فیلم It's a Wonderful Life | شگفت انگیز مثل زندگی
زندگی با تمام پستی و بلندیهایش با تمام سختیها و رنجهایش، شگفتیهای خود را نیز دارد، شگفتیهایی نه به معنای بلندپروازانه بل شاید چیزهای کوچکی که میتواند تاثیرات بزرگی داشته باشد. اصلا به قول استاد کیارستمی زندگی گرچه بسیار غم انگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که داریم. یا به قول سایه (هوشنگ ابتهاج) ما این شانس را داشتهایم که چیزی به اسم سمفونی ۹ بتهوون گوش کنیم یا آواز ابوعطا شجریان را بشنویم و اینها جملگی با «زندگی» میسر شده است.
اینجا است که با همه مشکلات زیستی در جامعه نمیتوان از زندگی اجتناب کرد و دست از امیدها و آرزوها و حتی دلخوشیها و وابستگیهای هرچند کوچک و بزرگ کشید. یافتن نقاط شگفت انگیز زندگی برای هر کس معنی خودش را دارد اما اگر ما نیز در زیست روزمره و تکراری خود دچار ملال و یاس و اندوه شویم چه؟
آنوقت آیا حاضریم به خاطر رسیدن به رفاهی نسبی و اولویتهای تصنعی بر سویه ظلم بایستیم؟ اینها مباحث و سوالاتی است که در قالب هنر بسیاری از بزرگان با آثار خود پاسخ زیبایی بدان دادهاند و یکی از کسانی که در ستایش زندگی و در مضامینی مانند اخلاقمداری و داشتن امید و آرزو توانسته اثر هنری خوبی خلق کند فرانک کاپرا کارگردان فیلم It's a Wonderful Life با ساخت همین فیلم است.
اگر در وادی مصائب زیستیمان، همین زندگیِ پر فراز و نشیب را از ما بگیرند چه؟ فیلم پاسخ این سوال را به ما میدهد
زندگی انسانها در جوامع، از دیرباز تاکنون تحت سیطره نظامهای سیاسی و ساختارهای اجتماعی زیر سلطه قدرت بوده و است، ساختارهای حاکمیت همواره بهگونهای چیده شده که برآمده از نظام و بافت اجتماعی (مردم) است و مناسبات فردی و اجتماعی مردم خود باعث به وجود آمدن و بروز ویژگیهای هرچند غیر اخلاقی سیستمها شده است. دراینمیان مردم اغلب دچار چرخه تکرار و مشکلات هستند و دیگر زمانی را برای پیدا کردن و یافتن کورسوهای امید و اتفاقات مثبت و شگفت انگیز ندارند اما اگر در وادی همین مصائب، همین زندگیِ پر فراز و نشیب را از ما بگیرند چه؟ آنوقت تازه به واکاوی کوچکترین دلیل برای بودن میپردازیم و راز شگفت انگیز بودن زندگی همین است.
فیلم It's a Wonderful Life نیز روایتگر همین مضمون در شاکله خود است و داستان مردی به نام جورج بیلی (جیمز استوارت) را تعریف میکند که در روز کریسمس به خاطر دلسرد شدن و گرفتاری قصد خودکشی دارد اما توسط فرشتهای به نام کلارنس نجات پیدا کرده و کلارنس به او نشان میدهد که دنیا بدون او برای اطرافیانش چقدر متفاوت و سخت خواهد بود. اینگونه است كه در همان روز و شب كریسمس، جورج كه به واسطه مشكلات مالی حاصل از ورشكستگی به فكر خودكشی افتاده است، باردیگر به انسانها دل میبندد و به زندگی بر میگردد. مفهومیکه فرانک کاپرا در این فیلم عنوان میکند منقضی نشده و هنوز بعد از گذشت هفتاد و پنج سال از ساخت این فیلم، کارکرد داشته و آن را تبدیل به اثری تأثیرگذار و ماندگارکرده است که تماشایش بسی لذتبخش است.
فرانک کاپرا کارگردان فیلم It's a Wonderful Life یکی از مهمترین فیلمسازان سینمای کلاسیکهالیوود بود. سینماگری که رویاهای زندگی آمریکایی را به بهترین شکل ممکن بر در سینما نشان داد. وی بیشتر به خاطر کمدیهای اجتماعی و پر از احساساتش مشهور است و مهمترین خصیصه کاپرا در آثارش نگاه عمیق انسانی و خوشبینانه او به ارتباط بین انسانها و نگاه زیبای او به زندگی است. در جهان او آدمها با کمک امید، مهر، عشق و صداقت کارهایی بزرگ انجام میدهند و حتی اگر در زندگی شان شکست یابند، ناامید نمیشوند و از حرکت نمیایستند.
با وجود نگاه خوشبینانه کاپرا و اینکه او به شکست اعتقادی ندارد اما گاهی در آثارش با تمهیداتی ظریف انتقادهای اجتماعی را حتی در بستر طنزی شیرین عنوان میکند. دلیل موفقیت این کارگردان توانایی اش در تسخیر ذهن تماشاگر است و با همین رویه ذکر شده توانسته فیلمهای قابل تاملی همچون It Happened One Night «در یک شب اتفاق افتاد» و Mr. Smith Goes to Washington «آقای اسمیت به واشنگتن میرود» را بسازد. فرانک کاپرا با ساخت It's a Wonderful Life یا دیگر آثارش، توانست از ورای سختیها و مشکلات زندگی، امید و شور را بیرون بکشد و بر قلب و ذهن مردم تاثیر بگذارد.
فیلم مانند مُسَکِنی موقت، تمام حس درماندگی، ناکامی و یأس را از بین برده و همدلی و امید را تزریق میکند
It's a Wonderful Life در سال ۱۹۴۶ ساخته شد اما اکران عمومی آن بهدلیل معضلات روحی مردم پس از جنگ با اقبال مواجه نشد و تنها سالها بعد در نسخههای خانگی توفیق یافت. موضوع این فیلم بهدلیل پرداختن به ناملایمات بشری هیچوقت بدیع بودن خود را از دست نداد. شبهای کریسمس تلویزیونهای اروپایی و آمریکایی بیشترین درخواست را برای پخش این فیلم دارند که قصه انسانی درستکار (جورج بیلی) که از همه زندگی و آرزوهایش گذشته تا به مردم شهر کوچکش کمک کند، دل مردم دنیا را به درد آورده است. پیداکردن ارزش زندگی جورج، همان مولفهای است که این روزها خانوادهها به آن احتیاج دارند، اهمیت زنده بودن و زندگی کردن و لذت یکدیگر را داشتن که تقریبا در امروز و روزمره فراموش شده است. این فیلم مانند مُسَکِنی موقت تمام حس درماندگی، ناکامی و یأس را از بین برده و تماشاگران را امیدوار میکند.
طرح ابتدایی فیلم It's a Wonderful Life با اقتباس از داستان کوتاهی از «فیلیپ ون دورن استرن» با نام «بزرگترین هدیه» نوشته شده است و درست است که کری گرانت برای این نقش در نظر گرفته شده بود اما برای نقش جورج بیلی بازیگری مناسبتر از «جیمز استوارت» با آن آرامش فطری و چشمهای معصوم سرشار از نگرانی پیدا نمیشد. استوارت در این فیلم با بهکار گرفتن حرکات دست و صورت که با گذر زمان گویی جزئی از شخصیت او میگشت، حالات مردی ناکام و آشفته را بهخوبی بازآفرینی کرد و میمیک صورت او دراینمیان کمک فراوانی به او کرد.
برای مثال سکانسی که جورج بهدنبال مری (با بازی دونا رید) که در زندگی واقعی همسر اوست اما حالا دیگر او را نمیشناسد، میدود، وجنات چهرهی او به خوبی بیانگر آشفتگی عمیق و ناباوری است. حوادث فیلمنامه در فیلم It's a Wonderful Life براساس حس عمیق نومیدی و سرکوبشدگی جورج است. او که خیالپردازی و جاهطلبیهای بسیاری برای رسیدن به آرزوهایش دارد، هنگام برخورد با موانع، قصد ازبینبردن خود را دارد و همین موانع و عکس العملهای جورج، نیروی محرکه پیشبرد اتفاقات فیلم است. فیلمساز با ساخت پروتاگونیست ساده، دوستداشتنی و مهربانی که بیش از حد به جیمز استوارت واقعی شبیه است، به ماندگاری این بازیگر در اذهان تماشاگر بیش از هر چیز دیگری کمک کرد. شخصیت او پر از سادگی، تردید و اعتماد، عشق و صداقت، و مهمتر از همه چیز، پاکدامنی ذاتی است و این موضوع در سراسر فیلم مشهود است.
خلق گزاره حرمان دربرابر ایمان گزارهای است که فیلم با استحاله از روند شکستهای تسلسل وار شخصیت، به موخره ایمانِ بازیافته میرسد، به نحوی که این روند نه فقط سویهای ذهنی بلکه عینی دارد
کارگردان سعی کرده در این فیلم از لحن و بیانی با رگههای طنزی که برای فهمیدنش نیاز به نکته سنجی خاصی نیست استفاده کند و همین امر به دلنشینی فیلم افزوده است. استفاده از دیالوگهای بی پیرایه و دلچسب از دیگر تمهیداتی است که توانسته لحظات خوبی را در این فیلم رقم بزند، لحظاتی که با استفاده از تدوین تداومی، فیلم نازک طبعی را در برهمکنش سکانسها ایجاد کرده است. درواقع فیلمساز واقعه را با شرح دادن از کودکی جورج تا لحظه اتفاق بر داستان زندگی قهرمان و طرح کلاسیک آن (شاه پیرنگ)، زمان را در چارچوب واقعیتی داستانی که یکپارچه و دارای پیوندهای عِلّی است، به پایانی نامشخص برساند که به منزله تحولی مطلق و غیرقابل بازگشت است.
مسئله بعدی خلق گزاره حرمان دربرابر ایمان است که این استحاله از روند شکستهای تسلسل وار به موخره ایمانِ بازیافته میرسد به نحوی که این روند نه فقط سویهای ذهنی بلکه عینی دارد و این رویکرد واجد مَنِشی دراماتیک است. عاملی که توامان باعث بازآیی صباحت و زیبایی به زندگانی و تعیش جورج است و این مهم نیازمند تکوین ایماژی در هیبت فرشته/کلارنس است. گویی ظهور آستان او/فرشته در هستی انسانها سبب پی بردن ما به عمق کامیابی و خوشبختی است. سروش/ایزدی که اندوه و نگونبختی را در نهان بشری که زیستش را معطوف به دیگران کرده، کشف و آن را به طالعی نیکو بدل میکند. آن هم برای آدمهایی مانند جورج که با سختکوشی و سخاوتمندی، رویاپردازیهای بزرگی در سر داشته و به علل مختلف (دانشگاه برادر، مرگ پدر، کمک رسانی به قشر ضعیف، سرپا نگه داشتن بنیان مدد در مؤسسه مسکن و همراهی و یاری با مردم) قید خیالهای دور و دراز خود (سفر و جهان بینی) را زده است غافل از اینکه سفر او در راه توفیقهای اجتماعی و مبارزه با ظلم/آقای پاتر است.
(در دیالوگی جورج از ماری میپرسد: میدونی سه تا صدای هیجان انگیز توی دنیا چیه؟ ماری جواب میدهد: آره، صبحونه آمادهس، ناهار آمادهس، شام آمادهس! و جورج در جواب رویایی که از کودکی در سر دارد به او میگوید: نه، نه، نه، صدای زنجیر لنگر، موتور کشتی و سوت قطار) واژههایی که بیانگر شخصیت جورج است.
عنصر پیکار در مواجهه با ظلم، بخشندگی، انسان دوستی و کرم را در مقابل امساک، حرص و آز قرار میدهد
از پارادایمهای شاید کلیشه اما درست فیلم همین عنصر پیکار با ظلم در دفاع از مظلومین است که مأموریت جورج را از پرداخت به زندگی شخصی و مادیات به خویی انسانی و ابعادی گسترده تر بسط میدهد. ابعادی که بخشندگی، انسان دوستی و کرم را در مقابل امساک و حرص و آز قرار میدهد و جورج را فرشته نجات مردمانی میکند که همین مردمان دست آخر عامل نجات خودش میشوند. فیلم It's a Wonderful Life جدا از این متریال، کنایهای به بافتار قدرت در شهری دارد که تمام اجزاء آن در دست شخصیت سرمایهدار و قدرتمند است و مؤسسه وام مسکن تنها رکنی است که از سیطره قدرت او خارج است و پاتر هرکاری میکند تا جورج را تتمیع کند و با پیشنهادهای وسوسهانگیز این مؤسسه را نیز در تملک خود در آورد اما در سکانسی بسیار تأثیرگذار کارگردان این محرک و مواجهه را به سرانجامی جالب از باب تصویر و مفهوم میرساند.
سکانسی که آقای پاتر شروع به تحریک و تحقیر جورج میکند و زیست کارمندی و ساده او را به صورتش میزند و نمایی از زیست ساده او به تصویر میکشد اما جورج بعد از دست دادن با او به دستان خود که با دستان پاتر آلوده به حق مردم شده پیشنهاد او را رد میکند در حالی که پاتر زندگی اورا اینگونه تشبیه کرده بود.
(مردی جوان، متاهل، با حقوقی در حدود چهل دلار در هفته، باتوجهبه همه چی، باتوجهبه کمکت به مادرت، پرداخت صورت حسابها، تو اگه خسیس بازی، در بیاری میتونی ده دلار نگه داری، یکی یا دو بچه هم که دنیا بیاد دیگه اون ده دلار رو هم نمیتونی ذخیره کنی، حالا اگه این جوون دهاتی ِ ساده و معمولی بود میگفتم کار و حقوقش خوبه اما جورج بیلی یه دهاتی ِ ساده و معمولی نیست اون یه جوان ِ باهوش، زرنگ و بلندپروازِ که از کارش متنفره و از مؤسسه «وام مسکن» که تقریباً به اندازه خود من بدش مییاد، جوانی که از وقتی به دنیا اومده برای خارج شدن از خودش در حال مرگ بوده مرد جوانی که...باهوش تر از همه،بذار بگم مرد جوانی که نشسته سر جاش و میبینه که دوستاش به جاهای دیگه رفتند چون اون گیر افتاده، بله آقا، گیر افتاده در زندگیش که باید برای یه عالمه آدم ِ یه لاقبا نقش دایه رو بازی کنه).
این دیالوگ بیانگر اغلب انسانهایی است که از آن زمان تا به امروز درگیر مشکلات روزمره زندگی شدهاند و نمودار زیستی شان تحت تاثیر افراد قدرتمندی چون پاتر و سیستمهای زورگو است.
فیلم باتوجهبه روایت کلاسیک فیلمنامهای خود حاوی نقاط عطف تعریف شده، قهرمان و ضدقهرمان بر بستر آرکیتایپ (کهن الگوی) رایج درهالیوود است که گره گشایی از نقطه عطف خود را در پایان به خوبی به سرانجام میرساند. در نقطه عطفی که مؤسسه بدهی بالا میآورد ماری زن همراه و همدل او با پس انداز خود بدهی مؤسسه را میپردازد و تنها دو دلار برایشان باقی میماند و این صحنه یکی از زیباترین صحنههای فیلم است اما در پایان جورج باتوجهبه تمام ازخودگذشتگیها و سختیهایی که متحمل شده با اشتباهی توسط عموی خود زیر دین هشت هزار دلار بدهی میرود و در شب کریسمس فرصت جبران دارد.
سکانس پایانی که رقم میخورد شگفت انگیزی زندگی را به رخ جورج و تماشاگران میکشاند، وقتی که تمام مردمی که او زمانی بهشان کمک کرده بود به مدد همسرش ماری پول جمع میکنند و هرچه در توان دارند برای جورج میگذارند تا او به زندان نرود.
این پایانبندی بهنوعی اشاره به معجزه کریسمس دارد و نشانگر این است که انسانهایی که یکدیگر را با همدلی کنار خود دارند شکست خورده نیستند، آنها هرچقدر ناامید باشند بالاخره روزی فرا میرسد که پاسخ اعمال نیک خود را میگیرند.
فیلم علاوهبر پایان درخشان در شروع خود نیز خلاقیت بدیعی در زمانه خود دارد زمانیکه جورج در مشکلات غرق است و مردم برای او دعا میکنند و صدا به آسمان میرسد، خدا و فرشتهای که صدای مردمانی را میشنوند که برای یک نفر دست به دعا برداشتهاند و سپس مکالمه بین خدا و فرشته (کلارنس) را میبینیم که دیالوگ محشری در آن هویداست.
اینکه یک انسان روی زمین نیاز به کمک دارد و فرشته میپرسد آیا او مریض است؟ و خداوند در جواب میگوید : نه، او دلسرد شده است!