مصاحبه کارگردان و بازیگر Toni Erdmann در مورد روند ساخت فیلم
پیش از این نقد فیلم Toni Erdmann را به قلم رضا حاجمحمدی در زومجی منتشر کرده بودیم. اکنون در این مطلب، مصاحبهی سایت اسلنت مگزین را با کارگردان و بازیگر این فیلم مرور میکنیم. مصاحبهی زیر توسط استیو مکفارلین صورت گرفته و وی دربارهی موضوعات مختلفی با کارگردان و بازیگر فیلم تونی اردمن به صحبت پرداخته است.
کمدی درام احساسی تونی اردمن، در مورد پیرمردی شوخطبع و خوشبین (با بازی پیتر سیمونیشک در نقش وینفرد کنرادی) است که در مواجه با دوران سخت و اجباری بازنشستگی قرار دارد. وینفرد پس از ملاقات با دخترش (با بازی زاندرا هولر در نقش اینس کنرادی) و آگاهی از وضعیت کاری پرمشغلهی وی، به رومانی سفر میکند تا با شیوههای خاص خود، شرایط زندگی فشرده و ماشینی دخترش را تغییر دهد. اینس به عنوان مشاور عالی در یک شرکت نفتی چند ملیتی مشغول به کار است. اندکی نمیگذرد که وینفرد با آن دندانهای مصنوعی مضحک و کلاهگیس سیاه، وارد زندگی کاری دخترش میشود. اتفاقات این بین و تأثیرات متقابلی که روابط این دو شخصیت در طول فیلم بر هم میگذارند، به گونهای تنشزا تا پایان فیلم ادامه مییابد.
مطمئناً تونی اردمن ارزش زمانی را که بیننده صرف دیدن آن میکند، دارد. تا پیش از آنکه اینس تلخترین کاور ممکن از آهنگ The Greatest Love of All ویتنی هوستون را در میان اتاقی پر از اشخاص غریبه اجرا کند، وینفرد و اینس دنیایی از احساسات فروخورده را به نمایش میگذارند. سبک فیلمبرداری شهودی و پُرافتوخیز فیلم مارن آده و کات کردن مداوم مکالمات جذاب دونفره، تا به انتهای فیلم بیننده را درگیر این سؤال میکند که چطور، چرا و اصلاً کی باید به این روایت کمدی، سیاه و تلخ بخندد.
یک روز پس از افتتاحیهی هیجانانگیزِ فیلمِ تونی اردمن در جشنواره فیلم نیویورک، با مارن آده و زاندرا هولر دربارهی موضوعاتی از این قبیل که خوشحال بودن از ناراحتی دیگران چه حسی دارد و اینکه بازیگر چه چیزهایی را باید با کارگردان در میان بگذارد و چه مواردی را میبایست نادیده بگیرد و نیز دشواری درک وضعیت ناراحتکنندهای که فیلم به نمایش میگذارد، مصاحبهای ترتیب داده شد که در ادامه میتوانید ترجمه آن را در زومجی بخوانید.
استیو مکفارلین: مارن، آیا این موضوع صحت دارد که بیش از ۷۰۰ ساعت فیلم گرفتهاید؟
مارن آده: دیروز در کنفرانس مطبوعاتی عدهای ۷۰۰ ساعت را مطرح کردند. شاید به شوخی در یکی از ایمیلهایم این عدد را گفته باشم. مردم دائماً از من میپرسند واقعاً ۷۰۰ ساعت فیلم گرفتهام؟ نه، شاید چیزی در حدود ۱۰۰ ساعت بوده باشد. خب از هر چیزی فیلم میگرفتیم، باید حواسمان جمع میبود تا موردی از قلم نیفتد.
استیو مکفارلین: ولی مگر چیز دیگری هم مانده بود تا از آن فیلم بگیرید؟
زاندرا هولر: هر روز همین سؤال را ازش میپرسیدم (همگی میخندند). مارن آده: چه چیزی مانده بود تا فیلم بگیریم؟ خب، همیشه این موضوع مطرح میشود. نگران بخشهای حذف شده و بریده شده از فیلم بودیم و در نهایت ۵ صحنه از نسخه پایانی حذف شد. البته صحنههای خیلی مهمی نبودند. اغلب اوقات دوبارهبینی میکردیم. فیلمبرداری ۵۰ روز طول کشید، هر روز دو ساعت. در واقع باید گفت همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.
استیو مکفارلین: زاندرا، انتظار داشتی کدام صحنهها در نسخه نهایی باشند، ولی حذف شده بودند؟
زاندار هولر: یادم نمیآید. تمام شاتها به نحوی در تناسب با یکدیگر بودند. همه میدانستند که تنها تصمیمگیرنده مارن است و اوست که در انتها و در اتاق تدوین مشخص میکند چه چیزی باید در فیلم باشد و چه چیزی حذف شود. مارن آده: ولی صحنهی آواز خواندن تو شاید باید حذف میشد، نه؟ زاندرا هولر: در ابتدا فکر میکردیم مورد خاصی نیست، ولی بعد متوجه شدیم گویا آن چنان بدون مورد هم نبوده است. مارن آده: گریمور داشت گریه میکرد! آنجا بود که فهمیدیم واقعاً اتفاقی افتاده است.
استیو مکفارلین: پس در همان برداشت اول کار را ترکاندی؟
زاندرا هولر: نه، در همان برداشت اول کار تمام نشد؛ ولی حتماً برای مصاحبهی بعدی این مورد را به خاطر میسپارم که بگویم تنها یک برداشت از این صحنه داشتیم! راستش را بخواهید فکر میکنم سوء تعبیر شده باشد و شاید دلیلش خستگی آن روز من بود. روز گرمی بود، آپارتمانی که در آن فیلمبرداری میکردیم بسیار شلوغ بود و لحظهای که شخصیت اینس شروع به خواندن میکند، به همان اندازه که تأثیر خوبی ایجاد میکند، صحنهی غمانگیزی را نیز رقم میزند، چون در واقع در آن لحظه اینس خود را تسلیم پدرش میکند، نواختن پدر برای خواندن اینس، در واقع راهی است که به آن چیزی که پدر میخواهد ختم میشود. احساس بسیار بدی داشتم. ۵ مرتبه آن صحنه را با شرایط ناخوشایندی که داشتم ضبط کردیم و بعد از آن بود که مارن مجبور شد به من بگوید: زاندرا، خیلی یکنواخت و خستهکننده میخوانی، نظرت چیست عوضش کنیم؟ مارن آده: نه! این طور نبود! چیزی که میخواستم، چیزی که واقعاً از آن صحنه میخواستم، این بود که اینس طوری بخواند گویی اصلاً علاقهای به خواندن ندارد؛ و خب طبیعتاً این احمقانهترین چیزی بود که میشد در آن لحظه از کسی خواست. زاندرا به من گفت: اینکه بخوانم یا نخوانم در هر صورت یک گزینه دیگر هم هنگام خواندن برای من وجود دارد و آن گفتنِ لعنت به توست! زاندرا هولر: که البته دیر به این موضوع پی بردیم. مارن آده: بله، این گزینه را دیر کشف کردیم، ولی خوشبختانه نسخهای وگاسی از آهنگ را ضبط کردیم (زاندرا میخندد).
استیو مکفارلین: وگاسی؟
مارن آده: مانند آهنگهای لاسوگاسی. شیوهی خواندن زاندرا بسیار خاص و منحصر به فرد بود. جدا از اینکه متوجه شدیم آهنگ خستهکننده میشود و آن چیزی که باید باشد نیست، زاندرا کمی عصبی هم شده بود. به زاندرا گفتم از همین عصبانیتت در خواندن استفاده کن! بعد از آن بود که برداشت را ترکاند! زاندرا هولر: حق با آده است، در آن لحظه بود که ترکاندم! مارن آده: در آن لحظه به هیچکسی نگفتم که زاندرا متفاوت از آن چیزی که باید میبود آهنگ را میخواند. به آن برداشت اُمیدوار بودم، ولی خب مطمئن هم نبودم جواب دهد. زاندرا گفت: بسیار خوب! الان نسخهی وگاسی آهنگ را میخوانم! صدابردار با قیافهای درهم و عبوس به من نگاه میکرد، چون میکسی که زاندرا انتخاب کرده بود بسیار بلند و خشن بود (میخندد). بعد از آن برداشت مطمئن نبودم که این همان چیزی باشد که میخواستم. مجبور شدم باز هم به او بگویم: برداشت خیلی خوبی بود زاندرا، ولی میتوانی کمی از شدت عصبانیتت کم کنی؟ زاندرا هولر: خب در واقع آن برداشت را نترکاندم، مغز آده را ترکاندم! مارن آده: درخواست چنین چیزی در آن لحظه، سختترین کار ممکن برای یک کارگردان است.
استیو مکفارلین: عاشق آن زمانی هستم که وینفرد شروع به نواختن میکند و چند مرتبهای نتها را به تکرار مینوازد و با چشمانش منتظر خواندن دخترش است که در آن موقعیت دم به دم عصبیتر میشود. در سینما میتوانستید ببینید که مردم خیره به پرده، در صندلیهای خود فرو میروند. میخواستم این سؤال را بپرسم که تا به حال چند مرتبه به آهنگ The Greatest Love of All گوش دادهاید؟
مارن آده: در خلوت خودمان؟ زاندرا هولر: خیلی زیاد نه. این آهنگ را ولی زیاد میخواندیم. آهنگ بسیار زیبایی است. هم نسخهی ویتنی هوستون هم نسخهی اصلی آن.
استیو مکفارلین: شاید ذهن من از دیدن زیاد فیلمهای آمریکایی منهدم شده است، ولی دائم منتظر بودم موضوعی فاش شود یا اتفاقی رخ دهد؛ مثلاً وینفرد از بیماری سرطان رنج برده و بمیرد یا اینکه اینس در کودکی ضربهی روحی بدی از پدرش خورده باشد، این چنین چیزهایی. گذشتهی آنها بر اساس تأثیراتی که بر هم گذاشتهاند شکل گرفته است؛ سؤال اینجاست که چطور توانستید دو بازیگری را که روابط خانوادگی خیلی خوبی در طول فیلم با هم نداشتهاند در کنار هم قرار دهید؟
مارن آده: برای من این طور است که مطمئن بودن نسبت به موضوعی که انتظار داریم باشد و کاملاً طبق برنامه بودن، جذابیتی را به فیلم اضافه نمیکند. سعی کردم روابط آنها را بازتر نشان دهم تا فیلم همگانیتر و جهانیتر باشد، اگرچه وینفرد مرد خیلی خاصی است و اینس هم شخصیت بسیار خاصی دارد، ولی یک موضوع در سرتاسر فیلم کاملاً مشخص است و آن این حقیقت است که آن دو پدر و دختر هستند. حتی به این موضوع فکر هم نکردم که بحرانی در گذشتهی آنها وجود داشته باشد. برای من این طور است که آن دو فقط کمی پیوند و همبستگی میان خود را از دست دادهاند. هیچ اتفاق خاصی قرار نیست رخ دهد، تنها چیزی که وجود دارد این است که اینس زیاد در خانه نیست و زندگی آنان چندان نقاط مشترکی نداشته و از نظر خصوصیات اخلاقی آن چنان شبیه به یکدیگر نیستند.
استیو مکفارلین: گفته میشود قصد شما ساخت فیلم کمدی بود، ولی در روند ساخت فیلم بود که متوجه شدید تونی اردمن تا چه اندازه فیلمی ناراحتکننده است.
مارن آده: خیلی خوشحال بودم که فیلم بعد از تدوین و بازبینی وجه کمدی خود را حفظ کرد؛ در سینما برخی از تماشاچیان نمیدانستند چه اتفاقی در فیلم رخ میدهد. ولی خب در زمان ساخت فیلم توجه بسیار زیادی به این موضوع داشتیم که استیصال و درماندگی را زیر پوست فیلم قرار دهیم، چون پوچیهای زیادی در زمان تماشای فیلم سر باز میکنند. موردی مثل جشن تولد آخر فیلم را تصور کنید. واقعاً ناراحتکننده است، لحظهای اگزیستانسیالیسمی برای اینس است. این همان چیزی است که به فیلم مرتبطش کردم. ولی اینکه چه عاملی باعث انباشته شدن تمام این موارد در فیلم شد، هنوز نمیدانم چیست. و اهمیت زیادی هم به آن نمیدهم، چون نسبت به کاری که انجام میدادیم احساس خوبی داشتم. برایم مهم نبود که آیا به اندازهی کافی تِم کمدی دارد یا نه. با خود گفتم اگر فیلمی درام است، پس باید درام باشد.
استیو مکفارلین: زاندرا، خواندن این صحنهها روی کاغذ، جالب بود یا غمانگیز؟
زاندرا هولر: هیچکدام، خواندنش پیچیدهتر بود. حتی داستان فیلم را برای هیچ کسی تعریف نکردم، چون خیلی پیچیده بود که البته فکر میکنم این موضوع همیشه اتفاق خوبی است. در ابتدا به این موضوع فکر میکردیم که چطور میتوانیم داستان فیلم را برای دیگران تعریف کنیم: پدری به ملاقات دخترش در محل کار وی میرود. و بعد مابقی داستان که احساس میکنم گفتنش بسیار سخت و پیچیده است. هیچ ایدهای نداشتم که چطور باید کار را انجام دهیم تا اینکه مرحلهی تمرین و بازگویی دیالوگ را شروع کردیم.
استیو مکفارلین: اولین بازیگری که برای فیلم انتخاب شد زاندرا بود؟
مارن آده: نه، پیتر سیمونیشک اولین نفر بود. من هر دوی آنها را انتخاب کردم.
استیو مکفارلین: فکر میکنم جایی خواندم که چند سال زمان صرف نوشتن فیلمنامهی این فیلم کردهاید. میشود برایمان از این موضوع بگویید؟ و اینکه آیا در فیلمهایتان فلسفهای کمدی دارید؟
مارن آده: همم. فکر میکنم وقتی در سینما هستید این موضوع حقیقت داشته و حس خوبی دارد. شاید دقیقاً دیگران را قضاوت نکنید، ولی دیدن اینکه اتفاق برای آنها رخ میدهد نه شما، حس خوبی دارد (با اشاره به فلسفهی کمدی).
استیو مکفارلین: مثلاً اتفاق بسیار بدی برای شما رخ میدهد، ولی وقتی همین اتفاق برای شخص دیگری رخ میدهد ناگهان خندهدار به نظر میرسد.
مارن آده: بله، فکر میکنم بیننده باید با این موضوع کنار بیاید تا بتواند به شخصیت مورد نظر نزدیکتر شود. بیشتر شبیه این است که از ترس رخ دادن آن اتفاق برای خودتان یا گذاشتن خودتان بجای آن شخصیت باشد. این نکته را هم بگویم که همیشه زمانی که شخصیت کاملاً نسبت به کاری که انجام میدهد آگاه است و اینکه میداند کاری کاملاً احمقانه را انجام میدهد و باز هم نمیتواند جلوی خود را در انجام دادنش بگیرد، برایم جالب بوده است. این همان موقع است که بازیگر میگوید: این اتفاق میافتد و هیچ کاری از دست من ساخته نیست، درست مثل زندگی واقعی. آن لحظاتی که کاملاً احساس تنهایی میکنم و اتفاقی رخ میدهد و هیچ کاری جز خندیدن از دستم برنمیآید. متوجه منظورم میشوید؟
استیو مکفارلین: در صحنهی هتل همراه با تیم (با بازی تریستان پوتر)، اینس حرکات و رفتاری کاملاً متفاوت با دیگر صحنهی فیلم دارد و البته شاید به این خاطر بوده باشد که برای اولین بار در فیلم، پدرش اطراف اینس نبوده است.
زاندرا هولر: خب ما بسته به هر وضعیت فیلمبرداری میکردیم. در کل خط قرمزی برای من وجود نداشت. وقتی تنها بودم با خود میگفتم: حالا این گونه بازی میکنم، این دفعه این کار را باید انجام دهم و مواردی از این دست. و باید به افرادی که صحنهها را تماشا میکردند و در انتها آنها در کنار هم قرار میدادند، اعتماد میکردم. فکر میکنم همهی ما به عنوان انسان همین کار را انجام میدهیم. منطقی برای کارهایی که انجام میدهیم نداریم، ولی میتوانیم تصورش کنیم و به وجود بیاوریمش. میتوانیم از زندگیهای خود داستانی خلق کنیم، ولی فکر میکنم که نتیجه چندان مطابق با واقعیت نیست. مارن آده: روی هر صحنه جداگانه کار میکردیم، شاید ترتیب صحنهها جابهجا میشد. انجام این کار مهم بود، ولی موضوع مهمتر این بود که قدم به قدم فیلم میگرفتیم و صحنهها را خلق میکردیم. این گونه نبود که تصمیمی بگیریم و بگوییم تنها همین کار را باید انجام دهیم: اینکه مثلاً بگوییم بُعد یک شخصیت حتماً باید این اندازه باشد ولاغیر. بیشتر شبیه این بود که سعی داشتیم ماهیت را حفظ کنیم و درگیر جزئیات نشویم و برای شخص من بیشترین موضوعی که اهمیت داشت، شناختن بازیگران، بودن و گذران وقت با آنها و پرداختن به موضوعات مختلف به همراه آنها بود. در این بین بهترین اتفاق این بود که بازیگران کاملاً به دیالوگها مسلط بودند، ولی هنوز هم میشد مواردی را به کار اضافه کرد. زاندرا هولر: این موضع کاملاً در آمریکا فرق میکند، نه؟ بازیگران کلی تحقیق میکنند و از طریق روانشناختی روی شخصیتها کار میکنند. مارن آده: یا اینکه وقتی زاندرا میبایست یک صحنهی احساسی را بازی کند، دیگر برای من اهمیتی ندارد چطور میخواهد برای آن لحظه آماده شود. علاقهای ندارم وارد این چنین جزئیاتی بشوم. زاندرا هولر: میدانید چرا؟ چون اصلاً چیزی به او نمیگویم.
استیو مکفارلین: موضوع جالبی است. اجازه دهید نظر خود را با مثالی بازگو کنم. در بازسازی فیلم Rollerball، کارگردان این فیلم، ربکا رومیجین را مجبور کرد به عکس خواهر فوتشدهاش نگاه کند تا در زمان فیلمبرداری وی به گریه بیافتد.
مارن آده: نه، موافق این کار نیستم، خوب است که بازیگر زندگی شخصی خودش را داشته باشد. و همین طور کارگردان. زاندرا هولر: ولی ندارد! (همه میخندند). مدت زیادی سر صحنه فیلمبرداری حضور دارید و با تمام افراد گروه کار میکنید، هر اتفاقی که آنجا رخ میدهد بخشی از شما میشود. اجازه دهید این طور توضیح دهم که روز خیلی بدی داشتهاید که البته برای برداشت صحنه امری خوب تلقی میشود یا عکس این موضوع که روز خیلی خوبی داشتهاید. کاملاً به این موضوع معتقدم که حتی وقتی همهچیز به صورت درست انجام میشود، باز هم موردی پیش خواهد آمد که آمادگی صد در صد برای مواجه با آن را نداشته باشید.
استیو مکفارلین: خب، ۵۰ روز فیلمبرداری با کلی تمرین و بازبینی و دوبارهگیری در طول آن. آیا در فاصلهی بین پیشتولید و فیلمبرداری تغییری در رفتار شخصیتها به وجود آمد؟
مارن آده: در زمان فیلمبرداری دائماً در حال نوشتن بودم. برخی صحنهها و دیالوگها را کوتاهتر میکردم، بنابراین مجبور بودم برای پیشنویس نهایی دوباره فیلمنامه را بنویسم. گاهی اوقات تصاویری قدیمی به ذهنم خطور میکردند، تصاویری که موقع نوشتن فیلمنامه اولیه در ذهن داشتم، ولی به خیلی وقت پیش برمیگشتند، چون یک سال پیش از آغاز فیلمبرداری طرح کلی را ریخته بودیم. همچنین دیالوگهای هولر و سیمونیشک را در ذهنم مرور میکردم که کار خوبی بود، چون میتوانستم بگویم که بسیار خوب، گرفتن این صحنه با این دو کار سختی نخواهد بود یا حالا میتوانیم از این صحنه برای بازگو کردن موارد بیشتری سود ببریم یا اگر فلان کار را انجام دهد جالبتر میشود. پس در واقع کار فیلمنامه پیش از آغاز بازی آنها تمام شده بود. نمیگویم علاقهای به دیالوگهای فیالبداهه ندارم، ولی گاهی اوقات با خود میگویم نه، مثلاً زمانی که احساس میکنم این فیالبداههگویی و اضافه شدن دیالوگ بیش از اندازه شده باشد. البته در برخی مواقع از آن تغییرات کوچکی که بازیگران ایجاد میکردند استقبال میکردیم، مثل آن صحنهای که جرارد به میهمانی انتهای فیلم میآید و آن دیالوگ کوتاه تولدت مبارک را به اینس میگوید. این موردی بود که همان لحظه بازیگر به فیلمنامه اضافه کرد. تولدت مبارک! تنها یک مرتبه این کار انجام داد.
استیو مکفارلین: وقتی میگویید بیش از اندازه منظورتان حرفهای بیربط و شوخیهای زیاد است؟
زاندرا هولر: نه، منظور آن نیست (همه میخندند). مارن آده: پیتر همیشه طوری شخصیت تونی را بازی میکرد که واقعاً من را به خنده میانداخت. از این موضوع میترسیدم، چون ریسک کار را بالا میبرد؛ اگر احساس میکردم موضوعی زیادی خندهدار میشود، مجبور بودم بگویم نه! روی شخصیت وینفرد تمرکز کن، اگر هنوز فراموشش نکردهای! خب برخی اوقات انجام این کار برای من و پیتر سخت و آزاردهنده بود. دائماً میگفتم وینفرد را فراموش نکن! هیچوقت به وی اجازه نمیدادم شوخیها را زیادتر از حد معمول کند. فکر میکردم اگر کاری کنیم که فکر نکند در حال بازی و تقلا است، سرگرمکنندهتر خواهد بود. البته این ریسک هم وجود داشت که شخصیت تونی جالب و شوخطبع از آب درنیاید. این مورد را همیشه در نظر داشتیم که شخصیت وینفرد طوری به نمایش گذاشته نشود که گویی در دنیای خودش است و تنها از دریچهی چشم اینس دیده میشود؛ نه، در عوض او میبایست طوری به نظر برسد که گویی تمام این کارها را برای اینس انجام میدهد.
استیو مکفارلین: لحظهی احساسی بزرگی در نزدیکیهای انتهای فیلم وجود داشت، ولی فیلم خیلی آرام ادامه پیدا کرد. آیا روز آرامی را سپری میکردید؟ این خیال را داشتم که هر برداشت اولی کاملترین برداشت بوده است.
مارن آده: در حقیقت این رؤیایی بود که من هم داشتم. زاندرا هولر: روز سختی برایمان بود. آخرین روزی بود که در فیلمنامه نوشته شده بود و آخرین روز فیلمبرداری. مارن آده: بله، و از الان به بعد دیگر آن کار را نمیکنیم! هرگز در فیلمهای قبلیام با این موضوع مواجه نشده بودم. آن اتفاق افتاد چون آن روز مریض شده بودم و مجبور بودیم وسایل را جمعآوری کنیم. از آن روز متنفرم. زاندرا هولر: من و مارن آن روز با هم بحث کرده بودیم، ولی از طرفی برای پیتر و من تبدیل به روزی احساسی شده بود، چون در حال خداحافظی از یکدیگر بودیم. مارن از چنین چیزهایی متنفر است که البته او را درک میکنم. اگر من هم جای او بودم میگفتم، بجنبید، بازی کنید! مارن آده: وحشتناک بود. زاندار هولر: خب، کمی به آده فرصت دادیم تا استراحت کند (باخنده). (روی به آده) ماجرا را بگویم؟ مارن آده: بله، حتماً. زاندرا هولر: بسیار خوب. مارن گفت میتوانید سه شات را بدون من بگیرید. این سه شات با شما، بعد از آن من میآیم. مارن میدانست که ما واقعاً عصبانی هستیم. صحنهی ما بود و دوست داشتیم آن طور که دوست داشتیم آن را ایفا کنیم. مارن آده: بله! در مورد تونی هم همین موضوع وجود داشت. کاملاً صحنهای احساسی بود، ولی این به رابطهی احساسی شکل گرفته بین شما دو نفر برمیگشت. موضوع جالبی برای داستان فیلم نبود. البته از طرفی وجود چنین صحنههایی در فیلم خیلی هم بد نیست. چون به تصویر کشیدن احساسات گاهی اوقات بسیار پیچیده است و نمیتوان آن را تحت قاعده درآورد یا در غالب کلمات بیان کرد. گاهی خوب است اجازه دهید بازیگر با فراغ بال نقش خود را ایفا کند، آن چیزی که در درون خود دارد رها سازد و البته بعد از آن میتوانیم مقدارش را کم و زیاد کنیم. کم کم اضافه کردن چنین احساساتی و کنترل آن، موضوعی بسیار پیچیدهتر است. ولی در مجموع کار خوبی است، چون بعداً میتوانستم با شلاق و چکشم برگردم تا آن طور که دوست دارم تغییرش دهم (همگی میخندند).
استیو مکفارلین: آیا پشتت را به آنها کردی؟
زاندرا هولر: نه، ما بیرون بودیم و مارن درون خانه بود. مارن آده: عجب کابوسی بود آن روز. زاندرا هولر: همان طور که دوست داشتیم بازی کردیم. حالا حتی نمیدانم کدام برداشت را در فیلم استفاده کردند. ولی آن لحظه را دوست داشتم. پیتر همیشه به من میگفت میتوانم دندانهای مصنوعیاش را قرض بگیرم و من همیشه میگفتم نه، ممنون. در آن لحظه بود که سرانجام درخواست وی را قبول کردم و دندانها را در دهانم گذاشتم. در آن لحظه کار چندان سختی نبود. مارن آده: به پایان رساندن فیلم هم معضلی است، چون بینندگان قصور در پایانبندی فیلم را به هیچ عنوان نمیبخشند. در آغاز فیلم و در چند صحنه، چندان ایرادی بزرگ محسوب نمیشود. از طرف دیگر روند رو به پایان باید خوب باشد. برای من و در سه فیلم قبلیام، این گونه بود که کل پایانبندی فیلمها را دوبارهنویسی میکردم. در فیلمنامهی اولیه اینس چیزی را به وینفرد میگوید، ولی در انتها چیز دیگری دیدیم.
استیو مکفارلین: فیلم تونی اردمن احتمالاً دوستداشتنیترین فیلم افتتاحیهی تاریخ جشنواره کن بوده است. چه حسی دارد؟ آیا فکرش را میکردید؟ بر زندگیتان تأثیر نگذاشته است؟
مارن آده: نه! منظورم این است خیلی خوشحال بودم که خیلی از مردم فیلم را دوست داشتند. برای اکثر افراد یا تقریباً برای همه، ساخت فیلم پروسهای بسیار زمانبر است. با خود فکر میکنم این همه برخوردهای خوب و گرم که بعد از فیلم با من شد، حق تمام کسانی است که فیلم میسازند، بدون توجه به اینکه فیلمهایشان خوب است یا بد. زاندرا هولر: همین طور است. مارن آده: خوش شانس بودیم که مردم فیلم را دوست داشتند و البته میدانم که خیلی از مردم هم با فیلم ارتباط برقرار نکردند. فکر میکنم فرهنگ پدر و مادرها و نیز فرزندان در هر کشوری متفاوت است و اینکه این دو شخصیت نوع خاصی از پدر و دختر بودند و روابط پدر و دختری متفاوتی داشتند. با خود میگفتم شاید روابط این دو آن چنان هم حس همدردی را در ببینده به وجود نیاورد. زاندرا هولر: دیروز شخصی در نیوزلند به من گفت فیلم را دیده و از آن خوشش آمده است. من نمیدانم یک چگونه فیلمی است. آلمانیها همیشه میخواهند در مورد فیلمهای آلمانی صحبت کنند و دریافت خود را از جهان داشته باشند. ولی من فکر میکنم موضوع ساخت فیلم خوب است، نه یک فیلم آلمانی خوب. مارن آده: این هویت ماست، ولی برای من روابط این پدر و دختر، رابطهای آلمانی است، چون باز هم میگویم که برای من، وینفرد نمونهای از نسل پدران بعد از جنگ است؛ نسلی که دیدگاه سیاسی و مشی خاص خود را دارند و علاقه دارند فرزندان آنها نیز با ارزشهای آنان بزرگ شوند که البته اکنون نتیجهی آن را میبینند. اینکه وینفرد، حداقل از نظر دیدگاههای سیاسیاش با دختر خود دچار مشکل است. این هویت ماست.