نقد فیلم The French Exit | بازگشت باشکوه میشل فایفر
هایدگر میگفت که فرق انسان با یک تکه سنگ در این است که ماهیت سنگ را میتوان مستقل از آنچه اطرافش است بیان کرد ولی حقیقت انسان همان «در جهان بودنش» است. یعنی مجموعه ربطهایی است که با محیط و انسانهای اطرافش برقرار میکند. به این ترتیب انسان هرگز قدرت گریختن از ارتباط را ندارد، چرا که همین که از کسی فرار میکنی نشاندهنده حضور قوی او در ذهن و وجودت است.
انسان هرگز قدرت گریختن از ارتباط را ندارد، چرا که همین که از کسی فرار میکنی نشاندهنده حضور قوی او در ذهن و وجودت است
درست است که اینجا آدم تنهاست، اما هیچ وقت بشر را توان آن نیست که به شناختی درست از دیگران و محیط زندگی خود برسد چرا که از شناخت خود هم عاجز است. شناخت خویشتن اساسا به تغییر میانجامد، یکی از دلایلی که همه انسانها دربرابر تغییر سخت هستند اینست که تغییر انرژی زیادی را از انسان میگیرد و بهجای آن دنیایی از سؤالِ بی جواب را که نه کسی و نه چیزی پاسخگویش نیست باقی میگذارد.
خروج اجباری فرانسیس (میشل فایفر) از جهان پر زرق و برق خود در نیویورک به پاریس نیز از همین جنس است. فرار به حالت اولیه بهدلیل مقاومت او دربرابر تغییر است که برایش واضح نیست. او نمیداند قدرت تطابق جسم و ذهن و حرکت در زمان موفقیت است یا رسیدن به آرامش بی نیازی از مادیات که آدمهای نه بورژوا بلکه افرادی عادی در آن حضور دارند.
فیلم بهجای پرداخت به داستان، سعی در نفوذ به درون شخصیت اصلی را دارد
فیلم The French Exit روایتگر مادر و پسری ثروتمند است به نام فرانسیس و مالکوم که پس از مرگ جنجالی پدر خانواده با پذیرفتن پیشنهاد یکی از دوستانش برای رفتن به آپارتمان خالی وی، به همراه گربهشان «فرانک کوچولو» از نیویورک به پاریس سفر میکنند. فرانسیس که زمانی به مدد شوهر پولدارش در طبقهای مرفه زندگی میکرده اکنون بعد از مرگ همسرش بیوهای بی پول شده و با ارث کوچکی که برایش مانده راهی جز خروج از منهتن و رفتن را ندارد.
روایت فیلم اما بهسادگی این خلاصه داستان نیست و فیلمساز به درون شخصیت فرانسیس نفوذ کرده و تمام ابعاد داستانش را براساس احساسات عجیب دوگانه و متاثر از دیدگاه او بیان میکند. The French Exit بنای معرف شخصیت فرانسیس سرا از همان ابتدا میگذارد، فرانسیس زن میانسالی خوش پوش، قدرتمند و قاطع که پسرش مالکوم را وسط ترم از کالج بیرون میآورد و خروج ابتدایی زندگیاش را رقم میزند.
او با اینکه به ورشکستگی رسیده و مانند قبل دیگر سرمایهداری قدرتمند نیست اما خرده فرهنگهای بورژوازی در رفتار و سکناتش مشهود است و همین امر باعث تفاوت او با سایرین چه در مکالمه و چه در برخوردهای اجتماعی است.
چیزی که اما در همان آغاز کاراکتر او را متفاوت جلوه میدهد نداشتن تعادل شخصیتی و روانی در برخورد با دیگران و حتی خود اوست. شخصیت نامتعادل اوست که مخاطب را برای شناختِ بیشتر ترغیب و منتظر اکتها و کنشهای فرانسیس میکند (باتوجهبه سابقه بستری در بیمارستان روانی).
شاید این عدم ثبات را بشود به عجیب و غریب بودن او بهتر تشبیه کرد و این صفت را نه فقط در فیلمنامه و نه با میزانسنهای خوب کارگردان در فیلم The French Exit بلکه با بازی و میمیک صورت و زبان بدن میشل فایفر است که دریافت میکنیم. او در واکنشهای رفتاری و کلامیخود چه در کلوزآپها و چه در مدیوم شاتها بهشدت کنترل شده و با ظرافت به جزئیات میپردازد.
میشل فایفر در به نمایش گذاشتن شخصیتی که زیر قبای بورژوازی و اداهای زننده اشرافیگری بسیار شکننده است موفق ظاهر میشود
فایفر از شخصیت فرانسیس به خوبی توانسته نماینده قابل باور و درستی نسبت به طبقه بورژوا خلق کند و کافی است به نوع گرفتن لیوان در دست او، غذا خوردن، خندیدن، لهجه، طرز نشستن و حتی راه رفتن او نگاه کنید تا تاثیر انتخاب یک بازیگر خوب در درآوردن نقش و معرفی کاراکتر را متوجه شوید.
میشل فایفر قبلا نیز تواناییهای متمایز خود را در فیلمهای قتل در قطار سریعالسیر شرق، رویای شب نیمه تابستان، صورت زخمی اثر دی پالما، عصر معصومیت اثر اسکورسیزی و مادر اثر آرونوفسکی نشان داده بود.
حضور فایفر در فیلم The French Exit را میتوان مهمترین نقطه قوت فیلم دانست، او در به تصویر کشیدن شخصیت فرانسیس که با وجود اینکه از اسب افتاده و ثروتش را از دست داده اما نگاهش به زندگی همان بیمارگونهای است که قبلا بوده و این دیدگاه تاریک و افسرده اوست که خدشه پذیری و نقصان را به مخاطب انتقال میدهد و این انتقال را بهصورت حسی با تماشاگر به اشتراک میگذارد که عملکردهای عجیب و تصمیمهای غیر عقلانیاش هم قابل باور باشد.
میشل فایفر در به نمایش گذاشتن شخصیتی که زیر قبای بورژوازی و اداهای زننده اشرافیگری بسیار شکننده است موفق ظاهر میشود و این تضاد درونی و بیرونی را برای بیننده پررنگ میکند هرچند که جامعه و اطرافیان او را قبول نکند.
فیلم درام خود را کم کم بهنوعی از کمدیِ سیاه و تلخ و حتی رگههایی از فانتزیِ عجیبی بدل میکند
فیلم The French Exit از همان ابتدا درست است که بنای خود را بر درام میگذارد اما رفته رفته درام خود را بهنوعی از کمدیِ سیاه و تلخ و حتی رگههایی از فانتزی عجیب بدل میکند. این تغییر لحن فیلمساز در جایی نمایان میشود که فرانسیس و مالکوم سوار کشتی شدهاند و به سمت پاریس میروند و در کشتی در مواجهه با زن کولی و فالگیر یعنی شخصیت مادلین اتفاقات عجیبی میافتد. مادلین با پیشبینی مرگ پیرزنی در کشتی توجه مالکوم را به خود جلب میکند و آشنایی آنها اتفاق میافتد.
همچنین رگههای درام نیز با رابطه بین مالکوم و نامزدش سوزان نمایان است. مالکوم به خاطر مهاجرت به پاریس رابطهاش را با سوزان در منهتن به اتمام میرساند و ادامه رابطه او را در پرده سوم و حضور سوزان در پاریس میبینیم.
گرههایی که فیلم The French Exit در جای جای فیلم تداعی کرده شاید آنچنان جذاب برای یک کمدی سیاه نباشد اما توانسته از نظر روانشناسی ابعاد دیگری از شخصیتها را بهخصوص مالکوم و فرانسیس نمایان سازد. مالکوم هم مانند مادرش شخصیتی عجیب با خصوصیات روانی متفاوت با انسانهای عادی جامعه است که همانقدر که مادرش آسیب پذیر است او نیز بهواسطه مرگ پدرش درونگرا و جا مانده از دوران حاضر است.
این عجیب و غریب بودن مادر و پسر طی نشانههایی در فیلم به تصویر کشیده شده است مثلا میتوان از سکانس رستوران پاریس نام برد که فرانسیس با آتش زدن گلدان و رستوران به همراهی پسرش ناهنجاریهای رفتاری خودشان را در مقابله با کنشی ضعیف به نمایش میگذارند. فضای اگزوتیک (غریب نما) فیلم The French Exit به همینجا ختم نمیشود و ما همانطور که شاهد اتفاقهای عجیب هستیم همانطور نیز در پرسههای شبانه مادر و پسر و تصویرهای تثبیت شده از زیباییهای پاریس با موسیقی آرام همراه هستیم.
در ادامه جزئیات بیشتری از داستان فیلم فاش میشود
فیلم را میتوان به آدمهای تنهایی تعمیم داد که در جامعه نادیده گرفته میشوند و هر کدام با یک بیماری درونی و افکاری از هم گسیخته همراه هستند
فیلم The French Exit را میتوان نیز به آدمهای تنهایی تعمیم داد که در جامعه نه اینکه طرد شده باشند بلکه نادیده گرفته میشوند و اهمیتی برای دیگری ندارند و هر کدام با یک بیماری درونی و روانی و افکاری از هم گسیخته و نامتمرکز همراه هستند.
گویی کاراکترها جملگی در درونشان ناراحت و غمگینند و در ارتباط با حول خود دچار مشکل و فیلم این حس غم و تنهایی را در جای جای خود نه عیان بلکه با زبان تصویر ایجاد کرده است. همانطور که هر سال چهار فصل دارد و هر فصل رنگ و حسی جداگانه، زندگی نیز در مسیر خود شاهد فصلهایی متفاوت است و فیلم باتوجهبه همین مسئله از احساسات، شخصیتها، مولفهها و حتی ژانرهای گوناگون تاثیر پذیرفته است.
همین عجیب و غریب بودن شخصیتهاو خود فیلم باعث باورپذیری و درک مخاطب حتی از ایجاد ناگهانی عنصری سورئال میشود. در همین اثنای فیلم ما ناگهان با حرف زدن گربه فرانسیس (فرانکی کوچولو) مواجهیم که میفهمیم همان روح شوهر مرده فرانسیس است که در آن حلول کرده و آنها ازطریق مادلین با فرانکی کوچولوی گربه یا شوهر مرده فرانسیس در ارتباط هستند و مکالمه برقرار میکنند.
البته که فیلم نماد گذاری خود را ازطریق شخصیت مادلین در ارتباط با گربه در همان ابتدای فیلم در کشتی انجام داده بود و برخورد عجیب مادلین و گربهای که کاشته بود را در یک سوم انتهایی داستان به خوبی از آن بهره میبرد. حتی حضور شخصیت مادام رینارد بهعنوان دوستی نادیده برای فرانسیس، شخصیت کارآگاه، سوزان و دوست جدیدش نیز به همان عجیبی تمامیت فیلم است.
فرانسیسی که تنهایی را برگزیده بود و هر فردی را در دایره دوستی خود نمیدید اکنون در آپارتمان دوستش در پاریس با همچین شخصیتهای عجیبی اجتماعی را تشکیل داده که کانون آن خودِ فرانسیس است.
فرانسیسی که به یک پوچی در زندگی رسیده و بی معنایی ثروت را اکنون با تمام وجود حس میکند. کسیکه در آن جامعه اشرافیگری زندگی کرده اکنون به نقطهای رسیده که تمام پولهای خود را بی دلیل به همگان میبخشد و قصد و عزم سفر از زندگی را در سر میپروراند. فرانسیس گویی نه در واقعیت بلکه در جهان خیالی خود زندگی میکند تا جاییکه این خیال را پایانی است.
فیلم در تشدید پوچ گرایی قدم برمیدارد اما درنهایت نسخهای متفاوت از کلیشههای پوچگرایانه ارايه میدهد
فیلم با نشان دادن این مفاهیم به پوچ گرایی خود تشدید میبخشد اما درنهایت نسخهای متفاوت از کلیشههای پوچ گرایانه برای خود میپیچد. اهتمام فیلمساز بر اینست که کلیت زندگی را کلیشهای در نظر میگیرد که ویژه بودن آن جزئيات است.
جزئياتی که آدمهای عادی را غیر عادی جلوه میدهد و آدمهای معمولی را متفاوت و کارگردان با قرار دادن نمونه آدمهای مختلف جامعه در یک مکان (منظور از خانه فرانسیس خود زندگی) و ایجاد مشکل برای آنها (مثل رابطه بین سوزان و مالکوم و تام) به بررسی واکنش آدمها به چالشها میپردازد و در هسته آن فرانسیس را مورد ارزیابی قرار میدهد.
انسانهای مادی گرا و بینیازی که وقتی به نیاز میرسند میفهمند تمام خواستههایشان و دغدغههایشان در برگیرنده سطحی ترین مسائل موجود در جامعه است. فیلم The French Exit همچنین به مولفه شانس در زندگی میپردازد و از منظر جبر جغرافیایی و فرصتهای نابرابر اجتماعی به تفکر و جهانبینی آدمها در زندگی اشاره دارد.
اینکه نگرش و دیدگاه انسانها اساسا تحت تاثیر چه عواملی است و آیا مادیات و ثروت که ممکن است مهاجری را از گرسنگی و فقر نجات دهد برای فردی چون فرانسیس چه مفهومیخواهد داشت. اینکه نقش عشق در دورههای جوانی میانسالی و پیری هر کدام چه میزان تاثیری بر زندگی آدمها دارد. آدمهایی که برخی اوقات با وجود داشتههای زیاد مثل فرانسیس اما در تاریکیِ درونی زندگی میکنند که به این خودآگاهی میرسند که روشنایی بخش زندگی آنها نه پول و نه ارتباط با هم طبقه خود است.
شاید فیلم از لحاظ ساختار و محتوا چندپاره بنماید اما میتوان غمها، خوشیها و تاملات کوچکِ زندگی را از آن دریافت کرد
گاهی فیلمهایی مانند The French Exit خیلی ساده این مفاهیم را در قالب داستان بیان میکنند و این سادگی همراه خود پیچیدگی افکار را به همراه خواهد داشت. شاید فیلم از لحاظ ساختار و محتوا چندپاره بنماید اما میتوان جزئیات و خوشیها و تاملات کوچک زندگی را از آن دریافت کرد هرچند که پرداخت به آن به اندازه کافی کیفیت لازم را نداشته باشد.
آدمها میمیرند اما تاثیر و حضورشان در زندگی نزدیکان تا آخر جاریست و به همین منظور شخصیت فرانکی کوچولو یا گربه خلق شده که فیلمساز از این طریق به گفتگوی ضمیر ناخودآگاه افراد آسیب پذیر با نزدیکان فوت شدهشان اشاره دارد. درواقع کارگردان با این نماد مکالمه، درگیریهای ذهنی، ناراحتی، خوشی، گلایه آدمها با افراد مردهای که حضور ندارند را تاکید میکند که حضور آنها متکی به جسم آنها نیست و روح انسانها میتوانند تا پایان عمر به همنشینی و گفتوگو با ما بپردازند.
اینکه خوشیهای انسان محدود به رسیدن به خواستههای فردی نیست و جامعه خوشحال میتواند آدمی مثل فرانسیس را از مرگ نجات دهد و تاثیر جامعه بر زندگی فرد فرد انسانها مستقیم است و نمیتوان این زنجیره را نادیده گرفت. نگاه آدمهایی مانند فرانسیس همیشه به گذشته است چرا که روبروی خود آیندهای نمیبینند برای همین است که گذشته دستاویزی برای گذران حال آنها میشود.
ما آدمها وقتی میتوانیم امید و آرزو را برای خود معنی کنیم که بتوانیم آن را تحت تاثیر جامعهای خوشحال و زندگی بی دغدغه ابتدایی ببینیم اما وقتی انسانها نه در گذشته خود اتفاق مثبتی میبینند و نه در اکنون خود نقطه روشن و خوشحالی میبینند و نه در آینده نور امید و آرزو را متصور میشوند.
در این صورت چشمان خود را میبندند و در سیاهی افکار سعی در لذت بردن از خاطرههای گذشته خود به مثابه نوستالژی دارند هرچند این گذشته تلخ اما یادآوری آن لذتبخش است و این بیماری ناشی از سیستم بیمارکننده ایست که دچارش شدهایم.