نقد فصل دوم سریال Fleabag - فلیبگ
فیبی والر-بریج بعد از موفقیت چشمگیر اقتباس تلویزیونی نمایش تک نفرهی Fleabag تصمیم داشت با این داستان و این شخصیت برای همیشه خداحافظی کند. نمونهی دنبالههای ناامید کننده بر آثار موفق و بزرگ کم نیست و برای هر هنرمند و خالقی ضروری است که بداند کجا و چگونه فعالیت حرفهای یا داستان خود را خاتمه دهد؛ خیلی اوقات اثر اول یک هنرمند یا نویسنده، برای مثال اولین رمان یا آلبوم موسیقی، از آنجایی که حاصل سالیانی طولانی از تجربه، تفکر و پروسهی خلاقانهی ایشان است، از سایر آثار بعدی وی درخشانتر و بهتر از آب درمیآید و همین ناتوانی خالق برای تکرار موفقیت اولین اثر خود، او را بهدست فراموشی میسپارد یا برای مدتی طولانی بیکار میکند. با درنظرگرفتن این مسائل، تصمیم والر-بریج برای پایان دادن Fleabag را باید منطقی و با درنظرگرفتن پتانسیل سودآوری بالای این سری درصورت ادامه دار شدن، کم و بیش شرافتمندانه توصیف کرد.
این تصمیم درکنار مشغلهی والر-بریج به خاطر کار روی سریال Killing Eve باعث شد Fleabag برای مدتی در گوشهای رها شود، اما دیری نپایید که این ستارهی نوظهور تلویزیون بریتانیا تصمیم گرفت برای یک فصل دیگر داستان ضد قهرمان محبوب ما را ادامه دهد. با وجود اینکه اصرارها و مشورتهای خارجی بی نتیجه نبود، اما والر-بریج اذعان دارد که تا وقتی از ایدههایش برای فصل دوم مطمئن نبود، به سراغ Fleabag نرفت؛ او که نمیخواست فصل دو یک کلون از فصل اول باشد، شروع به ایده پردازی و سبک سنگین کردن موضوعات مختلف برای این فصل کرد. حاصل تلاشهای والر-بریج، فصلی شد که با وجود تفاوت داشتن در موضوعات پایهای و مسیر کلی داستان و روایت تکامل و تغییر در شخصیتها، بسیاری از نکات مثبت فصل اول را حفظ کرده بود.
فصل دوم با تغییر جهتی نسبی در داستان سرایی و اضافه کردن یک شخصیت کلیدی جدید به داستان، اغلب گمانهها را رد و در مسیری حرکت میکند که کم و بیش برای بینندگان قابل پیشبینی نبود
در فصل اول، بینندگان بی هیچ مقدمهای به دنیای پر هرجومرج فلیبگ وارد شدند و درست به همان میزان ناگهانی از آن خارج شدند. سه سال قبل از آغاز فصل دوم، فصل اول با پایانی نیمه باز و تلخ و شیرین خاتمه یافت؛ فلیبگ که حالا از خانواده و بهبود رابطهاش با ایشان ناامید شده بود، تنها به وامی دلگرم است که با آن کار و کاسبیاش را سامان و کافهی کوچک خود، که یادگار بهترین دوستش است، را از ورشکستگی نجات دهد.
با وجود تمام لغزشهای اخلاقی، صداقت فلیبگ، صمیمیت حاکم بر رابطهی او و بیننده و تلاش وی برای بهتر شدن باعث میشود خواهان آیندهای روشن برای این شخصیت باشیم. با اینکه باتوجهبه پایان فصل اول با قاطعیت نمیتوان گفت که آیندهی فلیبگ تماما روشن است، اما بر کسی پنهان نیست که او هنوز شانسی برای پیشروی به جلو دارد و میتواند زندگی خود را از غرق شدن در تاریکی نجات دهد. با تمام این اوصاف اما، فصل دوم با تغییری نسبی جهت در داستان سرایی و اضافه کردن یک شخصیت کلیدی جدید به داستان، اغلب گمانهها را رد و در مسیری حرکت میکند که کم و بیش برای بینندگان قابل پیشبینی نبود. با وجود این جهت جدید و تلاشهای فلیبگ برای ایجاد تغییر در خود، تماشای ماجراهای این شخصیت کماکان سرگرم کننده و تحسین برانگیز است.
داستان درست یک سال بعد از روز گشایش نمایشگاه هنری نامادری فلیبگ آغاز میشود. داستان ما را به یک رستوران و مهمانی شام خانوادگی نه چندان دوستانه میبرد؛ پدر فلیبگ قصد دارد نامزدی خود با شریک پرخاشگر-منفعلش جشن بگیرد و همین فرصتی شده که فلیبگ بعد از مدتها با خانوادهی خود دیداری تازه کند. به نظر میآید دنیا و اوضاع این خانواده، جز برای فلیبگ، تغییر خاصی نکرده است؛ فلیبگ دیگر به روابط کوتاه مدت و غیر اخلاقی اعتیاد ندارد، به قصد بهبود اوضاع روحی خود به جلسات روان درمانی میرود و توانسته جلوی تعطیل شدن کافهی خود را بگیرد. در دست دیگر اما پدرش روزبهروز بیشتر به دام این نامادری مار صفت میافتد، رابطهی او با خواهرش هنوز شکر آب است و از همه مهمتر کلیر هنوز زندگی مشترکش با مارتین را ادامه میدهد.
دراینمیان چهرهای جدید به چشم میآید که حضورش شکل دهندهی بخش اعظمی از وقایع جذاب فصل دوم است. این چهرهی جدید کسی نیست جز کشیشی جوان با بازی اندرو اسکات (Andrew Scott)؛ راهبی تازه کار، پرحرف و خوشتیپ که قرار است در مراسم ازدواج پدر و نامادری فلیبگ، جاری کنندهی عقد باشد. همه چیز در این مراسم شام، حداقل با استانداردهای خانوادهی فلیبگ، عادی به نظر میآید، اما بیننده که از وقایع فصل اول با خبر است به خوبی میداند که بمبی ساعتی در این محقل نهفته است، فقط مشخص نیست که دقیقا کی با انفجار خود همه چیز را خراب کرده و پرده از احساسات واقعی افراد دور میز بردارد. همین تعلیق فوقالعاده و حس قدم گذاشتن روی شیشه درست در قسمت اول فصل دوم به ما یادآوری میکند که چرا Fleabag یکی از بهترین رخدادهای دههی اخیر در تلویزیون است.
تعلیق فوقالعاده و حس قدم گذاشتن روی شیشه درست در قسمت اول فصل دوم به ما یادآوری میکند که چرا Fleabag یکی از بهترین رخدادهای دههی اخیر در تلویزیون است
فصل دوم کمی از حال و هوای اپیزودیک فصل اول فاصله گرفته و بخش قابل توجهی از تمرکز خود را به رابطهی کشیش و فلیبگ اختصاص میدهد. این رابطهی عجیب و ممنوع موقعیتهای زیادی برای طنز پردازی به والر-بریج میدهد. بدیهی است که حضور یک کشیش بهعنوان شخصیت مقابل فلیبگ نوید ارائهی داستانی از تضادها و کشمکش بین ارزشهایی متفاوت را میدهد، اما حقیقت آن است که با وجود شوخیهای مکرر والر-بریج با مسیحیت و مذهب کاتولیک، Fleabag هرگز تضادها را بدون پرداختن به شباهتهای این دو شخصیت نشان نمیدهد.
با شناختی که از فلیبگ داریم حدسهای زیادی ممکن است در رابطهی ماهیت احساس او به کشیش در ذهنمان شکل بگیرد؛ ممنوعیت این رابطه است که فلیبگ را به سوی کشیش میکشاند یا ممکن است او در این رابطه دنبال هرآنچه باشد که در زندگی خود نداشته؛ شاید در حقیقت ماجرا این عوامل بی تاثیر نباشند، اما اصلیترین عامل را باید شباهت عجیب این دو شخصیت در زیر لایههایی از لغزش و سردرگمی دانست. شیمی و پارادوکس این دو شخصیت جذاب بستر پرداختن به مسائلی همچون ماهیت فقدان، رابطه و از همه مهمتر عشق در اشکال مختلف را فراهم میکند. یکی از نکات قابل ستایش درمورد Fleabg این است که همچون بسیاری از آثار با موضوع مشابه به طنزی کلیشهای در رابطه با مذهب و جوکهای اهانت بار و زننده بسنده متکی نیست. شایان ذکر است درکنار ماجرای تازهای که با حضور کشیش در زندگی فلیبگ شکل گرفته، مشکلات خانوادگی و شخصی او کماکان گریبان گیر وی هستند و داستان صندوقچهی پاندورایی که در فصل یک گشوده شده بود، همانطور باز رها نمیشود؛ فلیبگ آمده است تا از خلایی که مرگ بوو در درونش ایجاد کرده بود را بی اتکا به افراد غلط پر، از تنهایی و حسادت خاموش خود گذر کند و شاهد احیا شدن رابطهاش با پدر و خواهر خود باشد و سریال با ساب پلات جدید مطرح شده، اصل مطلب را بهدست فراموشی نمیسپارد.
بخش قابل توجهی از جذابیت و تفاوت Fleabag با دیگر آثار هم سبک به قابلیت ارائهی طنزی فوقالعاده در عین روایت درد و رنج واقعی شخصیتها و پرداختن به موضوعاتی جدی و آشنا برای بینندگان دانست. هر صحنه قابلیت آن را دارد که به یک تراژدی تمام عیار یا به یک شوخی ختم شود؛ والر-بریج به خوبی از این پتانسیل آگاه است و به شکلی عالی از آن برای بیشازپیش غیرقابل پیشبینی کردن سریال و تقویت تاثیرگذاری وقایع استفاده میکند. درحالیکه سریال درست از همان قسمت اول به اندازهی شخصیت اصلی خود غیرقابل پیشبینی بود، اما فصل دوم با افزودن موقعیتها و شخصیتهایی جدید، وداعمان با فلیبگ را به سطح جدیدی از تنش و هیجان میرساند.
با وجود اینکه زمان زیادی از وقتی که برای اولینبار با فلیبگ آشنا شدیم گذشته است و او در این مدت در تلاش بوده تا در مسیری جدید قدم بگذارد و دنیای خود را دستخوش تغییر کند، اما درست همان شخصیتی است که به خاطر داریم و چیزی از افسون او کم نشده که هیچ، در فصل دوم شکستها و پیروزیهای او بیشتر قابل لمساند. به هیچ عنوان نمیتوان منکر درخشش والر-بریج و حفظ مثال زدنی هویت فلیبگ ضمن پویایی این شخصیت در پس دوربین شد، اما نباید از نقش آفرینی خوب سایر بازیگران و ریزه کاریهای به کار رفته در شخصیت پردازی کارکترها در فصل دوم نیز غافل شد؛ تنها چند ثانیه از قسمت اول فصل دوم کافی است که به یاد آورید چرا با وجود نیات کم و بیش خیر شخصیتها، چرا هیچکس در این خانواده با دیگری کنار نمیآید. این عناصر به قدری خوب به کار میروند که گاها ممکن است در سریال با شخصیت مارتین که به وضوح در طرف تاریک ماجراست احساس هم ذات پنداری کنیم و برای او دل بسوزانیم.
فلیبگ، برخلاف آنچه تصور میکردیم، جای آن که به حضور ما آگاه باشد و بخواهد ما را در قصهی خود شریک کند، درست مثل مکانیسم دفاعی شوخ طبعی خود، از این بهعنوان ابزاری برای فرار از واقعیت و زندگی خود استفاده میکند
فلیبگ درست مثل فصل اول دیوار چهارم را میشکند و این نکته کماکان یکی از بهترین عناصر سریال است؛ چند شخصیت در تاریخ تلویزیون را میتوانید نام ببرید که تنها با یک نگاه به دوربین دامنهی گستردهای از احساسات را به بیننده منتقل کند و مثل فلیبگ با ایشان ارتباطی انقدر قدرتمند برقرار کند؟ این شکستن دیوار چهارم اما تنها به این مسئله خلاصه نمیشود و هدفمندتر از آن است که پیشتر با خود فکر میکردیم؛ شخصیت فلیبگ با چرخیدن به سمت دوربین و تحسین کردن بهبود اوضاع روحی خود قبل از خراب کردن همه چیز یا انداختن نگاهی از سر تعجب یا انزجار، نه به معنای واقعی کلمه به ما با عنوان بینندگان سریال، که به مخاطبینی خیالی در ناخودآگاهش خیره میشود؛ حقیقت آن است که فلیبگ جای آن که به حضور ما آگاه باشد و بخواهد ما را در قصهی خود شریک کند، درست مثل مکانیسم دفاعی شوخ طبعی خود، از این بهعنوان ابزاری برای فرار از واقعیت و زندگی خود استفاده میکند.
این رفتار فلیبگ را میتوان همتای دعا کردن و اتکا به خدا در شخصیت کشیش دید؛ با این تفاوت که کشیش از منفی گرایی فلیبگ برخوردار نیست و با وجود لرزشهایی که در درون خود احساس میکند، دنیا را با عینک خوش بینی تماشا میکند. سریال با یک راهنمایی کوچک ما را از این شباهت آگاه میکند؛ کشیش غرق شدن فلیبگ در فضایی پس دنیای سریال را مشاهده میکند و فرار او را میفهمد.
زنانگی و دنیای زنان از مضامین اصلی این سریال است و یکی از تاثیرگذارترین قسمتهای فصل دوم به مکالمهی فلیبگ با زنی موفق و قدرتمند با محوریت همین مسئله برمیگردد. این زن سالخورده، با بازی کریستین اسکات تامس (Kristin Scott Thomas) که به فلیبگ علاقهمند شده و زیر پوست او را میبیند، لب به سخن گفتن از زنان و دردهای درونی ایشان میگشاید. از آنجایی که بخش اعظمی از سختیهای زنان به دردهای بدنی و درونی ایشان بازمیگردد، درک احساس واقعی آنها توسط مردان یا حتی سایر زنان کار آسانی نیست. والر-بریج به خوبی میداند که زنان چگونه خود کم کم با این دنیای عجیب آشنا میشوند و سعی میکنند دغذغههای خود دربارهی آن را با سایر به اشتراک بگذارند.
همین عدم توانایی در برقراری ارتباط صحیح با دیگران دربارهی دردها و مشکلاتی که گنجاندشان در غالب کلمات سخت بود، زنجیری سنگین برپای فلیبگ در ابتدای داستان او بود. فصل دوم اما درست در طرف مقابل فصل اول است؛ فلیبگ حالا سعی دارد بهجای فرار، صادقانهتر احساسات و ابرهای سیاه ذهنش را با افراد درست در زندگیاش به اشتراک بگذارد و همین سرآغازی بر رهایی او از زنجیرهای درونی و بیرونی است. او کماکان با رستگاری فاصله دارد، اما حالا حداقل میداند که دیگر تنها نیست و بار سنگین اشتباهات گذشته را به دوش نمیکشد.
تمام مسائل ذکر شده، دنبالهای قابل احترام را برای فصل اول فوقالعادهی این سریال شکل میدهند؛ با وجود آنکه داستان فلیبگ پتانسیل ادامه داده شدن را دارد، اما خاتمهای که در پایان فصل دوم بر ماجراهای او دریافت میکنیم، هر چند تلخ و شیرین، رضایت بخش و به یاد ماندنی است. در این فصل گسترش چشم گیری در مفاهیم و مضامین سریال مشاهده میشود و والر-بریج به خوبی بدون کاستن از حق مطلب در عین استفاده از لحن کمدی در بیان یا استفاده از عباراتی که ممکن است برای برخی توهین آمیز تلقی شود، به این مسائل میپردازد و تجربهای تامل برانگیز و غنی را به بینندگان عرضه میکند.
در طرف دیگر موازنه، فصل دوم تعادلی خوش طعم از کمدی و درامای نفس گیر است؛ شما ممکن است در یک صحنه غرق در خنده باشید، اما درست چند ثانیه بعد از شدت تنش به لبهی صندلی خود بیایید. والر-بریج با برگشت به ریشههای تئاتری خود و پررنگ کردن مکالمات تک به تک جذاب، توانست حس و حالی متفاوت به اثر ببخشد و یکی از نقاط قوت فصل اول را از آنچه که بود بیشتر تقویت کند. درنهایت، این ماجرای شخصی اما جهان شمول با تمام پارادوکسهایش یکی از درخشانترین آثار چند سال اخیر با گروه مخاطبان هدف زنان بهشمار میرود.