معرفی کمیک Fables: گرگی میان ما
شاید آن قدیمترها که بچه بودیم و برای اولینبار داستانهایی مثل سیندرلا و سفیدبرفی را میخواندیم، هرگز فکرش را هم نمیکردیم که روزی این شخصیتهای دوستداشتنی سر از دنیای ما دربیاورند، مثل ما لباس بپوشند و طبق قوانین ما عمل کنند. شاید اگر به ما میگفتند روزی میرسد که گرگ بدجنسِ داستانِ شنلقرمزی لباس کلانتر شهر را میپوشد و با آدمبدها در میفتد، خندهمان میگرفت و حرفشان را باور نمیکردیم. اما خوشبختانه تاریخ به ما ثابت کرده همیشه عدهای هستند که سرشان برای پیادهکردن ایدههای عجیب و غریب و مضحک درد میکند؛ آنهم به بهترین شیوهی ممکن!
مجموعه کمیکهای «فیبلز Fables» دقیقاً با چنین ایدهی عجیب و غریبی دست و پنجه نرم میکند. «بیل ویلینگهام» خالق این مجموعه، روزی به فکرش رسیده که استفاده از شخصیتهای افسانهای در چارچوب دنیای امروزی ما هم میتواند کار جالبی باشد. البته که ویلینگهام اشتباه هم نمیکرد و اثری که خلق کرده است در جذابیت چیزی کم از داستانهای بچگیمان ندارد.
کمیک فیبلز که فارسیاش میشود «افسانهها» یا «داستانهای افسانهای» یا یک همچین چیزی، داستان موجوداتی از دنیای پریان را روایت میکند که پس از حملهی موجودی پلید و مرموز به نام «Adversary» و لشکر پرتعداد نیروهایش، ناچار به ترک دنیای خود و مهاجرت به سرزمین انسانها میشوند. از آنجهت این موجودات دنیای ما را برای سکونت انتخاب میکنند که Adversary علاقهای به تسخیر دنیای ما از خودش نشان نمیدهد، دنیایی که خالی از هر گونه جادو و طلسم و جذابیتی است! البته این مهاجرت به همین راحتیها هم نبوده و هرکدام از این شخصیتهای افسانهای ناچار میشوند هرآنچه را که در گذشته داشتهاند، از تمامی مال و املاک و قصر و خانههای باشکوهشان گرفته تا القاب پرنس و پرنسسی را که دیگر در دنیای انسانها خریداری ندارد رها کنند و خود را با شرایط جدید وفق دهند.
چهارصد سال پیش موجودات افسانهای به دنیا ما آمدند و جامعهای بهنام فیبلتاون را برای خود تشکیل دادند.
این جماعتِ افسانهای چهارصد سال پیش به دنیای ما مهاجرت میکنند و برای حفظ اتحاد خود جامعهای غیررسمی به نام «فیبلتاون Fabletown» را در نیویورکسیتی تشکیل میدهند. جامعهی فیبلتاون برای خودش شهردار و کلانتر دارد و قوانین و مقررات سفت و سختی هم برای اعضایش در نظر میگیرد. زندگی در سرزمین انسانها همان روزِ خوشش هم کار سختی است، حال چه برسد که موجودی از دنیایی دیگر باشی، با کلی قدرتهای عجیب و غریب و ظاهرت هم مانند آدمیزاد نباشد. البته اهالی فیبلتاون فکر اینجای کار را هم کردهاند و برای آنکه در سطح جامعه زیاد بهچشم نیایند، از طلسمی خاص استفاده میکنند که موقتاً ظاهر انسانی به آنها میبخشد. از دیگر مشکلات این موجودات بختبرگشته، مشکل کسب درآمد و پول و پله است؛ آنها که چارهای جز ترک تمام مایملک و دارایی خود نداشتند، حالا در دنیای جدید برای بهدست آوردن پول و گذران زندگی به مشکلات جدی برخوردهاند. از آنجایی که تهیه طلسم جادویی مبدل انسان هم نیاز به پول زیادی دارند، عدهای از این موجودات افسانهای تصمیم میگیرند در مزرعهای خارج از شهر و بهدور از چشم انسانها و با همان سر و شکل افسانهای خود به زندگی ادامه دهند. البته که این مزرعه کاربردهای دیگری هم دارد و اگر هریک از اعضای فیبلتاون قوانین و مقررات جدید را رعایت نکنند، از شهر به مزرعه تبعید خواهند شد.
شخصیت اصلی داستان گرگی بهنام «بیگبی» است که وظیفهی حفاظت از اهالی فیبلتاون را برعهده دارد.
مرکز اصلی تجمع اهالی فیبلتاون، ساختمانی به نام «وودلند لاکچری» است که در شهر نیویورک واقع شده و برای خودش قصری به حساب میآید. این ساختمان مرکز اصلی رسیدگی به امور مربوط به فیبلتاون و هم مکان اقامت و زندگی بسیاری از اعضای این جامعه است. در قسمت فوقانی این ساختمان پنتهاوس شهردار قرار دارد و در پایینترین قسمت آنهم چاههای «ویچینگول» واقع شده که به نوعی برای اجرای حکم مرگ اهالی فیبلتاون، البته در صورتی که لازم باشد، از آنها استفاده میکنند. ناگفته پیدا است که موجودی افسانهای با قدمتی بیش از دویست یا سیصد سال را آنطور به راحتی که ما فکرش را میکنیم نمیتوان نابود کرد. نه آنکه فیبیلیها نامیرا باشند، نه، اما کشتن آنها گاهی به کار سختی تبدیل میشود. برای همین هم در صورت نیاز به معدوم کردن هرکدام از اهالی، او را به داخل چاه جادویی یا همان «ویچینگ ول» که فقط خدا میداند انتهایش کجا است و به چه میرسد میاندازند.
در گوشهای دیگر از این عمارت عظیم و در کوچکترین اتاق آن، شخصیت اصلی داستان ما، «بیگبی وولف» یا همان گرگ بدجنسِ قصهها زندگی میکند. این گرگ بدحنس البته بعد از زمان «عفو عمومی» دیگر سمت گولزدن مردم و خوردنشان نرفته و تازه برعکس وظیفهی حفاظت از اهالی فیبلتاون را هم برعهدهاش گذاشتهاند. گفتیم عفو عمومی، اهالی فیبلتاون پس از ورود به شهر برای گناهان گذشتهشان یکبار دستهجمعی مورد عفو قرار میگیرند و از آن به بعد قول میدهند کاری به کار دیگران نداشته باشند و به کسی هم آزاری نرسانند.
مجموعه کمیکهای فیبلز در مجموع صد و پنجاه جلد است که در قالب ۵۴ آرک داستانی مجزا و میان سالهای ۲۰۰۲ تا ۲۰۱۵ میلادی توسط انتشارات «ورتیگو Vertigo» منتشر شده است. خودِ شخصِ بیل ویلینگهام نویسندگی تمام این مجموعه را برعهده داشته و طراحی آن را هم طی سالها افراد مختلفی از جمله «مارک باکینگهام» و «لن مدینا» برعهده گرفتهاند. یکی از نکات مثبت کمیکهای فیبلز، طرح جلدهای این مجموعه است که طراحی هر ۱۵۰ شمارهی آن را هنرمندی با نام «جیمز جین» بر عهده داشته است. کافی است نگاهی به مجموعه آثار این هنرمند با استعداد بیاندازید تا ببینید وقتی از کاورِ کمیک بوک حرف میزنیم درواقع منظورمان چیست! کاورهای کمیکهای فیبلز بهتنهایی یک تابلوی نقاشی پرجزئیات و منحصربهفرد هستند که میتوان به هرکدام از آنها ساعتها خیره شد و از هنر خالقش لذت برد.
مجموعه کمیکهای Fables طی سالیان دراز کاندید ساخت فیلمها و سریالهای مختلفی شدهاند که متاسفانه درنهایت هیچکدام به نتیجهای نرسیدند. اما از فیلم و سریال که بگذریم در این میان بازی The Wolf Among Us محصول کمپانی Telltale Games اقتباسی عالی و فراموشنشدنی از این مجموعه ارائه کرده است که نه تنها هیچ از ارزشهای کمیک اصلی کم ندارد بلکه خودش بهتنهایی دنیایی از زیبایی و شگفتی را به مخاطب ارائه کرده است. این بازی که در پنج اپیزود و طی سالهای ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ میلادی منتشر شد، پیشدرآمدی بر مجموعه کمیکهای فیبلز محسوب میشود و داستان آن چیزی حدود بیست سال پیش از وقایع این کمیک جریان دارد.
همانطور که گفتیم فیبلز از ۵۴ آرک داستانی مجزا تشکیل شده که هرکدام ماجرایی جدید را دنبال میکنند و هربار گوشهای دیگر از درگیریهای اهالی فیبلتاون را نشانمان میدهند. تم اصلی داستانهای فیبلز جنایی- معمایی است، اما این ماجراها تنها بخشی از دنیای داستانهای فیبلز را تشکیل میدهند و روابط میان موجودات افسانهای و شناختن شخصیتهای پیچیده و چندلایه هرکدام از آنها خود داستانی جداگانه دارد. از میان آرکهای داستانی این مجموعه، اولینِ آنها را که «افسانهها در تبعید» نام دارد و شامل پنج جلد اول این مجوعه میشود انتخاب کردهایم و در این مطلب بهطور مفصل باهم مرورش خواهیم کرد. باشد که دوست داشته باشید و باقی مجموعه را هم مطالعه کنید.
فیبلرز: افسانهها در تبعید
بخش اول
در خیابانهای شهر نیویورک، جایی که موجودات افسانهای و انسانها در کنار هم زندگی میکنند، مرد جوانی بهنام «جک» را میبینیم که با سرعت به سمت ساختمان «وودلند لاکچری» در حال حرکت است. پس از رسیدن به ساختمان جک مستقیماً به دفتر کلانتر فیبلتاون، «بیگبی وولف» میرود و نفسنفسزنان ماجرای جنایتی هولناک را برایش تعریف میکند.
در یکی دیگر از اتاقهای این ساختمان، «بیوتی و بیست» (دیو و دلبر) را میبینیم که گویا در روابط خود به مشکلی برخوردهاند و حالا برای رفع این مشکل به دفترِ کار سفیدبرفی که دستیارِ شهردار فیبلتاون است مراجعه کردهاند. آنطور که از ظاهر ماجرا بر میآید، گویا لرد بیست نمیتواند بیش از این ظاهر انسانی خود را حفظ کند، چون که بیوتی با او بدرفتاری میکند و این بدرفتاری روی بیست تاثیر مستقیم میگذارد. (البته که اینها بهانه است و بیوتی و بیست فقط پول کافی برای خرید گلامور یا همان طلسمی که باعث میشود شکل انسانی خود را حفظ کنند ندارند.)
سفیدبرفی که اعصاب این مشکلات مسخره را ندارد، آب پاکی را روی دست این زوج سالخورده (از آن لحاظ که از زمان ازدواجشان سالیانِ سال است که میگذرد) میریزد و میگوید هیچ کمکی از دست این سازمان برای رفع مشکلات آندو برنمیآید. سفیدبرفی هزینه بالای این خدمات و کمبود بودجه سازمانشان را بهانه میکند و برای این زوجِ درگیر توضیح میدهد که در حال حاضر آنها هیچ کمکی از دولت دریافت نمیکنند و برای همین هم فقط باید روی کمکهای مالی دیگران حساب کنند، که خب ناگفته پیدا است این کمکها کفاف تمام هزینهها را نمیدهد. سفیدبرفی به بیست پیشنهاد میدهد برای حفظ شکلِ انسانی خود، بهتر است به یک جادوگر مراجعه کند و از او مقداری گلامور بخرد، یا اینکه کلاً قید شهر را بزند و به «مزرعه»، جایی که باقی موجودات افسانهای غیر انسان در آن زندگی میکنند بازگردد.
بیوتی که این پشنهاد زیاد به مذاقش خوش نیامده سراغ مظلومنمایی میرود و میگوید که او و همسرش لرد بیست ناچار شدهاند در زمان ترک سرزمین مادری هرآنچه را که داشتهاند رها کنند. سفیدبرفی اما در جواب این بانوی زیبا میگوید که این ماجرا برای همهی موجودات افسانهای پیش آمده و آنها هم در زمان حملهی دشمن کلِ داراییهای خود را گذاشتهاند و فرار کردهاند. بیوتی که حالا دیگر حسابی کفری شده خطاب به سفیدبرفی میگوید اصلاً تو که شهردار نیستی و حق هم نداری برای ما تعیین تکلیف کنی، اما سفیدبرفی خیالشان را راحت میکند که درواقع همهکارهی شهردار خودِ او است و شهردار «کینگ کول King Cole» درواقع فقط کارهای تشریفاتی را انجام میدهد.
خلاصه که این وسط دعوای زنانهای بالا میگیرد و خوشبختانه قبل از آنکه کار به گیس وگیسکشی بکشد منشی سفیدبرفی، «بوی بلو» وارد ماجرا میشود و بیوتی و بیست را به بیرون از اتاق هدایت میکند. در همین زمان بیگبی هم از راه میرسد و از منشی درخواست ملاقات با سفیدبرفی را میکند. منشی به او اخطار میدهد که در حال حاضر سفید برفی خیلی اعصاب ندارد، اما بیگبی که گوشش به این حرفها بدهکار نیست میگوید: «اشکالی نداره، من قراره اعصابش رو از اینم بیشتر خورد کنم.»
در رستورانی در گوشهی دیگری از شهر، «پرنس چارمنیگ» را در حال ربودن دل پیشخدمت رستوران، دختری به نام مالی میبینیم. (این پرنس چارمینگ، همان پرنسِ جنتلمن و دلربای داستانهای سیندرلا و سفیدبرفی است که البته در فیبلتاون دیگر آن مجبوبیت گذشتهاش را ندارد.) اینطور به نظر میرسد که مالیِ پیشخدمت هم خیلی از پرنس بدش نیامده و به این ترتیب آن دو تصمیم میگیرند بعد از پایان ساعت کاری مالی باهم به قراری دوستانه بروند. اما در این میان یک مشکل وجود دارد و آنهم اینکه گویا پرنس بهتازگی ورشکست شده و اه در بساط ندارد و پیش از آشنایی با مالی هم تصمیم داشته پول نهاری را که در رستوران خورده بپیچاند. مالی بعد از شنیدن حرفهای پرنس از آنجایی که زیادی دلرحم است، پول غذای او را حساب میکند و درنهایت با هم عازم قرارشان میشوند.
باری دیگر به دفتر کار سفیدبرفی در ساختمان وودلند لاکچری بازمیگردیم و اینبار بیگبی را میبینیم که سعی دارد او را برای شنیدن خبر وحشتناکی آماده کند. سفیدبرفی حدس میزند خبر، مربوط به بازگشت همسر سابقش یعنی پرنس چارمینگ به شهر باشد، اما متاسفانه اینطور نیست و ماجرا اینبار به «رُز رِد Rose Red»، خواهر سفیدبرفی مربوط میشود. گویا جک، نامزد رز قصد داشته سری به خانه او بزند که بعد از دیدن وضعیت بهم ریخته آپارتمان حسابی وحشت میکند و تصمیم میگیرد سریعاً بیگبی را از ماجرا باخبر کند. طبق ادعای جک، در و دیوار خانه از خون پوشیده بود و اثری هم از صاحبخانه دیده نمیشد. به این ترتیب بیگبی حدس میزند رز-رد ممکن است قربانی جنایت وحشتناکی شده باشد.
بعد از شنیدن این خبر، سفیدبرفی اصرار میکند بیگبی او را هم برای بررسی صحنه جرم با خودش به آپارتمان رز ببرد. بیگبی ابتدا با اینکار مخالفت میکند و معتقد است حضور سفیدبرفی در آن مکان باعث بهمریختن صحنه جرم میشود، اما سفیدبرفی که حسابی عزمش را برای رفتن جزم کرده بیگبی را تهدید میکند که اگر با خواستهاش موافقت نکند او را برای همیشه از شغل و سِمتش برکنار میکند.
بیگبی به همراه سفیدبرفی عازم محل زندگی رز میشوند و زمانی که به آنجا میرسند، جک را میبینند که پشت در آپارتمان نشسته و منتظر آنها است. زمانی که سفیدبرفی میفهمد بیگبی جک را برای نگهبانی از صحنه جرم فرستاده، از او میپرسد از کجا آنقدر مطمئن است که کار، کارِ خود جک نباشد و او در زمان غیبت آنها صحنه جرم را دستکاری نکرده باشد؟ بیبگبی اما توضیح میدهد در صورتی که حق با سفیدبرفی هم باشد و جک دستی در تمام این ماجراها داشته باشد، میتوانسته پیش از آنکه او را خبردار کند مدارک و شواهد را از بین ببرد.
بعد از این صحبتها بالاخره نوبت به بررسی صحنه جرم میرسد. با باز شدن درب آپارتمان همگی با صحنه وحشتناکی روبهرو میشوند: سرتاسر خانه غرق در خون است، اسباب و اثاثیه در اطراف پخش و پلا شدهاند و یک نفر هم با خون روی دیوار نوشته: «دیگر پایانِ خوشی در کار نخواهد بود.» بعد از دیدن این صحنه، بیگبی به تنهایی وارد آپارتمان میشود و از دیگران میخواهد بیرون منتظر او بمانند. بعد از یک بررسی کوتاه، بیگبی متوجه قفلی میشود که گویا بهتازگی از درب یخچال کنده شده است. با دیدن این قفلِ جداشده بیگبی پی به موضعی میبرد. اینکه بیگبی در این قفل چه دیده و چه سرنخی بهدست آورده هنوز معلوم نیست، اما گویا این سرنخ آنقدری قوی بوده که بیگبی تصمیم میگیرد جک را مقصر بداند و دستگیرش کند.
بخش دوم
صبح روز بعد سفیدبرفی را میبینیم که قصد دارد باری دیگر سراغ بیگبی برود تا ببیند اطلاعات جدیدی از پرونده خواهرش بهدست آورده یا نه. در آپارتمان بیگبی اما خبرهایی است. گویا شب گذشته زمانی که بیگبی در خواب بوده خوکی به نام «کالین» دزدکی وارد آپارتمانش میشود. حالا این خوک چاق و فربه روی مبل بیگبی خوابیده و گویا خیالِ بلند شدن هم ندارد. (کالین درواقع یکی از سه خوک داستان The Three Little Pigs است. این داستان ماجرای سه خوکی را تعریف میکند که تصمیم دارند برای خود خانهای بسازند. خوک اول و دوم برای ساختن خانه خود از کاه و چوب استفاده میکنند اما خوک سوم خانهاش را با آجر میسازد. کمی بعد سر و کلهی گرگ بدجنس پیدا میشود. گرگ، خانهی دو خوک اول را بهراحتی خراب میکند اما نمیتواند به خانه خوک سوم که محکمتر ساخته شده بود آسیبی برساند. حالا کالین درواقع یکی از آن دو خوک است که خانه خود را با کاه ساخته بود و بیگبی هم همان گرگ بدجنس داستان است که خانه او را خراب کرد. کالین هنوز که هنوز است بیگبی را برای بلایی که سرش آورده مقصر میداند و فکر میکند بیگبی به او مدیون است، برای همین هم هربار که از مزرعه فرار میکند، بدون دعوت صاحب خانه وارد خانه بیگبی میشود.)
بیگبی در حال جر و بحث با کالین است و سعی دارد به او بفهماند که باید دست از این کارهایش بردارد و اگر یکبار دیگر از مزرعه فرار کند و دزدکی وارد خانهاش شود چارهای ندارد جز آنکه او را دستگیر کند. (کالین از آن شخصیتهای داستانی است که ظاهر انسانی ندارد و برای همین هم به شکل قانونی نمیتواند وارد فیبلتاون شود و باید در مزرعه بماند.) کالین البته که کم نمیآورد و بازهم ماجراهای گذشته و داستان بهآتش کشیدن خانهاش را بهانهای برای ماندن میکند.
سری به آپارتمان مالیِ پیشخدمت میزنیم. مالی هنوز در خواب است و پرنس چارمینگ هم سعی دارد بدون آنکه بیدارش کند یواشکی از خانه او خارج شود. پرنس قبل از ترک خانه یادداشتی برای مالی میگذارد و از او میخواهد هزینه خشکشویی لباسهایش را پرداخت کند. علاوه بر این میگوید که مجبور شده کمی پول از کیف پولش بردارد و از آنجایی که قصد دارد برای مدتی پیشِ مالی بماند، برای همین کلیدهای یدکی آپارتمان را هم با خود میبرد.
به وودلند بازمیگردیم و سفیدبرفی را میبینیم که سراغ بیگبی رفته و او را سوالپیچش کرده است. سفیدبرفی میخواهد بداند آیا واقعاً از نظر بیگبی جک مسئول گمشدن خواهرش است؟ بیگبی اما اینطور فکر نمیکند و جک را تنها برای دورنگهداشتن از ماجرا دستگیر کرده است. بیگبی همچنین اضافه میکند که تمام خون پیدا شده در آپارتمان رز بدون شک به خود او تعلق دارد. سفیدبرفی حدس میزند اگر جک در اینکار دخلی نداشته باشد پس بیشک کار، کار ماندیها است. (ماندی- Mundy لغتی است که اعضای فیبلتاول برای نامیدن انسانهای عادی از آن استفاده میکنند. هرکس و هرچیزی که تعلقی به داستانی افسانهای نداشته باشد از دید فیبلتاونیها یک ماندی است و نباید از هویت واقعی آنها باخبر شود.)
بیگبی اما با این نظر سفیدبرفی هم مخالف است. بیگبی برای دلیل مخالفتش با این تئوری به پیامی که روی دیوار خانه رز پیدا کرده بودند اشاره میکند و میگوید که نوشتن این پیام تنها از یک موجود افسانهای بر میآید. سفیدبرفی باری دیگر اصرار میکند در جریان بازجویی از جک حضور داشته باشد، اما بیگبی اشاره میکند از آنجایی که این اواخر رابطهی بین سفیدبرفی و رز زیاد دوستانه نبوده، درواقع خودِ سفیدبرفی هم به نوعی مضنون پرونده بهحساب میآید. بیگبی پیشنهاد میدهد که در همان مکان از سفیدبرفی بازجویی کند، اما گویا سفیدبرفی عجله دارد و باید به دیدار همسر سابقش، یعنی پرنس چارمینگ برود.
در گوشهای دیگری از شهر، سیندرلا را میبینیم که در حال آموختن شمشیربازی از «بلوبیرد BlueBeard» است. (ریش آبی یا همان بلوبیرد یک شخصیت خیالی از داستانهای افسانهای فرانسوی است. این داستان دربارهی مرد بیرحمی است که تمام همسران خود را به قتل میرساند و جسد آنها را در اتاقی پنهان میکند. درب این اتاق تنها با استفاده از کلیدی جادویی باز میشود.) بلوبیرد دائم سیندرلا را به خاطر مهارت پایینش در شمشیرزنی ملامت میکند و از او میخواهد حواسش را بیشتر جمع کند. در همین میان بلوبیرد به سیندرلا خبر میدهد که همسر سابقش یعنی پرنس چارمینگ دوباره به شهر بازگشته، اما سیندرلا که خیلی وقت است از این ماجرا باخبر شده زیاد علاقهای از خود نشان نمیدهد. (دقت کنید که پرنس چارمینگ درواقع در داستانهای مختلفی حضور داشته و اول از همه همسر سفیدبرفی بوده و بعد از آن هم با سیندرلا ازدواج میکند. اما از آنجایی که در این داستان پرنس چارمینگ قرار نیست شخصیت محبوبی باشد، میبینیم که هیچکدام از همسرانش دل خوشی از او ندارند.) موضوع جالبتر از نظر سیندرلا ماجرای گم شدن رز-رد است. بلوبیرد که گویا روحش هم از ماجرا خبر نداشته، با شنیدن داستان از زبان سیندرلا عکسالعمل عجیب و غریبی از خود نشان میدهد و ناخودآگاه دست سیندرلا را موقع شمشیربازی زخمی میکند.
به رستورانی در گوشهی دیگری از شهر، جایی که پرنس چارمینگ و سفیدبرفی در حال صحبت هستند میرویم. سفیدبرفی که گویا زیاد حال و حوصله پرنس را ندارد از او میخواهد هرچه سریعتر سراغ اصل مطلب برود. پرنس میگوید که قصد دارد لقب اشرافی خود و هرآنچه را جزو مایملکش است در اینترنت به حراج بگذارد و از سفیدبرفی میخواهد این تصمیمش را به گوش اعضای ثروتمند فیبلتاون برساند. به نظر سفیدبرفی این تصمیم پرنس کمی احمقانه است چرا که در شرایط فعلی تمام داراییهای او بیارزشند، در این دوره و زمانه هم دیگر کسی ارزشی برای لقب و عنوان قائل نیست. پرنس به سفیدبرفی یادآوری میکند که تنها دو هفته به «جشن یادبود» باقی مانده و در این روز مردم معمولاً احساساتی میشوند و از آنجایی که عدهای هنوز ته دل خود امیدوارند روزی به سرزمین مادری بازگردند، ممکن است وسوسه شوند و لقب اشرافی او را بخرند.
با تمام این تفاسیر سفیدبرفی علاقهای به کمک کردن به پرنس ندارد. گویا پرنس چارمینگ در گذشته با خواهر سفیدبرفی هم سر و سری داشته و درواقع با اینکار به او خیانت کرده است. پرنس اما بهانه میآورد که این رز-رد بوده که فریبش داده است. برای حسن ختام برنامه سفیدبرفی ماجرای گمشدن رز-رد را برای پرنس تعریف میکند و بعد از آنکه میگوید خودِ پرنس هم یکی از مضنونین پرونده است، رستوران را ترک میکند.
به وودلند بازمیگردیم، جایی که سفیدبرفی و بیگبی در حال بازجویی از جک هستند. (جک درواقع همان جکِ داستان جک و لوبیای سحرآمیز است.) بیگبی به جک یادآوری میکند که رابطه چهارسالهاش با رز همچین هم به خوبی و خوشی نبوده است و بیگبی به یاد دارد بعد از دعوای سنگینی که آندو سال گذشته با یکدیگر میکنند، رز تصمیم میگیرد همراه با بلوبیرد در مراسم روز یادبود شرکت کند. جک اما عقیده دارد رز اینکار را تنها به این دلیل کرده تا حس حسادت او را برانگیزد و آنها باید به جای او از بلوبیرد بازجویی میکردند. در این میان نیمچه دعوایی میان بیگبی و جک شکل میگیرد و هریک سعی میکنند با یادآوری خاطرات گذشته طرف مقابل را تهدید و تحقیر کند. سفیدبرفی که حسابی عصبانی شده، گریهکنان از آن دو میخواهد که این بچهبازیها را تمامش کنند. جک اما در لحظه آخر دوباره به بلوبیرد و سابقه درخشانش در همسرکشی اشاره میکند، اما بیگبی پاسخ میدهد از آنجایی که جرایم او مربوط به زمان پیش از «عفو عمومی» است برای همین هم نمیتوانند برای متهم کردن بلوبیرد از آن استفاده کنند.
به همراه بیگبی و سفیدبرفی به ملاقات بلوبیرد میرویم. بلوبیرد جزو معدود موجودات افسانهای است که توانسته پول و سرمایهاش را با خود از سرزمین مادری به فیبلتاون منتقل کند و حالا هم توانسته با ثروت خود آپارتمانی جادویی برای خودش دست و پا کند. این آپارتمان در ظاهر هماندازه سایر واحدهای عمارت وودلند است، اما پس از ورود فضای خانه کِش میآید و بزرگتر میشود.
بلوبیرد فکر میکند قصد مهمانان از ملاقات با او جمع کردن کمکهای نقدی برای اعضای فیبلتاون است، اما بیگبی که حال و حوصله ندارد مستقیم سراغ اصل مطلب میرود و تصاویری از آپارتمان غرقه در خون رز را روی میز بلوبیرد پهن میکند و از او میخواهد که بگوید چرا رز-رد را به قتل رسانده است. بلوبیرد از این برخورد بیگبی حسابی عصبانی میشود. بیگبی اما به صحبتهایش ادامه میدهد و از بلوبیرد میپرسد چه رابطهای با رز-رد داشته و شب حادثه کجا بوده است. بلوبیرد اعتراف میکند که او و رز-رد باهم رابطهای پنهانی داشتهاند و درنهایت در جریان جشن یادبود سال گذشته تصیم میگیرند این رابطه را کمی رسمیتر کنند و به این ترتیب باهم نامزد میشوند. پس از آن رز از بلوبیرد میخواهد این رابطه را برای مدت یکسال مخفی نگه دارد. بلوبیرد برای اثبات ادعای خود قراردادی را که با رز نوشته به بیگبی نشان میدهد. طبق این قرارداد او باید در ازای این نامزدی مبلغ قابلتوجهی را به صورت ماهیانه به رز پرداخت میکرد. در آخر هم بلوبیرد برای نشان دادن حسن نیتش میگوید که حاضر است مبلغ یک میلیون دلار به هرکس که بتواند قاتل رز را بهدام بیاندازد بپردازد.
بخش سوم
در دهکده گرینویچ و در واحدِ زیرین آپارتمانِ رز-رد که درست مشابه آپارتمان محل وقوع جرم است، بیگبی را میبینیم که بویبلو (منشی سفیدبرفی) و فلایکچر (نگهبان ساختمان وودلند) را اجیر کرده تا صحنه جرم را بازسازی کنند. بیگبی تعدادی کیسهی خون در اختیار آن دو قرار میدهد تا با پاشیدن به در و دیوار بتوانند میزان دقیق خونی را که از بدن رز-رد خارج شده است اندازهگیری کنند.
آپارتمان را ترک میکنیم و سری به ساختمان وودلند لاکچری، جایی که سفیدبرفی به ملاقات «کینگ کول» شهردار فیبلتاون رفته است میزنیم. گویا بلوبیرد تماسی با شهردار گرفته و به او خبر داده که روز گذشته سفیدبرفی و بیگبی به ملاقاتش آمدهاند و او را به قتل متهم کردهاند. از آنجایی که بلوبیرد به خاطر حمایتهای مالیاش یکی از اعضای مهم فیبلتاون محسوب میشود، حالا شهردار سفیدبرفی را احضار کرده تا ماجرا را توضیح دهد.
سفیدبرفی اما خودش هم از رفتار بیگبی تعجب کرده و میگوید که زیاد با روش کاری او آشنایی ندارد، اما در اینکه بلوبیرد بهخاطر سابقه درخشانش در همسرکشی میتواند یکی از مضنونین اصلی پرونده باشد با بیگبی موافق است. بعد از آن سفیدبرفی شهردار را در جریان تحقیقاتشان قرار میدهد و میگوید که بیگبی حتی خود او را هم جزو یکی از مضنونین پرونده بهحساب میآورد. علاوه بر این بیگبی عقیده دارد که شاید پای دشمنان قدیمیشان هم در این ماجرا وسط باشد و ممکن است آنها بعد از تصاحب سرزمین مادری عدهای از مامورین خود را برای ادامه نبرد به شهر فرستاده باشند. شهردار اما زیاد مایل به دانستن جزئیات ماجرا نیست و از سفیدبرفی میخواهد هرکاری که میکند، فقط این ماجراها را تا روز «جشن یادبود» تمامش کند؛ گویا شهردار روی پولی که قرار است در این روز جمع شود زیادی حساب کرده و عقیده دارد ماجرای این پرونده تاثیر منفی روی جشن میگذارد.
در صحنهای کوتاه بلوبیرد را در آپارتمانش در حال تیزکردن خنجری میبینیم. بعد از آنکه خنجر حسابی تیز شد، بلوبیرد آن را زیر لباسش پنهان میکند و سپس سینی غذا بهدست در حالیکه معلوم است نقشهای در سر دارد از خانه خارج میشود.
بلوبیرد را با هر قصدی که در سر دارد تنها میگذاریم و باری دیگر به وودلند و اینبار به دفتر کار سفیدبرفی بازمیگردیم. بیگبی با یک بغل کامپیوتر و دم و دستگاه که از خانه جک آورده وارد دفتر کار سفیدبرفی میشود و از او میخواهد که با حوصله نگاهی به محتوای داخل کامپیوترها بیاندازد؛ دلیل اینکه خودش اینکار را انجام نمیدهد هم آن است که کار کردن با چیزی پیچیدهتر از تُسترش را بلد نیست! او درواقع قصد دارد با جستوجو در این کامپیوترها سر از کاروکاسبی جک در بیاورد. در آخر بیگبی به سفیدبرفی که تشنه شنیدن سرنخی از پرونده است میگوید که تقریباً به تمام جزئیات ماجرا پی برده و فقط مانده که مقصر اصلی را پیدا کند.
بعد از ملاقات با سفیدبرفی، بیگبی به سمت سلول جک روانه میشود، اما زمانی که از نگهبان زندان درخواست کلید سلول را میکند، نگهبان به او اطلاع میدهد که بلوبیرد پیش از او به ملاقات جک رفته و گفته است که اجازه این ملاقات را هم از خودِ بیگبی گرفته است. بیگبی بدون اتلاف وقت به سمت سلول روانه میشود و از آنجایی که حسابی عصبانی شده، بین راه تغییر شکل میدهد و بهشکل اصلی خود و در قالب گرگ ظاهر میشود. وقتی که بیگبی به سلول جک میرسد، بلوبیرد را میبینند که خنجر خود را زیر گلوی جک نگه داشته و قصد دارد به زور از او اعتراف بگیرد. بیگبی هم نامردی نکرده و به بلوبیرد میگوید اگر جرئتش را دارد میتواند جک را بکشد تا او هم سراغ بلوبیرد برود و به این ترتیب از شر جفتشان راحت شود.
در همین حین که این سه نفر مشغول بگومگو بودند، سفیدبرفی هم با گروهی از نیروهایش سر میرسد و بیگبی را میبیند که دست جک را گرفته و از زندان خارجش میکند. بیگبی به سفیدبرفی اطلاع میدهد که سلول جک حالا در اختیار بلوبیرد قرارگرفته و او قرار است بهخاطر شکنجه کردن جک مدتی را در زندان بهسر برد. بعد از این ماجراها بیگبی از سفیدبرفی میخواهد که همراه با او در مراسم «جشن یادبود» امسال شرکت کند. سفیدبرفی از این تصمیم بیگبی تعجب میکند چرا که او هیچوقت در مراسم اینچنینی شرکت نمیکرده است، اما بیگبی توضیح میدهد بهخاطر ماجراهایی که اخیراً پیش آمده بهتر است او هم در مراسم امسال حضور داشته باشد.
بعد از این ماجراها بیگبی به آپارتمانش بازمیگردد و با بویبلو و فلایکچر که کماکان در ساختمان محل زندگی رز-رد بهسر میبرند تماس میگیرد. بیگبی از آن دو میخواهد پس از انجام کارشان دوباره ساختمان را به حالت اولش بازگرداند و پس از آن به آپارتمان رز-رد رفته و اثرات خون را از آنجا هم پاک کنند و درنهایت هم تمام اسباب و اثاثیه خانه را آتش بزنند. بعد از این دستورات بیگبی سراغ سفیدبرفی میرود تا باری دیگر خبر بدی به او دهد. گویا بیگبی از بررسی آثار خونِ ریخته شده در آپارتمان رز-رد نتیجه گرفته که این میزان خون، بسیار بیشتر از حد مجاز است و خواهر سفیدبرفی بدون شک تا به حال مُرده!
بخش چهارم
بالاخره روز «جشنِ یادبود» فرا میرسد. در این روز تمام اعضای فیبلتاول را میبینیم که در کنار هم جمع شدهاند. بیوتی و لرد بیست هم جزو مهمانان هستند. بیوتی اصرار دارد که لرد برایش بلیطهای بختآزمایی بخرد تا بلکه او هم بتواند برای خودش لقبی اشرافی و مال و منالی بهم بزند. لرد اما با اینکار مخالف است و آن را کاری بیهوده و احمقانه میداند. در طرف دیگر مجلس، پرنس چارمینگ را میبینیم که کنار سفیدبرفی ایستاده و به نظر میرسد از چوب حراجی که به مایملکش زده حسابی راضی است. درواقع پرنس قصد دارد با فروختن این بلیطهای بختآزمایی، اموالی که فعلاً در تصاحب دشمن است و لقب اشرافیاش را به دیگران قالب کند. در همین حین پرنس سعی میکند با حرفهای فریبنده خود باری دیگر دلِ سفیدبرفی را بهدست آورد، اما سفیدبرفی که بههیچوجه چشمِ دیدن او را ندارد، پرنس را ترک میکند و به طبقهی بالا میرود.
در طبقه بالا و در سالن رقصِ عمارت وودلند، شهردار در حال صحبت از تاریخچه شکلگیری فیبلتاون برای میهمانان است. شهردار تعریف میکند که چطور بعد از حمله دشمن، اهالیِ قلمروهای افسانهای سراسر دنیا با یکدیگر متحد میشوند و بعد از فرار و ترک خانه خود درنهایت به قلمرو انسانها میرسند و تصمیم میگیرند از این بهبعد در همین دنیا ماندگار شوند. در آخر شهردار از همگی برای کنار گذاشتن کینههای قدیمی و متحدشدن با یکدیگر تشکر میکند.
میهمانی ادامه پیدا میکند و شرکتکنندگان هم هرکدام سعی میکنند به طریقی سر خود را گرم کنند. در گوشهای از سالن سیندرلا را میبینیم که سراغ پینوکیو رفته و با او مشغول صحبت است. پینوکیو زیاد از حضورش در این میهمانی خوشحال نیست و در جواب سیندرلا که دلیل ناراحتیش را میپرسد میگوید که او تنها با این هدف هرسال در این میهمانی شرکت میکند تا بالاخره روزی با آن فرشته مهربانی که او را به یک پسربچه واقعی تبدیل کرده بود ملاقات کند. پینوکیو دلِ پُری از این فرشته دارد، تا به امروز سیصد سال است که پینوکیو به همان شکل پسربچه مانده و پیرتر نشده است!
سری به دفتر کار بیگبی میزنیم و او را در حال صحبت با جک و بلوبیرد میبینیم. گویا بیگبی تصمیم گرفته بلوبیرد را برای یک شب آزاد کند تا بتواند در جشن شرکت کند و کمک مالی خود را به شهردار برساند. بیگبی از جک هم میخواهد که از طرف او پیامی را به یکی از حاضرین در میهمانی امشب برساند و خودش هم راه میفتد تا برای شرکت در جشن آماده شود.
به سالن میهمانی برمیگردیم. بیگبی سراغ سفیدبرفی رفته و او را دعوت به رقص میکند اما کمی بعد از این تصمیمش پشیمان میشود چرا که میبیند تقریباً تمام چشمان حاضر در سالن به آن دو دوخته شده است. بیگبی برای رهاشدن از این موقعیت به سفیدبرفی پیشنهاد میدهد که بهتر است چیزی برای خوردن پیدا کنند. از آنجایی که مدتی از میهمانی گذشته، به احتمال زیاد غذاهای اصلی تمام شدهاند اما سفیدبرفی که خوب با حقههای قدیمی پیشخدمتان میهمانی آشنا است، میداند که آنها غذاهای بهتر را در جایی برای خودشان پنهان میکنند و بعد از آنکه میهمانی به پایان رسید غذاها را با خود به خانه میبرند.
با این حرفِ سفیدبرفی بیگبی ادعا میکند بالاخره موفق شده آخرین قطعه پازل را هم حل کند. سفیدبرفی که سر از ماجرا در نیاورده از بیگبی میخواهد بیشتر توضیح دهد. بیگبی میگوید از آنجایی که رز-رد زیاد اهل میهمانی گرفتن بود، برای همین هم افراد زیادی دائم در خانهاش رفت و آمد میکردند و او هم برای آنکه دیگران از غذاهایش استفاده نکنند، قفلی به در یخچالش میزند. سفیدبرفی بازهم نمیتواند ربط قفل در یخچال را با کشتهشدن رز- رد متوجه شود. بیبگی میگوید که موضوع مهمی نیست و سپس از سفیدبرفی میپرسد آیا میخواهد نام قاتل رز- رد را بداند؟ مسلماً سفیدبرفی پاسخش مثبت است. به همین دلیل بیگبی از او میخواهد که سایر حاضرین در میهمانی را هم خبردار کند و از آنها بخواهد در بالکن پنتهاوس شهردار واقع در بالاترین نقطه عمارت وودلند به او ملحق شوند.
در نمای بعدی جک و بیگبی را میبینیم که کنار استخر آپارتمان شهردار ایستادهاند. گویا برندهی لاتاری هم مشخص شده است و این برنده هم کسی جز جکِ غولکش نیست که البته بهتر است دیگر او را پرنس جک بنامیم! کمکم سروکلهی سایر میهمانان هم پیدا میشود و بیگبی از جک میخواهد تا مقصر اصلی ماجرا را وارد سالن کند. سفیدبرفی از حضور قاتل در شبِ میهمانی تعجب میکند اما بیگبی برایش توضیح میدهد که قاتل نمیتواند از شرکت در چنین مراسمی چشمپوشی کند. زمان میگذرد و همه چشمها به در دوخته شده تا اینکه ناگهان جک به همراه زنی وارد سالن میشود. بیگبی به آرامی کلاهگیس زن را از سرش بر میدارد و همه در کمالِ شگفتی با مقتول، یعنی رز- رد روبهرو میشوند که سُر و مُر و گنده در برابر چشمانشان ایستاده است.
همهمهای در جمعیت راه میافتد و همه میخواهند هرچه سریعتر از ماجرا سر در بیاورند. بیگبی اما همه را به آرامش دعوت میکند و سپس ماجرا را برایشان شرح میدهد...
بخش پنجم
ماجرا درواقع به این ترتیب بوده: همانطور که میدانیم جک و رز- رد نامزد یکدیگر بودند. روزی جک تصمیم میگیرد کار و کاسبی جدیدی راه بیاندازد اما از آنجایی که پولی در بساط ندارد از رز میخواهد تا به او کمک کند. رز برای بهدست آوردن این پول بعد از اینکه دعوایی ساختگی با جک راه میاندازد، نزد بلوبیرد میرود و به او میگوید حاضر است در برابر دریافت مبلغی با او ازدواج کند، اما به این شرط که تا یکسال کسی از این ماجرا باخبر نشود. بلوبیرد پیشنهاد رز را میپذیرد و با نوشتن قراردادی، پولی را که میخواهد در اختیارش قرار میدهد. یک سال میگذرد و جک تمام سرمایهای را که رز در اختیارش قرار داده بود به فنا میدهد. اینبار اما اوضاع از قبل هم بدتر میشود و حالا نه تنها هیچ پولی برایشان باقی نمانده است، بلکه باید پول بلوبیرد را هم پس بدهند. در غیر اینصورت رز- رد مجبور است طبق قراردادی که با بلوبیرد بسته با او ازدواج کند. در چنین شرایطی این زوجِ باهوش تصمیم میگیرند مرگِ رز را صحنهسازی کنند و با اینکار زمان بیشتری برای بهدست آوردن پول برای خود بخرند.
حالا بیگبی در حالیکه میان میهمانان ایستاده و ژستی پوآرو گونه به خود گرفته است روند حل پرونده را برایشان شرح میدهد: روز اولی که جک به سراغ بیگبی میآید تا خبر گمشدن رز- رد را به او بدهد، نفسنفس میزده و سر و وضعی آشفته داشته است. بیگبی پی به ساختگی بودن این حجم از آشفتگی میبرد، چرا که جک جوان است و بالا و پایین کردن چهارتا پله نباید او را به این حال و روز انداخته باشد. بیگبی از همینجا به جک شک میکند و برای همین هم به سرعت همراه با او به سمت خانه رز- رد روانه میشود. پس از رسیدن به آپارتمان، بیگبی متوجه میشود که تمام در و دیوارها و حتی کفِ خانه از خون پوشیده شده است، از طرفی دیگر جک ادعا کرده بود پیش از مراجعه به بیگبی خودش وارد آپارتمان شده و همهجا را به دنبال رز- رد گشته است. خب، اگر کف خانه پوشیده از خون بوده، نباید اثری از ردپای جک روی خونها باقی مانده باشد؟ جک ادعا میکند که نمیخواسته صحنه جرم را برهم بزند و برای همین هم با احتیاط وارد خانه شده است. ناگفته پیدا است که جک دروغ میگوید چرا که امکان ندارد کسی آپارتمان نامزدش را با این سر و وضع ببیند و حواسی هم برایش باقی بماند! از همینجا بیگبی به ساختگی بودن صحنه جرم هم پی میبرد.
بیگبی در ادامه به تکتک اشتباهاتی که جک و رز در ساختن صحنه جرم مرتکب شده بودند اشاره میکند. در میان این سوتیها، دستگاه پخش موسیقی رز رتبه اول را بهدست میآورد! گویا رز زیادی به دستگاه پخش موسیقیاش علاقه داشته و برای همین هم سعی کرده خونی روی آن نپاشد. از طرف دیگر سیدیهایی که روی زمین پخش و پلا شدهاند هم همگی از میان آنهایی بوده که رز علاقهای بهشان نداشته است و برای همین هم سیدیهای موردعلاقهاش دستنخورده در جای خود باقی ماندهاند! خب، بعید است که قاتلی وارد خانه شود و حین کشتن قربانی حواسش به سلیقه موسیقی صاحبخانه هم باشد!
بیگبی به صحبتهایش ادامه میدهد و باقی شواهد و مدارکی را که ثابت میکرد صحنهی جرم ساختگی بوده است برای حاضرین شرح میدهد. در این میان سفیدبرفی که میبیند بیگبی در تمام این مدت از ماجرا باخبر بوده و به او نگفته که خواهرش زنده است حسابی عصبانی میشود و با چشمانی گریان از بیگبی توضیح میخواهد. بیگبی اما توضیح میدهد که او فقط فهمیده بود که صحنه جرم ساختگی است و هنوز هم با توجه به مقدار خون ریخته شده در خانه نمیتوانست از زنده بودن رز مطمئن باشد. هنوز هم ممکن بود که رز خودکشی کرده باشد و خواسته با اینکار خودکشی خود را قتل جلوه دهد، یا اینکه دستیارش یعنی جک در لحظه آخر به او خیانت کرده باشد و بعد از ساختن صحنه جرم به کمک رز، او را به قتل رسانده باشد.
درواقع امشب این خودِ سفیدبرفی بوده که در حل کردن قسمت نهایی پازل به دادِ بیگبی رسیده است. سفیدبرفی جایی میان صحبتهایش به مخفی کردن غذا توسط پیشخدمتها اشاره کرده بود. این موضوع بیگبی را یاد قفل یخچالی که در خانه رز- رد پیدا کرده بود میاندازد. تا به آن لحظه بیگبی نتوانسته بود از این موضوع سردرآورد که چرا رز قصد داشت درِ یخچالش را قفل کند. اشاره سفیدبرفی به پنهان کردن غذا درنهایت بیگبی را متوجه این موضوع میکند که احتمالاً رز هم قصد داشته چیزی را از دید دیگران پنهان کند. این شی با ارزش هم چیزی نبوده جز بستههای خون. درست است که حجم خون پیدا شده در خانه بهطور قطع و یقین خبر از مرگِ صاحبخانه میدادند، اما چه میشد اگر این خون به یکباره از بدن او خارج نشده باشد و رز اینکار را در مدتی طولانی انجام داده باشد و هربار هم بستههای خون را برای پنهان ماندن از دید سایرین در یخچال مخفی کرده باشد؟ درواقع هم همین بوده، رز برای عملی کردن نقشهاش، از ماهها قبل از خودش خون میگرفته و بستههای خود را تا رسیدن به روز اجرای نقشه در یخچال نگهداری کرده است. برای همین هم حجم خون پاشیده شده روی دیوار صددرصد مرگ او را تصدیق میکرد.
بعد از اینکه بیگبی تمامِ ماجرا را شرح میدهد، سفیدبرفی از حاضرین میخواهد که به خانههایشان بروند تا او و کلانتر و شهردار بتوانند برای رسیدگی به این موضوع باهم صحبت کنند. روز بعد سفیدبرفی را میبینیم که گویا تصمیمش را گرفته و برای تمام کسانی که در این پرونده نقشی داشتهاند حکمی بریده است. به عنوان اولین قربانی، سفیدبرفی سراغ پرنس چارمینگ میرود تا پولی را که از حراج عنوان و داراییاش بهدست آورده تقدیمش کند. بعد از آنکه پرنس از دیدن مقدار کم پول شاکی میشود، سفیدبرفی اشارهای به قراردادی که با او بسته بود میکند و میگوید که از همان اول هم قراربوده بخشی از این پول صرف هزینهها شود. درنهایت هم سفیدبرفی به پرنس پیشنهاد میدهد تا همین مقدار پول را هم هدر ندهد، سراغ جک که برندهی لاتاری بوده برود و لقب و مال و منالش را از او پس بگیرد.
بعد از پرنس، نوبت تسویه حساب با بلوبیرد است. سفیدبرفی تمام هزینههایی را که بلوبیرد در این ماجرا متقبل شده بود از پولی که از فروش لقب پرنس چارمینگ مانده بود تسویه میکند. بلوبیرد اما چشمش فقط دنبال پول نیست و ادعای همسری با رز- رد را هم دارد. اما سفیدبرفی به یادش میآورد که طبق قرارداد، بلوبیرد نباید زیر قولش میزد و تا پیش از جشن یادبود ماجرای نامزدیش با رز- رد را برملا میکرد و حالا که اینکار را کرده پس قرارداد هم بهخودی خود منتفی است. بلوبیرد اصرار میکند که اینکار را برای کمک به حل پرونده کرده است، اما از آنجایی که هنوز بهخاطر شکنجهکردن جک مجرم است ترجیح میدهد بیش از این روی ماجرا پافشاری نکند.
بالاخره نوبت به مجرمین اصلی پرونده، یعنی رز- رد و جک میرسد. سفیدبرفی به آن دو رحم میکند و برایشان حکم سبکی میبرد: دویست ساعت کار اجباری و جریمهی نقدی هزاردلاری برای هرکدام از آنها. جک که از همان اول ماجرا هم آه در بساط نداشته میگوید که نمیتواند از پس پرداخت این هزینه بربیاید، اما بیگبی خبر خوشی برایش دارد و به او اطلاع میدهد که احتمالاً همین امروز پرنس برای پسگرفتن لقبش به او مراجعه خواهد کرد و جک هم میتواند لقب جدیدش را با هرقیمتی که بخواهد به او بفروشد.
به این ترتیب ماجرا به خیر و خوشی به پایان میرسد. در انتهای داستان سفیدبرفی و بیگبی را میبینیم که روی سقف ساختمان ایستادهاند و در حال صحبت هستند. با اینکه درنهایت همهچیز روشن شده، اما سفیدبرفی هنوز نمیتواند بفهمد که چرا بیگبی از او خواسته تا همراه او به میهمانی بیاید و چرا گفته که اینکار در حل پرونده به او کمک خواهد کرد؟ بیگبی بعد از کمی مِنمِن کردن توضیح میدهد که دلیلش تنها همانی بوده که گفته است؛ فقط میخواسته با سفیدبرفی در این میهمانی شرکت کرده باشد. این قصدِ خیر بیگبی اما زیاد به مذاق سفیدبرفی خوش نمیآید و برای همین هم به او یادآوری میکند کهآنها فقط همکار هستند و بهتر است دیگر حرفی از روابط غیرکاری با او نزند...
آرک داستانی اول هم به این ترتیب به پایان میرسد. در این آرک داستانی دیدیم که چطور نویسنده در کنارِ داستانی جنایی و جذاب، به معرفی تکتک شخصیتها و پیشینهی تاریخی هرکدام از آنها پرداخت. این روند در جلدهای بعدی هم ادامه پیدا میکند و در تمام طول داستان علاوه بر داستانهای جذاب و درگیرکننده با صدها کاراکتر جدید هم آشنا خواهیم شد. اگر از آرک اول این مجموعه خوشتان آمد، شک نکنید باقی ماجرا از این هم جذابتر خواهد بود!