نقد سریال Game of Thrones: قسمت اول، فصل هفتم

سه‌شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۶ - ۱۵:۵۹
مطالعه 20 دقیقه
game of thrones
در جدیدترین اپیزود سریال Game of Thrones، سندور کلیگین مدل موی توروس را به سخره می‌گیرد و سمول تارلی لگن بیماران سیتادل را تمیز می‌کند!
تبلیغات

اگرچه حداقل ۵۰ نفر در اولین اپیزود فصل هفتم بازی تاج و تخت می‌میرند، اما این یکی از آرام‌ترین و ملایم‌ترین اپیزودهای سریال بود که خیلی وقت است دلم برایشان تنگ شده بود. راستش را بخواهید شخصا به‌طرز غیرقابل‌کنترلی همیشه رابطه‌ی خوبی با افتتاحیه‌های «بازی تاج و تخت» داشته‌ام. سعی می‌کنم بهشان سخت نگیریم و چشمم را روی کمبودهایشان ببندم. بهتر است به جای «سعی کردن» بگویم «دست خودم نیست». به‌طور اتوماتیک رابطه‌ی مهربانانه‌تری با اپیزودهای افتتاحیه‌ی «بازی تاج و تخت» دارم. چون داریم درباره‌ی یکی از منحصربه‌فردترین سریال‌های تاریخ تلویزیون حرف می‌زنیم که سالی ۱۰ اپیزود از آن پخش می‌شود (تازه آن‌قدر ناشکری کردیم که امسال همان ۱۰‌تا هم ۷‌تا شد!). پس وقتی سریالی بعد از یک سال انتظار و لحظه‌شماری از راه می‌رسد، آن‌قدر جوگیر و مجنون هستیم که هرچه باشد را با ولع قبول کنیم. درست مثل روزهایی که از صبح تا شب بیرون از خانه مشغول کار یا دانشگاه هستید و وقتی خسته و کوفته و گرسنه به خانه برمی‌گردید و وقتی از مادرتان می‌پرسید: «غذا چیه؟ دارم از گشنگی می‌میرم!». و او به جای غذای موردعلاقه‌تان جواب می‌دهد: «عدس پلو!»، مثل همیشه غرغر نمی‌کنید که چرا یکی از آن قرمه سبزی‌های خفنش را درست نکرده است، بلکه روده بزرگه طوری به جان روده کوچیکه افتاده که با لذت به جان همان عدس پلو می‌افتید و خیلی هم ازش لذت می‌برید.

چنین تمثیلی درباره‌ی افتتاحیه‌های «بازی تاج و تخت» هم که معمولا در آنها اتفاق خاصی نمی‌افتد و به یادآوری اتفاقات گذشته و قرار دادن کاراکترها و مهره‌ها در نقاط جدیدشان اختصاص دارد صدق می‌کند. مخصوصا افتتاحیه‌های فصل‌های پنجم و ششم که واقعا از سطح استاندارد سریال Game of Thrones به‌طرز قابل‌تشخیصی پایین‌تر بودند. بنابراین شاید بخشی از دلیلی که از افتتاحیه‌ی فصل هفتم که «درگن‌استون» نام دارد لذت بردم دور ماندن یک ساله‌ام از «بازی تاج و تخت»‌ باشد، اما دلیل اصلی‌اش به خاطر این است که واقعا با اپیزود خوبی طرفیم. یکی از آن اپیزودهای آرامی که هرچه از فصل‌های اول دور شدیم تعدادشان کمتر و کمتر شد. یکی از انتقاداتی که در سال‌های اخیر به «بازی تاج و تخت» می‌شد و خودم هم کم و بیش با آن موافق بودم، این بود که سریال بعد از مشهور شدن شروع به تمرکز روی صحنه‌های بلاک‌باستری کرد. صحنه‌هایی که سروصدایش فردای پخش سریال گوشِ تمام اینترنت و مطبوعات را کر کند. این باعث شد تا به مرور خیلی از پیچیدگی خط‌های داستانی و تعداد صحنه‌های اتمسفریکی که کاراکترها دور یک میز یا دور آتشی در جنگل یا روی دیواری یخی کنار هم می‌نشستند و حرف می‌زنند کاسته شود. فکر نمی‌کنم این مسئله در ادامه‌ی فصل به‌طور کامل برطرف شود، اما حداقلش این است که «درگن‌استون» امیدوارم کرد و من را به یاد روزهای ابتدایی «بازی تاج و تخت» انداخت. روزهایی که سریال نه از طریق انفجارهایش، بلکه از طریق لحظات آرامی که از درون پرهرج‌و‌مرج بودند با احساسات‌مان بازی می‌کرد. «درگن‌استون» قبل از هرچیز، چنین اپیزودی است.

game of thrones

اسم «درگن‌استون» اگرچه ما را به یاد دنریس تارگرین و اولین مقصدش بعد از ترک اسوس می‌اندازد، اما اپیزود را با یکی دیگر از زنانِ قدرتمند وستروس آغاز می‌کنیم. آریا استارک بعد از استفاده از قابلیت‌های تغییر چهره‌اش در فینال فصل ششم برای خوراندنِ گوشتِ بچه‌های والدر فری به او و بعد نفله کردنش خیلی سر ذوق‌مان آورد، اما راستش را بخواهید انتظار داشتم بعد از تمام بدبختی‌هایی که آریا برای رسیدن به این جایگاه کشیده است، انتقام از قاتلِ مادر و برادر و زن برادرش به یک سکانس خشک و خالی خلاصه نشود. اشتباه نکنید. من نحوه‌ی غافلگیر شدنِ والدر فری توسط آریا که به معنای تایید شدنِ تبدیل شدن او به یک قاتل بی‌چهره بود را دوست داشتم، اما به‌طرز غیرقابل‌توصیفی انتظار چیز بیشتری را داشتم. خب، سازندگان در آغاز این اپیزود این گله‌ی ریزه میزه را برطرف می‌کنند. معلوم می‌شود عطش انتقام آریا فقط با والدر فری سیراب نمی‌شده، بلکه او کمر به حذف کردنِ تمام و کمالِ خاندان او از صفحه‌ی روزگار بسته است. اپیزود با یکی دیگر از سخنرانی‌های والدر فری آغاز می‌شود و متعجب‌مان می‌کند که او چگونه زنده است. نحوه‌ی به تصویر کشیدنِ پیش‌خدمت‌های دختر او و تقریبا همه‌چیز به نوعی یادآور سکانس قتل والدر در فینال فصل ششم است.

بنابراین در ابتدا به نظر می‌رسد یا به دلایل نامعلومی به گذشته فلش‌بک زده‌ایم یا سازندگان به دلایل نامعلومی می‌خواهند صحنه‌ی مرگ والدر را دوباره تکرار کنند. اما به محض اینکه والدر فامیل‌هایش را به خوردن نوشیدنی ناب آربر دعوت می‌کند و خود لب به جامش نمی‌زند، شک کردم. او می‌خواهد فامیل‌هایش را مسموم کند. اما از آنجایی که من احمق هستم و نویسندگان سریال در کارشان خوب هستند، صحبت‌های والدر در رابطه با خیانت و کشتنِ استارک‌ها باعث شد فکر کنم والدر به دلایلی می‌خواهد فامیل‌هایش را بکشد. شاید چون فکر می‌کند وقتی دست آنها برای خیانت به استارک‌هایی که نان و نمکشان را خورده بودند نلرزید، از کجا معلوم که به او خیانت نکنند (گفتم که وقتی پاش بیافتد، کندذهن می‌شوم!)، اما به محض اینکه والدر شروع به توضیح مرگِ استارک‌ها با جزییات می‌کند و حرف از یک گرگ تنهای بازمانده می‌زند که هنوز زنده است، حقیقت فاش می‌شود. فری‌ها از سر ناچاری فقط چندتا از اعضای استارک‌ها را کشتند، اما آریا به «چندتا» راضی نمی‌شود. او طوری آنها را حذف می‌کند که هیچ راهی برای نشستن یک فری دیگر بر تخت فرمانروایی ریورلندز باقی نماند. از این به بعد وقتی حرف از فری‌ها بشود، مردم باید در کتاب‌های تاریخ دنبال آنها بگردند. این صحنه همچنین بهمان می‌گوید که آریا رسما به چنان قاتل ماوراطبیعه‌ای تبدیل شده که می‌تواند علاوه‌بر چهره، از نظر قد و هیکل هم تغییر شکل بدهد و خود را به دور از دسترس‌ترین و قوی‌ترین اشخاص دنیا برساند و آنها را بدون مشکل نفله کند. پس سوال این است که آیا آریا به مسیرش برای قتلِ سرسی لنیستر ادامه می‌دهد یا چیزی نظرش را تغییر می‌دهد؟

قتل‌عام فری‌ها یادآور حذفِ بخش بزرگی از خط‌های داستانی و کاراکترهای اصلی و فرعی در پایان فصل ششم بود. یک لحظه اربابان برده‌دار دارند دنریس را اذیت می‌کنند و لحظه‌ی بعد آنها در آتش اژدهایانش می‌سوزند. یک لحظه بولتون‌ها، وینترفل و شمال را در اختیار دارند و لحظه‌ی بعد نبرد حرامزاده‌ها اتفاق می‌افتد و آنها نه تنها شکست می‌خورند، بلکه کاملا حذف می‌شوند. یک لحظه گنجشک اعظم، سرسی را تحت فشار قرار داده و قدمگاه پادشاه را در مشتش دارد و لحظه‌ی بعد گنجشک اعظم و تمام یارانش و ملکه مارجری و سر لوراس و کوان لنیستر و میس تایرل در آتش وایلدفایر پودر می‌شوند و پادشاه تامن هم بر اثر این اتفاق، خودکشی می‌کند. کسانی که کتاب‌ها را خوانده باشند می‌دانند که در آنجا خبری از چنین پایان‌بندی‌های تر و تمیزی نیست. جرج آر. آر. مارتین بدون هیچ‌‌گونه ترسی نه تنها علاقه‌ای به نتیجه رساندنِ خط‌های داستانی‌ فعلی‌اش ندارد، بلکه بی‌وقفه به تعداد و بزرگی آنها می‌افزاید.

game of thrones

پس هرچه «نغمه یخ و آتش» در گذر زمان گسترده‌تر و پیچیده‌تر شده، «بازی تاج و تخت» در شرف آغاز زمستان، شروع به هرس کردنِ خط‌های داستانی‌اش برای ۱۳ اپیزود آخرش کرده است. این اگرچه از یک طرف ناراحت‌کننده است و به این معناست که واقعیتِ اثرِ مارتین از ترجمه به تلویزیون باز می‌ماند، اما یک‌جورهایی غیرقابل‌اجتناب است. چون نه تنها کتاب‌ها از لحاظ بودجه و تعداد اپیزود و در دسترس بودن بازیگران و غیره محدود نیستند، بلکه اگرچه هنور شش سال از انتشار «رقصی با اژدهایان» باقی مانده است، اما هنوز خبری از کتاب بعدی مجموعه نیست که نویسندگان سریال بتوانند با جزییات کامل از روی آن اقتباس کنند و اگر هم بود مطمئنا نویسندگان کماکان برای سرراست نگه داشتن داستان، از شلوغی و پیچیدگی آن می‌کاستند. پس در هنگام دیدن فینال فصل ششم و «درگن‌استون» به این فکر می‌کردم که امکان ندارد این داستان‌ها در کتاب‌ها به چنین شکل تر و تمیز و روشنی جمع‌بندی شوند. البته که هنوز «بازی تاج و تخت» از کاراکترهای پیچیده‌ای بهره می‌برد و کماکان می‌تواند ما را در شرایط استرس‌زایی قرار بدهد، اما مهم‌ترین پیامی که قتل‌عام آریا و به‌طور کلی «درگن‌استون» اعلام می‌کند این است که این اپیزود برای زمینه‌چینی پرده‌ی آخر داستان به روشن‌ترین شکل ممکن ساخته شده است. همه‌ی سکانس‌ها وسیله‌ای برای به راه انداختن تمام مهره‌های بازی نهایی است.

هرچه «نغمه یخ و آتش» در گذر زمان گسترده‌تر و پیچیده‌تر شده، «بازی تاج و تخت» در شرف آغاز زمستان، شروع به هرس کردنِ خط‌های داستانی‌اش برای ۱۳ اپیزود آخرش کرده است

مثلا میرا همراه با برن به سلامت به دیوار می‌رسند. اما قبل از آن ما برن را می‌بینیم که نیم‌نگاهی به مناطق دوردست آنسوی دیوار که شاه شب و ارتش مردگانش در حال پیش‌روی هستند می‌اندازد. ارتشی که به همراه خود کولاکی سفید و استخوان‌سوز به همراه می‌آورد. اگر از سکانس پیش از تیتراژ قتل‌عام آریا فاکتور بگیریم، این اولین تصاویر واقعی فصل هفتم محسوب می‌شوند. تصاویری که به سرعت ما را به یاد سکانس افتتاحیه‌ی اولین قسمت سریال و اولین دیدارمان با وایت‌واکرها می‌اندازد. اگرچه سریال با نمایش تهدید واقعی وستروس آغاز شد، اما در ادامه آنها را به گوشه راند و روی درگیری‌ها و نیرنگ‌بازی‌ها و شورش جنوبی‌ها تمرکز کرد. اما حالا بعد از شش فصل به نقطه‌ی اول‌مان بازگشته‌ایم. نتیجه تصاویری میخکوب‌کننده است که به یادمان می‌آورند تهدیداتی که تاکنون دست‌کم گرفته شده بودند دارند از راه می‌رسند و این‌دفعه برای پرداختن به داستان انسان‌ها به گوشه رانده نخواهند شد. آنها دارند می‌آیند و جدا از هزاران هزار زامبی معمولی، چندتا غول زامبی هم در زرادخانه‌شان دارند.

شیرفهم کردن تحولات جدید وستروس و آینده‌ی داستان در این اپیزود به حدی در مرکز توجه قرار دارد که وقتی سراغ سرسی و جیمی می‌رویم، آنها به معنای واقعی کلمه روی نقشه‌ای از هفت پادشاهی ایستاده‌اند و با اشاره به نقاط مختلف جغرافیایی وستروس، درگیری‌های پیش‌رو را توضیح می‌دهند. دنریس در جزیره‌ی درگن‌استون، در شرق لنگر خواهد انداخت؛ الاریا سند و دار و دسته‌اش از جنوب شورش خواهند کرد؛ اولنا تایرل نیروهایش را در ریچ جمع‌آوری خواهد کرد و به سوی غرب حرکت می‌کند و جان و سانسا استارک هم وینترفل را در شمال باز پس گرفته‌اند. سرسی در این سکانس به جیمی می‌گوید که می‌داند این نبردی برای بقا خواهد بود و هرکسی برنده شود سلسله‌ای هزاران ساله به راه انداخت و هرکسی شکست بخورد، نابود خواهد شد. اما جیمی به او یادآور می‌شود که ما دیگر فرزندی نداریم که بخواهیم سلسله‌ای راه بیاندازیم. اما سرسی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست. او کماکان خودش را با این دلیل که «اگر پدر بود همین‌کار را می‌کرد» یا «پدر ما را برای چنین روزی ترتیب کرده بود» توجیه می‌کند. شاید سرسی لقب «ملکه‌ی وستروس» را با خود این سو و آن سو می‌برد، اما جیمی باز دوباره بهش یادآور می‌شود که او نه ملکه‌ی هفت پادشاهی، بلکه در بهترین حالت ملکه‌ی سه پادشاهی است. جواب سرسی اما رو کردنِ گریجوی‌های تحت رهبری یورون است. (این حرف جیمی من را یاد وستروسِ قبل از اگان فاتح انداخت. زمانی که هرکدام از هفت پادشاهی پادشاهان خود را داشتند و همه با هم درگیر بودند و اگان فاتح با تبدیل کردن کل سرزمین به یک پادشاهی یکدست، به آن سر و سامان بخشید. پس آره دنریس نه تنها می‌خواهد تخت پادشاهی خاندانش را باز پس بگیرد، بلکه به‌طرز ناخواسته‌ای زمانی می‌خواهد این کار را کند که وضعیت سرزمین خیلی شبیه به وضعیتِ قاراشمیش سرزمین قبل از حمله‌ی اگان تارگرین است. پس حمله‌ی دنریس برای پایان دادن به شرایط درب‌و‌داغان کشور خیلی مهم است. قضیه فقط درباره‌ی‌‌‌ انتقام گرفتن از غاصبان و بازگرداندن تخت آهنین به تارگرین‌ها نیست، قضیه درباره‌ی سر و سامان دادن به وضعیتِ آخرالزمانی دنیاست.)

game of thrones

در حال حاضر یکی از مضطرب‌کننده‌ترین چیزهای «بازی تاج و تخت» برای من، نحوه‌ی پرداخت یورون گریجوی است. یورون در کتاب‌ها نقش جدیدترین آنتاگونیست داستان را برعهده دارد که کسانی مثل جافری و رمزی حتی انگشت کوچکش هم نمی‌شوند. اگر جافری و رمزی دوتا بچه‌ی تخص بودند که با آزار دادن آدم‌ها دنبال خوش‌گذرانی و مقام می‌گشتند، یورون یک روانی تمام‌عیار است که با جادوهای سیاه و احتمالا مقدمه‌چینی آغاز آخرالزمان و بیدار کردن هیولاهای لاوکرفتی سروکار دارد. به‌طوری که شاید بتوان او را منهای دار و دسته‌ی وایت‌واکرها، عجیب‌ترین و فانتزی‌ترین کاراکتر «نغمه» نام برد. اما شخصیت او در سریال تاکنون موفق نشده میخش را بکوبد. معرفی او در فصل قبل خیلی بی‌حس و حال‌تر از کتاب بود و حضور دوباره‌اش در این اپیزود هم باز حسِ خنثی‌ام درباره‌ی او را تغییر نداد. با این حال یورون به سرسی پیشنهاد ازدواج می‌دهد و وقتی جیمی چشمانش از حسادت درشت می‌شود و ملکه رد می‌کند، به او قول می‌دهد که با آوردن هدیه‌ای برای او، نظرش را برمی‌گرداند. حالا سوال این است که آیا این هدیه‌ی ارزشمند همان عتیقه‌ی جادویی‌ای که یورون در کتاب‌ها دارد است؟ همان شیپوری که با دمیدن به درون آن می‌توان اژدهایان را به کنترل خود درآورد؟ یا منظورش از هدیه، گروگان گرفتن تیریون و آوردن او به محضر ملکه است؟ چون سرسی باز دوباره در این اپیزود خیانت تیریون را به یادمان می‌آورد و نشان می‌دهد که هنوز به قتلِ جافری به دست تیریون باور دارد. روی هم رفته با توجه به اینکه سریال دارد بار و بندیلش را برای پایان‌بندی داستان می‌بندد، فکر نمی‌کنم یورون در سریال قرار است به هیولایی که در کتاب‌ها هست تبدیل شود و احتمالا نقش کمرنگ‌تری به عنوان دستیار سرسی برعهده خواهد داشت. اما خدا را چه دیدید! شاید هم شگفت‌زده شویم. بالاخره شاید یورون هم‌اکنون در حال سوءاستفاده از سرسی برای رسیدن به اهداف خودش باشد. چون بازیگر یورون قبل از آغاز فصل هفتم در مصاحبه‌ای گفته بود که یورون، سکانس به سکانس رنگ عوض می‌کند و شاید ما هنوز رنگ واقعی‌اش را ندیده باشیم. چیزی که احتمالا سرسی خود آن را حس می‌کند، اما چاره‌ای جز همکاری با او ندارد. راستش تقریبا در این اپیزود تمام کاراکترها در موقعیتی قرار می‌گیرند که برای بقا چاره‌ای جز تصمیم‌گیری و عمل کردن ندارد.

در حال حاضر یکی از مضطرب‌کننده‌ترین چیزهای «بازی تاج و تخت» برای من، نحوه‌ی پرداخت یورون گریجوی است

این موضوع به بهترین شکل ممکن درباره‌ی جان و سانسا صدق می‌کند؛ کسانی که به نظر می‌رسد برای برنامه‌ریزی هدف بعدی وینترفل با هم به مشکل برخورده‌اند. یکی از چیزهایی که قبل از پخش فصل هفتم می‌دانستیم این بود که لیتل‌فینگر می‌خواهد رابطه‌ی جان و سانسا را خراب کند، اما سوال این بود که او چگونه می‌خواهد در این کار موفق شود. بالاخره در فینال فصل ششم دیدیم که سانسا چطوری با کنار کشیدن و پادشاه خواندنِ جان اسنو توی دهانِ لیتل‌فینگر زد. لیتل‌فینگر در گول زدن کسانی موفق است که به هیچ‌کس اعتماد ندارند و برای پذیرش هر دروغی آماده هستند. جان و سانسا اما به عنوان کسانی که سختی‌های زیادی را برای درک ارزش یکدیگر تحمل کرده‌اند، فاقد خصوصیات لازم برای افتادن در دام لرد بیلیش به نظر می‌رسیدند. اما در این اپیزود می‌بینیم که بله، وقتی پاش بیافتد «بازی تاج و تخت» می‌تواند بین استارک‌ها هم دعوا راه بیاندازد. جر و بحثِ جان و سانسا در جریان شورای خاندان‌های شمالی کاملا تنش‌زا و قابل‌باور است. چون یک جر و بحث الکی برای به جان هم انداختن استارک‌ها نیست بلکه جر و بحث منطقی‌ای است که از شخصیت و گذشته‌ و طرز فکر و تجربه‌های این دو کاراکتر سرچشمه می‌گیرد. جر و بحثی است که اگر اتفاق نمی‌افتاد باید متعجب می‌شدیم. سانسا شاید با پادشاه شدنِ جان اسنو موافقت کرد، اما در این اپیزود می‌بینیم که او نمی‌تواند یک گوشه بنشیند و نظر ندهد. بنابراین متوجه می‌شویم که جان و سانسا با وجود استارکی‌بودن، طرز فکر متفاوتی برای فرمانروایی و برنامه‌ریزی نقشه‌ی بعدی شمال دارند.

جان اسنو در دیوار درس‌های زیادی در رابطه با کنار گذاشتنِ تفاوت‌های آدم‌ها با خودمان و پیدا کردن نقاط مشترک با آنها یاد گرفت. او حتی قبل از چشم در چشم شدن با شاه شب باور داشت که الان وقت درست کردن اختلاقات جدید نیست. الان وقت متحد شدن است. حالا چه برسد به روبه‌رو شدن با شخص شاه شب در پایان جنگ هاردهوم. به نظر می‌رسد نزدیکی جان به وایت‌واکرها چنان وحشتی به درون استخوان‌های او فرستاده است که باعث شده او نتواند به هیچ چیز دیگری به جز آنها فکر کند. او طوری با وحشت حقیقی دنیا شاخ به شاخ شده است که درگیری‌های پیش‌پاافتاده‌ی انسان‌ها برایش پشیزی اهمیت ندارند و خنده‌دار هستند. بنابراین واکنش جان به رفتار با خاندان‌هایی که در جنگ با رمزی به استارک‌ها خیانت کرده بودند این است: «من پسران رو به خاطر جرایم پدرهاشون مجازات نمی‌کنم». این دقیقا همان واکنشی است که باید از کسی بشنویم که زمانی به خاطر حرامزاده‌بودن مورد تنفر کتلین قرار می‌گرفت و به ناحق به خاطر اشتباه پدر و مادرش مورد بازخواست قرار می‌گرفت. اما وقتی جان برای پایان دادن به درگیری هزاران ساله‌ی نگهبانان شب و وحشی‌های آنسوی دیوار خودش را به کشتن داد، چگونه می‌توان انتظار داشت که او در این وضعیت بچه‌های خیانکاران را مجازات کند. بالاخره حتما یادتان هست که بعد از اعدام ند استارک به عنوان خیانتکار، جافری چقدر سانسا را به خاطر اینکه بچه‌ی یک خیانکار بود زجر و عذاب داد. پس کاملا می‌توان با تصمیم جان برای پافشاری روی شرافت کنار آمد و آن را با توجه به سفر شخصیتی‌اش تا اینجا درک کرد.

game of thrones

اما همزمان چنین چیزی درباره‌ی سانسا هم صدق می‌کند. سانسا شاید در این معادله آدم‌بد به نظر برسد، اما او هم حق دارد که بترسد. او می‌داند که پدرشان به خاطر پافشاری روی شرافت به جای استراتژی‌های سیاسی سرش را به باد داد و می‌داند که راب استارک به خاطر اتخاذ یک سری تصمیمات احمقانه خودش را به کشتن داد. این در حالی است که سانسا از آغاز سریال تا همین چند وقت پیش در دستان یک سری عوضی و شکنجه‌گر مورد آزار و اذیت قرار گرفته است و اصلا دوست ندارد دوباره سر جای اولش برگردد. یادتان می‌آید رمزی قبل از مرگش به سانسا چه گفت. گفت که تو بخشی از من را با خود حمل می‌کنی. سانسا حق دارد که بترسد و نتواند جلوی خود را از دخالت کردن در تصمیماتِ جان اسنو بگیرد. اما باید کنترل این ترس را به دست بگیرد و نگذارد تاریکی لانه کرده در وجودش کنترلش را به دست بگیرد. البته که خوشبختانه جان و سانسا همان کاری را می‌کنند که لیتل‌فینگر را عصبانی می‌کند. آنها بعد از جلسه مثل دوتا آدم بالغ، با هم صحبت می‌کنند، احساساتشان را به هم می‌گویند و مسئله را تا حدودی حل می‌کنند و اجازه نمی‌دهند تا آن به ایجاد شدنِ شکاف بینشان منتهی شود. ولی با اینکه هر دو ند استارک را فراموش نکرده‌اند و از او نقل‌قول می‌کنند، اما اگر جان پدرشان را به خاطر شرافت و وظیفه‌شناسی‌اش می‌شناسد، سانسا او را به عنوان داستان آموزنده‌ای می‌شناسد که باید از آن درس گرفت.

سانسا می‌داند که پدرشان به خاطر پافشاری روی شرافت به جای استراتژی‌های سیاسی سرش را به باد داد

راستی، شخصا اگرچه با جان موافق‌‌ام، اما در یک چیز شدیدا حق با سانسا است. اگر جان، متخصص وایت‌واکرشناسی است، سانسا هم فوق‌لیسانسِ سرسی‌لوژی دارد و وقتی می‌گوید او تا وقتی دشمنانش را نابود نکند آرام نمی‌گیرد، جان اصلا نباید چنین چیزی را پشت گوش بیاندازد! اگرچه فعلا خطر از بیخ گوش گذشت، اما این درگیری کوتاه نشان می‌دهد که پتانسیل از هم پاشیده شدنِ رابطه‌ی جان و سانسا وجود دارد و سریال هم نشان می‌دهد که شاید در حال هرس کردن خط‌های داستانی‌اش باشد، اما کماکان می‌تواند داستان را در جاهایی که فکرش را نمی‌کنیم پیچیده کند. این در حالی است که شاید سرسی از محاصره شدن توسط دشمنانش بگوید، اما وضعیت استارک‌ها هم فرق چندانی نمی‌کند. جان اسنو مانده است که باید چه خاکی توی سرش بریزد. از یک طرف آدرها دارند از شمال نزدیک می‌شود و از طرف دیگر تمام ارتش‌هایی که باید برای مبارزه با وایت‌واکرها و زمستانی که همراهشان می‌آید آماده شوند، مشغول آماده شدن برای جنگ با لنیسترها در جنوب هستند. این جنگ شاید به نابودی سرسی منجر شود، اما مطمئنا حتی در طرف پیروز هم منجر به تلفات انسانی زیادی و هدر رفتنِ آذوقه‌های زیادی می‌شود. چیزهایی که سرزمین برای مقابله با وایت‌واکرها و مستحکم شدن در برابر زمستان به آن نیاز دارد.

اما کل این اپیزود کنار، سکانس رویارویی آریا در مسیر حرکت به سوی قدمگاه پادشاه با گروهی از سربازان لنیستری هم کنار. عجب سکانس خوبی! من از «بازی تاج و تخت» چنین سکانس‌هایی می‌خواهم. به محض اینکه آریا با این سربازان برخورد کرد، انتظار داشتم از آنجایی که آنها لنیستری هستند، آریا را با یک دختر تنهای ناتوان اشتباه بگیرد، بهش حمله کنند و آریا هم از خجالتشان در بیاید. اما خوشبختانه اتفاقی غیرمنتظره می‌افتد. اتفاقی کاملا برعکس. این سکانس چندین وظیفه برعهده دارد. اولی پرداختن به بخش انسانی جنگ از طریق این سربازان است. آریا طوری به این سربازان نزدیک می‌شود که با کمال میل حاضر است آنها دست از پا خطا کنند تا تک‌تکشان را بکشد، اما ماجرا در کمال شگفتی ما و آریا به سمت دیگری می‌رود. سربازان برای یک‌بار هم که شده حرف‌های زشت نمی‌زنند و به عنوان یک سری هیولای قاتل پردازش نمی‌شوند، بلکه متوجه می‌شویم آنها یک سری آدم معمولی هستند که زن و بچه دارند. خانواده‌شان را دوست دارند. آنها چشم به راه مرد خانه‌شان هستند و یکی از آنها آن‌قدر در ماموریت بوده که بعد از به دنیا آمدن بچه‌اش هنوز او را ندیده است و اصلا نمی‌داند که آیا بچه‌اش پسر است یا دختر و در جواب به سوال آریا می‌گوید که: «فکر کردی از خونه برای سربازها زاغ خبررسون می‌فرستن؟». آنها به آریا غذا تعارف می‌کنند و مرد می‌گوید که دوست دارد بچه‌اش دختر باشد. چون دخترها در خانه می‌مانند و هوای پدرشان را دارند، در حالی که پسرها باید مثل آنها زندگی‌شان را در جنگِ یک نفر دیگر سپری کنند.

game of thrones

شاید هدف آریا نابودی لنیسترها باشد، اما خود را بعد از رویارویی با این سربازان در موقعیت تامل‌برانگیزی پیدا می‌کند: دلسوزی برای دشمن. دفعه‌ی قبلی وقتی بود که آریا تحت تاثیر زجه و زاری‌های بازیگرِ سرسی آن تئاتر براووسی قرار گرفت و برای یک لحظه هم که شده، خود را جای سرسی، مادری که فرزندانش را از دست داده است قرار داد. این صحنه بهمان یادآور می‌شود که شاید اکثرمان دوست داریم لنیسترها شکست بخورند، اما همه‌ی سربازانی که قرار است در میدان نبرد از بین بروند، یک سری هیولا که لایق مردن هستند نیستند، بلکه آدم‌های بدبخت و بیچاره‌ای هستند که باید قربانی غرور و زیاده‌خواهی‌های یک نفر دیگر شوند. چنین صحنه‌‌هایی کمک می‌کنند تا با دیدن جزغاله شدنِ سربازان توسط آتش اژدهایان دنی هورا نکشیم، بلکه گریه کنیم. این سکانس همچنین واقعیت حرف‌های جیمی درباره‌ی وضعیت بد ارتش و آذوقه‌ی لنیسترها را هم تایید می‌کند. سربازان لنیستری واقعا از لحاظ روحیه، تعداد و غذا در شرایط بدی به سر می‌برند و البته جنگ‌های پرتعداد این روزهای وستروس و قطع شدن رابطه‌ی لنیسترها با تایرل‌ها (که منبع اصلی تامین منابع غذایی وستروس هستند) به هرج و مرج بزرگی در پایتخت منجر شده است. به‌طوری که به قول این سربازان قدمگاه پادشاه حالا به یکی از بدترین و کثیف‌ترین نقاط دنیا تبدیل شده که آدم‌ها از گرسنگی به یک دیگر هم رحم نمی‌کنند. تنها مشکلم با این سکانس حضور کوتاه اِد شیرن، خواننده‌ی مشهور بریتانیایی بود که نگذاشت کاملا در اتمسفر این سکانس غرق شوم و باعث شد تا این سکانس را نه به عنوان یک تکه از واقعیت، بلکه به عنوان یک سریال تلویزیونی که یکی از کاراکترهایش یک خواننده‌ی مشهور است ببینم.

همان‌طور که آریا در جریان اقامتش در براووس و آموزش زیر نظر جکن هگار، ارزش‌های انسانی را فراموش کرده بود و در حال تبدیل شدن به یک ماشین کشتار بی‌احساس بود، سندور کلیگین هم قبل از اینکه با سپتون رِی آشنا شود، در حال غرق شدن در پوچ‌گرایی مطلقش بود. بنابراین بازگشتِ سندور و برادران بدون پرچم در این اپیزود از دو نظر اهمیت دارد. حضور بریک دونداریون و شمشیر آتشینش و توروس و قدرت‌های جادویی‌اش، به عنوان تنها کسانی (به جز دار و دسته‌ی جان اسنو) که از حمله‌ی وایت‌واکرها خبر دارند منطقی است و توانایی توروس در زمینه‌ی چیزهای که در شعله‌ها می‌بیند بهمان خبر می‌دهد که وایت‌واکرها دارند سراغِ پایگاه ایست‌واچ کنار دریا می‌روند (همان جایی که تورموند و وحشی‌ها به دستور جان راهی آنجا هستند). این در حالی است که سندور هم فرصت پیدا می‌کند تا با گناهان و اشتباهات گذشته‌اش روبه‌رو شود. برادران بدون پرچم در مسیرشان به یک آلونکِ متروکه برخورد می‌کنند که حاوی جناز‌ه‌ی یک مرد و بچه است که از گرسنگی خودکشی کرده‌اند. هویت این مرد و بچه‌اش مهم است. آنها همان کشاورز و دخترش هستند که در فصل چهارم به سندور و آریا پیشنهادِ غذا و سرپناه دادند. آنها قبول کردند و نان و نمکشان را خوردند، اما سندور در ادامه به زور سکه‌های مرد را دزدید. همان پولی که او و دخترش برای زنده ماندن در زمستان به آن نیاز داشتند. بنابراین وقتی سندور با جنازه‌ی پوسیده‌ی‌ کشاورز و دخترش روبه‌رو می‌شود معلوم می‌شود که تولد دوباره‌ی سندور توسط سپتون ری، به معنی فراموش شدن گذشته‌ی ترسناک و سیاهش نیست، بلکه به معنی روبه‌رو شدنِ او با گناهانشان و تلاش برای جبران کردن آنها به هر نوعی که می‌تواند است. اگرچه آنها احتمالا نمی‌توانستند با آن پول زنده بمانند و دیر یا زود می‌مردند، اما سندور از کاری که کرده احساس پشیمانی می‌کند و کشاوز و دخترش را دفن می‌کند و اولین قدم‌هایش را برای فاصله گرفتن از مرد خوادخواه و عصبانی گذشته و حرکت به سوی مردِ از جان گذشته و کماکان عصبانی آینده برمی‌دارد. او شاید از آتش وحشت داشته باشد، اما حالا به سرباز آتش در مقابل یخ تبدیل شده است. هر چند خودش دل خوشی از این اتفاق ندارد: «از شانس گندم گیر یه مشت آتیش‌پرست افتادم!».

game of thrones

در پایان به دنریس می‌رسیم که بالاخره بعد از وقفه‌ای طولانی به وستروس بازمی‌گردد. وقفه‌ای که وقفه‌ی اعصاب‌خردکنی نبوده و همیشه یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های قوس شخصیتی دنی بوده است. وقفه‌ای که وسیله‌ای برای سفر خودشناسی دنی بوده است. دنی از دختری کاملا ساده‌لوح و معصومی که به کال دروگو فروخته شد، حالا به زنی تبدیل شده که سردی و گرمی دنیا را چشیده است. بنابراین قدم گذاشتن او روی ساحل درگن‌استون همچون یک لحظه‌ی پرهیجان و پراسترس احساس می‌شود. امیلیا کلارک به خوبی خوشحالی و آشوب متلاطم درونِ دنی را با چهره‌اش منتقل می‌کند. حالا وقت امتحان نهایی است. دنی باید جدش اگان فاتح را رو سفید کند و همزمان باید تمام چیزهایی که در این مدت یاد گرفته است را به کار ببندد. به همین دلیل است که قلعه‌ی درگن‌استون به شکل متفاوتی با آنچه قبلا دیده بودیم به تصویر کشیده می‌شود. زمانی که استنیس براتیون بر درگن‌استون فرمانروایی می‌کرد، به ندرت آن را در روز می‌دیدیم و تا آنجا که یادم می‌آید تمام نماهای خارجی و داخلی قلعه در تاریکی مطلق بود. کنده‌کاری‌های روی در و دیوار در سایه‌ها قرار داشتند و محیط داخلی قلعه طوری به تصویر کشیده می‌شد که هیچ‌چیزش شبیه یک قلعه نبود. اما این‌بار درگن‌استون طوری در روشنایی و با جزییات به تصویر کشیده ‌می‌شود که انگار ما هم مثل دنی برای اولین‌بار است که با آن روبه‌رو می‌شویم. وقت آغازِ پایان است.

«درگن‌استون» شاید حاوی اکشن‌ها و لحظات فک‌اندازی که در چند فصل اخیر سریال به آنها عادت کرده بودیم نباشد، اما به‌طرز تقریبا بی‌نقصی زمینه را برای اتفاقات پایانی سریال ‌در کنار هم می‌چیند و از ریتم آرامی بهره می‌برد که قول اکشن‌های بزرگی را به این زودی‌ها بهمان نمی‌دهد. بلکه اجازه می‌دهد تا درگیری‌ها و بحران‌های جدید به جای اینکه شتاب‌زده اتفاق بیافتد، با صبر و حوصله صورت بگیرند و سر فرصت به نقطه‌ی جوش برسند. در عوض شامل لحظات ملایم و دیالوگ‌محور و درام سوزناکی می‌شود که فضاسازی می‌کنند و روح و روان کاراکترها را مورد بررسی قرار می‌دهند. برای اینکه اتفاقات وحشتناک آینده تاثیرگذار شوند، اول باید روشنایی و زیبایی و خنده‌ای وجود داشته باشد که نابودی‌شان شوکه‌مان کند و این اپیزود حواسش به این نکته است و با طعنه‌های سندور که یکی از یکی باحال‌تر هستند، نگاه‌های عاشقانه‌ی تورموند به بریین و مونتاژی بامزه از زندگی بوگندو و حال‌به‌هم‌زنی که سم باید در سیتادل تحمل کند این کار را انجام می‌دهد. چون هرچه‌قدر هم جان اسنو از تهدید وایت‌واکرها آگاه باشد، بقیه‌ی دنیا نیستند. بالاخره وقتی سم سعی می‌کند اجازه‌ی ورود به بخش ممنوعه کتابخانه برای مطالعه درباره‌ی وایت‌واکرها را از استاد اعظمش بگیرد، او بهش می‌گوید که حمله‌ی وایت‌واکرها یکی دیگر از تهدیدهایی است که می‌آید و می‌رود. که مردم عادت دارند از کاه، کوه بسازند. این یکی هم برخلاف وحشت مردم از رسیدن آخرالزمان تمام می‌شود. که دیوار مقاوم است و همیشه از ما مراقبت کرده است. این اپیزود نشان می‌دهد هنوز خیلی‌ها راه دور و درازی برای جدی گرفتن تهدید اصلی دارند. و حتی جان اسنو هم نمی‌داند وقتی در دنیای داستانگویی روی مقاومت و قدرت و اطمینان یک چیزی تاکید می‌شود، یعنی دقیقا برعکسش اتفاق ‌خواهد افتاد.

مقاله رو دوست داشتی؟
نظرت چیه؟
داغ‌ترین مطالب روز

نظرات