مصاحبه ژولیت بینوش با محوریت فیلم The Truth
سایت خبری فیلم کامنت در قسمت ماه مارس/آوریل خود درباره اثر سینمایی جدیدی به نام The Truth (حقیقت) اینطور نوشت:
اینکه یک کارگردان مشهور ژاپنی به نام هیروکازو کورئیدا آنقدر یکپارچه به سراغ یک خانواده پاریسی و فرانسوی زبان میرود، بسیار چشمگیر است؛ البته این اتفاق تا حدودی قابل پیشبینی بود. داستان فیلم حقیقت در فصل پاییز جریان دارد و حول محور یک بازیگر زن پا به سن گذاشته است؛ یک شخصیت بسیار فوقالعاده و محبوب به نام فابین که توسط کاترین دنو ایفا شده است. میتوان گفت که کاترین دنو متولد شده که این نقش را ایفا کند. در این فیلم ما شاهد انتشار کتاب خاطرات فابین هستیم که به همین خاطر دختر و خانوادهاش پیش او آمدند تا این اتفاق را با هم جشن بگیرند. البته دراینمیان دختر خانواده یعنی لومیر (با بازی ژولیت بینوش)، نویسندهای که در نیویورک زندگی میکند، هدف دیگری دارد.
او قصد دارد که بالاخره دستنوشتهای را که مادرش قول داده بود از قبل برای او ارسال کند، بخواند؛ اما حالا دیگر کتاب چاپ شده است. حافظه و بیاعتمادی در محوریت این اثر شاهکار قرار دارد. کورئیدا در این اثر کلاسیک که سراسر با سبک خودش ساخته شده، به بررسی میپردازد: روشی که خانوادهها با آن افسانههای خود را میسازند، غالبا هم با حقیقتهایی که در گذشته به وجود آمده، تضاد دارد؛ حقیقتهایی که کنار گذاشته شده یا بیرون کشیده شده است، حقیقتهایی که بازنویسی شدند یا شکلهایی به خود گرفتند که هر عضو خانواده بتواند با آنها زندگی کند.
مقالههای مرتبط:
مدتی پیش هم ما در زومجی دو اثر این کارگردان فوقالعاده یعنی فیلم Shoplifters (دزدان مغازه) و فیلم The Third Murder (قتل سوم) را نقد کردیم. نویسنده این متن سپتامبر سال ۲۰۱۹ مصاحبهای را در جشنواره فیلم ونیز با ژولیت بینوش تنظیم کرد. فیلم حقیقت اولینبار در همان جشنواره فیلم ونیز به نمایش درآمد. باتوجهبه تعامل و عملکرد بسیار جذاب بین بینوش و کاترین دنو، بینوش و کارگردان فیلم یعنی کورئیدا، مصاحبهکننده ابتدا روی یک سری صحنههای خاص تمرکز کرد. البته بازیگر هم با شدت و هیجان خیلی زیادی بهصورت کامل درباره این صحنهها توضیح داد؛ همانطور که درباره پروژههای بعدی خود توضیح میداد. این مصاحبه به شرح زیر است:
اولین فیلم کورئیدا که تماشای آن را به یاد دارید، چه اثری بود؟
فیلم Nobody Knows (هیچکس نمیداند). من واقعا تحت تاثیر این فیلم قرار گرفتم.
شما چه زمانی برای اولینبار درباره فیلم حقیقت با کورئیدا صحبت کردید؟
من فکر میکنم که در سال ۲۰۰۴ اولینبار یکدیگر را ملاقات کردیم. بعد از آن هم هر از گاهی یکدیگر را میدیدیم. به محض اینکه من کارهای لازم را انجام دادم، ما با هم به کیوتو رفتیم و مدت زمانی را درکنار هم سپری کردیم. اما من فکر میکنم زمانیکه او با کاترین ملاقات کرد، این جرقه در ذهنش زده شد. همان موقع هم بود که کم کم فیلمنامه در ذهن او شکل گرفت.
روش شما برای اینکه بتوانید با شخصیت خود ارتباط برقرار کنید و ارتباط او با مادرش و شغلش را کامل درک کنید، چه بود؟
اول از همه او به ما گفت که: «این یک فیلم کمدی است». به همین دلیل هم یک حس خامی در من به وجود آورد. بعد او به من گفت که «تو واقعا باید زیر سایه مادر خودت بروی». من به آن علاقمند شدم زیرا قبل از این کار، من در فیلم Clouds of Sils Maria (ابرهای سیلس ماریا) نقش سیلس ماریا را ایفا کرده بودم؛ من نقش بازیگر زن را داشتم و ناگهان انگار که من یک دستیار شده بودم. او به من گفت: «من به سایهها علاقمند هستم». شاید به این خاطر است که او در ژاپن، برای گروهی که با آنها کار میکند و افرادی که در این گروه هستند، حکم یک خورشید را دارد. مثل زمانیکه همه زنبورها برای یک ملکه کار میکنند. ما رنگها را انتخاب کردیم؛ همه لباسها تقریبا با رنگ خاکستری انتخاب میشد و یک نوع گریم کاملا نامشخص برای من در نظر گرفته شد... انگار که هیچ گریمی نداشتم.
من کاملا شیفته این فیلم بودم، زیرا زمانیکه ما در حال فیلمبرداری بودیم، کورئیدا صحنه پایانی را نوشت؛ جایی که من در اتاق قدیمی خودم با دخترم بودم. این صحنه برای بعد از زمانی است که دخترم به دیدن مادر من یعنی مادر بزرگ خودش میرود. زمانیکه او پیش من بازمیگردد، من از او میپرسم: «خب، باور کرد؟» و او هم با پرسش پاسخ میدهد: «حقیقت چیست؟» و من واقعا پاسخی برای این سؤال نداشتم. من عاشق این حقیقت هستم که او زمانی این صحنه را نوشت که ما در حال فیلمبرداری بودیم. زیرا او هنوز در حال بررسی کردن بود؛ هنوز در حال کار کردن روی پیچیدگی این شخصیتها و تمام لایههای داستان بود.
این صحنه خیلی خوب و جذاب است. من میخواستم درباره آن از شما سؤال بپرسم زیرا در یک جا روی شما به یک روش خاصی کلوز آپ میشود؛ کلوز آپی که انگار قرار است چیزی را فاش کند. شما به او پاسخ میدهید اما این پاسخ یک جواب صریح نیست.
بله. من کاملا به یاد دارم. یادم است که اواخر روز بود، اواخر فیلمبرداری هم بود و همگی ما کاملا خسته بودیم. بعد کارگردان به من گفت: «تو باید این لبخند بزرگ را داشته باشی، یک لبخند بشاش». من در مقابل گفتم: «چطور از من توقع داری که شاد باشم؟» زیرا من کاملا نابود شده بودم. من دیگر هیچ چیزی برای ارائه کردن نداشتم. اما او یک راه مخصوص برای درخواست کردن داشت: کاملا انسانی و کاملا لطیف، دستور نمیداد. چیزی درباره زندگی وجود دارد که او میتواند آن را با سایر به اشتراک بگذارد. در حقیقت او من را به یاد زمانی میاندازد که آنتون چخوف میخوانم: من همیشه توسط این فرد واقعا تحت تاثیر قرار میگیرم.
مقالههای مرتبط:
زیرا او درباره انسانها میداند و علاوهبر این، او یک پزشک هم بوده است. همچنین، چخوف سبک خاصی برای داستاننویسی داشت و در این داستان هم جنبههای تاریک شخصیت را به نمایش میگذاشت و هم جنبههای روشن. اما او همیشه عشق بدون شرطی را نسبت به آنها داشت. من فکر میکنم که کورئیدا هم دقیقا همان کیفیت از عشق را در وجودش دارد؛ مهم نیست که ما در بدترین حالت یا بهترین حالت خود باشیم. این احتمالا همان دلیلی است که من کار کردن با او را تا این میزان دوست داشتم. من حس میکردم چیزی در درون او وجود دارد که خیلی او را انسانی میکند؛ بدون اینکه خودش را مجبور کند یا حتی بدون اینکه بخواهد.
یکی دیگر از صحنههای قابلتوجه در این فیلم زمانی است که شما یک صحنه طولانی با کاترین دنو دارید. او شما را در آغوش میگیرد و بعد از مدت کوتاهی، ناگهان اینطور به نظر میرسد که شخصیت او یعنی فابین، انگار که دارد اجرا و نمایش بعدی خود را تمرین میکند. شما میتوانید کمی درباره فیلمبرداری این صحنه صحبت کنید؟
خب، این صحنه خیلی جالب بود. زمانیکه ما مشغول تمرین کردن بودیم، حرکت ناگهانی من و همچنین حرکت ناگهانی او مربوطبه زمانی میشد که او به سمت من آمد؛ بعد من او را در آغوش گرفتم و نوازش کردم.
درست است.
فکر میکنم که کاترین خیلی با نزدیکی فیزیکی احساس راحتی نمیکند. او از اعضای تیم خواست تا از او فاصله بگیرند زیرا احساس میکرد که این نزدیکی خیلی زیاد شده است. تمرکز و توجه خیلی زیادی روی آن صحنه و اینکه ما چطور میخواهیم آن را فیلمبرداری کنیم، وجود داشت. به همین خاطر هم ما بهنوعی با کارگردان و مترجم تنها مانده بودیم. بنابراین بعد از چندین بار تکرار و تمرین، او به من اجازه داد که به او نزدیک شوم. یک نوع پیچیدگی خاصی در نیازهای شخصیت من بهعنوان یک دختر کوچک وجود دارد. زیرا شما همیشه مادری را نیاز دارید که میدانید از شما محافظت میکند یا شک و تردیدهای شما را از بین میبرد.
این تقریبا برای من غیرممکن بود که بخواهم به چنین شخصیتی تکیه کنم زیرا او خودش به اندازه کافی مشکل و ماجراهای مختلف داشت. بنابراین من احساس کردم که کاترین طاقتش تمام شد. من حتی به یاد دارم که بعد از فیلمبرداری این صحنه او گفت: «اوه، او وحشتناک است، او وحشتناک است». او واقعا به خاطر این اتفاق شگفتزده شده بود.
بنابراین او توانست انرژی خود را برای آن صحنه بهخصوص در مسیر بسیار خارقالعادهای قرار دهد.
من نمیدانم که این انرژی از کجا آمد. من توسط آن شگفتزده شدم. خود او هم به واسطه این شرایط شگفتزده شده بود. او توانست به اندازه کافی فاصله بگیرد و به این نتیجه برسد که چنین رفتاری واقعا وحشتناک است. میدانید، من چیزهایی را از زندگی به یاد دارم که با دیدن آنها به خودم میگفتم «چقدر عالی میشد اگر میشد آن را بازی کرد!» مطمئنا شما در حال مشاهده آن هستید که چنین فکری به ذهن شما میرسد. درست مثل یک نقاش که نور خاصی را میبیند و با خودش میگوید «من میخواهم چنین نوری را تولید کنم، میدانید... این نور، زیباترین لحظه است» یا «این خیلی حقیقی است، من تا حالا چنین چیزی را ندیدهام». حتما شما چنین تجربهای را داشتید و به آن توجه کردید زیرا این بخشی از نیاز شما برای مشاهده کردن و گرفتن چیزهای مختلف است؛ برای اینکه بتوانید آنها تبدیل به شکل جدیدی از هنر بکنید.
این دقیقا همان لحظهای است که احساسات فوقالعاده زیادی از شخصیت شما بیرون میزند.
من فکر میکنم که جذابیت بازیگر بودن به همین است. شما میدانید که در یک داستان ساختگی قرار دارید، میدانید که این ماجراها و شرایط اصلا واقعی نیستند و بااینحال سعی میکنید که در همین شرایط ساختگی کاملا واقعی باشید. در زندگی واقعی هم دقیقا به همین شکل است؛ شما بهنوعی میدانید که یک چیزی واقعی نیست و واقعیت در جای دیگری قرار دارد. بااینحال شما کاملا مانند یک آدم صادق و حقیقی رفتار میکنید. زیرا همگی ما در زندگی واقعی هم بازیگر هستیم و شرایط مختلف را بازی میکنیم. درست مثل حالا: شما دارید نقش یک روزنامهنگار را ایفا میکنید و من هم نقش یک بازیگر را برعهده دارم.
شما باید در کاری که انجام میدهید و سؤالهایی که از من میپرسید، حقیقی و صادق باشید. این ماجرا و بازی هر اتفاق است. اما صادق بودن بهمعنی این است که شما نسبت به آن چیزی که حس میکنید احساس نزدیکی کنید و بتوانید چیزی را که احساس میکنید، به زبان بیاورید. زمانی هم که میخواهید آن را ارائه بدهید، سعی نکنید که آن را خیلی زیبا یا هر چیز دیگری بکند؛ کاملا واقعی.
اینطور به نظر میرسد که لومیر یک نوع زبان مشترک با فابین دارد؛ آن هم در قابل قوه تخیل و میتوانید به این شکل با چیزهای مختلف ارتباط برقرار کند. اما این مدل هم میتواند خطرناک باشد. زیرا ممکن است شما از احساسات واقعی خودتان فاصله بگیرید. آیا شما هم این احساس را داشتید که لومیر در تلاش برای پیدا کردن زبانی است که بتواند ازطریق آن با مادر خود ارتباط برقرار کند؟
منظورتان ازطریق نویسنده بودن است؟ چیزی که خیلی برای جالب و جذاب به نظر میرسید، این بود که به نظر میآمد که شخصیت مادر در شرایط مختلف تعیین میکرد که چه چیزی درست است و چه چیزی درست نیست. زیرا او این قدرت را داشت: او آن کتاب را نوشت، همه چیز را تشخیص میداد و غیره. در برخی شرایط، در حقیقت این دختر بود که همه چیز را مینوشت (درباره همه چیز تصمیم میگرفت و همه قطعات را کنار هم قرار میداد) اما در پایان روز، این مادر بود که تصمیم نهایی را میگرفت و اعلام میکرد چه چیزی میخواهد. این وضعیت بهطور کلی خیلی خندهدار است؛ زندگی در عین حال که خندهدار است، به همان اندازه غمانگیز هم هست. حقیقت را کجا قرار میدهید؟ این حقیقت اصلا از کجا میآید؟ این همان دلیلی است که این فیلم را جذاب میکند؛ زیرا لایههای خیلی زیادی درون خود دارد.
یک خامی فوقالعاده ویژه و خاصی در رابطه با تعهد عمیق او به هنرش وجود دارد، دربرابر حسهایی که نسبت به خانوادهاش وجود دارد.
بله او خیلی نسبت به این موضوع ادعا و اعتماد به نفس دارد. او تصمیمی برای خودش گرفته که این تصمیم برای او خوب است: همه را پشت سر خود رها کند. مهم نیست که آنها مشکلی با این قضیه دارند یا نه. من هیچکسی را نمیشناسم که شبیه به این فرد باشد. من با فکر کردن به این شرایط یاد فیلم What Ever Happened to Baby Jane? (چه بر سر بیبی جین آمد؟) میافتم که جوآن کراوفورد و بتی دیویس در آن ایفای نقش میکردند. بعد از این دختر کراوفورد کتابی را نوشت و در آن درباره این صحبت کرد که چقدر مادرش زن تند و بدی بوده است و غیره. این نزدیکترین چیزی است که من میتوانم به آن فکر کنم.
شاید هم این فیلم دارد اینطور نشان میدهد و سؤال میپرسد که چقدر نسبت به کار، بازیگری، به رسمیت شناختن جهان، نیاز مهم بودن و این چنین قدرتها اهمیت میدهید. من به شخصه، هیچکسی را نمیشناسم، هیچ بازیگری را ندیدم که این کار را با فرزند خود کرده باشد یا چنین احساسی را نسبت به او داشته باشد. شما بهعنوان یک دختر بچه خیلی زود این را متوجه میشوید که خانواده داشتن و صاحب فرزند شدن چقدر مهم است. بااینحال زمانیکه من بازیگری را پیدا کردم، انگار که یک دریچه جدید را باز کرده بودم؛ بازیگری جایی بود که من میتوانستم خودم را بیان کنم و به کشف خودم بپردازم. بازیگری همیشه برای من یک کار لذتبخش بود و یک بعد مهم در زندگیان به حساب میآمد؛ یک بعد درونی.
فیلم The Truth قطعا من را به یاد فیلم ابرهای سیلس ماریا و شخصیت شما در این اثر یعنی ایزابل میاندازد. این فیلم هم بهصورت عمقی به سراغ جزئیات زندگی یک بازیگر رفته بود. نشان داد که بازیگر بودن چگونه است و در پشت صحنه زندگی او چه میگذرد. شما چطور میتوانید ایزابل و فابین را با هم مقایسه کنید؟
خب، کورئیدا درباره سیلس ماریا با من صحبت کرده بود.
واقعا؟!
بله، بله. یادم است که من او را بعد از سیلس ماریا دیدم و با او صحبت کردم؛ احتمالا او این فیلم را در کن دیده بود. اینطور حس میکردم که او توسط خود فیلم و موضوع اصلی که در آن وجود داشت، جذب شده بود. بنابراین زمانیکه او با کاترین ملاقات کرد، احتمالا چیزی در ذهن او جرقه زد. علاوهبر این، او به بازیگر زندگی که در فیلمهایش حضور داشت و اخیرا هم فوت کرده بود، تا حد زیادی دلبستگی داشت. زیرا کورئیدا عشق واقعی را تجربه کرده بود و او برایش خیلی جذابیت داشت. از طرف دیگر هم کارگردانها مجبور هستند که تا حد زیادی با بازیگران مختلف دستوپنجه نرم کنند، میدانید...
حس آشنایی دارد.
این آشنا است، بنابراین او با مادر خودش همچنین ارتباطی دارد؟ من نمیدانم. میدانید، شما باید خیلی خیلی نسبت به چیزی نزدیک باشی تا بتوانی در آن عمیق شوی و آن را بررسی کنی. ما یک مترجم داشتیم، بنابراین نمیتوانستیم در مورد تک تک موارد با هم صحبت کنیم و در مسائل مختلف آن صمیمیت را داشته باشیم. اما من از همان ابتدا هم احساس میکردم که یک پیچیدگی و صمیمیت خاصی با کورئیدا وجود دارد. زیرا چیزی درون چشمان او هست که بسیار در دسترس است، لطیف است و خیلی زود میتواند تو را در خودش غرق کند. او اصلا فاصلهها را حفظ نمیکند و خیلی زود نزدیک میشود. زبان بیشتر باعث میشود که بین ما فاصله بیفتد و چشمانش این فاصله را از بین میبرد.
شما در آینده سراغ فیلمبرداری چه فیلمی خواهید رفت؟
بعد از فیلم کورئیدا، من یک فیلم از امانوئل کارر که یک رماننویس فرانسوی است، دارم. این قرار است دومین فیلم سینمایی او باشد. او یک کار مستند انجام داده اما این فیلم یک اثر داستانی است. این فیلم قرار است اقتباسی از یک کتاب بسیار مشهور به نام The Quai de Ouistreham باشد و من تنها بازیگر آن هستم، به همراه دیگر افرادی که بازیگر نیستند. داستان این فیلم بیشتر درباره ندیمهها است. من یک نویسندهای هستم که به درون دنیای آنها میرود. من تظاهر میکنم که یک ندیمه هستم تا بتوانم از درون ببینم که زندگی و دنیای آنها واقعا چه شکلی است.
مقالههای مرتبط:
بنابراین این فیلم هم پیچیدگی حقیقت را در پایان خود دارد. آنها بالاخره متوجه میشوند که من واقعا یک ندیمه نیستم و من فقط بهعنوان فردی آنجا بودم که میخواست حقیقت را پیدا کند؛ حقیقت درباره اینکه چه حسی دارد تا کسی باشی که هیچ چیز ندارد. میدانید، شما ۵۰ سال سن دارید و مدام از هیچ چیز شروع میکنید. فردا، من فیلمی را تمام میکنم که ۲ ماه پیش فیلمبرداری آن را آغاز کرده بودم. این فیلم یک کندی از مارتین پرووست است؛ یک کارگردان فرانسوی. این فیلم اولین اثر کمدی او محسوب میشود و داستان آن هم مربوطبه اواخر دهه ۶۰ میشود؛ زمانیکه مدسههای خیلی زیادی در فرانسه تأسیس شده بود و کارشان این بود همسران خوبی را پرورش دهد. مدرسههایی که دختران جوان را آماده میکرد؛ کسانی که معمولا هم از طبقه متوسط جامعه بودند نه افراد ثروتمند.
مثلا یک نوع مدرسه تکمیلی برای دختران؟
آنها مجبور بودند که در طی سه سال، یاد بگیرند که چگونه آشپزی کنند و خیاطی انجام دهند؛ علاوهبر یاد گرفتن اصول اینکه چگونه یک همسر خوب باشند. آنها مجبور بودند یاد بگیرند که چگونه تمام نیازهای همسران خود را برآورده کنند. این مدرسهها قبل از جنگ جهانی دوم وجود داشت. اما واقعا بعد از جنگ منفجر شد و تعداد زیادی از آنها به وجود آمد؛ چیزی حدود هفت هزار مدرسه شبیه به این تأسیس شد. بعد هم در دهه ۷۰ همه آنها متوقف شدند.
امیدوار هستم که اینطور باشد.
زیرا در آن زمان خشم خیلی زیادی وجود داشت. شخصیت من هم در حال دیوانه شدن است. من مدیر یک مدرسه هستم که ۲۰ دختر جوان را تحت نظر خودم دارم و باید با روند یادگیری آنها دستوپنجه نرم کنم. بعد به سال ۶۸ میرسیم. آنها هم تصمیم میگیرند که به پاریس بروند و انقلاب کنند!
دیدگاه ها