نقد سریال The Walking Dead؛ اپیزود دوازدهم، فصل هفتم
یکی از منتقدان بزرگ این روزهای تلویزیون حرف جالبی میزند. او میگوید در دوران طلایی محتواهای تلویزیونی ما نباید سریالهای ضعیف را از روی عصبانیت تماشا کنیم. نباید با تنفر به تماشای آنها بنشینیم. بلکه باید با امیدواری آنها را تماشا کنیم. امیدوار به اینکه سریال میتواند اپیزود به اپیزود بهتر شود. اگر امیدوار باشیم، بهتر میتوانیم متوجه تکتک پیشرفتهای ریز سریال نسبت به قبل شویم و اگر با خشم و ناراحتی و بیحوصلگی به تماشای سریال بنشینیم، حتی اپیزودهای بهتر از گذشته هم راضیمان نمیکنند. خب، این روشی است که من مدتی است در رابطه با «مردگان متحرک» پیش گرفتهام. سعی میکنم کوچکترین موفقیتها و پیشرفتهای سریال را در مقایسه با گذشته کشف کنم. اما بعضیوقتها سریالهایی وجود دارند که لیاقت امیدواری ندارند. احساس میکنید بعضی سریالها قصد مسخره کردن شما را دارند. که پشت سرتان به وفاداریتان میخندند. «مردگان متحرک» یکی از سریالهایی است که تئوری آن منتقد سرشناس دربارهاش صدق نمیکند. «مردگان متحرک» سریالی نیست که بتوان به آن امیدوار بود. «مردگان متحرک» سریالی است که همیشه میتواند از لحاظ افتضاحبودن روی دست خودش بلند شود و بههیچوجه نمیتوان چنین سریالی را با امیدواری تماشا کرد. میدانم حرفی که میخواهم بزنم خیلی تکراری است، اما چارهی دیگری نیست: اپیزود دوازدهم این فصلِ «مردگان متحرک» یکی از بدترین اپیزودهای تاریخ سریال است که باز دوباره همان ذره امیدی را که بعد از شروع نیمفصل دوم داشتیم هم از بین میبرد. تمام این به خاطر این است که این اپیزود مجموعهای از تکرار اشتباهات گذشتهی سریال و یکی-دوتا جدید است.
از حق نگذریم اپیزود امیدوارکننده آغاز میشود. شخصیتهای اصلی داستان این هفته ریک و میشون هستند که حسابی از الکساندریا دور شدهاند تا به دنبال آذوقه و اسلحه بگردند. در مسیر آنها به یک شهربازی برمیخورند که تعدادی زامبی سرباز و غیرنظامی در آن سرگردان هستند. بهطرز معجزهآسایی این محیط دستنخورده باقی مانده است. سربازان اسلحه دارند و ساختمان پر از مواد غذایی است. سریال خیلی زود مشخص میکند که این اپیزود دربارهی چه چیزی است: گشت و گذار تنهایی ریک و میشون در دل طبیعت وحشی بیرون و خوشگذرانی در کشتن زامبیها. این اپیزودی است که زامبیها قرار نیست در آن ترسناک باشند. بلکه بازماندگانمان فقط میخواهند از برتریشان نسبت به آنها استفاده کنند و چندتا مغز بترکانند. انگار سازندگان این اپیزود را فقط به نشان دادن خفنبازیهای ریک و میشون اختصاص دادهاند و تمام. هیچ مشکلی نیست. بعد از اتفاقات تیره و تاریک و اشکآوری که در طول این فصل افتاده، دیدن ریک و میشون در حال لبخند زدن لازم است.
اما ناگهان اپیزودی که خیلی امیدوارکننده و معمولی آغاز شده بود، از نیمه به بعد با یک سقوط آزاد مرگبار روبهرو میشود. دسته گلهای رگباری این اپیزود از جایی شروع میشود که ریک و میشون برای قتلعام زامبیها از هم جدا میشوند. در همین حین چشم ریک به یک آهو میافتد. همان آهویی که میشون مدتی پیش دیده بود و غیبش زده بود. معلوم نیست دقیقا چرا اما ریک میگوید که یک آهو به او بدهکار است. بنابراین دست از زامبیکشی برمیدارد، سعی میکند از چرخ و فلک بالا برود و آهو را شکار کند. به محض اینکه دوربین روی آهو کات میزند، همهچیز فرو میریزد. نه تنها برای ریک، بلکه برای خود سریال. سروکلهی چندتا زامبی در نزدیکی آهو پیدا میشود، ریک در شلیک کردن تعلل میکند، زیر پایش خالی میشود، سقوط میکند و در مقابل گروهی از زامبیها قرار میگیرد. فکر کنم تاکنون متوجه مشکل باورنکردنی مد نظرم شده باشید، اما مجبورم آن را به زبان بیاورم: آن آهو یکی از بدترین و قلابیترین جلوههای کامپیوتریای است که در زندگیام دیدهام.
دسته گلهای رگباری این اپیزود از جایی شروع میشود که ریک و میشون برای قتلعام زامبیها از هم جدا میشوند
فکر میکنم اگر فهرستی از بدترین جلوههای ویژوال دو دههی اخیر تلویزیون تهیه کنم، این آهو باید در جایگاه اول قرار بگیرد. آن آهو اصلا در حد و اندازهی یکی از پربینندهترین سریالهای تلویزیون نبود. کیفیت آهو مثل این بود که سران ای.ام.سی و سازندگان سریال در حال شمردن اسکانسهایشان دارند به ریش تماشاگران میخندند. دو هفته پیش جلوههای کامپیوتری ضعیف پشت ریک در صحنهای که برای مبارزه با زامبی تیغدار به درون چاله میرود را به پای این نوشتم که سریال قصد بازآفرینی حالوهوای فیلمهای سایفای دههی هشتادی را داشته است. اما این آهوی زشت و قلابی را نمیتوان هیچرقمه توجیه کرد. سوال این است که آخه چگونه چیزی که از شدت بد بودن اینقدر توی چشم میزند از مرحلهی تدوین عبور کرده است و برای رفتن روی آنتن «اوکی» گرفته است؟ ناسلامتی ما در دورانی زندگی میکنیم که جلوههای ویژه آنقدر پیشرفت کردهاند و برای همه قابلدسترستر شدهاند که اجرای ویژوالهای کوتاه و سادهای مثل این، کار چندان گرانقیمت و عجیب و غریبی نیست. در دورانی زندگی میکنیم که سریالهای تلویزیونی در زمینهی جلوههای ویژه دست خیلی از فیلمهای هالیوودی را از پشت میبندند. حالا اگر با یک سریال ناشناخته سروکار داشتیم حرفی نبود. اما «مردگان متحرک» به عنوان پربینندهترین سریال تلویزیون چگونه به خودش اجازه میدهد تا از چنین جلوههای بدی استفاده کند؟ اصلا معما این است که چرا آنها از یک آهوی واقعی استفاده نکردهاند؟ چون در اوایل اپیزود، میشون یک آهوی واقعی را میبیند.
شاید بگویید دارم زیادی شلوغش میکنم، اما اصلا اینطور نیست. یک لحظه خودتان را جای بازیگران توانایی مثل اندرو لینکلن و دانای گوریرا بگذارید که مجبور بودهاند در کنار چنین آهویی قرار بگیرند. موضوع وقتی بدتر میشود که متوجه میشویم کارگردان این قسمت گرگ نیکوترو بوده است. هرکسی این آهو را جدی نگرفته باشد، خود نیکوترو به عنوان مسئول جلوههای ویژه و چهرهپردازی سریال نباید اجازهی چنین کاری را میداد. چون بیشتر از هرکس دیگری خود اوست که زیر سوال میرود. ناسلامتی تنها ویژگی منحصربهفرد «مردگان متحرک» جلوههای ویژهاش است که به لطف سازندگان سریال دارد آن را هم از دست میدهد. بعضیوقتها فیلم و سریالها فقط به خاطر یک سری مشکلات معمولی بد هستند و همهچیز با نوشتن یک نقد منفی تمام میشود. اما «مردگان متحرک» در این اپیزود بد نبود، بلکه توهینآمیز بود. آره، هستند طرفداران سرسختی که قربان صدقهی این آهو و گندکاری سازندگان در این اپیزود خواهند رفت، اما من یکی از آنها نیستم.
فکر میکنم اگر فهرستی از بدترین جلوههای ویژوال دو دههی اخیر تلویزیون تهیه کنم، این آهو باید در جایگاه اول قرار بگیرد
کاش مشکلات این اپیزود با همین آهو به پایان میرسید. هنوز درگیر ماجرای آهو بودم که سریال دوباره غافلگیرم کرد: یک مرگ قلابی دیگر. اینبار برای ریک. شخصیت اصلی سریال از بالای چرخ و فلک سقوط میکند، میشون به سمت او میدود و وقتی به محل حادثه میرسد متوجه ضیافت زامبیها بر سر جنازهی آهوی دیجیتالی میشود. اما از آنجایی که او از آهو خبر ندارد (خوش به حالش!) فکر میکند این ریک است که دارد تکه و پاره میشود. در این لحظه من به این فکر میکردم که نه، این سریال آدم بشو نیست. این سریال آدم بشو نیست. این سریال آدم بشو نیست که نیست! قبلا هم گفتهام در اینکه ریک هیچوقت از سریال حذف نخواهد شد شکی وجود ندارد و ای.ام.سی نیز با خوشحالی برای همیشه به پرداخت حقوق اندرو لینکلن ادامه خواهد داد. تنها کسی که میتواند ریک را بکشد، خود لینکلن است. اگر لینکلن تصمیم بگیرد دیگر نمیخواهد این نقش را بازی کند، ریک خواهد مُرد. بالاخره هفت سال حضور در یک سریال زمان بسیار زیادی است. اما نباید فراموش کنیم که «مردگان متحرک» فقط سالی ۱۶تا اپیزود عرضه میکند که ریک در هفت-هشتتا از آنها حضور دارد. پس این کار چندان وقتگیر و سنگینی برای لینکلن نیست که بخواهد از حضور در سریال خسته شود. خب، پس چرا سازندگان باز دوباره فکر کردند میتوانند دست به چنین حرکتی بزنند؟ به خدا اگر بدانم.
عدهای میگویند مخاطب اصلی این مرگ قلابی نه تماشاگران سریال، بلکه میشون بوده است. سریال از این طریق خواسته نشان بدهد که مرگ ریک چه تاثیر بدی میتواند روی میشون بگذارد. اما این هیچ چیزی را توجیه نمیکند. نویسندگان میتوانستند به دنبال راههای خلاقانهتر و متفاوتتری برای بررسی رابطهی نزدیک ریک و میشون بگردند. اما درست دست روی یکی از پیشپاافتادهترین و مسخرهترینشان گذاشتهاند. حالا اگر این اتفاق در سریال دیگری میافتاد شاید میشد کمی آسان گرفت، اما بعد از ماجرای گلن و دریل و افتتاحیهی فصل هفتم، سازندگان بیش از پیش وظیفه دارند که از روش تازهتری برای بررسی روانشناسی شخصیتهایشان و هیجانانگیزسازی سریال استفاده کنند. اما بارها و بارها آسانترین و توهینآمیزترین روش ممکن را انتخاب میکنند.
یکی دیگر از کاراکترهایی که حالاحالاها ضدضربه خواهد بود، نیگان است. رهبر ناجیان برای مدت بسیار زیادی آنتاگونیست اصلی سریال باقی خواهد ماند و دقیقا به خاطر همین است که تصمیم دوبارهی روزیتا برای کشتن او بهطرز عمیقی آزاردهنده است. واقعا خیلی دوست دارم بدانم آیا «مردگان متحرک» اتاق فکری-چیزی دارد یا تمام سریال توسط یک نفر گردانده میشود؟ میخواهم بدانم آیا نویسندگان، سریال خودشان را نگاه میکنند یا مبتلا به فراموشی شدهاند؟ چون بعد از مرگ قلابی ریک که سریال در آن سابقهدار است، تلاش روزیتا برای کشتن نیگان هم یک خط داستانی تکراری است. مشکل اصلی این است ما صد درصد مطمئنیم که روزیتا دوباره شکست خواهد خورد. بعد از تلاش احمقانهی او برای کشتن نیگان با یک گلوله که به کشته شدن اولیویا و گروگان گرفتن یوجین و در خطر قرار گرفتن دوستانش منجر شد، این خط داستانی جدید که تکرار دوبارهی قبلی است بهطرز غیرقابلتحملی اعصابخردکن و مضحک است. بنابراین بهشخصه نه تنها دوست دارم روزیتا شکست بخورد، بلکه دوست دارم نیگان او را بگیرد و لوسیل را به یک ضیافت خونین دعوت کند. داشتن چنین حسی یعنی سریال دارد کاملا برعکس کار میکند.
در نهایت ریک سلاحها را برای دار و دستهی زبالهنشینها میآورد و خانم جیدن بعد از انداختن نگاهی به سلاحها دبه میکند که آنها کافی نیستند. البته تقصیر او هم نیست. تقصیر ریک است که از قبل تعداد سلاحها را با او طی نکرده بود. اوج احمقی ریک این است که تمام سلاحها را به آنها میدهد و میرود. در حالی که منطق میگوید ریک باید سلاحها را تا زمان جنگ پیش خودش نگه میداشت. بنابراین سلاحها را تقدیم آنها میکند. اتفاق مضحک بعدی این اپیزود اما در جریان مذاکرهی ریک و جیدن میافتد. ریک میخواهد ۱۰تا از سلاحها را نگه دارد. جیدن میگوید پنجتا. ریک میگوید ۱۰تا. جیدن میگوید ۶تا و این مذاکرهی حساس تا جایی ادامه پیدا میکند که جیدن میگوید او آن مجسمهی گربه را که ریک دزدیده بود نیز پس میخواهد. ریک جواب میدهد: «۲۰تا اسلحه و من گربه رو هم نگه میدارم. بگو باشه». جیدن میگوید باشه. اما چرا؟ چرا یکدفعه ریک با دو برابر کردن تعداد سلاحها و پس ندادن گربه موفق به راضی کردن جیدن میشود؟ اگر شما فهمیدید به من هم بگویید!
دیگر مشکل منطقی این اپیزود زمانی اتفاقی میافتد که سازندگان به قوانین و تاریخ سریالشان بیاعتنایی میکنند. منظورم صحنهای است که ریک و میشون از بالای پشت بام محل نگهداری غذاهای شهربازی با استفاده از تفنگ تکتیرانداز به سمت زامبیها تیراندازی میکنند. شاید اولین قانونی که سریال به شخصیتها و تماشاگرانش یاد داد این بود که واکرها قدرت شنوایی بسیار قدرتمندی دارند و به سمت هر صدایی جذب میشوند. مخصوصا اگر آن صدا، صدای بلند شلیک گلوله باشد. بارها در طول سریال اتفاق افتاده که واکرها از کیلومترها دورتر به سمت صدای تیراندازیها کشیده شدهاند. اما در این سکانس اتفاق عجیبی میافتد. میشون دوتا گلوله شلیک میکند و واکرها هیچ واکنشی نشان نمیدهند. آنها نه تنها به سمت منبع صدا برنمیگردند، بلکه به سمت محل برخورد گلوله هم حرکت نمیکنند. هیچی به هیچی! اگر سازندگان توضیح قابلقبولی برای این اتفاق داشته باشند که هیچی، وگرنه باید بیاعتنایی سازندگان به قوانین دنیای سریال را هم به جمع تمام مشکلات این روزهای سریال اضافه کنیم.
اپیزود دوازدهم فصل هفتمِ «مردگان متحرک» یک شکست تمامعیار است. داستان شاید با حالوهوای اپیزودهای قدیمی سریال آغاز شود، اما خیلی زود همهچیز به بیراهه کشیده میشود. از داستانگویی توهینآمیز و غیرخلاقانهی نویسندگان گرفته تا دست زدن به روشهای اعصابخردکن و تاریخمصرفگذشتهای برای تزریق هیجان به بدن بیجان سریال. خطهای داستانی و اشتباهات گذشته تکرار میشوند، داستان کوچکترین پیشرفتی نمیکند و سریال در این اپیزود به نقطهای میرسد که دیگر درجا هم نمیزند، بلکه کلا از حرکت می ایستد. عنصر «مرگ» خیلی وقت است که قدرتش را در این سریال از دست داده است. تنها چیزی که میتواند سریال را نجات بدهد این است که سازندگان دست از بازی با مرگ و این ادا و اطوارهای بیمعنی بکشند و داستان تعریف کند و تماشاگران نیز باید دست از دفاع از تصمیمات احمقانهی سازندگان و کمبودهای آشکار سریال بردارند. اتفاقاتی که در این اپیزود میافتند جای هیچ دفاعی باقی نمیگذارند.