را بهطرز بیپرواتر و خشونتآمیزتر و زشتتری ادامه بدهند، درست بعد از اینکه کیم با به چالش کشیدنِ ریچ شویکارت در مقابلِ چشم همکارانشان، دست به کار بیسابقهای میزند، در این اپیزود اتفاقِ غیرمنتظرهی کاملا قابلانتظاری میافتد؛ درست همانطور که از کیم انتظار داریم، او نظرش را برمیگرداند و مجددا تصمیم میگیرد جارو بردارد و شیشهخُردههایی که با پافشاریاش روی مقابله با میسا ورده پخش و پلا کرده بود تمیز کند. بنابراین وقتی بالاخره این نبرد اتفاق میافتد، برخلافِ نبردِ جیمی علیه چاک که از چندین اپیزود قبل برای آن لحظهشماری میکردیم، این یکی ناگهان یقهمان را در کمالِ شگفتی میگیرد؛ معلوم میشود برخلاف چیزی که فکر میکردیم احساسِ شومی که از اسم این اپیزود صاتع میشد، قُلابی نیست، بلکه اتفاقا برعکس؛ احساسِ امنیت و آرامشخاطری که داشت، قُلابی از آب در میآید.
همانطور که اپیزودِ پنجمِ فصل سوم حکمِ یک فینالِ طوفانی زودرس در میانهی فصل را داشت، «وکسلر علیه گودمن» نیز جایگاهِ مشابهای در این فصل دارد
همانطور که اپیزودِ پنجمِ فصل سوم حکمِ یک فینالِ طوفانی زودرس در میانهی فصل را داشت، «وکسلر علیه گودمن» نیز جایگاهِ مشابهای در این فصل دارد. اگرچه «ساول» همیشه توجهی ویژهای به کیم نشان داده است، اما فصل پنجم آن را افزایش داده است؛ از نحوهی آغازِ این فصل با نگاهِ شوکهاش به جیمی درحالیکه او بیاطلاع از توهینی که به کیم کرده برای تغییرِ نامش از او دور میشود تا نحوهی به پایان رسیدنِ اپیزود اول با به زانو در آمدنِ کیم در راهروی تاریکِ دادگاه پس از اینکه روشِ فریبکارانهی جیمی برای راضی کردنِ موکلش برای پذیرفتنِ معاملهای که به نفعش است جواب میدهد. از خط داستانی خانهی آقای اَکر بهعنوانِ بحرانِ محوری این فصل که کیم را بیش از همیشه تحتفشار قرار داده و مجبور به چشم در چشم شدن با خودش کرده است تا مونولوگِ کیم دربارهی کودکیاش که حکم تکه پازل گمشدهای را داشت که تصویرِ کیم را شفافتر از همیشه کرد. بنابراین تعجبی ندارد که سکانسِ فلشبکِ افتتاحیهی پیش از تیتراژِ اپیزودِ این هفته، تصویرِ کاملتری از اورجین اِستوری کیم ترسیم میکند. این سکانس ما را به دورانِ کودکی کیم در نبراسکا میبرد؛ جایی که او در تاریکی شب و درحالیکه بادِ سردِ زمستانی پوستِ صورتش را مثل تیغ میشکافد، تنها بیرون مدرسه منتظر ایستاده است؛ او منتظرِ مادرش است که باتوجهبه چهرهی نه چندان شگفتزدهی کیم، طبقِ معمول دیر کرده است؛ خیلی دیر کرده است. کیم در این سکانس خیلی بچه است و دربرابرِ کیفِ ویولنسلِ غولپیکری که همراهش دارد، آسیبپذیرتر و تنهاتر و بچهتر هم به نظر میرسد. اما نکته این است که نقطهی قوتِ کیم حتی در بزرگسالی، همواره بهجای قدرتِ فیزیکی، قدرتِ روانی و عاطفی بوده است. او شاید قادر به برنده شدن مبارزهی مشتزنی با عموزادههای سالامانکا نباشد، اما اگر پاش بیافتد، از آنها هم نخواهد ترسید. کیم مهارتِ ویژهای در جمع و جور نگه داشتنِ خودش تحتفشارِ روانی دارد. بنابراین وقتی بالاخره سروکلهی مادرش پیدا میشود، کیم آنقدر باهوش است و چنانِ ارادهی قدرتمندی دارد که بلافاصله متوجه میشود که نشستن در ماشینی که رانندهاش مست است، اشتباه است. شاید هرکس دیگری جای کیم بود، بعد از این همه معطلی و خستگی، بعد از دیدنِ عدم نگرانی مادرش، با خودش میگفت «گور پدرِ رانندهی مست» و سوار ماشین میشد، اما خصوصیتِ معرفِ کیم ایستادگیاش دربرابرِ چیزی که ارادهاش را به شکستن تهدید میکند است.
از همین رو، او با بیاعتنایی به تمام اعتراضاتِ خشمگینانه و رنجیدهخاطرِ مادرش، تصمیم میگیرد سه مایل به سمتِ خانه پیادهروی کند. کیم نه مکث میکند، نه به عقب نگاه میکند و نه شک و تردیدی به خودش راه میدهد؛ وقتی کیم تصمیم به انجامِ کاری میگیرد، آن را بیبروبرگرد انجام میدهد؛ کیم میداند کاری که باید انجام شود، هرچقدر هم سخت باشد، باید انجام شود و آن را انجام میدهد. این سکانس نهتنها در راستای داستانی که کیم در کودکی برای آقای اَکر تعریف کرد قرار میگیرد، بلکه معرفِ زنی که این دختربچه در آینده به آن تبدیل میشود نیز است. پافشاری و آمادگی کیم برای انجامِ هر کاری به دستِ خودش، برای بیرون کشیدنِ گلیم خودش از آب، به خاطر این است که او به خاطرِ مادرِ بیمسئولیتش یاد گرفته است که مسئولیتپذیر باشد؛ یاد گرفته تنها راهی که او میتواند از انجام چیزی به درستی اطمینان داشته باشد این است که خودش مسئولیتِ انجامش را با سختکوشی برعهده بگیرد. همچنین این سکانس دلیلِ علاقهی کیم به جیمی را روشنتر میکند؛ مونولوگِ کیم دربارهی دورانِ کودکیاش به آقای اَکر نشان داد که کیم در جیمی بازتابِ خودش را میبیند؛ همانطور که او نمیتوانست روی کمکِ برادرش برای پیشرفت حساب باز کند، چنین چیزی دربارهی رابطهی کیم و مادرش نیز حقیقت دارد؛ هر دوی آنها بازماندگانی هستند که با زورِ بازوی خودشان، با سگدو زدنهای خودشان، نه با برنده شدن، بلکه ازطریقِ عدم کوتاه آمدن موفق شدهاند به جایگاهِ فعلیشان دست پیدا کنند. اما این سکانس جنبهی دیگری از دلیلِ کشیده شدنِ کیم به جیمی را هم آشکار میکند: جیمی برخلافِ مادرش همیشه مست نیست. اما نکتهی تراژیکش این است که شاید جیمی به الکل اعتیاد نداشته باشد، اما او با اعتیادِ متفاوتی دستوپنجه نرم میکند؛ او به فریبکاریها و کلاهبرداریهایش اعتیاد دارد. همانطور که مادرِ کیم نمیتواند دست از سر کشیدنِ الکل بردارد، جیمی هم نمیتواند جلوی خودش را از شیادی بگیرد. درواقع جیمی در زمانیکه مشغولِ برنامهریزی و اجرای نیرنگهایش است، در خوشحالترین و سرحالترین حالتش به سر میبرد؛ جیمی ذاتا آبزیرکاه است؛ فقط کاری که چاک با او کرد این بود که دلیلِ بسیار خوبی برای افسارگسیختگی تمامعیارِش به او داد.
در صحنههایی که او مشغولِ کارگردانی پیامهای بازرگانی جعلیاش برای تهدید کردنِ کوین است، چهرهاش سرشار از انگیزهای آهنین و لذتی خالص است. تراژدی زندگی جیمی و کیم این است که آنها در حالی فکر میکردند از هیولاهای زندگیشان فاصله گرفتند که خودشان یا به آنها تبدیل شدهاند یا یکی مثلِ آنها را در زندگیشان پیدا کردهاند. جیمی در حالی از چاک و نحوهی اعتقاد متعصبانهاش به قداستِ قانون که درنهایت بدون نشان دادن هرگونه انعطاف و دیدنِ طیفِ خاکستری بینِ سیاه و سفید، کارش به شکستنِ دل برادرش و نابودی خودش منجر شد متنفر است که جیمی با ساول گودمن شدن به نسخهی عکسِ چاک تبدیل شده است؛ او بهشکلی از قانونِ سوءاستفاده میکند که نهتنها باعث دلشکستگی کیم میشود، بلکه کارش به سرنوشتِ ناگوارش در پایانِ «بریکینگ بد» منتهی میشود. اما همزمان جیمی در مسیرِ تحول به ساول گودمن، از کسی که کیم بازتابِ خودش را در او میدید، به آدم معتادِ بیمسئولیتی مثل مادرش تبدیل شده است. بنابراین جیمی به یک مخمصهی جدی در زندگی کیم تبدیل شده است؛ کیم به همان اندازه که جیمی را بهدلیلِ به خاطر آوردنِ هویتِ زحمتکش و مظلومِ خودش دوست دارد، به همان اندازه هم از دستِ او بهدلیل به خاطر آوردنِ رفتارهای مادرش آزردهخاطر و عصبانی است. ماهیتِ پیچیدهی جیمی در زندگی کیم به یک مشکلِ حساس تبدیل شده است. اگر جیمی فقط یادآورِ مادر کیم بود، آن وقت کیم احتمالا خیلی راحتتر با او قطع رابطه میکرد؛ درواقع احتمالا اصلا کیم به او نزدیک نمیشد که حالا مجبور به قطع رابطه با او شود. مشکلِ کیم در رابطه با جیمی این است که او از دو طرف، توسط دو احساسِ متضاد به دو سمتِ متضاد کشیده میشود. کیم قبلا در این موقعیت قرار گرفته بود (فینالِ فصل چهارم)، اما تا حالا به اندازهی چیزی که در اپیزودِ این هفته میبینیم، صدای فریادش از شدتِ درد و سردرگمی بلند نشده بود. بزرگترین تفاوتِ جیمی و کیم این است که اگر جیمی چشمانش را میبندد و پدالِ گاز را بیتوجه به اینکه چه کسانی را سر راهش زیر میگیرد فشار میدهد، کیم به محض اینکه متوجهی زیادهرویاش میشود، به خودش میآید و سعی میکند جبران کند.
کیم استادِ پیش رفتن تا لبهی دره و سکته دادن ما قبل از دور زدن است. بنابراین کیم که تحتتاثیرِ دعوای کلامیاش با ریچ در اپیزودِ هفتهی گذشته به خودش آمده است، تصمیم میگیرد علاوهبر عذرخواهی از ریچ و ناهار خوردن با او جلوی کارمندانِ شرکت برای ترمیمِ چهرهشان، نقشه تیمیاش با جیمی برای حملهی مستقیم به کوین را تعطیل کند؛ کیم حاضر است از جیبِ خودش برای راضی کردنِ آقای اَکر پول بدهد، اما این درگیری را به روشِ مسالمتآمیزتر و صلحآمیزتری حلوفصل کند. در نقد اپیزودِ هفتهی گذشته گفتم که کیم برای نجاتِ خانهی آقای اَکر مجبور به دست به یقه شدن با قوانینِ ناعادلانه و بیرحمِ دنیا میشود و برای اینکه آن را شکست بدهد راهی به جز قدم گذاشتن به قلمروی تاریکی و به کار گرفتنِ روشهای همان دنیایی که علیهاش مبارزه میکند ندارد. به عبارت دیگر کیم بعد از کمی تعلل و وسوسه شدن، همان گزینهای را انتخاب میکند که والتر وایت و جیمی انتخاب نکردند؛ اگر والت دست رد به پیشنهادِ کمک مالی گرچن و اِلیوت زد و اگر جیمی آنقدر از هاوارد کینه به دل گرفته است که پیشنهادِ کار او را به ازای فروختنِ روحش به ساول گودمن رد میکند، کیم سر بزنگاه نظرش را تغییر میدهد؛ او شاید برنده نشود، اما با عدم استفاده از روشهای شرورانه، از پیوستن به ارتشِ تاریکی هم قسر در میرود. کیم گزینهی جسورانه و سختی را انتخاب میکند. تا حالا هیچکدام از کاراکترهای دنیای «بریکینگ بد» نتوانستهاند در زمانِ رویارویی با این انتخاب، بر خودشان غلبه کنند؛ همه بهطرز قابلدرکی احساس برتری در کوتاهمدت که به تباهی در طولانیمدت منجر میشود را به شکست در کوتاهمدت که به پیروزی در طولانیمدت منجر میشود ترجیح دادهاند. کیم نزدیک بود مرتکب همان اشتباهی شود که در کودکی با ارادهی قویاش از آن دوری میکند: اینکه سوار ماشینِ یک رانندهی مست شود. نقشهی حملهی مستقیم به کوین حکمِ ماشینِ جیمی را دارد و جیمی نیز همان رانندهی مست است. بنابراین وقتی کیم متوجهی اشتباهش میشود و بلافاصله از ماشینِ جیمی پیاده میشود، تعجبی ندارد که جیمی ناامید میشود؛ جیمی بیش از اینکه از پولی که در صورت برنده شدنِ پرونده به او میرسید ناراحت باشد، از اینکه قادر به تمام کردنِ کلاهبرداریاش که جزوِ آثارِ هنری شاهکارش قرار میگیرد نیست ناراحت میشود.
جیمی با اکراه قبول میکند. برای مدتِ کوتاهی، با همان مردِ مسئولیتپذیر و خوبی که پتانسیلش را دارد مواجه میشویم. او قبول میکند که نقشه را کنسل کند و سالنِ ناخن را تا صبح تمیز کند. فردا صبح وقتی او را میبینیم، او پیشنهادِ مجانی دو فاحشه که کارِ حقوقیشان را انجام داده بود رد میکند و حتی بهطرز غیر«ساول گودمن»واری نسبت به آیندهی آنها ابزارِ نگرانی میکند و از آنها میخواهد که حواسشان را جمع کنند تا مجددا به دردسر نیافتند. اما ناگهان طرفِ بدجنس و موذی و ترسناکِ جیمی فعال میشود و کنترلِ کالبدش را به دست میگیرد؛ او تصمیم میگیرد از فاحشهها برای یک ضربهی عاطفی دیگر به هاوارد استفاده کند. اگر جیمی دو اپیزود قبلتر با شکستنِ شیشهی ماشین (سمبلِ آرامشِ تازهی هاوارد) با توپهای بولینگ، به هاوارد در خلوتِ خودش آسیب زده بود، حالا او با نقشهی کثیفِ جدیدش، سعی میکند آبروی هاوارد را در یک مکانِ عمومی، در جمعِ همکارانش ببرد و اعتبارش را خدشهدار کند. یکی از برتریهای «ساول» نسبت به «بریکینگ بد» این بوده که هرگز اجازه نمیدهد ضدقهرمانش بهراحتی از انجامِ کارهای تهوعآوری که کردهاند قسر در بروند؛ هرگز نمیگذارد تماشاگران رفتارِ وحشتناکشان را توجیه کنند؛ قابلدرک میکند، اما توجیه نه. هنوز که هنوزه میبینیم عدهای تماشای مرگِ جیـن توسط والت را به این دلیل که جین قصدِ به هم زدنِ رابطهی او و جسی را داشت توجیه میکنند؛ درحالیکه انگیزهی واقعی والت از دست روی دست گذاشتن در هنگامِ جان دادن جیـن جلوی روی او کاملا خودخواهانه است؛ والت بیش از اینکه نگرانِ افشای هویت هایزنبرگ باشد، نگران از دست دادنِ جسی است؛ نه بهعنوانِ پدرِ دلسوزی که میخواهد پسرش را پیش خودش نگه دارد، بلکه بهعنوانِ خلافکاری که نمیخواهد تنها باشد؛ میخواهد از تباهی یک نفر دیگر درکنارِ خودش به خودش قوت قلب بدهد که در این باتلاق تنها نیست. نویسندگانِ «ساول» اما در رابطه با کینهتوزی جیمی نسبت به هاوارد فضایی برای توجیه کردنِ کار او باقی نمیگذارند.
سکانسِ فلشبک افتتاحیهی پیش از تیتراژِ اپیزودِ این هفته، تصویرِ کاملتری از اورجین اِستوری کیم ترسیم میکند
تماشای اینکه جیمی، هاوارد را فقط به خاطر اینکه برخلافِ او توانسته با شیاطینِ درونیاش گلاویز شود و آنها را شکست بدهد و دوباره به آرامش برسد، آزار میدهد و از آزار دادنِ او ذوق میکند و ارضا میشود، حقیقتا یکی از منزجرکنندهترین لحظاتِ سریال است. شاید چاک مُرده باشد، اما جیمی هماکنون کینهی سوزانِ مشابهای را نسبت به برادرش احساس میکند. همانطور که او هاوارد را با توپ بولینگ و خجالتزده کردنش در مکانِ عمومی عذاب میدهد، تصمیمِ جیمی برای تغییرِ اسمش به ساول گودمن و سوءاستفاده از قانون نیز از انگیزهی مشابهای برای عذاب دادن و لرزاندنِ بدنِ چاک در قبر سرچشمه میگیرد. بنابراین لذتی که جیمی از تماشای سرنگون کردنِ یک شخصِ ثروتمندِ بیگناه که دوست دارد فکر کند تمام بدبختیهایش از گور او بلند میشود، احساس میکند تاثیرِ الهامبخشی در پی دارد؛ جیمی که با تماشای فروپاشی یک شخصِ ثروتمند در فضا سیر میکند، نقشههای مختلفِ کنسلشدهشان برای سرنگون کردنِ کوین را احیا میکند. او به این کار معتاد است و مدام دنبال سوژههای تازهای برای تزریق به رگهایش میگردد. جیمی بدون اینکه حرفی به کیم بزند، با خشابِ پُر و با نیتِ به رگبار بستنِ همه سر قرار حاضر میشود. دقیقا به خاطر همین است که واکنشِ شوکهی کیم اینقدر دردناک احساس میشود. اتفاقی که در اینجا میافتد این است که کیم از ماشینِ رانندهی مست پیاده میشود و تصمیم میگیرد بقیهی راه را خودش تنها برود، اما رانندهی مست، او را با تصمیمش تنها نمیگذارد، بلکه او را به زور سوار ماشین میکند، درها را قفل میکند و به رانندگی در حالتِ بیثباتش در جادههای کوهستانی ادامه میدهد. کیم هرچقدر مقاومت میکند و دست و پا میزند، فایده ندارد. رانندهی مست به رانندگیاش ادامه میدهد و کیم را خلافِ میلش محکوم به نشستن در ماشینی میکند که ممکن است کارش به سقوط از لبهی دره کشیده شود. جیمی دقیقا به همان چیزی که میخواهد دست پیدا میکند، نهتنها آقای اَکر به خانهاش میرسد و پول بیشتری به جیب میزند، بلکه کوین مجبور به پرداختِ پولِ بیشتری بابتِ حقوقِ لوگوی میسا ورده میشود.
جیمی پیش خودش فکر میکند دلیل مخالفتِ کیم با اجرای نقشهشان، به عدمِ اطمینانِ او از اجرای بینقصش مربوط میشود. فکر میکند حالا که ریچ شویکارت به تبانی آنها شک کرده است، پس کیم از ترسِ اینکه گیر بیافتند پاس پس کشیده است. جیمی نمیداند که کیم با عذرخواهی کردن از ریچ و ناهار خوردن با او چه حقارتی را برای آشتی کردن به جان خریده است. بنابراین جیمی به این نتیجه میرسد که اگر نقشه را بدون آگاهی کیم و بدونِ هشدارِ قبلی اجرا کند، آن وقت هیچ مویی لای درزش نخواهد رفت؛ آن وقت کیم طوری به شکلِ کاملا صادقانهای شوکه و خشمگین خواهد شد که هیچکس به همکاری آنها شک نخواهد کرد. دقیقا همین اتفاق هم میافتد. سلاخی ساول گودمن بهطرز ایدهآلی، در متقاعدکنندهترین حالتِ ممکن صورت میگیرد. اما مشکل این است که دلیلِ انصرافِ کیم، ترسش از اینکه آنها مچشان را خواهند گرفت نبوده است. میدانید چرا جیمی دلیلِ تغییر نظر کیم را اشتباه متوجه میشود؟ به همان دلیلی که کینهی شتری بیدلیلی از هاوارد به دل گرفته است. جیمی همه را به یک چشم میبیند؛ جیمی باور دارد که همهی ثروتمندانِ صاحبِ شرکت از یک کرباس هستند و همه لایق به زیر کشیده شدن هستند. بنابراین به محض اینکه کیم تغییر نظرش را با او در میان میگذارد، اولین چیزی که به ذهنِ او خطور میکند این است که حتما ریچ، کیم را ترسانده است و جیمی هم که به خودش قول داده است که از هیچ فرصتی برای سیلی زدن به آدمهای دار و دستهی ریچ کوتاهی نکند، نقشهشان را بدون توجه به خواستهی کیم و در حرکتی کاملا خودخواهانه که غافلگیر کردنِ کیم را به بهانهی اجرای طبیعیتر نقشه توجیه میکند، انجام میدهد. جیمی به هدفِ شخصیاش میرسد؛ او حرص خوردن و سُرخ و سفید شدنِ دار و دستهی ریچ و کوین را تماشا میکند و همانقدر که از تماشای زجر کشیدنِ هاوارد ذوق میکرد، از تماشای زجر کشیدنِ آنها لذت میبرد، اما کیم به چیزی که میخواست (حلوفصل کردنِ صلحآمیزِ ماجرای آقای اَکر نمیرسد). درواقع نهتنها کیم به چیزی که میخواست نمیرسد، بلکه جیمی با غافلگیر کردنِ کیم، حتی او را هم بازی میدهد. جیمی میتواند تا ابد ادعا کند که قصدش تخریبِ کیم نبوده است، اما احساسِ افتضاحی که کیم در آن لحظات دارد هیچ فرقی با احساسِ افتضاحی که امثالِ ریچ و کوین دارند نمیکند؛ کیم در این لحظات به اندازهی تمام افرادِ حاضر در اتاق یک قربانی است. مخصوصا باتوجهبه اینکه جیمی در این زمینه سابقهدار است.
جیمی در گذشته، آدرسِ شعبههای میسا ورده را با هدفِ نابود کردنِ اعتبارِ چاک و اچ.ام.ام دستکاری کرد تا با ناشایسته نشان دادنِ آنها، کوین را بهطور غیرمستقیم راضی کند پروندهاش را از اچ.اچ.ام بگیرد و به کیم بسپارد (همان کسی که این پرونده را پیش از جداییاش از اچ.اچ.ام، برای شرکت جور کرده بود). گرچه کیم از دستکاری مدارک توسط جیمی آگاه است، اما برای دفاع از جیمی مجبور به حمایتِ دروغین از جیمی میشود و از تماشای آسیب دیدن و بستری شدنِ چاک در بیمارستان در تلاش برای اثباتِ بیگناهیاش عذاب وجدان میگیرد. نمونهی بعدی در سکانسِ سخنرانی جیمی برای قاضیهای دادگاه تجدیدنظر در اپیزودِ فینالِ فصل چهارم اتفاق افتاد. مخصوصا در لحظهای که جیمی بعد از خواندن آن بخش از نامهی چاک که به خوشحالی مادرشان از به خانه آوردنِ جیمی نوزاد از بیمارستان احساس میکرد اشاره میکند. به نظر میرسید جیمی برای اولینبار واقعا دارد متوجهی وزنِ این جملات میشود؛ دارد متوجه میشود که چاک بخش قابلتوجهای از زندگیاش را برای مورد عشق قرار گرفتن توسط والدینشان به اندازهی برادرِ کوچکترِ دردسرسازش در تلاش بوده است. جیمی نامه را میبندد و به نظر میرسد تصمیم میگیرد سناریوی از پیش آماده شدهاش را کنار بگذارد و حرف دلش را بزند. به این ترتیب او نهتنها قاضیها را تحتتاثیر قرار میدهد، بلکه کیم هم که برای هر دوی برادران مکگیل ارزش قائل بود، از اینکه بالاخره جیمی با چاک به صلح رسیده است اشک شوق میریزد. اهمیتِ واکنشِ کیم در این صحنه مهمتر از بازی متقاعدکنندهی باب اُدنکرک است. بالاخره وقتی کیم بهعنوان کسی که جزیی از نقشهی گول زدنِ قاضیها بوده است در لابهلای داستانی که جیمی از رستگاری او و برادرش بعد از مرگ تعریف میکند غرق میشود، ما چرا باید با دیدن او به حقیقت داشتنِ آن شک کنیم. مدتی بعد کیم در راهروی دادگاه ذوقزده به نظر میرسد. او از اینکه باور دارد جیمی توانسته اندوه و تنفرش به چاک را به چیزی آرامشبخش تبدیل کند و به جنگِ تمامنشدنیاش با برادرش حتی بعد از مرگش پایان بدهد دارد از خوشحالی بال در میآورد. اما ناگهان جیمی بدون مقدمه و کاملا عادی و بهطرز بیرحمانهای شروع به خندیدن به ریشِ قاضیهایی که گول حرفهایش را خوردند میکند.
جیمی با هیجان هر چی از دهانش در میآید نثارِ آن عوضیها میکند. خندهی کیم جای خودش را به بهتزدگی میدهد و همچون کسی که تا مچ پاهایش در بتنِ سفتشده گیر کرده باشد، یکجا خشکش میزند. جیمی درحالیکه در حال مسخره کردنِ قاضیها است، همزمان در حال مسخره کردنِ کیم و ما هم است. اکنون کیم دوباره به قربانی فریبکاریهای بیرحمانه جیمی تبدیل میشود. وقتی کیم به آپارتمانشان بازمیگردد، جیمی را در حال نواختنِ قطعهی «دود بر فراز آب» از گروه دیپ پرپل میبیند؛ قطعهای که آهنگِ محبوب دوستِ قدیمیاش مارکو بود. سریال از این آهنگ بهعنوان نشانهای از اینکه هر وقت جیمی به ساول گودمن نزدیک میشود استفاده میکند. کیم شاید چیزی دربارهی اهمیتِ این آهنگ نداند، اما متوجه میشود مردی که این نقشه را اجرا کرد با مردی که میخواست با او زندگی مشترکش را آغاز کند، خیلی فرق کرده است. برای لحظاتِ عذابآورِ کوتاهی که یک عمر طول میکشد، به نظر میرسد که این اپیزود قرار است با خاکستر شدنِ رابطهی آنها و از بین رفتن آخرین مانعی که جلوی ظهورِ تمام و کمالِ ساول گودمن را میگیرد به سرانجام برسد. رئا سیهورن در این صحنه غوغا میکند؛ بدون اغراق میتوان یک مقالهی جداگانه تنها برای موشکافی بازی مستحکم و ظریفِ او در جریانِ این سکانس که تا مرزِ منفجر شدن میرود، اما خودش را کنترل میکند نوشت. شکلی که او خشمش را ازطریقِ نحوهی نفس کشیدنش منتقل میکند، نفس کشیدن در جریانِ این سکانس را دشوار میکند. اما جدایی کیم از جیمی به یک خروجِ ناگهانی برای محبوبترین کاراکترِ سریال منجر میشود و سرانجامِ بسیار سادهای برای تحولِ جیمی به ساول خواهد بود؛ مخصوصا باتوجهبه اینکه هنوز یک فصل و نیم تا پایانِ سریال باقی مانده است. تازه، جدایی آنها بهمعنی نادیده گرفتنِ یکی از خصوصیاتِ معرفِ کیم که علاقهمندیاش به هویتِ شورشی و آبزیرکاهِ جیمی است خواهد بود. بنابراین، اپیزود نه با جدایی آنها، بلکه با چیزی وحشتناکتر به پایان میرسد: مگر چیزی وحشتناکتر از جدایی آنها هم وجود دارد؟ بله، کنار هم باقی ماندنِ آنها.
از یک طرف تماشای مایک که به عادتِ گذشتهاش برگشته، در حین کار کردن در کمالِ خونسردی و با انگیزهای نوظهور، هیجانِ خالص است و از طرف دیگر بهراحتی نمیتوان با آگاهی از اینکه کار کردنِ او برای گاس چه عواقبِ ناگواری در پی دارد از تماشای او هیجانزده شد
در عوض، اپیزود با یادآوری این نکته که کیم نیز درست مثلِ جیمی معتاد است به پایان میرسد. از قضا نقطهی ضعفِ کیم عشقی که نسبت به آدمهای مشکلدار اما دوستداشتنی درست مثل جیمی احساس میکند است. بنابراین گرچه او چند دقیقه با نهایتِ عصبانیت توضیح میدهد که چرا دیگر نمیتواند به جیمی اعتماد کند و بهتر است آنها از هم جدا شوند، اما اپیزود را مطرح کردنِ یک گزینهی کاملا متناقض به پایان میرساند: «یا شاید باید ازدواج کنیم». فکرِ افتضاحی است. حتی خودِ کیم هم آن را میداند. اینجا با یک خواستگاری رُمانتیک و یک ابرازِ عشقِ صادقانه طرف نیستیم؛ اینجا با فکرِ سراسیمهی زنِ شکستخوردهای طرفیم که ناگهان به خودش میآید و میبیند خستهتر و ضعیفتر از آن است که کیف ویولنسلش را روی کولش بیاندازد و با پیادهروی از سوار شدن در ماشینی با رانندهی مست خودداری کند. او قرار است سوارِ ماشین شود و این ماشین دیر یا زود تصادف خواهد کرد. از یک طرف بهعنوان کسی که عمیقا درگیر زندگی کیم شدهام و دوست دارم چه از لحاظ فیزیکی و چه از لحاظ اخلاقی از نزدیکی به ساول گودمن جان سالم به در ببرد، نمیخواهم این تصادف را ببینم، اما بهعنوان کسی که این سریال و «بریکینگ بد» را وقتی که در تراژیکترین، زشتترین و ظالمترین حالتشان قرار دارند دوست دارم، لحظهشماری برای تصادفِ فاجعهباری که سرنشینانِ این ماشین را تهدید میکند سخت است. یکی دیگر از دلایلِ پیشنهادِ ازدواجِ کیم، حرکتی برای پیشگیری خطری که تهدیدشان میکند است. از آنجایی که طبقِ قانون، یک زن یا شوهر نمیتواند در دادگاه علیه زن یا شوهرِ خودش شهادت بدهد، بنابراین اگر آنها ازدواج کنند و اگر در رابطه با ماجرای میسا ورده در دردسر بیافتند، نمیتوانند مجبور به شهادت علیه یکدیگر شوند. پیشنهادِ ازدواجِ کیم از روی دوست داشتنِ جیمی است، اما نه دوست داشتنِ رُمانتیک؛ تنها راهی که کیم راضی به ازدواج با جیمی میشود، محافظت از خودش دربرابر شهادت دادن علیه جیمی است. چقدر بیرحمانه و چقدر غمانگیز!
در آنسوی ماجرا، خط داستانی مایک در این اپیزود شاملِ چندتا از بهترین لحظاتِ تاریخِ شخصیتِ او در دنیای «بریکینگ بد» است. از یک طرف تماشای مایک که به عادتِ گذشتهاش برگشته، در حین کار کردن در کمالِ خونسردی و با انگیزهای نوظهور، هیجانِ خالص است و از طرف دیگر بهراحتی نمیتوان با آگاهی از اینکه کار کردنِ او برای گاس چه عواقبِ ناگواری در پی دارد از تماشای او هیجانزده شد. خط داستانی مایک در اپیزودِ این هفته نشان میدهد که چرا گاس اینقدر هوای مایک را دارد و چرا اینقدر به افزودنِ او به تیمش اهمیت میدهد. حقیقتش این است که دنیای «بریکینگ بد» دربارهی گردهمایی یک مشتِ نابغه است و مایک یکی از بهترینهاشان است. مهارتِ برترِ مایک فقط این نیست که راهحلِ کورترین گرهها را پیدا میکند، بلکه این است که بدونِ اینکه ردپایی از خودش به جا بگذارد، این کار را انجام میدهد. او شبحوار فعالیت میکند. همانطور که لالو ازطریقِ پلیس برای چوب کردن لای چرخِ تشکیلاتِ گاس استفاده میکند، مایک هم از استراتژی مشابهای استفاده میکند؛ یکی از ممنوعههای قاچاقچیان، همکاری با پلیس است. مایک مستقیما نمیتواند اطلاعاتِ ماشینِ لالو را به پلیس لو بدهد. در عوض، نحوهی تبدیل شدنِ لالو به مظنونِ پلیس باید بهشکلی صورت بگیرد که انگار طی پروسهی طبیعی تحقیقاتِ پلیس صورت گرفته است. بنابراین مایک با جا زدنِ خودش بهعنوان یک کاراگاه خصوصی برای گول زدن یک کتابخانهدارِ مضطرب و سپس، جا زدن خودش به عنوانِ یک پلیسِ کهنهکار برای گول زدن یک افسرِ تازهکارِ مضطرب، لالو را به مظنونِ اصلی پروندهی کارمندِ آژانس مسافرتی که به دستِ لالو به قتل رسیده بود تبدیل میکند.
نبوغِ نویسندگانِ سریال این است که دوتا از عناصرِ داستانی ناچیز و ظاهرا بیاهمیتِ فینالِ فصل چهارم را بهطرز ماهرانهای به سلاحِ غیرمنتظرهی مایک تبدیل میکنند؛ چه زنی که از پشت شیشهی آژانس، لالو را در حال بررسی دوربین مداربسته میبیند و چه نحوهی قال گذاشتنِ لالو در پارکینگ توسط مایک با استفاده از آدامسش؛ آن موقع وقتی مشغولِ تماشای فینالِ فصل چهارم بودم هرگز فکر نمیکردم زنی که برای چند ثانیه پشت شیشه ظاهر میشود و تصادفی که فقط یک صحنهی اکشنِ صرف بود بعدا چنینِ نقشِ پُررنگی در قصه پیدا کنند. بنابراین اپیزود در حالی با محاصره شدنِ ماشینِ لالو توسط ماشینهای پلیس به پایان میرسد که گاس بهلطفِ مایک، وضعیتِ خودش را از حالتِ تدافعی به حالتِ تهاجمی تغییر داده است. قابلذکر است که لالو آنقدر کلهخر است که به اولین ماشینِ پلیسی که او را به خارج شدن از اتوموبیل ترغیب میکند بیاعتنایی میکند و حتی تفنگش را بیرون میکشد؛ تنها چیزی که نظر لالو دربارهی نقشهی بسیارِ خشونتآمیزش تغییر میدهد، افزایشِ تعداد اتوموبیلهای پلیس است. اگرچه گاس فعلا دست بالا را خواهد داشت، اما دستگیری لالو بدونشک به معنای سرانجامِ جنگِ سردِ او و گاس نخواهد بود. احتمالا اولین کسی که لالو برای نجات از این مخصمه با او تماس خواهد گرفت، ساول گودمن خواهد بود. بعد از مدتها، مایک و ناچو نیز در این اپیزود با هم دیدار میکنند؛ هر دوی آنها با نهیلیسم دستوپنجه نرم میکنند و هر دو به خاطر اشخاصی که دوستشان دارند از روی ناچاری درگیرِ دنیای خلافکاری هستند؛ ناچو به مایک به خاطر همکاری با کسی مثل گاس که به او تیراندازی کرده و پدرش را تهدید به مرگ کرده گله میکند، اما مایک به او قول میدهد که بعد از رسیدگی به مشکلِ لالو، به مشکلِ او هم خواهند رسید؛ ما میدانیم که مایک هرگز از چنگالِ گاس آزاد نخواهد شد، اما ناچو چطور؟ آیا او شانسی برای رهایی خواهد داشت؟
درنهایت، اپیزودِ این هفته شامل یکی از بزرگترین ارجاعاتِ «ساول» به «بریکینگ بد» میشد؛ ارجاعی که یکی از تکه دیالوگهای جسی پینکمن از سریالِ اصلی را یادآوری میکند. صحنهای در اپیزودِ این هفته است که کاراگاه تیم رابرتز را در اداره پلیس مشغول یک گفتگوی تلفنی میبینیم. گرچه صدای شخصِ آنسوی تلفن شنیده نمیشود، اما موضوعِ گفتوگو مشخص است: رابرتز دارد با فردی دربارهی بوی بدی که از زیرِ ایوانِ خانهاش میآید صحبت میکند؛ آن فرد که فکر میکند این بوی بد از یک جنازهی انسان صاتع میشود، اصرار دارد که پلیس آن را بررسی کند، اما کاراگاه رابرتز اعتقاد دارد که این بوی بد احتمالا متعلق به جنازهی یک صاریغ است و تماسگیرنده باید با کنترلِ حیوانات تماس بگیرد و وقتی متوجه میشود که ایوانِ تماسگیرنده آنقدر بزرگ نیست که بتواند زیر آن برود، میگوید که پس حتما جنازهی انسان هم زیرش نیست. از قضا این ماجرا یادآورِ داستانی است که جسی پینکمن دربارهی خاله جینیاش در اپیزودِ دهمِ فصل سوم (همان اپیزودِ مشهور «مگس») برای والت تعریف میکند: «تا حالا یه حیوون وحشی تو خونت گیر افتاده؟». والت: «نه چیزی که یادم باشه، نه». جسی: «واسه ما بوده، یه بار قبلاها وقتی خونه خالهام بودم، قبل از اینکه از سرطان بمیره. صاریغ با قیافهی ترسناک و بزرگ... انگار همهجا یه عالمه موشهای گُنده بود. موشهای گُندهی دمُ صورتی با صورتهای صورتیشون، خیلی ترسناک بود. شبیه موشهای فضایی بودن. راستش انگار که اصلا گیر نیفتاده بود و فقط داشت زیر خونه زندگی میکرد. میتونستی بشنوی که از این اتاق میره اون یکی. همیشه میدویید این وَر اونوَر... یه عالمه زمان بُرد که بره بیرون. خیلی زیاد. یکی اومد، همهی انواعِ تلهها رو کار گذاشت و بالاخره گرفتش. اما خالهی من باورش نشد. اصرار داشت هنوزم داره صداش رو میشنوه و چیزی هم نمیتونستی بهش بگی». این دو سناریو خیلی به هم شبیه هستند. خط زمانی هر دو سریال با هم برابری میکند؛ از آنجایی که «ساول» چند سال پیش از «بریکینگ بد» اتفاق میافتد، پس احتمالا صاریغِ موردبحث همان صاریغی است که پیش از مرگِ خالهی جسی از سرطان در زیر خانهاش زندگی میکرد. کاراگاه رابرتز ایدهی تماس با کنترلِ حیوانات را مطرح میکند که در راستای داستانِ جسی قرار میگیرد. همچنین کاراگاه رابرتز تماسگیرنده را «آقا» خطاب میکند؛ بنابراین میتوانیم تصور کنیم که شاید او در حال صحبت با خود جسی است؛ شاید خودِ جسی بهجای خالهاش با پلیس تماس گرفته است. البته که احتمال دارد این دو رویداد ارتباطی به یکدیگر نداشته باشند، اما هرچه هست، همین که «ساول» بهطرز نامحسوسی به جسی پینکمن و یکی از بهترین اپیزودهای «بریکینگ بد» ارجاع میدهد جالب است.