// شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۷ ساعت ۱۱:۰۱

نقد سریال Counterpart - همتا

سریال علمی-تخیلی/جاسوسی Counterpart با بازی جی. کی. سیمونز، بینندگانش را به دنیایی می‌برد که با یک پورتال به یک دنیای موازی دیگر متصل است. همراه نقد زومجی باشید.

من عاشقِ دنیاهای آلترناتیو و ادبیاتِ گمانه‌زن و سای‌فای‌ها و فانتزی‌هایی که قوانینِ خودشان را دارند هستم؛ به‌طوری که چشمانم به‌طرز «ترمیناتور»گونه‌ای روی هر چیزی که در این چارچوب‌ها قرار بگیرد در لابه‌لای جمعیت قفل می‌کند، آن را بیرون می‌کشد و شکار می‌کند. بنابراین اگر شما هم مثل من هستید، «همتا» (Counterpart)، سریال علمی‌-تخیلی شبکه‌ی استارز چیزی است که بلافاصله باید ردش را بزنید. چون این داستان‌ها بهمان این فرصت را می‌دهند تا از دنیای تکراری و آشنای اطراف‌مان فاصله گرفته و قدم به دنیای دیگری بگذاریم که به همان اندازه که شبیه به دنیای خودمان است، به همان اندازه هم شخصیت و خصوصیات و جزییات و تاریخ و جامعه و فرهنگِ منحصربه‌فرد خودشان را دارند. شاید مقداری طراحی پس‌زمینه‌ی داستانی و معماپردازی در هر دنیای خیالی یافت شود، اما چه می‌شود وقتی آنها از محدوده‌ی یک شخص یا یک شهر فراتر می‌روند و درباره‌ی تمام یک دنیا حقیقت پیدا می‌کنند؛ وقتی تمام دنیایی به آن قدم می‌گذاریم حکم یک کتاب تاریخ بسته و یک معمای حل‌نشده‌ی غو‌‌ل‌آسا را پیدا می‌کند. و اگرچه برای سر در آوردن از دنیاهای بیگانه به سوی آنها جذب می‌شویم، ولی به خودمان می‌آییم و می‌بینیم این دنیاهای بیگانه با دنیای آشنای خودمان مو نمی‌زنند. در پروسه‌ی یاد گرفتن چم و خم و فهمیدنِ هویتِ این دنیاها، به درکِ عمیق‌تری درباره‌ی دنیای خودمان می‌رسیم. «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) شاید در آینده‌ی آلترناتیو دیگری جریان داشته باشد، ولی چنان کپی‌-پیستِ هنرمندانه‌ای از روی حکومت‌های توتالیترِ فاندامنتالیست جُرج اورولی دنیای واقعی است که آدم با دسته‌بندی آن به عنوان ادبیات گمانه‌زن به جای مستند عذاب وجدان می‌گیرد. یا «واچمن» (Watchmen) با بُردن ما به گذشته‌ای (نه آینده) که ابرقهرمانان در دنیای واقعی حضور دارند و در جنگ سرد شرکت می‌کنند، نوبرد ترسناک و خونینِ فلسفه‌ها و ایدئولوژی‌ها در طولِ تاریخ را در خالص‌ترین شکل ممکن به تصویر می‌کشد و البته که این کار را توسط همان ابرقهرمانانی انجام می‌دهد که انتظار داریم حافظ و نگهدار ما باشند تا تنها امیدی که برای رهایی داریم هم سوخته و خاکستر شود. البته که داستان‌هایی که با دنیاهای آلترناتیو گره خورده‌اند فقط از لحاظ مضمون و تم‌های داستانی‌شان اهمیت ندارند، بلکه فرصتی برای تزریق خونِ تازه‌ای به رگ‌های ژانرها و طراحی سناریوهای عجیب و سرگرم‌کننده دست نویسندگان می‌دهند؛ از اپیزودِ مشهور «قاتل بین‌المللی» از «باقی‌ماندگان» (The Leftovers) گرفته تا تقریبا تمام اپیزودهای «ریک و مورتی» (Rick and Morty).

از همین رو داستان‌هایی که در دنیاهای سای‌فای یا فانتزی آلترناتیو جریان دارند، اگر به درستی صورت بگیرند، می‌توانند لحظه به لحظه کنجکاوی‌برانگیز و درگیرکننده باشند؛ بالاخره تماشای آنها مثل تبعید شدنِ ناگهانی‌مان به یک کشور غریبه یا تله‌پورت شدن‌مان بدون هشدار قبلی به زمان و مکانی کیلومترها و سال‌ها خارج از حاشیه‌ی امن‌مان هستند؛ و هیچ چیزی لذت‌بخش‌تر از دست‌پاچگی و ابهامِ ناشی از قدم زدن در خیابان‌های دنیایی ناشناخته، هراس و ضرورتِ یاد گرفتنِ قوانین و زبان این دنیا، حس خوب کنار هم گذاشتنِ پازلِ این دنیا و در نهایت هیجان و جذابیتِ تبدیل شدن به یکی از شهروندانِ درجه‌یک این دنیا که می‌توانی خیلی بیشتر از دنیای واقعی خودت، درباره‌ی تاریخ و خصوصیاتِ آن حرف بزنی نیست. خوشبختانه «همتا» یکی از آثار قوی این حوزه است و تمامِ ویژگی‌ها و اجزای داستانی دنیاهای آلترناتیو و ادبیات گمانه‌زنِ واقع‌گرایانه را با موفقیت تیک زده است؛ از دنیاسازی صبورانه و سرنخ‌دهی‌های نامحسوسش تا شگفتی تمام‌عیارِ روبه‌رو شدن با اتفاقی فنتستیک در دنیایی معمولی. از بررسی تاثیری که حادثه‌ی مرکزی قصه روی روانشناسی کاراکترها می‌گذارد و استفاده از آن به منظور شخصیت‌پردازی تا بررسی بحث‌های فلسفی و تئوریکِ گره خورده با آن حادثه. تمام اینها به‌طرز باظرافتی با کلیشه‌ها و خصوصیاتِ تریلرهای جاسوسی مخلوط شده است تا نتیجه به ترکیبِ جذابی از «باقی‌ماندگان» و «آمریکایی‌ها» (The Americans) تبدیل شود؛ از حادثه‌ی فراطبیعی مرکزی قصه که حادثه‌ی متحول‌کننده‌ی آغازکننده‌ی «باقی‌ماندگان» را به یاد می‌آورد تا درگیری‌های جاسوسی و سیاسی‌بازی‌ها و از پشت خنجر زدن‌ها و قاتل‌های بی‌رحم و فضای سرد و خفقان‌آورِ «آمریکایی‌ها». نمی‌دانید چقدر روبه‌رو شدن با سریالی که حکم حاصلِ ازدواجِ دوتا از موردعلاقه‌ترین سریال‌هایت را دارد لذت‌بخش است. «همتا» شامل همان حسِ جذاب همراه شدن با کاراکترهایی که روان و منطقشان در برخورد با رویدادی غیرقابل‌تصور در دنیایی کاملا واقعی از هم گسسته می‌شود و حالا با دست‌پاچگی تمام تلاششان را می‌کنند تا مغزی که مثل دل و روده از جمجمه‌شان بیرون ریخته است را جمع کنند و سر جایش برگردانند است که از «باقی‌ماندگان» به یاد داریم و از طرف دیگر تداعی‌کننده‌ی همان دنیای تیره و تاریک و بازی‌های جاسوسی باطمانینه‌ای که مردم عادی روحشان هم از آنها خبر ندارد است که امضای «آمریکایی‌ها» بود. «همتا» در اجرای هیچکدام از این دو هیچ‌وقت به درجه‌ی نبوغ‌آمیز و ایده‌آلِ این دو سریال نمی‌رسد، ولی کارش را خیلی بالاتر از حد استاندارد انجام می‌دهد تا نتیجه به ترکیب جذابی از درگیری‌های روانی و فیزیکی منجر شود.

Counterpart

مقایسه کردنِ «همتا» با «باقی‌ماندگان» و «آمریکایی‌ها» شاید کاملا منطقی و درست باشد، اما به همان اندازه که مخاطب را به سوژه نزدیک می‌کند، به همان اندازه دوباره در نزدیکی سوژه، گم‌اش می‌کند. «همتا» شاید از لحاظ طرح داستانی و حال و هوای جاسوسی‌اش تداعی‌کننده دو سریالِ نامبرده باشد، ولی اگر ازش انتظار یک سریال باپرستیژِ کلاسیک دیگر را دارید اشتباه می‌کنید. اما همزمان با یک سریال مفرحِ بی‌مغز هم طرف نیستیم. «همتا» به همان اندازه که عناصرِ تلویزیون باپرستیژ را به ارث برده است، به همان اندازه هم در دنیای سریال‌های پاپ‌کورنی سیر می‌کند. به همان اندازه که به سریال‌های جدی و اخمو و هنری «اچ‌بی‌اُ»گونه‌ی تلویزیون که حرف‌های قلنبه‌سلنبه‌ای برای زدن دارند رفته است، به همان اندازه هم می‌خواهد به سریالِ نه چندان پیچیده‌ای که فقط می‌خواهد با سناریوی عجیب و جذابش، سرگرم‌تان کند تبدیل شود. «همتا» خودش را به زور و زحمت در فضای تنگِ خالی بین این دو جا کرده است. به زور و زحمت به خاطر اینکه این روزها به ندرت می‌توان سریالی با محوریتِ یک شخصیتِ مرد پیدا کرد که با وجود تیک زدن تمام خصوصیاتِ سریال‌های پسا-«سوپرانوها»، کماکان اهل خوش‌گذراندن هم باشد؛ بنابراین شاید «همتا» از لحاظِ اتمسفر افسرده‌کننده و غمگینش به دنیای جاسوسی «آمریکایی‌ها» رفته است، ولی از لحاظ داستانگویی چیزی مثل «مدیر شب» (The Night Manager) را به یاد می‌آورد.

به عبارت دیگر «همتا» به همان چیزی تبدیل می‌شود که امسال «کسل‌راک» (Castle Rock) می‌خواست باشد و نتوانست. هر اشتباهی که «کسل‌راک» مرتکب شده بود، «همتا» از آن در رفته است. اگر «کسل‌راک» رویدادِ فراطبیعی مرکزی قصه‌اش (دنیاهای موازی) را صرفا جهتِ داغ نگه داشتنِ تنورِ تئوری‌پردازی‌های طرفداران آن‌قدر مبهم نگه داشته بود که تا اپیزودهای آخر میدان بازی نامشخص بود، «همتا» از همان اولین دقایقش، دستش را رو می‌کند و حالا با استفاده از آن با خیال راحت شروع به داستانگویی می‌کند. اگر ابهام‌گرایی بیش از اندازه‌ی «کسل‌راک» باعث شده بود تا اپیزودهای آخرِ فصل ندانیم کاراکترها کی به کی هستند، «همتا» با اینکه به عنوان یک سریال جاسوسی طبیعتا روی مخفی‌کاری انگیزه‌های شخصیت‌هایش سرمایه‌گذاری می‌کند، ولی از برخی از تعریف‌شده‌ترین و لذت‌بخش‌ترین کاراکترهای تلویزیونِ امسال بهره می‌برد. و با اینکه خسیس‌بازی افراطی «کسل‌راک» در اطلاعات دادن باعث شده بود که اکثر کاراکترهایش برای مدت‌های طولانی‌ای سرگردان در حال پرسه زدن و نگاه کردن به اطراف و تیتر روزنامه‌ها با بهت‌زدگی باشند تا بالاخره سریال دست از درجا زدن بکشد و آنها را با راز مرکزی‌اش به‌طور مستقیم درگیر کند، ولی «همتا» از همان ابتدا شخصیت‌های قوی‌اش را در پیچ و تابِ درگیری مشترکِ اصلی قصه و بحران‌های شخصی‌‌شان رها می‌کند تا موتورِ داستانگویی بی‌وقفه با سروصدا در حال کار کردن باشد. از همه مهم‌تر، هرچه «کسل‌راک» در خلقِ اتمسفری استیون کینگی شکست خورده بود، «همتا» در رسیدن به حال و هوای آثارِ جنگ سرد توی خال می‌زند؛ به‌طوری که بعضی‌وقت‌ها بوی دود و دم شهرِ اروپایی‌اش به مشامت می‌رسد، دلت از فضاهای روستایی‌اش می‌گیرد و می‌خواهی یقه‌ی پالتوت را برای در امان ماندن از سرمایی که گوش‌هایمان را سرخ کرده است بالا بکشی؛ خلاصه حتی وقتی در اپیزودهای آغازین هنوز داستان و کاراکترها راه نیافتاده‌اند، اتمسفرِ سریال به تنهایی برای نگه داشتنتان پای سریال کافی است. «همتا» برخلاف «کسل‌راک» می‌داند که قبل از هر چیزی یک سریالِ ژانر است و می‌داند چقدر تماشای یک سریال ژانر می‌تواند هیجان‌انگیز باشد. در نتیجه پایش را از گلیمش درازتر نمی‌کند و فقط می‌خواهد همان چیزهایی که از این ژانر دوست داریم را در قالبی نو ارائه کند.

جی. کی. سیمونز، یکی از بهترین بازیگرانِ زنده‌ی حال حاضر دنیا نقش مردی به اسم هاوارد سیلک را بازی می‌کند؛ او یکی از کارمندانِ سربه‌زیر و مطیع و قانع و محتاط یک سازمانِ مبهمِ واقع در برلین است که نسخه‌ی بسیار حوصله‌سربری از محلِ کارِ نیو از «ماتریکس» را به یاد می‌آورد؛ یکی از آن سازمان‌هایی که انگار از دلِ کافکایی‌ترین دنیاهای کافکا بیرون آمده است. دپارتمان‌های سازمان اسم‌هایی دارند که یا مثل «خانه‌داری»، جایگزینی عمدی برای چیزی دیگر هستند یا مثل «رابط» آن‌قدر کلی هستند که وظیفه‌اش دقیقا معلوم نیست. از مردان و زنانِ پرتعدادی که با لباس‌های رسمی و کیفِ سامسونتی به دست در حالی که به ندرت با یکدیگر حرف می‌زنند از درهای چرخانِ ساختمان، وارد و خارج می‌شوند تا سربازانی مسلح که در هر گوشه‌ی ساختمان دیده می‌شوند. از کارمندانی که برای ورود به محل کارشان باید با زدنِ پسووردشان، زیر نگاه مشکوک نگهبانان از گیت‌ها عبور کنند تا اتاق‌هایی که ده‌ها میزِ کوچک فلزی کنار هم چپانده شده‌اند و کامپیوترهایی با مانیتورهای سی‌آرتی‌ که فقط صفحات سیاهی با متن‌های سبز نمایش می‌دهند. داستان سریال شاید در زمان حال جریان داشته باشد، ولی قدم گذاشتنِ به درون این سازمان مثل وارد شدن به سازمانی از دهه‌ی ۷۰ یا ۸۰ است؛ پرونده‌هایی که روی هم تلنبار شده‌اند و کارمندان همچون کسانی که انگار آدم‌های دور و اطرافشان نامرئی هستند، روی کیبوردهایشان خیمه زده‌اند. حتی خودِ هاوارد اعتراف می‌کند بعد از ۳۰ سال خدمتِ وظیفه‌شناسانه برای این سازمان، دقیقا نمی‌داند که کارش چه چیزی است و برای چه کسانی کار می‌کند؛ تنها چیزی که هاوارد می‌داند این است که محل کارش یکی از بازوهای سازمان ملل است. شغلی که حقوقش آن‌قدر خوب است که به او اجازه داده تا زندگی ساده اما راحتی را همراه با همسرش اِمیلی (اُلیویا ویلیامز) داشته باشد.

Counterpart

اما قبل از اینکه دوباره به هاوارد برسیم، بگذارید به اپیزود هفتم برویم؛ در جریان این اپیزود، دختر نوجوانی سر از یک اتاق عمل در می‌آورد و آنجا متوجه می‌شود که هر دو پایش باید شکسته شوند. این خبر را زنی که سرپرستِ یتیم‌خانه‌ای که دخترک در آن زندگی می‌کند است در کمال آرامش به او می‌دهد. والدینِ دخترک در جریانِ بیماری همه‌گیرِ آنفولانزای مرموز و مرگباری کشته شده‌اند. سرپرستِ یتیم‌خانه برای دخترک توضیح می‌دهد که او بخشی از نقشه‌ی درازمدتی برای انتقام از همان کسانی که آنفولانزا را در دنیا به راه انداختند است؛ شکستن پاهای دخترک دردناک خواهد بود، ولی این کار بخشی از نقشه‌‌شان است. مسئله این است که ماجراهای «همتا» علاوه‌بر دنیای خودمان، در نسخه‌ی دیگری از دنیا که از اواخر دهه‌ی هشتاد از دنیای ما جدا شده است اتفاق می‌افتد؛ روتینِ زندگی هاوارد سیلک وقتی از هم می‌پاشد که اِمیلی بعد از تصادف با اتوموبیلِ یک راننده‌ی حواس‌پرت، در حالت کما راهی بیمارستان می‌شود. شش هفته بعد، ماهیتِ واقعی کار هاوارد از زبانِ همتای خودش برای او افشا می‌شود؛ هاوارد که مغزش از روبه‌رو شدن با شخصی درست شبیه به خودش گیرپاژ کرده است، می‌شنود که یک سری آدمکش قصد کشتنِ همسرش امیلی را دارند. در این میان حرف‌هایی هم درباره‌ی اینکه ۳۰ سال پیش دانشمندانِ آلمان شرقی به‌طور اتفاقی با ایجاد گسستی در پیوستگی فضا-زمان، دو دنیای موازی درست می‌کنند که به‌شکل فزاینده‌ای در حال فاصله گرفتن از یکدیگر هستند نیز زده می‌شود. به این معنی که یک کپی دقیق از لحظه‌‌ی ایجاد گسست از زمین گرفته می‌شود و در فضای دیگری پیست می‌شود. در نتیجه تمام افراد بالای ۳۰ سال دنیای اصلی، کلونی در دنیای دوم دارند که دی‌ان‌ای و ظاهر و خاطرات کودکی‌شان با آنها مو نمی‌زند، ولی تاریخ و شخصیتشان لزوما شبیه به یکدیگر نیست. پورتالی در زیرزمینِ محل کار هاوارد یا بهتر است بگویم محل کارِ هر دو هاوارد، بین این دو دنیا وجود دارد و سازمانِ مللی که هر دو هاوارد برای آن کار می‌کنند، وظیفه‌اش حفاظت از این پورتال همچون مهم‌ترین و حساس‌ترین خط مرزی دنیا و مدیریتِ روابط بین دو دنیا، حالا چه از لحاظ دیپلماسی و چه از طریق جاسوس‌بازی و خرابکاری است. وجود دنیای دوم در هر دو دنیا از مردم عادی مخفی نگه داشته شده است و فقط افراد بالارتبه‌ و مامورانِ سازمان مللِ هر دو دنیا که مدام در حال سفر به دنیای دیگر هستند از وجود آن آگاه هستند؛ مسافرانِ بین این دو دنیا، گذرنامه‌های ساعتی دریافت می‌کنند. ولی هاواردِ بدجنس برای دستگیری حلقه‌ی تروریستی‌ای که قصد بر هم زدن نظمِ پورتال را دارد، باید برای مدت زیادی در دنیای اصلی حضور داشته باشد. بنابراین نقشه این است که هاوارد بدجنس خودش را جای هاوارد مهربان جا بزند و بدون محدودیت در دنیای اصلی به کارش برسد و هاوارد مهربان هم برای اینکه کسی به غیبتِ هاواردِ بدجنس شک نکند، جای خالی او را در دنیای دوم پُر کند.

خوشحال شدم وقتی دیدم با اینکه هاوارد سیلک همچنان شخصیت اصلی سریال است، ولی به‌هیچ‌وجه تنها شخصیت جالب سریال نیست

دختر کوچکی که پاهایش باید شکسته شود در دنیای دوم زندگی می‌کند؛ او به این دلیل باید تن به این کار بدهد، چون همتای او در دنیای اصلی پاهایش شکسته است. یتیم‌خانه‌ای که او در آن زندگی می‌کند فقط از بچه‌های بی‌سرپرست نگهداری نمی‌کند، بلکه در واقع یک مدرسه‌ی ترتیب جاسوس و شستشوی مغزی است. هدفِ این است که این بچه‌ها از کودکی برای جایگزین شدن با همتای خودشان در دنیای اصلی آموزش ببینند. بنابراین این بچه‌ها باید تا زمانی که وقتِ جایگزین شدنشان برسد، موبه‌مو تحولاتِ زندگی همتایشان را دنبال کنند. پاهای او باید بشکند تا او همان استخوان‌های شکسته‌ی ترمیم‌شده‌ای را داشته باشد که همتایش دارد. تا هیچ شکی باقی نماند. نتیجه این است که دخترک نمی‌تواند زندگی منحصربه‌فرد خودش را داشته باشد. بلکه همیشه خودش را موجود پست‌تری می‌بیند که چیزی بیشتر از نسخه‌ی دست‌دومِ جنس اصلی نیست. این آغازگرِ سلسله اتفاقاتی است که در کنار ماموریتِ مشترکِ هاواردها، سوالاتِ تامل‌برانگیزی را درباره‌ی آزادی عمل و شانس مطرح می‌کند. چه کسی قصد کشتن امیلی را دارد و چرا؟ آدمکش‌ها و جاسوسان هر دو دنیا چگونه از یک دنیا به دیگری رفت و آمد می‌کنند؟ و چه کسی بهشان کمک می‌کند؟ ایده‌ی «همتا» شاید فراطبیعی باشد، ولی در اجرا به حدی تیره و تاریک و واقع‌گرایانه است که بعضی‌وقت‌ها آدم دوست دارد باور کند که سازمان ملل در حال مخفی نگه داشتنِ رویداد مشابه‌ای در دنیای واقعی است. هم ایده‌ی داستان و هم محلِ وقوعش حال و هوای جنگ سرد که تم موردعلاقه‌ی داستان‌های جاسوسی است را زنده می‌کند: نه تنها «همتا» در برلینی جریان دارد که میزبانِ درگیری کش آمده اما اجتناب‌ناپذیرِ دو حزبی که حکم کارد و پنیر را دارند است، بلکه دروازه‌ی بین‌بُعدی ایجاد شده هم کارِ محققانِ جنگ سرد واقعی است. از همین رو اگر دنیا فکر می‌کند که جنگ سرد بین بلوک شرق و غرب بعد از فرو ریختن دیوار برلین خیلی وقت است که به پایان رسیده است، ولی در واقع جای آن با جنگ سرد دیگری عوض شده است که در خفا تا امروز ادامه‌دار بوده است. شخصیت‌های فرعی «همتا» شامل اکثر کهن‌الگوهای آشنای ژانرِ جاسوسی می‌شوند؛ کلاود (گای برنت) و رولند (ریچارد اسکیف) همان دیپلمات‌هایی هستند که در مذاکراتِ نفسگیری که سر ضیافت‌های ناهارِ مطبوع و تجملاتی برگزار می‌شوند شرکت می‌کنند؛ نادیا (سارا سِرایوکو) را به عنوان یک آدمکش حرفه‌ای و بی‌رحم که با احساسات خودش درگیر است داریم؛ یک جاسوسِ خفته داریم که زندگی دوجانبه‌ای دارد و هویتش را فاش نمی‌کنم و یک عدد از آن بدمن‌های با نفوذ جیمز باندی داریم که همه‌چیز را از پشت‌صحنه، در حالی که به مبُلش تکیه داده است یا سگش را در خیابان راه می‌برد کنترل می‌کند.

Counterpart

با این حال، این دنیای بیگانه‌ی «همتا» است که سوختِ جذابیت و وزن واقعی سریال را تامین می‌کند. «همتا» براساس تئوری «اثر پروانه‌ای» طراحی شده است. با اینکه دنیای دیگر کارش را به عنوان کپی دنیای اصلی شروع کرده است، ولی در اوایل سریال گفته می‌شود که هر دو دنیا با سرعت در حال فاصله گرفتن از یکدیگر هستند. با این حال به روشنی درباره‌ی تفاوت‌های بین دو دنیا صحبت نمی‌شود. در عوض سریال به‌طور قطره‌چکانی و به گونه‌ای که به دام دیالوگ‌های توضیحی نیافتد، با سرنخ‌ها و ارجاعات جسته و گریخته در لابه‌لای داستان اصلی، تفاوت‌های هر دو دنیا را ترسیم می‌کند؛ مثلا ممکن است کسی که از دنیای دوم به دنیای اصلی آمده به این نکته اشاره کند که غذاهای دریایی خودشان بهتر است، چون طرفِ آنها اقیانوس‌های پاکیزه‌تری دارد؛ یا شاید در دنیای دیگر چشممان به بیلبوردهایی بخورد که درباره‌ی خطر بیماری و عفونت هشدار می‌دهند. یا مثلا در جریان یکی از مذاکرات متوجه می‌شویم که دنیای دوم به دلیلِ اپیدمی آنفولانزایی که پشت سر گذاشته کمی از لحاظ تکنولوژیک عقب‌مانده‌تر از دنیای اصلی است و به اسمارت‌فون‌های شهروندانِ دنیای اصلی به همان شکلی نگاه می‌کنند که ما به تکنولوژی‌های فیلم های علمی تخیلی نگاه می‌کنیم. یا در جایی دیگر در جریان مذاکرات دیپلمات‌های دو طرف متوجه می‌شویم موضوع اصلی روابط بین آنها بر سر اطلاعات است؛ اینکه مثلا دنیای دیگر در چه نقاطی از جهان نفت پیدا کرده است تا آنها هم در همان نقطه از دنیای خودشان چاه نفت بزنند. مسئله این نیست که سریال عمدا از دادنِ اطلاعات سر باز می‌زند یا قصد اذیت کردنِ تماشاگران را دارد، مسئله این است که خودِ کاراکترهای سریال هم چیز زیادی درباره‌ی دنیاهای یکدیگر نمی‌دانند. کنجکاوی و عطشِ آنها برای دانستن با بینندگان یکسان است. درست مثل «سرگذشت ندیمه» که هرچه از دنیایش می‌دانیم به زاویه‌ی دید کاراکترها محدود شده است، اینجا هم «همتا» از طریق این نوعِ دنیاسازی به اتمسفرِ معتادکننده و پُرتعلیقی دست پیدا می‌کند که با جریانِ روان داستانگویی ترکیب شده است و جلوی حرکتش را نمی‌گیرد. قرار گرفتنِ دنیاسازی در پس‌زمینه وسیله‌ای برای فراهم کردنِ فضای بیشتر برای جاذبه‌ی اصلی سریال است: جی. کی. سیمونز (بخوانید: تقریبا همه‌ی کاراکترها). قبل از تماشای سریال با توجه به اینکه جی. کی. سیمونز بزرگ‌ترین کسی بود که چهره‌اش روی تمام پوسترها دیده می‌شد انتظار داشتم که «همتا» به یکی از آن سریال‌هایی تبدیل شود که سیمونز حرف اول و آخر را در آن می‌زند؛ تا «همتا» نقش همان چیزی را برای سیمونز داشته باشد که «تابو» برای تام هاردی داشت.

سریالی که فاصله‌ی بین توجه به ستاره‌ی اُسکاری اصلی‌اش به‌طرز تابلویی بیشتر از دور و وری‌هایش است. ولی خوشحال شدم وقتی دیدم با اینکه هاوارد سیلک همچنان شخصیت اصلی سریال است، ولی به‌هیچ‌وجه تنها شخصیت جالب سریال نیست. و همین که اپیزود هفتم به عنوان اپیزودی که اصلا درباره‌ی هاوارد نیست، تبدیل به بهترین اپیزودِ فصل اول می‌شود نشان می‌دهد که خوشبختانه «همتا» پشتِ سیمونز قایم نشده است و از تمام پتانسیلِ استعدادهای شناخته و نه چندان معروفش نهایت استفاده را می‌کند؛ شخصیت‌هایی که به راحتی می‌توانستند به کاراکترهای دوبعدی کلیشه‌ای داستان‌‌های جاسوسی تبدیل شوند، از درگیری‌های شخصی خودشان بهره می‌برند و به جای کسانی که دور و اطرافِ هاوارد می‌پلکند، نقش پررنگی در پیشبرد داستان دارند. از یک طرف امیلی دنیای دوم را داریم که وقتی سروکله‌ی هاوارد خوب پیدا می‌شود، آنها بزرگ‌ترین چیزی که در دنیاهای خود کم دارند را در یکدیگر پیدا می‌کنند: امیلی دوم همان هاواردی را می‌بینند که عاشقش شده بود و هاوارد اصلی هم همان خانواده‌ای را به دست می‌آورد که در دنیای خودش ندارد. همین به تنش‌هایی بین آنها و ایان، نامزد جدید امیلی منجر می‌شود. روبه‌رو شدن آنها با نسخه‌ی سالمِ بخش نابودشده و از دست رفته‌ای از زندگی‌شان و مواجه‌ی مستقیم آنها با این حقیقت که زندگی‌شان چقدر از چیزی که انتظار داشتند به بیراهه کشیده شده است، برخی از آرام‌ترین اما غمگین‌ترین لحظاتِ سریال را رقم می‌زند. از سوی دیگر شاید نادیا به عنوان آنتاگونیستِ ترسناکی معرفی می‌شود، اما به تدریج جای خودش را به تبهکارِ قابل‌همذات‌پنداری‌ای در مایه‌های کاراکترِ بیل هیدر از «بری» می‌دهد؛ نه تنها مواجه شدنِ نادیا با همتایش در دنیای اصلی که برای خودش به موزیسینِ موفق و محترمی تبدیل شده است، به چنانِ لحظه‌ی غم‌انگیزِ کمرشکنی برای نادیای آدمکش تبدیل می‌شود که می‌توان دردش را از این سمتِ تلویزیون احساس کرد، بلکه این لحظه جایی است که روحِ لطیفِ دفن‌شده‌ی او زیر خروارها سنگ و کلوخ را نمایان می‌کند. از اینجا به بعد نادیا از یک آدمکشِ نامتزلزل که فقط با خونسردی ماشه تفنگش را می‌کشد، به آدمکشی تبدیل می‌شود که اگرچه کماکان مرگبار است، ولی در موقعیتِ سرگردان و پُرهیاهویی برای تلاش برای داشتنِ یک زندگی عادی که همچون جوجه‌ اردکی در حال عبور از جاده‌ای شلوغ، همیشه توسط ماموریتِ نیمه‌کاره‌ی زندگی قبلی‌اش تهدید می‌شود. معمولا نویسندگان در پرداختِ تبهکاران تراژیک به گذشته‌ای اشاره می‌کنند که زخم‌ِ ترمیم‌ناپذیری از خود به جا گذاشته و مسیر زندگی آنها را عوض کرده است. پس در حال تماشای آنها می‌توانیم آینده‌ای را تصور کنیم که ویلسون فیسک، ویلسون فیسکی که می‌شناسیم نمی‌شود. در «همتا» خیال‌پردازی درباره‌ی سرنوشتِ متفاوتِ تبهکارانِ تراژیک، جای خودش را به واقعیت داده است. سریال با کنار هم گذاشتنِ نادیای آدمکش و نادیای موزیسین که با وجود تمام شباهت‌های ظاهری و شخصیتی‌شان به دو مقصد گوناگون رسیده‌اند، کاراکترش و ما را با مدرکِ واضحی از یکی از افسرده‌کننده‌ترین سوالاتِ طبیعی بشر روبه‌رو می‌کند: اینکه ما به چه آدم‌های دیگری می‌توانستیم تبدیل شویم که هیچ‌وقت ازشان سر در نخواهیم آورد؟

Counterpart

اما با تمام این اینها، سیمونز همچنان طوفانِ اصلی سریال است. در جریان ۳۰ سالی که از آغاز به کار پورتال می‌گذرد، نتیجه به دو هاوارد سیلک کاملا متفاوت منجر شده است. یکی از آنها آدمِ ساده‌ و مهربان و وفادار و غیرجاه‌طلبی است که در طول ۳۰ سال، از پشت میزش در بی‌خاصیت‌ترین بخش سازمان تکان نخورده است و دیگری مامورِ میدانی سرسخت و دنیادیده و خشن و سر و زبان‌دار و زودجوشی است که از نردبان سازمان بالا رفته است. با اینکه هاوارد بدجنس به دوقولیش هشدار می‌دهد که اگر زیاد به نحوه‌ی شکل‌گیری تفاوت‌هایشان فکر کند دیوانه می‌شود، ولی در طول فصل اول، سرنخ‌های پراکنده‌ای درباره‌ی اینکه مسیر آنها به چه شکلی این‌قدر از هم جدا شده داده می‌شود. اما یکی از اولین شگفتی‌های سریال که حداقل در طول ۱۰ اپیزود اول هیچ‌وقت کهنه نمی‌شود، تماشای سیمونز در حال دمیدنِ شخصیت‌های متفاوت به کالبدِ این دو است. مدت‌ها قبل از اینکه تفاوت آنها با پس‌زمینه‌ی داستانی مشخص شود، سیمونز این تفاوت را با بازی‌اش به نمایش می‌گذارد. سیمونز به‌طرز استادانه‌ای در حالی یکی از هاواردها را به خرگوشِ غمگین و پژمرده‌ای تبدیل می‌کند که دیگری را بدل به سگِ بی‌صبر و حوصله‌ای می‌کند که برای گاز گرفتن بی‌تابی می‌کند. فاصله‌ی بین دو هاوارد آن‌قدر نامحسوس است که توی ذوق نزند، ولی آن‌قدر مشهود هم است که بلافاصله می‌توان یکی را از دیگری تشخیص داد. در واقع سیمونز با زبان بدنش کاری می‌کند که وقتی آنها در یک قاب حضور دارند، حتی بدون اینکه حرفی بزنند یا حرکت کنند، بتوان از روی نحوه‌ی ایستادن، نشستن و نگاه‌شان، هاوارد مهربان را از هاوارد بدجنس تشخیص داد. ولی همزمان شباهت‌های ریزی در اخلاق و رفتار آنها وجود دارد که نشان می‌دهد هرچقدر هم آنها از لحاظ بیرونی فرق می‌کنند، هسته‌ی یکسانی دارند.

می‌خواهم بگویم کاری که سیمونز انجام می‌دهد بیش از اینکه ارائه‌ی یک نقش‌آفرینی آرام و عصبانی باشد، ساختنِ دو شخصیتِ پیچیده و چندلایه از صفر است. سیمونز فقط بین دو احساسِ متضاد مهربانی و بدجنسی سوییچ نمی‌کند، بلکه بین دو شخصیتِ تعریف‌شده سوییچ می‌کند که مهربانی و بدجنسی‌شان بیش از اینکه به چهارتا تیک و ادا و اطوارِ ظاهری خلاصه شده باشد، از درونِ عمقی واقعی می‌جوشد و بیرون می‌آید. بنابراین کاراکترهای او بیش از اینکه یک خودنمایی توخالی باشند، نقش‌آفرینی او به جای آنها، نقش‌آفرینی باطراوت و پُرحرارتی است که بارِ قابل‌توجه‌ای از داستانگویی را به دوش می‌کشد. هرچه در فصل جلوتر می‌رویم، ظرافت واقعی نقش‌آفرینی سیمونز مشخص‌تر می‌شود. در ابتدا خط باریک اما پُررنگی بین آنها کشیده شده است. ولی به محض اینکه آنها جای خود را با یکدیگر عوض می‌کنند و در دنیاهای همدیگر قرار می‌گیرند، نظم و مرزبندی دقیقی که آنها را از هم جدا می‌کرد کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شود تا اینکه هاوارد مهربان شروع به نشان دادن رگه‌هایی از خشونت و بدجنسی و هاوارد بدجنس شروع به نشان دادن رگه‌هایی از مهربانی و آرامش می‌کند. بنابراین وقتی هاواردِ مهربان عصبانی می‌شود، عصبانیتش با جنسِ عصبانیتِ هاوارد بدجنس فرق می‌کند و برعکس. این‌طوری نیست که نقش‌آفرینی سیمونز به رفت و آمد بین دو حالت محدود خلاصه شده باشد. در عوض هرچه سریال جلوتر می‌رود، بازی او هم چندلایه‌تر و رنگارنگ‌تر و شگفت‌انگیزتر می‌شود؛ بازی سیمونز همچون جعبه‌ی مداد رنگی ۳۲ رنگه‌ای است که شاید ۱۰‌تا آبی، ۱۰تا سبز و ۱۰‌تا قرمز داشته باشد، اما با اینکه همه‌ی این رنگ‌ها در یک زیرمجموعه قرار می‌گیرند، ولی آن‌قدر با هم تفاوت دارند که اسم خودشان را داشته باشند. سیمونز سوییچ بین این احساساتِ بسیار مشابه اما منحصربه‌فرد که بعضی‌وقت‌ها فاصله‌شان با احساس مشابه‌ی قبلی و بعدی‌شان فقط چند میلی‌متر است را آن‌قدر راحت انجام می‌دهد که حتی تصور چنین کنترلی روی شخصیت هم ترسناک است، چه برسد به تماشای به وقوع پیوستن آن جلوی چشمانتان.

سیمونز به‌طرز استادانه‌ای در حالی یکی از هاواردها را به خرگوشِ غمگین و پژمرده‌ای تبدیل می‌کند که دیگری را بدل به سگِ بی‌صبر و حوصله‌ای می‌کند که برای گاز گرفتن بی‌تابی می‌کند

یکی از خصوصیاتِ تحسین‌برانگیز سریال این است که هیچ‌وقت به‌طور قطعی رویدادی که منجر به جدا شدنِ کاراکترها از همتاهایشان شده است را مشخص نمی‌کند. اگر «همتا» درباره‌ی یک چیز باشد، آن به چالش کشیدنِ توهم آزادی عمل انسان‌ها است. بنابراین سریال نحوه‌ی ایجاد تفاوت‌های بین کاراکترها و همتاهایشان را مبهم حفظ می‌کند. این‌طوری نیست که فقط یک اتفاق منجر به جدا شدن راه یک شخص و همتایش از یکدیگر شده باشد و بتوان با سفر به گذشته و تغییر دادن همان یک اتفاق، سرنوشتِ آن شخص را تغییر داد. بسیاری از تفاوت‌های بین دو دنیا و آدم‌هایش بیش از اینکه حاصلِ انتخاب باشد، از شانس و تصادفِ خالصِ سرچشمه می‌گیرند. مثلا یکی از شخصیت‌های اصلی یک دنیا بچه‌اش را قبل از به دنیا آمدن از دست می‌دهد، ولی او در دنیای دیگر سقط جنین نمی‌کند. چرا؟ معلوم نیست. یا نادیا در یک دنیا آدمکش است و در دیگری ویولن‌زن کنسرت. این تفاوت به ضایعه‌ای روانی در گذشته او اشاره می‌کند و درست هم هست؛ نادیای آدمکش پدرِ الکلی‌ای با دست‌بزن داشته و در کودکی مرگ پدرش را به چشم خودش دیده است. اما نکته این است که نادیای موزیسین هم دقیقا در کودکی چنین چیزهایی را تجربه کرده. بینندگان می‌مانند که چرا یکی از آنها قاتل است و دیگری نیست. یا در جای دیگری از سریال، هاوارد بدجنس از هاوارد مهربان می‌پرسد که چرا هیچ‌وقت در سازمان پیشرفت نکرد. لحنِ او طوری است که انگار دارد هاوارد مهربان را متهم به بی‌انگیزگی و عدم ابتکار می‌کند. هاوارد بدجنس می‌خواهد باور کند که او از طریق مهارت‌ها و ذکاوت و پشت‌کارش موفق شده است. ولی ذکاوت و مهارت‌ها و پشت‌کارِ هاوارد بدجنس هیچ فرقی با هاوارد مهربان نمی‌کند. شاید دلیلِ خاصی برای توضیح اینکه چرا یکی از هاواردها موفق شده و دیگری شکست خورده وجود ندارد. «همتا» درباره‌ی این است که بعضی‌وقت‌ها خیلی از تصمیماتِ اساسی زندگی‌مان ممکن است تصادفی باشند. شاید ما این مسیر یا آن مسیر را انتخاب نمی‌کنیم، بلکه به‌طرز کورکورانه‌ای به سوی آینده‌ای که افسارش از دست‌مان خارج است، تلوتلو می‌خوریم. تازه بررسی موفقیتِ آنها به این بستگی دارد که تعریفتان از موفقیت چیست. هاوارد بدجنس شاید در سازمان پیشرفت کرده باشد، ولی پدر و شوهر بدی است. برخلافِ هاوارد مهربان که در زندگی شخصی‌اش آدم موفق‌تری نسبت به همتایش است.

Counterpart

«همتا» اما به همان اندازه که سریالی فلسفی است، به همان اندازه هم آن‌قدر روانشناختی است که اگر کارل یونگ، روانشپزشکِ معروف سویسی زنده بود، احتمالا «همتا» به سریالِ موردعلاقه‌اش تبدیل می‌شد. بهترین داستان‌های جاسوسی درباره‌ی تمایلِ انسان به دیدنِ انسان‌های دیگر کشورها به عنوان «بیگانه»، «غیرخودی» و «دیگران» هستند. «آمریکایی‌ها» با فعالیت دو مامور خفته‌ی روسی در ایالات متحده شروع می‌شود، ولی به تدریج کار آنها سخت‌ و سخت‌تر می‌شود. چون حالا که آنها در حال زندگی کردن در بین مردمی که در جریان تمریناتشان به عنوان بزرگ‌ترین دشمن و تهدیدشان معرفی شده بودند هستند، دارند متوجه می‌شوند که آنها فرق چندانی با خودشان ندارند. بنابراین تنفرِ غلیظی که بهشان اجازه می‌داد تا ماشه را به راحتی بکشند کم‌کم جای خودش را به عذاب وجدانِ سنگینی می‌دهد که دستشان را در هنگام بالا آوردنِ تفنگ می‌لرزاند. شاید خیلی شعاری به نظر می‌برسد، ولی بهترین داستان‌های جاسوسی به جایی ختم می‌شوند که دو طرف جنگ و درگیری به این نتیجه می‌رسند که از یک جنس هستند و قربانی تفکرِ طبیعی قبیله‌ای‌شان یا سوءاستفاده‌ی دیگران از این غریزه برای رسیدن به اهدافشان شده‌اند. خب، حالا «همتا» این ایده را برداشته است و آن را در خالص‌ترین حالت ممکن اجرا کرده است؛ دو دنیای «همتا» در حال درگیری با یک کشورِ خارجی نیستند، بلکه به معنای واقعی کلمه با خودشان درگیر هستند. «همتا» می‌گوید کافی است بین آدم‌ها مرزبندی کنیم تا آنها حتی به خودشان هم اعتماد نداشته باشد و با این کار، واقع‌گرایی و ابسوردیسم این حقیقت را طوری به هم کوبیده است که نتیجه باید به یک کمدی سیاه تبدیل می‌شد، ولی متاسفانه آن‌قدر تصورِ آن در دنیای واقعی قابل‌لمس است که نتیجه یک درامِ تلخ است. «همتا» از این طریق به مفهوم «سایه» در روانشناسی یونگی می‌پردازد. کارل یونگ در کتاب «انسان و سمبل‌هایش» می‌نویسد: «حقیقتِ تلخ این است که زندگی واقعی انسان از تضادهای پیچیده‌ی غیرقابل‌انکار تشکیل شده است؛ روز و شب، تولد و مرگ، خوشبختی و بدبختی، خوبی و بدی. ما حتی مطمئن نیستیم که یکی بر دیگری چیره می‌شود، که خوبی بر بدی غلبه خواهد کرد یا لذت، درد را شکست می‌دهد. زندگی یک میدان نبرد است؛ همیشه همین‌گونه بوده است و همیشه همین‌گونه خواهد بود». از نگاه یونگ، انسان بی‌وقفه در حال جدال با غریزه‌های متضاد درونی‌اش بین انتخاب خوبی یا تن دادن به بدی است؛ یونگ باور داشت که شناختنِ «سایه‌»‌مان یا طرفِ تاریک‌مان از اهمیت بسیاری برخوردار است. اما بسیاری مسیرِ شکست را برای خودشان هموار می‌کنند. چرا که تمایلی به شناختنِ طرفِ تخریبگر و سیاه‌شان ندارند و تمام تلاششان را می‌کنند تا نقاط ضعف و مشکلاتِ طبیعی‌شان را انکار کنند.

بزرگ‌ترین چیزی که بشریت را تهدید می‌کند نه سلاح‌های قدرتمندی که در زرادخانه‌هایمان داریم، بلکه عدم توانایی‌مان در شناختنِ خودمان است

آنها کسانی هستند که از نگاه فروید از پدیده‌ی روانشناسی‌ای موسوم به «فرافکنی» برای فرار از روبه‌رو شدن با «سایه‌»‌شان و مسئولیت‌پذیری استفاده می‌کنند؛ فرافکنی به رفتاری گفته می‌شود که انسان، اعمال و عیب‌ها و خیالاتِ ناپسندِ ناخودآگاهانه‌ی خود را به شخص یا گروه دیگری نسبت می‌دهد. اگرچه ما می‌توانیم هم خصوصیات مثبت و هم خصوصیاتِ منفی به دیگران نسبت بدهیم، ولی با این حال تمایلِ بسیار بیشتری به نسبت دادنِ افکار منفی وجود دارد تا مثبت. فروید باور داشت که «فرافکنی» نوعی مکانیزم دفاعی است که انسان از آن برای فرار کردن از افسردگی ناشی از مواجه شدن با مشکلات و نقاط ضعف و کمبودهای خودش استفاده می‌کند. اما یونگ باور داشت که این پدیده‌ی روانشناسی، نقش پررنگی در پیشرفت شخصیتی‌مان ایفا می‌کند. چرا که بهمان کمک می‌کند تا بهتر خودمان را بشناسیم و افکاری که در ناخودآگاه‌مان پرسه می‌زنند را کشف کنیم. بعد از اینکه عنصری از ناخودآگاه‌مان را به دیگران پرتاب می‌کنیم، کارِ درست این است که بدانیم چیزی که به دیگران نسبت داده‌ایم از درون‌ِ خودمان سرچشمه می‌گیرد. سپس آن را از دنیای خارجی جدا کنیم و آن را در کنارِ افکارِ خودآگاه‌مان دسته‌بندی کنیم تا از این به بعد همیشه افسارِ این عنصرِ ناخودآگاه‌مان را در دست داشته باشیم و اجازه ندهیم تا برای خودش بچرخد. هرچند که این کار اصلا آسان نیست. چون روبه‌رو شدن با ضعف‌ها و خصوصیاتِ سیاه‌مان و قبول کردن آنها واقعا شجاعت می‌خواهد. اما انجام این کار هرچقدر هم سخت باشد، از اهمیت زیادی برخوردار است. چرا که آزاد گذاشتنِ «سایه‌»مان، منجر به رشد کردن بی‌رویه‌ی آن همچون قارچ‌های سمی و تاثیرگذاری ناخودآگاهانه روی رفتارمان می‌شود. آنها کسانی هستند که به دنبال قربانی برای سرازیر کردنِ تمام مشکلاتشان روی سر آنها و بیزاری از آنها به جای خودشان می‌گردند. و بهترین قربانی هم نه یک شخص، بلکه یگ گروه یا جامعه است. پیدا کردن قربانی وقتی در گستره‌ی یک جامعه اتفاق می‌افتد، می‌تواند عواقب خطرناکی در پی داشته باشد. آنهایی که نمی‌توانند با «سایه»‌هایشان کنار بیایند، شکارهای خوبی برای جنبش‌هایی هستند که از طریقِ رقیب‌های سیاسی، اعضای یک گروه نژادی متفاوت یا ایدئولوژی‌های دیگر، قربانی‌هایی برای سرزنش کردنِ درست می‌کنند. و این کار خیلی جذاب است. چون هدفِ قرار دادنِ جوامع دیگری که با ما فرق می‌کنند خیلی بهتر از هدف قرار دادن اعضای خانواده یا هم‌نوعانمان است. و از آنجایی که رابطه‌ی ما با اعضای جوامعِ قربانی‌شده خیلی محدود است، ما رابطه‌ی نزدیکی با آنها نداریم که باعث شود به شباهت آنها به خودمان و اشتباه‌مان در دشمن جلوه دادن آنها پی ببریم.

وقتی گروه دیگری را به عنوان منبعِ اصلی تمام بدبختی‌ها و مشکلاتِ جامعه و دنیا انتخاب می‌کنیم و سرزنش می‌کنیم، آزار و اذیت کردن آنها و استفاده از خشونت و حتی نسل‌کشی‌شان آسان‌تر می‌شود. یونگ به این نکته اشاره می‌کند که اگر فرافکنی روانی جمعی از کنترل خارج شود و بیش از اندازه گسترش پیدا کند، کار به جنگ بین کشورها کشیده می‌شود. چرا که بزرگ‌ترین چیزی که بشریت را تهدید می‌کند نه سلاح‌های قدرتمندی که در زرادخانه‌هایمان داریم، بلکه عدم توانایی‌مان در شناختنِ خودمان است. این باعث می‌شود تا نبردی که باید با ضعف‌هایمان در ذهن‌مان صورت بگیرد، حالتی خارجی به خود بگیرد و شلیک توپ و تفنگ منتهی شود. «همتا» حول و حوشِ مفهوم «سایه» و «فرافکنی» طراحی شده است. شاید با دو دنیای کپی-پیست‌شده طرف باشیم، اما ساکنانِ این دنیا حتی به کپی خودشان هم اعتماد ندارند. به این ترتیب «همتا» به سریالی درباره‌ی بررسی مفهوم «سایه» چه از لحاظ شخصی و چه از لحاظ جمعی تبدیل می‌شود؛ تقریبا تمام کاراکترها در جنگ و جدال با خودشان هستند. از نادیای آدمکش که آن‌قدر به سایه‌اش اجازه افسارگسیختگی آزادانه داده است که حالا پیدا کردن عشق و بازگشت به زندگی عادی را برایش سخت کرده است و چه هاوارد مهربان که در دنیای هاوارد بدجنس مجبور می‌شود تا سایه‌اش را کشف کند و هاوارد بدجنس که در دنیای هاواردِ مهربان لذتِ به قلاده کشیدنِ سایه‌اش را تجربه می‌کند. یکی از بهترین صحنه‌های فصل اول در اپیزود نهم جایی است که هر دو هاوارد در اتاقِ بسته‌ای که مثل باجه‌ی ملاقات زندانیان است، با هم به‌صورت لفظی دعوا می‌کنند. این دعوا هیچ برنده‌ای ندارد. در عوض ما شاهدِ دست و پنجه نرم کردنِ هر دو طرفِ سفید و سیاه شخصیت هاوارد با یکدیگر هستیم؛ سریال در لحظاتی که مثل برداشتنِ پوست‌ سر و تماشای کُشتی گرفتنِ ذهن در استادیومِ جمجمه است، در قوی‌ترین حالتش قرار دارد. «همتا» سریالی است که باید برای جا باز کردن در قلب‌تان بهش وقت بدهید. از آنجایی که سریال در سه-چهار اپیزود اول مشغولِ دنیاسازی و معرفی شخصیت‌های پرتعدادش است، ممکن است کُند و خسته‌کننده به نظر برسد، ولی به محض اینکه موتورِ داستان راه می‌افتد، با ترکیب جذابی از المان‌های سای‌فای و جاسوسی و ادبیات گمانه‌زن طرفیم. اما حتی «همتا» در این برهه هم سریالی نیست که برای دیدنِ اپیزودِ بعدی‌اش سر و دست بشکنید. تا اینکه بالاخره همان اتفاقی رخ می‌دهد که شیفته‌اش هستم: زمانی که سریالی خوب در عرض یک اپیزود به مرحله‌ی عالی صعود می‌کند. غافلگیری انتهای اپیزود ششم و نحوه‌ی استفاده از این غافلگیری برای پرداخت یکی از بهترین شخصیت‌های سریال در اپیزودهای بعدی و پیچیده کردنِ میدان بازی، «همتا» را در یک چشم به هم زدن، از سریالی که دوست داشتم ببینم، به سریالی که باید هرچه سریع‌تر تمامش را در یک حرکت می‌بلعیدم تبدیل می‌کند و از سریالی که بالاتر از حد استاندارد قرار می‌گرفت، به سریالی تبدیل کرد که در حال حاضر همتا ندارد.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده