بررسی بازی Game of Thrones: Episode 2: The Lost Lords
هشدار: این متن داستان قسمت اول «بازی تاج و تخت» را لو میدهد!
استودیوی «تلتیل»، بازیِ اقتباسیِ سریالی تازهاش، «بازی تاج و تحت» را با یک انفجار واقعی شروع کرد. به خاطر کلاس بالای کتابها و سریال تلوزیونی، نگران بودیم که نکند بازی در رسیدن به سطح منابع اقتباساش شکست بخورد، اما «آهن از یخ» ثابت کرد بازی این توانایی و فرصت را دارد تا قدمی بلندتر بردارد و تبدیل به تجربهی متفاوت و غیرقابلانتظاری شود. حالا بعد از مرگ تراژیکِ ایتن، لحظات شوکآور و پایانِ سردِ اپیزود افتتاحیه، خیلی چشم به راه ادامهی ماجراها بودم. خب، همین ابتدا باید به شما بگویم که اپیزود دوم که «لُردهای گمشده» نام دارد، کوبندگی قسمت اول را ندارد و در بهترین حالت در همان دایرهی استانداردهای بازیهای متوسط تلتیل جای میگیرد. تقریبا تمام آن تنشها و لذتهای قسمت اول از «لُردهای گمشده» محو شده است. چرا؟ چون تلتیل در خط داستانی این قسمت، سعی دارد عواقب کشوقوسهای گذشته را نشان دهد و مقدمات قصه را برای ادامهی ماجراهای جدید و نمایش وضعیت اسفناکترِ خاندان فارستر و چیزهایی که انتظارمان را میکشند، پهن کند. حالا آیا بازی در انجام اینها موفق شده؟ کم و بیش بله.
«لردهای گمشده» از همان جایی شروع میشود که خاندان فارستر را رها کرده بودیم. زمانی که لرد جوانشان به دست رمزی اسنویِ سارکستیک کشته شد و حالا سربازان وایتهیل، بدترین دشمنانشان، تمام قصر و سرزمینهایشان را اشغال کردهاند و کوچکترین عضو خانواده، رایان، هم گروگان گرفته شده تا فارستریها در صورت فکر کردن به انتقام یا ایستادگی، جان یکی دیگر از اعضای خانوادهشان را به خطر بیاندازند. در میان این فضای مایوسکننده، بازی با بزرگترین پسر خانوادهی فارستر، رودریک، آغاز میشود-کسی که اگر یادتان باشد در سکانس عروسی خونین زیر اسب ماند و گمان میرفت که مُرده باشد. اما او هم متعجبتر از ما چشمهایش را در پشت گاریای که پُر از جنازه است و درکنار چشمهای مُرده و گندیدهی پدرش، باز میکند. او در کنار اجساد دیگر در آستانهی پرت شدن به رودخانه است که نجات پیدا میکند. با بیرون رفتن ایتن از صحنه، اینک این رودریک است که نقش مرکزی اپیزود دوم را بر عهده دارد. ایتن، لرد جوان و بیتجربهای بود که هیچکس جدیاش نمیگرفت و نتوانست کمک بزرگی به بهتر شدن سرنوشتِ خانداناش بکند.
اگر فکر میکنید، شرایط رودریک بهتر است، کاملا اشتباه میکنید. رودریک شاید مرد جنگ و سیاست بوده باشد. اما در یک دنیای قرون وسطایی، آن هم با وحشیگری «بازی تاج و تخت»، یک لُرد زخمی و معلول و ضعیف هیچ فرقی با جنازه ندارد. رودریک بزرگتر و داناتر است و خیلی بهتر میتواند به زیر دستاناش دستور دهد. اما همین زخمها و صورتِ خونیناش به طور کامل او را در میان دیوارهایش محدود کرده است، این در حالی است او دارد میبیند حال و روز زندگی خانوادهاش به چه روزی افتاده است و کاری از دستاش برنمیآید.
قهرمانان داستان، بعد از اینکه سقوط کردند، به پایان خطِ بدبختی و فلاکت نمیرسند و حالاحالاها باید لگدمال هم شوند.
چالشهایی که رودریک را احاطه کرده، به طرز تاثیرگذاری در آن سکانسی که او از میان سربازانِ مستِ دشمن، در حالی که به خواهرش تکیه کرده، عبور میکند، نمایش داده میشود. او آنقدر جذبه دارد تا سربازی که راهش را بسته را با نگاهش مجبور به کنار رفتن کند، اما در نهایت رودریک هم خیلی ترسناکتر از بردارِ شجاع اما بیزور و بازوی کوچکترش، نیست. مثل همیشه پروسهی شخصیتپردازی رودریک از طریق انتخاب دیالوگها به بازیکننده سپرده شده است. او میتواند سادهلوح، بیاعتنا به اهمیت اوضاع، کارآمد و تلاشگر باشد یا خودش را قوی یا ذلیل نشان دهد. تمام اینها تاثیر مهمی روی واکنش دیگران و داستان دارد. در پیروی از سنت و طرزکارِ «بازی تاج و تخت» در اینجا هم متوجه میشویم قهرمانان داستان، بعد از اینکه سقوط کردند، به پایان خطِ بدبختی و فلاکت نمیرسند و حالا حالاها باید لگد مال هم شوند. درست همان بلایی که سرخاندان استارک آمد، در اپیزود دوم هم در حال فرو ریختن بر سر خاندان فارستر است. در این بحران، هرکسی هرطور شده باید سعی کند بقا را حفظ کرده و به دنبال راهی برای زنده ماندن باشد و در این میان با اندیشیدن به انتقام، اعصاباش را تا آنجا که امکان دارد به آرامش دعوت کند و به خودش امید دهد که شاید روزی، چرخِ دنیا برعکس بچرخد.
در آیرنرث، رودریک باید آرامش و امید و خوشحالی فراموششده و از دسترفتهی خانوادهاش را بازگرداند و البته وظیفه دارد دختر یکی از لُردهای بالارتبهی شمال را برای ازدواج راضی کند. در «بارنداز پادشاه» میرا فارستر به تلاشهایش برای بهتر کردن وضعیت خانوادهاش ادامه میدهد و البته تمام حواساش است تا در میان تارهای چسبناک و مرگبار عنکبوتهای پایتخت گرفتار نشود. همانند اپیزود اول، لحظاتی که با میرا میگذرانید، فعلا استرسزاترین و هیجانانگیزترین موقعیتهای کل اپیزود را به وجود میآورد. چون تلتیل خیلی خوب توانسته کاراکترهای پیچیده و چندلایهای مثل سرسی، تیریون و مارجری را در بازیاش جای دهد، بدون اینکه آنها را نادان جلوه دهد یا مجبورشان کند کاری بیرون از خصوصیاتِ شخصیتیشان انجام دهند.
رودریک شاید مرد جنگ و سیاست بوده باشد. اما در یک دنیای قرون وسطایی، آن هم با وحشیگری «بازی تاج و تخت»، یک لُرد زخمی و معلول و ضعیف هیچ فرقی با جنازه نمیکند.
برای نمونه حیلهگری و اخلاق غیرقابلحدسِ تیریون در این اپیزود نمایش جذابی دارد. جایی که او از قدرتاش برای کمک به میرا استفاده میکند و البته این دختر را با ریسکی که کرده، تنها میگذارد و همچنین در پایانِ مکالمهشان هم به میرا میگوید که تو به من یک لطف بدهکاری. چیزی که فکر میکنم در ادامه یقهی میرا را بدجوری بچسبد و برایش گران تمام شود. از طرفی، در قالب میرا با انتخابی دشوار درخصوص خیانت کردن یا نکردن به اعتماد مارجری روبهرو میشوید که حسابی مجبورتان میکند برای ثانیههایی طولانی به عواقباش فکر کنید و بعد تصمیم بگیرد. این از همان لحظات خاکستریِ بازیِ تاج و تختی است که تلتیل در رسیدن بهشان موفق بوده است. بقیهی سکانسهای اپیزود دوم در «دیوار» و شهر تازهآزادشدهی «یونکای» جریان دارد، که ازجمله بیحسوحالترین و غیرجالبترین لحظات اپیزود را شامل میشوند. شخصیت گارِد تاتل، تا این جای کار خسته کنندهترین و خوابآورترین کاراکتر بازی است که سناریویی که برایش در این اپیزود نوشته شده، یکجورهایی قابلانتظار و کلیشهای است و شاید حضور جان اسنو باشد که تا حدودی هدایت گارد را قابلتحمل کند. به عنوان یک تازهوارد در «دیوار»، او بیشتر وقتاش را صرف خو گرفتن با اتمسفر آنجا و درگیری با زورگوهای کسلبک میکند، تا اینکه بالاخره بر بام دنیا به نصیحتهای اسنو گوش فرا میدهد؛ کسی که او میگوید، باید به برادرانش اعتماد داشته باشد یا درغیر این صورت، خیلی زود میمیرد. فصل گارِد چیز خاصی برای عرضه ندارد و برای یک بینندهی سریال، بیشتر حکم یادآوری روزهای ابتدایی و ناپختگی جان اسنو در پوشیدن لباس سیاه نگهبانان شب را دارد.
در اینجا شاهد همان چیزهایی هستیم که قبلا توسط سریال تلوزیونی خیلی عمیقتر و بهتر پوشش داده شده بود و تلتیل به هر دلیلی قادر نبوده، حس بودن در جایی با عظمت و تاریکی مثل «دیوار» را به زبان مدیوم بازی ترجمه کند و چیزی متفاوت ارائه دهد. این را برای این میگویم که تلتیل در اپیزود قبلی، در قالب دیالوگهایی که برای سرسی و تیریون نوشته بود، نشان داد که توانایی انتقال فضای ویژهی سریال تلوزیونی را در بازیشان دارند، ولی این اپیزود فاقد چنین اصل محوری و برجستهای است. همهی اینها دست به دست هم میدهند تا یکساعت ابتدایی اپیزود دوم، کسلکننده، قابلانتظار و خوابآور باشد و عدم وجود اتفاقِ هیجانانگیزی با سبک و سیاقِ «بازی تاج و تخت»، کاری میکند تا با همان چشمهای نیمهباز و خسته به جاهای بهتر و حساستر برسید. اینگونه اگر انتظاراتتان به خاطر کیفیتِ محتوایی و ساختاری قسمت اول از ادامهی ماجراها بالا رفته باشد، متاسفانه اپیزود دوم در برطرفکردن عطشتان سربلند بیرون نمیآید. اما «لردهای گمشده» چندتا لحظهی کلیدی دارد که تپش قلب داستان را از ایستادن بازمیدارد،
اما درنهایت، داستان در دو ساعت دوم فقط آمده تا همهچیز را برای آیندهای هیجانآورتری پیریزی کند. خوشبختانه سازندگان موفق میشوند، مسیر را برای مقصدی که در ذهن دارند، آب و جارو کرده و آماده کنند. با توجه به انتخابهایتان، اپیزود دوم با صحنهای هنوز غمآلود اما امیدوارانهتر از اپیزود اول تمام میشود. شاید کمک در راه باشد و شاید رودریک بتواند برای مدتی تحمل کند؛ اما با وجود فشار روزافزونِ وایتهیلها، مطمئنا شاخهی درخت فارستر هرچقدر هم مستحکم باشد، آنقدرها قادر به ایستادگی نخواهد بود.( مخصوصا برای من که تقریبا تمام شانسهایم برای کمک به فارستریها را از دست دادم.) درحالی که «بازی تاج و تخت» هم بارها یادمان آورده که کمک و امید به پیروزی و زندگی دوباره و روشنایی، در اکثر مواقع رویای زودگذری بیش نیستند.
تهیه شده در زومجی
Game of Thrones: Episode 2: The Lost Lords
نقاط قوت
- یکیدوتا لحظهی قابلتامل و دشوار
- پیریزی خوب داستان برای آیندهای بهتر
- لگدمال کردن بیشتر خاندان فارستر!
- ترانهی پایانبندی
نقاط ضعف
- موقعیتهای از دسترفته و بیاحساس
- مشکلات فنی فراوان و اعصابخردکن همیشگی
- ... و مشکلات صداگذاری