نقد فیلم شعله ور (Afire) | قصهی آدم و جنگل
شعلهور، تازهترین ساختهی کریستین پتزولد، توانسته بود در جشنوارهی برلینِ گذشته جایزهی دوم جشنواره، خرس نقرهای، را از آن خود کند. خود پتزولد پیشتر و در سال ۲۰۲۰ اعلام کرده بود که قصد دارد فیلمهایی بسازد که تا اندازهای از عناصر چهارگانه الهامگرفته باشند: آب و آتش و باد و هوا. اوندین (۲۰۲۰) اولینِ این فیلمها بود که میتوان گفت با الهام از آب نوشته و ساخته شده بود و حالا با دومین فیلمِ این چهارگانه سروکار داریم که مشخصن بر محور آتش شکل گرفته است.
این فیلم تازه نیز «عشق» را بهعنوان یکی از مهمترین عناصر تماتیک در خود دارد. قصه دربارهی دو جوان است که برای آمادهکردن کارهای خود به خانهای در جنگل آمدهاند تا بتوانند با تمرکز، کارهای خود را آماده کنند. اما شرایط آنطور که آنها پیشبینی کرده بودند پیش نمیرود.
در ادامهی متن، داستان فیلم فاش میشود.
فلیکس راحتتر و با دیدِ بازتری با مسائل مواجه میشود و نسبتبه آنها پذیراتر است، ولی لئون با همهچیز و همهکس با گارد مواجه میشود
فیلم از همان ابتدا شروع میکند به ایجاد بحرانها و مشکلاتی کوچک و بزرگ پیش پای دو پسرِ جوانی که برای انجام کارهایشان، قصد کردهاند تا به خانهی پدریِ یکی از آنها بیایند. اولین مسئله زمانی پیش میآید که خودرو آنها خراب میشود تا فلیکس و لئون وادار شوند از میانهی جنگل و با پای پیاده، مسیر خود را پیدا کنند و به خانه برسند. بعد از رسیدن به آنجا نیز متوجه میشوند یک یا چند نفرِ دیگر هم در خانه حضور دارند. چیزِ دیگری که باز هم فکرش را نمیکردند. جلوتر نیز که ماجرای نمِ سقف پیش میآید و اینکه باید سقف را تعمیر کرد.
از همین نقطه هم هست که تفاوت شخصیتیِ فلیکس و لئون شروع به آشکارتر شدن میکند. فلیکس راحتتر و با دیدِ بازتری با مسائل مواجه میشود و نسبتبه آنها پذیراتر است، ولی لئون به همهچیز و همهکس با گارد نگاه میکند و هر اتفاقِ غیرمنتظرهای میتواند او را بههم بریزد. این نکتهی مهمی است که بعدتر، و در مواجههی این دو فرد با مسئلهی «عشق» نیز، به آن برخواهیم گشت.
فلیکس و لئون اما تفاوتهای دیگری نیز دارند که در ظاهرشان متجلی است. یکی تیرهپوست است و دیگری روشن؛ یکی موهایی بافتهشده دارد و یکی لَخت؛ یکی لاغر است و دیگری با اضافهوزن و درنهایت یکی فعالتر و برونگراتر است و دیگری منفعلتر و درونگراتر. فیلمساز اینگونه از نظرِ ظاهری نیز بر تفاوتهای این دو کاراکتر تأکید میگذارد تا بعدتر، تفاوتهای رفتاری این دو نیز آشکارتر باشد.
استراتژی اصلی فیلم در معرفی نادیا همراه با تأخیراندازی است. ما سریع با او مواجه نمیشویم، بلکه ابتدا نشانههایی از حضور او را درمییابیم. وسیلههایی از او که روی زمین افتاده یا شلوغیهایی که بهواسطهی حضور او در خانه رخ داده است. بعدتر، سروصدای او را میشنویم و برای اولین بار نیز که قرار است خودِ او را در فیلم ببینیم، این دیدار بسیار کوتاه و از فاصلهای دور و در یک لانگشات است. ضمنِ اینکه نادیا نیز خیلی زود رد میشود و میرود تا سوار دوچرخهاش شود و به سرِ کار برود. ما نه میفهمیم او دقیقن چه شکلی است، نه میفهمیم چه کاری دارد و کجا میرود و نه هیچ چیزِ دیگر. اینگونه نادیا برایمان پرسشبرانگیزتر و رازآمیزتر میشود. نگاههای پرسشگر و کنجکاو لئون در این دقایق، همراهِ ماست.
لئون در عشق و عشقورزی خوب نیست، همانگونه که نوشتهاش نیز پرغلط و بد بوده و ناشر مجبور به ویرایشِ آن شده است
همین مسئلهی تأخیراندازی و دیرآشکارسازیِ حضور نادیا در فیلم در معرفی کاراکتر او و پیشینهاش نیز دیده میشود. زمان زیادی از فیلم گذشته است که ما متوجه شغل او میشویم و زمان زیادتری گذشته است که ما سرِ میز شام و بعد از کلی اتفاق و بالاوپایین، میفهمیم که او درسخواندهی ادبیات است و میخواهد برای دکترا پذیرش بگیرد. اتفاقی غافلگیرکننده که چرخشی هم به داستان فیلم میافزاید.
وارد شدن کاراکتر ناشر به فیلم اتفاق مهمی است. اتفاقی که چند کارکرد دارد. یک اینکه بهشکلی استعاری، شرحی از وضعیت لئون را به بیننده میدهد؛ دو اینکه گوشهای دیگر از شخصیت لئون را برای مخاطب آشکار میکند؛ و سه اینکه به آشکار شدن کاراکتر نادیا نیز کمک میکند:
در اولین قسمت، او حضور مییابد تا نوشتههای لئون را با هم بخوانند و بفهمند کار چهطور پیش رفته است. در این سکانس نیز، اتفاقات طبقِ پیشبینی لئون نمیافتد و او کلافه میشود. اما آنچه در این سکانس مهم است محتوای متنی است که خوانده میشود. چیزی که لئون پیشتر نوشته و حالا ناشر دارد درستشده یا ویرایششدهاش را میخواند داستانی است دربارهی عشق؛ عشقی دوردست و ازدسترفته که حالا دوباره زنده شده است. با این سکانسِ مهم متوجه میشویم که لئون در عشق و عشقورزی خوب نیست، همانگونه که نوشتهاش نیز پرغلط و بد بوده و ناشر مجبور به ویرایشِ آن شده است. گفتیم که فیلم دربارهی عشقی است که سخت بر زبان میآید و این حکایتِ علاقهای است که لئون به نادیا پیدا میکند. لئون از همان ابتدا که نشانههای حضورِ نادیا را میبیند، نسبتبه او کنجکاو میشود. حساسیتِ او نسبتبه دِوید و حملههای کلامیای که به او میکند نیز از همانجا و همین مسئله ناشی میشود.
در دومین قسمت، زمانی که ناشر به بیمارستان رفته است، پی به یکی از ویژگیهای شخصیتیِ لئون میبریم: اینکه درست اطرافش را نگاه نمیکند. او متوجه نمیشود که برای دیدن ناشر به بخش انکولوژی (سرطانشناسی) رفتهاند. او تا پیش از این نیز هیچچیز را درست نمیدید و بهبهانهی کار، از مواجهشدن با آدمها و موقعیتها و عنصرهای تازه و مهم سر بازمیزد.
شعلهور داستانِ آدمی است که عشق او را آتش زده است، ولی او این آتش را نادیده میانگارد؛ تا زمانی که آتیش بیاید و گریبانش را بگیرد. مثل اتفاقی که برای جنگلهای آتشگرفتهی فیلم میافتد
در سومین قسمت، و در سکانس خوردنِ شام بههمراه ناشر، حضور ناشر و سؤالهایش باعث میشود تا شخصیت نادیا برایمان آشکارتر شود. درست در اینجاست که به این نکته پی میبریم که نادیا ادبیات خوانده و حالا بهدنیال ادامهی تحصیلاتِ خود است. اینجاست که میفهمیم نظری که او پیشتر دربارهی دستنویس رمان لئون داده است نظرِ یک دختر بستنیفروش نبوده است و باید جدی گرفته شود. اینجاست که، وقتی که او شعرِ «اسرا» را میخواند، میفهمیم که او نیز به عشق فکر میکند. ضمنِ اینکه واکنشهای لئون نمایانگرِ این است که او با عشق بیگانه است و نحوهی روبهرو شدن با آن را نمیداند؛ درحالیکه فلیکس و دوید بسیار با شعر ارتباط برقرار کردهاند.
اینجا فرصت مناسبی است تا برگردیم به چیزی که دربارهی تفاوتهای لئون و فلیکس گفتیم. اینکه فلیکس پذیراتر است و با آغوش باز اتفاقات و جریانهای تازه را میپذیرد، ولی لئون برعکس است و با چیزهای غیرمنتظره بههم میریزد. این مسئله را بهخوبی میتوان در مواجههی آنها با عشق به تماشا نشست. فلیکس دل به دریا میزند و در همین مدتی که مشغولِ تعمیر سقف و شنا و عکاسی است، با کسی جدید آشنا میشود و رابطهای را با او شکل میدهد. اما لئون، با اینکه زودتر از اینها میداند عاشق شده و از نادیا خوشش میآید، دائم با خودش به مخالفت برمیخیزد و از نادیا دوری میکند و نمیتواند حرفش را درست و بهموقع بزند.
دیگر سکانس مهم فیلم نیز جایی است که لئون، زمانی که با پای پیاده بهسمتِ بیمارستان میدود، از جنگل عبور میکند. این سکانس قرینهای است از دفعهی پیشینی که لئون از این جنگل گذشته بود. آن موقع، او همراه با فلیکس بود و فلیکس نقش راهنما را داشت. او دنبالهروی میکرد و از سروصداهای عادی جنگل میهراسید. این بار ولی او تنهاست، آتشسوزی نزدیکتر شده است و او خودش باید بهدنبالِ راه خروج از جنگل باشد. گرازهای آتشگرفتهای نیز که او در جنگل میبیند میتوانند استعارهای از فلیکس و دِوید باشند که بعدتر طعمهی حریق میشوند و میمیرند.
اما بعد از همهی این ماجراهاست که لئون به میزانی از بلوغ میرسد تا بتواند داستان خود را بنویسد. داستانی بر مبنای حادثه و تجربهای که از سر گذرانده است. در سکانسی که ابتدا به ذهن متبادر میکند که شاید تا پیش از این نیز شاهدِ داستانِ نوشتهشدهی لئون بودهایم؛ اما اشارات ناشر به خانوادهی فلیکس است که این شبهه را از میان برمیدارد. حالا که فلیکس این رمان را مینویسد، زمان مناسبی است برای برگشت نادیا. عشقی دوردست و ازدسترفته که حالا وقت مناسبش است تا، مثل داستانی که لئون در ابتدا نوشته بود، سروکلهاش پیدا شود. شعلهور داستانِ آدمی است که عشق او را آتش زده است، ولی او این آتش را نادیده میانگارد؛ تا زمانی که آتیش بیاید و گریبانش را بگیرد. مثل اتفاقی که برای جنگلهای آتشگرفتهی فیلم میافتد.