نقد سریال House of the Dragon | فصل دوم، قسمت هشتم
دیمون در جریان جدیدترین رویاگردیاش در هَرنهال، با هلینا تارگرین مواجه میشود که خطاب به او میگوید: «همهاش یه داستانه. و تو صِرفا توش یه نقش داری». اگر در اپیزود فینالِ فصل دوم «خاندان اژدها» یک موتیف وجود داشته باشد که دربارهی اکثرِ کاراکترهایش صادق است، آن خودآگاه شدنِ آنها نسبت به نقششان در داستان یا اطلاع پیدا کردن از سرنوشتشان است. کریستون کول با لحنی نیهیلیستی دربارهی فرجامش، که بدل شدن به گرد و خاکِ زیر پای اژدهایان خواهد بود، مونولوگگویی میکند. آلیسنت هایتاور میگوید که اهمیت نمیدهد مورخان چه نقشی برای او در صفحاتِ کتابهای تاریخ در نظر خواهند گرفت. اِیموند بهلطفِ هلینا از سرنوشتِ ناگوارِ مُقدرشدهاش در آبهای دریاچهی چشم خدایان اطلاع پیدا میکند. علاوهبر این، نهتنها هلینا نشستنِ اِگان روی تختی چوبی را نوید میدهد، بلکه لاریس استرانگ هم نقشِ آیندهی او را برایش پیشبینی میکند: استقبال مردم از او بهعنوان «وارثِ بهحق پدرش». درنهایت، رینیرا هم در پاسخ به آلیسنت که از او میخواهد همراهش بیاید، جواب میدهد: «چه بخوام چه نخوام، سرنوشتم اینجاست». اما پیش از اینکه به هرکدام از این کاراکترها برسیم، بگذارید با خط داستانی تایلند لنیستر و سهسالاری آغاز کنیم:
برای حمایت از ما این ویدیو را در یوتیوب فیلمزی تماشا کنید.
درحالیکه جبههی رینیرا اپیزود هفتم را با بهدست آوردنِ «سه» سوار برای اژدهایانِ بدونِ سوارش به پایان رساند، تایلند لنیستر، نمایندهی سبزپوشها هم اپیزود هشتم را با تلاش برای بهدست آوردنِ حمایتِ نیرویی آغاز میکند که نامش شاملِ عدد «سه» میشود: سهسالاری. نقطهی مشترکِ سبزپوشها و سیاهپوشها، این است که هردو برای جبرانِ قوای نظامیشان بهطرز مستاصلانهای به کسانی متوسل میشوند که در حالتِ عادی یا نادیده گرفته میشوند یا دشمنِ تخت آهنین محسوب میشوند؛ کسانی که قدرت گرفتنشان، ترتیبِ همیشگی اُمور را بههم میریزد. همانطور که رعایایی مثل اُلف و هیو بهلطفِ قدرت اژدهایان به جایگاهی خداگونه ارتقاء پیدا کردهاند، امتیاز دادن به ناوگانِ سهسالاری هم آنها را به یک بازیکنِ جدی در جنگ بدل میکند. یا همانطور که اُلف بهقدری نسبت به آدابِ دربار بیتوجه است که پایش را روی میز میانداخت یا وسطِ حرفِ ملکه میپَرد، یکی از نمایندگانِ سهسالاری هم به تایلند لنیستر پیشنهاد میکند که او با قدرتِ ناوگانشان میتواند اِیموند را سرنگون کرده و خودش به تخت آهنین تکیه بزند، که نشاندهندهی بیتفاوتیاش نسبت به سازوکارِ سیاسیِ وستروس است. بنابراین، ادعای ایموند دربارهی اینکه رینیرا با اژدهاسوار کردنِ رعیتها، حقِ مادرزادیشان را بیحرمت کرده است و بابت این گناه باید مجازات شود، ریاکارانه است، چون خودش هم با باز کردنِ پای خارجیها به وستروس و تقدیم کردنِ استپاستونز به آنها، به افرادِ غیرقابلاعتمادی قدرت داده است که تا همین دیروز دشمنِ تخت آهنین بودند.
نکتهی بعدی دربارهی این سکانس، این است که بالاخره با شاراکو لوهار، فرماندهی ناوگانِ سهسالاری، آشنا میشویم. در کتاب، اطلاعاتِ قابلتوجهِ زیادی دربارهی لوهار وجود ندارد. تنها چیزی که دربارهی او میدانیم، این است که لوهار فرماندهیِ نَود کشتیِ جنگی را برعهده دارد، که برای به چالش کشیدنِ ناوگانِ کورلیس ولاریون کفایت میکند. اما اینطور که به نظر میرسد «خاندان اژدها» برای شاخ و برگ دادن به شخصیتِ لوهار، او را با کاراکترِ دیگری به نام راکالیو ریندون ادغام کرده است؛ در کتاب، راکالیو ریندون یکی از کسانی است که در جریانِ جنگِ دیمون تارگرین و کورلیس ولاریون در استپاستونز، در جبههی سهسالاری مبارزه میکرد. او پس از پایانِ رقص اژدهایان، نقش نسبتاً پُررنگی در تاریخ ایفا میکند. برای مثال، سازندگانِ سریال جنسیتِ لوهار را از مرد به یک زنِ ترنس تغییر دادهاند. چون راکالیو ریندون در کتاب نهتنها بهعنوانِ مردی توصیف میشود که به پوشیدنِ لباسهای زنانه علاقهمند است، بلکه در میانِ اطرافیانش بهعنوانِ «ملکه راکالیو» نیز شناخته میشود. همچنین، همانطور که تایلند لنیستر مجبور میشود با لوهار در یک گودالِ گِلی کُشتی بگیرد، راکالیو ریندون هم به «یک وستروسی» اصرار میکند تا با او در گِلولای کُشتی بگیرد، درحالیکه صدها دزد دریایی تماشایشان کرده و تشویقشان میکنند (از افشای هویتِ این وستروسی بهدلیل اینکه میتواند داستانِ سریال را لو بدهد امتناع میکنم). یا همانطور که لوهار به نشانهی مهماننوازی از تایلند میپرسد: «تاحالا گوشتِ دشمنانت رو خوردی؟»، راکالیو ریندون هم یکی از افرادش را به جُرمِ جاسوسی میکُشد و سرِ قطعشدهی او را بهعنوانِ نشانهای از دوستیشان، به شخصِ وستروسی هدیه میدهد. تازه، همانطور که لوهار آنقدر تحتتاثیرِ جذابیت و مردانگیِ تایلند قرار میگیرد که از او میخواهد تا با همسرانش همبستر شود، راکالیو ریندون هم بهقدری از این شخصِ وستروسی خوشش میآید که دوتا از همسرانش را شبانه به اتاقخوابِ او میفرستد و دستور میدهد: «بهشون پسر بده. پسرانی به شجاعت و نیرومندیِ تو میخوام».
درواقع، راکالیو ریندون یکی از پُرزرقوبرقترین و دیوانهوارترینِ کاراکترهای نه فقط «آتش و خون»، بلکه کُلِ مجموعهی «نغمهی یخ و آتش» است؛ پس اجازه بدهید برای آشناییِ بیشتر با او به خودِ متنِ کتاب رجوع کنیم؛ خصوصاً باتوجهبه اینکه سریال او را با لوهار ادغام کرده است، پس آشنایی بیشتر با او میتواند به معنای آشنایی بیشتر با نسخهی تلویزیونیِ لوهار باشد. در کتاب، در وصفِ ملکه راکالیو میخوانیم: «شگفتآور است که چیزهای اندکی از جوانیاش میدانیم و آنچه هم که فکر میکنیم میدانیم، یا نادرست است یا متناقض. قدش حدودِ شش و نیم فوت بود و یک شانهاش بالاتر از دیگری که به او ظاهری قوزکرده میداد و باعث میشد لنگان راه برود. به یک دوجین از گویشهای والریایی صحبت میکرد که نشان میداد اشرافزاده است، اما به بددهنی هم مشهور بود که نشان میداد از محلههای فقیرنشین برخاسته است. به سبکِ بسیاری از مردم تایروش، اغلب موها و ریشهایش را رنگ میکرد. بنفش رنگ موردعلاقهاش بود (که اشارهای دارد به ارتباط احتمالیاش به براووس) و بسیاری از داستانها از موهای بلندِ فِرِ بنفش او گفتهاند که رگههایی از نارنجی داشت. بوهای شیرین را دوست داشت و در اسطوخودوس یا گلاب حمام میکرد.
اینکه مردی جاهطلب و با میلی سیریناپذیر بوده، واضح است. در تفریح شرابخوار و شکمباره بود و در نبرد، هیولا. قادر بود با هر دو دستش از شمشیر استفاده کند و گاهی همزمان با دو شمشیر مبارزه میکرد. به خدایان احترام میگذاشت: همهی خدایان، از هرجایی. وقتی خطرِ جنگ در کمین بود، میدانست که چاپلوسیِ کدام خدا را با قربانی کردن در درگاهش کند. با آنکه تایروش شهری بردهدار بود، او از بردهداری نفرت داشت که نشان میدهد شاید خودش هم بردهای بوده است. وقتی ثروت داشت (چندین بار ثروتی بهدست آورد و به باد داد)، هر دخترِ بردهای را که چشمش میگرفت، میخرید، میبوسید و آزاد میکرد. با افرادش گشادهدست بود و از هر غارتی، بیش از بقیه سهم برنمیداشت. در تایروش مشهور به این بود که برای گدایان سکهی طلا میاندازد. اگر کسی چیزی از او را تحسین میکرد، چه یک جفت چکمه یا انگشتری زُمردی باشد یا یک همسر، راکالیو آن را به او پیشکش میکرد. یک دوجین همسر داشت و هرگز آنها را کتک نمیزد، ولی گاهی به آنها دستور میداد او را بزنند. عاشقِ بچهگربهها بود و از گربهها نفرت داشت. زنانِ باردار را دوست داشت و از بچهها متنفر بود. گاه و بیگاه لباسِ زنانه میپوشید و نقشِ فاحشهای را بازی میکرد، هرچند قدِ بلند و پشتِ خمیده و ریشِ بنفشاش سبب میشود بیشتر مضحک به نظر برسد، تا زنانه. گاهی در بحبوحهی جنگ قهقه میزد و گاهی هم ترانههای رکیک میخواند. راکالیو ریندون دیوانه بود. بااینحال، افرادش عاشقش بودند، برای او میجنگیدند و برای او میمُردند. آنها برای چند سالی او را شاه کردند».
خلاصه اینکه، اُمیدوارم حالا که سریال تصمیم گرفته است تا از راکالیو ریندون برای شخصیتپردازیِ شاراکو لوهار استفاده کند، در فصل سوم شاهدِ دیگر خصوصیاتِ دیوانهوارِ راکالیو در قالبِ لوهار باشیم. اما یکی دیگر از از جنبههای سهسالاری که در سریال تغییر کرده است، به سازوکارِ حکومتیشان مربوط میشود. منظورم این است: در سریال، تایلند لنیستر با سه نماینده از شهرهای مییر، لیس و تایروش دیدار میکند. در کتاب اما رهبریِ ائتلافِ سه دختر برعهدهی انجمنی متشکل از سی و سه عضو است. بنابراین، در توصیفِ سازوکارِ حکومتیِ سهسالاری میخوانیم: «سهسالاری در حرکت کُند بودند. در فقدانِ شاهی واقعی، همهی تصمیماتِ مهم این امپراتوریِ سهسر ازطریقِ یک شورای اعظم گرفته میشد. یازده حاکم از هر شهر اعضای این انجمن را تشکیل میدادند و هرکدام تمایل داشت خردمندی، شهامت و اهمیتِ خود را نشان بدهد و هر امتیازِ ممکنی را برای شهرِ خود کسب کند. اُستاد اعظم گِرِیدون که تاریخِ کاملِ امپراتوری سهدختر را پنجاه سال بعد نوشت، آن را بهعنوانِ «سی و سه اسب که گاری را در جهتِ خودشان میکشند» توصیف کرد. حتی موضوعاتِ اضطراری همچون جنگ، صلح و اتحاد هم موردِ بحثهای بیپایان قرار میگرفتند... و وقتی فرستگادنِ سِر آتو رسیدند، شورای اعظم مشغولِ برگزاری جلسه هم نبود».
نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: بهدست آوردنِ حمایتِ سهسالاری باتوجهبه جلساتشان که کُند پیش میرود، زمان زیادی میبَرد. درواقع، در کتاب یکی از دلایلی که باعث میشود پادشاه اِگان از آتو خسته شود و او را از مقام دست برکنار کند، این است که اقدامش برای متحد شدن با سهسالاری صبرِ درازمدتی را طلب میکند. سریال اما نمیتوانسته بحثوگفتگوی انجمنی مُتشکل از سیوسه کاراکترِ ناشناخته درحینِ سبکسنگین کردنِ پیشنهادِ سبزپوشها را به تصویر بکشد؛ چون چنین سکانسی تلویزیونپسند نیست. درعوض، سریال تصمیم گرفته است عملکردِ کُندِ شورای سهسالاری را با نوعِ دیگری از کُندی جایگزین کند. بنابراین، در سریال با اینکه نمایندگانِ سهسالاری تقریباً بلافاصله با درخواستِ کمکِ تایلند موافقت میکنند، اما او برای اینکه موافقتِ فرماندهی ناوگانِ سهسالاری را بهدست بیاورد، باید چند روزی را در تایروش بماند و برای اثباتِ ارزش و مردانگیاش در گودالِ گِلولای کشتی بگیرد و در ضیافتهایشان شرکت کند.
جُرج آر. آر. مارتین با فلج کردن کاراکترهایش، ارزشمندترین ویژگی معرف آنها را ازشان سلب میکند و سپس وادارشان میکند تا از خودشان بپرسند: من بدون خصوصیت فیزیکی اصلیام که هویت و عزت نفسم را براساس آن ساخته بودم، چه کسی هستم؟
اما دو نکتهی دیگر دربارهی خط داستانی تایلند در اپیزود هشتم؛ نکتهی اول به یکی از آن جزییاتِ نِردپسندانهای مربوط میشود که احتمالاً هیچکس جز کتابخوانها را ذوقزده نمیکند: همانطور که کمی بالاتر در توصیف راکالیو ریندون خواندیم، اهالی شهرِ آزادِ تایروش به رنگ کردنِ موها و ریشهایشان شُهره هستند. این موضوع دربارهی موها و ریشهای آبیرنگِ یکی از نمایندگانِ سهسالاری نیز صادق است که حاکی از تایروشیبودنِ اوست. در کتاب «دنیای یخ و آتش» دربارهی این سنت میخوانیم: «تایروشیها از جلوهفروشیِ پُرزرقوبرق لذت میبَرند و مردان و زنان شهر موهای خود را به رنگهای تُند و غیرطبیعی درمیآورند». این نکته از این جهت مهم است که یکی از ناامیدکنندهترین تصمیماتِ سازندگانِ «بازی تاجوتخت» را تصحیح میکند. حتماً یادتان است که در سریالِ اصلی، دنریس تارگرین معشوقی داشت به نام داریو ناهاریس. ظاهرِ او که سرکردهی گروهِ شمشیرزنانِ مُزدورِ «کلاغهای طوفان» بود، در کتاب اینگونه توصیف میشود: «داریو ناهاریس حتی بهعنوانِ یک تایروشی هم بیش از حد پرزرقوبرق بود. ریشهایش در سه شاخک چاک خورده بود و به رنگی آبی درآمده بود، همانند رنگ چشمان و موهای فرفریاش که به یقهی لباسش میرسیدند. سبیلهای نوکتیزش رنگی طلایی داشتند». متاسفانه سازندگانِ «بازی تاجوتخت» آنقدر بُزدل بودند که از به تصویر کشیدنِ ظاهرِ واقعی داریو امتناع کردند، و درعوض او را به یک مردِ موسیاهِ کلیشهای کسالتبار و فراموششدنی فروکاستند! این موضوع شاید در نگاهِ اول جزئی و بیاهمیت به نظر برسد، اما همین جزییات هستند که جهانِ رنگارنگِ «نغمه» را میسازند و به ساکنانش هویت میبخشند. چراکه موهای رنگیِ تایروشیها در تاریخ و فرهنگِ این جزیره ریشه دارد.
در کتاب «دنیای یخ و آتش» در توصیفِ این شهر میخوانیم: «مدت کوتاهی پس از تأسیس شهر، نمونهی منحصربهفردی از حلزونِ دریایی در آبهای متروکِ جزیرهی سنگی، کشف شد. این حلزونها مادهای در خود داشتند که وقتی بهدرستی عمل میآمدند، رنگِ سرخِ تیرهی خاصی از خود تراوش میکردند که بهسرعت در میانِ نجیبزادگانِ والریا محبوب گشت. از آنجا که این حلزونها هیچ جای دیگری یافت نمیشدند، هزاران تاجر به تایروش آمدند و آن پایگاهِ نظامی بعد از یک نسل به شهری بزرگ تبدیل شد. رنگرزانِ تایروشی بهزودی آموختند که با تغییرِ عادتِ غذاییِ حلزونها رنگهای ارغوانی، سرخ و نیلیِ غلیظ هم بسازند. در قرنهای بعد توانستند صدها رنگبندی دیگر هم درست کنند که برخی طبیعی و برخی شیمیایی بود. جامههایی با رنگهای روشن دلِ اربابان و شاهزادگان همهی دنیا را بُرد و رنگهایی که بر این جامهها بود، همه از تایروش میآمدند. شهر ثروتمند شد و همراهبا ثروت، خودنمایی آمد؛ تایروشیها از جلوهفروشیِ پُرزرقوبرق لذت میبَرند و مردان و زنان شهر موهای خود را به رنگهای تُند و غیرطبیعی درمیآورند». پس، عادتِ تایروشیها به رنگ کردنِ موها و ریشهایشان از درونِ سابقهی این شهر درآمده است، ساکنانِ تایروش از این راه برای متمایز کردنِ خودشان از دیگر مردم دنیا و افتخار کردن به تاریخ، فرهنگ و منابعِ طبیعیشان استفاده میکنند. بماند که وقتی با سریالی مواجهیم که این همه شخصیت دارد، داشتن شخصیتهایی که هرکدام هویتِ بصری منحصربهفرد خود را دارند برای جلوگیری از سردرگم شدنِ مخاطب ضروری است؛ چیزی که سازندگان «بازی تاجوتخت» برای اقتباسِ داریو ناهاریس در بهرهبرداری از آن کوتاهی کردند.
نکتهی قابلتوجهِ بعدی دربارهی خط داستانی دیدارِ تایلند با سهسالاری این است: نمایندگانِ سهسالاری با لحنی تحقیرآمیز دربارهی وستروس صحبت میکنند؛ وقتی تایلند میگوید: «دریابند رو بشکنید، خودتون هم سود میکنید»، یکی از نمایندگان میگوید: «فکر کردی ما برای فرشینهها و عطرهامون کمبودِ خریدار داریم؟ دریابند باشه یا نباشه ما هر جا که بخوایم محصولمون رو میفروشیم. اِسوس همونقدر که وسیعه، غنی هم است». در کتاب «رقصی با اژدهایان» صحنهای با محوریتِ تیریون لنیستر و جورا مورمونت وجود دارد که نگاهِ بالا به پایینی که اِسوسیها به وستروسیها دارند را برجسته میکند. این صحنه در شهر وُلانتیس اتفاق میاُفتد؛ ولانتیس شهری است که توسط سه والی که سالانه طی انتخابات انتخاب میشوند، اداره میشود. جورا برای تیریون تعریف میکند که: وُلانتیس هم بهاندازهی وستروس شاهدِ حاکمان احمق بوده است. اما برخلافِ وستروس تاحالا یک پسربچه والیِ آن نشده است. تازه، هروقت هم که یک مردِ بیعقل انتخاب شده، همقطارهایش او را مهار کردهاند تا دورهاش تمام شود. سپس، جورا اضافه میکند: «به مُردههایی فکر کن که الان زنده بودن، فقط اگه اِریس دیوانه حکومت رو با دو شاهِ دیگه شریک بود». درنهایت، جورا میگوید: «بعضیا تو شهرهای آزاد فکر میکنن که همهی ما اون طرفِ دریای باریک یهمُشت وحشی هستیم. البته این شامل اونایی میشه که عقیده ندارن ما بچههایی هستیم که محتاجِ تربیتِ پدری قاطعاند».
اما از تایلند و سهسالاری که بگذریم، به سکانسِ دونفرهی لاریس و پادشاه اِگان میرسیم که از چند جهت قابلبحث است: نخست اینکه، اِگان در طولِ این سکانس دربارهی سوختنِ اندامِ مردانگیاش صحبت میکند. این نکته تداعیگرِ یکی از بخشهای کتاب است؛ در توصیفِ شرایط اِگان میخوانیم: «شاه حالِ خوبی نداشت. سوختگیهایی که در روکسرست مُتحمل شده بود، زخمهایی به جا گذاشته بود که تمامِ بدنش را میپوشاند. این زخمها او را از لحاظ جنسی نیز ناتوان کرده بودند. با آنکه اِگان بهدلیلِ سوختگیهایش دیگر قادر به آمیزشِ جنسی نبود، اما همچنان امیالِ شهوتانگیز را احساس میکرد، و اغلب از پشتِ پرده همبستر شدنِ یکی از افرادِ موردعلاقهاش با دخترانِ خدمتکار یا بانوانِ دربار را تماشا میکرد». لحنِ اِگان در هنگام صحبت کردن دربارهی نابود شدنِ مردانگیاش بهشکلی است که انگار او دارد ارزشِ زندگی را زیر سؤال میبَرد؛ او در نتیجهی فقدانِ تواناییاش برای رابطهی جنسی، مهمترین دلیلش برای لذت بُردن از زندگی را از دست داده است. این لحظه یادآور لحظهی مشابهی در خط داستانی برن استارک است. در جایی از کتاب اول، در توصیفِ واکنشِ برن به افرادی که زمزمهکنان او را «شکسته» توصیف میکنند، میخوانیم: «برن چاقو را در دستش فشرد و به تلخی فکر کرد که: شکسته. اینه چیزی که حالا هستم؟ برنِ شکسته؟ با حرارت به استاد لویین که دستِ راستش نشسته بود زمزمه کرد: من نمیخوام شکسته باشم. میخوام شوالیه باشم». این موضوع به نوعِ دیگری دربارهی جیمی لنیستر و واکنشش بهدست راستِ قطعشدهاش نیز صادق است: جیمی با خودش فکر میکند: «آنها دستش را گرفته بودند، دستِ شمشیرزنش را گرفته بودند، و بدونِ آن دست هیچ بود. دستِ دیگرش به درد او نمیخورد. از زمانیکه توانسته بود راه برود دستِ چپاش چیزی بیشتر از دستِ نگهدارندهی سپر نبود. دستِ راستش بود که او را شوالیه میکرد؛ دستِ راستش بود که از او یک مرد میساخت». در جایی دیگر در وصفِ افکارِ جیمی میخوانیم: «وقتی جیمی چشمانش را گشود، خودش را در حالِ زُل زدن بهدستِ شمشیرزنِ بُریدهاش یافت. دستی که منو شاهکُش کرد. بُز او را همزمان از مایهی افتخار و شرمساریش محروم کرده بود. اون چی باقی گذاشته؟ الان من کیام؟».
این نکته روی یکی از کلیدیترین دستمایههای مضمونی «نغمهی یخ و آتش» دست میگذارد: جُرج آر. آر. مارتین با فلج کردنِ کاراکترهایش، ارزشمندترین ویژگیِ معرفِ آنها را ازشان سلب میکند و سپس وادارشان میکند تا از خودشان بپرسند: من بدونِ خصوصیتِ فیزیکیِ اصلیام که هویت و عزت نفسم را براساسِ آن ساخته بودم، چه کسی هستم؟ از برن استارک و مهارتش در بالا رفتن از دیوارهای وینترفل گرفته تا جیمی لنیستر و تواناییاش در استفاده از دستِ شمشیرزناش که او را به یکی از بهترین جنگجویانِ زمانهاش بدل میساخت. برای کسی مثل اِگان، علاقهاش به وقت گذراندن در عشرتکدهها همراهبا دوستانِ چاپلوساش، چیزی بود که به زندگیاش هدف میبخشید. حتی میتوانیم پایمان را یک قدم فراتر بگذاریم و بگوییم: تنها چیزی که اِگان را قادر ساخت تا حقِ جانشینیِ رینیرا را غصب کند، اندام مردانهاش بود. در اپیزود چهارم فصل اول، رینیرا و دیمون شبانه از قلعه خارج میشوند و تئاتری خیابانی را تماشا میکنند؛ راویِ تئاتر تعریف میکند که اگر اِگان در آینده ادعای جانشینی کند، دو چیز خواهد داشت که رینیرا هرگز نمیتواند بهشان دست پیدا کند: نامِ فاتح و آلت تناسلیِ مردانه. عدالتِ شاعرانهای که گریبانِ اِگان را گرفته است، این است: همان کسی که کُلِ ادعا و شایستگیاش برای تصاحب تخت آهنین روی داشتنِ اندام مردانه سوار شده بود، نه فقط بهطور سمبلیک، بلکه به معنای واقعی کلمه اخته شده است. اِگان علاوهبر اینکه تنها برتریاش نسبت به رینیرا را که به ادعایش مشروعیت میبخشید از دست داده است، بلکه صدمه دیدنِ اندام تناسلیاش به این معناست که احتمالاً حتی از پسردار شدن و ادامه دادنِ نسلش نیز ناتوان خواهد بود. بنابراین، تعجبی ندارد که چرا او با بحرانِ هویتی دستوپنجه نرم میکند و چرا تعادلِ طبیعی دنیا برای او بهم خورده است.
در ادامهی این سکانس، لاریس به اِگان میگوید که باید به براووس فرار کنند: «بهنظرم زنده موندن خیلی بهتره. به هر طریقی که شده». اِگان در جواب میگوید: «مطمئنی؟ اژدهای من مُرده، خودم جزغاله، چندش، و تنهام. و چلاق هم هستم». اِگان مرگ را به زندگی کردن در شرایطِ فعلیاش ترجیح میدهد. من قبلاً در نقدِ اپیزود ششم دربارهی اشتراکاتِ لاریس و تیریون لنیستر صحبت کرده بودم. دیالوگِ لاریس در این سکانس نیز تداعیگر یکی دیگر از دیالوگهای تیریون در کتاب اولِ «نغمه» است. جیمی دربارهی معلولیتِ برن استارک میگوید: «حتی اگه پسره زنده بمونه، چلاق میشه. بدتر از چلاق. یه چیزِ کجوکولهی مضحک. من که یه مرگِ تمیز رو ترجیح میدم». تیریون جواب میدهد: «با تجربهای که بهعنوانِ یه چیزِ کجوکولهی مضحک دارم، اجازه میخوام که مخالفت کنم. مرگ خیلی قطعی و نهاییه، درحالیکه زندگی پُر از احتمالاته». کمی جلوتر، لاریس برای انگیزه دادن به اِگان از واژههای قابلتوجهی استفاده میکند: «مردمی که از محرومیت و ترسِ بیپایان خسته شدن، به پادشاهِ بازگشته، وارثِ برحقِ پدرش، درود میفرستن». سپس، لاریس القابِ احتمالیِ اِگان را فهرست میکند: اگان صلحآور، اگان بازسازنده و غیره. ناگهان خودِ اِگان لقبی که ترجیح میدهد را به زبان میآورد: «اِگانِ سُرور مملکت». عبارت کلیدی اینجاست: به قول لاریس، مردم از «وارث برحقِ پدرش» استقبال خواهند کرد. لاریس باتوجهبه شناختی که از خلاء عاطفیِ اِگان دارد، میداند که چگونه روی نقطه ضعفِ منحصربهفردِ او دست بگذارد و آن را تحریک کند: لاریس همان توهمِ تسکینبخشی را به خوردِ اِگان میدهد که آتو هایتاور آن را پس از عزل شدنش از مقامِ دستِ پادشاه از او سلب کرده بود: باورِ اِگان به اینکه پدرش در بسترِ مرگ از او بهعنوانِ وارثِ واقعیاش نام بُرده بود. حتی آلیسنت هم در اپیزود چهارمِ این فصل خطاب به اِگان گفته بود: «امیدوار بودم که شاید بتونی حداقل نصفِ پدرت پادشاه باشی».
بنابراین، لاریس تحققِ رویایی را به اِگان قول میدهد که همیشه میخواسته: تصدیق شدنش بهعنوانِ وارث حقیقی پدرش. به همین دلیل، اِگان بلافاصله مستِ این توهم میشود و عمیقترین فقدانش را لو میدهد: او ترجیح میدهد بهعنوانِ «اگان سرور مملکت» در میانِ مردم مشهور شود. چون سرور مملکت لقبِ رینیرا بود. به بیان دیگر، خواستهی اگان این است تا جایش با رینیرا بهعنوان فرزند محبوب پدرشان عوض شود. اگر اگان موفق شود پادشاهیاش را همانطور که لاریس برای او ترسیم میکند تثبیت کند، آنوقت میتواند خودش را فریب بدهد که بیتوجهیِ پدرش به او در تمام طولِ زندگیاش واقعیت نداشت، چراکه پدرش در لحظهی مرگش به اشتباهش پی بُرده بود و او را به رسمیت شناخته بود. بنابراین، قدرتطلبیِ اِگان وسیلهای برای برطرف کردنِ عقدهی عاطفیاش است: داشتن توجه و محبت پدرانهای که هیچوقت نصیبش نشده بود. البته که اوضاع کمی پیچیدهتر از این حرفهاست: خودِ آلیسنت هم در شکلگیری این عقدهی عاطفی در اِگان بیتقصیر نیست. چون این مادرش بود که در تمام طول زندگیِ اِگان بهشکلی رفتار میکرد که انگار ویسریس با نامیدنِ رینیرا بهعنوانِ وارثاشْ بیعدالتیِ بزرگی در حقِ پسرش انجام داده است. این آلیسنت بود که فرزندانش را طوری تربیت کرده بود که بیتوجهی ویسریس به حرامزادهبودنِ پسرانِ رینیرا را بهعنوانِ تبعیض گذاشتن میانِ بچههایش تعبیر کنند. به عبارت دیگر، اگان با این تصور بزرگ شده بود که امتناع پدرش از جانشین نامیدنِ پسر بزرگش، که در جامعهی وستروس تصورِ چیزی غیر از این ناممکن است، به خاطر این بود که پدرش او را بهاندازهی رینیرا دوست نداشت. البته باید مراقب باشیم تا از ترسیمِ ویسریس بهعنوانِ یک هیولا نیز پرهیز کنیم: آلیسنت در این اپیزود به رینیرا میگوید که: «ویسریس تا آخرش عاشق مادرت موند. خیلی به من علاقه داشت. دوطرفه هم بود، ولی... خیالِ مادرت بهش قوت قلب میداد. حتی بعد از فوتش هم از روی عشقی که بهش داشت در انتخابِ ولیعهد، ثابتقدم موند». به بیان دیگر، همانطور که هرگز آلیسنت نمیتوانست جای خالیِ اِما اَرن را برای ویسریس پُر کند، شاید توجه و عشقِ ویژهی او به رینیرا هم به خاطرِ این بود که دخترش تنها یادگارِ همسری بود که ویسریس خودش را هیچوقت به خاطرِ نقشی که در مرگِ دلخراشش داشت، به خاطر خیانتی که به اعتمادِ او کرده بود، نبخشید؛ همسری که اندوهِ ناشی از فقدانشْ ویسریس را در طولِ باقی زندگیاش همچون یک سایه دنبال میکرد.
اما از یک زاویهی دیگر هم میتوان به آرزویِ اِگان برای بهدست آوردنِ لقبِ سرور مملکت نگاه کرد: همانقدر که شرایط فعلیِ اِگان محصول بیتوجهیِ ویسریس و تنفرِ آلیسنت است، نسخهی عکسش هم دربارهی رینیرا صادق است؛ تصورش را کنید: رینیرایی که در تمام طولِ زندگیاش بهطور ویژهای موردتوجهِ پدرش قرار میگرفت، رینیرایی که پدرش تا روزهای آخرِ عمرش از پشتیبانی کردن از حق جاشینیِ دخترش اطمینان حاصل کرده بود، ناگهان اطلاع پیدا میکند که نظرِ پدرش در لحظهی مرگش تغییر کرده است. برگزیدهبودنِ رینیرا بهعنوان حاملِ پیشگوییِ اگانِ فاتح هدفبخشِ زندگیاش بود. پس، طبیعتاً چیزی که آلیسنت در نتیجهی سوءتعبیرِ حرفهای آخر ویسریس، از رینیرا سلب میکند خیلی برایش تکاندهنده بوده است. اما از این موضوع که بگذریم، به نقشهی لاریس برای فراری دادنِ اِگان میرسیم: نقشهی لاریس اساساً همان نقشهی سرسی لنیستر از پایانبندیِ «بازی تاجوتخت» است: وقتی جان اسنو، تهدیدِ ارتش مردگان را با سرسی در میان میگذارد، سرسی قصدِ واقعیاش را در خلوتش افشا میکند: «بذار هیولاها همدیگه رو بُکشن، و درحالی که اونا تو شمال مشغول جنگن، ما زمینهایی رو که بهمون تعلق داره پس میگیریم... و بعد حکومت میکنیم». نقشهی لاریس اما از این جهت اهمیت دارد که میتواند نقشهی آلیسنت را بهشکلی غیرقابلپیشبینی خراب کند: وقتی آلیسنت مخفیانه به دیدن رینیرا میرود و از او دعوت میکند تا به بارانداز پادشاه پرواز کند و شهر را در غیبتِ ایموند فتح کند، او به سختی با خواستهی رینیرا موافقت میکند: رینیرا چارهای جز اعدام کردنِ اِگان ندارد. اما آلیسنت درحالی با خواستهی رینیرا موافقت میکند که او خبر ندارد در همین حین لاریس استرانگ قصد دارد اِگان را از شهر فراری بدهد. پس، پیشبینی من این است: وقتی رینیرا بارانداز پادشاه را فتح کند و سپس اطلاع پیدا کند که اِگان غایب است، ممکن است او به این نتیجه برسد، یا بهتر است بگویم، او قطعاً به این نتیجه میرسد که آلیسنت دربارهی موافقت با مرگِ پسرش به او دروغ گفته بود و خودش کسی است که پسرش را فراری داده است. بنابراین، درست در زمانیکه به نظر میرسید بخشی از عشق و علاقه و اعتمادِ گذشتهی رینیرا به آلیسنت بهعنوان دوست صمیمی دوران کودکیاش ترمیم شده است، درست در زمانیکه به نظر میرسید آلیسنت خواهد توانست همراهبا دختر و نوهاش ناپدید شود و زندگیِ تازهای را آغاز کند، رینیرا غیبتِ اِگان را بهعنوان خیانتِ دیگری از آلیسنت برداشت میکند، و این، او را عمیقاً خشمگین و پارانوید خواهد کرد.
اما درحالیکه اِگان افسوسِ از دست دادنِ اندام مردانهاش را میخورد، در جبههی مقابل نیز جیسریس متوجه میشود که بزرگترین کابوساش بلافاصله رنگِ واقعیت گرفته است: اژدهاسواربودنِ او تنها چیزی بود که به ادعایش بهعنوانِ ولیعهدِ تخت آهنین مشروعیت میبخشید، و حالا او با وجودِ اژدهاسوار شدنِ امثال اُلف و هیو تنها برتریِ متمایزکنندهاش با دیگر حرامزادگانِ تارگرین را از دست داده است. در کتاب، جیسریسِ نوجوان میگوید: «داییمان ما را استرانگ خطاب میکند، اما هنگامی که لُردها ما را سوار بر اژدها ببینند، میفهمند که این دروغی بیش نیست. فقط تارگرینها بر اژدها سوار میشوند». در این اپیزود، جیسریس درحالی اُلف را پیدا میکند که او پایش را روی میز انداخته است؛ این میز یک میزِ معمولی نیست؛ اینجا با میزی بهشکلِ قارهی وستروس مواجهیم که بارِ معنایی و سمبلیکِ ویژهای دارد. پس، اُلف نه فقط بهطور استعارهای، بلکه به معنای واقعی کلمه پاهایش را روی خودِ مملکت انداخته است. این لحظه تداعیگر لحظهی مشابهی در اپیزود اولِ فصل هفتمِ «بازی تاجوتخت» است: سرسی دستور داده است تا نقشهی هفت پادشاهی روی زمینِ یکی از حیاطهای قلعهی سرخ نقاشی شود. قدمزدن سرسی روی نقشهی وستروس که لگدمالِ شدن شهرها زیر پاهای گودزیلا را تداعی میکند، احساسِ او از سلطه پیدا کردن بر دنیا را منعکس میکند؛ او پس از غلبه کردن بر ارتشِ گنجشک اعظم در پایان فصل قبل، احساسِ شکستناپذیری میکند. این موضوع به نوعِ دیگری دربارهی پادشاه ویسریس و ماکتِ والریا هم صادق است. نهتنها ویسریس در حین ساختنِ ماکتاش همچون یک خدا روی شهر مینیاتوریاش سایه میانداخت، بلکه اِگان هم پس از شنیدنِ خبر قتل پسرش، ماکتِ پدرش را بهمثابهی یک خدای انتقامجو متلاشی میکند. بهعنوانِ یک نمونهی دیگر، ما در جایی از اپیزود هفتم فصل اول، اِگانِ نوجوان را درحالی میبینیم که روی لبهی پنجرهی بازِ اتاقش ایستاده است و رو به شهر بارانداز پادشاه که در پایین قرار دارد، خودارضایی میکند.
اما درحالیکه جیسریس از تضعیف شدنِ جایگاهش میترسد، آلیسنت برای رها کردنِ جایگاهش داوطلب میشود: تصمیم آلیسنت برای فرار کردن با هلینا و ناپدید شدن، چیزی است که نهتنها پدرش از او دریغ کرده بود، بلکه چیزی است که خودش هم از پسرانش دریغ کرده بود. در جایی از اپیزود نهم فصل قبل، آلیسنت به آتو میگوید: «تازه الان میفهمم که من صرفاً یکی از مُهرههایی بودم که تو روی صفحه بازیت حرکت میدادی». آتو جواب میدهد: «حتی اگه چیزی که میگی حقیقت هم داشته باشه، پس من بودم که تو رو ملکهی هفت پادشاهی کردم. اینو نمیخواستی؟». آلیسنت میگوید: «از کجا بدونم؟ من در تمام طول زندگیم فقط چیزهایی رو میخواستم که تو بهم تحمیل میکردی». در ادامه خودِ آلیسنت که حکم قربانیِ پدرش را داشت، نقشِ او را برای فرزندانِ خودش برعهده گرفت. برای مثال در اپیزود دومِ این فصل، این آلیسنت بود که هلینا را توجیه کرد که باید برخلافِ میلاش در تشییع جنازهی جِهِریس شرکت کند و انتظاراتی که بهعنوان یک ملکه ازش میرود را به جا بیاورد. بنابراین، وقتی در این اپیزود هلینا به آلیسنت میگوید که: «من قبل از ملکه شدنم، خوشحالتر بودم»، او حرفِ دلِ مادرش را به زبان میآورد. پس، هماکنون تنها هدفی که به آلیسنت برای زندگی کردن انگیزه میدهد قطع کردنِ چرخهی تکرارشوندهی مسمومکنندهای است که بهمانندِ یک بیماریِ واگیردار از نسلی به نسلِ بعدی منتقل میشود؛ جلوگیری از بلعیده شدن و خُرد شدنِ هلینا در این چرخگوشتِ سلطنتیِ سیریناپذیر است؛ شاید پسرانش قربانیِ تصمیماتش شده باشند، اما حداقل کاری که میتواند انجام بدهد، این است که جلوی اضافه شدنِ دخترش به آنها را بگیرد.
تنها انگیزهاش این است تا چیزی را برای دخترش فراهم کند که هرگز بهعنوانِ یک گزینه پیشروی او قرار نگرفته بود: تا دخترش بهشکلی که خودش دوست دارد زندگی کند، نه براساسِ نقشهای ازپیشتعیینشدهای که به او تحمیل میشود. پس وقتی او به هلینا پیشنهاد میدهد که: « نظرت دربارهی از اینجا رفتن چیه؟»، شاهدِ اتفاقِ بزرگی هستیم. همانطور که گفتم، همهی کاراکترها در جریان این اپیزود دارند دربارهی نقششان در داستانِ زندگیشان خودآگاه میشوند: همانطور که کریستون کول دربارهی نقشش در این داستان بهعنوان غباری در زیرِ پای اژدهایان به یقین رسیده است؛ یا همانطور که دیمون به نقشش بهعنوان حامیِ رینیرا ایمان میآورد. نتیجهای که آلیسنت به آن میرسد، این است که او نمیخواهد نقشی در این داستان ایفا کند؛ میخواهد از مرزهای صفحاتِ کتاب به خارج قدم بگذارد؛ میخواهد چارچوبِ تلویزیون را ترک کند. درست درحالیکه رینیرا بیش از همیشه به هویتِ خودش بهعنوانِ قهرمانِ اصلی روایتِ نغمهی یخ و آتش که همهچیز در مدارِ او میچرخد، ایمان آورده است، درست درحالیکه او با جستوجو در لابهلای طومارهای تاریخی و مطالعهی سرگذشتِ اجدادِ افسانهایاش مثل ملکه ویسنیا، آیندهای را تصور میکند که اسم او نیز به جمعِ آنها خواهد پیوست، درست درحالیکه رینیرا ایفای نقشِ شاهزادهی موعود را روی استیجِ تاریخِ خاندانش برعهده میگیرد، آلیسنت میخواهد به پشتِ دوربین قدم بگذارد و از بازی کردنِ سناریویی که برای او نوشتهاند دست بکشد. او نسبت به اینکه در تاریخ از او بهعنوانِ ملکهای سنگدل و شرور یادت خواهد شد ابراز بیتفاوتی میکند. آلیسنت نه برای میراث زندگی میکند و نه برای جاودانگی. آلیسنت میخواهد نویسندهی داستانِ خودش باشد، شاید نقشِ جدیدی که او برای خودش مینویسد به اندازهی نقشِ ملکهی هفت پادشاهی که پدرش برای او نوشته بود، باشکوه نخواهد بود، اما حداقلش این است که نگارندهاش خودش خواهد بود. البته که خواستهی شخصیِ کاراکترها یک چیز است و خواستهی نویسندگانِ خالقشان چیزی دیگر. همانطور که بالاتر هم گفتم، تراژدیِ آلیسنت این است که رینیرا احتمالاً غیبتِ اِگان را به پای توطئهی او خواهد نوشت و از خارج شدنِ او و دخترش از داستانی که برای فرار کردن از آن بیتابی میکند، جلوگیری خواهد کرد.
همانطور که در آغاز نقد هم گفتم، مضمونی که اکثر خطوط داستانی اپیزود هشتم را زیر یک چترِ مشترک قرار میدهد و آنها را به وحدتِ تماتیک میرساند، این است: متلاشی شدن جهانبینیِ کاراکترها و بهمخوردنِ تصورشان از جایگاه و نقششان در دنیا. این موضوع فقط به اِگان خلاصه نمیشود، بلکه دربارهی کریستون کول نیز صادق است. کریستون کول به گواِین هایتاور میگوید: «علاقهام به زنها برام مصیبت به وجود آورده». گواین جواب میدهد: «خب، مقاومت کن. برادرانت تو گارد شاهی یه راهی براش پیدا کردن. تو هم پیدا کن». کریستون کول به شمشیرش اشاره میکند و میگوید: «شاید واقعاً پیدا کردن، اما شاید همهی مردان فاسد باشن؛ شاید شرافتِ واقعی مثل مِهایه که صبحها ناپدیده میشه؛ فلسفهی من این بود که از آدمهای راستین محافظت کنم و بقیه رو مجازات کنم. اما تو هم همون چیزی رو دیدی که من دیدم. اژدهایان میرقصن و آدمهایی مثل ما زیر پاشون، حکمِ غبار رو دارن. همهی افکار باارزش و زحماتمون درنهایت بیمعنی میشن. داریم به سمت نابودیمون حرکت میکنیم. مُردن برامون آرامش و تسکینه». دیالوگهای کریستون کول بلافاصله شخصیت سندور کلیگین از داستان اصلی را برایم تداعی کرد؛ سندور یک مونولوگِ مشهور در کتاب اولِ «نغمه» دارد که دست روی مضمون مشابهی میگذارد؛ این مونولوگ یکی از مهمترین درونمایههای جهانِ مارتین را شامل میشود، و مرورِ آن میتواند ما را به درکِ بهتری نسبت به درونیاتِ کریستون کول برساند.
سندور داستان نحوهی سوختنِ صورتش توسط برادرش گِرگور یا همان «کوهی که میتازد» را برای سانسا استارک تعریف میکند: «بیشتر مردم فکر میکنند که زخمِ جنگ بوده. زمانِ محاصره، آتیشسوزی در بُرج، مشعلِ یه دشمن. یه احمق ازم پرسید که کارِ نفس اژدها بوده؟» اینبار خندهاش آرامتر بود، اما به همان تلخی: «بهت میگم که چی شد، دختر». صدایش از تاریکی میآمد. سایهای آنقدر به جلو خم شد که سانسا میتوانست بوی تند شراب را در نفس او حس کند: «از تو کوچیکتر بودم، شش، شاید هم هفت سالم بود. یه چوبتراش در دهکدهی کنارِ قلعهی پدرم مغازه باز کرد و برای جلبِ عنایت، برامون هدیه فرستاد. پیرمرد اسباببازیهای تحسینبرانگیزی میساخت. یادم نیست که چی به من رسید، اما چیزی که میخواستم، هدیهی گرگور بود. یه شوالیهی چوبی که دقیقاً رنگآمیزی شده بود و هر مفصلش متحرک بود، طوری که میشد باهاشِ بازیِ جنگ کرد. گرگور پنج سال بزرگتر از منه، اسباببازی براش اهمیتی نداشت، اون موقع دیگه مشغولِ آموزش دیدن بود، نزدیک شش قدم قد داشت و بدنش مثل یه گاوِ نر بود. برای همین شوالیهاش رو برداشتم، اما باور کن که لذتی نداشت. تمام مدت از چیزی وحشت داشتم که به حقیقت پیوست؛ اون مُچم رو گرفت. یه منقل در اتاق بود. گرگور یه کلمه هم نگفت، فقط زیربغلم رو گرفت، بلندم کرد، کنار صورتم رو گذاشت روی زغالهای داغ، و وقتی داد میکشیدم و داد میکشیدم، ثابت نگهم داشت. دیدی که چه زوری داره. حتی اون موقع هم برای جدا کردنش از من، سه مردِ گنده لازم شد. پدرم به همه گفت که رختخوابم آتش گرفته و استادمون برام روغن تجویز کرد. روغن! به گرگور هم روغنِ خاصِ خودش رسید. چهار سال بعد، با هفت روغن تقدیس شد و مراسمِ سوگندِ شوالیهها رو بهجا آورد و ریگار تارگرین به روی شونهاش زد و گفت: «برخیز، سِر گرگور». در ادامهی این صحنه میخوانیم که پس از سکوتی طولانی، سانسا نسبت به سندور احساسِ تاسف میکند، دستش را روی بازویِ قطور او میگذارد و زمزمه میکند: «اون یه شوالیه واقعی نبود».
لاریس باتوجهبه شناختی که از خلاء عاطفیِ اِگان دارد، میداند که چگونه نقطه ضعف او را تحریک کند: لاریس همان توهم تسکینبخشی را به خوردِ اِگان میدهد که آتو هایتاور آن را پس از عزل شدنش از مقام دستِ پادشاه از او سلب کرده بود: باور اِگان به اینکه پدرش در بستر مرگ از او بهعنوانِ وارث واقعیاش نام بُرده بود
نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: گرگور کلیگین نقشی حیاتی در مفهوم شوالیهگریِ جرج آر. آر. مارتین ایفا میکند؛ سندور مُعتقد است که از آنجایی که هیولایی مثلِ گرگور که چنین بلایی را سرِ برادر خودش آورده است، به مقامِ والای شوالیه نائل شده است، پس ارزشهای شوالیهگری، جوانمردی و سلحشوری که او در کودکی گرامیشان میداشت، چیزی بیش از دروغی سوءاستفادهگرایانه نیستند. به خاطر همین است که او هیجانزدگی و ذوقزدگی سادهلوحانهی سانسا دربارهی شوالیهها و علاقهاش به رومانتیزه کردنِ داستانها و ترانههای دلاورانه را به سخره میگیرد. درست همانطور که کریستون کول با مرورِ سرگذشتِ خودش به این نتیجهی بدبینانه رسیده است که ارزشهای شوالیهگری که یک زمانی الهامبخشش بودند، مزخرفی بیش نیستند. چراکه کریستون خودش را نمیتواند گول بزند: او میداند که زندگیِ خودش مثالِ نقضِ ارزشهای شوالیهگری است. درست همانطور که گرگور با وجودِ سوزاندنِ صورتِ برادرش به یک شوالیه بدل شده بود، کریستون هم با وجودِ زیر پا گذاشتنِ سوگندهای گارد شاهی نهتنها سقوط نکرده است، بلکه رشد کرده است. کریستون پس از اعتراف به زیر پا گذاشتنِ سوگند پاکدامنیاش و پس از به قتل رساندنِ معشوقِ لینور ولاریون در مراسم عروسیِ رینیرا آماده بود تا اعدام شود یا خودکشی کند، اما آلیسنت متوقفش میکند و او را به محافظِ شخصیاش بدل میکند. او در اپیزود نهم فصل قبل، لُرد لایمن بیزبری را به قتل میرساند، به روی فرماندهی گارد شاهی شمشیر میکشد و در غیبتِ شاه از ملکه دستور میگیرد، اما باز تمام این رفتارها به ترفیع پیدا کردنش به مقام فرماندهی گارد شاهی منجر میشود. درنهایت، غفلتش در اطمینان حاصل کردن از امنیتِ خانوادهی سلطنتی در نتیجهی معاشقانهی مخفیانهاش با آلیسنت در همان شبی که جِهِریسِ کوچک به قتل میرسد، نهتنها به مجازاتش منجر نمیشود، بلکه به ترفیع پیدا کردنش به مقام دستِ پادشاه منتهی میشود. هردوِ سندور و کریستون کول از ریشه با مفهومِ شوالیهگری مشکل دارند و آن را پوچ و ابسورد میدانند. برای مثال، در جایی سانسا خطاب به سندور میگوید: «امروز دلاورانه جنگدید، سِر سندور». سندور با تشر جواب میدهد: «تحسینهای توخالی رو برای خودت نگه دار، دختر... و سِر گفتنهات رو. من شوالیه نیستم. من به روی اونا و سوگندشون تُف میکنم».
اما نکته این است: وقتی سانسا پس از شنیدن داستان سوختنِ صورت سندور به او میگوید که «گرگور یه شوالیه واقعی نبود»، او درواقع دارد دربرابر پوچگراییِ سندور مقاومت میکند. از نگاهِ سانسا گرچه قطعاً گرگور یک شوالیهی واقعی نیست، اما یک شوالیهی واقعی میتواند وجود داشته باشد. منظور سانسا این است: بااینکه سیستم در پاسداری از ارزشهای شوالیهگری شکست خورده است، اما ارزشهای شوالیهگری میتوانند خارج از این سیستم نیز وجود داشته باشند؛ منظورش این است که آرمانهای شوالیهگری شخصی هستند. این ما خودمان هستیم که باید با تصمیماتمان به این آرمانها تجسم ببخشیم. یک نمونهاش بریین از تارث است که گرچه به خاطر زنبودنش نمیتواند بهطور رسمی یک شوالیه باشد، اما آرمانهای شوالیهگری را با چنان تعهدِ نامتزلزلی زندگی میکند که او در مقایسه با شوالیههایی که تشریفاتِ رسمی شوالیهشدن را پشتسر گذاشتهاند، شوالیهی واقعیتری محسوب میشود. بنابراین، همانقدر که گرگور اعتبار و جلوهی شوالیهگری را لکهدار کرده است، سندور میتواند آن را با نحوهی زندگیاش ترمیمش کند و شوالیههای شرافتمندِ داخلِ قصهها را در جهانِ واقعی به حقیقت بدل کند. به خاطر همین است که سانسا و سندور زوجِ ایدهآلی برای یکدیگر هستند: هردوشان در کودکی متوجه میشوند که دنیای واقعی آرمانهایشان را بازتاب نمیدهد، اما بهجای اینکه مثل کریستون کول به شکستشان اعتراف کنند و وجودِ جوانمردی را از ریشه زیر سؤال ببرند، دربرابر تلاش دنیا برای شکستنِ روحیهشان مقاومت میکنند و بهطرز لجبازانهای سعی میکنند تا خودشان به محققکنندهی آرمانهایشان در دنیای واقعی بدل شوند. پس در پاسخ به کریستون کول باید بگوییم: نه، همهی مردان فاسد نیستند؛ شرافتِ واقعی مثل مهای که در صبح ناپدید میشود نیست؛ اینکه کریستون شوالیهی فاسدی است، به این معنا نیست که شرافت نمیتواند وجود داشته باشد. فقط به این معناست که باورِ کریستون به اینکه همه مثل او فاسد هستند، راه آسانی است برای فرار از پذیرفتنِ مسئولیت تصمیماتِ خودش. به عبارت دیگر، کریستون کول سندور کلیگینی است که جهانبینیاش در نتیجهی حضور الهامبخشِ فردی مثل سانسا در زندگیاش به چالش کشیده نشده است.
اما از کریستون کول که بگذریم، یکی دیگر از کاراکترهایی که با سفرِ ذهنیِ کوتاهِ متافیزیکالش، به نقشش در کلانروایتِ جهان ایمان میآورد، دیمون است. همانطور که در نقد اپیزود هفتم هم بررسی کردیم، قوس شخصیتیِ شاهزادهی یاغی در دورانِ اقامتش در هرنهال دربارهی سه چیز بوده است: اینکه او برای حکومت کردن ساخته نشده است، به رسمیت شناختنِ نقش خودش در رابطهی پُرتنشاش با ویسریس و ایمان آوردنش به قدرتِ رویاها (دیالوگش به رینیرا را به خاطر بیاورید: «اژدهایان ما رو پادشاه کردن، نه رویاها». چون اعتقاد به قدرت اژدهایان درواقع اعتقاد به قدرتِ شخصی خودش بهعنوان یک نیروی ویرانگر است، اما اعتقاد به رویاها بهمعنی به رسمیت شناختنِ نیرویی خارج از کنترلِ اوست). رینیرا در اپیزود ششم در وصفِ رابطهاش با دیمون میگوید: «اون همهی چیزی بود که من میخواستم باشم؛ بیدغدغه. خطرناک. یه مرد. و من هم همونی بودم که اون میخواست؛ محبوبِ پدرم و وارثاش. ما همدیگه رو کامل میکردیم». بنابراین، وسوسه شدنِ دیمون برای غصب کردنِ تاجوتختِ رینیرا بیش از اینکه محصولِ جاهطلبیاش باشد، از یک عقدهی عاطفی سرچشمه میگیرد: ناراحتیِ دیمون از اینکه هیچوقت توسط ویسریس به رسمیت شناخته نشده بود. پس، تلاش او برای دزدیدنِ حقِ جانشینیِ رینیرا درواقع جایگزینی است برای دزدیدنِ توجه و اعتمادِ برادرِ بزرگتری که فکر میکرد آن را از او دریغ کرده است. اما حالا که آلیس ریورز به تدریج گارد دفاعیِ دیمون را دربرابرِ رویاهای پیشگویانه تضعیف کرده است و به او برای حلاجی کردنِ تروماها و احساساتِ پُرالتهابش و تصفیهی روانیاش کمک کرده است، حالا که دیمون تجربهای را پشتسر گذاشته است که او را متواضع و فروتن ساخته است، او برای مواجه شدن و جدی گرفتنِ آخرین رویا آماده است: رویای وحشتناکی که او را با آمدنِ زمستانی آخرالزمانی و پیشرویِ ارتشِ مردگانِ وایتواکرها مواجه میکند. سرنوشتِ دنیا به این بستگی دارد که دیمون نقشش نه بهعنوانِ حاکم، بلکه بهعنوانِ دستِ راستِ شاهزادهی موعود (رینیرا) را برعهده بگیرد.
نخست اینکه، این رویا بالاخره روی بخشی از انگیزههای احتمالیِ آلیس ریورز بهعنوانِ نمایندهی خدایان قدیم نور میتاباند: حالا معلوم میشود که انگار خدایان قدیم برای مُحقق کردنِ آیندهای که در آن جلوی پیروزیِ وایتواکرها گرفته میشود، برای شکل دادنِ مسیرِ سلسلهی تارگرین به سمت و سویی که به تولدِ شاهزادهی موعودِ واقعی (دنریس تارگرین) منجر میشود، به دیمون نیاز دارند. نکتهی بعدی به ماهیتِ گمراهکنندهی پیشگوییها مربوط میشود: اشتباهِ تکرارشوندهی تارگرینهای رویابین این است که آنها تصور میکنند پیشگویی در جریانِ حیاتِ خودشان محقق خواهد شد. احتمالاً اِگان فاتح در ابتدا فکر میکرد که خودش همان شاهزادهی موعودی است که بشریت را دربرابرِ زمستان متحد خواهد کرد. اما زمستانی که نویدش را داده بود، هرگز در طولِ حیاتِ او اتفاق نمیاُفتد. ویسریس هم دچار اشتباه مشابهی شد: او تصور میکرد که از ملکه اِما اَرن صاحب پسر میشود؛ پسری که رویای شاهزادهی موعودِ اِگان فاتح را مُحقق خواهد کرد. اما اینطور نشد. اشتباه دومش این بود که تصور کرد رینیرا شاهزادهی موعود خواهد بود. رینیرا هم اعتقاد دارد که خود او همان ناجیِ دنیاست که پیشگوییِ آبا و اجدادیشان نویدش را میدهد. در آینده ریگار تارگرین، پدرِ جان اسنو هم در ابتدا اعتقاد داشت که خودش شاهزادهی موعود است، اما سپس به این نتیجه میرسد که شاهزادهی موعود فرزندش با یک زنِ استارک خواهد بود، بنابراین او رفت و مخفیانه با لیانا استارک ازدواج کرد. درواقع، در تاریخ سلسلهی تارگرین، پادشاهی به نام اِگان پنجم وجود دارد؛ او دههها پس از منقرض شدنِ اژدهایان به قدرت میرسد؛ اِگان پنجم برای جوجه کردنِ تخمهای سنگشدهی اژدهایان، چندین پایرومنسر را استخدام میکند و مراسمی جادویی را در کاخِ سامرهال برگزار میکند. اما طی این مراسم، این کاخ دچارِ حریق میشود و خودش و تعداد زیادی از اعضای خانوادهاش کُشته میشوند. طرفداران سالهاست که نظریهپردازی کردهاند که احتمالاً اِگان پنجم هم رویای پیشگویانهی بازگشتِ دوبارهی اژدهایان را دیده بوده (یا آن را جایی خوانده بود) و به این نتیجه رسیده بوده که خودش همان کسی است که تخمهای سنگشدهی تارگرینها را احیا میکند.
در اپیزود هشتمِ فصل دوم «خاندان اژدها» هم، دیمون دچارِ سوءتعبیرِ مشابهی میشود: او در جریانِ رویای پیشگویانهای که آلیس ریورز به او نشان میدهد، رینیرا را نشسته بر تخت آهنین، بهعنوانِ همان کسی میبیند که سرنوشتش متحد کردنِ وستروس دربرابر تهاجمِ ارتش مردگان است. این، الزاماً به این معنی نیست که این رویا دروغ میگوید؛ بالاخره اپیزود هشتم درحالی به پایان میرسد که آلیسنت به دیدنِ رینیرا میآید و زمانِ مناسب برای فتحِ بارانداز پادشاه را به او لو میدهد؛ پس تصورِ نشستنِ رینیرا روی تخت آهنین سخت نیست. واقعیت اما این است که دیمون در جریانِ رویاگردیاش، شاهزادهی موعودِ حقیقی یعنی دنریس تارگرین را هم میبیند. اما دیمون هرگز دنریس را نمیشناسد. رایان کاندال در مصاحبههایش گفته است که دیمون فکر میکند آن دخترِ برهنهای که در رویایش میبیند، باید دخترِ آیندهاش با رینیرا باشد. بنابراین، انگار که تمام تارگرینها در طولِ تاریخ ازطریقِ الهامهای پیشگویانهشان مشغولِ دیدنِ ظهور دنریس بودهاند، اما ذاتِ مبهم و گنگِ رویاها و خودشیفتگی یا خودبرگزیدهپنداریِ شخصیشان سبب میشد تا خودشان را بهجای شاهزادهی موعود تصور کنند و هویتِ ناجی دنیا را به نفعِ خودشان تعبیر کنند. پس، گرچه ایمان آوردنِ دیمون به رینیرا در نتیجهی دیدنِ این رویا در نگاهِ اول پیروزمندانه به نظر میرسد، اما در آن واحد انرژیِ نگرانکننده و خطرناکی از خود ساطع میکند؛ یا همانطور که مارتین از زبانِ کاراکترهایش میگوید: پیشگویی شمشیری بدون قبضه است؛ هیچ راهِ امنی برای بهدستِ گرفتنِ آن وجود ندارد.
این موضوع، ما را به سکانسِ زانو زدنِ دیمون دربرابرِ رینیرا میرساند: نخست اینکه، بیعت کردنِ مُجددِ دیمون با رینیرا در مکانی شبیه به کلیسا که افرادِ زیادی شاهدِ آن هستند، تداعیگرِ مراسمِ سوگندِ ازدواج است؛ انگار آنها دارند از نو با یکدیگر پیوندِ ازدواج میبندند. نکتهی دوم اینکه، زانو زدنِ دیمون و ارتشِ سرزمین رودخانه دربرابرِ رینیرا در تالار اصلی هرنهال اتفاق میاُفتد؛ همان تالاری که در اپیزودِ اولِ سریال، شورای سال ۱۰۱ در آن برگزار شده بود تا لُردهای سرزمینْ جانشینِ پادشاه جِهِریس را انتخاب کنند. این همان تالاری است که ویسریس در آن بهعنوانِ پادشاهِ بعدیِ سرزمین انتخاب شده بود؛ یا بهتر است بگویم، این همان تالاری است که مردان سرزمین حقِ رِینیس را خورده بودند و سبب شدند تا او به «ملکهای که هرگز نبود» شُهره شود. بنابراین، انگار در این سکانس شاهدِ تصحیح شدنِ یک اشتباهِ تاریخی هستیم: اینبار رینیرا به «ملکهای که همیشه بود» بدل میشود (که اتفاقاً اسمِ اپیزود هشتم هم است). واژهی کلیدی «همیشه» است؛ این واژه تداعیگرِ این است که انگار رینیرا از ابتدا قرار بوده که ملکهی پیشگوییشدهی اجدادش باشد. من در نقد اپیزود هفتم بهطور مُفصل دربارهی خطرِ مست شدنِ رینیرا با هویتش بهعنوانِ ناجی دنیا صحبت کردم؛ دربارهی این صحبت کردم که چگونه رینیرا مُدام اتفاقاتِ پیراموناش را بهعنوانِ نشانههای الهی یا امدادهای غیبیِ خدایان که تصدیقکنندهی مأموریتِ مُقدرشدهاش هستند، تعبیر میکند؛ از این گفتم که اغوا شدنِ کاراکترهای جهانِ «نغمهی یخ و آتش» با پیشگوییها و تکیه کردنشان به آنها چگونه میتواند به سقوطِ اخلاقیشان منتهی شود؛ اینکه آنها چگونه از خودمُنجیپنداریشان برای توجیه کردنِ اعمالِ شرورانهشان استفاده میکنند.
برای مثال، دنبالهدارِ سرخی که در آغاز فصل دوم «بازی تاجوتخت» در آسمانِ جهان پدیدار میشود را به خاطر بیاورید (دنبالهدارِ سرخی که آن را در جریانِ رویای دیمون در این اپیزود نیز میبینیم). در کتاب، هرکدام از کاراکترها این جرم آسمانیِ اسرارآمیز را از زاویهی دیدِ شخصی و محدودِ خودش تعبیر میکند. وقتی سانسا از سِر اِریس اوکهارت، عضو گارد شاهی، نظرش را دربارهی معنای دنبالهدارِ سرخ میپرسد، او جواب میدهد: «شکوه برای نامزدِ شما. ببینید چطور در روز نامگذاریِ اعلیحضرت در آسمان شعله کشیده، انگار خدایان به افتخارشون پرچم برافراشتند. عوام اسمش رو دنبالهدارِ پادشاه جافری گذاشتند. این دنبالهدار برای اعلامِ صعودِ جافری به مقام سلطنت فرستاده شده، شک ندارم. به معنای پیروزی ایشون بر دشمنانشه». در مقایسه، کتلین استارک دربارهی معنایِ دنبالهدار میگوید: «جان گنده به راب گفته که خدایانِ قدیم پرچمِ سرخی به خوانخواهی نِد برافراشتند. به نظرِ اِدمور، نشانهی پیروزی ریوررانه، یک ماهی با دُمی دراز به رنگِ تالیها میبینه، سرخ روی آبی». اوضاع در جزایر آهن فرق میکند: تیان گریجوری به عمویش اِرونِ خیسموی میگوید: «تو ریورران... میگن که دنبالهدارِ سرخ خبر از دوران جدیدی داره. یه قاصد از طرفِ خدایانه». اِرون جواب میدهد: «یه نشانه هست، اما از طرفِ خدای ما، نه اونا. یه شاخهی سوزان مثل اونیه که مردم ما در روزگار قدیم بهدست میگرفتن. همون شعلهایه که خدای مغروقه از دریا بیرون آورده بود و خبر از اوج گرفتنِ امواج داره. وقتشه که بادبانهامون رو باز کنیم و با آتش و خون به قلبِ دنیا بزنیم، مثل خدای مغروق». در سوی دیگری از دنیا، ملیساندرا دربارهی پیشگویی شاهزادهی موعود یا آزور آهای میگوید: «هنگامی که ستارهی سرخ خون میریزه و تاریکی بزرگ میشه، آزور آهای دوباره از میانِ دود و نمک متولد میشه تا اژدهایانِ سنگی رو بیدار کنه». و سپس، خطاب به استنیس میگوید: «شما اونی هستید که باید دربرابر آدر بایسته. کسی که اومدنش پنج هزار سال قبل پیشگویی شده بود. دنبالهدارِ سرخ مُنادی تو بود. تو شاهزادهی موعودی و اگه شکست بخوری، دنیا هم همراهت شکست میخوره». در دیوار، درحالیکه نگهبانان شب برای آغاز مأموریتِ گشتزنیِ جدیدشان در آنسوی دیوار به رهبری جوئر مورمونت آماده میشوند، جان اسنو دربارهی دنبالهدار با خودش فکر میکند: «ابرهای نازکِ خاکستری، آسمانِ صبح را خط انداخته بودند، اما خطِ سرخِ کمرنگی پشتِ سرشان بود. برادران آن آواره را «مشعلِ مورمونت» نامیده بودند؛ نیمهجدی میگفتند که لابد خدایان آن را برای روشن کردنِ مسیرِ پیرمرد در جنگلِ اشباح فرستادهاند».
درنهایت، دنریس هم بعد از اینکه به مادرِ اژدهایان بدل میشود، به این نتیجه میرسد که دنبالهدارِ سرخ سمبلِ ظهورِ خودِ اوست؛ در توصیفِ این صحنه میخوانیم: «دنریس با شگفتی در قلبش به آسمانِ شب خیره میشد و به خودش میگفت: این پیشقراولِ صعودِ منه. خدایان فرستادنش تا راهِ رو به من نشون بده. با این وجود وقتی افکارش را به زبان آورد، کنیزش دوریا خودش را باخت: اون راه به زمینهای سرخ میرسه، کالیسی. سوارکارها میگن یه جای خشن و هولناکه. دنی اصرار کرد: مسیری که دنبالهدار اشاره میکنه راهیه که ما باید بریم... هرچند درواقع تنها راهی بود که به رویش باز بود». آیا حق با دنریس است؟ یا اینکه او چارهای ندارد جز اینکه از دنبالهدار برای توجیه کردنِ تصمیمش برای حرکت در تنها مسیری که به رویشان باز است، استفاده کند؟ نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: رینیرا نیز هماکنون در وضعیتِ مشابهی قرار دارد؛ احتمالاً او با دیدنِ واقعهی معجزهآسای اقدامِ سیاسموک برای پیدا کردنِ سوار همان برداشتی را از آن میکند که مردم مختلف در مواجه با دنبالهدارِ سرخ میکردند: نشانهای که شکوه و تعالیِ مُقدرشدهی خودشان را تصدیق میکند. رینیرا پیدا کردنِ حرامزادگان دیگر برای تصاحب اژدهایانِ بدون سوار را بهعنوانِ راهی که خدایان به او نشان دادهاند، برداشت میکند. اما آیا واقعاً آن نشانهای از خدایان است؟ یا اینکه آیا آن تنها راهی است که به روی رینیرا باز است و او مجبور است از متوسل شدن به مشیعت الهی برای توجیه کردنِ اقدام سُنتشکنانهاش (اجازه دادن به غیراشرافزادگان برای تصاحب اژدها) استفاده کند؟ بنابراین، در اپیزود هشتم نیز، زانو زدنِ دیمون دربرابر رینیرا و اعتراف او به اینکه به حقانیتِ رویای اگان فاتح ایمان آورده است، نقش تصدیقکنندهی مشابهی را برای رینیرا ایفا میکند. ایمان آوردنِ غافلگیرکنندهی دیمون به رویای اِگان فاتح، همان کسی که برادرش را «بردهی رویاها و نشانهها» توصیف کرده بود، بدونشک رینیرا را بیشازپیش دربارهی برگزیدهبودنش و وظیفهی راستیناش بهعنوانِ کسی که به قولِ میساریا «مورد لطفِ خدایان» قرار گرفته است، به یقین خواهد رساند.
در جبههی مقابل، اِیموند، همتای تاریکِ دیمون، نیز پیشگویی خودش را دریافت میکند: او سعی میکند تا هلینا را متقاعد کند که از اژدهایش دریمفایر در جنگ استفاده کند. هلینا اما افشا میکند که او میداند که اِگان بهدستِ اِیموند سوزانده شده است. پس، او برای اینکه جدی گرفته شود، نخست قدرتِ پیشگوییاش را ثابت میکند. سپس، او قول میدهد که اِیموند خواهد مُرد؛ که او در آبهای دریاچهی چشمِ خدایان بلعیده خواهد شد و دیگر کسی پیدایش نخواهد کرد. در آغاز این فصل، دیمون درحالی که در ساحلِ جزیرهی چشم خدایان ایستاده بود، پیشگوییِ آلیس ریورز را شنید که گفت: «تو در اینجا میمیری». همچنین، ما در جریانِ رویایی که آلیس در اپیزود آخر به دیمون نشان میدهد دیمون را درحالِ غرق شدن در آب میبینیم. پس، با استناد به همهی این نشانهها به نظر میرسد که سرنوشتِ گریزناپذیرِ دیمون و اِیموند این است که جایی در نزدیکیِ چشم خدایان یا بر فرازِ آن با یکدیگر برخورد کنند. اما نکتهی جالبِ پیشگوییِ مرگِ اِیموند، تاثیری است که آن از این به بعد روی فضای ذهنی و تصمیماتش خواهد گذاشت. برای پیدا کردنِ نزدیکترین نمونه به وضعیتِ اِیموند باید به سرسی لنیستر رجوع کنیم: سرسی در نوجوانی همراهبا دوستش مِلارا به دیدنِ مگیِ قورباغه، یک جادوگرِ جنگلی، میرود تا از آیندهاش خبردار شود. وقتی سرسی از مگی میپُرسد که آیا ملکه خواهد شد، جادوگر جواب میدهد: «بله. تو ملکه میشی... تا وقتی که یکی دیگه میاد، جوانتر و زیباتر، تا تو رو سرنگون کنه و تمام چیزایی که برات عزیزن رو ازت بگیره». نکتهای که میخواهم به آن برسم، این است: پیشگوییها اساساً به دو دسته تقسیم میشوند؛ در نوعِ اول شونده فارغ از تمام تقلاهایش، هیچ قدرتی برای تغییرِ سرنوشتش ندارد و سرانجام به قربانیِ اجتنابناپذیرِ پیشگویی بدل میشود. مثلاً در نمایشنامهی «ادیپ شهریار» اثرِ سوفوکل با آدم خوبی مواجهیم که تقدیر چنین مُقرر کردهاست که او پدر خود را بُکشد و با مادر خود همبستر شود.
آلیسنت در وصفِ خودِ گذشتهاش میگوید که: «فقط میدونستم که چه انتظاراتی ازم میره». اکنون این توصیف دربارهی رینیرا صادق است. در پلان پایانی این اپیزود، دوربین فیگورِ رینیرا را از پشتِ قفسهی طومارهای دراگوناستون به تصویر میکشد؛ رینیرا در چارچوب وظیفهی تاریخیاش، در چارچوب نقشی که از اجدادش به ارث بُرده است، گرفتار شده است
اما نوع دیگری از پیشگویی وجود دارد که خودمحققکننده است و ارادهی آزادِ شنوندهی پیشگویی را از او سلب نمیکند. این نوع پیشگویی شکوفاکنندهی فسادِ اخلاقیِ ذاتیِ شنونده است که از قبل در او وجود داشته است. پیشگوییِ مگیِ قورباغه برای سرسی لنیستر از نوعِ دوم است. مِلارا به سرسی میگوید که اگر آنها دربارهی پیشگوییشان با کسی حرف نزنند، آن به حقیقت بدل نمیشود. سرسیِ نوجوان برای اینکه از پنهان ماندنِ پیشگویی اطمینان حاصل کند، مِلارا را داخلِ چاه میاندازد و میکُشد. واقعیت این است که مگی با پیشگوییاش نفرت یا ظرفیتِ لازم برای قتل را در جایی که قبلاً وجود نداشت ایجاد نمیکند. او حسادت یا خودشیفتگیِ سرسی را بهطور جادویی برنمیانگیزد. مگی فقط خصوصیاتِ سمیِ سرسی را درجایی که از قبل وجود داشت دستکاری و تحریک میکند. مگی قورباغه با چند کلمه موفق میشود خودشیفتگیِ یک دخترِ اشرافزادهی ازخودراضی را به ترس متحول کند. برای مثال، وقتی سرسی واردِ چادرِ مگی قورباغه میشود، با بیاحترامی با او رفتار میکند؛ در توصیفِ این صحنه میخوانیم: «دخترک با حلقههای موی طلایی دستانش را به کمرش زد و گفت: برامون پیشگویی کن، وگرنه من پیشِ عالیجناب پدرم میرم و کاری میکنم به خاطرِ گستاخی شلاقت بزنن». نکتهی قابلتوجهِ بعدی اینکه، وقتی مگی به سرسی نوید میدهد که یک ملکهی جوانتر و زیباتر جایش را خواهد کرد، اینجا با یک اتفاقِ کاملاً طبیعیِ اجتنابناپذیر مواجهیم. همه پیر میشوند، همهی زیباییها محو میشوند و همهی ملکهها دیر یا زود جایگزین میشوند. از آنجایی که در جامعهی فئودالیِ وستروس، دختران در سنینِ پایین ازدواج میکنند، پس جایگزینِ سرسی قطعاً جوانتر از او خواهد بود. پیشگویی کردنِ اینکه یک ملکه جایش را به زنی جوانتر و زیباتر میدهد، مثل این میماند که پیشبینی کنیم که بعد از زمستان، بهار خواهد آمد. بنابراین، سرسی چرخهی طبیعیِ زندگی را بهعنوانِ تلاشِ دشمن برای به زیر کشیدنِ او برداشت میکند. او در نتیجهی عدم تمایلش به پذیرفتنِ پایان سلطنتش به اقداماتِ خودویرانگرایانهای متوسل میشود که وضعیتش را بدتر میکند؛ او در تلاش برای جلوگیری از تحققِ پیشگویی، از محقق شدنش اطمینان حاصل میکند.
پیشگوییِ سرنوشتِ اِیموند توسط هلینا هم عملکردِ مشابهی دارد: اِیموند بهعنوانِ کسی که بر پشتِ یک کوهِ آتشفشانِ پرنده پرواز میکند، خیلی وقت است که با احساس ترس و ضعف بیگانه بوده است. اما اپیزود هفتم درحالی به پایان رسید که او در مواجه با اژدهاسوارانِ رینیرا وادار به عقبنشینی شد. این اتفاق به متلاشی شدنِ تصویری که اِیموند از خودش بهعنوانِ شکستناپذیرترین نیروی جهان ساخته بود، منجر شد. بنابراین، حملهی او به شارپپوینت، مقرِ خاندانِ بار اِمون، و سوزاندنِ بیرویهی مردمِ بیدفاعش وسیلهای است برای تخلیه کردنِ کلافگی، خشم و تحقیرِ ناشی از احساسِ درماندگیاش در مواجه به اژدهایان رینیرا. بنابراین، این پیشگویی که اِیموند خواهد مُرد و او از متوقف کردنش ناتوان خواهد بود، تشدیدکنندهی احساسِ درماندگی، ترس و پارانویایش خواهد بود و پتانسیلِ همیشگیاش برای سلطهگری و درندهخویی را بیشازپیش شکوفا خواهد کرد. پس، پیشگوییهایی که دیمون و ایموند در این اپیزود دریافت میکنند، تاثیرِ متضادی روی آنها خواهد گذاشت: دیمون بهلطفِ پروسهی خودکاوی و تصفیهی روانی که در طولِ این فصل پشتسر گذاشت، کشف میکند که جزئی از یک داستانِ بزرگتر است و اگر نقشش را بپذیرد، کاری که انجام میدهد اهمیت خواهد داشت و سرنوشتِ جهان به آن بستگی دارد. این پیشآگاهی تعدیلکنندهی یاغیگریهای معمولِ دیمون و مایهی فروتنیاش خواهد بود. بنابراین، نیروی محرکهی دیمون تلاش برای محقق کردنِ وظیفهای که به او مُحول شده است، خواهد بود؛ در مقابل، نیروی محرکهی ایموند تلاش برای جلوگیری از تحققِ سرنوشتی که به آن محکوم شده است، خواهد بود.
صحبت از دیمون و ایموند بهعنوان همتاهای وارونهی یکدیگر، ما را به زوجی میرساند که وارونگیِ مشابهی را تجربه کردهاند: آلیسنت و رینیرا در کتاب حدود دَه سال فاصلهی سنی دارند، اما وقتی سازندگانِ «خاندان اژدها» تصمیم گرفتند تا فاصلهی سنیِ میانِ همتاهای تلویزیونیشان را حذف کنند و آنها را به دوستانِ صمیمی و محرمِ اسرارِ دورانِ نوجوانیِ یکدیگر بدل کنند، مشخص بود که سریال بهطور ویژهای روی رابطهی آنها بهعنوانِ قلبِ تپندهی عاطفیِ این داستان، سرمایهگذاریِ دراماتیک کرده است. «خاندان اژدها» در دو فصلی که از عمرش میگذرد تغییراتِ ریز و درشتِ متعددی در کتابِ منبعِ اقتباسش ایجاد کرده است، اما شاید بهترین و هوشمندانهترین تصمیمِ نویسندگان بازتعریفِ رابطهی آلیسنت و رینیرا بوده است؛ بدل شدنِ آنها از همبازیهای معصومِ دوران کودکی به نامادری و دخترِ ناتنیِ یکدیگر وادارشان میکند با سیاستهای پیچیدهی ناشی از تغییر نقششان کلنجار بروند. اما پس از اینکه رینیرا و آلیسنت در پایانِ فصل اول بهطور فیزیکی از یکدیگر جدا شدند، پیدا کردنِ راهی برای اینکه آنها دوباره در یک مکانِ مشترک نفس بکشند و در چشمانِ یکدیگر نگاه کنند، به امری چالشبرانگیز بدل شده بود. با این وجود، از لحاظِ شناختی که ما از این شخصیتها داریم، طبیعی است که آنها علیرغمِ همهی شمشیرهای کشیدهای که میانشان فاصله انداخته است، علیرغمِ همهی دلایلِ موجهی که برای متنفربودن از یکدیگر دارند، همچنان برای برقراریِ ارتباط تلاش میکنند. در جریانِ مکالمهی پایانیشان در اپیزود هشتم، وقتی رینیرا میپرسد که: «چرا اومدی اینجا؟»، آلیسنت جواب میدهد: «چون راهم رو گُم کردم». گرچه آنها در جبههی مقابلِ یکدیگر حضور دارند، اما همزمان نقشِ قطبنما یا تکیهگاهِ یکدیگر برای پیدا کردنِ خودشان را نیز ایفا میکنند. هروقت که خودشان را فراموش میکنند و دچار سردرگمی میشوند، کافی است به عشقِ دستنخوردهی دورانِ کودکیشان رجوع کنند و به گرمای آن اعتماد کنند.
همین که رینیرا و آلیسنت حاضرند تا قواعدِ مرسومِ دورانِ جنگ را نادیده بگیرند و خودشان را برای صحبت کردن با یکدیگر به خطر بیاندازند، فقط به این معنا نیست که آنها بهتر از بسیاری از همتایانِ مذکرشان قادر به دیدنِ دورنمای فاجعهبارِ این جنگ هستند؛ بلکه کشیده شدنِ آنها به سمتِ یکدیگر حاکی از قدرتِ بادوامِ دوستیشان است که در دورانِ کودکیشان شکل گرفته بود. آرامشِ آنها در حضورِ یکدیگر و ایمانشان به یکدیگر که از سنین پایین بهطور طبیعی پرورش پیدا کرده بود، پایهواساسِ هویتِ آنهاست؛ درست برخلاف اکثر روابطِ این جهان که مُبتنی بر مُبادله، سوءاستفادهگری، پیشبُردِ مقاصدِ سیاسی یا اجبار و زورگویی است. بنابراین، گرچه اعتمادِ رینیرا و آلیسنت درهمشکسته است، اما ناپدید نشده است؛ قطعاتِ شکستهی باقیمانده از آن همچنان جایی در اعماقِ وجودشان پابرجا هستند؛ چراکه مبدا دوستیشان به مدتها پیش از اینکه همهی چیزهای آلودهکنندهی دیگر وارد زندگیشان شود، بازمیگردد. این دوستی تنها چیزی است که تاکنون مانع از سقوطِ آزادِ اخلاقیشان شده است. غریزهی مشترکِ رینیرا و آلیسنت بهبود بخشیدن به اوضاع بهجای ایجادِ ویرانی و مرگومیرِ بیشتر است. در این نقطه از داستان، تمام مکالمههای آنها مضمونِ یکسانی دارند: شاید، فقط شاید، راهی برای متوقف کردنِ خشونت وجود داشته باشد. خانم گیتا پاتل که هردوِ سکانسِ دیدارِ مخفیانهی رینیرا و آلیسنت در این فصل را کارگردانی کرده است، مکالمههایشان را با تکیه به نماهای کلوزآپ به تصویر میکشد. در نخستین مکالمهشان در سپتِ جامعِ بارانداز پادشاه، آنها وانمود میکنند که مشغولِ دعا کردن هستند، پس اکثر اوقات به روبهرو نگاه میکنند؛ تصمیمی که حاکی از این است که آنها هنوز از دیدن و درک کردنِ یکدیگر عاجز هستند (خصوصاً آلیسنت که قوس شخصیتیاش در فصل دوم منعکسکنندهی قوس شخصیتی رینیرا در فصل اول بود). در مکالمهی دومشان اما آنها بهلطفِ رشد شخصیتی آلیسنت و خودآگاهیاش مستقیماً درونِ چشمان یکدیگر خیره میشوند و دوربین روی نیمرخشان تاکید میکند، نکتهای که نشان میدهد آنها بیش از همیشه به درک کردنِ یکدیگر نزدیک شدهاند.
جایگاهِ آنها در مقایسه با ابتدای فصل اول کاملاً وارونه شده است: در اپیزود اولِ سریال، رینیرا دربارهی آرزوهایش به آلیسنت میگوید که: «دوست دارم باهات سوار بر اژدها پرواز کنم، عجایبِ بزرگِ آنسوی دریای باریک رو ببینم و فقط کیک بخورم». آلیسنت اما از درک کردنِ آرزوی رینیرا عاجز است؛ او نمیتواند بفهمد که چرا رینیرا به اینکه ممکن است با پسردار شدنِ مادرش، کنار گذاشته شود و موقعیتش تضعیف شود، اهمیت نمیدهد. چون درست همانطور که آلیسنتِ بزرگسال در اپیزود هشتم اعتراف میکند: «من نمیدونستم از زندگی چی میخوام. فقط میدونستم که چه انتظاراتی ازم میره». اگر آلیسنت به رینیرا کمک کند تا بارانداز پادشاه را فتح کند، رینیرا چارهی دیگری جز قطع کردنِ سرِ اِگان نخواهد داشت؛ پس از اینکه رینیرا این نکته را مطرح میکند، درحالیکه آلیسنت با معنای وحشتناکِ اجازه دادن به رینیرا برای اعدام پسرش گلاویز است، کارگردان صورتِ او را در چارجوبِ خفقانآورِ قابِ دوربیناش زندانی میکند. خودِ رینیرا پسرش را از دست داده است و با تجربهی این فقدان عمیقاً آشناست. او میداند فداکاریای که از آلیسنت میخواهد چقدر سخت است. آتو هایتاور در اپیزود پنجم فصل اول به آلیسنت هشدار داده بود: «تو احمق نیستی، ولی بااینحال چشمات رو بهروی حقیقت میبندی. یا اگان رو برای حکومت کردن آماده میکنی یا به دامنِ رینیرا چنگ میزنی و دعا میکنی که بهت رحم نشون بده». هشدار آتو اما یک پیشگوییِ خودمُحققکننده بود؛ تلاش آلیسنت برای جلوگیری از وقوعِ چیزی که از آن میترسید، از اتفاق اُفتادنش اطمینان حاصل کرده است.
پس، به مدتِ تقریباً یک دقیقه پس از اینکه رینیرا خواستهاش را مطرح میکند، هیچکدام از آنها صحبت نمیکنند، اما صورتِ یکدیگر را از پشتِ چشمانِ مرطوبشان محو و آبکی میبینند. آلیسنت با پلک زدن جلوی سرازیر شدنِ اشکهایش را میگیرد و بیاختیار گلویش را لمس میکند تا راهِ خارج شدنِ کلمات را باز کند. انگار دستِ عظیمی سینهاش را میفشارد. گویی وقتی آلیسنت میخواهد صحبت کند، متوجه میشود که ناگهان قدرتِ تکلمش را از دست داده است. بااینکه آلیسنت در اعماقِ وجودش میدانست که تسلیم کردنِ بارانداز پادشاه بدونِ مرگِ اِگان غیرممکن است، اما او هیچوقت خودش را برای این لحظه، برای این تصمیم، آماده نکرده بود. رینیرا برای حفظ ظاهرِ مقتدرانهاش سخت تلاش میکند تا چانهی لرزانش را ثابت نگه دارد، اما موفق نمیشود. اشک در چشمانش جمع میشود، اما به هر زوری که شده جلوی لبریز شدنِ آنها را میگیرد. در این لحظات، انتظاراتِ بیرحمانهای که از رینیرا بهعنوانِ یک ملکه میرود و احساسِ همدلیاش بهعنوانِ یک مادر با یک مادر دیگر سرِ تقاطع با یکدیگر شاخ به شاخ میشوند، و انرژیِ دلخراش ناشی از این تصادف روی سطحِ صورتِ اِما دارسی پخش میشود. در جریان این سکوتِ سنگین که گویی تا ابد به درازا کشیده میشود، میتوان احساس کرد که هردو چقدر به ترکیدنِ بغضهایشان نزدیک میشوند و چقدر به لمس کردنِ دستهای یکدیگر نیاز دارند، اما چیزی آنها را از این کار منع میکند. «خاندان اژدها» تاحالا به این اندازه از لحاظ عاطفی نفسگیر و دردآور نبوده است. شکلی که نگاههای اِما دارسی و اُلیویا کوک چشمانِ یکدیگر را بهدنبالِ راهحل و قوت قلب جستوجو میکنند، حاکی از تاریخِ شخصی و مشترکِ عمیق و چندلایهی کاراکترهایشان است. درنهایت، الیسنت از تلاش برای تولیدِ صدا کوتاه میآید و به تکان دادنِ سرش به نشانهی موافقت بسنده میکند.
کمی جلوتر، آلیسنت با خستگیِ ملموسی که در صدایش شنیده میشود، درحالی که قدمزنان از رینیرا فاصله میگیرد، سعی میکند بحثشان را به پایان برساند: «لطفا بیا تمومش کنیم بره». بلافاصله به یک نمای واید کات میزنیم که فاصلهی میانشان را برجسته میکند؛ اینجا اما با چیزی فراتر از یک فاصله مواجهیم: درِ بازِ اتاقِ پشتی که جمجمهی اژدها در آن به چشم میخورد، شکافیِ پُرناشدنی در میانشان ایجاد کرده است. اینکه جمجمهی یک اژدها در این شکاف به چشم میخورد، به چکیدهای بصری برای کُلِ جنگ داخلیِ تارگرینها بدل میشود: حاصلِ جدایی این دو دوست مرگِ اژدهایان خواهد بود؛ این تصویر در آن واحد شخصیترین و کلانترین ابعادِ رقص اژدهایان را در خود خلاصه کرده است. سپس، آلیسنت دربارهی آزادیای که برای خودش متصور شده است صحبت میکند؛ دربارهی اینکه چگونه قصد دارد همراهبا دخترش و نوهاش ناپدید شود؛ در انتها او پیشنهادِ دیگری به رینیرا میدهد: «همراهم بیا». و پس از اینکه این پیشنهاد را مطرح میکند، به جلو قدم برمیدارد و فاصلهی فیزیکیِ میانِ خودش و رینیرا را بهمقدار ناچیز اما قابلتوجهی کاهش میدهد. در نگاهِ اول، حتی فکر کردن به چنین چیزی هم احمقانه است، چه برسد به زبان آوردنش. بالاخره تصورِ اینکه رینیرا پس از تصاحبِ تخت آهنین، همهچیز را ترک کند تا همراهبا بهترین دوستش در نقطهی دوراُفتادهای از دنیا ناپدید شود، بهطرز آشکاری متناقض است. این پیشنهاد اما از خواستهای عمیقاً صادقانه و خالصانه پرده برمیدارد: دلتنگیِ آلیسنت برای بهترین دوستش، برای از سر گرفتنِ دوستیِ گذشتهشان، پیش از اینکه همهچیز ناگهان آن را خراب کرد، بهقدری انسانی است که منطق دربرابرش بیمعنا میشود.
رینیرا بیاختیار در واکنش به پیشنهادِ آلیسنت یکه میخورد. و درحالِ گفتنِ اینکه چرا از انجام این کار ناتوان است («چه بخوام و چه نخوام، سرنوشتم در اینجا خلاصه شده. خیلی وقت پیش برام مشخص شد»)، مقداری به سمتِ جلو قدم برمیدارد و فاصلهی میانشان را از قبل کمتر میکند. کلامِ رینیرا یک چیز میگوید، اما نحوهی حرکت کردنش از تمنایی ناگفته سخن میگوید؛ از اینکه رینیرا آرزو میکرد کاش میتوانست به آلیسنت بپیوندد. به محض اینکه آلیسنت آنجا را ترک میکند، ظاهرِ مقتدرانهای که رینیرا به خود گرفته بود ناپدید میشود؛ عضلاتِ منقبضشدهی صورتاش شُل میشوند و احساس نگرانی نسبت به آلیسنت، خودش و چیزی که برای انجامش با یکدیگر توافق کرده بودند، به صورتش رخنه میکند. تناقضِ رینیرا این است که او درحالی قدرتمندترین زنِ وستروس است که در آن واحد از اساسیترین عنصرِ معرفِ استقلالِ فردی محروم است: انجام هرکاری که دلش میخواهد با زندگیاش بکند. آلیسنت در وصفِ خودِ گذشتهاش میگوید که: «فقط میدونستم که چه انتظاراتی ازم میره». اکنون این توصیف دربارهی رینیرا صادق است. پلانهای پایانیِ این اپیزود این نکته را برجسته میکنند: دوربین فیگورِ رینیرا را از پشتِ قفسهی طومارهای دراگوناستون به تصویر میکشد؛ به عبارت دیگر، رینیرا در چارچوبِ تاریخ، در چارچوبِ نقشی که از اجدادش به ارث بُرده است، گرفتار شده است. سریال نقشِ رینیرا بهعنوان شاهزادهی موعودِ ناجیِ دنیا را بهعنوانِ چیزی اسیرکننده و محدودکننده به تصویر میکشد. این پلان به بار مسئولیتِ وظیفهی تاریخیای که روی دوشِ رینیرا سنگینی میکند، تجسم میبخشد. این پلان جنبهی نحس و شومی دارد: چون رینیرا بهمعنای واقعی کلمه بهعنوانِ بخش کوچکی از تاریخِ سلسلهی تارگرین به تصویر کشیده میشود؛ انگار سرنوشتِ رینیرا این است تا به طومارِ فراموششدهی دیگری که یکی دیگر از قفسههای بیانتهای کتابخانه را پُر خواهد کرد، بدل شود.
در مقایسه، آلیسنت دربرابرِ آسمان و دریایی آزادیبخش و یکدست و احتمالاتِ بیپایانی که نمایندگی میکند، به تصویر کشیده میشود؛ برخلافِ رینیرا، اُفقِ پیشرویِ او مخدوش نشده است، بلکه بیانتهاست. آلیسنت از وقتی که به یاد میآورد درحال ایفای نقشهایی که بهش تحمیل میشده بوده است؛ پدرش او را مجبور میکرد تا لباس مادرش را بپوشد و ویسریس را اغوا کند. فارغ از اینکه آیندهی آلیسنت چه چیزی خواهد بود، فارغ از همهی درد و رنجهایی که ممکن است هنوز در انتظارش باشد، چیزی که در این نقطه از داستانش تسکینبخشاش است، این است که حداقل دیگر بازیچهی دستِ دیگران نیست و بخشی از استقلالش را بازپسگرفته است. همانطور که در تصویر بالا قابلمشاهده است، تا حالا این آلیسنت بود که در چارچوبِ خفقانآورِ قلعهی سرخ احساسِ یک زندانی را داشت (تصویر شماره دوم)، و اکنون این رینیراست که به زندانیِ مأموریت الهیاش بدل شده است. اما چیزی که پلانِ پایانیِ رینیرا را با انرژی شومِ دوچندانی باردار میکند، این است که این قاب ارجاعی است به سکانسی از «بازی تاجوتخت». تاکنون دیگر همهی بینندگانِ «خاندان اژدها» با آن کلیپِ مشهوری که جافری دربارهی نحوهی مرگِ رینیرا تارگرین صحبت میکند، آشنا هستند. اینجا قصد ندارم نحوهی مرگِ رینیرا را لو بدهم. چیزی که اینجا با آن کار دارم شباهتِ بصریِ پلانِ پایانی رینیرا در این اپیزود با پلانی که جافری دربارهی سرنوشتِ رینیرا صحبت میکند است. همانطور که در تصویر بالا قابلمشاهده است (تصویر اول و سوم را مقایسه کنید)، جافری درحالی دربارهی سرنوشتِ رینیرا صحبت میکند که دوربینْ او و مارجری را از پشتِ شبکهای از خطوط مورب به تصویر میکشد که شباهتِ انکارناپذیری به پلانِ پایانیِ اپیزود هشتم که رینیرا را از پشتِ خطوط موربِ قفسههای کتابخانهاش به تصویر میکشد، دارد. به بیان دیگر، آگاهیمان از سرنوشت رینیرا در «بازی تاجوتخت» لایهی دراماتیک و کنایهآمیزِ اضافهای به پایانبندیِ اپیزود هشتم میافزاید؛ پلانِ پایانی رینیرا در این اپیزود فقط به این معنی نیست که او اسیرِ سرنوشتِ بزرگی که فکر میکند اجدادش به او مُحول کردهاند شده است؛ بلکه به این معناست که دنبال کردنِ این سرنوشت مستقیماً به مرگی که جافری در سریال اصلی توصیف میکند، ختم خواهد شد.
نظرات