// پنجشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۱۱:۰۱

نقد سریال The Handmaid's Tale - سرگذشت ندیمه

سریال The Handmaid's Tale یکی از مهم‌ترین و تحسین‌شده‌ترین سریال‌های ۲۰۱۷ است که اگر آب دستتان است باید زمین بگذارید و آن را دریابید.

یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا نوشتن درباره‌ی سریال‌هاست. نوشتن درباره‌ی سریال‌ها این فرصت بهم می‌دهد تا آنجایی که دانشم اجازه می‌دهد پیچ و مهره‌های کار سازندگانشان را از هم باز کنم، سناریوهای هوشمندانه و بازی‌های خارق‌العاده‌‌ی یک سریال را تحسین کنم، درباره‌ی نکات زیبای کارگردانی‌هایشان حرف بزنم، مشکلات یک سریال را مثل مو از ماست بیرون بکشم و خلاصه با دنبال کردن نزدیکِ دگردیسی‌های کاراکترها و داستانشان در طول هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها خوش بگذرانم. نوشتن درباره‌ی یک سریال خوب این اجازه‌ را بهمان می‌دهد تا کمی بیشتر روی آن تامل کنیم و با بررسی دقیق‌تر آن، بهتر متوجه هنر و جزییاتی که خرج ساختش شده شویم و در نتیجه بیشتر از حد معمول از آن لذت ببریم. اما وقتی تصمیم گرفتم تا درباره‌ی «سرگذشت ندیمه» (The Handmaid's Tale) بنویسم، دستم لرزید. نمی‌‌دانستم باید از کجا شروع کنم و چگونه درباره‌ی زیبایی‌هایش حرف بزنم. «سرگذشت ندیمه» ما را به دنیایی می‌برد که با خشکسالی زیبایی مواجه شده است. تقریبا هیچ‌گونه لحظه‌ی زیبا و آرامش‌بخشی در کل سریال وجود ندارد و اگر زیبایی بتواند قاچاقی وارد سریال شود یا با حجم بیشتری از غم و اندوه و زشتی ترکیب شده و اثرش را از دست می‌دهد یا بلافاصله دستگیر شده و از جلوی چشممان دور می‌شود. «سرگذشت ندیمه» اما یک‌جور زیبایی دیگری جلوی رویمان می‌گذارد. این سریال وحشت‌های دنیایش را به زیباترین شکل ممکن به تصویر می‌کشد. بنابراین نوشتن درباره‌ی آن را خیلی سخت می‌کند. مثل این می‌ماند که یک فیلم شکنجه‌ی واقعی برایتان پخش کنند و شما مجبور باشید زیبایی و مهارت فوق‌العاده‌ی کار شکنجه‌گر را توصیف و تحسین کنید. دلیل بعدی این است که «سرگذشت ندیمه» به کاراکترها و دنیای آشنایی می‌پردازد که به محض خوردن چشممان به آنها تشخیص‌شان می‌دهیم. این داستان آن‌قدر واضح و روشن است که لازم نیست با نوشتن توضیحش بدهیم.

«سرگذشت ندیمه»، یکی از مهم‌ترین سریال‌های این روزهای تلویزیون، به‌طرز وحشتناکی تازه و بروز است. این سریال که از روی رمان جریان‌ساز و برنده‌ی جایزه‌ی مارگارت اتوود ساخته شده، نمونه‌ی بارز یکی از همان درام‌های روانشناسانه‌ای است که می‌توان به راحتی آنها را در ژانر وحشت دسته‌بندی کرد. منظورم از تازگی و بروز بودن «سرگذشت ندیمه» این است که این سریال درباره‌ی چیزی است که همه‌ی مردم دنیا کم و بیش در حال زندگی کردن در دنیای دستوپیایی‌اش هستند. حالا بعضی کشورها کمتر، بعضی کشورها بیشتر. در این سریال با دنیایی طرفیم که یا همین الان با قدرت در حال اتفاق افتادن است یا پتانسیل اتفاق افتادن را دارد. بنابراین داریم درباره‌ی سریالی حرف می‌زنیم که شاید در آینده جریان داشته باشد، اما درباره‌ی گذشته و حال‌مان است. سریالی است که با جسارت روی موضوع مهمش دست می‌گذارد و آن را بدون ملاحظه‌ی تماشاگرانش، با بی‌رحمی تمام مورد کالبدشکافی قرار می‌دهد. «سرگذشت ندیمه» به درد کسانی که می‌خواهند در حباب خودشان زندگی کنند و از حقیقت کثیف و هولناکی که اطرافشان دارد اتفاق می‌افتد اطلاع نداشته باشند نمی‌خورد. این سریال درباره‌‌ی شاخ به شاخ شدن با جنبه‌ای از جامعه و دنیای خودمان است که یا چشممان را به رویش می‌بندیم یا آن‌قدر برایمان عادی شده است که به راحتی از کنارش عبور می‌کنیم. یا حتی آن را به عنوان حقیقت قبول می‌کنیم.

من شیفته‌ی داستان‌هایی هستم که دنیایی آلترناتیو با قوانین و پیچیدگی‌های منحصربه‌فرد خودشان طراحی می‌کنند تا درباره‌ی موضوعات روز دنیای واقعی صحبت کنند. مخصوصا آنهایی که با یک «چه می‌شد اگر؟» آغاز می‌شوند. «سرگذشت ندیمه» در این دسته قرار می‌گیرد. چه می‌شد اگر در دنیای دستوپیایی توتالیترِ ضدمدرنیستی زندگی «می‌کردیم» (بخوانید می‌کنیم) که توسط بنیادگراهایی که با محور قرار دادن معنای حداکثری متون دین مسیحیت بر انسان‌ها حکومت می‌کنند اداره می‌شد. چه می‌شد اگر به خاطر بیماری‌ها و آلودگی‌های نامشخصی، زن‌ها دیگر توانایی بچه‌دار شدن نداشته باشند. چه می‌شد اگر حکومتی که بهتان گفتم تمام زن‌های جوان را جمع می‌کرد، آنها را از بچه‌ها و شوهرهایشان جدا می‌کرد و به عنوان برده به فرمانده‌های دولت می‌داد تا با هدف بچه‌دار شدن و جلوگیری از انقراض نسل بشر، مرتب مورد تعرض قرار بگیرند. چه می‌شد اگر زنان، چیزی بیشتر از اشیا و ابزاری تحت کنترل مردان نبودند. چه می‌شد اگر زنان اجازه‌ی کتاب خواندن هم نداشتند. چه می‌شد اگر وقتی کمی، فقط کمی در مقابل بی‌عدالتی‌ها اعتراض می‌کردید، بلافاصله کارتان به جاهای باریکی می‌کشید. چه می‌شد اگر «آزادی» را اعدام می‌کردند و با شعارهای جلوگیری از گناه و فساد و پایبند ماندن به سنت هر جنایتی که دوست داشتند انجام می‌دادند. چه می‌شد اگر زندگی انسان‌ها، مخصوصا زنان از صبح تا شب شکنجه‌ی روانی و فیزیکی باشد. «سرگذشت ندیمه» ما را به درون چنین جامعه‌ای می‌برد که با سرکوب و محدودیت و وحشت‌افکنی و سانسور و شکنجه حکمرانی می‌کند.

«سرگذشت ندیمه»، یکی از مهم‌ترین سریال‌های این روزهای تلویزیون، به‌طرز وحشتناکی تازه و بروز است

این جامعه بخشی از ایالات متحده‌ی امریکاست که بعد از انقلاب اسمش به «جمهوری گیلیاد» تغییر کرده است. در جایی از اپیزود سوم، زنان بسیاری به خیابان‌ها هجوم آورده‌اند تا در برابر بی‌عدالتی‌های روزافزون دولت علیه‌‌ خودشان اعتراض کنند. دولت جدیدی که آنها را از تمام حقوق انسانی‌شان محروم کرده است. در بین این زنان، قهرمان سریال هم حضور دارد‌‌ که نقشش برعهده‌ی الیزابت ماس است. زنی که در شلوغی تظاهرات مثل بقیه فریاد می‌زند و در مقابل پلیس ایستادگی می‌کند. اما این یک تظاهرات معمولی نیست. این تظاهرات با تظاهراتی که مثلا معلمان برای اعتراض به حقوق کمشان انجام می‌دهند فرق می‌کند. اینک زنان با دولتی در افتاده‌اند که می‌خواهند ساز و کار و نظام کشور را به‌طور کلی دگرگون کنند و به صدها سال قبل ببرند و آن‌قدر به ایدئولوژی و هدفشان باور دارند که هیچ چیزی جلودارشان نیست. بنابراین ناگهان صف تظاهرکنندگان با صدای انفجار در هم می‌شکند. هرج و مرج می‌شود. چیزی که در ظاهر یک اعتراض صلح‌آمیز به نظر می‌رسید، ناگهان به یک قتل‌عام آشکار تغییر شکل می‌دهد. تظاهرکنندگان با بوسه‌ی گلوله‌ها بر بدنشان سقوط می‌کنند و هر چیزی که برای بازپس‌گیری‌اش ایستادگی می‌کردند در میان دود و سوت انفجار و جیغ و خون گم می‌شود.

سال‌ها بعد کاراکتر الیزابت ماس که اسم واقعی‌اش جون است، به برده‌ی رهبران دولت جدید تبدیل شده است. بردگانی که به عنوان «ندیمه» شناخته می‌شوند. اسم واقعی‌اش را به این دلیل یادآور شدم که این زنان بعد از ندیمه شدن، اسم و شخصیت قبلی‌شان را از دست می‌دهند و اسم جدیدی می‌گیرند که به «کالا»بودنشان اشاره می‌کند. به تعلق داشتنشان به فردی دیگر. مثلا اسم ندیمه‌ای جون، آفرد است. یعنی او به فِرد، فرمانده‌اش تعلق دارد. به قول خودِ آفرد، ندیمه‌ها فقط به خاطر قدرت باروری‌شان ارزش دارند. فقط به خاطر اینکه آفرد قبل از کودتا، در جریان بحران ناباوری زنان، بچه‌دار شده بوده است. پس، احتمالا هنوز می‌تواند بچه‌دار شود. ندیمه‌ها لباس‌های بلند قرمز می‌پوشد که همه‌جا مشخص باشند، کلاه‌های نقاب‌داری روی سرشان می‌گذارند که صورتشان را پوشانده و آنها را سربه‌زیر نشان می‌دهد و به ندرت حرف می‌زنند. چون هرکسی می‌تواند جاسوس دولت باشد. حتی ندیمه‌های دیگر.

با این حال مونولوگ‌های آفرد این فرصت به او می‌دهند تا احساسات و افکارش را از این طریق بیرون بریزد و ما را بیشتر با خود آشنا کند. آفرد نمی‌داند دخترش کجاست. دقیقا نمی‌داند چه اتفاقی برای شوهرش افتاده است و تقریبا چیزی درباره‌ی وضعیت دنیا هم نمی‌داند. آفرد در حال زندگی کردن در یک کابوس واقعی است که هیچ بیدار شدنی از آن در کار نیست. انتقال چنین حسی یکی از مهم‌ترین ماموریت‌های «سرگذشت ندیمه» بوده که سریال با کمک کارگردانی و فضاسازی خفقان‌آور و صد البته هنرنمایی الیزابت ماس در این کار موفق است. دوربین در بخش‌های بسیار زیادی از زمان سریال، مخصوصا در اپیزودهای ابتدایی به روی صورتِ آفرد قفل شده است. اگر فیلم هولوکاستی «پسر شائول» (Son of Saul) را دیده باشید می‌دانید دارم درباره‌ی چه چیزی حرف می‌زنم. در آن فیلم هم کارگردان سعی می‌کرد به جای فاجعه‌ی اطراف شخصیت اصلی، با تمرکز روی واکنش ثانیه به ثانیه‌ی او به آنها فضاسازی کند و آن‌قدر موفق بود که بعضی‌وقت‌ها نفس‌تان به معنای واقعی کلمه از کلوزآپ‌های تمام‌نشدنی فیلم می‌گرفت. اگرچه اندازه‌ و تعداد کلوزآپ‌های آفرد در «سرگذشت ندمیه» به اندازه‌ی «پسر شائول» نیست، اما سریال سعی می‌کند دنیای افسرده‌کننده‌ی منحصربه‌فردی برایمان درست کند و با تمرکز روی صورتِ آفرد و دنبال کردن تک‌تکِ کوچک‌ترین واکنش‌های او به این دنیا، به آن ترس و روح هم تزریق می‌کند. بدون اینکه سازندگان مجبور شوند برای وحشتناک نشان دادن گیلیاد، داستان را با اتفاقات بد و خشونت‌های افراطی اشباع کنند. سریال مدام این اجازه را به مونولوگ‌های خسته و ناامیدانه‌ی آفرد و چهره‌ی درهم‌شکسته‌ی ماس می‌دهد تا بار سنگین فضاسازی گیلیاد را به دوش بکشند. دوست دارید اطلاعات بیشتری درباره‌ی زندگی درونی آفرد و جامعه‌ی گیلیاد به دست بیاورد؟ خب، کافی است به نحوی کشیده شدن دندان‌های آفرد روی هم از خشم یا لرزیدن پلک‌هایش از اندوه نگاه کنید. دوربین همیشه و در همه‌حال او را زیر نظر دارد و ماس آن‌قدر در کندو کاو در روان گسسته‌‌ی کاراکترش عالی است که به چیز بیشتری برای فهمیدنِ او نیاز ندارید.

بله، فراموش نکرده‌ام. امکان ندارد درباره‌‌ی این سریال حرف بزنیم و یاد «فرزندان بشر» (Children of Men)، ساخته‌ی آلفونسو کوآرون نیافتیم. آن فیلم هم ما را به دنیایی می‌برد که دهه‌ها از به دنیا آمدن آخرین بچه‌اش گذشته بود. ناامیدی انسان‌ها از انقراض نسل بشر به آخرالزمانی منجر شده بود که هیچ نظم و قانونی وجود نداشت و همه‌چیز به تدریج و دردناک‌ترین شکل ممکن در حال به پایان رسیدن بود. اگرچه حادثه‌ی محرک هر دو دنیا تقریبا یکسان است، اما هرکدام ما را به دنیای متفاوتی می‌برد که از بین آنها «سرگذشت ندیمه» از نظر وحشتناک‌بودن در درجه‌ی بالاتری قرار می‌گیرد. اگر در «فرزندان بشر» به دنیا آمدن بچه همچون یک معجزه بود، در «سرگذشت ندیمه» حامله شدن زنان، به هیچ‌وجه ناممکن نیست. بلکه فقط درصد وقوعش خیلی خیلی پایین است. شاید در ابتدا خبر خوبی به نظر برسد، اما در حقیقت این‌طور نیست. چون این موضوع این بهانه را به دست کودتاچیان قبلی و فرماندهان فعلی داده است تا برای ساخت کارخانه‌ی بچه‌سازی‌شان، نظام جدیدی را درست کنند و کتاب قانون جدیدی را به نگارش در بیاورند که خشونت علیه انسان‌ها را به چیزی قانونی و معمولی و سیستماتیک تبدیل کرده است.

بعد از اتمام «باقی‌ماندگان» (سریال The Leftovers)، دنبال سریالی بودم که بتواند عطش و نیازم از قرار گرفتن در دنیای دیوانه‌وار و غم‌انگیز و ابسورد آن سریال را برطرف کند و «سرگذشت ندیمه» سر موقع به نجاتم آمد. درست مثل دنیای پسا-آخرالزمانی «باقی‌ماندگان» که فروپاشی تمام سیستم‌های اعتقادی باعث شده بود انسان‌ها دست به کارهای عجیب و غریبی برای مبارزه با این اتفاق بزنند، «سرگذشت ندیمه» هم شامل آدم‌ها و اتفاقات و مراسم‌ها و تصاویری می‌شود که مختص این دنیا هستند. دنیایی که همزمان طوری خنده‌دار، عجیب، قابل‌درک، دیوانه‌وار، بی‌معنی، غم‌انگیز و ناامیدانه است که سرتان از ترکیب تمام این احساسات گیج می‌رود. مثلا در جایی از اپیزود اول ندیمه‌ها که هرروز دارند زندگی در دنیایی را که براساس تعرض‌های سیستماتیک اداره می‌شود تحمل می‌کنند توسط خاله لیدیا دور هم جمع می‌شوند. (خاله‌ها زنان میانسالی هستند که وظیفه‌ی نگهداری و مدیریت گروه‌های مشخصی از ندیمه‌ها را برعهده دارند). آنها جمع شده‌اند تا مردی را که به گفته‌ی خاله لیدیا به یکی از ندیمه‌ها تعرض کرده، مجازات کنند. خنده‌دار است. نه تنها به خاطر اینکه ندیمه‌ها هرروز بدون مجازات مورد تعرض قرار می‌گیرند، بلکه امکان دارد این مرد با توجه به استانداردهای اجتماعی ما هیچ کار اشتباهی نکرده باشد. شاید این مرد فقط به خاطر ارتباط داشتن با ندیمه‌ای که کالای فرد دیگری بوده است مجازات می‌شود و شاید هم دولت دارد از او به عنوان ابزاری برای خالی کردن خشم ندیمه‌ها استفاده می‌کند. این شک و تردیدها اهمیت ندارند. وقتی چشممان به صورت آفرد می‌خورد که با عصبانیت به سوی این مرد نزدیک می‌شود تا در قتل دسته‌جمعی‌اش شرکت کند، متوجه می‌شویم که او  هم کاری به این حرف‌ها ندارد. او فقط دنبال کسی برای خالی کردن ظلم‌هایی است که بهش می‌شود. اما عجیب‌تر از آن مراسم‌های مختلف گیلیاد با محور اربابان خانه و ندیمه‌ها و خانم‌های خانه هستند که به خوبی دنیای عجیب و غریبی را ترسیم می‌کنند که در آن انسان‌ها واقعا عقلشان را از دست داده‌اند و ندیمه‌های بیچاره هم چاره‌ای جز قبول نقش‌هایشان در این بازی بزرگ جنون‌آمیز ندارند.

بعد از اتمام «باقی‌ماندگان» دنبال سریالی بودم که بتواند عطش و نیازم از قرار گرفتن در دنیای دیوانه‌وار و غم‌انگیز و ابسورد آن سریال را برطرف کند و «سرگذشت ندیمه» سر موقع به نجاتم آمد

یکی از مهم‌ترین وظایف داستان‌هایی که در دنیاهای آلترناتیو و آیند‌ه‌های محتمل می‌گذرند، معرفی قطره‌چکانی آنها به مخاطب است. درست مثل «فرزندان بشر» که هیچ‌وقت به‌طور علنی درباره‌ی جزییات دنیایش حرف نمی‌زند و در عوض با بهره گرفتن از پس‌زمینه‌ها و استعاره‌سازی‌ها به اتفاقات فراتر از کاراکترهایش اشاره می‌کند، جمهوری گیلیاد هم در ابتدا مثل یک صندوق اسرارآمیز در بسته می‌ماند. سریال اطلاعات را روی سر مخاطب خراب نمی‌کند، بلکه اجازه می‌دهد خود مخاطب با ولع دنبال اطلاعات بیشتر درباره‌ی این دنیا بگردد. صدای نامفهوم مکالمه‌های رادیویی نگهبانان که یکی از پاهای ثابت باند صوتی سریال است، تنها چیزی است که برای حس کردنِ فضای خفقان‌آور و ملتهب این دنیا لازم داریم. وحشت ندیمه‌ها از فرستادن شدن به کلونی‌ها برای بیگاری که می‌گویند به خاطر تشعتشعات هسته‌ای، محیط مسموم و دردناکی برای زندگی دارد، تنها چیزی است که برای حس کردنِ بیچارگی ندیمه‌ها لازم داریم.

با اینکه تیم سازنده کار فوق‌العاده‌ای در بازسازی آینده‌ی تهوع‌آور مارگارت اتوود انجام داده‌اند، اما برخی از عصبانی‌کننده‌ترین بخش‌های سریال مربوط به سکانس‌های فلش‌بک به قبل از کودتا می‌شود. در این صحنه‌ها با دنیایی طرفیم که به مراتب قابل‌لمس‌تر و واقعی‌تر است. وقتی جون و دوستانش درباره‌ی شلوغی‌ها و درگیری‌های روز شوخی می‌کنند و بعد سراغ کار و زندگی‌شان می‌روند، آدم بلافاصله یاد اتفاقات دنیای خودمان می‌افتد. اتفاقاتی که با چندتا اعتراض لفظی با رفقا و رد و بدل کردن چندتا جوک در تلگرام از کنارشان عبور می‌کنیم و بعد ناگهان به خودمان می‌آییم و می‌بینیم دنیا نسبت به دیروز به طور کلی تغییر کرده و هیچ کاری هم از دست ما برنمی‌آید. بنابراین می‌توان گفت کاراکترهایی مثل آفرد یا دوستش مویرا به اندازه‌ی فرماندهانِ گیلیاد کفر آدم را در می‌آورند. چرا که آنها در زمانی که باید متوجه ستمگری‌های دولت علیه خودشان می‌شدند دست روی دست گذاشتند و هیچ کاری نکردند. حداقل نه تا وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود.

کافی است تا به حرفش گوش ندهید تا حدقه‌ی چشم‌تان را خالی کرده، دستتان را قطع یا دیگر اندام‌هایتان را ناقص کند

این مقاله را نمی‌توان بدون اشاره به آنتاگونیست‌های زنِ نفرت‌انگیز اما شگفت‌آور سریال به پایان رساند. یکی دیگر از شباهت‌های «سرگذشت ندیمه» به «باقی‌ماندگان» این است که از آنتاگونیست‌های بسیار هیولا اما پخته و پیچیده‌ای بهره می‌برد. خاله لیدیا (با بازی آن داود که نقشِ پتی را «باقی‌ماندگان» برعهده داشت) یکی از جمله زنانی است که در ستمی که به ندیمه‌ها وارد می‌شود نقش پررنگی دارد. در جریان سکانس اعدام اپیزود افتتاحیه، نکته‌‌ی برجسته‌ای درباره‌‌ی شخصیت خاله لیدیا فاش می‌شود که در ادامه‌ی فصل مورد پرداخت بیشتر قرار می‌گیرد. او بعد از توضیح جرایم مجرم، با چشمانی که با اشک برق می‌زنند رو به ندیمه‌ها می‌گوید: «خودتون می‌دونین که من هر کاری برای مراقبت ازتون انجام می‌دم». خاله لیدیا طوری از ته دل این حرف را می‌زند که متوجه می‌‌شویم او فقط برای دوام آوردن در این دنیای بی‌رحم این شغل را انجام نمی‌دهد. او مثل ندیمه‌ها از ترس سرش را پایین نمی‌اندازد و دستورات را اجرا نمی‌کند. یا مثل دیگران سرش را از خشونت‌های متحمل شده به ندیمه‌ها زیر برف فرو نمی‌کند. تفاوت خاله لیدیا با بقیه این است که او واقعا به کاری که دارد می‌کند باور دارد. او از تمام وجود اعتقاد دارد که خوب ندیمه‌ها را می‌خواهد.

خاله لیدیا در دسته آنتاگونیست‌هایی مثل پتی از «باقی‌ماندگان»، پرستار رچد از «پرواز بر فراز آشیانه فاخته» (One Flew Over the Cuckoo's Nest) و آنی ویلکیس از «میزری» (Misery) قرار می‌گیرد. کاراکترهای تماما سرد و خشن و بی‌رحمی که شیفته‌ی قدرت مطلقشان هستند. این زنان اگرچه از قدرت و نفوذشان برای آزار دادن زیردستان و لذت بردن استفاده می‌کنند، اما دلیل اصلی‌اش به خاطر این است که آنها فکر می‌کنند در حال بهتر کردن دنیا هستند. پتی اعتقاد داشت که دنیا در روز عزیمت ناگهانی به پایان رسید و دیگر خانواده و عشق معنایی ندارد. فکر می‌کند درک این حقیقت، به نفع مردم و تمام‌کننده‌ی زجر و دردهایشان است. پرستار رچد فکر می‌کند با زندانی کردن و محدود نگه داشتنِ دیوانه‌ها دارد جلوی آنها از دل‌شکسته شدن در برابر واقعیت‌های بیرون را می‌گیرد. خاله لیدیا هم اعتقاد دارد که ندیمه‌ها قبل از گیلیاد، یک سری شخص بی‌خاصیتِ گناهکار بوده‌اند و حالا جامعه‌ی جدید فرصتی برای مفید بودن بهشان داده است. در صحنه‌ای که آفرد شلاق می‌خورد، خاله لیدیا بدون اینکه در برابر جیغ و فریادهای آفرد پلک بزند، اجرای خشونت را تماشا می‌کند. صلابت و آرامش او در برابر خشونت به جنون این زن اشاره می‌کند. زنی که باور دارد چنین خشونتی برای به حقیقت تبدیل کردن آینده‌ای بهتر لازم است. خلاصه خاله لیدیا کسی است که وقتی لازم باشد از ندیمه‌ها حمایت می‌کند و بهشان قول شکلات می‌دهد (صحنه‌ی جدا کردن ندیمه‌های معلول از سالم‌ها را به یاد بیاورید)، اما کافی است تا به حرفش گوش ندهید تا حدقه‌ی چشم‌تان را خالی کرده، دستتان را قطع یا دیگر اندام‌هایتان را ناقص کند.

جایزه‌ی نفرت‌انگیزترین کاراکتر سریال در طول فصل اول اما بدون‌شک به سیرینا جوی، زن ارباب آفرد اهدا می‌شود. خانم واترفورد در اپیزودهای ابتدایی همچون یک معمای کنجکاوی‌برانگیز می‌ماند. محدوده‌ی قدرت‌های او فقط به کنترل کردن «مراسم» یا حبس کردن آفرد در اتاقش خلاصه می‌شود. سیرینا با وجود اینکه چشم دیدن آفرد را ندارد، اما تحت فرمان شوهرش است. آیا او همچون خاله لیدیا یک معتقد واقعی است یا زن ناامید و ناتوانی که برای زنده ماندن و حفظ ظواهر هم که شده هر کاری لازم باشد می‌کند؟ بالاخره در اپیزودهای میانی است که حقیقت سیرینا جوی فاش می‌شود. متوجه می‌شویم او یکی از معماران اصلی قانون اساسی گیلیاد بوده است. خیلی بیشتر از خودِ فرماندهان جمهوری. اما حالا خود به یکی از قربانیانِ دنیایی که توسط خودش شکل گرفته تبدیل شده است. او خود را در همان قفسی پیدا کرده که خود آن را درست کرده بود. زنی که قبل از انقلاب، نویسنده کتابی درباره‌ی حقوق زنان بوده، حالا به برده‌ای در لباس یک ارباب سقوط کرده است. شاید به خاطر اینکه سیرینا در زمان وضع قوانین تصور می‌کرده که او جزو استثناها خواهد بود و این قوانین درباره‌ی او صدق نخواهد کرد. دوباره باید به سکانس جدا کردن ندیمه‌های معمول از سالم‌ها برای دیدار با مقامات خارجی اشاره کنم. سیرینا دستور می‌دهد که میوه‌های خراب نباید در ویترین قرار بگیرند. خاله لیدیا با این دستور مخالفت می‌کند و باور دارد که این دخترها به خاطر هدفی والاتر مجازات شد‌ه‌اند و حقشان است که مثل بقیه بهشان احترام گذاشته شود. این همان شرارتی است که موتورهای نظام گیلیاد را فعال نگه می‌دارد. خاله لیدیا باور دارد که فعالیت‌های وحشتناکش به نفع رسیدن به هدفی والاتر است. سیرینا جوی اما به چنین خزعبلاتی باور ندارد. او می‌داند ندیمه‌ها چه وحشتی را تحمل می‌کنند که نفعش را فقط درصد بسیار کوچکی از آنها می‌برند؛ درصد کوچکی که او جزیی از آنها نیست.

بگذارید مقاله را با لو دادن بخش مهمی از داستان و اشاره به بهترین و ترسناک‌ترین سکانس کل فصل اول به اتمام برسانم. سکانسی که به بهترین شکل ممکن تمام خصوصیاتِ «سرگذشت ندیمه» را در خود دارد. دارم درباره‌ی اپیزود سوم و سکانسی که به اعدام معشوقه‌ی آفگلن (الکسیز بلدل) منجر می‌شود صحبت می‌کنم. اگرچه با یک اپیزود حدودا ۵۰ دقیقه‌ای سروکار داریم، اما الکسیز بلدل در طول آن حتی یک کلمه هم به زبان نمی‌آورد. تنها چیزی که از او می‌شنویم به آه و ناله‌هایی از ناامیدی و جیغی سرشار از خشم و وحشت است که کمتر از یک ثانیه طول می‌کشد. نتیجه یکی از فلج‌کننده‌ترین ثانیه‌هایی است که تاکنون از تلویزیون تماشا کرده‌اید. تمام اینها از صدقه‌سری بازی خارق‌العاده‌ی الکسیز بلدل که اگر بهتر از الیزابت ماس نباشد، ضعیف‌تر نیست و کارگردانی نفسگیرِ رید مورانو است. مسئله این است که ما به طولانی‌بودن بخش‌های تنش‌زای داستان‌ها عادت داریم. عادت داریم حتی در صورت شکست حتمی‌ قهرمان، توهم موفقیت احتمالی او بهمان داده شود. اما سکانس‌های دستگیری، دادگاه، سوار شدن در ون و اعدام معشوقه‌ی آفگلن آن‌قدر سریع و سرراست اتفاق می‌افتند که سریال به تماشاگر اجازه‌ی نفس کشیدن هم نمی‌دهد. سریال از این طریق به فراموش‌نشدنی‌ترین شکل ممکن بی‌رحمی نظام گیلیاد را به تصویر می‌کشد. متهمان با دهان بسته وارد دادگاه می‌شوند. حکم قاضی در کمتر از چند ثانیه اعلام می‌شود. آفگلن و معشوقه‌اش فرصت خداحافظی با یکدیگر را هم ندارد. آفگلن توانایی فریاد کشیدن را هم ندارد. سریال حتی تماشای زجه و زاری او را هم از ما می‌گیرد. نتیجه سریالی است که مثل مشت خوردن از یک قهرمان بوکس می‌ماند. تا بیایید به خودتان بجنبید فک‌تان از سه جا شکسته است و حتی نمی‌توانید دردتان را با فریاد کشیدن بیرون بدهید.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده