۱۵ شخصیت قدرتمند کتابهای کامیک که تنها یک بار ظاهر شدهاند
بازی ابرقهرمانها دردسرها و سختیهای زیاد و مخصوص به خودش را دارد. نه تنها میلیونها میلیون شخصیت وجود دارند که باید در همان زمان خلق شدن از بین میرفتند و خیلی ایدههای ناپخته و نصفه و نیمهای وجود داشتند که هیچوقت رنگ واقعی شدن به خود ندیدند، بلکه شخصیتهای خیلی زیادی هم بودند که در کتابها ظاهر شدند و شانس این را داشتند که نام و نشانی از خود به جا بگذارند و میتوانستند خود را در این دنیای عظیم و پررقابت کتابهای کامیک به جایی پیوند بزنند که دیگر قابل جدا شدن و فراموش شدن نباشند.
در اینجا ما قهرمانان با جربزه و بااستعدادی داریم که توانایی این را داشتند که چیزی از خود ارائه دهند؛ آنها فرصت این را داشتند تا چیزی قدرتمند و مهم را در دنیای بزرگ و جامعه ابرقهرمانان و ابرانسانهای شرور به اشتراک بگذارند؛ آنها این شانس را داشتند که تا اسم خود را در تاریخ کتابهای کامیک و فیلمهایی که براساس آنان ساخته میشود ثبت کنند و نمایش خیلی خوبی را از خود به جای بگذارند. اما با تمامی این اوصاف آنها باز هم نتوانستند. آنها حتی ذرهای نتوانستند قلب و ذهن خوانندگان را جذب خود کنند و گوشهای از آن را به دست بیاورند یا حتی نتوانستند ذرهای از پایینترین سطح علاقه آنها بالاتر بیایند. حال علت این اتفاق یا میتواند به خاطر ضعف و ناتوانی کتاب کامیک در جذب علاقه باشد یا خود این شخصیتها نتوانستند کاری برای ادامهی بقای خود بکنند، که در اغلب موارد این خود کاراکترها بودند که در این زمینه توانایی از خود نشان ندادند.
ما در این مقاله به تعدادی از این شخصیتها میپردازیم که در ابتدای خلق شدن کاراکترهای خیلی خوبی بودند و اگر از فرصت خود به خوبی استفاده میکردند، شاید تبدیل به یکی از همین ابرقهرمانهای محبوبی میشدند که به وفور در داستانهای مختلف کتابهای کامیک و فیلمهای اقتباسی کامیکی وجود دارند.
۱۵. واندر مَن (Wonder Man)
داستان در سال ۱۹۳۹ اتفاق میافتد. او یک خبرنگار مودب است که تنها کاری که خیلی خوب میتواند انجام دهد این است که لباس معمولی و همیشگیاش را با لباس ابرقهرمانی چسبانش عوض کرده و برای مبارزه با جرم و جنایتی که در شهرش به وجود آمده به مناطق مختلف پرواز کند. او همچنین میتواند گلولهها را از بین ببرد و به عبارتی در برابر گلوله مقاوم است، میتواند با شکستن دیوارهای محکم از بین آنها عبور کند، هرچیزی را حتی اگر به اندازه یک قطار لوکوموتیو هم وزن داشته باشد میتواند بلند کرده و پرتاب کند و همچنین میتواند از بین ساختمانهای خیلی بلند با یک جهش بپرد. این ابرقهرمان کسی نیست جز فرد کارسون ملقب به واندر من!
با اینکه شخصیت واندر من کاراکتر خیلی جالب و خوبی بود اما ویکتور فاکس باید حداقل این را میدانست که ساخت یک شخصیت درست مانند کلارک کنت روزی یقه او را میگیرد
اینکه شما به طور اتفاقی فرد کارسون را با کلارک کنت اشتباه بگیرید کاملا طبیعی است و تصادفی این اتفاق نمیافتد. تقریبا ۶ هفته بعد از اینکه سوپرمن به طور رسمی در سری کتاب کامیک Action Comics معرفی و به تصویر کشیده شد، ویکتور فاکس (حسابدار سابق کمپانی دی سی) با ویل آیرنر قرار گذاشتند تا واندر من را به عنوان قدرتمندترین مرد روی زمین خلق کنند. بعد از این اتفاق کمپانی دی سی به سرعت از فاکس شکایت کرد و توانست خیلی زود به هدف خود برسد زیرا آنها در یک ساختمان کار میکردند و همین مزید بر علت میشد و کمپانی میتوانست از دست آنها شکایت کند.
به همین خاطر و با پیش آمدن این اوضاع، واندر من تنها توانست در یک داستان و در یک ماجراجویی شرکت کند که در آن ماجراجویی، او موفق شد تا از بمبگذاری آنارشیستها در بیمارستان جلوگیری کرده و برای همیشه پرواز کرده و دور شود.
۱۴. گلیزیر (Glazier)
مکر و حیله گلیزیر در آخر گریبان خودش را گرفت و در ازای کشتن و به شیشه تبدیل کردن افراد مختلف آخر خود و سگش تبدیل به شیشه شدند
گلیزیر زنی تنها و بسیار زیبا است که در خانهای کاملا شیشهای در کنار دریا به همراه سگش زندگی میکند. در خانه او تعداد زیادی مجسمه شیشهای انسان وجود دارد و دلیل این امر این است که هر زمان گلیزیر با دست خود انسانی را لمس کند، وی به شیشه تبدیل میشود. در واقع به عبارتی گلیزیر آنها را با اینکار کشته است.
بروس بنر (هالک) یک بار به قصد ملاقات گلیزیر، به ساحل او رفت. گلیزیر نشان میداد تمایل دارد که بنر را به سلامت به خانهاش برگرداند، البته با نقشه پنهانیاش قصد داشت او را تبدیل به مجسمه شیشهای کند. بعد از گذشت مدتی بروس بنر نقشه شیطانی او را فهمید و در درگیری که بین آنها اتفاق افتاد، بروس سریع تبدیل به هالک شد و گلیزیر ناخوداگاه و از ترس دیدن بروس در قالب هالک، اسنواستار را تبدیل به مجسمه کرد. زمانی که درگیری آنها به شدت بالا گرفته بود، زد و خورد آنها باعث شد که ساختمان فروریخته و گلیزیر به طور تصادفی و اتفاقی خودش را تبدیل به مجسمه شیشهای کند و در آخر کل این خرابکاریها در سطح دریا محو شد.
۱۳. کورگو (Kurrgo)
کورگو رهبر منفور و غیرمحبوب سیاره محکوم شده Xanth بود که فقط منتظر بود تا توسط یک سیاره سرکش دیگر مورد اعتصاب یا حمله قرار بگیرد. سیاره او جمعیتی بالغ بر ۵ میلیارد داشت و فقط یک سفینه کوچک در اختیار آنها بود، در نتیجه آنها باید خیلی زود فکر یک چاره یا راه حل برای نجات یافتن از این مخمصه میبودند. خوشبختانه خیلی زود «رکش رید» راه حلی پیدا کرد و راه حل او هم «گاز کوچک کننده» بود که با استفاده از این گاز، تیم چهار شگفتانگیز قادر بودند تا تمامی ساکنان این سیاره را کوچک کرده و بعد از انتقال آنها به زمین، دوباره آنها را به سایز اصلی خود بازگردانند.
همانند گلیزیر، این مکر و حیله بود که باعث از بین رفتن کورگو و عملی نشدن نقشهاش شد
اما برنامه آنطور که باید و شاید پیش نرفت. کورگو که هنوز سایزش کوچک نشده بود، فکری شیطانی به سرش زد و تصمیم گرفت تا «گاز بزرگ کننده» را از مردمش دریغ کند. این کار به او اجازه میداد تا با همان اندازه بزرگش که همانند تایتانی دربرابر انسانهای معمولی بود، مردمش را به همان صورت کنترل و رهبری کند. رهبر هیولا و شیطانیای را تصور کنید که ۵ میلیارد برابر از مردمش بزرگتر است.
اما شما با خواندن کتابهای کامیک مختلف و دیدن فیلمهای متنوع بهتر میدانید که نقشه شخصیتهای شرور داستان چگونه پیش میرود. در سفینه آنها جنگ داخلی بین مردم کورگو پیش میآید و در حین همین دعوا، ربات کورگو به سمت صفحه کنترلی سفینه پرتاب شده و باعث به هم ریختن تنظیمات آن میشود. بعد از مدت کوتاهی این اختلالات موجب منفجر شدن سفینه شده و کورگو بلافاصله میمیرد.
۱۲. مارول بوی (Marvel Boy)
دانش آموزان اسطورهشناسی به احتمال خیلی زیاد قبلا این اطلاعات را به دست آورده و مطالعه کردهاند اما برای بقیه افراد ممکن است این خبر جدید باشد که هرکول قدرت دوباره به دنیا آمدن و احیا شدن در بدنی دیگر را از فرعونهای مصر آموخته است. بعد از آموختن این موضوع، او توانست به سالن خدای اودین یا Valhalla راه پیدا کند. بعد از آن ژوپیتر، پدر هرکول، به او گفت که باید در بدن مارول بوی (مارتین سایمون برنز) دوباره زنده شود تا بتواند با هیتلر مبارزه کرده و او را شکست دهد.
با اینکه مارول بوی شخصیت بدی نبود و مانند بقیه مکر و حیله نداشت اما به نظر میرسد که داستان او چندان جذاب نبوده و پتانسیل کش دادن و ادامه دادن در نسخههای بعدی را نداشت
تمامی داستانهایی که درباره مارول بوی و شخصیت خود او تعریف کردیم، تنها یک بار به تصویر کشیده شدند و مارول بوی به نوعی فقط یک بار توانست طعم ماجراجویی را بچشد. بعد از انتشار اولین نسخه از کتاب این شخصیت، یار و دوست شفیق مارول بوی یعنی مارتین سایمون برنز هم درست مانند خود مارول بوی به انبار شخصیتهای یک بار مصرف کتابهای کامیک منتقل شد. اما درست بعد از مارول بوی اول، شخصیت دیگری به نام مارتین اسکر برنز (نسخه دیگری از مارول بوی) ظاهر شد با این تفاوت که داستانی که این شخصیت برای تعریف کردن داشت سرگرمکنندهتر و بهتر از نسخه اول بود. داستان این نسخه از برنز به این صورت پیش میرود که او در حال گردش در یک موزه است که ناگهان تابوتی سنگی روی او میافتد و ظرفی که حاوی خون هرکول است از تابوت به بیرون افتاده و بازوی او را زخمی میکند.
متاسفانه همانطور که از شواهد کنونی پیداست، این شخصیت جدید با داستان سرگرمکنندهاش باز هم نتوانست بیشتر از یک نسخه دوام بیاورد.
۱۱. ال وهیگانته (El Vejigante)
اگر قرار باشد داستان یک کتاب کامیک تنها درباره این باشد که رید ریچاردز و سو استورم برای رفع خستگی به پورتو ریکو بروند، خیلی باید کتاب خسته کنندهای باشد و تقریبا میتوان گفت که ارزش خواندن ندارد. اما اگر در این بین M.O.D.O.K. با ارتشی از میمونهای جهشیافته به داستان وارد شوند، بحث کاملا متفاوت و جذاب میشوند. وقتی قرار است همه چیز رو به سخت شدن برود، بهتر است پورتو ریکو نیروی محلی قوی و ابرقهرمان خود را برای کمک کردن به مسافران شهر خود اعزام کند. اینجاست که میگل رودریگز، ملقب به ال وهیگانته وارد داستان میشود.
از آنجایی که ال وهیگانته همانند کاراکترهای قبلی بلایی سرش نیامد و حیلهگر هم نبود که حیلهاش گردن خودش را بگیرد، شاید بتوان انتظار هنرنمایی دوباره را از او داشت
میگل از یکی از جنگهایی که در آن حضور داشت و پست مهمی هم در آنجا داشته فرار کرده و کل جوخه خود را تنها گذاشت که همین مسئله باعث شد تا همه دوستان و همرزمانش بمیرند. بعد از این اتفاق او به خاطر ناراحتیها و عذاب وجدانی که داشت به دنیای کثیف مواد مخدر و اعتیاد روی آورد. به نظر شما او خصوصیات یک ابرقهرمان را ندارد درست است؟ بعد از آن اتفاقات معلوم شد روحی که در بدن وهیگانته ساکن است، از آن دسته روحهایی است که واقعا به دنبال رستگار شدن هستند و اصلا نمیتوانند بد بودن را تحمل کنند. حقیقتی که درباره قدرت او وجود دارد و ممکن است یک مقدار عجیب باشد این است که حد و مرزی برای او مشخص شده و او نمیتواند از پورتو ریکو خارج شود.
متاسفانه ال وهیگانته دیگر فرصتی برای هنرنمایی دوباره پیدا نکرد و تنها در همان یک داستان توانست کمی ماجراجویی خود را انجام دهد.
۱۰. هالی آن امبر (Holly-Ann Ember)
هالی آن امبر جوان که یک جهشیافتهی کشف نشده بود، به خوبی میدانست که قدرتهای پنهانی و درونی در خود دارد اما اصلا نمیدانست که چگونه باید از آنها استفاده کرده یا آنها را کنترل کند. حتی نمیدانست که قدرتهای پنهان او چه هستند. توانایی او در دوباره شکل دادن واقعیت بر اساس ارادهاش او را هم رده اسکارلت ویچ میکند.
هالی آن از معدود شخصیتهایی است که خودش به طور کاملا خود جوش دنیای کتابهای کامیک را کنار گذاشت
زمانی که شهر هالی آن توسط یک نیروی مرموز و قدرتمند از بقیه دنیا به طور کلی جدا شد، او به شدت ترسید و عصبانی شد که به همین خاطر قدرتهایش کاملا ناخودآگاه و بیسر و صدا فعال شدند. همین قدرتهای او باعث شد که ابرقهرمانهای مورد علاقهاش مانند استورم، شی هالک، واسپ و تایگرا متوجه او بشوند و برای نجات او و شهرش به کمک آنها بیایند.
باید بگویم که اصلا نباید نگران قدرتهای او و از دست دادن کنترلش باشید. بعد از اینکه تمامی آن سر و صداها خوابید و همه جنگ و هیاهوها به خوبی و خوشی تمام شد، هالی آن امبر تصمیم گرفت که قدرتهایش را کنار گذاشته و با شخصیت کاملا انسانیاش یک زندگی معمولی را با مادرش بگذراند. اما از طرف دیگر، استورم کارت ویزیت چارلز فرانسیس اگزاویه (پروفسور ایکس) را به او داد تا اگر زمانی قصد داشت از قدرتهایش استفاده کند و علاقه داشت تا کنترل کردن آنها را بیاموزد، به مدرسه چارلز که برای جوانان جهشیافته است، بیاید. اما لازم به ذکر است که این قضیه برای ۳۰ سال گذشته است و اگر آنها تا به امروز خبری از هالی آن نشنیده باشند، دیگر لازم نیست نگران او باشید؛ چرا که یا فکر استفاده از قدرتهایش را کنار گذاشته یا توانسته به تنهایی آنها را کنترل کند یا بلایی سرش آمده است.
۹. ویلی ویشرز (Willie Wishers)
تیم ابرقهرمانی هفت سرباز پیروزی (The Seven Soldiers of Victory) که در دهه ۱۹۴۰ میزیستند (در آن زمان همدوره گروه Justice Society of America بودند) در بین مبارزهها و جریانهایی که پشت سر گذاشته بودند، یک بار با جالبترین دشمنی که تا به آن روز اسمش در کتابهای کامیک آورده شده بود برخورد کردند. کاراکتر ویلی ویشرز این قابلیت را داشت که میتوانست آرزوهایش را خیلی راحت به واقعیت تبدیل کند.
اگرچه ویلی ویشر شخصیت بدی به شمار میرفت اما آنقدر خوب بود که برای از بین نبردن دنیا و انسانهای روی آن تصمیم گرفت خودش را نابود کند
استراتژی ویلی برای مقابله و مبارزه با قدرت فوقالعاده زیاد و همکاری خیلی خوب تیم The Seven Soldiers of Victory این بود که تصمیم گرفت تا آرزوهایش را به زبان بیاورد تا بتواند در مقابل آنها بایستد. اولین آرزوی تاکتیکی او این بود که بین او و تیم ابرقهرمانان مقابلش، دیواری فولادی قرار بگیرد اما نمیدانست که آرزویش چه عیبها و ضعفهایی میتواند داشته باشد؛ بعد از ساخته شدن این دیوار، قهرمانان داستان به راحتی توانستند دیوار فولادی را تکه تکه کرده و از آن عبور کنند. بعد از این اتفاق او احساس کرد که باید با دستهای از گوریلها هم پیمان شده و ریسک خطرش را به جان بخرد اما این اقدامش هم زیاد به طول نیانجامید و با شکست روبهرو شد. بعد از خواستههای خیلی زیادی که او آرزو میکرد و به خاطر به کار نبردن عقلش خیلی زود حقههایش از بین میرفت، دیگر از فکر کردن و آرزو کردن خسته شد و تصمیم گرفت که همانند جادوگران داستانها، یک جاروی دستی آرزو کرده تا بتواند به وسیله آن از دست این تیم ابرقهرمانی که به شدت کلافهاش کرده بودند نجات پیدا کند. اما داستان به همینجا ختم نشد و او در آخرین مرحله هم نتوانست از دست آنها فرار کند زیرا گرین ارو با تیرکمانی که داشت به کلی نقشه او را نقش بر آب کرد.
او زمانی که فهمید نادان است و شخصیت او و به خصوص آرزوهایی که میکند ممکن است چقدر برای بشریت خطرناک باشند، در نهایت به عنوان آخرین آرزویش تصمیم گرفت تا به طور کل خود را از جهان هستی محو کند.
۸. اسپایدر من (Spider Man)
نه، نه اشتباه نکنید. این آن شخصیت محبوب داستان کتابهای کامیک کمپانی مارول نیست. این شخصیت، خیلی با آن کاراکتر دوست داشتنیای که همه ما میشناسیم تفاوت دارد. این نسخه از اسپایدرمن یک پیرمرد زشت و پر از چین و چروک است که قیافه خیلی عجیب و غریبی دارد. او یک لباس چسبان خز دار مشکی که همانند پوست یک موش است، میپوشد که روی آن از روغن خیلی زیاد استفاده کرده تا تارهایی که میتند، به بدن خود او نچسبد.
اسپایدر من مشکلات شخصیتهای قبلی را نداشت و این بار این چندش بودن او بود که مانع پیشرفت و ادامه کارش در دنیای کامیک شد
این شخصیت تار پرتابکن خودکار، هیچ نیازی به تمیز شدن در خود احساس نمیکند. همچنین او یک کیسه چرمی خیلی بزرگ دارد که درون آن ماده سفید چسبناکی همانند تار عنکبوت است و هروقت احساس نیاز کند آن ماده را روی بدن هر فردی که سر راهش قرار بگیرد خالی میکند.
بعد از گذشت مدتی، او خود را تبدیل به یکی از منفورترین دشمنان کاپیتان مارول کرد. اگرچه کاپیتان مارول موفق به دستگیر کردن او شد، اما اسپایدر من خیلی ناگهانی و بدون اینکه کاپیتان توقعش را داشته باشد، مادهی چسبنده خود را که آن را «پلاستیک چسبنده» نامیده بود در صورت و دهان کاپیتان مارول خالی کرد. همین اتفاق باعث شد که کاپیتان مارول در آن لحظه دیگر توانایی مقابله با اسپایدر من را نداشته و او به راحتی فرار کرد. اما به نظر میرسد که او به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی نتوانسته قلب و ذهن خوانندگان کتابهای کامیک را در هیچ کجای دنیا جذب خود کند.
خیلی حیف شد. شاید اگر میتوانست تا به این زمان دوام بیاورد، یک اکشن فیگور خیلی جالب و جذاب از آن ساخته میشد.
۷. گرسهاپر (Grasshopper)
درست همانند یک ابرستاره زودگذر یا شهاب سنگ خیلی تابان در دهه ۱۹۷۰، حضور گرسهاپر روی سیاره زمین هم خیلی درخشان، زودگذر و فوقالعاده کوتاه بود.
با مشاهده سرنوشت گرسهاپر درمییابیم که هر چقدر هم آیندهدار و امیدوار باشیم اما اگر سرنوشت با ما یار نباشد چه بر سر ما میآید
داگ تگرت (گرسهاپر) میتوانست یک عضو خیلی جذاب و خوب در لیست بلند بالای قهرمانان کمپانی مارول باشد. او یک لباس عجیب داشت که هم به او قدرت پرش در فواصل خیلی طولانی و باور نکردنی را میداد و هم با آن لباس میتوانست بیناییای تلسکوپی مانند داشته باشد. داگ تگرت همچنین در این لباس «حواس مختلف ملخ» را هم به دست میآورد که از طریق این حس او در مواقع خاص متوجه خطرات اطرافش میشد. اما به نظر میرسد که سرنوشت نقشههای دیگری برای او چیده بود. جریانات و داستانهایی که او تجربه کرده بود باعث شد که به سمت تیم Great Lakes Avengers کشیده شود. این تیم زمانی که گرسهاپر را دیدند و متوجه شدند که او چه جوان امیدوار و آیندهداری است به سرعت تصمیم گرفتند او را در تیمشان عضو کنند اما همانطور که از شواهد پیدا است، دست سرنوشت با او یار نبود و بعد از مدت خیلی خیلی کوتاهی داگ تگرت به علت فرو رفتن چاقو در سرش مرد.
حضور او روی زمین با اینکه خیلی کم و کوتاه بود اما توانست یک میراث از خود به جای بگذارد. او توانست رکورد کوتاهترین زمانی را که یک شخصیت در یک تیم ابرقهرمانی عضو بود به نام خود ثبت کند. حضور او در تیم Great Lakes Avengers پنج ثانیه و ۸۵ صدم ثانیه بود.
۶. وس کَسِدی (Wes Cassady)
وس کَسِدی در ابتدا یک سرکارگر ساختمانی بسیار فروتن و دوستداشتنی بود. یک روز او توسط یک خرگوش که قبلا در معرض امواج رادیواکتیو قرار گرفته بود، گاز گرفته شد. بعد از این اتفاق قدرتهای فوقالعادهی زیادی به او عطا شد که خب، همانند قدرتهای یک خرگوش بود.
وس کسدی هم درست همانند کاراکتر هالی آن خودش به طور خود جوش دنیای کامیک را کنار گذاشت و از دنیای ابرقهرمانی انصراف داد
با اینکه خود خرگوشها قدرتهای وس کَسِدی را ندارند اما گاز یکی از همین خرگوشهای رادیو اکتیوی باعث شد که انرژی خیلی زیادی به او منتقل شود. او بعد از این اتفاق قدرت پرش و جهشهای خیلی طولانی و باورنکردی را به دست آورد، او میتوانست لگدهای سریع و واقعا مرگباری را به طرف مقابلش پرتاب کند، همچنین وس «حواس مختلف خرگوش» را هم به دست آورده بود که به او اجازه میداد تا خطرات مختلف اطرافش را به سرعت حس کند. علاوه بر تمامی این قدرتهایی که ذکر شد، او میتوانست تنهایی یک آتش را به وجود بیاورد، در مواقع پرواز و جهشهایش در مقابل موانع جای خالی بدهد، موانع سر راهش را از بین ببرد و با قابلیتهای خرگوشی خودش آتش را هم به راحتی خاموش کند.
اسپایدرمن که تمام طول این مدت کسدی را زیر نظر داشت و استعدادهای او را بررسی میکرد، آنقدر عملکردش به نظر او جذاب و تاثیر گذار آمد که با او قرار ملاقاتی گذاشت و به او پیشنهاد داد تا در ماجراجوییهای فوقالعاده جذاب و سرگرم کننده به او بپیوندد. حتی اسپایدی به وس کَسِدی پیشنهاد داد که میتواند در طول مدتی که به عنوان یک ابرقهرمان فعالیت میکند نام «مرد خرگوشی (ربیت من)» را هم به خود بدهد. اما کسدی پیشنهاد او را رد کرد و به اسپایدرمن گفت که یک مرد خانوادهدار است و سعی دارد تا یک زندگی کاملا طبیعی را بگذراند. اگر سعی کنید منطقی به قضیه نگاه کنید میبینید که او کاملا هم از زدن این حرف حق داشته است.
۵. رپلیکِس (Replicus)
اگر قرار باشد رباتها خود یک شخصیت مهم کامیکی باشند یا دستیار یکی از این شخصیتها، تا به اینجا که فایدهای جز از بین بردن شخصیتهای منفور از آنها ندیدیم
این ربات تقریبا دارای هر قدرتی بود. او در ابتدا توسط شخصیت منفوری به نام Chuda خلق شد و دارای سرعت فوقالعاده زیاد، قدرت ماروایی و زیرکی و مهارت خیلی زیاد بود. همچنین او این قدرت را داشت که از نوک انگشتان خود اشعه پرتاب کند و همچنین نیروی انفجاری فوقالعاده زیادی از سر او خارج میشد. او این قدرت را هم داشت تا بتواند کابلهایی فلزی از دست خود خارج کرده و با آنها دشمنان خود را ناتوان کند. علاوه بر تمامی این قدرتها، او یک محفظه ذخیره سازی هم داشت که میتوانست چیزهای خیلی زیادی را در آن نگهداری کند (محفظهای که خیلی از رباتها ندارند).
چودا این ربات را به عنوان یک نمونه اولیه و اصلی از ارتشی ساخت که قرار بود در محدوده گستردهای در سرتاسر دنیا پخش شده و در هر محلی که ساکن هستند، آشوب و هرج و مرج به پا کنند. امتحان اولیه رپلیکِس این بود که از یک بانک دزدی کرده و یک هرج و مرج داخلی به راه بیاندازد که همانطور که برنامه ریزی شده بود هم پیش رفت اما چودا باید با همدست و شریک خود یعنی Slugger وارد یک مبارزه میشد. زمانی که مبارزه این دو کمی بالا گرفت، آنها مدام به منبع تغذیه رپلیکِس برخورد میکردند و همین برخوردهای متوالی باعث شد که منبع تغذیه او منفجر شده و هر سه آنها از بین بروند. علاوهبر مردن خودشان، آرزوهایی را هم که برای ادامه حضورشان در کتابهای کامیک داشتند با خود به گور بردند.
۴. اسنوفلِیم (Snowflame)
اسنوفلیم هم همانند بقیه کاراکترهای این مقاله مدت خیلی زیادی در کتابهای کامیک حضور نداشت و شاید این یک بار ما خیلی خیلی شانس آوردیم.
در بین انسانهای ابرقدرتی که ما در دنیای کتابهای کامیک وجود داشتند فقط یک شخصیت معتاد کم داشتیم که اسنوفلیم این مورد را هم وارد این دنیا کرد
داستان او به این صورت بود که زمانی که این شخصیت تحت تاثیر مواد مخدری مانند کوکائین قرار میگرفت، قدرتهای خیلی زیادی به اندازه انباری از نیروی ابرقدرتها به او عطا میشد. این شخصیت منفور معتاد داستان ما، خیلی خوب میدانست که چگونه باید از خودش تاثیر به جا بگذارد و خود را در یادها نگه دارد.
اسنوفلیم با مصرف کوکائین، قدرت و سرعت یک ابرانسان را دریافت میکرد و کاملا در برابر درد مصون بود. شخصیت اسنوفلیم شباهت خیلی زیادی به شخصیت کاراکتری که دنیس هاپر در پایان فیلم اینک آخرالزمان (Apocalypse Now) ایفا کرد دارد. او میتوانست بدن خود را با شعلهای سفید و درخشان بپوشاند و این شعله سفید طوری بود که اگر آن را لمس میکردید، شما هم همانند او معتاد میشدید. اگر تمامی اینها به نظر شما کافی نیست، باید بگوییم که این شخصیت یک مجموعه تقریبا کامل از تمامی تواناییها است. او آنقدر قدرتمند است که تیم New Guardians را زمانی که برای اولین بار قصد داشتند تمامی فعالیتها و عملیاتهای غیرقانونی او را متوقف کنند، توانست به طور کلی شکست دهد. اما همانند بقیه شخصیتها، دست سرنوشت با اسنوفلیم هم یار نبود و زمانی که افراد خودش، او را در انباری نگه داشته بودند انبار به طور اتفاقی منفجر شده و او در همان انبار مرد.
۳. ویلیام (William)
ویلیام به ما یاد داد که داشتن قدرتهای فراانسانی همیشه خوب نیست و بعضی مواقع باعث میشود که آدم مردن را به زنده ماندن ترجیح دهد
ویلیام بیچاره و محکوم شده جهشیافتهای بود که تواناییها و قدرتشهایش درست بعد از زمان به دنیا آمدنش فعال شده بود. به نوعی میتوان گفت که قدرتهای ویلیام یک فاجعه بود. او چشمان درخشانی در حالت Optic Blasts داشت که هیچ زمانی به حالت عادی چشمان انسان بازنمیگشتند. زمانی که ویلیام بچه بود، همیشه باید چشمانش را پشت چیزی قایم میکرد و به همین علت این زمان تنها زمانی بود که او میتوانست با خیال راحت و بدون اینکه نگران منفجر کردن چیزی باشد از چشمانش استفاده کند. حتی زمانی هم که او چشمانش را میبست و راه میرفت، باز هم انرژی آن چشمها راهی برای بیرون آمدن پیدا میکرد و روی هر فرد یا هر کسی که در اطرافش بود تأثیر میگذاشت.
اینکه چشمانش را پشت شیء پنهان کند، به نظر میرسید که راه بسیار خوبی است تا او بتواند از دوران جوانی و کودکی خود استفاده کند و تا یک زمانی این حرف درست بود و این روش خیلی خوب عمل میکرد. اما در یک برهه از زمان ویلیام دیگر کم آورد و از این روش زندگی کردن خسته شده بود پس تصمیم گرفت که از آن محلی که در آن زندگی میکنند فرار کند. در همان نزدیکیها کارناوالی پیدا کرد و یکی از وسایل نقلیه آنها را دزدید و به طور مداوم و سریع دور خود میچرخید. در عین حال که مدام در حال چرخیدن بود، چشمانش را باز کرده و به آسمان خیره شده بود و همانطور که انرژیاش تخلیه میشد، ماهیت زندگی ویلیام هم نیز تخلیه شده و در نهایت هم او از دنیا رفت. چه زندگی غمانگیزی! بیایید دعا کنیم که او دیگر فرصتی برای هنرنمایی در هیچ کتاب کامیک دیگری پیدا نکند.
۲. پِزِسِرز (The Possessors)
پِزِسِرها یک نوع نژاد بیگانه چندبعدی هستند که به نوعی شباهت خیلی زیادی به نژاد شخصیت بورگ (Borg) دارند. آنها فاقد شخصیت هستند، هیچ علاقه و شوقی برای دیدن زندگی در ابعاد مختلف ندارند، میتوانند کنترل هر موجودی را به دست بگیرند و به شدت به دنبال این هستند که انسانها را برده خود کنند. برخلاف شخصیت بورگ، آنها در حال برنامه ریزی پروژه دفاعی عجیبی بودند. داستان این شخصیتها در دهه ۱۹۶۰ اتفاق میافتد.
کاش بیگانههای قدیمی درس عبرتی میشدند برای بیگانههای جدید که سعی در تصرف زمین و به برده گرفتن انسانها عاقبت خوشی را در پی ندارد
آنها از چند روستای بینام و نشان ایالت باواریا استفاده کردند تا به وسیلهی آن روستاها بتوانند نقشه بزرگ خود را در آنجا عملی کنند. پِزِسِرها برای تصرف روستاها و عملی کردن نقشه خود خیلی با مقاوت و ایستادگی مردم بیدفاع این روستاها مواجه نشدند به همین خاطر آنها توانستند این نقشه بزرگ و مهم خود را تا قسمت زیادی از دنیا گسترش و ادامه دهند. از طرف دیگر از آنجایی که دکتر استرنج هیچ ترس و خجالتی از سفرهای بین ستارهای و عوارضش ندارد، برای یک مبارزهی پر جنب و جوش با پِزِسِرها و فراری دادن آنها حاضر شد چنین سفرهایی را انجام دهد. بله درست متوجه شدید، پِزِسِرها در نبرد خود با دکتر استرنج شکست میخورند و در نهایت به همان سیاره ناکجا آبادی که از آن آمده بودند فرار میکنند. دکتر استرنج هم برای اطمینان بیشتر از اینکه این موجودات در آینده باز به سیاره ما باز نگردند، دروازهای را که راه ارتباطی ما با آنها بود درست بعد از فرار پِزِسِرها بست تا آنها را برای همیشه از بُعدی که ما در آن زندگی میکنیم دور نگه دارد.
۱. آنارکیست (Anarchist)
سایمون الیس ملقب به آنارکیست یک توانایی فوقالعاده جالب و خوبی داشت. او با استفاده از عضو لوله مانندی که داشت میتوانست انرژیهای مختلف را از انگشترهای قدرت گرین لنترن گرفته و برای مصارف شخصی خود و نیازهای مختلف آن را به کار ببرد. همچنین او یک توانایی دیگر هم داشت و با آن لولهی خود میتوانست کار دیگری هم انجام دهد؛ آن هم این بود که میتوانست این قدرتها را به افراد مختلف به طور مثال طرفداران خودش هدیه دهد یا به آنها منتقل کند. قابلیت او، قدرت فوقالعاده جالب و بسیار مفیدی بود.
اگر شما هم در وجود خود قدرت خاصی را دارید حتما مواظب آن باشید تا توسط افراد نابهکار دزدیده نشود
اگر شما قصد دزدی از بانکهای مختلف را دارید (کاری که خود آنارکیست و افراد مختلفش علاقه زیادی به این کار داشتند و اغلب هم انجام میدادند)، خیلی خوب میتوانید از این قابلیتی که آنارکیست داشت استفاده کنید و مطمئن باشید که خیلی زیاد به دردتان میخورد.
البته این نکته هم لازم به ذکر است که آنها همانند قدرت خوبی که داشتند، در دزدیها هم واقعا حرفهای بودند و استعداد دزدی به شدت در آنها وجود داشت. حتی لیگ عدالت هم با بررسیهای فراوان باز هم نتوانستند متوجه بشوند که آنها چگونه جرایم خود را انجام میدهند. البته این موضوع تا زمانی ادامه داشت که لیگ عدالت توانستند ارتباط بین آنارکیست و حلقههای قدرت برقرار کنند و متوجه شدند که اوضاع از چه قرار است و آنها دقیقا چه کار میکنند. از همان زمان بود که کار اعضای لیگ عدالت راحت شد و آنها به سادگی با مسدود کردن و قطع کردن ارتباط بین آنارکیست و منبع قدرتش باعث شدند که او و اعضای تیمش به راحتی آسیبپذیر شده و به سادگی آنها را شکست دهند. گرین لنترن هم بعد از این اتفاق تصمیم گرفت تا اقداماتی امنیتی انجام داده و به نوعی یک دیوار امنیتی برای انگشتر قدرت خود قرار دهد تا دیگر آنارکیست نتواند به قدرت انگشتر خود دست یابد. شخصیت آنارکیست هم مانند بقیه شخصیتهای نامبرده بعد از این جریانات دیگر از دنیای کتابهای کامیک محو شد.
آیا شما هم شخصیت ابرقدرت دیگری را میشناسید که تنها یک بار در کتابهای کامیک ظاهر شده باشد و بعد از آن از این دنیا محو شده باشد؟