// شنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۸:۵۹

نقد سریال The Last of Us (فصل اول) | قسمت نهم

اپیزود آخرِ فصل اول سریال The Last of Us بالاخره غیرگیمرها را وادار به تأمل درباره‌ی سوالی که ذهنِ گیمرها را در طول ۱۰ سالِ اخیر تسخیر کرده است می‌کند: آیا تصمیم جول درست بود؟ همراه نقد زومجی باشید.

جودیت باتلر، نویسنده‌ی آمریکایی، در وصفِ سوگواری می‌گوید: «وقتی ما افرادِ خاصی را از دست می‌دهیم، یا وقتی از یک مکان یا یک اجتماع خلعِ ید می‌شویم، ممکن است به‌سادگی احساس کنیم درحالِ گذراندنِ چیزی موقتی هستیم، عزاداری به‌زودی به پایان می‌رسد و به وضعیتِ سابق‌مان بازخواهیم گذشت. اما شاید وقتی مُتحمل این تجربه می‌شویم، چیزی درباره‌ی چیستی‌مان آشکار می‌شود، چیزی که چشمانمان را به روی رابطه‌هایی که با دیگران داریم باز می‌کند، چیزی که بهمان نشان می‌دهد این رابطه‌ها بخشی از هویت‌مان هستند، روابط و پیوندهایی که ما را می‌سازند. مسئله این نیست که یک «من» به‌طور مستقل این طرف وجود دارد و به‌سادگی «تو»یی را که آن طرف وجود دارد از دست می‌دهد؛ خصوصا اگر دلبستگیِ عاطفی من به «تو» بخشی از هویتِ «من» را تشکیل بدهد. در این حالت، اگر من تو را از دست بدهم، نه‌تنها من سوگوارِ فقدانِ تو خواهم بود، بلکه خودم هم برای خودم ناشناخته می‌شوم. من بدونِ تو (در غیبتِ تکه‌ای که من را برای خودم معنی می‌کرد و جایگاه‌ام در دنیا را تعریف می‌کرد) چه کسی هستم؟ وقتی ما تعدادی از روابطی که ما را می‌سازند از دست می‌دهیم، نمی‌دانیم که چه کسی هستیم و چه کار باید کنیم. در نگاه اول به نظر می‌رسد من فقط «تو» را از دست داده‌ام، اما به خودم می‌آیم و می‌بینیم «خودم» هم از دست رفته‌ام».

اسلاوُی ژیژک، فیلسوفِ اسلوونیایی هم یک نقل‌قولِ مشهور در وصفِ عشق دارد که می‌گوید: «عشق از نگاه من چیزی عمیقا خشونت‌بار است. وقتی به محبوب‌مان می‌گوییم: "من تو را بیشتر از هر چیزِ دیگری دوست دارم"، این ادعا عشق را از لحاظ فُرمال به چیزی شرورانه بدل می‌کند». عبارتِ کلیدی در این نقل‌قول «از لحاظ فُرمال» است. کاری که ژیژک انجام می‌دهد این است که محتوای خشونت و فُرمِ خشونت را در مجاورتِ یکدیگر قرار می‌دهد. محتوای خشونتِ همان خشونتِ بصری است؛ وقتی یک نفر به‌ صورتِ دیگری مُشت می‌زند، صدای برخاسته از برخوردِ مُشت، کبودی ایجادشده روی صورتِ قربانی و خونِ جاری‌شده از بینی‌اش، محتوای خشونت را تشکیل می‌دهند. اما فُرم خشونت یعنی نحوه‌ی دگرگون شدنِ ساختارِ واقعیت‌مان به‌دستِ خشونت. حالا می‌توان درک کرد که چرا ژیژک عشق را چیزی خشونت‌بار می‌داند؛ نه از لحاظ محتوایی، بلکه از لحاظ فُرمال. منظور ژیژک این نیست که عشق باعث می‌شود همیشه از لحاظ فیزیکی با محبوب‌تان دعوا کنید؛ درعوض منظورش این است که عشق واقعیت‌مان را به‌طور کامل مُختل می‌کند؛ عشق هویت‌ و جهان‌بینی‌مان را متحول می‌کند.

بنابراین عشق از نگاهِ ژیژک چیزی پُرخطر است. چون عشق با اعمالِ خشونتی غیرفیزیکی، هرچیزی را که درباره‌ی خودمان و دنیا می‌دانیم تغییر می‌دهد. درستِ مثل استخوانی که زیر فشار نیرویی زیاد به‌شکلی متلاشی می‌شود که حتی پس از بهبودی‌ هم هرگز به حالتِ سابقش بازنخواهد گشت، تعریفِ فرد از واقعیتش هم بر اثر عشق مُتحملِ حمله‌ی مشابهی می‌شود. پس از نگاهِ ژیژک عشق خودش را به‌عنوانِ یک «فاجعه» بروز می‌دهد. گرچه ژیژک درباره‌ی عشقِ رُمانتیک صحبت می‌کند، اما این تعریف می‌تواند درباره‌ی عشق والدین به فرزند هم صادق باشد. بنابراین سؤال این است: چه می‌شود اگر رابطه‌ی یک مرد با دخترِ ناتنی‌اش بزرگ‌ترین عنصرِ تشکیل‌دهنده‌ی هویتش باشد (طبقِ تعریفِ جودیت باتلر از سوگواری) و چه می‌شود اگر عشقِ این مرد به دختر ناتنی‌اش تعریفش از واقعیت را متحول کرده باشد (طبقِ تعریف ژیژک از عشق)؟ پاسخ وحشتی است که در واپسین دقایقِ اپیزودِ فینالِ «آخرینِ ما» اتفاق می‌اُفتد.

تحلیل ویدیویی زومجی از قسمت نهم سریال The Last of Us

تماشا در یوتیوب

همیشه یکی از جنبه‌های معرفِ بازی «آخرینِ ما» شخصیت‌های مکملی که جول و اِلی در طولِ سفرشان به آن‌ها برخورد می‌کردند، بوده است. سریال پایش را یک قدم فراتر گذاشت و از آزادی‌ای که مدیومِ تلویزیون برای فاصله گرفتن از جول و اِلی فراهم می‌کرد، برای پرداختِ هرچه بیشتر این شخصیت‌های مکمل و حتی معرفیِ شخصیت‌های مکملِ اورجینالِ خودش استفاده کرد که به هرچه غنی‌تر شدنِ تم‌های منبع اقتباس منجر شدند: از دانشمندِ اندونزیایی و عشقِ چند دَه ساله‌ی بیل و فرانک گرفته تا سرنوشتِ ناگوار کتلین، پس‌زمینه‌ی داستانی سم و هنری، اقامتِ جول و اِلی در جکسون، گردشِ اِلی و رایلی در مرکز خرید و رویاروییِ جول و اِلی با دیوید و دارودسته‌ی آدم‌خوارش. بنابراین قابل‌درک است که چرا اپیزودِ فینال فصل اول فقط ۴۳ دقیقه است؛ به ندرت پیش می‌آید که اپیزودِ فینال یک فصل کوتاه‌ترین اپیزودِ آن باشد، اما در ایستگاهِ پایانی سفرِ طولانیِ جول و اِلی دیگر هیچ جاده خاکیِ دیگری برای تغییر جهت یا هیچ داستانِ مکملِ ناگفته‌ای باقی نمانده است؛ در پایانِ سفرِ تلخ و شیرینِ آن‌ها که همه‌ی تم‌های پراکنده‌ی اپیزودهای قبل را همچون ذره‌بین در یک نقطه مُتمرکز می‌کند، تنها و تنها سه چیز اهمیت دارد: جول، اِلی و دروغِ هیولاوارانه و در عینِ حال کاملا قابل‌درکی که از این به بعد بینشان وجود خواهد داشت.

اما قبل از اینکه به تصمیمِ نهایی جول برای نجاتِ اِلی که به قیمتِ کُل بشریت تمام شد برسیم، بگذارید به عقب بازگردیم؛ چون فصل اولِ «آخرینِ ما» به همان شکلی به پایان می‌رسد که آغاز شده بود و ادامه پیدا کرده بود: سریال علاوه‌بر بازآفرینیِ وفادارانه‌ی لحظاتِ به‌یادماندنی بازی، همچنان به طرحِ ایده‌های جدیدی که زهرِ دراماتیکِ منبع اقتباس را تقویت می‌کنند مُتعهد است. اولین نمونه‌اش در سکانسِ افتتاحیه‌ی اپیزود که به تولدِ اِلی اختصاص دارد، یافت می‌شود. نیل دراکمن در حوالیِ انتشارِ بازیِ اورجینالِ «آخرینِ ما» قصد داشت تا یک انیمیشنِ کوتاه با محوریتِ آنا، مادر اِلی بسازد، اما این ایده هرگز به نتیجه نرسید. از آنجایی که هردوی بسته‌‌ی الحاقیِ «رهاشده» و کامیک‌بوکِ «رویاهای آمریکایی» (هردو برای اپیزود هفتمِ سریال اقتباس شدند) به بخشی حیاتی از داستانِ بازی اصلی بدل شده بودند، طرفداران یقین داشتند که این انیمیشن کوتاه نیز لایه‌های دراماتیک و تماتیکِ داستان بازیِ اصلی را افزایش خواهد داد. درواقع طرفداران به‌حدی تشنه‌ی سردرآوردن از این تکه داستانِ ناگفته بودند که محبوب‌ترین تئوری طرفدارانِ درباره‌ی هویتِ زنِ ناشناخته‌ای که در تریلرهای تبلیغاتیِ «آخرینِ ما ۲» معرفی شده بود، این بود که او مادرِ اِلی است (این تئوری اشتباه از آب درآمد).

حالا که بالاخره شانس شنیدن داستان آنا را به‌دست آورده‌ایم، دلیلِ نیاز طرفداران به‌گفته شدنِ این داستان تصدیق می‌شود: همان‌طور که پیش‌بینی می‌شد این داستان پایان‌بندیِ بازی اصلی را پیچیده‌تر از حالتِ فعلی‌اش می‌کند. نخست اینکه انتخابِ اشلی جانسون (بازیگرِ اِلی در بازی) برای ایفای نقشِ آنا از لحاظ فرامتنی نبوغ‌آمیز است. جانسون به اندازه‌ی نیل دراکمن در خلق و شکل دادنِ شخصیتِ اِلی نقش داشته است. جانسون علاوه‌بر چهره و حرکاتش، شخصیتش را هم به اِلی قرض داده است. ما روحیه‌ی جگنجوی اِلی، عشقش به نجوم، فحشی که در حینِ بیانِ دیالوگِ معروفش ("همه ترکم کردم، همه جز توی لعنتی!") می‌دهد و بسیاری از دیگر خصوصیاتِ شخصیتیِ اِلی را به جانسون مدیون هستیم. پس طبیعتا همان‌طور که جانسون به نسخه‌ی دیجیتالیِ اِلی زندگی بخشیده است، او همان کسی است که نسخه‌ی تلویزیونی اِلی را به دنیا می‌آورد. همچنین، این لحظه می‌تواند به‌عنوانِ واگذار کردنِ مسئولیتِ ایفای نقش اِلی نیز تفسیر شود. انگار اشلی جانسون دارد می‌گوید اگر تاکنون من وظیفه‌ی اِلی‌بودن را برعهده داشتم، حالا نوبتِ بلا رمزی است که آن را ادامه بدهد.

در بازی نزدیک‌ترین ارتباط‌مان با آنا نامه‌ای است که او یک روز قبل از مرگش برای اِلی نوشته بود. در بازی وقتی برای اولین‌بار کنترلِ اِلی را پس از زمین‌گیر شدنِ جول در جریانِ فصل زمستان به‌دست می‌گیریم، به محتویاتِ کوله‌پشتیِ او دسترسی پیدا می‌کنیم. یکی از آن‌ها نامه‌ی مادرش است که محتوای آن به این شرح است: «اِلی می‌خوام یه رازی رو باهات در میون بذارم، من زیاد طرفدار بچه‌ها نیستم و از نوزادها هم متنفرم. بااین‌حال به تو خیره شدم و فقط حیرت‌زده‌م. هنوز یه روزت هم نشده، ولی بغل کردنِ تو شگفت‌انگیزترین کاریه که تاحالا تو زندگیم انجام دادم؛ زندگی‌ای که قراره یه ذره کوتاه بشه. مارلین ازت مراقبت می‌کنه. به هیچکس تو دنیا به اندازه‌ی اون اعتماد ندارم. وقتی زمانش برسه، همه‌چی رو درباره‌ی من بهت میگه. زیاد اذیتش نکن. سعی نکن به اندازه‌ی من لجباز باشی. بهت دروغ نمی‌گم، این دنیا جای خیلی افتضاحیه. آسون نخواهد بود. اما چیزی که همیشه باید یادت بمونه اینه که زندگی ارزش زیستن داره! هدفت رو پیدا کن و براش بجنگ. می‌دونم که خیلی قوی هستی. می‌دونم به زنی که باید باشی، تبدیل خواهی شد. با عشق مادرت، آنا. سربلندم کن، اِلی».

آنا، مادر الی در جنگل سریال the last of us

جنبه‌ی طعنه‌آمیزِ این نامه این است که اِلی هدفش را پیدا می‌کند و برای تحققِ آن باچنگ‌و‌دندان می‌جنگند، اما آن در مغایرت با هدفِ پدر ناتنی‌اش قرار می‌گیرد. اما جنبه‌ی طعنه‌آمیزترِ ماجرا این است که اگر آنا زنده بود، احتمالا با تصمیمِ نهاییِ جول برای بیرون کشیدنِ اِلی از زیر تیغِ مرگبارِ جراحی موافقت می‌کرد. چون وقتی مارلین آنا را پیدا می‌کند، متوجه می‌شود او گاز گرفته شده است. آنا با انگیزه‌ی محافظت از جانِ اِلی به دروغ به مارلین اطمینان می‌دهد که بندِ ناف را قبل از گازگرفتگی‌اش بُریده است. دروغِ آنا با دروغی که جول در پایان اپیزود به اِلی می‌گوید، متقارن است. همان‌طور که مارلین با وجودِ آگاهی از دروغِ آنا با آن کنار می‌آید، این موضوع درباره‌ی «خیلی‌خب»‌گفتنِ اِلی در واکنش به دروغِ آشکارِ جول نیز صادق است. همچنین، آنا می‌داند این احتمال وجود دارد که عفونتِ قارچی به اِلی منتقل شده باشد، او می‌داند نوزاد می‌تواند به یک مبتلاشده تبدیل شود و مارلین را گاز بگیرد.

در ایستگاهِ پایانی سفرِ طولانیِ جول و اِلی دیگر هیچ جاده خاکیِ دیگری برای تغییر جهت یا هیچ داستانِ مکملِ ناگفته‌ای باقی نمانده است؛ حالا تنها و تنها سه چیز اهمیت دارد: جول، اِلی و دروغِ هیولاوارانه و در عینِ حال کاملا قابل‌درکی که از این به بعد بینشان وجود خواهد داشت

اما غریزه‌ی مادرانه‌ی آنا آن‌قدر قوی است که او حاضر است جانِ صمیمی‌ترین دوستش را برای اطمینان حاصل کردن از بقای بچه‌اش به خطر بیاندازد؛ درست همان‌طور که هنری جانِ مایکل، رهبر محبوب جنبشِ مقاومتِ کانزاس سیتی را برای نجاتِ برادرِ خودش به خطر انداخت. پس اگر غریزه‌ی مادرانه‌ی آنا باعث می‌شود او حاضر باشد حتی دوست صمیمی‌اش را هم برای مراقبت از بچه‌اش قربانی کند، چطور انتظار داریم جول پس از فعال شدنِ غریزه‌ی پدرانه‌اش به جانِ فایرفلای‌هایی که نمی‌شناسد، اهمیت بدهد؟ در نتیجه درحالی اپیزود با جان دادنِ مادر برای نجاتِ اِلی آغاز می‌شود که با جان گرفتنِ پدر برای نجاتِ او به پایان می‌رسد. علاوه‌بر این، گرچه اِلی فکر می‌کند که رایلی اولین نفری بوده که به خاطرِ او مُرده است، اما واقعیت این است که مادرش اولین نفر بوده است. همچنین، همان‌طور که یک دروغ این فرصت را به اِلی می‌دهد تا به تنها راهِ نجاتِ بشریت بدل شود، یک دروغ هم این فرصت را از او سلب می‌کند.

صحبت از جول شد: تنها چیزی که این اپیزود آن را نسبت به بازی گسترش داده است، نامه‌ی مادرِ اِلی نیست؛ این موضوع درباره‌‌ی بخشی از گذشته‌ی جول که بازی فقط به‌طور خیلی خیلی نامحسوس به آن اشاره می‌کند نیز صادق است. یکی از لحظاتِ گذرا اما تامل‌برانگیز بازی در جریانِ گشت‌و‌گذارِ جول و اِلی در شهر پیتسبرگ اتفاق می‌اُفتد (سریال کانزاس سیتی را جایگزین پیتسبرگ کرد). جول و اِلی با دو جنازه‌ی پوسیده در یک وانِ حمام برخورد می‌کنند که به وضوح دست به خودکشی زده‌اند؛ اِلی در واکنش به این صحنه می‌گوید: «گمونم اونا آسون‌ترین راه رو انتخاب کردن مگه نه؟». جول جواب می‌دهد: «آسون نیست؛ برای خیلی‌ها این کار بهتر از کُشته شدن به‌دست کلیکرها یا راهزن‌ها بود. حرفمو باور کن، آسون نیست». اطمینانِ متقاعدکننده‌ای که در این لحظه در صدایِ جول قابل‌تشخیص است، طوری به نظر می‌رسید که انگار او دارد از تجربه‌ی خودش صحبت می‌کند و حالا در این اپیزود معلوم شود که همین‌طور است: وقتی جول در اپیزود سوم به اِلی گفت که جای زخم و مشکلِ کم‌شنوایی‌اش به خاطر این است که یک نفر به این تیراندازی کرده بود و تیرش خطا رفته بود، درواقع منظورش اقدامِ ناموفقِ خودش برای خودکشی پس از مرگِ سارا بود. جول نمی‌خواست در دنیای بدونِ سارا زندگی کند؛ درست همان‌طور که هنری نمی‌خواست در دنیایی بدونِ سم زندگی کند و درست همان‌طور که بیل نمی‌خواست زندگی‌اش را در غیبتِ فرانک ادامه بدهد و درست همان‌طور که کتلین در دنیایی که برادرش وجود داشت، خودش را به‌طور ناخودآگاهانه به خودویرانگری وقف می‌کند. پس جول ازطریقِ نجاتِ جانِ اِلی درحقیقت به‌طرز خودخواهانه‌ای جانِ خودش را نجات می‌دهد.

الی پشت وانت نشسته است سریال the last of us

رابطه‌ی جول و اِلی در فصلِ پایانیِ سفرشان در مقایسه با آغاز سفرشان معکوس شده است: حالا اِلی که در نتیجه‌ی رویارویی‌اش با دیوید ترومازده شده است، از لحاظ احساسی به دور خودش دیوار کشیده است و کم‌حرف است و درعوض این جول است که پُرحرفی می‌کند، با ذوق‌زدگی به بقایای دنیای گذشته اشاره می‌کند، سربه‌سر اِلی می‌گذارد و مهم‌تر از همه، به‌راحتی درباره‌ی سارا صحبت می‌کند؛ انگار نه انگار او همان کسی است که وقتی اِلی در اپیزود ششم برای اولین‌بار به سارا اشاره کرد، با لحنی تهدیدآمیز به او هشدار داده بود: «حتی یه کلمه دیگه هم نگو». رفتارِ نامعمولِ جول نشان می‌دهد که او چقدر از لحاظ روانی التیام پیدا کرده است. اما علتِ اصلی رفتارش تلاش برای بیرون کشیدنِ اِلی از درونِ لاکِ دفاعی‌اش است. جول به‌عنوانِ یک پدر بلافاصله بدترین چیزهای ممکن را خیال‌پردازی می‌کند: او نگران است که نکند اِلی به‌طرز بازگشت‌ناپذیری در ورطه‌ی افسردگی سقوط کرده باشد؛ نکند او به خودش آسیب بزند. پس او مُدام دنبالِ بهانه‌های مختلفی برای تحریکِ کردنِ همان اِلی گذشته که جایی درونِ این دختربچه پناه گرفته است، می‌گردد؛ از اشاره به کنسرو ماکارونی که نمونه‌اش را در اپیزودِ چهارم خورده بودند تا تلاش برای برانگیختنِ روحیه‌ی رقابتی‌اش ازطریقِ بازیِ حدس کلمه ("اگه می‌خوای تو یه بازی منو ببری جز این چیزی پیدا نمی‌کنی")؛ از وقتی که به اِلی قول می‌دهد گیتار نواختن را بهش یاد خواهد داد تا شوخی کردن با او درباره‌ی منفجر کردنِ خرابه‌های سرراهشان به‌وسیله‌ی دینامیت.

هیچکدام اما کارساز نیستند؛ هیچکدام نمی‌توانند او را از بُهت‌زدگیِ دائمی‌اش خارج کنند. اگر رویارویی با وحشتِ دیوید حکم خیره شدنِ اِلی به درونِ ظلماتِ مطلقِ زندگی بود، تجربه‌ای که به عقب‌نشینی کردنِ او، به موج‌گرفتگیِ روانی‌اش منجر شد، پس حالا برای بیرون کشیدنِ او به نیروی متضاد اما با قدرتیِ مساوی نیاز داریم؛ پس از برخورد نزدیکِ اِلی با فاسدترین و مسموم‌ترین جنبه‌ی این دنیا، التیامِ او نیازمند چیزی به همان اندازه معصوم، پاک و زیباست. رویاروییِ اِلی با زرافه‌ها همین نقشِ پالایش‌کننده را ایفا می‌کند: خنده، لذت و هیجان‌زدگیِ اِلی با دیدنِ زرافه‌ها بازمی‌گردد؛ آن حس اکتشافِ واگیردارش مجددا فوران می‌کند. جول با دیدنِ حیرت‌زدگیِ اِلی و قهقه‌هایش بالاخره یک نفس راحت می‌کشد؛ بالاخره خیالش راحت می‌شود که حالِ اِلی خوب خواهد شد؛ او متوجه می‌شود که آن اِلیِ گذشته برای همیشه گم نشده است، بلکه هنوز جایی درونِ این دخترک وجود دارد. تولدِ دوباره‌ی اِلی به صحنه‌ای منجر می‌شود که جول و اِلی بالاخره پس از مدت‌ها سرکوب و تقلا و انکار و خودفریبی، بالاخره عشقشان به یکدیگر را در صادقانه‌ترین، برهنه‌ترین و صریح‌ترین حالتِ ممکن به یکدیگر ابراز می‌کنند: پس از اینکه جول داستانِ خودکشی‌اش را تعریف می‌کند، اِلی تصور می‌کند که پیامِ اخلاقیِ داستانش این است که شاید در ابتدا تحملِ زخمی که برداشته‌ایم غیرممکن به نظر برسد، اما گذشتِ زمان هر زخمی را التیام خواهد بخشید.

جول اما برداشتِ اِلی را تصحیح می‌کند. درحالی که صدای پدرو پاسکال به لرزه اُفتاده است و با تمام نیرویش سعی می‌کند جلوی انفجارِ بغض‌اش بگیرد، او با نگاهِ به چهره‌ی اِلی می‌گوید: «کارِ زمان نبود». جول در طولِ ۲۰ سال گذشته هیچ تفاوتی با مُبتلاشدگانی که در دنیا پرسه می‌زنند نداشته است: گرچه بدنش هنوز متحرک بود، اما از درونِ مُرده به حساب می‌آمد؛ تنها هدفِ او نه زندگی کردن، بلکه بقای خشک‌و‌خالی بود. درواقع می‌توان گفت انگیزه‌ی ناخودآگاهانه‌اش از قرار دادنِ مُتوالیِ خودش در موقعیت‌های خطرناک، مرگ‌طلبی‌اش بوده است؛ اگر خودش جسارتِ لازم برای کُشتنِ خودش را نداشته است، شاید دیگران می‌توانستند این کار را به‌جای او انجام بدهند. گرچه او هنوز کسانی مثل تِس، تامی و فرانک را دوست داشت، اما نه‌تنها از نشان دادنِ احساساتش به آن‌ها عاجز بود، بلکه احساسش نسبت به آن‌ها هرگز نمی‌توانست بر درد و اندوهی که در اعماقِ وجودش عفونت کرده بود و ذهنش را همچون قارچ تسخیر کرده بود، غلبه کند. اِلی اما او را مجددا احیا کرده است. حتی قبل از اینکه اِلی برای تولید واکسن به پایگاهِ فایرفلای‌ها برسد، وجودِ او برای نجات دادنِ جول از اندوهی که لاعلاج به نظر می‌رسید، کافی بوده است.

الی با دیدن زرافه لبخند می‌زند سریال the last of us

بازیِ چهره‌ی بلا رمزی در تلاش برای پردازش کردنِ معنای بزرگِ اعترافِ جول در یک کلام نفسگیر است: در عرض چند ثانیه هزاران هزارِ احساسِ نامحسوس روی چهره‌اش می‌دوند. تا حالا حتی به ذهنِ اِلی خطور هم نکرده بود که او چنین اهمیتی برای یک نفر دیگر دارد. تا حالا جول از نگاهِ اِلی به سه چیز خلاصه شده بود: کسی که از او الگو می‌گیرد، کسی که از اِلی مراقبت می‌کند و کسی که اِلی برای مراقبت از او خودش را به خطر می‌انداخت؛ برای مراقبت از تکیه‌گاهِ پدرانه‌‌‌ای که اِلی همیشه از آن محروم بوده است، خودش را به خطر می‌انداخت. به بیان دیگر، اِلی همیشه از اینکه جول چه معنایی برای خودش دارد به خوبی آگاه بود، اما او هرگز به این فکر نکرده بود که او چه معنایی برای جول دارد. بنابراین شنیدنِ این حرف از زبانِ جول برای اِلی غیرمنتظره و سخت‌هضم است. تقلای ناموفقِ اِلی برای حفظِ حالتِ عادی‌اش در عین هجومِ احساسات پُرهرج‌و‌مرجی که غافلگیرش می‌کنند، در چهره‌ی بلا رمزی قابل‌تشخیص است. درنهایت همان‌طور که جول عشقش را بدونِ گفتن «من دوستت دارم» به اِلی ابراز کرده بود، اِلی هم همین کار را انجام می‌دهد: «خب، خوشحالم که نتونستی اون کار رو بکنی».

گرچه دیدنِ جول و اِلی در غیبتِ تمام سپرهای دفاعی‌شان، در آسیب‌پذیرترین حالتِ ممکن، عمیقا زیبا و پیروزمندانه است، اما اعترافِ جول به همان اندازه هم ترسناک است. چون چیزی که جول می‌گوید این نیست که او به‌لطفِ اِلی موفق شده تا بر بزرگ‌ترین ترسش که احتمالِ فقدانِ فرزندش است، غلبه کند. چیزی که جول می‌گوید این است که او موفق نشده است تا زخمِ روانیِ ناشی از مرگِ سارا را بهبود ببخشد؛ او موفق نشده است تا از سرزنش کردنِ خودش و مُقصر دانستنِ خودش در اتفاقی که به مرگِ سارا منتهی شد، دست بکشد. جول واقعا رشد نکرده است. درعوض اتفاقی که اُفتاده این است که اِلی به میان‌بُری برای رشدِ کاذبِ او بدل شده است و او در غیبتِ اِلی در یک چشم به هم زدن به همان وضعیتِ سابقش سقوط خواهد کرد. به بیان دیگر، سلامتِ روانی جول کاملا به اِلی وابسته است. او واقعا ترومای مرگِ سارا را حل نکرده است، بلکه وجود اِلی فرصتِ دوباره‌ای به او داده است تا ازطریقِ محافظت از او شکستش در محافظت از سارا را جبران کند و خودبیزاری‌اش را تسکین ببخشد. خلاصه اینکه، درست سی ثانیه پس از اینکه آرزو می‌کنیم کاش این دو نفر می‌توانستند برای همیشه درکنار هم در خوبی و خوشی زندگی کنند، سروکله‌ی فایرفلای‌ها برای جدا کردنِ همیشگیِ آن‌ها از یکدیگر پیدا می‌شود.

گرچه ماه‌ها طول کشید تا جول و اِلی به بیمارستانِ فایرفلای‌ها برسند، اما به محض اینکه آن‌ها به مقصدشان می‌رسند، همه‌چیز با سرعتی برق‌آسا اتفاق می‌اُفتد: وقتی جول به هوش می‌آید متوجه می‌شود که اِلی را برای عمل جراحی بیهوش کرده‌اند؛ عملی که گرچه می‌تواند به تولیدِ واکسن منجر شود، اما نیازمندِ خارج کردنِ مغز اِلی و کُشتنِ اوست. جول تاکنون انتظار نداشت که تولیدِ واکسن به معنی مرگِ اِلی خواهد بود. او (و حتی خودِ اِلی) فکر می‌کرد تنها چیزی که دکترهای فایرفلای از اِلی می‌خواهند به گرفتنِ نمونه خون خلاصه می‌شود. نتیجه پایان‌بندی بی‌اندازه جسورانه و مخصمه‌ی اخلاقیِ پیچیده‌ای است که در طولِ یک دهه‌ای که از انتشار بازی گذشته است همچنان با قدرت در بین گیمرها پُرمناقشه و اختلاف‌برانگیز باقی مانده است و این موضوع بدون‌شک درباره‌ی مخاطبانِ سریال نیز صادق خواهد بود: جول تصمیم می‌گیرد تا فایرفلای‌ها را برای نجات اِلی قتل‌عام کند و تنها فرصتِ نجاتِ بشریت را از آن سلب کند. گرچه تک‌تکِ بینندگان سریال نظر خودشان را درباره‌ی درستی یا نادرستیِ تصمیم جول دارند، اما این پایان‌بندی با هدفِ مقاومت دربرابر فراهم کردنِ یک پاسخِ غاییِ تسلی‌بخش، با هدفِ غیرممکن کردنِ قضاوتِ شخصیت‌هایش، با هدفِ بی‌معنی کردنِ تعریف‌مان از خوبی و شر، با هدفِ حفظ ابدی ابهامِ اخلاقی‌اش طراحی شده است.

مارلین عمل جراحی الی را به جول خبر می‌دهد سریال the last of us

سؤال این است: اگر شما به‌جای جول بودید، آیا حاضر بودید شخصی که بیش از هر چیز دیگری دوست دارید را فدای نجات گونه‌ی بشر کنید؟ از زاویه‌ی دید نظریه‌ی اخلاقیِ «یوتیلیتاریانیسم» یا «فایده‌گرایی»، اخلاقی‌ترین عمل، عملی است که «سودمندترین گزینه برای طرفینِ اثرپذیر» باشد؛ حتی اگر کاری که برای رسیدن به سودمندترین نتیجه انجام می‌گیرد، ذاتا شر باشد؛ فایده‌گرایی یعنی آن ویژگی در هر چیزی که با آن ویژگی، آن چیز به ارائه‌ی سود، مزیت، لذت، خیر و خوشبختی یا پیشگیری از رخ دادن ضرر، درد، شر و ناکامی متمایل شود. فایده‌گرایی نسخه‌ای از نتیجه‌گرایی است که بیان می‌کند پیامدهای هر عملی تنها معیار سنجش ماهیتِ درست و نادرستشان هستند. فایده‌گرایی، منافع همه انسان‌ها را یکسان در نظر می‌گیرد. وقتی نجات کل بشریت، وقتی کاهش قابل‌توجه‌ی تمام شرارت‌ها و دردهایی را که هرروز به خاطر فروپاشی تمدن اتفاق می‌افتند در یک طرف ترازو و کُشتن یک نفر را در طرفِ دیگر ترازو قرار می‌دهیم، منطق می‌گوید که نجاتِ میلیون‌ها نفر بر کُشتن یک نفر اولویت دارد.

مارلین دنباله‌روی این طرز فکر است. ناسلامتی صحبت از کسی است که به‌عنوانِ رهبرِ یک جنبشِ انقلابی با کُشته شدنِ افرادش و حتی به خطر انداختنِ جان غیرنظامیان بر اثر بمب‌گذاری در مسیر تحققِ هدفش برای سرنگون کردنِ فِدرا و برپایی دموکراسی بیگانه نیست. مارلین هرروز مشغولِ گرفتنِ تصمیماتِ سخت برای فدا کردنِ جانِ افرادش است. از نگاهِ مارلین اگر او بتواند به‌لطفِ اِلی واکسن را تولید کند، آن وقت می‌تواند جلوی به هدر رفتنِ ایثارگریِ تمام انسان‌هایی را که به دستورِ او کُشته‌ شده‌اند بگیرد. در اپیزودِ پنجم پِری به کتلین یادآوری می‌کند کسی که جنبشِ مقاومتِ کانزاس سیتی را به پیروزی رساند نه برادرِ ایده‌آل‌گرایش، بلکه خودِ فایده‌گرایش بود. اگر مارلین می‌خواهد بشریت را نجات بدهد، هیچ چاره‌ی دیگری جز فایده‌گرابودن ندارد. پس همان‌قدر که تصورِ زندگی بدون اِلی برای جول غیرممکن است، برای مارلین هم تصورِ آینده‌ای که در آن تمام ازخودگذشتگی‌های افرادش برای هیچ و پوچ بوده است، تصور آینده‌ای که او از به نتیجه‌ رساندنِ مأموریتِ ۲۰ ساله‌اش شکست می‌خورد نیز غیرممکن است. اما چیزی که جول و مارلین را از یکدیگر متمایز می‌کند این است که مارلین همراه‌با اِلی زندگی نکرده است. گرچه مارلین همان‌طور که به آنا قول داده بود یک نفر را برای بزرگ کردنِ اِلی پیدا کرده و از فاصله‌ی دور از امنیتِ او اطمینان حاصل می‌کند، اما مارلین هیچ‌وقت جانِ اِلی را نجات نداده است و اِلی هم هیچ‌وقت جانِ مارلین را نجات نداده است. در مقایسه، جول و اِلی در طولِ سفرشان نه‌تنها یکدیگر را از لحاظ فیزیکی، بلکه از لحاظ عاطفی هم بارها و بارها نجات داده‌اند. بنابراین شاید رسیدن به پاسخِ درست ازطریق منطق آسان باشد، اما واقعیت این است که ما در بندِ احساسات‌مان هستیم.

جول فقط یک پدرِ معمولی که حاضر است دنیا را برای نجاتِ فرزندش به نابودی محکوم کند نیست؛ جول پدری است که نه‌تنها دخترش قبلا با توجیهِ فدا کردنِ او برای متوقف کردنِ شیوع، برای نجاتِ دنیا کُشته شده بود، بلکه بزرگ‌ترین افسوسش در طولِ ۲۰ سال گذشته شکستش در مراقبت از سارا و بزرگ‌ترین منبعِ معنابخشِ زندگی‌اش انجام موفقیت‌آمیز وظیفه‌اش به‌عنوانِ یک محافظ بوده است. مرگِ اِلی برای او مترادفِ نشانه گرفتنِ تفنگش به سمتِ خودش و کشیدنِ ماشه خواهد بود. رابطه‌اش با اِلی ترومای مرگِ سارا را التیام نبخشیده بود، بلکه فقط روی آن درپوش گذاشته بود. در پایانِ اپیزود اول وقتی مامور فِدرا تفنگش را به سمتِ جول، تِس و اِلی نشانه می‌گیرد، خاطراتِ جول از لحظه‌ی مرگِ سارا فعال می‌شوند، مکانیزمِ دفاعی‌اش در قالبِ خشمی کورکورانه و کنترل‌ناپذیر بر او غلبه می‌کند، او وارد یک‌جور خلسه می‌شود، آزاد از ترس از مرگ با دستِ خالی به سمتِ مامورِ مسلح هجوم می‌بَرد و وقتی بالاخره به خودش می‌آید با تعجب و سردرگمی به مُشتِ خون‌آلود و صورتِ متلاشی‌شده‌ی مامور نگاه می‌کند؛ انگار چند ثانیه‌ی گذشته را به خاطر نمی‌آورد. گرچه در آن زمان این صحنه از نگاهِ اِلی و ما دلگرم‌کننده به نظر می‌رسید؛ بالاخره با خودمان دلیل می‌آوردیم که در چنین دنیای بی‌رحمی، اِلی به محافظی که قادر به اعمالِ بی‌رحمانه‌ی خشونت باشد نیازمند است. اما اکنون باتوجه‌به پایان‌بندیِ فصل مشخص می‌شود که خشونتِ جول نه از قدرتِ غبطه‌برانگیزش، بلکه از روانِ ترومازده‌اش که هیچ تسلطی روی آن ندارد، سرچشمه می‌گیرد.

جول افراد مارلین را به قتل می‌رساند سریال the last of us

همچنین، وقتی جول برای حرف کشیدنِ از افرادِ دیوید مشغول بازجویی کردن از آن‌ها بود، گرچه حمایت از خشونتِ او در مقابل یک مُشت آدم‌خوار آسان به نظر می‌رسید، اما خونسردی‌اش در حینِ شکنجه کردنِ آن‌ها، بی‌تفاوتی‌اش به شیون‌ها و التماس‌های جانکاه‌شان و کُشتنِ آن‌ها حتی پس از اینکه حقیقت را به او می‌گویند، جلوه‌ی دیگری از هیولای درونش را که در نتیجه‌ی تحریک شدنِ ترومایش ظهور می‌کند بهمان نشان داد. عده‌ای در دفاع از تصمیمِ نهایی جول استدلال می‌کنند هیچ تضمینی وجود ندارد که نشان بدهد فایرفلای‌ها واقعا قادر به تولید واکسن هستند؛ همیشه این احتمال وجود دارد که اِلی بیهوده کُشته شود. مشکلِ این استدلال این است که آن یکی از فاکتورهای تأثیرگذارِ در تصمیمِ نهایی جول نیست. حتی اگر فایرفلای‌ها بدون ذره‌ای شک و شبه به جول اطمینان می‌دانند که مرگِ اِلی بدون‌تردید به تولید واکسن منجر خواهد شد، جول کماکان برای متوقف کردنِ عمل جراحیِ اِلی اقدام می‌کرد. وقتی مارلین به جول خبر می‌دهد تولید واکسن نیازمندِ مرگ اِلی است، جول نمی‌پُرسد از کجا این‌قدر مطمئن هستید که تولید واکسن موفقیت‌آمیز خواهد بود؛ درعوض جول از مارلین می‌خواهد تا یک نفر دیگر را پیدا کند (تا وقتی کسی که فدا می‌شود بچه‌ی خودش نباشد، برایش اهمیت ندارد که فایرفلا‌ی‌ها با بچه‌ی دیگران چه کار خواهند کرد).

عشق جول به اِلی بیش از اینکه درباره‌ی نجاتِ دادن اِلی باشد، درباره‌ی ناتوانیِ خودش از جان سالم به در بُردن از فقدانِ اِلی است

عشقِ جول به اِلی که نه از منطق، بلکه از احساس خالص سرچشمه می‌گیرد، اساسا ویرانگر است. چون عشق او بیش از اینکه درباره‌ی نجاتِ دادن اِلی باشد، درباره‌ی ناتوانیِ خودش از جان سالم به در بُردن از فقدانِ اِلی است. از دست دادنِ سارا برای جول دردی تصورناپذیر بود و حالا مارلین از او می‌خواهد دوباره آن درد را از نو تجربه کند. جول آینده‌ی بشریت را از آن سلب می‌کند، چون از نگاه او در غیبتِ اِلی هیچ آینده‌ای وجود ندارد. در نقد اپیزود هشتم وقتی خصوصیاتِ مشترکِ جول و دیوید را فهرست می‌کردم، مهم‌ترینشان را از عمد ناگفته باقی گذاشتم. چون صحبت کردن درباره‌ی آن بدونِ لو دادنِ پایان‌بندی غیرممکن بود. دیوید در توصیفِ سازوکار قارچِ کوردیسپس، همان چیزی که الهام‌بخشِ جهان‌بینی‌اش است، می‌گوید: «کوردیسپس چیکار می‌کنه؟ ذاتش شیطانیه؟ نه. به فرزندانش غذا میده و ازشون محافظت می‌کنه و درصورتِ لزوم، آینده‌اش رو با خشونت تضمین می‌کنه. عشق می‌ورزه». گویی دیوید در این لحظه درحالِ توصیف کردنِ جول است. در اپیزود چهارم اِلی در واکنش به ادعای جول درباره‌ی اینکه نجاتِ دنیا یک اُمید واهی است، از او پُرسید: «اگه به نظرت اُمیدی به دنیا نیست، پس چرا ادامه میدی؟ آدم باید تلاش خودش رو بکنه دیگه، نه؟». جول جواب داد: «آدم واسه خونواده ادامه میده. همین و بس».

پس میزانِ توانایی فایرفلای‌ها در تولید واکسن هرگز برای او اهمیت نداشته است؛ تنها فاکتور تأثیرگذار در تصمیم‌گیریِ نهایی‌اش این است: نجات بشریت به مرگ همان کسی که جول فقط به خاطر بودنِ با او به نجات بشریت اهمیت می‌دهد بستگی دارد؛ نجات بشریت که جول برای آن تره هم خُرد نمی‌کند به مرگ اِلی که جول حاضر است دنیا را پای تندیسِ او سر ببُرد بستگی دارد. اما قتل‌عام جول فقط گونه‌ی بشر را از تنها راهِ نجاتش محروم نمی‌کند و دَه‌ها جنازه (که احتمالا هرکدام خانواده و عزیزانِ خودشان را دارند) از خودش به جا نمی‌گذارد، بلکه همزمان بزرگ‌ترین خیانتی است که یک نفر می‌تواند به عزیزترین فردِ زندگی‌اش کند. همان‌طور که ماریا، همسرِ تامی در اپیزود ششم به اِلی هشدار داده بود: «مراقب باش به کی اعتماد می‌کنی. فقط کسایی که بهشون اعتماد می‌کنیم می‌تونن بهمون خیانت کنن». این هشدار نه فقط درباره‌ی جول، بلکه درباره‌ی مارلین هم صادق است. چون فارغ از اینکه حق با جول است یا مارلین، حداقل درباره‌ی یک چیز هیچ تردیدی وجود ندارد: قربانی واقعی تصمیمِ جوئل، اِلی است. تا حالا هیچ‌کس تا این اندازه در عینِ نجات داده شدن، مُتحملِ بیشترین آسیبِ ممکن نشده است.

جول اِلی را در آغوش می‌گیرد سریال the last of us

نخست اینکه هردوی جول و مارلین آن‌قدر از پاسخِ اِلی وحشت‌زده هستند که حقِ انتخابش را از او سلب می‌کنند. پایان‌بندی «آخرینِ ما» درباره‌ی این نیست که آیا فایده‌گراییِ مارلین درست است (اخلاقی‌ترین عمل، عملی است که دارای «بهترین پیامد» باشد، حتی اگر ذاتاً شر باشد) یا وظیفه‌گراییِ جول (عملی اخلاقی خواهد بود که ذاتاً ویژگی اخلاقی داشته باشد، نه آنکه لزوماً نتیجه‌ای اخلاقی داشته باشد)؛ درعوض پایان‌بندیِ «آخرینِ ما» درباره‌ی این است که هردوی آن‌ها برای تحققِ چیزی که خودشان امرِ درست می‌دانند، از اعتمادِ اِلی به نفعِ خودشان سوءاستفاده می‌کنند و استقلال و فردیتش را نفی می‌کنند. در پایانِ اپیزود ششم جول به اِلی می‌گوید که او برای انتخاب کردنِ کسی که او را به پایگاهِ فایرفلای‌ها می‌رساند، حق انتخاب دارد. اما در اپیزود آخر وقتی جول در موقعیتی قرار می‌گیرد که باید تصمیم‌گیری درباره‌ی فدا کردنِ جانِ اِلی برای نجاتِ دنیا را به خود او بسپارد، این انتخاب را به زور از او سلب می‌کند. طبیعتا قضیه به این سادگی‌ها نیست: از یک طرف فایرفلای‌ها هم فرصتِ تصمیم‌گیری را از اِلی سلب می‌کنند، پس جول در شرایطی قرار می‌گیرد که دیگر برای بحث‌ و گفت‌وگو کردن و پُرسیدنِ نظرِ اِلی خیلی خیلی دیر شده است، بلکه او باید بلافاصله برای متوقف کردنِ عمل جراحی اقدام کند.

اما از طرف دیگر، جول بهتر از هرکسِ دیگری می‌داند تولید واکسن بزرگ‌ترین هدفِ اِلی برای زندگی کردن، برای جنگیدن است. جول در پاسخ به سؤالِ تحسین‌آمیزِ مارلین که می‌پُرسد: «چطوری از پسش براومدی؟»، جواب می‌دهد: «همه‌اش کار اون بود. با تمام تلاش جنگید که به اینجا برسه». او می‌داند که مبتلاشدن و مُردنِ نزدیکانِ اِلی در عینِ مصون ماندنِ خودش چقدر او را زجر می‌دهد؛ او می‌داند که اِلی با چنان حجم کمرشکنی از عذاب وجدان، احساس انفعال و درماندگی دست‌به‌گریبان است که فقط برای اینکه کاری کرده باشد دستش را با ساده‌لوحیِ مستاصلانه‌ای با چاقو می‌بُرد و خون‌اش را روی زخمِ سم می‌مالد. یک نفر ممکن است ادعا کند که این هدف برای وقتی بود که اِلی هنوز از لحاظ عاطفی به جول وابسته نشده بود. شاید اگر اِلی مجبور به تصمیم‌گیری می‌شد، با آگاهی از اینکه مرگش چگونه جول را نابود خواهد کرد، از فدا کردنِ جانش برای تولید واکسن صرف‌نظر می‌کرد. اما یک صحنه در اپیزودِ آخر وجود دارد که نشان می‌دهد نجاتِ دنیا برای اِلی اولویتِ بالاتری در مقایسه با گذراندنِ باقیِ زندگی‌اش با جول دارد. در صحنه‌ای که جول و اِلی مشغولِ تماشای زرافه‌ها از پشت‌بام هستند، جول می‌گوید شاید چیز بدی در بیمارستانِ فایرفلای‌ها انتظارشان را نکشد، اما تا حالا همیشه یک چیز بد وجود داشته است. پس جول پیشنهاد می‌کند که آن‌ها مأموریتِ نجات دنیا را فراموش کنند و پیشِ تامی بازگردند: «فقط میگم خطر داره. مجبور نیستیم این کارو بکنیم».

اِلی اما یادآور می‌شود: «بعد از اون همه سختی، بعد از کارهایی که کردم، نمی‌تونه همه‌اش برای هیچ و پوچ باشه». همان‌قدر که تصور صدمه دیدنِ اِلی بیش از هر چیز دیگری جول را می‌ترساند، چیزی که اِلی را می‌ترساند نه به خطر اُفتادنِ احتمالی جانش، بلکه احتمالِ نیمه‌کاره ماندنِ ماموریتش، احتمالِ ناتوانی‌اش در به اشتراک گذاشتنِ مصونیتش با دیگران است. بدترین سرنوشتی که اِلی از آن وحشت دارد این است که نکند تمام تلاش‌هایش برای تحققِ این مأموریت، تمام کسانی که برای زنده نگه داشتنِ او کُشته شده‌اند برای هیچ و پوچ باشد و او مجبور شود باقی زندگی‌اش را با مصونیتی که او را وادار به تماشای مرگِ نزدیکانش می‌کند، سپری کند. همان‌طور که اِلی در اپیزود پنجم به سم اعتراف کرد، بزرگ‌ترین ترسِ او تنها ماندن است و موئثرترین راهی که او می‌تواند خودش را تا جای ممکن دربرابرِ احتمالِ تنها ماندن مقاوم کند این است که مصونیتِ استثنایی‌اش را با دیگران به اشتراک بگذارد و نزدیکانش را دربرابر بزرگ‌ترین علتِ مرگ‌و‌میرِ این دنیا ایمن کند. همیشه این احتمال وجود دارد که جول هم بر اثرِ گازگرفتگی بمیرد. هیچ چیزی برای اِلی ترسناک‌تر از این نیست که جول را هم پس از امثالِ رایلی، تِس، سم و حتی مادرش از دست بدهد.

جول الی را در اتاق عمل پیدا می‌کند سریال the last of us

پس هم ما و هم جول می‌دانیم که هیچ چیزی اِلی را بیش از عدم به نتیجه رسیدنِ ماموریتش و تنها ماندنش نمی‌ترساند. اگر فایرفلای‌ها با اِلی روراست بودند و از قبل به او می‌گفتند که تولید واکسن به مرگش منجر خواهد شد، اِلی بدون‌شک جان دادن در راهِ نجاتِ رایلی‌ها، سم‌ها و تِس‌های دنیا را با کمالِ میل و بدون تعلل می‌پذیرفت. از نگاهِ اِلی پس از تمام فرصت‌های دوباره‌ای که او برای زندگی کردن به‌دست آورده بود، پس از تمام کسانی که برای دادنِ یک فرصت دوباره به او کُشته شده‌ بودند، کمترین و عادلانه‌ترین کاری که می‌توانست انجام بدهد این است که آن‌ها هم بتوانند به لطفِ واکسن فرصت‌های دوباره‌ی خودشان را برای زندگی کردن به‌دست بیاورند. فایرفلای‌ها اما به اندازه‌ی ما و جول از درونیاتِ اِلی اطلاع نداشتند تا از تعهدِ ناشکستنی‌اش برای فدا کردنِ جانش در راهِ تحقق این هدف اطمینان داشته باشند. وقتی جول در پایانِ اپیزود ششم برای انتخاب کسی که اِلی را به پایگاهِ فایرفلای‌ها می‌رساند حق انتخاب قائل شد، او اطمینان داشت که اِلی چه کسی را انتخاب خواهد کرد و وقتی او در پایانِ اپیزود آخر حق انتخابِ اِلی را سلب می‌کند و سپس به او دروغ می‌گوید، او خوب می‌داند که اگر دستِ خودِ اِلی بود، او چه چیزی را انتخاب می‌کرد. اِلی تنها هدفِ جول برای زندگی کردن است و او با تصمیمِ نهایی‌اش بدترین بلایی را که یک نفر می‌تواند سر خودش بیاورد، سر اِلی می‌آورد: سلبِ تنها هدفِ زندگی‌اش.

اگر تا حالا جول هرکسی که سر راهش قرار می‌گرفت را با انگیزه‌ی بقای فیزیکی به قتل می‌رساند، حالا او معنای زندگیِ اِلی را با هدف بقای روانیِ خودش به قتل می‌رساند

چیزی که جول و اِلی را در عین اینکه به بهترین مکمل یکدیگر بدل می‌کند، در تضادِ مطلق با یکدیگر قرار می‌دهد، نخستین ترومای معرفِ آنهاست: هردوی آن‌ها به‌شکلی معجزه‌آسا که از توضیحِ علتش عاجز هستند، از مرگِ حتمی نجات پیدا می‌کنند: دستِ جول در هنگام خودکشی می‌لرزد و اِلی هم پس از گازگرفتگی‌اش هرچه صبر می‌کند می‌فهمد که مُبتلا نمی‌شود. اما معنای این اتفاق برای آن‌ها زمین تا آسمان متفاوت است. جول پس از مرگِ سارا دیگر جز بقای صرف هیچ دلیلِ دیگری برای زندگی کردن ندارد، اما اِلی پس از مرگِ رایلی حیاتی‌ترین مسئولیتِ دنیا را برعهده می‌گیرد. پس همان‌قدر که ترومای سارا تصورِ فقدانِ اِلی را، تصورِ فقدانِ کسی که حکم نیروی محرکه‌ی جول را دارد، برای جول غیرممکن می‌کند، همان‌قدر هم هدر رفتنِ مرگِ رایلی در صورتِ عدم به نتیجه رسیدنِ تولید واکسن اِلی را داغون خواهد کرد. همان‌طور که جول با عذاب وجدانِ ناتوانی‌اش از مراقبت از سارا دست‌و‌پنجه نرم می‌کند، اِلی هم با احساس گناهِ بازمانده (حالتی که فرد به خاطر اینکه تنها خودش از یک شرایط تهدیدآمیز جان سالم به در بُرده و دیگران موفق به این کار نشده‌اند، احساس گناه شدید می‌کند) دست‌‌به‌گریبان است. جول تنها شانسِ اِلی برای تسکین احساس گناهش و تنها شانسش برای تکریمِ کسانی را که به خاطر او مُرده بودند از او می‌رُباید. جول به‌طرز خودخواهانه‌ای به این نتیجه می‌رسد که حفظ معنای زندگیِ خودش اولویتِ بالاتری نسبت به معنای زندگیِ اِلی دارد و راستش اسم این را نمی‌توان اقدامی عاشقانه گذاشت. اگر تا حالا جول هرکسی که سر راهش قرار می‌گرفت را با انگیزه‌ی بقای فیزیکی به قتل می‌رساند، حالا او معنای زندگیِ اِلی را با هدفِ بقای روانیِ خودش به قتل می‌رساند.

هرکدام از کاراکترهایی که جول و اِلی در طولِ سفرشان می‌بینند، منعکس‌کننده‌ی تصمیمِ نهایی جول هستند. برای مثال، تِس جانش را برای فراری دادنِ جول و اِلی فدا می‌کند. شاید بگویید تِس از قبل مُبتلا شده بود و فارغ از فدا کردن یا نکردنِ جانش می‌مُرد. اما نکته این است: چیزی که جول را برای برعهده گرفتنِ مسئولیتِ اِلی متقاعد می‌کند باور بی‌شک‌و‌تردیدِ تِس به واقعیت داشتنِ مصونیتِ اِلی (همان چیزی که جول دوست دارد آن را انکار کند) و درخواست مُلتماسانه‌اش از جول برای مراقبت از اِلی است. درست است که تِس درهرصورت می‌مُرد، اما مرگ داریم تا مرگ. چیزی که ارزش کارِ تِس را افزایش می‌دهد این است که او قرار بود به‌زودی بمیرد. تصمیمِ تِس برای اهمیت دادن به آینده‌ی دنیا با آگاهی از اینکه خودش جزیی از آن آینده نخواهد بود، کارش را ارزشمند می‌کند. گرچه تِس درهرصورت می‌مُرد، اما او تصمیم می‌گیرد به‌شکلی که خودش دوست دارد، برای هدفی که به آن باور دارد بمیرد. جول اِلی را نجات می‌دهد چون می‌داند که در نبودِ اِلی هیچ آینده‌ای ندارد. اما این شاید همان درسی بود که او باید از تِس می‌گرفت: اهمیت دادن به بهبودِ آینده‌ی دنیا در عین آگاهی از اینکه تو جزیی از آن آینده نیستی. همچنین، همان‌طور که تِس برای فراهم کردنِ یک فرصتِ دوباره برای بشریت جانش را فدا کرد، احتمالا اِلی هم با الگو گرفتن از او تصمیم مشابه‌ای می‌گرفت.

جول مارلین را می‌کشد سریال the last of us

سرگذشتِ بیل و فرانک هم به نوعِ دیگری تصمیمِ نهایی جول را بازتاب می‌دهد: وقتی فرانک تصمیمش برای خودکشی را با بیل درمیان می‌گذارد، بیل آن را می‌پذیرد. گرچه بیل می‌توانست با آن مخالفت کند و به هر ترتیبی که شده نظرِ فرانک را عوض کند یا حتی برای زنده نگه داشتنِ او به زور متوسل شود (مثل دور نگه داشتن قرص‌ها از دستِ او)، اما بیل فرانک را به همان شکلی که فرانک می‌خواست، دوست داشت. سرگذشتِ بیل و فرانک دو درسِ مهم برای جول داشت: نخست اینکه او ازطریق راه دادنِ عاطفه به درون قلبِ زخمی‌اش، می‌تواند آن را التیام ببخشد و برای هدفی فراتر از بقای صرف زندگی کند و بجنگد. اما دومین درس‌اش درکِ این حقیقت گریزناپذیر بود: بالاخره زمانی فرا می‌رسد که باید با مرگِ عزیزانت کنار بیایی؛ بعضی‌وقت‌ها نهایت عشق ورزیدن به آن‌ها پذیرفتنِ خواسته‌ی آن‌ها است، حتی اگر آن چیزی دردناک باشد. گرچه مرگِ اِلی در اتاق جراحی مساوی با خودکشی جول بود، اما خب، این دقیقا همان تصمیمی است که بیل می‌گیرد: بیل هم مثل جول نمی‌تواند آینده‌ای بدونِ فرانک را مُتصور شود، اما او به‌جای زنده نگه داشتنِ زورکی و خودخواهانه‌ی فرانک، حاضر است برای تحققِ خواسته‌ی محبوب‌اش به پیشواز مرگِ زودهنگامش برود و خودکشی تک‌نفره‌اش را به یک خودکشی دونفره تبدیل کند.

برخلافِ باور عمومِ طرفداران عاشقانه‌ترین کاری که جول می‌توانست کند فدا کردنِ بشریت برای نجات یک نفر نبود، بلکه او می‌توانست با کنار آمدن با مرگِ اِلی که به‌معنی خودکشی قطعی خودش بود، به خواسته‌‌ی اِلی برای فدا کردن جانش در راهِ نجات دنیا بپیوندد و آن را از یک فداکاری تک‌نفره به یک فداکاری دونفره تبدیل کند. اما اگر سرانجامِ تِس و بیل نشان‌دهنده‌ی این هستند که جول در حالتِ ایده‌آل چه تصمیمی می‌توانست بگیرد، سرانجامِ کتلین منعکس‌کننده‌ی تصمیمِ فعلی جول است. آخرین خواسته‌ی مایکل، رهبرِ جنبش مقاومتِ کانزاس سیتی از کتلین، خواهرش این بود که هنری را ببخشد، اما او با بی‌اعتنایی به خواسته‌ی برادرش، انتقام‌جویی از هنری را به هدفِ نخستش بدل می‌کند و در این راه علاوه‌بر خودش، جانِ تمام مردمِ آزادِ کانزاس سیتی را قربانیِ احساساتِ شخصی‌اش می‌کند و به اعتمادِ آن‌ها به او به‌عنوانِ رهبری که اولویتِ نخستش باید اطمینان حاصل کردن از امنیتِ آن‌ها باشد، خیانت می‌کند. درست همان‌طور که نیازهای خودخواهانه‌ی کتلین خودش و مردمش را تباه کرد، بی‌اعتنایی جول به خواسته‌ی شخصِ اِلی برای برطرف کردنِ نیازهای خودخواهانه‌اش نیز عواقبِ بلندمدتِ وحشتناکِ بی‌اندازه‌ای در پی خواهد داشت.

گرچه هنری هم به‌عنوانِ خبرچینِ فِدرا کارهای بدی کرده است، اما ما می‌توانیم کارهایش را به خاطر تلاش برای مراقبت از برادر کوچک‌ترش توجیه کنیم. بااین‌حال، پس از اینکه سم به یک مُبتلاشده بدل می‌شود و به اِلی حمله‌ور می‌شود، هنری در موقعیتِ تصمیم‌گیری سختی قرار می‌گیرد: او باید یا برادرش را بُکشد یا اجازه بدهد اِلی توسط برادرش تکه‌و‌پاره شود (هنری از مصونیتِ اِلی بی‌اطلاع است). هنری تصمیم درست را می‌گیرد: او با دستِ خودش به برادرش شلیک می‌کند. گرچه ممکن است در ظاهر این‌طور به نظر برسد که هنری هیچ چاره‌ی دیگری جز کُشتنِ برادرش نداشت، اما این‌طور نیست؛ حتی اگر سم مُبتلا شده باشد، او کماکان برادرش است؛ به خاطر همین است که او با بُهت‌زدگی، ناتوان از هضم کاری که انجام داده است، بلافاصله خودکشی می‌کند. جول هم در موقعیتِ مشابه‌ای قرار می‌گیرد: اگر او اجازه بدهد دختر خودش برای نجاتِ دنیا کُشته شود، تفنگ را به سمتِ سرِ‌ خودش نشانه خواهد گرفت و این‌بار دستش نخواهد لرزید. اما او برخلافِ هنری از کشیدنِ سمبلیکِ ماشه امتناع می‌کند. درنهایت حتی اگر بتوانیم به‌طور علمی و غیرقابل‌تکذیب ثابت کنیم انگیزه‌ی جول برای نجات اِلی کاملا عاشقانه بوده است (که این‌طور نیست)، اینکه جنونِ عشق این‌گونه می‌تواند ما را از خود بی‌خود کند دلیلی برای جشن گرفتن نیست، بلکه دلیلِ بیشتری برای ترسیدن است.

جول به الی دروغ می‌گوید  سریال the last of us

در پایان همین که جول به اِلی دروغ می‌گوید، نشان می‌دهد او خوب از جنایتی که مُرتکب شده خودآگاه است و می‌داند حقیقت رابطه‌‌اش با اِلی را متلاشی خواهد کرد. اِلی اما باهوش‌تر از آن است که به‌راحتی دروغِ جول را باور کند. پس او از جول می‌خواهد قسم بخورد هرچیزی که درباره‌ی فایرفلای‌ها گفته است، حقیقت دارد؛ جول بلافاصله بدونِ من‌من کردن قسم می‌خورد و اِلی هیچ چاره‌ی دیگری جز گفتن ساده‌ترین واژه‌ای که با یک دنیا حرف باردار است ندارد: «خیلی‌خُب». همیشه در بینِ طرفداران بحث سر این بوده است که آیا خیلی‌خب گفتنِ اِلی به این معنی است که دروغ جول را باور کرده است یا به‌معنی کنار آمدن با دروغِ جول است؟ هیچکدام. خیلی‌خب گفتنِ اِلی به‌معنی آغازِ قطع رابطه‌اش با جول است. وقتی اِلی از جول می‌خواهد تا قسم بخورد، او می‌داند هرچیزی که جول درباره‌ی فایرفلای‌ها گفته است، دروغ است؛ یا حداقل می‌داند که جول دارد سعی می‌کند چیزی را از او مخفی نگه دارد. هدفِ اِلی این است که یک شانس دیگر برای روراست‌بودن به جول بدهد. اما جول همچنان روی دروغگویی‌ِ آشکارش پافشاری می‌کند. «خیلی‌خب»گفتنِ اِلی یعنی: «خیلی‌خب، دیگه همه‌چی تمومه. تولید واکسن تنها هدفِ معنابخشِ زندگی من بود و کسی که این‌قدر دوستش داشتم و بیش از هرکس دیگه‌ای بهش احساس نزدیکی می‌کردم نه‌تنها اون رو ازم رُبود، بلکه حالا تصمیم گرفته تا درباره‌ی چنین مسئله‌ی بزرگی بهم دروغ بگه. من چطور می‌تونم دوباره بهت اعتماد کنم؟ چطور می‌تونم از دیدنت حالت تهوع نگیرم؟».

اما «خیلی‌خب»گفتنِ اِلی را می‌توان از یک زاویه‌ی دیگر هم تفسیر کرد: اِلی دروغِ جول را باور می‌کند، اما نه به خاطر اینکه فریبش را می‌خورد، بلکه به خاطر اینکه خودش عمدا تصمیم می‌گیرد فریب بخورد. چون اِلی آن‌قدر از واقعیتی که اتفاق اُفتاده وحشت‌زده است (عزیزترین فردِ زندگی‌اش مهم‌ترین هدفِ زندگی‌اش را از او ربوده است) که او ناخودآگاهانه دوست دارد دروغِ تسکین‌بخش‌ترِ جول را باور کند. گرچه به نتیجه نرسیدنِ مصونیتِ استثنایی‌ اِلی بدترین اتفاقی است که می‌توانست برای او بیفتد، اما اگر گفتید چه چیزی بدتر از آن است: اینکه فایرفلای‌ها قادر به تولید واکسن بودند، اما جول با خشونت متوقفشان می‌کند و حالا او مجبور است خیانتِ عزیزترین فرد زندگی‌اش را هضم کند و باقی عمرش را با آگاهی از اینکه هدفِ زندگی‌اش از او سلب شده بود، درکنار کسی که آن را از او سلب کرده بود، سپری کند. شاید وقتی اِلی از جول می‌خواهد قسم بخورد، هدفش این نیست که یک شانس دیگر برای روراست‌بودن به جول بدهد؛ شاید هدفش این است که یک شانس دیگر برای دروغ گفتن، برای تقویتِ داستانِ غیرواقعی اما تسلی‌دهنده‌ای که دوست دارد باور کند، به جول بدهد.

گرچه پایان‌بندیِ فصل اول «آخرینِ ما» پایان‌بندیِ بازی اول را که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد، تقریبا نمابه‌نما بازآفرینی می‌کند، اما بدون‌شک تجربه‌ی مخاطبان از آن در مقایسه با ۱۰ سال گذشته تغییر کرده است. وقتی جولِ دیجیتالی به اِلی دیجیتالی قسم خورد هرچیزی که درباره‌ی فایرفلای‌ها گفته است حقیقت دارد، «آخرینِ ما ۲» هنوز وارد مرحله‌ی تولید نشده بود. درواقع اصلا هیچکس نمی‌دانست که آن ساخته خواهد شد. نیل دراکمن در زمانِ انتشار بازی اول در یک مصاحبه گفت: «با اینکه این دنیا پتانسیلِ زیادی برای گفتن داستان‌های بیشتر دارد، اما سفرِ جول و اِلی با این بازی تمام می‌شود. ما خیلی مراقب بودیم که این داستان رو نیمه‌کاره نگذاریم. اگر برای این بازی دنباله نسازیم، از این پایان‌بندی رضایت داریم، چون داستانی که باید می‌گفتیم را گفتیم». برخی از طرفداران دوست داشتند که این داستان ادامه پیدا کند، اما برخی دیگر با دنباله‌سازی مخالف بودند و اعتقاد داشتند که دنباله ابهامِ اخلاقی و ناشناختگیِ دلهره‌آورِ پایان‌بندیِ بازی اول را خراب خواهد کرد. فارغ از احساسات‌ِ مثبت یا منفی‌مان نسبت به ایده‌ی دنباله‌سازی، هفت سال طول کشید تا از وجودِ «آخرینِ ما ۲» باخبر شویم.

در طولِ این هفت سال پایان‌بندیِ «آخرینِ ما» همان نقشی را در مدیوم ویدیوگیم ایفا می‌کرد که پایان‌بندیِ «سوپرانوها» در طولِ ۲۰ سال گذشته برای مدیوم تلویزیون ایفا کرده بود: رها کردنِ عامدانه‌ی بینندگانش در برزخی عذاب‌آور اما لذت‌بخش. اما متاسفانه کسانی که این پایان را برای اولین‌بار ازطریقِ سریالِ اچ‌بی‌اُ تجربه می‌کنند، از همین حالا می‌دانند که «آخرینِ ما» برای فصل دوم تمدید شده است. آن‌ها لازم نیست هفت سالِ آزگار درباره‌ی احتمالِ ادامه پیدا کردن یا نکردنِ این داستان با خودشان کلنجار بروند؛ آن‌ها از همین حالا می‌دانند که پایانِ این فصل پایانِ سفرِ جول و اِلی نیست. تازه، کسانی که نمی‌توانند تا زمانِ انتشار فصل دوم صبر کنند، می‌توانند همین الان ادامه‌ی داستان را روی کنسول‌های پلی‌استیشن بازی کنند، در قالبِ ویدیوهای یوتیوبی تماشا کنند یا حتی آن را در صفحه‌ی ویکیپدیای بازی مطالعه کنند. حتی کسانی که می‌توانند دربرابرِ وسوسه‌ی سردرآوردن از ادامه‌ی داستان مقاومت کنند، خیالشان راحت است که پایان‌بندیِ فصل اول سرانجامِ نهاییِ جول و اِلی نیست. به همین دلیل گرچه پایان‌بندیِ سریال همچنان به اندازه‌ی کافی شوکه‌کننده است و مخاطب را با حسِ ناخوشایندِ عامدانه‌ای بدرقه می‌کند، اما نمی‌تواند به آن سطح از کوبندگیِ زهرآگین بازی اورجینال دست پیدا کند و ابهامِ خفقان‌آورش را با همان شدت تکرار کند؛ تقصیر سریال هم نیست. آن موقع واقعا متقاعد شده بودیم «خیلی‌خب» آخرین واژه‌ای است که از زبانِ اِلی خواهیم شنید.

یکی دیگر از چیزهایی که درباره‌ی پایانِ این سریال در بینِ گیمرها و غیرگیمرها تفاوت دارد، جایگاهش به‌عنوانِ موفق‌ترین اقتباسِ ویدیوگیمی لایواکشنِ تاریخ است. «آخرینِ ما» برای غیرگیمرها چیزی بیش از یک درامِ باپرستیژ دیگر از اچ‌بی‌اُ نیست؛ موضوعِ بحث‌و‌گفتگوی تلویزیونیِ آن‌ها از هفته‌ی بعد بلافاصله به سریال‌های بعدی (مثل چهارمین و آخرین فصل سریال‌های «وراثت» و «بَری») تغییر خواهد کرد و آن‌ها جول و اِلی را تا زمانِ فصل دوم از سرشان بیرون خواهند کرد. اما «آخرینِ ما» از نگاهِ گیمرها نقطه‌ی عطفِ فراموش‌ناشدنی و بدعت‌گذاری در اقتباس‌های ویدیوگیمی است: نه‌تنها از لحاظ باز کردنِ چشمانِ غیرگیمرها به روی داستان‌های شگفت‌انگیزی که در مدیوم ویدیوگیم وجود دارند، بلکه از لحاظ بالا بُردنِ استانداردهای اقتباس‌های ویدیوگیمی تا حدی که پروژه‌های مشابه باید خودشان را برای مقایسه شدن با دستاوردهای آن آماده کنند. در جایی در اپیزودِ آخر اِلی به جول قول می‌دهد: «هرجا بری دنبالت میام». در پایانِ این اپیزود نه‌تنها مخاطبانِ میلیونیِ سریال بدون‌شک در انتظارِ اقتباسِ بازی دوم که جاه‌طلبانه‌تر، جسورتر، ساختارشکنانه‌تر و مُفصل‌تر از بازی اول است، همین حرف را درباره‌ی این سریال می‌زنند، بلکه فیلمسازها و سریال‌سازهای بسیاری هم آماده‌اند تا نقشه‌ی راهِ «آخرینِ ما» را دنبال کنند.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده