// جمعه, ۵ آذر ۱۳۹۵ ساعت ۲۲:۰۲

نقد فیلم Margaret - مارگارت

درام Margaret یکی از تراژیک‌ترین و طوفانی‌ترین فیلم‌های قرن بیست و یکم است.

فیلم‌های زیادی با محوریت «دوران بلوغ» وجود دارند. تعجبی هم ندارد. برخلاف تصویری که اسم این زیرژانر ممکن است در ذهن‌مان ایجاد کند، دوران بلوغ درباره‌ی کنار گذاشتن اسباب‌بازی‌ها و عروسک‌های دوران کودکی، قدم گذاشتن به محیطی بزرگ‌تر و شلوغ‌تر مثل دانشگاه یا جمع کردن جرات‌مان برای ارتباط برقرار کردن با جنس مخالف نیست. دوران بلوغ معنی بسیار بسیار گسترده‌تر و ترسناک‌تری دارد. یک تجربه‌ی جهان‌شمول است و باید هم این‌قدر جدی گرفته شود. اما تعریف این دوران در سینمای جریان اصلی معمولا چندان به واقعیت نزدیک نیست. پس، خیلی راحت می‌توان به درک اشتباهی درباره‌ی این برحه از زندگی رسید. تقصیر ما هم نیست. بالاخره تعداد کمدی رومانتیک‌هایی که به تین‌ایجرهای عاشق‌پیشه می‌پردازند آن‌قدر فراوان است که طبیعتا ممکن است در فهمیدن تعریف واقعی مضمون فیلم‌های این زیرژانر دچار سوءتفاهم شویم. دوران بلوغ اما درباره‌ی آن لحظه‌ای است کودکِ درون‌مان هرچقدر هم قوی باشد، کشته می‌شود و جای خودش را به آدمی بزرگ می‌دهد.

بله، خیلی‌ها از جمله خودِ من می‌توانیم بگوییم که نه، اصلا این‌طور نیست. کودک درون من کماکان زنده و سرحال است. منظور از کودک درون اما اخلاق و رفتار کودکانه و بی‌پروای فرد نیست، بلکه منظورم به معنای واقعی کلمه کشته شدن وحشتناک کودکی است که زمانی بودیم. مهم نیست شما در سن ۳۰ سالگی چقدر با بچه‌ها خوب هستید، چقدر مثل بچه‌های ۷ ساله از دیدن اکشن فیگورِ بتمن ذوق می‌کنید یا چقدر از ته دل از رفتن به شهربازی خوشحال می‌شوید، مسئله این است که شما خودتان را هم بکشید، از جایی به بعد دیگر نمی‌توانید واقعا مثل بچه‌ها فکر کنید و مثل بچه‌ها فکر کنید که دنیا خیلی ساده و زیباست. چون از جایی به بعد به این نتیجه می‌رسیم که دنیا اصلا ساده و زیبا نیست. که دنیا خیلی هم پیچیده و نادعادلانه است. که زندگی یک تراژدی است. که این دنیا آن‌قدر ترسناک و پرهرج‌ومرج است که تنها کاری که برای دیوانه نشدن و فرار از افسردگی داریم، ذوق کردن از دیدن اکشن فیگور بتمن است!

گفتم دوران بلوغ درباره‌ی «لحظه»‌ای است که کودک درون‌مان کشته می‌شود. اما کاش یک «لحظه» بود. کاش همه‌چیز در یک لحظه تمام می‌شد. ولی متاسفانه حقیقت این است که  رسیدن انسان‌ها به این درک مثل شکنجه‌ی طولانی‌مدت و دردناکی می‌ماند که انگار نمی‌خواهد هیچ‌وقت تمام شود. بنابراین چگونه می‌توان شکنجه‌ی طولانی و کثیفی را در قالب یک کمدی رومانتیک هالیوودی پر از موسیقی‌های پاپ و جملات عاشقانه نشان داد؟ «مارگارت» یکی از همین فیلم‌های دوران بلوغ است که خب، راستش را بخواهید در دسته فیلم‌های مرسوم این زیرژانر قرار نمی‌گیرد و چه بسا نه تنها یکی از ترسناک‌ترین فیلم‌هایی که در زندگی‌ام دیده‌ام، بلکه یکی از فیلم‌هایی که در هنگام تماشایش سطل سطل اشک ریخته‌ام هم است.

داستان فیلم وقتی واقعا شروع می‌شود که لیزا با لباسی خونین وسط خیابان نشسته و های‌های اشک می‌ریزد

تفاوت اتمسفر متفاوت «مارگارت» با دیگر فیلم‌های هم‌سبکش را می‌توان از خلاصه‌ی داستانی‌اش حدس زد. در حالی اکثر این فیلم‌ها درباره‌ی دختر/پسر تنهایی است که در دوران بدی از زندگی‌‌‌اش به سر می‌برد و آشنایی آنها با دختر/پسر خاص دیگری، او را به یک ماجراجویی عاشقانه به سوی بزرگ شدن دعوت می‌کند، «مارگارت» درباره‌ی دختری دبیرستانی به اسم لیزا کوهن (آنا پکویین) است که یک روز به‌طرز غیرمستقیمی حواس یک راننده‌ی اتوبوس (با بازی مارک رافلو) را پرت می‌کند. اتوبوس از چراغ قرمز رد می‌شود و به‌طرز کاملا خشونت‌باری زنی را زیر می‌گیرد و می‌کشد. بله، داستان فیلم وقتی واقعا شروع می‌شود که لیزا با لباسی خونین وسط خیابان نشسته و های‌های اشک می‌ریزد. حالا سوال این است که تقصیر چه کسی است؟ آنکه حواس راننده را پرت کرده؟ آنکه حواسش پرت شده؟ یا اینکه هر دو؟

اگرچه در ابتدا همه‌چیز درباره‌ی این حادثه، تصادفی به نظر می‌رسد و اگرچه به نظر می‌رسد لیزا این تجربه‌ی بد را پشت سر گذاشته است، اما این اتفاق با دوران بلوغ او همراه شده است. لیزا از آن جوان‌هایی است که نمی‌خواهد اشتباهات بزرگ‌ها (به خصوص مادرش) را تکرار کند. او می‌خواهد آدم ایده‌آلی باشد. او می‌خواهد چرخه‌ی زندگی قبل از خودش را بشکند و از جریان نرمال زندگی خارج شود. او می‌خواهد دست از حرف‌های شعاری بکشد و واقعا دست به عمل بزند. او می‌خواهد کار درست را انجام بدهد. پس، تصمیم می‌گیرد تا مسبب اصلی این تصادف را به دادگاه کشانده و کاری کند تا او سزای اعمالش را ببیند. اما این کار اصلا ساده‌ای نیست و لیزا در این مسیر با سدها و موانع زیادی مواجه می‌شود و همین به فروپاشی روانی و احساسی او منجر می‌شود و باعث می‌شود که رفتار بسیار بدی با خانواده، دوستان، معلم‌ها و البته خودش داشته باشد. لیزا به‌طرز بسیار غیرمنتظره‌ و وحشتناکی با همان حقیقتی روبه‌رو شده است که همه‌ی انسان‌ها دیر یا زود به روش‌های مختلفی با آن برخورد می‌کنند: ایده‌آل‌های جوانی و تصورات ساده‌ی ما از سازوکار دنیا و آدم‌ها در تضاد مطلق با واقعیت‌های سخت اما غیرقابل‌انکار دنیای واقعی قرار می‌گیرند.

این آغازی است بر حماسه‌ای که موضوعات عمیق و پیچیده‌ای مثل احساس گناه، از دست دادن معصومیت، جستجوی حقیقت، عشق، رستگاری، خانواده، معنای «درام» و هنر به عنوان وسیله‌ای برای نجات ما از وحشت‌های زندگی روزمره را مورد بررسی قرار می‌دهد. «مارگارت» اگرچه روی کاغذ فقط یک درام مستقلِ جمع‌و‌جور به نظر می‌رسد، اما هرگز مرتکب چنین اشتباهی نشوید. «مارگارت» مثل یک حماسه‌ی مدرن می‌ماند که غافلگیرکننده آغاز می‌شود و به مرور آن‌قدر پرشاخ و برگ پیدا می‌کند که واقعا بعد از اتمام فیلم احساس می‌کنید یک زندگی را از ابتدا تا پایانش تماشا کرده‌اید و در عین لذت ‌بردن، از این همه افکاری که جلوی رویتان به تصویر کشیده شده، احساس خستگی می‌کنید. خستگی دوست‌داشتنی‌ای که فقط شاهکارهای دیدنی و سنگین سینما به همراه می‌آورند.

با تمام این تعریف‌ها اما ممکن است متقاعد کردن کسی به دیدن این فیلم خیلی سخت باشد. اول از همه نه تنها «مارگارت» عنوان چندان درگیرکننده‌ای نیست، بلکه پوستر فیلم هم افتضاح است، تریلرش چیزی درباره‌ی عصاره‌‌ی آن فاش نمی‌کند، فیلم بیش از پنج سال در برزخ تولید بوده است و با یک فیلم سه ساعته سروکار داریم که کارگردانش کنت لونرگان نیز مارتین اسکورسیزی، کوئنتین تارانتینو یا اصغر فرهادی نیست که حداقل به خاطر اسم کارگردانش هم که شده برای دیدن آن هیجان‌ داشته باشیم. اما «مارگارت» ویژگی‌های خارق‌العاده‌ای دارد که نباید صرفا به خاطر این دلایل مسخره، تماشای آن را از دست بدهید.

اولین نکته‌ی تحسین‌برانگیز فیلم، هنرنمایی‌های شگفت‌آورش است. مخصوصا آنا پکویین که کاراکترش شاید یکی از دوست‌داشتنی‌ترین دخترهای دنیا نباشد، اما حتما یکی از قابل‌درک‌ترین و پرداخت‌شده‌ترینشان است. سینما سرشار از تین‌ایجرهای عصبانی و بددهنی  که گدایی توجه می‌کنند است، اما چیزی درباره‌ی لیزا فرق می‌کند. او گرچه شبیه خیلی از نوجوان‌های آزاردهنده‌ی دور و اطرافتان است، اما همزمان پیچیده هم است و لونرگان موفق شده طوری روانشناسی او را مورد بررسی قرار دهد که تماشای تعاملات او را جذاب و درگیرکننده کرده است. در این زمینه باید به مادرش با بازی جی. اسمیت کامرون هم اشاره کنم که داستان او هم در کنار روایت اصلی جلو می‌رود و برخلاف هرج‌و‌مرج و جنبش بی‌وقفه‌ی صحنه‌های لیزا، شامل شکنندگی، اندوه خاموش و گرمایی است که خط داستانی او را در تضاد با دخترش قرار می‌دهد.

یکی از بهترین بخش‌های فیلم همین خطی است که بین داستان لیزا و مادرش و طرز فکر و رفتار متفاوت این دو می‌کشد. بعد از اینکه لیزا دربه‌در مشغول تلاش برای کشیدن پای راننده اتوبوس به دادگاه می‌شود، مادرش را می‌بینیم که معمولا یا مشغول بازیگری در تئاتر است یا با نامزد جدیدش وقت می‌گذارند. «مارگارت» مثل بهترین فیلم‌ها مدام ما را مجبور به تغییر طرز فکرمان نسبت به کاراکترهایش می‌کند. در نتیجه شاید در ابتدا این‌طور به نظر برسد که یکی از مشکلات لیزا عدم وقت گذاشتن مادرش برای اوست، اما حقیقت این است که فیلم سعی می‌کند از طریق مادر لیزا، آینده‌ی لیزا را بهمان نشان بدهد. انگار مادر لیزا هم مثل دخترش در نوجوانی بچه‌‌ای بوده که فکر می‌کرده می‌تواند جریان زندگی را کنترل کند و آن را براساس طرز فکر ایده‌آل خودش تغییر دهد، اما اشتباه می‌کرده، ضربه‌ی سختی خورده است و این روزها تبدیل به کسی شده که فقط می‌خواهد سرش را توی لاک خودش نگه دارد و به آرام‌ترین شکل ممکن از وقتی که دارد نهایت استفاده را کند. خوشحالی او از پیدا کردن یک نامزدِ ایتالیایی و پولدار که عاشق اوست، شاید در نگاه اول خبر از چشم‌انداز کوچک این زن بدهد و این همان چیزی است که لیزا را ناراحت می‌کند، اما به مرور زمان در قالب خط داستانی لیزا متوجه می‌شویم که چقدر داشتن چشم‌اندازی بزرگ سخت است و قابل‌درک است که مادرش چشم‌اندازِ بزرگ اما دست‌نیافتی‌اش را با چشم‌اندازی کوچک اما دست‌یافتنی که او را به جای عصبانی کردن، خوشحال نگه می‌دارد عوض کرده است.

 کاراکتر لیزا شاید یکی از دوست‌داشتنی‌ترین دخترهای دنیا نباشد، اما حتما یکی از قابل‌درک‌ترین و پرداخت‌شده‌ترینشان است

بزرگ‌ترین دستاورد «مارگارت» این است که در وارد شدن به درون مغز کاراکترهایش و کالبدشکافی دقیق آنها کم‌نظیر است و از این طریق به‌طرز واقع‌گرایانه‌ای مثل آینه‌ی بازتاب‌دهنده‌ای عمل می‌کند که خودمان و دنیای اطرافمان را برایمان موشکافی می‌کند. «مارگارت» داستانِ معمولی‌ترین اما مهم‌ترین اتفاقات، افکار و رفتارهای روزانه‌ی کاراکترهایش و همچنین ماست. اینکه آنها چه کار می‌کنند، چه می‌گویند، چگونه آن را می‌گویند، چه احساسی دارند، به چه چیزی باور دارند و تمام خصوصیات به ظاهر کوچکی که آنها را به یک انسان معمولی در قرن بیست و یکم تبدیل می‌کند. «مارگارت» اما پایش را فراتر می‌گذارد و راهی برای بررسی زندگی درونی آدم‌هایش را هم پیدا می‌کند. اینکه آنها چه چیزهایی را در خودشان نگه می‌دارند و به زبان نمی‌آورند، چه کارهایی نمی‌کنند، از چه چیزهایی هراس دارند، از فکر کردن به چه چیزی فراری هستند و چه چیزهایی را درباره‌ی خودشان و احساساتشان نمی‌فهمند.

بگذارید با جزییات بیشتری به یکی از خصوصیات اعصاب‌خردکن اما طبیعی ما آدم‌ها که در این فیلم به زیبایی به نمایش گذاشته می‌شود اشاره کنم: گفتگو. بعضی‌وقت‌ها یکی از ساده‌ترین فعالیت‌های روزانه‌ی ما مثل حرف زدن به شکنجه‌ی دیوانه‌واری ختم می‌شود. منتقل کردن چیزی که واقعا در ذهن‌ دارید به فرد دیگری می‌تواند به سخت‌ترین کار دنیا تبدیل شود. در این شرایط عناصر زیادی مثل قصد و غرض، ابهام، سوءبرداشت، قوانین نوشته و نانوشته، انتظارات و سنت‌ها حرف زدن را به کار دشواری تبدیل می‌کنند. لیزا یک روز ناگهان از یک دختر دبیرستانی به درون دنیای بزرگ‌ترها سقوط می‌کند و در این مسیر متوجه می‌شود که نه تنها رسیدن به ایده‌آل‌هایش در این دنیای شلخته آسان نیست، بلکه حتی یک حرف زدن ساده هم می‌تواند عذاب‌آور باشد. لونرگان عصاره‌ی گفتگوهای روزانه‌ی آدم‌ها را درک کرده است و آن را با نویسندگی، کارگردانی و نحوه‌ی هدایت فوق‌العاده‌ی بازیگرانش در فیلم به اجرا درمی‌آورد و به حدی در این کار موفق است که تک‌تک گفتگوهای دو-سه نفره بین کاراکترها، در حد انفجاری‌ترین زد و خوردهای فیلم‌های اکشن هیجان‌انگیز و نفسگیر هستند. مثلا به بخشی از دیالوگ‌های رد و بدل شده بین لیزا و مادرش در یکی از بهترین صحنه‌های فیلم نگاه کنید:

لیزا: از اون جور آواز خوشم نمیاد.

جون: ولی تو که از موسیقی کلاسیک خوشت میاد.

لیزا: آره درسته، ولی از اُپرا خوشم نمیاد.

جون: ولی مگه تا به حال شده...

لیزا: انگار کل هدف زندگی‌شون اینه که ثابت کنن چقدر می‌تونن صداشون رو بالا ببرن. راستش این کار زیاد برام جالب نیست.

جون: آره می‌دونم چی می‌گی. منم زیاد اُپراهای پرسروصدا رو دوست ندارم. اما همه‌شون که این‌طوری نیست... حتما از «مجیک فلوت» خوشت میاد...

لیزا: باشه، فکر کنم اشتباه می‌کنم. انگار از اُپرا خوشم میاد، فقط تا حالا خودم نفهمیده بودم.

جون: تو چه مرگت شده؟

لیزا: هیچی! چرا هی داری گیر می‌دی. نمی‌خوام بیام اُپرا ببینم.

جون: آره! باشه! فقط یه دعوت بود. من که گیر ندادم. یه کلام بگو: نه، ممنون.

لیزا: همین کار رو هم کردم. ولی تو گفتی: چرا نه؟ بهت گفتم چرا نه. ولی باز شروع کردی یکی به دو کردن با من. طوری که انگار خودم تا حالا تو عمرم به این موضوع فکر نکردم. ولی فکر کردم. اونم چندین بار!

جون: باشه، خب، تقصیر من بود که چنین فرض توهین آمیزی کردم. خودم هم زیاد اُپرا دوست ندارم، اما دارم سعی می‌کنم که دیدم رو بازتر کنم... شاید من اشتباه می‌کنم. متاسفم...

این فقط مثال کوچکی از نحوه‌ی نویسندگی لونرگان در «مارگارت» است. همان‌طور که می‌بینید دیالوگ‌ها لایه‌لایه هستند و در هر جمله با توجه به واکنش طرف مقابل، معنای جواب‌ها تغییر می‌کند. درست مثل گفتگوهای روزانه‌ی ما همه‌چیز عادی جرقه می‌خورد، ناگهان آتش می‌گیرد، به نقطه‌ی جوش می‌رسد، تهاجم‌ها صورت می‌گیرند، ضدحمله‌ها انجام می‌شوند، صداها بالا می‌روند، یکی از خودش دفاع می‌کند، یکی به دیگری اتهام می‌زند. همه به‌طور همزمان منظور بدی برای گفتن جملاتشان دارند و ندارند. همه به‌طور همزمان حرف دلشان را می‌زنند و دروغ می‌گویند. با استفاده از همین سناریوی دقیق و پرمغز است که نویسنده روانشناسی مهم‌ترین و فرعی‌ترین کاراکترها را بیرون می‌ریزد و کاری می‌کند تا افکارشان را حتی اگر در تضاد با ما هستند درک کنیم و به آنها گوش بدهیم یا فقط درگیر این دیالوگ‌های پینگ پونگی شویم و حسابی تفریح کنیم.

دیگر توانایی عالی لونرگان نحوه‌‌ی بازی گرفتن از بازیگرانش و اضافه کردن به مقدار پیچیدگی دیالوگ‌هایش است. بگذارید یک چیزی را اعتراف کنم: من یکی از اندک کسانی هستم که هیچ‌وقت نتوانسته‌ام مت دیمون را به عنوان یک بازیگر فوق‌العاده قبول داشته باشم، ولی هر صحنه‌ای که دیمون در این فیلم ظاهر می‌شود، او طوری لایه‌های عمیق‌تر شخصیتش را با کمک لونرگان به نمایش می‌گذارد که نظرم درباره‌ی او تغییر کرد. اما بگذارید یک مثال دیگر درباره‌ی نحوه‌ی کارگردانی لونرگان بزنم. در یکی از سکانس‌های اواسط فیلم، پدر لیزا که نقشش را خود لونرگان بازی می‌کند با تلفن در حال صحبت کردن با اوست. لیزا بعد از اینکه درباره‌ی سبز بودن چراغ چهارراه به پلیس دروغ گرفته، حالا قصد دارد حقیقت را به آنها بگوید. حقیقت این است که چراغ قرمز بوده است.

بزرگ‌ترین دستاورد «مارگارت» این است که در وارد شدن به درون مغز کاراکترهایش و کالبدشکافی دقیق آنها کم‌نظیر است

روی کاغذ این فقط دیالوگی است که بین یک پدر و دختر درباره‌ی یک موضوع بسیار جدی جریان دارد. اما چیزی که می‌تواند خیلی سرراست باشد، نیست. پدر لیزا به محض شنیدن کاری که دخترش می‌خواهد کند، فازش را عوض می‌کند و روی محافظت کردن از او تمرکز می‌کند و بحث را به زنگ زدن به وکیلش می‌کشد. لیزا اما اصلا نگران بخش قانونی و کیفری حادثه نیست، بلکه با بخش احساسی آن کار دارد. لیزا نمی‌خواهد با فریب و نیرنگ از این مخصمه‌ی روانی نجات پیدا کند. او می‌خواهد پلیس، قاضی یا هرکس دیگری همه‌چیز را با دقت بررسی کند و مقصر واقعی را مجازات کند تا شاید عذاب وجدانش کمتر شود. او می‌خواهد پدرش به جای اینکه یکراست به سر وکیل بپرد، به دخترش بگوید که تصمیم درستی گرفته است.

اما تنها هدف لیزا از پیش کشیدن این موضوع به تصادف خلاصه نمی‌شود. او از اتفاقات داخل خانه و زندگی‌اش هم کلافه و سردرگم است و به‌طرز غیرمستقیمی می‌خواهد به جای مادرش، با پدرش زندگی کند و سعی می‌کند از این طریق به‌طرز نامحسوسی به او خط بدهد. در جریان این مکالمه اما همسر پدر لیزا وارد صحنه می‌شود و شروع به پرسیدن سوالاتی درباره‌ی سفر احتمالی لیزا به خانه‌ی آنها می‌کند. در این صحنه ما سه‌تا بازیگر داریم که هرکدام اطلاعات و انگیزه‌های متفاوتی نسبت به یکدیگر دارند و در حال صحبت کردن با یکدیگر هستند. شاید نویسنده و کارگردان دیگری این صحنه را دور می‌انداخت یا آن را در حد پیشرفت داستان کوتاه و محدود می‌کرد، اما لونرگان نه تنها می‌داند چنین صحنه‌هایی بخشی از تم اصلی‌ فیلمش هستند و برخلاف ظاهرشان اهمیت دارند، بلکه او تمام کاراکترها را با انسان‌هایی با انگیزه‌های شخصی خودشان تعریف می‌کند و در نتیجه به جای کات زدن به سکانس بعدی، به ضبط کردن پیش‌پاافتاده‌ترین صحنه‌های زندگی‌شان ادامه می‌دهد و از درون همان‌ها معنا بیرون می‌کشد و افق گسترده‌ی فیلمش را با استفاده از همین سکانس‌های به ظاهر بی‌خاصیت می‌سازد.

«مارگارت» فیلمی است که در چهارتا جمله و پاراگراف قابل‌توضیح دادن و بررسی نیست و فقط باید برای درک اتمسفرِ تکان‌دهنده‌اش آن را تماشا کنید. فیلم گرچه به عنوان یک داستان دوران بلوغ آغاز می‌شود، اما در ادامه بُعد و گسترده‌ی معنایی‌اش به حدی بزرگ می‌شود که از داستان جوانانی سردرگم، به داستان انسان‌هایی سردرگم می‌رسد و از آنجا به مرثیه‌ای درباره‌ی بخش تراژدیک زندگی همه‌ی ما تبدیل می‌شود. داستان جدال لیزا با خودش فقط یکی از روایت‌های فیلم است و ما همزمان به درون زندگی کاراکترهای دیگری هم وارد می‌شویم. از همین سو فیلم حس‌و‌حال شلخته و پراکنده‌ای دارد، اما این یک نقطه‌ی ضعف نیست. بلکه این شلختگیِ بامعنی همان چیزی است که لونرگان قصد دست‌یابی به آن را داشته است که بازتاب‌دهنده‌ی شلختگی گیج‌کننده‌ی دنیای واقعی خودمان است.

فیلم اگرچه از همان دقایق اولیه موتور افسرده‌کننده‌‌اش را روشن می‌کند و ما را به درون تجربه‌ی تیر و تاریکی پرت می‌کند؛ همان تجربه‌ای که برای فرار از آن به سینما پناه آورده‌ایم، اما فیلم ناامیدکننده‌ای که آدم را بعد از اتمامش به فکر خودکشی بیاندازد نیز نیست. اتفاقا بزرگ‌ترین دستاورد «مارگارت» این است که موفق می‌شود بعد از سه ساعت ماراتنِ درد و رنجی که تحویل‌مان می‌دهد، ما را بیشتر از قبل با کارکرد دنیا و آدم‌های اطراف‌مان آشنا کند و با به تصویر کشیدن همان دردها و سردرگمی‌هایی که همه‌ی انسان‌های سرتاسر دنیا درکشان می‌کنند، مانند مادری عمل می‌کند که ما را در خسته‌ترین لحظات‌مان در آغوش می‌کشد و آراممان می‌کند. «مارگارت» برخلاف چیزی که به نظر می‌رسد، تصفیه‌‌کننده‌ی واقعی روح است. پایان‌بندی این فیلم علاوه‌بر اینکه باعث می‌شود تا از این به بعد معنای آوازهای اُپرایی را درک کنید، بلکه کاری می‌کند تا با اشک ریختن از ته دل، احساس سبکی کنید. این فیلم یک جلسه‌ی روانشناسی واقعی با حضور دکتری به اسم «هنر» است. جلسه‌ای که بعد از اتمام، زندگی کردن را به‌طرز قابل‌توجه‌ای برایتان تغییر می‌دهد. یا می‌توان گفت، «مارگارت» از آن فیلم‌هایی است که شامل چیزهایی زیادی می‌شود، اما تمام شدن یکی از آنها نیست.


منبع زومجی
اسپویل
برای نوشتن متن دارای اسپویل، دکمه را بفشارید و متن مورد نظر را بین (* و *) بنویسید
کاراکتر باقی مانده