// سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۲۱:۵۹

نقد فیلم Kingsman: The Golden Circle - کینگزمن: دایره‌ طلایی

فیلم کامیک‌بوکی Kingsman: The Golden Circle در ماموریتِ تکرار موفقیت قسمت اول با فاصله‌ی فاحشی شکست می‌خورد. همراه نقد زومجی باشید.

هشدار: این متن داستان این فیلم را لو می‌دهد.

با اینکه «کینگزمن: دایره‌ی طلایی» (Kingsman: The Golden Circle) با مبارزه‌ی یک ابرجاسوسِ با یک سایبورگ سوار بر تاکسی در حال حرکت و ویراژ دادن و دریفت کشیدن در خیابان‌های شلوغ لندن شروع می‌شود و اگرچه اوبرین مارتل در اینجا نقشِ کابویی را بازی می‌کند که با شلاق الکتریکی‌اش می‌تواند آدم‌ها را از وسط نصف کند و با وجود اینکه نبرد نهایی فیلم به مبارزه با سگ‌های روباتیک اختصاص دارد و گرچه شخصیت منفی فیلم دشمنانش را در چرخ گوشت می‌اندازد و از گوشتشان همبرگر‌هایی که آب از دهان آدم سرایز می‌کنند درست می‌کند، اما اگر فکر می‌کنید قرار گرفتن تمام این خصوصیات دیوانه‌وار در کنار یکدیگر منجر به دنباله‌ی جذابی که موفقیت قسمت اول را تکرار می‌کند شده است و اگر دل‌تان را صابون زده‌اید که «دایره‌ی طلایی» مثل قسمت اول به فیلم کامیک‌بوکی منحصربه‌فرد و غیرمنتظره‌ای در میان محصولات بلاک‌باستری هالیوود تبدیل شود عمیقا اشتباه می‌کنید. «دایره‌ی طلایی» یک فیلم مستقلِ بد و یک دنباله‌ی بدتر است. درست در حالی که «دایره‌ی طلایی» می‌توانست به بهترین نوع دنباله‌سازی تبدیل شود. دقیقا همین موضوع بود که «دایره‌ی طلایی» را برایم به یکی از موردانتظارترین فیلم‌های تابستان امسال تبدیل کرده بود. متیو وان در سال ۲۰۱۵ با ساخت «کینگزمن: سرویس مخفی» از روی یکی دیگر از کامیک‌بوک‌های مارک میلر سروصدای زیادی به راه انداخت. «سرویس مخفی» در اوج سرازیری سرسام‌آور فیلم‌های کامیک‌بوکی عرضه شد و در تئوری باید زیر محصولات مشهورتر که براساس کاراکترهای محبوب‌تری بودند غرق می‌شد و شکست می‌خورد، اما در عوض فیلم خیلی بیشتر از چیزی که انتظار می‌رفت مورد استقبال قرار گرفت.

دلیلش ساده بود. در آن برهه، تقریبا چیزی شبیه به آن وجود نداشت. نه تنها با یک فیلم کامیک‌بوکی غیرابرقهرمانی سروکار داشتیم، بلکه با فیلمی رو‌به‌رو بودیم که جایگاه خودش را خیلی بهتر از خیلی از فیلم‌های هم‌رده‌اش به عنوان یک سرگرمی یک‌بارمصرف می‌شناخت و تمام تلاشش را برای ارائه‌ی یک سواری جنون‌آمیز به کار می‌بست. فیلمی که متیو وان از هر فرصتی برای تیکه و طعنه انداختن به فیلم‌های کلاسیکِ جیمز باند و شوخی کردن با عناصر و اجزای داستان‌های جاسوسی بدون تبدیل شدن به پارودی، استفاده می‌کرد. چاشنی طعم‌دهنده‌ی تمام اینها خشونت بی‌پروایی بود که در تضاد با دیگر بلاک‌باسترهای کودکانه‌ و نازک‌نارنجی روز قرار می‌گرفت. «سرویس مخفی» به‌هیچ‌وجه فیلم بی‌نقصی نبود و بعضی‌وقت‌ها حتی به چند میلی‌متری از دست دادن کنترل همه‌چیز و تبدیل شدن به فیلم شلخته‌ای که زیادی به خودش می‌نازد نزدیک می‌شد، اما همیشه در لحظه‌ی آخر از لبه‌ی پرتگاه عقب می‌کشید. در نتیجه اگرچه «سرویس مخفی» به فیلمی که برای چراغ سبز گرفتن دنباله‌اش لحظه‌شماری کنم تبدیل نشد و شاید اگر هیچ‌وقت دنباله‌ای برای آن ساخته نمی‌شد افسوس نمی‌خوردم، اما همزمان وقتی طبیعتا فاکس دستور ساخت قسمت دوم را داد هیجان‌زده شدم. چون «سرویس مخفی» از آن فیلم‌هایی بود که می‌توانست از طریق یک دنباله به فیلم صیقل‌خورده‌تر و کامل‌تری تبدیل شود. بالاخره شاید تعداد دنباله‌هایی که به پیشرفت بزرگی نسبت به فیلم‌های قبلی تبدیل می‌شوند اندک باشد، اما خدا را چه دیدید. حالا که «دایره‌ی طلایی» نمی‌تواند مشکلاتش را پشتِ غیرمنتظره‌بودنش مخفی کند، مجبور است به فیلم بهتری تبدیل شود تا غافلگیری قسمت اول را به شکل دیگری تکرار کند. بالاخره هر از گاهی امکان دارد با دنباله‌هایی روبه‌رو شویم که قسمت‌ اول در مقابلشان بچه‌بازی به نظر می‌رسند.

متاسفانه اما «دایره‌ی طلایی» چنین دنباله‌ای نیست. در عوض با یکی از آن دنباله‌هایی طرفیم که نه تنها چیز جدیدی برای عرضه ندارد و مشکلات قسمت قبلی را با شدت بیشتری تکرار می‌کند، بلکه تمام ویژگی‌های دوست‌داشتنی و قابل‌تحسین فیلم اول را هم نادیده گرفته است. انگار نه انگار کارگردان و نویسنده همان کارگردان و نویسنده‌ی قسمت اول هستند. فیلم طوری به تمام نقاط مثبت «سرویس مخفی» پشت کرده که هر که نداند فکر می‌کند فاکس سازندگان قبلی را اخراج کرده و یک آدم نابلد را پشت دوربین گذاشته است. به عبارت دیگر «دایره‌ی طلایی» یک به یک دستورالعمل و فرمولِ ساخت دنباله‌های زشت هالیوودی را که فقط با هدف چاپیدن جیب مردم ساخته می‌شوند رعایت می‌کند و در این میان نشان می‌دهد که چه استودیو و چه سازندگان با چه فاصله‌ی افتضاحی، دلیل موفقیت فیلم اول را بد متوجه شده بودند. «سرویس مخفی» به خاطر منحصربه‌فرد بودن در فضای بلاک‌باسترهای غیرخلاقانه و تکراری این روزها مورد استقبال قرار گرفت. خب، در قالب «دایره‌ی طلایی» با چیزی در تضاد مطلق با این حقیقت سروکار داریم. فیلمی که هیچ خلاقیت و جاذبه‌ی تازه‌ای ندارد و فقط تکرار تمام چیزهایی است که در فیلم قبل جواب داده بود. در نتیجه جای آن فیلم جسور و پرجنب و جوش و کله‌خراب را فیلم تنبل و بی‌حوصله‌ و بی‌رمق و خسته‌ای گرفته است که تکرار مکررات فیلم‌‌ قبلی است. اشتباه برداشت نشود. یک نوع دنباله‌های محافظه‌کارانه داریم که ویژگی‌های موفق فیلم‌های قبل را تکرار می‌کنند که نمونه‌ی اخیرش «آنابل: خلقت» (Annabelle: Creation) است. این نوع دنباله‌ها شاید به فیلم‌های نوآورانه و غافلگیرکننده‌ای تبدیل نشوند، اما استاندارد هستند. اما یک نوع دنباله‌های محافظه‌کارانه هم داریم که ویژگی‌های موفق فیلم‌های قبل را به‌طرز بدی تکرار می‌کنند. ناگهان همان صحنه‌ای که شما را شیفته‌ی فیلمِ قبل کرده بود، آدم را از دست فیلم جدید کفری می‌کند. این دنباله‌ها با یک تیر دو نشان می‌زنند. آنها نه تنها نوآورانه نیستند، بلکه در پخت همان غذای یکسانی که قبلا مزه کرده بودیم هم شکست می‌خورند. «دایره‌ی طلایی» در دسته دوم قرار می‌گیرد.

بزرگ‌ترین مشکل فیلم این است که تعادلی بین کمدی و جدیت ندارد. لحن فیلم مثل یک گاو وحشی جفتک می‌اندازد و یک‌جا بند نیست

دیگر دلیل استقبال از «سرویس مخفی» فضای افسارگسیخته و لحن شوخ و شنگ و کاراکترها و اکشن‌های کارتونی‌اش بود. خب، متیو وان در «دایره‌ی طلایی» همه‌ی اینها را بدون ملاحظه و دوباره با فراموش کردنِ دلیل اصلی استقبال از آنها در فیلم اول، ضرب در ۴ کرده است. دلیل اصلی موفقیت آن فیلم این بود که وان در اکثر اوقات موفق شده بود به یک بی‌نظمی منظم دست پیدا کند. توانسته بود به هرج‌و‌مرجی قانون‌مدار برسد. توانسته بود در عین زدن به سیم آخر، یک سری حد و حدودهایی هم برای خود و تماشاگرانش مشخص کند. بنابراین وقتی دیوانگی فیلم در چارچوب معین‌شده‌اش فعالیت می‌کرد و وقتی سازندگان تعادل بین داستانگویی، احساس و روحیه‌ی آنارشسیتی‌اش را حفظ می‌کردند به نتایج درخشانی دست پیدا می‌کردند. کلمات کلیدی در اینجا «چارچوب» و «احساس» و «تعادل» و «خلاقیت» هستند. ما فضای «سرویس مخفی» را به خاطر قرار گرفتن این چهار عنصر حیاتی در کنار هم دوست داشتیم، وگرنه بدون وجود آنها با بلبشویی مثل «دایره‌ی طلایی» روبه‌رو می‌شویم. فیلمی که نه خلاق است، نه احساس دارد، نه متعادل است و نه حد و حدودی برای خودش تعیین کرده است. نتیجه فیلم بی‌در و پیکری است که فضای بیش از اندازه کارتونی‌اش مثل قورت دادن یک لیوان شکر، دلتان را می‌زند و دیوانگی تکراری و بی‌حد و مرزش باعث می‌شود مدام یاد صحنه‌های جمع‌و‌جورتر و بهتری از قسمت‌ اول بیافتیم و نتوانیم با کاراکترها و خطری که تهدیدشان می‌کند ارتباط برقرار کنیم.

«دایره‌ی طلایی» به‌علاوه‌ی تمام اینها یکی از ویژگی‌‌های قسمت دوم را هم به‌طور کلی زیر پا گذاشته است: روایت یک داستان سرراست سرگرم‌کننده. حالا با فیلمی مواجه‌ایم که اگرچه خط داستانی‌اش در کمتر از یکی-دو جمله خلاصه می‌شود، اما آن‌قدر در روایتش، قاطی‌پاتی و نامنظم است که انگار سازندگان آن را در ماشین لباس‌شویی انداخته‌اند تا الکی به‌طور خودش بپیچد و این‌طوری تهی‌بودنش را مخفی کنند. اتفاقی که برای «دایره‌ی طلایی» افتاده، همان اتفاقی است که همین چند وقت پیش گریبانگیر یکی دیگر از موردانتظارترین دنباله‌های کامیک‌بوکی سال‌های اخیر شد: «افراد ایکس: آپوکالیپس» (X-Men: Apocalypse). سه‌گانه‌ای که با «کلاس اول» (First Class) غیرمنتظره شروع شد، با «روزهای گذشته‌ی آینده» (Days of Future Past) یکی از بهترین اقتباس‌های سینمایی کامیک‌های «افراد ایکس» را تحویل‌مان داد و به نظر می‌رسید همه‌چیز قرار بود با «آپوکالیپس» به سرانجام طوفانی‌ای منجر شود. اما در عوض شاهد فیلمی بودیم که فاقد ظرافت و بداعت قسمت‌های قبلی بود. فیلمی که حکم گردهمایی تمام ویژگی‌های مورد استقبال قسمت‌های قبل را به‌شکلی که به داستان قابل‌پیش‌بینی‌ای منتهی شده بود برعهده داشت. از تصمیم دوباره‌ی مگنیتو برای پیوستن به بدمن قصه و منصرف شدن در لحظات آخر گرفته تا تکرار سکانس بامزه‌ی کوییک سیلور. خب، «دایره‌ی طلایی»، «آپوکالیپس» جدید هالیوود است. این یعنی «دایره‌ی طلایی» به جدیدترین بیمارِ ویروس هالیوود تبدیل شده است. بیمارانی که یک داستان یک‌خطی تکراری را برمی‌دارند و سعی می‌کنند آن را زیر خروارها جلوه‌های دیجیتالی بی‌سروته مخفی کنند. اما امکان ندارد چنین کمبودها و حفره‌های کله‌گنده‌ای از چشم کسی مخفی بمانند. مثل خراب کردن آسمان‌خراشی در وسط یک کلان‌شهر در روز روشن و استفاده از آتش‌بازی در روز روشن برای پرت کردن حواس مردم می‌ماند. تلاش عبثی که به‌طرز خنده‌داری احمقانه است.

بزرگ‌ترین مشکل فیلم این است که تعادلی بین کمدی و جدیت ندارد. لحن فیلم مثل یک گاو وحشی جفتک می‌اندازد و یک‌جا بند نیست. بهترین فیلم‌های متیو وان آنهایی هستند که به همان اندازه که مجبورتان می‌کنند جدی‌شان نگیرید، به همان اندازه هم باید حتما جدی گرفته شوند. به عبارت دیگر فیلم‌های وان در بهترین حالت سرگرمی‌های بامزه‌ای در چهارچوبی منطقی و قابل‌درک هستند که در مرکزشان کاراکترهای دوست‌داشتنی و پرداخت‌شده‌ای قرار دارند. «دایره‌ی طلایی» هیچ‌کدام از از این سه لازمه را ندارد. اول اینکه شخصیت نداریم. اگزی مورد کوچک‌ترین تغییر و تحولی نسبت به کسی که در انتهای فیلم قبلی از او جدا شدیم قرار نمی‌گیرد. اگرچه فیلم اول هم از نظر خط داستانی چیز ساختارشکنانه‌ای نبود و با همان داستان «هری پاتر»گونه‌ی پسر بدبختی که با یک دعوت‌نامه از یک دنیای هیجان‌انگیز مخفی سر در می‌آورد طرف بودیم، اما حداقل لازمه‌های شخصیت‌پردازی رعایت شده بود، فیلم موفق شده بود تا درگیری درونی اگزی به عنوان یک لات خیابانی بددهن که خودش را در بین جنتلمن‌های انگلیسی پیدا می‌کند به خوبی زمینه‌چینی کرده و خلاصه ما را با سفر اگزی همراه کند.

اما «دایره‌ی طلایی» نه تنها حداقل شخصیت‌پردازی فیلم اول را نیز ندارد بلکه هرچه را که فیلم اول روی هم گذاشته بود هم با یک لگد خراب می‌کند. اگزی در این قسمت فرقی با دیگر کاراکترها ندارد. جای آن قهرمان درگیرکننده، با کاراکتر اعصاب‌خردکن و بی‌مزه‌ای عوض شده که فقط به خاطر اینکه برچسب شخصیت اصلی رویش خورده در مرکز داستان قرار دارد. وقوع چنین اتفاقی به دو دلیل برمی‌گردد؛ اول اینکه «دایره‌ی طلایی» حتی یک سوم «سرویس مخفی» هم خنده‌دار نیست. نمی‌دانم دلیلش به خاطر این است که کفگیر سازندگان برای نوشتن دیالوگ‌ها و درگیری‌های لفظی بامزه به ته دیگ خورده یا فکر کرده‌اند فحش دادن‌های اگزی با لهجه‌ی بریتانیایی به اندازه‌ای خنده‌دار است که کل شوخی‌های فیلم را به آنها اختصاص بدهند. هرچه هست، از جایی به بعد متوجه می‌شوید اگزی تقریبا در تک‌تک صحنه‌هایش به‌ روش‌های مختلفی فحش می‌دهد. این مسئله تا جایی ادامه دارد که شخصا به جای داستان، خودم را مدام در حال شمردن تعداد فحش‌های شخصیت اصلی پیدا می‌کردم. به‌طوری که وقتی سکانسی بدون شنیدن حرف‌های رکیک به پایان می‌رسید تعجب می‌کردم. نتیجه این است که جای آن پسربچه‌ی باحال و خوش‌زبان از فیلم اول را که به ترکیب جذابی از اخلاق خیابانی و جنتلمنی رسیده بود، کاراکتری با اخلاق و رفتاری خسته‌کننده و زننده گرفته است.

مشکل اما به عدم توانایی ارتباط برقرار کردن با این کاراکتر خلاصه نمی‌شود. مشکل این است که این کاراکتر با وجود حماقت و نیروی دافعه‌‌ی قدرتمندی که از خودش ساتع می‌کند نقش قهرمان را برعهده دارد و همه از او پیروی می‌کنند. تصور کنید هری پاتر بعد از اینکه متوجه می‌شد پدر و مادرش جادوگر بوده‌اند و بعد از اینکه می‌فهمید استعداد منحصربه‌فردی در هنرهای جادویی دارد به آدم بددهن و مغرور و کودنی مثل مالفوی تبدیل می‌شد، اما به جای اینکه رون و هرمیون از او دوری کنند، به دوستی با او ادامه می‌دادند. اگزی در «دایره‌ی طلایی» کم و بیش چنین وضعیتی دارد. اما دومین چیزی که باعث تبدیل شدن اگزی به کاراکتری نچسب شده به عدم کارکرد درگیری‌های درونی‌اش مربوط می‌شود. اگزی در این فیلم دو درگیری اصلی دارد. اولی قرار گرفتنِ حرفه‌اش به عنوان جاسوسی که برای انجام ماموریت‌هایش باید دست به انجام کارهای ناجوری بزند در مقابل زندگی عاشقانه‌اش با پرنسس تیلدا است و دومی روبه‌رو شدنش با هری، مربی‌‌ کشته‌شده‌اش از قسمت اول که حالا اینجا صحیح و سالم برمی‌گردد. اول اینکه رابطه‌ای بین اگزی و پرنسس تیلدا شکل نمی‌گیرد. تیلدا فقط به عنوان یکی از نزدیکانِ قهرمان معرفی می‌شود تا او دلیلی برای نجات دنیا داشته باشد. تیلدا نه یک شخصیت، بلکه یک قربانی احتمالی است. یک ابزار داستانی. در پایان مرگ او برای تماشاگر هیچ فرقی با مرگ میلیون‌ها نفر از دیگر ساکنان دنیا ندارد.

همان‌طور که از قبل شک کرده بودم موضوع بازگرداندن هری علاوه‌بر ابزاری تبلیغاتی، فقط وسیله‌ای برای بازگرداندن کالین فرث به عنوان بزرگ‌ترین ستاره‌ی مجموعه است

از سوی دیگر همان‌طور که از قبل شک کرده بودم موضوع بازگرداندن هری علاوه‌بر ابزاری تبلیغاتی، فقط وسیله‌ای برای بازگرداندن کالین فرث به عنوان بزرگ‌ترین ستاره‌ی مجموعه است. تا این کنجکاوی را در طرفداران ایجاد کنند که برویم ببینیم آنها چگونه کسی را که به صورتش شلیک شده بود از مرگ برگردانده‌اند. وگرنه اگر هدفِ غافلگیری بود که این موضوع را مخفی نگه می‌داشتند و این‌قدر در تریلرها در بوق و کرنا نمی‌کردند. نه تنها سکانس‌های هری در نیمه‌ی اول فیلم (جایی که او حافظه‌اش را از دست داده و فکر می‌کند متخصص پروانه‌شناسی است) به نظر می‌رسند که به زور در خط اصلی داستان چپانده شده‌اند و در نتیجه همچون تافته‌ی جدابافته نسبت به درگیری اصلی داستان با پاپی (جولیان مور)، آنتاگونیست اصلی این قسمت احساس می‌شوند، بلکه روش معرفی شده در این فیلم برای نجات دادن هری از گلوله‌ی شلیک شده به سرش هم همان‌طور که انتظار داشتم ضربه‌ی بدی به منطق دنیای فیلم و کاهشِ جدیت خطراتی که قهرمانان‌مان را تهدید می‌کنند زده است. معلوم می‌شود استیت‌من‌ها (نسخه‌ی آمریکایی کینگزمن) از تکنولوژی‌ای بهره می‌برند که می‌توانند آدم‌ها را از شلیک گلوله به مغزشان نجات دهند. خب، ما داریم درباره‌ی فیلم خشنی صحبت می‌کنیم که خشونتش باید وزن داشته باشد. باید عواقب داشته باشد. باید زد و خوردهای کاراکترها خطرناک و مرگبار احساس شوند. باید این‌طور به نظر برسد که برخلاف دیگر فیلم‌های کامیک‌بوکی، در اینجا آدم‌ها فقط چند سانتی‌متر تا به سیاهی رفتن چشمانشان برای همیشه فاصله دارند. حقیقتی که فیلم اول با مرگ غافلگیرکننده‌ی هری در ذهن‌مان حک کرد. درست در لحظه‌ای که فکر می‌کردیم تکنولوژی یا ترفند جاسوسی عجیب و غریبی جلوی مرگ هری را می‌گیرد، او مُرد. فیلم در آن صحنه نشان داد که شاید در ظاهر با یک دنیای کارتونی سروکار داریم، اما وقتی پاش بیافتد، قهرمانان‌مان نمی‌توانند به هر دوز و کلکی که شده از مرگ فرار کنند. «دایره‌ی طلایی» این نکته‌ی بااهمیت را نادیده می‌گیرد و هرچه را که فیلم اول در این زمینه دوخته بود جر واجر می‌کند. حالا کاراکترها به لطفِ این تکنولوژی جادویی می‌توانند از شلیک به مغز هم جان سالم به در ببرند. در ابتدا به نظر می‌رسد با اینکه هری از مرگ برگشته، اما هنوز در زمینه‌ی کنار آمدن با توهمات و مبارزه با یک چشم راه سختی در پیش دارد تا به روی فُرم برگردد، اما هری بعد از مدتی بی‌دست و پایی به همان هری قبلی تبدیل می‌شود. این‌طوری یکی از مهم‌ترین اتفاقات فیلم قبل به سادگی بدون هیچ‌گونه عواقب طولانی‌مدتی نادیده گرفته می‌شود.

این در حالی است که بازگشت هری چیزی به داستان اضافه نمی‌کند. مرگ او در فیلم قبل به بهترین شکل ممکن قوس شخصیتی‌اش را کامل کرد. او دینش را به دوستش (پدر اگزی) ادا کرده بود و حالا که اگزی از آب و گل درآمده بود می‌توانست به راحتی سرش را زمین بگذارد و بمیرد. بازگشت او نه تنها چیزی به شخصیتش اضافه نمی‌کند، بلکه به دیگران هم ضربه می‌زند. فیلم به جای هری می‌توانست روی پرداخت اگزی به عنوان جاسوسی که سعی می‌کند در نبود مربی‌اش روی پای خودش بیاستد تمرکز کند و وقت بیشتری را به پرداخت مرلین و اعضای استیت‌من‌ اختصاص بدهد. در حالی که هر دوی مرلین و دار و دسته‌ی استیت‌من‌‌ها حضور پررنگی در قصه دارند، اما پرداخت ناکافی آنها به نتایج بدی منجر شده است. داستان در «سرویس مخفی» درباره‌ی تلاش اگزی برای پیدا کردن خودِ بهتر و واقعی‌ترش از طریق پیوستن به کینگزمن است. شخصیتِ او از یک اوباشِ گردن‌کلفت و بی‌کار و بی‌عار آغاز شده و با تبدیل شدن او به یک جنتلمنِ باشعور و اخلاق به اتمام می‌رسد. این‌طوری ما در قالب تحول اگزی متوجه‌ی ارزش‌های معنوی کینگزمن می‌شویم. می‌فهمیم پیوستن به گینگزمن فقط به یاد گرفتن هنرهای رزمی و استفاده از یک چتر به عنوان سلاح کشتار جمعی خلاصه نمی‌شود، بلکه سیستم گینگزمن از آدم‌های بی‌خاصیت و مفت‌خور، ناجیان باادب دنیا درست می‌کند. «دایره‌ی طلایی» شامل چنین چیزی نیست. چون ما چیزی درباره‌ی ارزش‌های استیت‌من‌ها نمی‌دانیم. تنها چیزی که از آنها می‌فهمیم تجارت متفاوتشان نسبت به کینگزمن‌ها، لهجه‌ی غلیظ جنوبی‌شان و مسخره کردن نحوه‌ی سیستم نامگذاری کینگزمن‌ها و ظاهر اتوکشیده‌ی انگلیسی‌شان است. در حالی که فکر می‌کنم خیلی بهتر می‌شد اگر متوجه می‌شدیم استیت‌من‌ها هم از خصوصیات و ارزش‌های اخلاقی متفاوتی بهره می‌برند که در مکتب کینگزمن یافت نمی‌شود و اگزی باید برای تبدیل شدن به یک ابرجاسوس بهتر و شکست دشمنشان، آنها را یاد می‌گرفت و با ترکیبشان با چیزهایی که به عنوان یک کینگزمن می‌داند به آدم و مبارز بهتری تبدیل شود. اما حقیقت این است که استیت‌من‌ها فقط با هدف اضافه کردن چندتا بازیگر آمریکایی و تبلیغات بهتر فیلم در بازار آمریکا به این فیلم اضافه شده‌اند. نه چیز بیشتری.

از طرف دیگر مرگ مرلین هم با وجود تمام تلاش‌های مارک استرانگ و متیو وان برای هرچه احساساتی کردن این سکانس به خاطر یک نکته‌ی غیرمنطقی بزرگ به بار نمی‌نشیند و آن هم این است که دلیلی نداشت مرلین از پشت دم و دستگاه‌‌های کامپیوتری‌اش بلند شود و همراه اگزی و هری قدم به میدان نبرد بگذارد. او هیچ انگیزه‌ای نداشت که ناگهان چنین تصمیمی بگیرد. منظورم این نیست که مرلین برای همیشه باید به صندلی‌اش در اتاق کنترل قفل شود. مسئله این است که هدایت قهرمانان از راه دور بزرگ‌ترین خصوصیت شخصیتی مرلین است. بنابراین داستان باید دلیل قانع‌کننده‌ای برای زیر پا گذاشتن آن رو کند. اما دلیلی برای این کار وجود ندارد. نباید هم وجود داشته باشد. چون نویسندگان فقط دنبال راهی برای کشتن او در سریع‌ترین زمان ممکن و تزریقِ یک شوک پیش‌پاافتاده به تماشاگران بودند. اگر مرلین بعد از کمی مبارزه یا انجام کار جالبی در میدان نبرد کشته می‌شد شاید می‌شد یک‌جوری زیرسیبیلی آن را رد کرد، اما مرلین در همان بدو آغاز نبرد نهایی کشته می‌شود. این وسط در فیلمی که آدم‌های هدشات‌شده از مرگ بازمی‌گردند، شخصا نمی‌توانم واقعا مرگ کاراکتر دیگری را از ته وجود باور کنم. همان‌طور که احتمالا راکسی از انفجار آپارتمانش جان سالم به در برده و در فیلم بعد بازخواهد گشت و همان‌طور که هری و اوبرین مارتل با مغزهای سوراخ شده به زندگی برگشتند، خدا را چه دیدید، شاید فیلم بعد تکنولوژی‌ای را معرفی کند که می‌تواند بدن تکه‌تکه‌شده‌ی آدم‌ها را به‌هم وصل کرده و ترمیم کند!

داستانگویی پرت و پلای فیلم بیشتر از هرکس دیگری در رابطه با پاپی، آنتاگونیست اصلی فیلم صدق می‌کند. یکی از اولین فاکتورهایی که یک آنتاگونیست جذاب را با آن می‌سنجم این است که آیا نویسنده او را در حال انجام کار هوشمندانه‌ یا به زبان آوردن دیالوگ باحالی نشان می‌دهد یا برای نشان دادن دیوانگی‌اش به خشونت بسنده می‌کند. خب، خبر بد این است که پاپی در این امتحان مردود می‌شود. تنها چیزی که در طول فیلم درباره‌ی او متوجه می‌شویم این است که فلانی قاطی دارد. بالا خانه‌اش را اجاره داده است. به آدمکشی‌های فجیع علاقه دارد. نکته‌ای که متیو وان و نویسنده‌اش به یک‌بار نشان دادن آن بسنده نمی‌کنند و در طول فیلم بارها و بارها آن را تکرار می‌کند. مشکل به کم‌مایه‌بودن فیلمنامه برمی‌گردد. همان‌طور که نصف دیالوگ‌های قهرمان، فحش و بد و بیراه‌های بی‌دلیل است، طبیعتا آنتاگونیست هم چیزی جز نشان دادن دوباره و دوباره‌ی خشونتش ندارد که از همان سکانس اول خسته‌کننده می‌شود. در این میان، اگر نقشه‌ی عجیب و غریب ساموئل ال. جکسون (پایان دادن به گرمایش زمین از طریق قتل‌عام مردم) در فیلم قبلی در دنیای عجیب فیلم با عقل جور در می‌آمد و از منطق کامیک‌بوکی قا‌بل‌درکی پیروی می‌کرد و راستش در لحظات پایانی فیلم تاحدودی توانست ترس و نگرانی را به دل تماشاگر بیاندازد، نقشه‌ی شرورانه‌ی پاپی به حدی احمقانه و پر از سوراخ سنبه‌های درشت است که انگار توسط یک دختربچه‌ی ۴ ساله نوشته شده است.

جای آن قهرمان درگیرکننده، با کاراکتر اعصاب‌خردکن و بی‌مزه‌ای عوض شده که فقط به خاطر اینکه برچسب شخصیت اصلی رویش خورده در مرکز داستان قرار دارد

مشکلات فیلم اما به اینها خلاصه نمی‌شود. مثلا شخصا انتظار داشتم راکسی بعد از مورد توجه قرار نگرفتن در قسمت قبل، در این قسمت به بازیگر مهمی در داستان و به دستیار اصلی اگزی تبدیل شود، اما نه، فیلم او را از همان ابتدا حذف می‌کند. یا مثلا شخصیت هیلی بری ادعا می‌کند که دوست دارد در میدان نبرد حضور پیدا کند و فیلم‌ طوری رفتار می‌کند که او در میدان نبرد به اندازه‌ی نشستن پشت میز، جاسوس توانایی است. اما هیچ‌وقت این موضوع نشان داده نمی‌شود. بنابراین وقتی رییس استیت‌من‌ها به او ترفیع می‌دهد، هیچ احساسی نسبت به آن نداریم. ما باید درگیری کاراکتر برای رسیدن به خواسته‌اش را ببینیم تا آن برایمان اهمیت پیدا کند. اینکه صرفا همه‌چیز در دو-سه جمله خلاصه شود که به درد نمی‌خورد. یا شخصیت چنینگ تاتوم را ببینید که اگرچه در تریلرهای تبلیغاتی به عنوان یکی از مهم‌ترین کاراکترهای جدید معرفی شده بود، اما او ۹۰ درصد فیلم را خواب تشریف دارد. به‌طوری که صحنه‌های التون جان، خواننده‌ی معروف انگلیسی از او بیشتر بود. راستی، گفتم التون جان و باید بگویم که «دایره‌ی طلایی» دست دیگر فیلم‌ها را در زمینه‌ی در آوردن گندِ حضور افتخاری سلبریتی‌ها در پس‌زمینه‌ی داستانشان از پشت بسته است. شاید اولین صحنه‌ی التون جان به عنوان یک حضور کوتاه بامزه در می‌آید، اما از جایی به بعد می‌بینید التون جان کم‌کم دارد به یکی از کاراکترهای اصلی فیلم تبدیل می‌شود که داستان خودش را دارد. کار به جایی منتهی می‌شود که او در لباس رنگارنگ مسخره‌ی مرغ‌شکلی، نگهبانانش را خلع سلاح کرده و نفله می‌کند. آیا باید باور کنیم سربازان مسلح پاپی این‌قدر دست‌و‌پاچلفتی هستند؟

گل‌سرسبد اشتباهات فیلم هم تکرار سکانس مبارزه‌ی کلیسا از فیلم اول در اینجاست. درست همان اتفاقی که در رابطه با تکرار سکانس خوشمزه‌بازی‌های اسلوموشنِ کوییک سیلور از «روزهای گذشته‌ی آینده» در «آپوکالیپس» شاهدش بودیم. اولی یک سکانس خلاقانه‌ی غیرمنتظره بود که از منطق داستانی بهره می‌برد. دومی فقط به جای ارائه‌ی چیزی جدید، تلاش بیهوده‌ای برای تکرار آن سکانس پرطرفدار است. اولی درست در لحظه‌ای که انتظارش را نداشتی یقه‌ات را می‌چسبید. دومی حکم ابزاری تبلیغاتی را دارد که فریاد می‌زند: «یادتان میاد از این صحنه خوش‌تون اومده بود؟ بیایید اینور بازار! باز هم داریم». جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری فیلم هم افتضاح هستند. به جرات می‌توانم بگویم تک‌تک پرده سبزهای فیلم را می‌توانستم به‌طرز کاملا تابلویی تشخیص بدهم. اکثر اکشن‌ها، چه تعقیب و گریز‌های اتوموبیلی سکانس افتتاحیه و چه اکثر درگیری‌های تن‌به‌تن آن‌قدر مصنوعی احساس می‌شوند و چنان جلوه‌های کامپیوتری ضعیفی دارند که مثل ریخته شدن قیمه‌ها توی ماست‌ها توی ذوق می‌زنند! واقعا عجیب است. اگر این فیلم توسط افراد دیگری ساخته می‌شد می‌گفتیم خب، آنها در تکرار فرمول خاص متیو وان و تیمش شکست خورده‌اند، اما اینکه دقیقا همان افراد همزمان بهترین و بدترین اقتباس «گینگزمن» را ساخته باشند غیرقابل‌هضم است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دنباله‌ی «سرویس مخفی» را باید در کنار «مومیایی‌»ها و «پاور رنجرز»های امسال دسته‌بندی کنم و این بزرگ‌ترین نکته‌ی شگفت‌‌انگیز این فیلم است.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده